امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و تک یک قدم تا عشق (بسیار خواندنی)

#4
اینم از قسمت دوم که الان میذارمHeart

 ایندفعه یکم بیشتر براتون گذاشتم این قسمتم که خوندنتون تموم شد بگید بقیشو بذارم
سپاس فراموش نشه نظرهم فراموش نشه اینم قسمت دومHeart

HeartHeartHeartBlushBlushBlush

نیستید. و مطمئنا نمی
Page 4
EBOOK.FAY.IR
توانی ھمسفری مناسب برای من باشی. او ھمھ این حرف ھارا خیلی سریع و رک گفت و بعد بدون گفتن
حرف دیگری از مقابل چشمانم دور شد. اصلا انتظار اینکھ با من چنین برخوردی کند را نداشتم. بھ قدری
عصبی شدم کھ دیگر توان ایستادن در آنحا را نداشتم. نمی دانم از خودم ناراحت بودم یا از رفتار بی ادبانھ
او. بھ ھرحال آنقدر ناراحت شده بودم کھ دیگر منتظر ندا نماندم و با گام ھایی بلند کھ می توان گفت شبیھ
دویدن بود از تاکسی خارج شدم. و با اولین تاکسی خودم را بھ خانھ رساندم. مامان با دیدنم بھ طرفم آمدو
گفت: فرنازجان مشکلی برایت پیش آمده؟ امتحانت را خراب کردی؟ اگر پاسخی بھ مامان نمی دادم تا دقایقی
دیگر ھمان طور پشت سر ھم سوال پیچم میکرد...پس درحالی کھ سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ
کنم لبخندی بھ او زدم و گفتم: مامان جون مگران نباش با یکی از پسرای دانشکده حرفم شده ،آن ھم نھ بھ
گونھ ای کھ تو فکرش را میکنی، تنھا کلامش کھ کمی گستاخانھ بودمرا ناراحت کرد مامان در حالی کھ
.نگرانی در چھره اش پیدا بود گفت: فرناز جان تو دختری نبودی کھ بخواھی باھر پسری دھن بھ دھن بشی
فھمیدم با شنیدن حرف ھایم قانع نشده پس بھ ناچار مختصری از جریان را برایش تعریف کردم . مامان لبش
را بھ دندان گرفت و گفت: دخترم مقصر تو بودی. اصلا کار درستی نکردی باید حداقل نامھ را ازدست او
میگرفتی و می خواندی بعد اگر جوابت منفی بود ، دریک فرصت مناسب دیگر بھ او جواب رد می دادی اما
با این کاری کھ تو کردی حتما بھ غرورش برخورده و از تو ذھنیت بدی پیدا کرده. باعجلھ گفتم: مامان من
کھ نمی تونم بھ زور کسی رو دوست داشتھ باشم. ھمان بھتر کھ چنین برخوردی با اون کردم وگرنھ پررو
میشدو دیگھ پررو میشد . اصلا من از بیان این جوراحساسات و خواستگای ھا متنفرم.مامان حرفم را قطھ
کردو گفت:واقعا کھ تو دختر سخت گیرو سنگدلی ھستی. خدا بھ داد کسی برسد کھ می خواد با تو ازدواج
کنھ. درحالی کھ بھ سمت اتاقم می رفتم با صدای بلند در جوابش گفتم: حالا کجاشو دیدید؟...کسی کھ می خواد
با من ازدواج کنھ باید از ھفت خوان رستم بگذره ،باید والھ و شیدای من باشھ،آنھم در صورتی کھ من عاشق
او شوم وگرنھ من بھ این عاشقان رنگارنگی کھ می گویند موقعیت خوبی دارند و پسر خوبی ھستند قانع نیستم
مامان با خنده گفت: پس بشین و صبر کن تا آنمجنون از گرد راه برسھ و قصھ دلدادگی ات شروع شود آن
روز برای اولین بار ازخودم پرسیدم،چرا من کھ با این کھ خواستگاران آنچنانی دارم اما مھر ھیچ کدارم در
دلم نمی شیند.نکند واقعا من دلی در سینھ ندارم کھ بخواھد برای کسی بتپد؟ خودم ھم درتعجبم کھ چرا با
اینکھ بیست سالمھ اما ھرگز قلبم در سینھ برای کسی بھ لرزه در نیامده. از این ھمھ خواستگاری کردن ھا و
جواب رد کردن ھا خودم ھم خستھ شده بودم،یک لحظھ چشمانم را بستم و دردل دعا کردم خدا کسی را در
سر راھم قراردھد کھ من ھم عشقی نسبت بھ او درسینھ داشتھ باشم. حداقل فایده اش این بود کھ دیگر تکلیفم
برای خودم مشخص می شد. در ثانی از شر خواستگاران سمج ھم راحت میشدم. وقتی چشمانم را باز کردم
از اینکھ چنین آرزویی کرده بودم احساس شرم کردم ،ولی بعد لبخند ملیحی زدم و گفتم: - ھرچھ خدا بخواھد
ھمان خواھد شد ******** دقیقا دو ھفتھ از ترم جدید می گذشت کھ کلاس ھا رفتھ رفتھ شکل رسمی بھ خود
گرفتھ.در این روز ھا بزرگترین اتفاق زندگیم کھ ھر گز آن را پیش بینی نمی کردم برایم رخ داد. مثل اینکھ
دعایم خیلی زود بھ گوش خدا رسیده بود کھ آن را مستجاب کرد. جریان از این قرار بود: در یکی از روز
ھای سرد دی ماه در کلاس در حال کنفرانس دادن بودم کھ با چند ضربھ آرام بھ در کلاس نوضیحاتم را قطع
کردم و بھ ھمراه استاد و بقیھ بچھ ھا نگاھم بھ آخر کلاس برگشت. ،لحظاتی طول نکشید کھ درب کلاس باز
شد وناگھان قلبم ھری پایین ریخت پسری بسیاز زیبا،چھار شانھ و بلند قد و با چشمانی بی نھایت زیبا
وخماردر چھار چوب در ظاھر شد،او بالحنی گیرا و مودبانھ رو بھ استاد و سپس بچھ ھا سلام کرد و بعد
گفت:-بنده "باربد آشتیانی ھستم "و انتقالی ام را از دانشکده پزشکی اصفھان گرفتم. و بعد ھمراه لبخند ملیح و
معرفی نامھ ای کھ دردست داشت وارد کلاس شدو آن را بھ استاد نشان داد و گفت: -بھم گفتن کھ بھ این
کلاس بیام. استاد آنچنان محو،لحن گیرایش شده بود کھ برای لحظاتی سکوت کردو سپس درحالی کھ عینکش
را جابھ جا می کرد گفت: -بفرمایید آقای آشتیانی خیلی خوش آمدید. با ورودش بھ کلاس اگار روی قلب من پا
گذاشت،ناگھان قلبم تیر کشید ولی بھ زحمت خودم راکنترل کردم. بوی اتکلنش در کمتر از چند ثانیھ تمام
کلاس را پر کرد،پالتوی چرمی کھ بر تن داشتنشاتنگر آن بود کھ از خانواده ھای بسیار پولدار است.ادامھ
کنفرانس برایم سخت شده بود. اماچاره ای جزتسط داشتن برخودم نداشتم. بھ زحمت نفس عمیقی کشیدم. و بھ
Page 5
EBOOK.FAY.IR
اشاره استاد بقیھ کنفرانسم را ارائھ دادم. دقایقی بعد با اشاره استاد بھ طرف صندلی ام می رفتم کھ ناگھان
:چشم آشفتھ من بھ بھ چھره او خیره شد.ولی قبل از اینکھ بفھمد نگاه خودم را جمع و جور کردم و دردل گفتم
چھ قیافھ زیبا و دوست داشتنی دارد. گویی خداوند تمام زیبایی ھای دنیا را دراو پدید آورده بود. بعد در دل
زیبایی ھایش را تحسین کردم و و با بی قراری در جای خود نشستم. .ھرچھ سعی می کردم حواسم را بھ
استاد جلب کنم نمی شد،گویی کھ ھوش از سرم پریده بود.آخر ھم آنروز بدون اینکھ کلمھ ای از درس یاد
بگیرم از کلاس بیرون آمدم. روز بعد با دنیایی از ھیجان و استرس کھ بر وجودم چنگ می زد. بھ دانشگاه
رفتم و او را ازدور دیدم. با دیدنش قلبم دوباره در سینھ شروع بھ تپیدن کردو اصلا نفھمیدم کھ چگونھ بھ
سالن پا گذاشتم. با دیدن ندا کھ ھنگام وارد شدن بھ سالن با او برخورد کردم بھ ظاھر بھ او لبخندی زدم و بعد
با ھم بھ احوال پرسی پرداختیم. ندا دستم را گرفتم و بھ محوطھ کشاند و گفت بعتره کمی قدم بزنیم. چون
ھنوز خبری از استاد نیست. در حالی کھ ھردو در کنارھم در حال قدم زدن بودیم.،ندا یکباره پرسید: راستی
فرنازجون نظرت د رمورد باربد چیھ؟ از شنیدن سوالش یکھ خوردم و با لکنت گفتم:بار...بد... نظر خاصی
ندارم. آه از نھاد ندا بلند شدو گفت: - من بگو کھ دارم از کی می پرسم... آب دھانم را ه سختی فرو دادم و بھ
سختی گفتم:- نظر خودت درموردش چیھ؟ ندا خنده کوتاھی کردو سپس گفت:اوه...آخر کلاسھ و جدا از اینکھ
خوشگل و خوش تیپھ ، یھ نگاه بکن ببین چھ اتو مبیلی زیر پاشھ با اشاره ندابرگشتم وبھ اتومبیل مشکی رنگی
کھ در پایین محوطھ قرار داشت نگاه کردم،شیک و مدل بالا بود در دل با خودگفتم،گویی کھ او در این دنیا
خیچ چیزی کم ندارد. ندا با تکان دست من را بھ خود آوردو گفت: -فرنازجون فکرکنم استاد اومده! در حالی
کھ حرف ھایمان ناتمام مانده بودبھ طرف کلاس بھ راه افتادیم. وقتی وارد کلاس شدیم اورا دیدیم کھ خیلی
آرام و فارغ از ھمھ اطرافیانش داشت مطالبی را یادداشت می کرد.با دیدنش دوباره ھیجان زده شدم و با
پاھی لرزان از کنارش گذشتم و در انتھای کلاس در جای خالی خود نشستم. استاد وارد کلاس شدولی دوباره
ھوش و ھواسم پیش استاد نبود،بلکھ تمام فکرو ذکرم را بھ باربدسپرده بودمو از اینکھ او برعکس پسر ھای
ملاس ھیچ توجھی بھ من نداشت کمی دپرس بودم!درحالی کھ زمان با دیر ترین ثانیھ ھامی گذشت بدون
اینکھ از کلاس استفاده ای کرده باشم. با بی حالی خودم را برای رفتن بھ خانھ آماده کردم. در موقع بیرن
رفتن باربد رادیدم کھ با چند نفر از بچھ ھای کلاسگرم گفت و گوبود. و اصلا توجھی بھ اطرافش نداشت. با
خودم گفتم ظاھرا منو ندیده چون حتی کوچک ترین نگاھی ھم بھ طرفم نکرده و بی انکھ دست خودم باشد
خشمگین شدم. و دردل فریاد زدم،حالا اگھ یھ علاف بی سرو پا بود،مدام دورو برم می چرخید و منو رھا
نمی کرد. لعنت بھ این شانس من!ولی دوباره برای دلخوشی خودم گفتم:ظاھرا او نسبت بھ ھمھ دختر ھای
کلاس خشک و خیلی رسمی اس. نکند رفتار او کپی رفتار خودم باشد.یعنی ھمان طور کھ من نسبت بھ
پسرھای کلاس بی تفاوت ھستم. وای بر من کھ عاشق آدم مغرور تر ازخودم شدم،او اصلا مرا نمی دید. حالا
من با این دل بی قرار چھ کنم؟ آه پرحسرتی کشیدم و با فکر کردم حالا حس و حال شایان و تمام کسانی کھ
دلشان را بھ من سپرده بودند می فھمم و می دانم چھ می کشیدند،امان از عشق! امان... دردل ھزار بار خودم
را لعنت کردم آخر این چھ دعایی بودکھ بھ درگاه خدا کرده بودم!آنقدر افکار پریشان و درھمی بھ ذھنم ھجوم
آورده بود کھ نفھمیدم چگونھ خودم را بھ خانھ رساندم. بھ محض ورودم بھ خانھ بابا با دیدنم بھ طرفم آمدو
.پیشانی ام را بوسید و گفت: - دختر گل بابا چطوره؟لبخندی بھ رویش زدم وگفتم: -ممنون باباجون خوبم
درحالی کھ داشتم مانتو ام را در می آوردم بھ سوی مامان کھ در حال گردگیری دکوراسیون رفتم و سلام
کردم ،اوھم سلام و خستھ نباشید گرمی تحویلم داد با بی حوصلگی بھ طرف اتاقم رفتم ووسایلم رابر وری
صندلی گوشھ اتاق نھادم و روی تخت ولو شدم و بعد درفکرو خیال باربدغرق شدم. با صدای فواد کھ انگار
تازه از مطب برگشتھبود بھ خودم آمدم و از جاپریدم، سرو وضعم را مرتب کردم و بھ آنھا پیوستم. دقایقی
بعد در محفل گرمی ھمگی دور ھم شروع بھ خوردن غذا کردیم. طبق معمول ھمیشھ فواد برای بابا و مامان
شروع بھ مزه پراندن کردآن ھا ھم می خندیدند و لذت می بردند اما بر خلاف آن ھا لم کاملا ساکت و در
لاک خود فرو رفتھ بودم و با بی میلی بھ دھان می گذاشتم. فواد متوجھ حالم شدو با طعنھ گفت: - چیھ
:فرنازجون مگھ کشتی ھات غرق شدن ؟ یا نکنھ کھ با خودت ھم قھری؟ نگاه گذرایی ھم بھ انداختم و گفتم
فواد باز شروع کردی؟ نمی دانم چرا تو ھمیشھ نسبت بھ من اشتباه قضاوت می کنی؟ فواد با صدای بلندی
Page 6
EBOOK.FAY.IR
خدیدو گفت: - راست میگی فرناز ،امیدوارم کھ من اشتباه کرده باشم! بابا بھ حمایت از من رو بھ فواد کگردو
،گفت: -دختر خودمھ فقط خودم میدانم کھ چھ قلب مھربانی دارد. مامان ھم بلافاصلھ حرف بابا را تایید کرد
فواد ھردو دستش را بالا بردو گفت: تسلیم...تسلیم...فکر نمی کردم کھ مامان و بابا ھم در جبھھ تو قرار
بگیرنو از تو طرفداری کنند بعد فواد آنچنان چھره مظلومی بھ خود گرفت کھ ھر سھ بھ اوخندیدیدم. یک ماه
!بدن ھیچ اتفاق خاصی گذشت امام من در بلا تکلیفی عشق بابد می سوختم.او پسری فوق العاده زیرک بود
این روزھا وقتی از دور یا نزدیک او ار می نگرستم خیلی زیرکانھ مچم را می گرفت. و برای لحظھ ای در
چشمانم خیره می شدو بعد با بی خیالی رویش را ازمن بر می گردانند،احساس می کردم کھ او از راز دل من
با خبر است. از اینکھ اسیرش شده بودم از خودم بدم میومد. ھزار بار خودم لعنت و نفرین کردم و بھ باد
سرزنش گرفتم و عاقبت ھم پس از کلی فکر کردن نتیجھ گرفتم کھ دیگھ حتی بھ او نیم نگاھی نیاندزام. و بھ
ظاھر ھم کھ شده جلوی او خودم را بی تفاوت نشان دھم. تا شاید از این روش بی خیال او شوم. اخوشبختانھ
تا حدودی توانستم دربرابرش احساسا خودم را کنترل کنم و بودن اینکھ نگاھش کنم از کنارش بگذرم. گرچھ
دردل عذاب می کشیدم. اما چاره ای جز بی خیال شدن را نداشتم. مدتی ھم بھ این منوال روز ھای خود را
در دانشگاه سپری کردم تا اینکھ یک روز پس از پایان کلاس ھایم در حالی کھ بھ ھمراه ندا داشتم بیرن می
آمدم ناگھان حس عجیبی منو وادار کرد کھ بھ پشت سرم نگاه کنم. بدون آنکھ بدانم چرا؟وقتی برگشتم و پشت
سرم را نگاه کردم، باربد را در فاصلھ ای کمتر از چند گام با خود دیدم.و اختیار چشمانم را برای حظھ ای
از دست دادم. و بھ چشمان زیبای او زل زدم،او ھم با لبخندی جواب نگاھم را داد اما بھ یکباره مثل برق
گرفتھ ھا سرم رابرگرداندم و بعد بھ حدی پاھایم سست شد کھ اگر ندا در کنارم نبودحتما محکم بھ زمین می
!خوردم. طوری در حال خودم بودم کھ نفھمیدم چگونھ ازد ردانشگاه بیرون آمدم و چگونھ بھ خانھ رسیدم
بدون اینکھ لب بھ غذا بزنم بھ اتاق خودم رفتم و بھ بھانھ ھای مختلف مامان را متقائد کردم کھ اشتھایی بھ
خوردن غذا ندارم گرچھ ھمان طور ھم بود و اصلا اشتھا ی غذا خوردن را نداشتم. گویی چند پرس غذا
خورده بودم. با بی حالی خودم را روی تخت انداختم لحظھ ای نگاه و لبخند جادویی باربد از جلو دیدگانم
محو نمی شد. تمام بدنم سست شده بود. بھ موھایم چنگ زدم و تا می توانستم خودم را سرزنش کردم کھ چرا
نگاھش کردم.. خدامی داند کھ او چھ تصوری از من داشتھ کھ بھ من لبخند زده! اصلا چطور بھ خودش
جرات داده کھ چنین کاری کند نکند من در خیال او دختری سبکسر ھستم.آیا در این مدت کھ بھ دانشگاه ما
آمده نفھمیده کھ من چگونھ دختری ھستم؟ آیا او نمی دانست کھ کسی جرات نمی کند این گونھ حرکات را
نسبت بھ من داشتھ باشد؟ یقینا اگر کسی غیر از او اینچنین کاری با من کرده بود،حسابش را می رسیدم تا
بداند کھ با کی طرف است. اما افسوس کھ بدجوری خودم را در مقابل او باختھ بودم. ولی بعد بھخودم نھیب
زدم و و گفتم نباید گرفتار این احساسات پوچ و احمقانھ بشوم و بھ خودم ثابت می کنم کھ من ھمان فرناز
مغرور و سنگدل گذشتھ ھستم! از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم،خوشبختانھ ھنوز فواد برنگشتھ
بود تا مرا سوال پیچ کند. چون واقعا حوصلھ او را نداشتم، بھ طرف دستشویی رفتم و با گرفتن وضو بار
دیگر بھ اتاق پناه بردم و سجاده را پھن کردم و بھ رازو نیاز پرداختم. با اشک و نالھ از خدای خود خواستم
کھ مرا از این احساسات و بحران نجات بدھد. نمی دانم کھ چقدر گریھ کردم تا ایناحساس سبکی و آرامش بھم
دست داد. مثل پرکاھی سبک شده بودم، سجاده را جمع کردم و بھ تختم پناه بردم و بدون آنکھ بخواھم آن
لبخند جادویی ربھ یاد بیاورم و در خیال خود آن را زنده کنم چشمانم را بستم و خوشبختانھ خیلی زود خوابم
برد و بعد بھ کلی ھمھ چیز زا فراموش کردم.< ************** روز بعد کھ بھ دانشگاه رفتم متاسفانھ باربد
!اولین نفری بودکھ او رادیدم، دستانش را بھ جیب پالتو یش فرو کرده بود و با چھ حالت دلربایی ایستاده بود
ھرلحظھ کھ بھ او نزدیک تر می شدمحاتی عجیب بھ من دست میداد. منی کھ کلی قول و قرارباخود گذاشتھ
بودم کھ دیگر بھ او اھمیتی ندھم اما متاسفانھ او در جایی ایستاده بود کھ ادب حکم می کردبھ او سلا و صبح
بھ خبر بگویم. اما ناگھان با بھ یاد آوردن لبخنددیروزش اخم ھاین درھم رفت. و تصمیم گرفتم طوری از
کنارش رد شوم کھ تصور کند متوجھ اش نشده ام. با ھمین فکر بھ کلاس نزدیک شدم،او بادیدن مکن بھ
آرامی کنار رفت و سپس با لحن گیرا و مودبانھ گفت: صبح بخیر خانم فاختھ. احساسا کردم ھرآن ممکن است
غش کنم ضعف شدیدی وجودم را فرا گرفت،بھ زحمت آب دھانم را قورت دادمو بعد با نیم نگاھی جواب او
Page 7
EBOOK.FAY.IR
را دادم کھ او دوباره ھمان لبخند جادوییش را بھ من ھدیھ کرد. با ھول و ھراس از کنارش رد شدم و خود را
بھ صندلی رساندم ،خوشبختانھ ندا ھنوز نیامده بود و گرنھ حتما ععلت تغییر حالم را میفھمید و آن وقت بود
کھ بھ من بخندد و بگوید این تو نبودی کھ می گفتی "از این جور عشق و عاشقی ھا بیزارم!" زمانی بھ خودم
آمدم کھ استاد و بعد ندا وارد کلاس شدند ،وقتی در کنارم نشست ھردو بانگاه بھ ھم سلام کردیم. تمام مدت
تلاشم را برای فراموش کردن رفتار بارد بھ کار گرفتم و بعد حواسم را بھ کلاس دادم. آن روز بیشتر وقتم را
در آزمایشگاه گذراندمو چندین بار ناخواستھ رو بھ روی بابد قرار گرفتم. کھ البتھ با تلاش زیادی احساساتم
را کنترل کردم خود را نسبت بھ او بی توجھ نشان دادم. اگرچھ درونم طوفانی برپا بود کھ فقط خدا می
دانست و بس! ھرطور بود بھ ناچار ظاھر خودم را حفظ می کردم آن روز ھم بدون ھیچ اتفاق خاصی بھ
پایان رسید. ******* ھر روزکھ می گذشت باربد با لبخند ھایش مرا بیشتر شیفتھ خودش می کرد،مثل اینکھ
سھم من از این عشق تنھا لبخند ھا و نگاه ھایش بود امام من ھمچنان مقاومت می کردم. و بھ حفظ ظاھر می
پرداختم.بارھا ا خودم گفتم،اگر او مرابخواھد باید خوادش بھ صورت مستقیم با من صحبت کندو در غیر این
صورت من غرورم را جریحھ دار نخواھم کردو بھ طرف او نخواھم رفت. در این مدت آنچنان محبوب
دختران دانشکده شده بود کھ در ھر محفلی صحبت باربد بود! بھ قول ندا شده بود سوپراستار دانشکده ،گرچھ
از اتھ دل بھ این موضوع حسادت می کردم کھ مدام دختران پررنگی دورواو می پلکیدند. اما وقتی می دیدم
.باربد بھ ھیچ کدام از آنھا توجھی نشان نمی دھد جان می گرفتم و رنگ عشق او در قلبم پررنگ تر میشد
یکروز پس از پایان کلاس ھا می خواستم بھ خانھ بروم کھ یکی از بچھ ھا بھ طرفم آمدواز من خواست کھ
مسالھ ای را برایش حل کنمبھ ناچار برخواستم و بھ توضیح و حل مسالھ پرداختم،زمانی بھ خودم آمدم کھ
ھمھ بچھ ه اکلاس را ترک کرده بودند. در ھمان لحظھ ھم باران شدیدی شروع بھ بارین کرد،نگاھی بھ
ساعتم انداختم ساعت سھ ظھر بود. تازه یادم افتاد کھ چقدر گرسنھ ھستم. چترم را باز کردم و با گام ھایی بلند
از دانشگده خارج شدم. و منتظر تاکسی ماندم کھ اتو مبیلی جلو پایم ترمز زد،با دیدن باربد یکھ خوردم و قلبم
شروع بھ تپیدن کرد؛صدایش را بھ وضوح می شنیدم ،از اینکھ بارد بھ خاطر من توقف کرده بود،در پوست
خود نمی گنجیدم. اما بعدخیلی زود بھ خودم آمدم واحساساتم را سرکو کردم. باربد شیشھ اتو مبیلش را پایین
کشید گفت: خانم فاختھ لطفا سوار شوید،من شما را می رسانم آخھ خوب نیست کھ د راین ھوای بارانی در
کنار خیابان انتظار تاکسی را بکشی! بھ خوبی می دانستم کھ اگر سوار اتومبیل او شوم آنچنان از خود بی
خود می شوم کھ باعث رسواییم خواھد شد،بنابراین از او تشکرکردم و بھ زحمت گفتم بھ او گفتم: ممنون آقای
آشتیانی منتظر برادرم ھستم. باربد نگاھی بھ ساعتش انداخت و ناباورانھ گفت: -بعید می دانم کھ این وقت
روز منتظر برادرت باشی !بھتر بود می گفتی نمی خواھم سوار اتومبیل تو شوم. با خودم گفتم لعنت بھ تو کھ
اینقدر باھوش و زیرک ھستی ، بھ ناچار گفتم: -آقای آشتیانی برداشت شما کاملا اشتباھھ ! من فقط نمی خوام
مزاحم شما بشوم. انگار بھ باربد خیلی برخورده بودچون با صدای گرفتھ ای گفت: -پس مزاحمتان نمی
شوم،اما ..اما ای کاش بھ قول شاعر کاش مردم دانھ ھای دلشان پیدا بود. باربد این را گفت و بدون
خداحافظی از کناررم رد شد،خشکم زده بود و حتی نمی توانستم قدمی بھ جلو بردارم. انگار علم غیب
داشت،یعنی می دانست کھ من دیوانھ وار او را دوست دارم! من کھ ھمیشھ رفتارم را در برابر او کنترل می
کردم اما مثل اینکھ او بیش از تصور من باھوش و زیرک بود. با صدای بوق تاکسی بھ خود آمدم و مبھوت
خودم را بر روی صندلی انداختم. مدام حرف ھای باربد در گئشم زنگ می زد،او با این ذکاوتش مرا بیشتر
بھ سمت خود می کشید! گونھ ھایم در این ھوای سرد،در حال گرگر گرفتن بود،باخود می گفتم یعنی این منم
کھ اسیر دل خود شده ام؟منی کھ در فامیل ،دوست و آشنا بھ خواستگاران آنچنانی خود جواب رد داده بودم و
از این بابت مغرورانھ بھ خودم می بالیدم،حالا این گونھ بازیچھ احساسات خود شده بودم! آنقدر فکر ھای
.جور واجور بھ ذھنم خطور کرده بود کھ نمی دانم چطوری از تاکسی پیاده شدم. و خود را بھ خانھ رساندم
مامان تنھا بودو مشغول تصحیح کردن برگھ متحانی دانش آموزان کھ با دیدن من خودکارش را روی روی
برگھ ھا گذاشت و از جایش بلند شد،بھ او سلام دادم. مامان با تعجب پرسید: -چرا امروز دیر اومدی؟ در
حالی کھ بھ طرف اتاقم می رفتم گفتم:کلاسمان کمی طول کشید. مامان با گفتن حتما خیلی گرسنھ ھستی بھ
طرف آشپزخانھ رفت.بھ راستی ھم خیلی گرسنھ بودم ودلم ضعف می رفت اما اصلا حوصلھ خوردن غذا را
Page 8
EBOOK.FAY.IR
نداشتم
ویرایش شد.
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عاشقانه و تک یک قدم تا عشق (بسیار خواندنی) - Ava-girl - 05-08-2013، 18:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان