آقا من کارم رمان نویسیه
یه داستان کوتاهم نوشتم که حوصلم نمیشه بزارم ولی سعی خودمومیکنم
پیرزن اعصای چوبی اش را در دست گرفت بسوی در رفت
-من میخواهم بروم
-نه نه
-مادر فقط 5سال است5سال مگر نمیخواهی در جامعه سر بلند باشم؟آیا نمی خواهی؟
-اما اگر نیامدی چه؟اگر به قولت عمل نکردی چه؟اگر تا آخر عمرم چشم به در بمانم چه؟اگر...
-مادر بس کن!من تا ساعت 7میروم اگر نمیخواهی باخاطره ای بد بروم بگذار اگر نگذاری میروم وبعد از 5سال هم بر نمیگردم
-باشد برو اگر میخواهی برواما...اما...
بغض امانش ندادبسرعت به طرف ساحل رفت
سال ها بود که از آن 5سال میگذشت
سال هابود که ساعت 7به ساحل میرفت وباخدایش تنها همدمش حرف میزدکاری که در سال های گذشته میکرد
صبرش مدت ها تمام شده بود اما امروز...
امروز دیگر نمی توانست صبر کندمانند سال های پیش مانند روز های بارانی برفی آفتابی
سرد وگرم در هر لحظه در هرکجا ساعت 7به آن ساحل میرسیدتنها آرزویش دیدن فرزندش بود ؛وقتی به ساحل رسید فریاد زنان گفت:تا کی تاکی خدای من تاکی باید دوری فرزندم را تحمل کنم خودت خوب میدانی که صبرم سخت است سخت...
پاهایش سست شده وبه زمین افتاد صدای ضعیفی شنید که میگفت مادر؟مادرچه شده است؟
خوشحال شد از اعماق وجودش می دانست او فرزندش بود پاره ی تنش بود کسی بود که سال ها ندیه بودش!
در حالی که صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد به خدایش گفت:
خدایا ...خداوندا ممنونم ممنونم ازتو خوشحالم کاش میتوانستم مقابل این چیز چیز دیگری به تو بدهم
-مادر مادر مادر چرا انفادی بلند شو
پیرزن آخرین کلمات خود را گفت آمدی؟بالاخره5سالت تمام شد خوشحا...
ودیگر روح از بدنش جدا شد روحی با آرامــــــــــــــــــــــــــــــــش
*******************************************************************************
این مال چند سال پیشه لطفا نظر بدین
هیچ کس تنها نیست همراه اول
یه داستان کوتاهم نوشتم که حوصلم نمیشه بزارم ولی سعی خودمومیکنم
پیرزن اعصای چوبی اش را در دست گرفت بسوی در رفت
-من میخواهم بروم
-نه نه
-مادر فقط 5سال است5سال مگر نمیخواهی در جامعه سر بلند باشم؟آیا نمی خواهی؟
-اما اگر نیامدی چه؟اگر به قولت عمل نکردی چه؟اگر تا آخر عمرم چشم به در بمانم چه؟اگر...
-مادر بس کن!من تا ساعت 7میروم اگر نمیخواهی باخاطره ای بد بروم بگذار اگر نگذاری میروم وبعد از 5سال هم بر نمیگردم
-باشد برو اگر میخواهی برواما...اما...
بغض امانش ندادبسرعت به طرف ساحل رفت
سال ها بود که از آن 5سال میگذشت
سال هابود که ساعت 7به ساحل میرفت وباخدایش تنها همدمش حرف میزدکاری که در سال های گذشته میکرد
صبرش مدت ها تمام شده بود اما امروز...
امروز دیگر نمی توانست صبر کندمانند سال های پیش مانند روز های بارانی برفی آفتابی
سرد وگرم در هر لحظه در هرکجا ساعت 7به آن ساحل میرسیدتنها آرزویش دیدن فرزندش بود ؛وقتی به ساحل رسید فریاد زنان گفت:تا کی تاکی خدای من تاکی باید دوری فرزندم را تحمل کنم خودت خوب میدانی که صبرم سخت است سخت...
پاهایش سست شده وبه زمین افتاد صدای ضعیفی شنید که میگفت مادر؟مادرچه شده است؟
خوشحال شد از اعماق وجودش می دانست او فرزندش بود پاره ی تنش بود کسی بود که سال ها ندیه بودش!
در حالی که صدای پا نزدیک و نزدیک تر میشد به خدایش گفت:
خدایا ...خداوندا ممنونم ممنونم ازتو خوشحالم کاش میتوانستم مقابل این چیز چیز دیگری به تو بدهم
-مادر مادر مادر چرا انفادی بلند شو
پیرزن آخرین کلمات خود را گفت آمدی؟بالاخره5سالت تمام شد خوشحا...
ودیگر روح از بدنش جدا شد روحی با آرامــــــــــــــــــــــــــــــــش
*******************************************************************************
این مال چند سال پیشه لطفا نظر بدین
هیچ کس تنها نیست همراه اول