مرد کور
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
نامه پيرزن به خدا
يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه
نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي
مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد...
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو
نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ
کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من
کمک کن …
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد.
نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز
گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند …
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد
به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره
پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم
شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که
چه هديه خوبي برايم فرستادي …
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!…
گرگ و ميش
در ايام صدارت ميرزاتقي خان اميرکبير روزي احتشام الدوله (خانلر ميرزا) عموي ناصرالدين شاه که والي بروجرد بود به تهران آمد و به حضور ميرزاتقي خان رسيد. امير از احتشام الدوله پرسيد: خانلر ميرزا وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدري امن و امان است که گرگ و ميش از يک جوي آب ميخورند.
امير برآشفت و گفت: من ميخواهم مملکتي که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگي وجود نداشته باشد که در کنار ميش آب بخورد. تو ميگويي گرگ و ميش از يک جوي آب ميخورند؟
خانلر ميرزا که در قبال اين منطق اميرکبير جوابي نداشت بدهد سرش را پائين انداخت و چيزي نگفت.
با تشكر\mo@mmad
روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر انروز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
نامه پيرزن به خدا
يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه
نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:
خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي
مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد...
اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو
نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ
کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من
کمک کن …
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد.
نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز
گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند …
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد
به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره
پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :
خداي عزيزم، چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم
شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که
چه هديه خوبي برايم فرستادي …
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!…
گرگ و ميش
در ايام صدارت ميرزاتقي خان اميرکبير روزي احتشام الدوله (خانلر ميرزا) عموي ناصرالدين شاه که والي بروجرد بود به تهران آمد و به حضور ميرزاتقي خان رسيد. امير از احتشام الدوله پرسيد: خانلر ميرزا وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدري امن و امان است که گرگ و ميش از يک جوي آب ميخورند.
امير برآشفت و گفت: من ميخواهم مملکتي که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگي وجود نداشته باشد که در کنار ميش آب بخورد. تو ميگويي گرگ و ميش از يک جوي آب ميخورند؟
خانلر ميرزا که در قبال اين منطق اميرکبير جوابي نداشت بدهد سرش را پائين انداخت و چيزي نگفت.
با تشكر\mo@mmad