مادرم با صدای مرموز همیشگی اش میگوید:"اوهو م م.خوب. ما میرویم." لبخند میزند:"شب به خیر"
میگویم:"باشه...ش...شب به خیر"
پدرم از اتاق بیرون میرود.مادرم قبل از بستن در,سرش را کمی از در به داخل میکند و رو به من لبخند میزنددر را میبندد و از اتاق بیرون میرود.
بیش از حد خسته ام.اما عصبی.و پر از نگرانی های کابوس مانندی که در ذهنم پیچ و تاب میخورند.
به طرف تختم میروم.چشم هایم را میبندم و به خوابی وحشتناک فرو میروم.خوابی که چه در خواب و چه بیداری قدرت تفسیر بدی ان را ندارم!
پایان بخش سوم.
بخش چهارم:کابوس های پی در پی
با فریاد خفه ای از خواب میپرم.تا چند ثانیه نمیدانم کجا هستم.تصاویر مرگباری که در خواب دیدم جلو چشمم پدیدار میشوند.....نمیخواهم فکرش را بکنم!
یعنی نمیتوانم فکرش را بکنم.وحشتناکتر از انی است که در ذهن بگنجد.
این اولین روز یا شب وحشتناک زندگی ام نیست.من عادت دارمدیگر حتی در بیداری کامل هم ان تصاویر جلو چشمم پدیدار میشوند.این دنیای فلاکت باری که این چنین لرزه اور وجودم را در برر گرفته رهایم نمیکند..میخواهم دوباره بخوابم اما جرئتش را ندارم.حتما لازم نیست خوابم ببرد.کابوس ها قوی تر از انند.دیگر حتی وقتی حتی فقط چشم هایم را میبندم...میدانم که باید انتظار دیدن بدترین چیز ها را داشته باشم..نمیدانم...بدترین چیزی که بتواند در ذهن بگنجد..
تصاویری که میبینم را حتی در فیلم ها هم ندیده ام...افرادی که تا به حال ندیده و نمیشناسم..اتفاقاتی که فکرش را هم نمیکنم!
نمیخوابم...شب ها,نه میتوانم بخوابم و نه به فضای اتاق خیره شوم.تنها کاری که میتوانم بکنم این است که پتو را روی سرم بکشم,و فقط به تاریکی مطلقی خیره شوم که هیچ تصویری نمیتواند در ان پیدا باشد.
چراغ را با تردید روشن میکنم..گویی هر لحظه انتظار دارم خود را در ان قلمرو خون اشام پیدا کنم.اما نه!زیادی وحشتزده شده ام!من در اتاقم هستم.
من هرگز این گونه نبودم.این قدر ترسو..این قدر وحشتزده...من این نادیا مورگان نبودم!
از وقتی که ان خون اشام را در خواب-و دیروز در بیداری-دیدم,ارام و قرار ندارم...خدای من!
گفتم خون اشام.......به یاد حرف خون-اشام می افتم...:"تو باید پس فردا به قبرستان بیایی."
فردا...!قبرستان!؟ یا جهنم دوباره؟
من نمیخواهم..نه..نه...نه!حتی اگر مرا بکشند هم دیگر حاظر نیستم حتی اطراف ان قبرستان طلسم شده بروم.مثل این است که با پای خود-و به خواست خود- وارد جهنمی بشوم که راه بازگشتی ندارد.مگر دیوانه شده ام؟
اما...من قول داده ام...و اگر به قولم عمل نکنم...خدا میداند چه کار هایی از دست یک خون اشام خشمگین ممکن است بر بیاید...
روی تختم مینشینم...بر خلاف میلم,به خواب هایم فکر میکنم.ذهنم را به گذشته میسپارم تا به یاد بیاورم.نمیدانم چرام...اما میدانم که باید به یاد بیاورم...
خیلی راحت!من خوشبختانه-یا شاید هم بدبختانه-میتوانم ذهنم را به خیلی کار ها-مثل یاد اوری- وادار کنم!
باز هم تکراری...تکرار...پی در پی...فقط تکرار است..مثل یکی دو ماه اخیر...همان قبرستان!تصویری از همان خون اشام-با موهای وزوزی متمایل به قهوه ای کم رنگ-یک لحظه پدیدار و بعد محو میشود.تصویر محوی از یک قبر.در گوشه ای تاریک و خلوت.نمیدانم قبر مال چه کسی است.اما ...احساس نزدیکی عجیبی با ان میکنم...خیلی عجیب...و خیلی نزدیک...
اه میکشم...سعی میکنم تمام خاطرات اخیر را از ذهن اشفته ام بیرون کنم.نگرانی هایم ان قدر زیاد است که اگر بخواهم به انها فکر کنم...معلوم نیست چه بلایی سر مغزم می اید! نگاهی به ساعت میکنم..شش صبح است...از جایم بلند میشوم و اماده ی مدرسه رفتن میشوم...
* * * *
مادرم با دیدن من لبخند میزند و میگوید:"بیدار شدی؟" سر تکان میدهم...حواسم نیست.با بی میلی سر میز مینشینم..تقریبا...این چند روزه روی هم رفته شاید ده دوازده کلمه با کسی حرف زده باشم!
و باز هم...
پایان بخش چهارم.
خش پنجم:خیال است......یا......؟
مدرسه!باز هم در مدرسه ام!
سر کلاس ها اصلا نمیتوانم حواسم را روی درس متمرکز کنم.همه اش به قولی که داده ام فکر میکنم.به قرارم با خون اشام.به امشب...امشب...امشب!وحشت محض...بدون راه فرار!
گاهی وقت ها به این فکر می افتم که شاید این ها-تمام این کابوس مرگبار-فقط خواب و خیال باشد...شاید من تمام اینها را در خیال خود شکل داده ام...خوب...عجیب است...اما غیر ممکن نیست.
این-این که تمام این ماجرا ها فقط خیال باشد-اخرین ذره ی امیدم است.اخرین خیالی که میتوانم با چد استدلال ساختگی به خودم بقبولانم.و باور کنم که این ها همه یک کابوس بوده است.فقط زیادی حقیقی
هیچ مدرک قابل قبولی وجود ندارد که باور کنم این ها حقیقی بوده اند.و این دقیقا همان چیزی است که میخواهم باور کنم-خیالات,با ظاهر حقیقی!
پس از مدتی -که برایم هزار اعت میگذرد-بلاخره زنگ میخورد...و هجوم بچه ها حیاط را پر میکند.
هنوز فکرم مشغول است.نگرانی!ترس !خیال بافی!و در انتها...ذره ای امید.
بلاخره رسیدم!چند ساعت گذشت؟
مادرم در را باز مبکند...وارد میشوم.
فکرم بی نهایت مشغول است اما سعی میکنم نشان ندهم.سعی میکنم رفتارم طبیعی به نظر بیاید...خوب...تا حد ممکن!
فکر میکنم مادرم کمی مشکوک شده است..یعنی فکر میکردم...چون حالا دیگر مطمئن شده ام.مادرم با لحنی که میخواهد ارامش بخش باشد میپرسد:"نادیا..تو ناراحتی..نگران چیزی هستی؟"
خوب...از سوالش جا نمیخورم.اگر او با یک خون اشام قرار ملاقات داشت,ان هم در محل معمولی و زیبایی مثل یک قبرستان قدیمی,تزئین شده با هزاران سنگ قبر بسیار قدیمی و شکسته و شاید اثار خوش منظری از قتل,لاشه ی تکه پاره ی جانوران و هزاران منظره ی زیبای دیگر...اگر او به چنین مکان فوق العاده ای میرفت...باید ارام و خوشحال میبود دیگر...مگر نه؟
عجب سوالی !جواب میدهم:"نه.من خوبم..اتفاق خاصی نیفتاده"
بعد بی مقدمه میپرسم:"مادر...خون اشام ها وجود دارند..؟"
میدان..نمیخواهد مسخره ام کنید.میدانم که سوالم باعث میشودذ که مادر بیشتر شک کند..یا فکر کند که دیوانه شده ام..اما نمیتوانستم نپرسم!
مادرم-که به نظر می اید انتظار هر چیزی غیر از این را داشته باشد-یک لحظه-طوری که انگار نفهمیده است من چه گفته ام- نگاهم میکند.بعد...نگاهی دیگر!متفاوت!که نشان میدهد دارد به این فکر میکند که من دیوانه شده ام یا خودش؟!
بعد مرا بر انداز میکند و طوری که انگار سعی میکند نشان ندهد چقدر تعجب کرده است میگوید:"معلوم است که نه...انها خیال و تخیل اند"
دقیقا همان چیزی که دوست دارم بشنوم!یکی دیگر به استدلال های ساختی ام-که راستش خودم هم حقیقتا باورشان ندارم- اضافه میشود:حرف مادر!.
میگویم:"باشه...ش...شب به خیر"
پدرم از اتاق بیرون میرود.مادرم قبل از بستن در,سرش را کمی از در به داخل میکند و رو به من لبخند میزنددر را میبندد و از اتاق بیرون میرود.
بیش از حد خسته ام.اما عصبی.و پر از نگرانی های کابوس مانندی که در ذهنم پیچ و تاب میخورند.
به طرف تختم میروم.چشم هایم را میبندم و به خوابی وحشتناک فرو میروم.خوابی که چه در خواب و چه بیداری قدرت تفسیر بدی ان را ندارم!
پایان بخش سوم.
بخش چهارم:کابوس های پی در پی
با فریاد خفه ای از خواب میپرم.تا چند ثانیه نمیدانم کجا هستم.تصاویر مرگباری که در خواب دیدم جلو چشمم پدیدار میشوند.....نمیخواهم فکرش را بکنم!
یعنی نمیتوانم فکرش را بکنم.وحشتناکتر از انی است که در ذهن بگنجد.
این اولین روز یا شب وحشتناک زندگی ام نیست.من عادت دارمدیگر حتی در بیداری کامل هم ان تصاویر جلو چشمم پدیدار میشوند.این دنیای فلاکت باری که این چنین لرزه اور وجودم را در برر گرفته رهایم نمیکند..میخواهم دوباره بخوابم اما جرئتش را ندارم.حتما لازم نیست خوابم ببرد.کابوس ها قوی تر از انند.دیگر حتی وقتی حتی فقط چشم هایم را میبندم...میدانم که باید انتظار دیدن بدترین چیز ها را داشته باشم..نمیدانم...بدترین چیزی که بتواند در ذهن بگنجد..
تصاویری که میبینم را حتی در فیلم ها هم ندیده ام...افرادی که تا به حال ندیده و نمیشناسم..اتفاقاتی که فکرش را هم نمیکنم!
نمیخوابم...شب ها,نه میتوانم بخوابم و نه به فضای اتاق خیره شوم.تنها کاری که میتوانم بکنم این است که پتو را روی سرم بکشم,و فقط به تاریکی مطلقی خیره شوم که هیچ تصویری نمیتواند در ان پیدا باشد.
چراغ را با تردید روشن میکنم..گویی هر لحظه انتظار دارم خود را در ان قلمرو خون اشام پیدا کنم.اما نه!زیادی وحشتزده شده ام!من در اتاقم هستم.
من هرگز این گونه نبودم.این قدر ترسو..این قدر وحشتزده...من این نادیا مورگان نبودم!
از وقتی که ان خون اشام را در خواب-و دیروز در بیداری-دیدم,ارام و قرار ندارم...خدای من!
گفتم خون اشام.......به یاد حرف خون-اشام می افتم...:"تو باید پس فردا به قبرستان بیایی."
فردا...!قبرستان!؟ یا جهنم دوباره؟
من نمیخواهم..نه..نه...نه!حتی اگر مرا بکشند هم دیگر حاظر نیستم حتی اطراف ان قبرستان طلسم شده بروم.مثل این است که با پای خود-و به خواست خود- وارد جهنمی بشوم که راه بازگشتی ندارد.مگر دیوانه شده ام؟
اما...من قول داده ام...و اگر به قولم عمل نکنم...خدا میداند چه کار هایی از دست یک خون اشام خشمگین ممکن است بر بیاید...
روی تختم مینشینم...بر خلاف میلم,به خواب هایم فکر میکنم.ذهنم را به گذشته میسپارم تا به یاد بیاورم.نمیدانم چرام...اما میدانم که باید به یاد بیاورم...
خیلی راحت!من خوشبختانه-یا شاید هم بدبختانه-میتوانم ذهنم را به خیلی کار ها-مثل یاد اوری- وادار کنم!
باز هم تکراری...تکرار...پی در پی...فقط تکرار است..مثل یکی دو ماه اخیر...همان قبرستان!تصویری از همان خون اشام-با موهای وزوزی متمایل به قهوه ای کم رنگ-یک لحظه پدیدار و بعد محو میشود.تصویر محوی از یک قبر.در گوشه ای تاریک و خلوت.نمیدانم قبر مال چه کسی است.اما ...احساس نزدیکی عجیبی با ان میکنم...خیلی عجیب...و خیلی نزدیک...
اه میکشم...سعی میکنم تمام خاطرات اخیر را از ذهن اشفته ام بیرون کنم.نگرانی هایم ان قدر زیاد است که اگر بخواهم به انها فکر کنم...معلوم نیست چه بلایی سر مغزم می اید! نگاهی به ساعت میکنم..شش صبح است...از جایم بلند میشوم و اماده ی مدرسه رفتن میشوم...
* * * *
مادرم با دیدن من لبخند میزند و میگوید:"بیدار شدی؟" سر تکان میدهم...حواسم نیست.با بی میلی سر میز مینشینم..تقریبا...این چند روزه روی هم رفته شاید ده دوازده کلمه با کسی حرف زده باشم!
و باز هم...
پایان بخش چهارم.
خش پنجم:خیال است......یا......؟
مدرسه!باز هم در مدرسه ام!
سر کلاس ها اصلا نمیتوانم حواسم را روی درس متمرکز کنم.همه اش به قولی که داده ام فکر میکنم.به قرارم با خون اشام.به امشب...امشب...امشب!وحشت محض...بدون راه فرار!
گاهی وقت ها به این فکر می افتم که شاید این ها-تمام این کابوس مرگبار-فقط خواب و خیال باشد...شاید من تمام اینها را در خیال خود شکل داده ام...خوب...عجیب است...اما غیر ممکن نیست.
این-این که تمام این ماجرا ها فقط خیال باشد-اخرین ذره ی امیدم است.اخرین خیالی که میتوانم با چد استدلال ساختگی به خودم بقبولانم.و باور کنم که این ها همه یک کابوس بوده است.فقط زیادی حقیقی
هیچ مدرک قابل قبولی وجود ندارد که باور کنم این ها حقیقی بوده اند.و این دقیقا همان چیزی است که میخواهم باور کنم-خیالات,با ظاهر حقیقی!
پس از مدتی -که برایم هزار اعت میگذرد-بلاخره زنگ میخورد...و هجوم بچه ها حیاط را پر میکند.
هنوز فکرم مشغول است.نگرانی!ترس !خیال بافی!و در انتها...ذره ای امید.
بلاخره رسیدم!چند ساعت گذشت؟
مادرم در را باز مبکند...وارد میشوم.
فکرم بی نهایت مشغول است اما سعی میکنم نشان ندهم.سعی میکنم رفتارم طبیعی به نظر بیاید...خوب...تا حد ممکن!
فکر میکنم مادرم کمی مشکوک شده است..یعنی فکر میکردم...چون حالا دیگر مطمئن شده ام.مادرم با لحنی که میخواهد ارامش بخش باشد میپرسد:"نادیا..تو ناراحتی..نگران چیزی هستی؟"
خوب...از سوالش جا نمیخورم.اگر او با یک خون اشام قرار ملاقات داشت,ان هم در محل معمولی و زیبایی مثل یک قبرستان قدیمی,تزئین شده با هزاران سنگ قبر بسیار قدیمی و شکسته و شاید اثار خوش منظری از قتل,لاشه ی تکه پاره ی جانوران و هزاران منظره ی زیبای دیگر...اگر او به چنین مکان فوق العاده ای میرفت...باید ارام و خوشحال میبود دیگر...مگر نه؟
عجب سوالی !جواب میدهم:"نه.من خوبم..اتفاق خاصی نیفتاده"
بعد بی مقدمه میپرسم:"مادر...خون اشام ها وجود دارند..؟"
میدان..نمیخواهد مسخره ام کنید.میدانم که سوالم باعث میشودذ که مادر بیشتر شک کند..یا فکر کند که دیوانه شده ام..اما نمیتوانستم نپرسم!
مادرم-که به نظر می اید انتظار هر چیزی غیر از این را داشته باشد-یک لحظه-طوری که انگار نفهمیده است من چه گفته ام- نگاهم میکند.بعد...نگاهی دیگر!متفاوت!که نشان میدهد دارد به این فکر میکند که من دیوانه شده ام یا خودش؟!
بعد مرا بر انداز میکند و طوری که انگار سعی میکند نشان ندهد چقدر تعجب کرده است میگوید:"معلوم است که نه...انها خیال و تخیل اند"
دقیقا همان چیزی که دوست دارم بشنوم!یکی دیگر به استدلال های ساختی ام-که راستش خودم هم حقیقتا باورشان ندارم- اضافه میشود:حرف مادر!.