مرسی
باشه حتما مینویسم
ادامه ی بخش اول:
دست ها مرا همچنان میکشند.میخواهم جیغ بکشم.داد و فریاد کنم و کمک بخواهم.اما صدایم در نمیاید.نفس عمیقی میکشم.حالم بدتر میشود.
من کجا هستم؟؟؟جهنم؟خیال؟ کجاااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا چند لحظه پیش در اتاقم بودم.یا در خیابان.نمیدانم شاید هم همین جا بودم!در چند کیلومتری قبرستان.من کجا بودم؟
صحنه ها مثل برق از ذهنم میگذرند:در اتاقم نشسته ام و کتاب جدیدم را میخوانم.سایه ها پشت پنجره...خیابان در سکوت مطلق...و دیگر به یاد نمی اورم.حال...اینجایم...اما چگونه؟و چرا؟
سرم شدیدا گیج میرود..و درد میکند... به هر چیزی میتوانم فکر کنم جز وضعیت فعلی ام...نمیتوانم بفهمم کجا میروم؟کجا میبرنم؟چه کار میتوانم بکنم؟نمیدانم....نمیتوانبدانم چون نمیتوان م فکر کنم.گویی فکر و ذهنم از باور انچه میبینم فراری است........ترسوی درونم,ان بی جرئت فراری,با جیغ و فریاد ذهنم را به هم ریخته .سرش داد میکشم......حضورش اینجا بی معنی است!حداقل الان نه........من به کمک احتیاج دارم نه یک جیغ جیغوی بی جرئت که با حضور دائمی اش در ذهنم قدرت تفکر را از من میگیرد....
دست ها مرا روی زمین سخت و گل الود می اندازند.جیغ خفه ای میکشم.صورت اطرافیانم را با وحشت نگاه میکنم.....قلبم میخواهد از جا کنده شود.
صورت های شرور و رنگ پریده...چشم های درشت و مردمک شرخ رنگ....صورت تکیده و وحشتناک.....صد ها چشم-بهتر بگویم....کاسه ی خون- به من خیره شده اند.نمیفهمم چرا قلبم هنوز میتپد.......مسلما تا حالا باید از جا کنده میشد یا از حرکت باز می ایستاد.
خدای من!نه!نه.......نه......نه! این امکان ندارد.اصلا ممکن نیست .مگر امکان دارد؟ مسلما دیوانه شده ام!بله...بله...........همیشه خیالاتی بوده ام...الان هم خیالاتی شدم.!
اما.....از خیالات و تفکرات احمقانه ام هم که بگذریم.......به هیچ وجه امکان ندارد انها همانی باشند که من خیال میکنم!
امکان ندارد!
پایان بخش اول

باشه حتما مینویسم

ادامه ی بخش اول:
دست ها مرا همچنان میکشند.میخواهم جیغ بکشم.داد و فریاد کنم و کمک بخواهم.اما صدایم در نمیاید.نفس عمیقی میکشم.حالم بدتر میشود.
من کجا هستم؟؟؟جهنم؟خیال؟ کجاااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا چند لحظه پیش در اتاقم بودم.یا در خیابان.نمیدانم شاید هم همین جا بودم!در چند کیلومتری قبرستان.من کجا بودم؟
صحنه ها مثل برق از ذهنم میگذرند:در اتاقم نشسته ام و کتاب جدیدم را میخوانم.سایه ها پشت پنجره...خیابان در سکوت مطلق...و دیگر به یاد نمی اورم.حال...اینجایم...اما چگونه؟و چرا؟
سرم شدیدا گیج میرود..و درد میکند... به هر چیزی میتوانم فکر کنم جز وضعیت فعلی ام...نمیتوانم بفهمم کجا میروم؟کجا میبرنم؟چه کار میتوانم بکنم؟نمیدانم....نمیتوانبدانم چون نمیتوان م فکر کنم.گویی فکر و ذهنم از باور انچه میبینم فراری است........ترسوی درونم,ان بی جرئت فراری,با جیغ و فریاد ذهنم را به هم ریخته .سرش داد میکشم......حضورش اینجا بی معنی است!حداقل الان نه........من به کمک احتیاج دارم نه یک جیغ جیغوی بی جرئت که با حضور دائمی اش در ذهنم قدرت تفکر را از من میگیرد....
دست ها مرا روی زمین سخت و گل الود می اندازند.جیغ خفه ای میکشم.صورت اطرافیانم را با وحشت نگاه میکنم.....قلبم میخواهد از جا کنده شود.
صورت های شرور و رنگ پریده...چشم های درشت و مردمک شرخ رنگ....صورت تکیده و وحشتناک.....صد ها چشم-بهتر بگویم....کاسه ی خون- به من خیره شده اند.نمیفهمم چرا قلبم هنوز میتپد.......مسلما تا حالا باید از جا کنده میشد یا از حرکت باز می ایستاد.
خدای من!نه!نه.......نه......نه! این امکان ندارد.اصلا ممکن نیست .مگر امکان دارد؟ مسلما دیوانه شده ام!بله...بله...........همیشه خیالاتی بوده ام...الان هم خیالاتی شدم.!
اما.....از خیالات و تفکرات احمقانه ام هم که بگذریم.......به هیچ وجه امکان ندارد انها همانی باشند که من خیال میکنم!
امکان ندارد!
پایان بخش اول