بخش سوم:
صدایی میشنوم...صدایی مثل چرخاندن کلید در قفل در....یا ...
از جایم میپرم و دوباره ترس و وحشت وجودم را در بر میگیرد.
دری در انتهای اتاقک باز میشود... و او وارد میشود.....یکی از همان ها....اما اشنا.....همانی که او را در خواب ها و کابوس هایم دیده ام...!
از وحشت چند قدم به عقب برمیگردم...او میخواهد...نکنه...!او میخواهد چه کار کند؟؟؟یک خون اشام در چند قدمی من...از وحشت میخواهم جیغ بکشم که خون اشام دستم را میگیرد.قدرت ندارم که جیغ بکشم...اما فریادی در ذهنم میپیچد.صدای فریاد های خودم...؟فریاد هایم در سکوت ذهنم....
انگشت های اسکلت مانندش را بلند میکند و محکم دهانم را میگیرد...نمیتوانم نفس بکشم....از وحشت دارم میمیرم...!حال بدی پیدا میکنم...بدتر از بد!
خون اشام با صدای خفه اش.-که به نظر میرسد از ته چاه بلند میشود-میگوید:"اروم باش...ار..اگر میخواهی زنده بمانی...تا نفهمیدند..."
با نگرانی ساکت میشوم...و دست از تقلا بر میدارم...مردمک چشم هایم دیوانه وار به دنبال راه فراری که وجود ندارد میچرخند..
کلمات خیلی سریع از دهانش خارج میشوند:"نمیخواهم به تو اسیب برسانم...دختر لعنتی...اگر گرسنه هم بودم...مطمئن باش انقدر برای تو به خودم زحمت نمیدادم.."
با امیخته ای از وحشت,نگرانی ,بیچارگی و کنجکاوی به او خیره میشوم...
میگوید:"حالا که به خودت زحمت دادی و ساکت شدی...گوش کن...به خانه ات فکر کن...به من گوش کن...کاری که گفتم را بکن...وگرنه...خودت میدانی ...."
صدای خفه ی خون اشام ازارم میدهد و دست هایش که مچ دستم را محکم گفته اند,حال بدی به من میدهند.
چاره ای ندارم...به خانه ام فکر میکنم.تصویر مات و نا واضحی از خانه...در این شرایط,کی قدرت تجسم دارد؟
پدر و مادرم را تجسم میکنم......خدای من!!!پدر و مادرم.جواب انها را چه بدهم.....بگویم..چه بگویم.......؟؟؟؟حد اقل اگر بازگشتم....
اما الان که وقت این فکر ها نیست..........از وحشت همان کاری که خون اشام به من میگوید را میکنم.و یک لحظه.دیگر چیزی نمیفهمم..گویی وسط اسمان و زمین معلقم....پرو.از است...؟نه!سریع تر از انچه فکر ش را بکنید......ثانیه ها را میشمارم....کم تر از 50 ثانیه ی بعد ..........دیگر ثابتم.....روی زمین افتاده ام........سرم گیج میرود..شدید تر از هر وقت دیگری.......نه!نه!خسته شدم از خیالات!!!!اتاقم!!!فقط یک تصویر است که مجسم میکنم!!!خیال!خیال!خیال!خسته شده ام!
اما نه.....!این خیال نیست......!اتاقم است....اتاق واقعی........به زمین دست میزنم...به فرش..این ها جامدند.نه مثل یک چیز خیالی که وجود ندارد!!!!
-:ااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
خدای من!
صدای فریاد من !خون اشام-که بدبختانه ان هم واقعی است- دستم را میگیرد و سرفه کنان مرا از زمین بلند میکند...بلند میشوم ...با دستپاچگی و ترس به او نگاه میکنم......در برابر بک خون اشام-ان هم درست در اتاق خودم-نمیدانم باید چه کار کنم.....
به نظر میرسد که خون اشام حال خوشی ندارد..من نیز به خاطر ان سفر هوایی -نمیدانم.زیر زمینی-یا هر چه که بود.حال خوشی ندارم.اما تنها کاری که یک احمق مثل من میتواند در چنین شرایطی بکند,فکر کردن به خوبی و بدی حالش است.
ادامه دارد...
بچه ها حتما نظرتون رو بگید.....اگه هم اشکالی داشتم حتما بگید
صدایی میشنوم...صدایی مثل چرخاندن کلید در قفل در....یا ...
از جایم میپرم و دوباره ترس و وحشت وجودم را در بر میگیرد.
دری در انتهای اتاقک باز میشود... و او وارد میشود.....یکی از همان ها....اما اشنا.....همانی که او را در خواب ها و کابوس هایم دیده ام...!
از وحشت چند قدم به عقب برمیگردم...او میخواهد...نکنه...!او میخواهد چه کار کند؟؟؟یک خون اشام در چند قدمی من...از وحشت میخواهم جیغ بکشم که خون اشام دستم را میگیرد.قدرت ندارم که جیغ بکشم...اما فریادی در ذهنم میپیچد.صدای فریاد های خودم...؟فریاد هایم در سکوت ذهنم....
انگشت های اسکلت مانندش را بلند میکند و محکم دهانم را میگیرد...نمیتوانم نفس بکشم....از وحشت دارم میمیرم...!حال بدی پیدا میکنم...بدتر از بد!
خون اشام با صدای خفه اش.-که به نظر میرسد از ته چاه بلند میشود-میگوید:"اروم باش...ار..اگر میخواهی زنده بمانی...تا نفهمیدند..."
با نگرانی ساکت میشوم...و دست از تقلا بر میدارم...مردمک چشم هایم دیوانه وار به دنبال راه فراری که وجود ندارد میچرخند..
کلمات خیلی سریع از دهانش خارج میشوند:"نمیخواهم به تو اسیب برسانم...دختر لعنتی...اگر گرسنه هم بودم...مطمئن باش انقدر برای تو به خودم زحمت نمیدادم.."
با امیخته ای از وحشت,نگرانی ,بیچارگی و کنجکاوی به او خیره میشوم...
میگوید:"حالا که به خودت زحمت دادی و ساکت شدی...گوش کن...به خانه ات فکر کن...به من گوش کن...کاری که گفتم را بکن...وگرنه...خودت میدانی ...."
صدای خفه ی خون اشام ازارم میدهد و دست هایش که مچ دستم را محکم گفته اند,حال بدی به من میدهند.
چاره ای ندارم...به خانه ام فکر میکنم.تصویر مات و نا واضحی از خانه...در این شرایط,کی قدرت تجسم دارد؟
پدر و مادرم را تجسم میکنم......خدای من!!!پدر و مادرم.جواب انها را چه بدهم.....بگویم..چه بگویم.......؟؟؟؟حد اقل اگر بازگشتم....
اما الان که وقت این فکر ها نیست..........از وحشت همان کاری که خون اشام به من میگوید را میکنم.و یک لحظه.دیگر چیزی نمیفهمم..گویی وسط اسمان و زمین معلقم....پرو.از است...؟نه!سریع تر از انچه فکر ش را بکنید......ثانیه ها را میشمارم....کم تر از 50 ثانیه ی بعد ..........دیگر ثابتم.....روی زمین افتاده ام........سرم گیج میرود..شدید تر از هر وقت دیگری.......نه!نه!خسته شدم از خیالات!!!!اتاقم!!!فقط یک تصویر است که مجسم میکنم!!!خیال!خیال!خیال!خسته شده ام!
اما نه.....!این خیال نیست......!اتاقم است....اتاق واقعی........به زمین دست میزنم...به فرش..این ها جامدند.نه مثل یک چیز خیالی که وجود ندارد!!!!
-:ااااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!!
خدای من!
صدای فریاد من !خون اشام-که بدبختانه ان هم واقعی است- دستم را میگیرد و سرفه کنان مرا از زمین بلند میکند...بلند میشوم ...با دستپاچگی و ترس به او نگاه میکنم......در برابر بک خون اشام-ان هم درست در اتاق خودم-نمیدانم باید چه کار کنم.....
به نظر میرسد که خون اشام حال خوشی ندارد..من نیز به خاطر ان سفر هوایی -نمیدانم.زیر زمینی-یا هر چه که بود.حال خوشی ندارم.اما تنها کاری که یک احمق مثل من میتواند در چنین شرایطی بکند,فکر کردن به خوبی و بدی حالش است.
ادامه دارد...
بچه ها حتما نظرتون رو بگید.....اگه هم اشکالی داشتم حتما بگید