امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان من :پیشگو

#24
این قسمت یکم طولانی شد.اخه چیزی نمونده برسه جاهای حساس.منم میخوام زود تر برسه.
ادامه ی بخش سوم:
صدا هایی میشنوم که هر لحظه نزدیکتر میشوند.معلوم است که خیالاتی نشده ام چون ...خون اشام هم با کمی داظطراب ر صدایش میپرسد:"صدای چیه؟"
.با عجله -پاهایم میلرزند- به طرف پنجره میروم.با صدایی که در اثر نگرانی و ترس میلرزد میگویم:م..مادر و..پد..پدرم.اونا اومدن"
خدای من...نه!چه حرف احمقانه ای زدم...شاید خون اشام تا به حال با من کاری نداشته باشد...اما اگر بداند که 2 نفر دیگر هم-2 تا بزرگتر -در خانه اند....نمیخواهم فکرش را هم بکنم...
با فکر کردن به این احتمال وحشتناک-برای صدمین بار در چند ساعت اخیر-نفسم میگیرد و قلبم میخواهد از حرکت بایستد.خوب...در چنین شرایطی این یک شانس است که ادم طبیعی بمیرد تا این که چند نفر...جسد تکه و پاره شده اش را...در گوشه ای پیدا کنند که به دست یک.......
خون اشام که انگار فکرم را-از نگاه وحشت زده ام-خوانده است-لبخند مرموزی میزند و طوری به من نگاه میکند گویی فکر میکند من دیوانه شده ام. ومیگوید:تو از من میترسی.نه؟"
حال مطمئنم که او دیوانه شده است نه من!خوب...چه انتظاری دارد؟باید در کمال ارامش-در برابر یک خون اشام-بایستم و لبخند بزنم؟
صدای پدر و مادرم-این بار از درون خانه-به گوش میرسد...مطمئن نیستم که خون اشام ناراحت میشود یا نه...یا این که چه واکنش وحشتناکی ممکن است نشان بدهد.امابه زحمت میگویم:"زود باش.برو.اگه اونها بیان و ...خواهش میکنم...برو..."
خون اشام میگوید:"اما من..تو باید... خیله خوب...پس قول بده پس فردا به قبرستان بیایی...همان قبرستان...بعد از غروب افتاب..."
با دستپاچگی-گویی دنیا روی سرم خراب شده است-میگویم:چ...چی؟ "
خون اشام فقط میگوید:"چیزی است که باید بدانی..خوب.تو میتوانی نیایی...من از تو نمیخواهم...اما چیزهایی است که تو باید بدانی..قول بده.."
نمیدانم چه میگویم..به تنها چیزی که فکر میکنم این است که الان او برود تا از این مخمسه ی مرگبار-حد اقل فعلا-خلاص باشمو این که وقتی پدر و مادر وارد میشوند...بدترین احتمال هایی که میدهم پیش نیایند...مثل همیشه با حماقت میگویم:"باشه...قول...قول میدهم...برو...برو"
خون اشام لحظه ای با چشم های سرخش به من زل میزند.بعد شنل پاره پاره ای رش را -که اغشته به لکه های خون است-باز میکند و با بیشترین سرعتی که در خواب هم نمیبینم ,ناپدید میشود"-هنوز در شکم..وقتی مطمئن میشوم رفته است...پنجره را میبندم و نفس راحتی میکشم.-و این اسودگی خاطر احمقانه فقط چند لحظه دوام میاورد-به یاد قولی که داده ام می افتم...خدای من...من بی فکر احمق چطور باید پس فردا-ان هم شب- به قبرستالن بروم؟
بل شنیدن صدای بسیار نزدیک پدر و مادرم دستپاچه میشوم.-یعنی بیش از حد دستپاچه میشوم- و دقیقا همان زمانی که میخواهم روی تختم بروم و با سر به لبه ی تخت بر میخورم...وااااای...مادرم...و سپس پدرم...وارد اتاق میشوند.
-"نادیا!"
.سریع و با دستپاچگی از جایم بلند میشوند.سعی میکنم نشان ندهم چقدر دردم گرفته است.و از ان مهم تر-و بد تر-تمام توانم را به کار میگیرم که متوجه ترس غیر عادیم نشوند.
مادرم به طرفم میاید:"چی شده؟"
از روی دستپاچگی و ترس ناشی از این که تا چند ثانیه قبل در اتاقم یک...بگذریم...-نمیخواهم به زبان بیاورم- حرکاتم عجی شده است.میخواهم متوجه دستپاچگی ام نشوند.در چشم های مادرم نگاه نمیکنم.سعی میکنم تا حد ممکن اصلا به او نگاه نکنم!همین حرکاتم با عث میشود که مشکوک تر به نظر بیایم.
پدرم میگوید:حالت خوب است نادیا؟"
سرم را بالا میگیرم.میگویم:"بله...بله..من خوبم...چیزی نشده است"
مادرم چند قدم به عقب میرود و میگوید:باشد.ما خیلی دیر کردیم؟"از لحنش معلوم است که هنوز متقاعد نشده است.
خودم را با مرتب کردن تختم مشغول میکنم...یعنی...خوب...مشغول نشان میدهم!
میگویم:اااااا...نه..دیر نکردید."
یعنی"وقتی من در ان قلمرو خون-اشام بودم...انها خانه نبودند؟
پدرم که در استانه ی چهارچوب در ایستاده است میگوید:"راستی...نادیا...وقتی ما بیرون رفتینم..تو در اتاقت نبودی.بودی؟"
مادرم دستی به موهای به هم ریخته ام میکشد و حرف پدر را کامل میکند:"خوب ما فکر کردیم که خانه ی دوستت باشی...فکر میکنم گفته بودی امروز به خانه ی دوستت میروی.اما بی خبر؟""واااااااااای!خدای من!من به کرن قول داده بودم که امروز عصر به خانشان بروم...اما...در حال حاضر این بد شانسی در مقابل این همه بدبختی... اصلا به چشم نمی اید.
جواب میدهم:"بله..بله..خیلی اتفاقی بوددیر شده بود و ...مجبور شدم سریع بروم...خوب..من دیدم در اتاق نبودید...گفتم شاید خانه نباشید."
من هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبوده ام.یعنی...کاش فقط خوب نبودم...من در دروغ گفتن افتضاح هستم.اما خوب...پدر و مادرم معمولا شک نمیکنند.
بچه ها چطور بود؟چقدر باشه حوصله دارین بخونین؟.
بچه ها چطور بود؟چه قدر باشه حوصله دارین بخونین؟
پاسخ
 سپاس شده توسط serpico ، ps3000 ، ...Sara SHZ...


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: داستان........... - یونی سوان - 11-04-2012، 15:55
RE: داستان........... - ps3000 - 11-04-2012، 16:34
RE: داستان........... - ps3000 - 11-04-2012، 21:59
RE: داستان........... - ~SoLTaN~ - 17-04-2012، 20:14
RE: داستان........... - mina77 - 17-04-2012، 20:18
RE: داستان........... - ~SoLTaN~ - 17-04-2012، 20:24
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 21:23
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:06
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:28
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:45
RE: داستان........... - ps3000 - 18-04-2012، 14:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حال بهم زن ترین داستان دنیا(هر اتفاقی که بعد از خوندن داستان افتاد به من ربطی نداره)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان