07-05-2013، 19:19
کودکی های من..
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان میرود توپمان
در حیاط شب تنها میترسد
و یادمان رفته که مدادهای سیاه و سفیدی که تراشیده نشدند
پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما هر روز تراشیدیم
و کوچک شده اند.
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک میشوم که یادم میرود بزرگ شدم
وهنوز عروسکهایم سر طاقچه زندگیم خاله بازی میکنند, هنوز هم در مراسم تدفین گنجشکها شرکت میکنم و باران پا برهنه تمام کودکی را
در من میدواند...
آنقدر بزرگ و گرفتار شده ایم که یادمان میرود توپمان
در حیاط شب تنها میترسد
و یادمان رفته که مدادهای سیاه و سفیدی که تراشیده نشدند
پدر و مادر ده مداد رنگی دیگر هستند که ما هر روز تراشیدیم
و کوچک شده اند.
اما از شما چه پنهان گاهی آنقدر کودک میشوم که یادم میرود بزرگ شدم
وهنوز عروسکهایم سر طاقچه زندگیم خاله بازی میکنند, هنوز هم در مراسم تدفین گنجشکها شرکت میکنم و باران پا برهنه تمام کودکی را
در من میدواند...