10-04-2012، 20:26
ادامه ی بخش دوم:
ظرف کوچکی را جلویم میبینم.یک کاسه ی گلی گرد و خاک گرفته ی اب که رویش چند تکه نان سوخته به چشم میخورد.
شدیدا احساس گرسنگی میکنم اما ...اخر کدام دیوانه ی بی خیالی در این شرایط به فکر خوردن است؟؟؟؟؟؟ من نه!
اما .....این غذا ها... گمان نمیکنم در قلمرو ان هایی که خون میخورند غذا های انسانی پیدا شود...اما این معنی خاصی دارد.زنده ماندن من برای انها ارزش دارد!
ترس جای خود را به هیجان و کنجکاوی میدهد.که این جایگزینی دوامی نمیاورد.
هیجا - - - - - - -ن!
کنج- - - - - - --کا- - - -- -وی!
و.........
تر- - - - - -س بی انتها!
ولی.....باز هم .چرا؟انها مرا برای کشتن نمیخواهند؟خوب.مسلما صد ها ادم بزرگتر از من در دنیا برای کشتن-بهتر بگویم,کشته شدن-وجود دارد!پس.واضح است.اما.پس از من چه میخواهند؟قلمرو خون اشام که فیلم سینمایی نیست که در ان کسی را برای پول گروگان بگیرند.هست؟
راه ذهنم بسته شده.از دست خودم عصبانیم.چرا هر وقت نیاز دارم فکر کنم و چاره ای پیدا کنم,فرار میکنم.یعنی فکرم...مغزم...و همه چیزم از من فرار میکنند؟
نمیدانم چند ساعت استکه اینجایم...البته اگر زمانی هم در کار باشد......نمیدانم از وقتی بیهوش بودم چه مدت گذشته است...و یک چیز عجیب...و احمقانه.......چرا من دیگر نمی ترسم؟ترسم جایش را به بی حوصلگی های زجر اور داده است......اما .شاید الان نترسم,میدانم که تا چند لحظه ی دیگر چیزیبدتر از جهنم در را هست!
گوشه ای از وجودم ارام و خسته است,گوشه ای از وجودم منتظر و نگران.و گوشه ای از وجودم-که اعصابم را به هم ریخته- حسابی از دست من-و دو گوشه ی دیگر- عصبانی استو میخواهد چاره ای پیدا کند -وفکر میکنم که در نهایت خود خواهی ,نمیداند که دارد اعصابم را به هم میریزد و مانع فکر کردنم میشود.
اما..فکر کردن؟؟؟؟در خواب ببینم!من دیوانه اینجا نشسته ام و منتظرم که اتش ترسم بیاید... و مرا ببلعد...و ذوب کند...و دارد میکند!
دیوانگی!
در ان اتاقک کوچک,که هیچ راهی برای تنفس در ان نیست,تنها مانده ام و اصلا درک نمیکنم چرا هنوز زنده ام...
از خودم عصبانی ام...از خودم که هنوز زنده ام عصبانی ام.,......
پایان بخش دوم...
ادامه دارد...
ظرف کوچکی را جلویم میبینم.یک کاسه ی گلی گرد و خاک گرفته ی اب که رویش چند تکه نان سوخته به چشم میخورد.
شدیدا احساس گرسنگی میکنم اما ...اخر کدام دیوانه ی بی خیالی در این شرایط به فکر خوردن است؟؟؟؟؟؟ من نه!
اما .....این غذا ها... گمان نمیکنم در قلمرو ان هایی که خون میخورند غذا های انسانی پیدا شود...اما این معنی خاصی دارد.زنده ماندن من برای انها ارزش دارد!
ترس جای خود را به هیجان و کنجکاوی میدهد.که این جایگزینی دوامی نمیاورد.
هیجا - - - - - - -ن!
کنج- - - - - - --کا- - - -- -وی!
و.........
تر- - - - - -س بی انتها!
ولی.....باز هم .چرا؟انها مرا برای کشتن نمیخواهند؟خوب.مسلما صد ها ادم بزرگتر از من در دنیا برای کشتن-بهتر بگویم,کشته شدن-وجود دارد!پس.واضح است.اما.پس از من چه میخواهند؟قلمرو خون اشام که فیلم سینمایی نیست که در ان کسی را برای پول گروگان بگیرند.هست؟
راه ذهنم بسته شده.از دست خودم عصبانیم.چرا هر وقت نیاز دارم فکر کنم و چاره ای پیدا کنم,فرار میکنم.یعنی فکرم...مغزم...و همه چیزم از من فرار میکنند؟
نمیدانم چند ساعت استکه اینجایم...البته اگر زمانی هم در کار باشد......نمیدانم از وقتی بیهوش بودم چه مدت گذشته است...و یک چیز عجیب...و احمقانه.......چرا من دیگر نمی ترسم؟ترسم جایش را به بی حوصلگی های زجر اور داده است......اما .شاید الان نترسم,میدانم که تا چند لحظه ی دیگر چیزیبدتر از جهنم در را هست!
گوشه ای از وجودم ارام و خسته است,گوشه ای از وجودم منتظر و نگران.و گوشه ای از وجودم-که اعصابم را به هم ریخته- حسابی از دست من-و دو گوشه ی دیگر- عصبانی استو میخواهد چاره ای پیدا کند -وفکر میکنم که در نهایت خود خواهی ,نمیداند که دارد اعصابم را به هم میریزد و مانع فکر کردنم میشود.
اما..فکر کردن؟؟؟؟در خواب ببینم!من دیوانه اینجا نشسته ام و منتظرم که اتش ترسم بیاید... و مرا ببلعد...و ذوب کند...و دارد میکند!
دیوانگی!
در ان اتاقک کوچک,که هیچ راهی برای تنفس در ان نیست,تنها مانده ام و اصلا درک نمیکنم چرا هنوز زنده ام...
از خودم عصبانی ام...از خودم که هنوز زنده ام عصبانی ام.,......
پایان بخش دوم...
ادامه دارد...