امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بچه مثبت(از اولش)

#4
خب
قسمت بعدی
قسمت 8:
-ملیسا خوب گوشاتو باز کن ....امشب تمام شیطنتهاتو کنار میذاری سنگین و متین رفتار میکنی.
با این حرف مامان یاد متین افتادم ،اما سریع افکارم را پس زدم و گفتم:واسه چی؟
-یعنی چی واسه چی.....ناسلامتی 3ماه دیگه 20 سالت میشه ....ملیسا رفتارت مثل بچه هاست.
-مامان قضیه چیه؟این همه رسیدگی به سرو وضعم و.....
-باشه باشه ...پسر خواهر مهلقا را یادته آرشامو میگم؟
-خوب....آره یه چیزایی یادمه همونی که مهلقا همش میگه خاله قربونش بره و فقط ازش تعریف میکنه....که اله و بله ....
-25 سالشه ،دکتری بیو تکنولوژی داره.1هفته ای هست از کانادا اومده.
-خوب به من چه ...خیرشو خالش ببینه
-مودب باش دختر....مهلقا پیشنهاد داد تو را باهاش آشنا کنم.یه دو سه ماهی میشه...
-که چی بشه؟
-اونش دیگه به زرنگی تو بستگی داره.
-وای مامان تو رو خدا ......من تازه بیست سالمه ....اصلا اگه میدونستم هدفتون از اوردنم به این مهمونی پیدا کردن شوهر واسم بود صد سال باهاتون نمیومدم.
-باشه ....آرشامم مفت چنگه افسانه و آتوساش باشه.
با شنیدن اسم آتوسا اخمهام در هم رفت و با تنفر گفتم: آتوسا این وسط چیکارست؟
-آرشام لقمه چرب و نرمیه.
-اوه نه بابا یه وقت تو گلوش گیر نکنه ....بوفالو
بابا در حالی که نگاهش به بیرون بود و هنوز رانندگی میکرد گفت:ملیسا هر چی تو کلت میگذره به زبون نیار.......
بیا اینم دو کلوم از پدر عروس.
-چشم بابا.
ساکت شدم اما تمام افکار پیرامون آتوسا دختر افسانه دختر خاله ی مامانم میگشت .
دختری که اندازه تمام دنیا از او بیزار بودم و حتی یک بار هم نشده بود که بدون بار کردن حرف کلفت به هم، همدیگه را ببینیم.
این مامان هم خوب نقطه ضعفمرو فهمیده بود .
همون لحظه تصمیم گرفتم حال آتوسا را تو این مورد را هم بگیرم


قسمت 9:
مامان تا خود خانه مهلقا از آرشام و تیپ وقیافه اش و موقعیت مالیش گفت و گفت ،غافل از اینکه من از تمام افراد و اشیایی که مورد پسند مامان باشه بیزارم چون از تمام علایقش بیزار بودم.......
تمام فکرم در آن لحظه پیچوندن این آقا آرشام بود تا طرف اون بوفالو نره .البته این کار بیشتر به نفع خود آرشام بود و برای جلوگیری از رویا پردازی بوفالو لازم بود.
داخل ساختمان که رفتیم بابا جلوتر از ما رفت و ما به اتاقهای تعویض لباس رفتیم .
مامان اول یه دستی به موهای مدل مصری و های لایتش که تا روی شانه اش میرسید کشید.
ماکسی سبز رنگش که با پرهای طاووس تزیین شده بود واقعا برازنده ی هیکل مایکنش بود .
و باعث شد بی اختیار در دلم اعتراف کنم که مامانم هنوز هم فوق العادست.
من شنل طلاییم را در آوردم و برای آخرین بار به سفارش های مامان مبنی بر سنگین بودن و متانت گوش کردم و بی حوصله وارد سالن شدم.
-وای الینا جان......
با صدای فریاد مهلقا که بیشتر شبیه قار قار کلاغ بود به سمتش بر گشتم و مامان هم در آغوشش جای گرفت.
واقعا که حتی دنیای دوستیهای من و مامان متفاوت بود برای مامان شرط اول دوستی اصالت و پول بود و برای من مرام و صفا.....
با این فکر پوزخندی زدمو به مهلقا خیره شدم در آن لباس پر از پولک و رنگارنگش یاد داستان کلاغی در لباس طاووس افتادمو و پوزخندم عمیقتر شد .
مهلقا منرو هم در آغوشش فشرد و در گوش زمزمه کرد چقدر ناز شدی.
-ممنون...شما هم......
حرفم را ادامه ندادم مقصودم این بود که بگم شما هم مثل بوقلمون شدید .....ولی بیچاره اینگونه برداشت کرد که شما هم ناز شدید منظورم بود .
لبخندی دندان نما زد .

من سپاس میخوامBlushBlush
پاسخ
 سپاس شده توسط هیوا1 ، [ niki ] ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، RєƖαx gнσѕт ، matadorrr ، mustafa ceceli ، -Edgar ، gisoo.6 ، eli2020 ، s1368 ، ناز خوشگله ، ترانه95 ، رومینا اتیش پاره ، maheajon ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، ROOOOH ، zahra_15 ، ❀இℬℯѕ✟♚ℊⅈℛℒஇ❀ ، AMIRESESI ، آریانا بیبر ، رهای شیطون ، Mᴏsᴇs ، دايانا ، R gh ، *$Super Star ، سایه2 ، gh@z@le♥ ، mahdi.ir ، Apathetic ، یک گل ، ᴄʜᴀʀɪsᴍᴀ ، ▪неизвестный▪ ، vorojak17 ، roya15 ، هــاانـا ، فاطمه 84 ، میا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بچه مثبت(از اولش).قسمت اخر گذاشته شد. - ★MoRpHeUsS★ - 31-07-2013، 15:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان