بخش دوم:پناهگاه خون اشام
من میدانم کجا هستم.دیگر میدانم انها کیستند و انجا کجاست!میدانم اما خود را به نفهمی میزم.جرئت باورش را ندارم!میدانم اما نمیگویم!
بار ها این مکان را در خواب هایم دیده ام.گویی اب یخ رویم ریخته باشند از جا میپرم.قدرت جیغ کشیدن ندارم.
چشمم به...یکی از همان هایی که نمیخواهم بگویم می افتداو را در خوابم دیده ام.به دلیل نا معلومی گوشه ای از وجودم پنهانی احساس ارامش میکند.خوب...شاید شاید ارامش کلمه ی مناسبی برایش نباشد.حداقل احساس خوبی که یک ادم میتواند در چنین شرایطی داشته باشد.!
و باز هم حس...........
جنو- - - - - -ن!!!!!!
یک .....یک...خدای من.......تا کی ترس؟ تا کی دروغ؟بگذار بگویم.چون میدانم حقیقت است.حقیقت محض!که راه فراری ندارد!
یک خون -اشام قوی هیکل-که به نظر میرسد رئییس است- به طرفم می آید. قلبم-اگر ترس ان را ذوب نکرده باشد و هنوز بتوانم بگویم "قلبم"- دارد از جا کنده میشود.نفسم بند امده...خون...خون اشام...فقط..یادتان بماند...مراقب باشید اسیب چندانی بهش وارد نشود.
صدای خفه ی خون اشام تا مدت ها در گوشم-زمزمه وار- میپیچد.
اشک هایم جرئت سرارزیر شدن را ندارند..
تر- - - - - -س!
وح- - - - - شت!
و هر چیز مرگبار دیگری که در جهنم من پیدا بشود!
از لای پلک هایم که لایه های اشک انها را پوشانده اند میبینم که در یک اتاق کوچک مربع شکل را باز میکنند و من را در ان می اندازند.
صدای دلهره اور و مخوف بسته شدن در!
تاریکی محض!
فقط و فقط .......!
و دیگر..................
* * *
وقتی به هوش می ایم یک لحظه گمان میکنم در خانه ام.بی اختیار دستم را تکان میدهم و............باز هم مدرسه!
خیال میکنم تازه از خواب بیدار شده ام!
به خودم می ایم.وقایع چند ساعت اخیر را به یاد می اورم...اه...حاظر بودم صد ها ساعت را در مدرسه میگذراندم!اما در مدرسه....در ان دنیا........نه اینجا!نه اینجایی که هیچ کلمه ی مناسبی برای توصیف مرگبار بودنش پیدا نمیکنم!!
ادامه دارد..........
بچه ها اگه اشکالی داشتم-که مسلما دارم- حتما بهم بگین
من میدانم کجا هستم.دیگر میدانم انها کیستند و انجا کجاست!میدانم اما خود را به نفهمی میزم.جرئت باورش را ندارم!میدانم اما نمیگویم!
بار ها این مکان را در خواب هایم دیده ام.گویی اب یخ رویم ریخته باشند از جا میپرم.قدرت جیغ کشیدن ندارم.
چشمم به...یکی از همان هایی که نمیخواهم بگویم می افتداو را در خوابم دیده ام.به دلیل نا معلومی گوشه ای از وجودم پنهانی احساس ارامش میکند.خوب...شاید شاید ارامش کلمه ی مناسبی برایش نباشد.حداقل احساس خوبی که یک ادم میتواند در چنین شرایطی داشته باشد.!
و باز هم حس...........
جنو- - - - - -ن!!!!!!
یک .....یک...خدای من.......تا کی ترس؟ تا کی دروغ؟بگذار بگویم.چون میدانم حقیقت است.حقیقت محض!که راه فراری ندارد!
یک خون -اشام قوی هیکل-که به نظر میرسد رئییس است- به طرفم می آید. قلبم-اگر ترس ان را ذوب نکرده باشد و هنوز بتوانم بگویم "قلبم"- دارد از جا کنده میشود.نفسم بند امده...خون...خون اشام...فقط..یادتان بماند...مراقب باشید اسیب چندانی بهش وارد نشود.
صدای خفه ی خون اشام تا مدت ها در گوشم-زمزمه وار- میپیچد.
اشک هایم جرئت سرارزیر شدن را ندارند..
تر- - - - - -س!
وح- - - - - شت!
و هر چیز مرگبار دیگری که در جهنم من پیدا بشود!
از لای پلک هایم که لایه های اشک انها را پوشانده اند میبینم که در یک اتاق کوچک مربع شکل را باز میکنند و من را در ان می اندازند.
صدای دلهره اور و مخوف بسته شدن در!
تاریکی محض!
فقط و فقط .......!
و دیگر..................
* * *
وقتی به هوش می ایم یک لحظه گمان میکنم در خانه ام.بی اختیار دستم را تکان میدهم و............باز هم مدرسه!
خیال میکنم تازه از خواب بیدار شده ام!
به خودم می ایم.وقایع چند ساعت اخیر را به یاد می اورم...اه...حاظر بودم صد ها ساعت را در مدرسه میگذراندم!اما در مدرسه....در ان دنیا........نه اینجا!نه اینجایی که هیچ کلمه ی مناسبی برای توصیف مرگبار بودنش پیدا نمیکنم!!
ادامه دارد..........
بچه ها اگه اشکالی داشتم-که مسلما دارم- حتما بهم بگین