17-05-2013، 11:12
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی ازگذشته های دور کنیم.
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سرقرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت.
دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تواتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!!!
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سرقرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد. فردا پیرمرد به کافه رفت.
دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تواتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟ پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!!!