21-05-2013، 19:07
روزی از روزا دختری تنها در یکه کلبه در وسط جنگل زندگی میکرد.او همیشه در خطر بود وهیچکس را نداشت که مراقب او باشد و تنها یک سگ داشت که هنوز توله بود.
روزی که به بیرون برای جمع اوری تمشک ها رفته بود صدایی شنید.اولش ترسید ولی بعد به خود مسلط شد.دوباره همین صدا رو دوباره شنید ولی این دفعه واقعا ترسید و نمی دونست چیکار کند که دستی به شونه هایش برخورد برگشت پشتش را ببیند که چه کسی است که دید کسی نبود. او راهش را ادامه داد و دوباره دستی بر شانه هایش کشیده شد او سریع دستی را که بر شانه هایش کشیده میشد را گرفت ودید ان دست دست یکه میمون بود او با خود خندید.میمون دست اورا کشید وبا خود برد و به یکه خانه رساند.در ان خانه را زد ویک پسرک جوان و زیبا در را باز کرد.میمون مل ان پسر بود . هم دخترک و هم پسرک عاشق هم شدند .
پسرک از دخترک دخواست ازدواج کرد و دختر هم قبول کردو سال های سالها باهم به خوبیو خوشی زندگی کردند.
اگه مسخره بود به بزرگیه خودتون ببخشید
روزی که به بیرون برای جمع اوری تمشک ها رفته بود صدایی شنید.اولش ترسید ولی بعد به خود مسلط شد.دوباره همین صدا رو دوباره شنید ولی این دفعه واقعا ترسید و نمی دونست چیکار کند که دستی به شونه هایش برخورد برگشت پشتش را ببیند که چه کسی است که دید کسی نبود. او راهش را ادامه داد و دوباره دستی بر شانه هایش کشیده شد او سریع دستی را که بر شانه هایش کشیده میشد را گرفت ودید ان دست دست یکه میمون بود او با خود خندید.میمون دست اورا کشید وبا خود برد و به یکه خانه رساند.در ان خانه را زد ویک پسرک جوان و زیبا در را باز کرد.میمون مل ان پسر بود . هم دخترک و هم پسرک عاشق هم شدند .
پسرک از دخترک دخواست ازدواج کرد و دختر هم قبول کردو سال های سالها باهم به خوبیو خوشی زندگی کردند.
اگه مسخره بود به بزرگیه خودتون ببخشید