امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بغض ترانه ام مشو"خیلی قشنگه نخونی از دست دادیا!!"

#4
اینم یه قسمت دیگه:
زنده باد برچسب استاندارد...سخت ترين مرحله اجرا شد...پس بقيش چيزي نيست...از زير نگاه ميكروسكوپانه سميه خانوم رد شدن و يه كج خند تاييد كننده رو لبش ديدن يعني روز خوبي رو شروع كردم.
در رو پشت سرم بستم و يه به اميد تو زيرلبي واسه ضميمه قوت قلبم گفتم و بازبه اين فكر افتادم كه اگه ذات نجيب حسام هموني باشه كه مهسا توصيف كرده عمرا من شاغل بشم امروز.
باز هم قاسم و يه دهن هنرنمايي و باز هم چشم غره مصلحتي من...چقدر بامزه است...با همه مزاحم بودنش بدمدله بامزه است...اين هم دومين قوت قلب بنده.
سوار تاكسي ميشم و واسه خودم يه نوشابه تگري باز ميكنم كه يه امروزو باكلاس تشريف فرما بشم شركت پسرعمو جان يا همون حسام سرتخته شسته شده معرف مهسا.
نگام ميون كارت تو دستم و برج روبروم بالا پايين شد و باز فكرم كشيده شد به اينكه نوه فاروق خانه ديگه...همينو بايد ازش انتظار داشت.
از پله هاي سنگي بالا رفتم و در شيشه اي خودبه خودي و جني باز شد و من هم عين بچه هاي دوساله ذوق كردم و ازش گذشتم و كج شدم طرف اطلاعات.
اين اگه نگهبانشونه مهندساش ديگه چين...والا.
يه لبخند از اون مدلا كه به قول مهسا تنها در مواقع گره گشايي ازش استفاده ميكردم به نگهبان يا بهتر بگم شاه جيگر روبروم زدم و اونم يه لبخند كه نه يه دهن وا كرد كه تا غذا پريروز تو معده اش رويت شد و گفت:امرتون؟
- شركت مهندسي گيتي گستر كدوم طبقه است؟
- از طبقه دهم به بعد.
دروغ...منو نيگا...گيتي گسترو گفتما...واااااااااا...نخوره ترشي يه چي درست حسابي در مياد اين سرتخته شسته.
- ممنون از كمكتون.
- خواهش ميكنم...وظيفه بود.
فاكتور از اون نيش كنترل نشده اش ميشه روش حساب كرد.
دوباره كج شدم طرف آسانسور و چون امروز رو دور شانس بودم آسانسور تحت اختيارم تو طبقه هكف بود و من خيلي شيك جلو اون دوتا چشم واردش شدم.
گفت طبقه دهم به بعد...حالا مگه چند طبقه است؟...نه بابا...بيست تااااااا؟...نه خوشم اومد...غير از سرتخته شسته شدنش ميشه روش حساب باز كرد.
تو لابي نگام افتاد به بردي كه آدرس هر گروه رو داده بود.
بيستم...مديريت...يعني من بايد يرم بيستم؟...از اوج خوشش مياد.
- خانوم ميتونم كمكتون كنم؟
برگشتم طرف صاحب صدا...نه فكر كنم فقط همون نگهبانه رو ميشه روش حساب كرد.
- م...من با جناب فرزين قرار ملاقات داشتم.
- ايشون طبقه بيستم هستن.
- بله متوجه شدم...ممنون از كمكتون.
- من هم دارم ميرم اونجا.
يه لبخند زوري به سرخلوتيان روبروم زدم و همراش چپيدم تو اون يه تيكه جا.
دكمه رو فشار داد و بعد رو كرد بهم و گفت:ميشه بپرسم چه كار با ايشون دارين؟
- خب براي استخدام اومدم.
- پس اون خانوم مهندسي كه مهندس فرزين معرفي كردن شمايين.
بازم يه لبخند زوري و بازم فكر به اينكه مگه يه كاشت مو چقدر خرج داره؟
با تعارفش زود تر از اون اتاقك فلزي و آهنگ مسخره اش خلاص شدم و سرخلوتيان گفتن:از اين طرف...كارتون يه كم سخته...بايد يه هيئت مديره رو راضي كنين.
نگام كشيده شد به آرشيو و كيف لپ تاپ تو دستم...من ميتونم...من نوه فارق خانم...نشد براي من وجود نداره...مثه همه اين دوسال...من براي رسيدن به اون ثروت بايد بتونم.
.................................................. .................................................. ...................................
- جالبه فاميلي شما و مهندس فرزين.
- خب زياد هم چيز عجيبي نيست...خيلي از آدما فاميليشون شبيه همه.
- درسته.
باز نگاش غلتيد روي طرحام و من نگام زيرزيركي نشونه رفت سمت همون سرتخته شسته شده...با اخم به طرحاي تو لپ تاپم خيره بود و بعد سرشو بالا آورد و گفت:من از تمام پرسنلم يه اعتبار ميخوام...كي ميتونه اعتبار شما بشه؟ ...البته به جز خونوادتون.
دوست نداري بگي من دخترعموتم قبول...اعتبار ميخواي؟...اونم قبول.
- پس با اجازه من يه تماس داشته باشم...فقط ضامن من ايران نيستن...مشكلي نيست؟
دوباره جناب سرخلوتيان نيش چاك دادن و خيلي پر ذوق اظهار فضل نمودن.
- اگه سرشناس باشن اصلا مشكلي نيست.
حسام هم بااون نگاه يخ زده اش تاييد كرد حرف آقارو.
دستام رو شماره ها لغزيد و ناخودآگاه يه لبخند قاطي صورتم شد....چقدر دلم برات تنگ شده رفيق.
صداي چند بوق و بعد صداي خواب آلوده اش و باور اينكه منو الان ميكشه ودرآخر حرفاي خارجكي كه به خوردم ميداد.
- بي زحمت فارسي حرف بزن يه نمه حاليمون شه داداش.
صدام آرم بود ولي پنج جفت چشم ميخ من بود و دهنم...خب روتونو بكنين اونور...خجالت هم كه اصلا تو مرامشون نيست.
- تويي ترانه؟...دختره بي شعور اگه اونجا صلوة ظهره دليل نميشه اينجا نصفه شب نباشه.
- بي تربيبت سلامتو خوردي؟
- كوفت و سلام...نصفه شب زنگ زدي سلام كني؟
- نه خب...جون ترانه كارم گيربود.
- اگه كارت گير باشه يادي از من بكني...حالا نميشد يه چهارساعت ديگه كارت گير ميفتاد؟
- جون ترانه ببخشيد.
- ميدوني كه خرشدن تو رده كاريم نيست.
- بله حاليمه عزيزدل...فقط يه اين بارو.
- تو كه از خواب انداختيمون...بگو اين گره چيه كه توئه سليطه با اون دندونا گرازيت هم نتونستي بازش كني و دخيل بستي به ضريح من؟
خنديدم...با تمام سعي با سبك مهسا...جلو پنج تاجفت چشم بايد مهسايي خنديد.
- فدات شن دوست دخترات ميگما من به يه ضامن نياز دارم.
- چرا؟...نكنه ميخواي عروس شي؟...من جوون مردمو بدبخت نميكنم.
- شادمهر...واسه كارم .
- اااااا...به سلامتي آخرش اين خدماتيا استخدامت كردن؟
- زهرمار...ضامنم ميشي؟
- چه كنم ديگه؟...حالا اين خراب شده كدوم گوري هست؟...اصلا محيطش به درد ميخوره؟...به خداوندي خدا بفهمم محيطش آدم وار نيست با اولين پرواز ميام ايران و...
- خيلي خب فهميدم غيرت داري بابا...آقابزرگ تضمين كرده.
- خب پس مو لا درزش نميره...راستي با فاروق خان آشتي كردي؟
- مگه قهر بودم.
- اصلا...من بودم دوسال پا نذاشتم خونه پدري.
- شادمهر وقت ندارم.
- خيلي خب گوشيو بده اون رئيس خراب شده ببينم چه لگوري بوده كه به خاطرش نصفه شبي منو زابراه كردي؟
- گوشي.
از روي صندلي بلند شدم و با قدماي مهساوار رفتم طرف حسام و گفتم:جناب ملكي ميخوان باهاتون حرف بزنن.
ابروهاش بالا پريد...كيه كه ملكي رو نشناسه؟...كيه كه شادمهر ملكي رو نشناسه؟
بعد ميگن ما زنا رودمون درازه...بابا من آخر ماه بايد قبض بدم نه شما كه پشت تلفن مونده لباس چاك بدين از تعارف...لبخند حسامو نيگا جون ترانه...آخه پسرخوب دوست دخترات كه ناز و قربون راه ننداختن برات كه چشات نور بارونه...يارو پشت خط شادمهره...رفيق من...
تلفنو گرفت سمت منو يه لبخند تاييد كننده به هيئت مديره زدو منم گوشيو چسبوندم به گوشم و بي خيال شادمهر گفتم:شادمهر شب باهات تماس ميگيرم.
دستم رو دكمه قطغ تماس لغزيد و ابروهام از لبخنداي كشدار حسام بالا پريد.
- ضمانت عالي داشتين خانوم مهندس.
- ميدونم.
- خب معلومه آدم با جناب ملكي غول بساز بفروش ايران اعتماد به نفسش بالا ميره.
- آدماي زندگي من همه يه جورايي غول تجارت هستن.
- پس بابت اين اعتماد به نفس ازشون متشكر باشين.
- حتما...فقط من ميتونم كارمو شروع كنم؟
- از نظر من مشكلي نيست...فردا راس ساعت هشت جناب مهندس كاويان كارتونو بهتون توضيح ميدن.
نيش سرخلوتيان كاويان نام دوباره چاك خورده در طبق اخلاص تقديمم شد و من بازم فكر كردم كه يه وامي تقاضا كنم تا اين مودار بشه...حالا بهتر از كاويان نبود؟...به خدا من با همون نگهبانه هم كنار مياما.
.................................................. .................................................. ...................................
شيرينيا رو تو ديس بلور مي چيدم كه مهسا يكي كش رفت و من هم بنا به همون عادت قديم يه پشت دست اشانتيونش دادم.
- ااااا...دختره گدا.
- آدم باش...ميارم تو پذيرايي بعد بخور.
- خيلي خب...حالا خودمونيم چطور اين داداش منو راضي كردي؟...نكنه پيشنهاد بي شرمانه داده توهم زرت قبول كرده باشي؟
- ميشه يه لطفي بكني خفه شي؟
- نه بي شوخي حسام بي ضامن كسيو تو اون خراب شده راه نميده...حتي واسه آبدارچياش هم ضامن ميخواد اونم دو قبضه معتبر.
- تو فكر كن نخواسته رو آقابزرگو زمين بندازه.
- حسام بي چشم ورو تر ازايناست كه اين وصله ها بهش بچسبه.
- بي خي خوشگله...دنبال چي هستي؟...اينو بگو.
- دنبال يه اسم...شادمهر ملكي هنوزم توي زندگيته؟
- نبايد باشه؟
- ترانه...ترانه...دآخه دختر خوب چرا همه اون گذشته رو پرت نميكني دور؟
- چون بعضي وقتا همون گذشته بهم آرامش ميده.
- اين آرامش رو مخمه...چي اون توسري خوردنات آرامش بخشه؟
- من به اون دوسال به قول تو توسري خوري محتاجم...با همه بدبختياش...با همه كتك خوردناش.
- از بس خري.
- آره خرم...با همين خريت عاشق شدم.
- راحت تر از عاشق شدنت متنفر شدي يادته؟
- من هيچ وقت نگفتم متنفر شدم...سعي كردم فراموش كنم.
- با اين آدما؟...با شادمهرملكي؟
- شادمهر مهمه...تو زندگي من بيشتر از فرهاد مهم نباشه كمتر هم نيست...بي چشم و روييه اون همه محبتو ببخشم به يه نفرتي كه تو تو مخت پرورشش دادي.
- ترانه بفهم هر پلي كه به اون دوسال زجركشيدنت وصلت كنه بدتره برات...ترانه هنوز يادم نرفته خون دل خوردنات.
- مهسا تمومش كن...فعلا اين بحث داره اذيتم ميكنه. 
صداي فرهاد سكوت بين نگاه از جنس گله مهسا و از جنس رنج منو پر كرد.
فرهاد – يه شيريني ميخواي بهمون بديا...بابا دلمون آب شد.
- الان ميارم.
فرهاد يه نگاه پر از شك بهمون انداخت و گفت:اتفاقي افتاده؟
- نه...داشتيم دردودل ميكرديم.
فرهاد – به جا اين كارا راه كار نشونم بدين واسه نسترن.
مهسا چشاشو رو درشت ترين حالت ممكن تنظيم كرد و دندوناش رو آماده حمله نشون فرهاد داد و جيغش در آخرين
مرحله به وقوع پيوست.
مهسا – تو يكي دهن گشادتو ببند و به عملات برس...وسط ماشين كلاس تشريح راه انداخته پسره جلمبون... 
فرهاد – ميخواستي اول كاري ببرمش رستوران؟
- تو اون نصفه شبي كه نميشد ولي خب ميتونستي يه شماره اي چيزي...
فرهاد – اونو كه دارم.
مهسا دوباره نفير كش پريد رو سر فرهاد و من هم ريلكس و بي خيال كتك خور بودن ملس عمو جان راهي هال شدم.
.................................................. .................................................. ...................................


چشمام رو يك دور باز و بسته كردم و سعي كردم به جاي اعصاب خردي يه لبخند بزنم.
- قربونت برم خاتون جونم...اولين بارم نيست كه ميخوام برم سركار.
- مادر من چه كنم؟...قوه بنيه اي كه نداري ميترسم خسته شي مادر.
- الهي من دورت بگردم عزيز دل...من بدتر از ايناشو از سر گذروندم قربونت برم.
- پس مادر مواظب خودت باشيا...اين حسام هم كار زياد بهت گفت چغليشو به خودم بكن.
- ميخواي لوسم كني خاتونم؟
- نه مادر...يادگار فردينمي...دردت به جونم مواظب خودت باشيا...شبا زود برگرد خونه...به اين شهر اعتباري نيست...هرروز بهم زنگ بزنيا.
- چشم...حالا مرخصم؟
- برو مادر...برو به سلامت.
دلم براي مهربونيات ميتپه...هميشه تپيده خاتون قصه من...حق داره فاروق خان كه با يه لبخندت فتح دنيا رو حس كنه.
از پله هاي سنگي جلوي برج بالا رفتم و باز نگهبان برام عرض اندام فرمودن و لبخند كش دادن...كلا با دهن بسته جيگره.
- خانوم مهندس؟
سرم خودكار زاويه نود درجه رو چرخش كرد و روي صورت كاويان استپ زد و به زور يه لبخند قاطي داشته هاي صورتم شد و اون با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و گفت:سلام...صبح بخير.
- صبح شما هم بخير.
- چه وقت شناس...اميدوارم هميشه اينطور باشين.
- آدما براساس عادتاشون روزمرگياشونو پيش مي برن.
- چه جواب فيلسوفانه اي.
باز هم لبام رو كش دادم و اون با دست تعارف زد كه وارد اون اتاقك بشم و خودش هم بعد از من وارد شدو گفت: كارتون فعلا تو بخش محاسباتيه...البته بنا به لياقت مهندسين هر چند ماه يكبار يك ارتقا مقامي خواهيم داشت...و تا جاييكه من از طرحاتون متوجه شدم خيلي زود ميتونين به تيپ طراحاي گروه ملحق بشين.
- ممنون از لطفتون.
- در ضمن باعث افتخاره كه قراره يه همكار متشخص داشته باشيم.
- ممنون.
جداي از بلبل زبوني كه نه همون روده درازياي كاويان سر خلوت روز نسبتا خوبي بود...پرسنل همه فوق العاده بودن...به قول مهسا سر تخته شسته هر چيش كه ناقص باشه مديريتش نامبر وانه.
.................................................. .................................................. ...................................
از كنارم گذشت...خب يه سر هم تكون ميدادي من دلم نپوسه...همون سر تخته شسته بيشتر لياقت نداري پسر عمو جان.
قدماش روي استپ زده شد و با يه چرخش به قول مهسا فوق العاده جنتلمنانه و جيسون استتهاني برگشت طرفم و گفت: همه چي خوب پيش ميره خانوم ...مهندس؟
مثلا اين مكثت يعني اينكه من لياقت مهندس بودن ندارم؟...منم چه كسي...يه لبخند از اونا كه تا فيها خالدون طرف دچار سوختگي بالاي هشتاد درصد ميشه رو لبام نشوندم و چشمام از اون همه بدجنسي ذاتي و سرشتيم باريك شد و گفتم:عاليه جناب...مهندس.
- به به مهندس فرزين...چي شد بالاخره ما امروز چشممون به جمالتون روشن شد؟
حسام با يه مكث چند صدم ثانيه اي نگاشو از صورتم گرفت و با همون پوزخندي كه ثمره نطق بنده بود به كاويان تازه از گرد راه رسيده نگاهي كرد و گفت:قرار نبود بيام...ولي مثه اينكه قرارداد با اون شركت بي در و پيكر عقب افتاده و طبق برنامه اي كه خودشون چيدن هفته ديگه تو اين شركت جلسه برگزار ميشه.
كاويان – چيه پسر؟...چرا اينقدر عصبي؟...نكنه ناراحتي كه بايد خرج پذيرايي يه جلسه نصفه روزه رو بدي؟
نيشم از حرف كاويان بيشتر باز شد و عقب گرد كردم و به طرف در اتاقم رفتم تا يارو با ديدن اين نيش غير كنترل شده نخواد همه حرص روزانشو سر من خالي كنه...بيچاره آقابزرگ كه ميخواد كلهم مال و يملكشو دست كي بسپاره ...بچمون مهمون جماعت تو كتش نميره البته بر اساس برداشت هاي بنده و كاوياني كه كم كم داره ازش خوشم مياد... جداي از اون بي موييش بدك نيست.
- خانوم فرزين؟
چشمام رو تو كاسه چشم گردوندم و رو پاشنه پا يه چرخش سيصد و شصت درجه زدم و سعي كردم به نوه عزيز كرده فاروق خان يه لبخند مليح بزنم تا خستگي روزانه از تنش بيرون بره...كه فكر كنم يارو كنفيكون تر شد.
- بله مهندس؟
- بهتره بيشتر به كارتون برسين.
نگام به صورت شش تيغش كشيده شد و اخمام ناخودآگاه تو هم كشيده شد...از اين خاطره ها متنفرم.
- بله مهندس.
نگاش رنگ گرفت...رنگي از تعجب...گربه پنجول كش چند دقيقه قبل شد يه كارمند مطيع...دخترعمو جان مبارز عقب نشيني كرد...تعجب حقته حسام خان.
.................................................. .................................................. ...................................
مهسا ساعت ماركدارشو نشون دادو با انگشت اشاره دست راستش چند تا ضربه اون شيشه براقو نشونه رفت و گفت: خوب شد قول شرف دادي وگرنه پس فردا بايد اينجا پيدات ميكرديم ديگه نه؟
نسترن يه لبخند ناز زد و من جاي فرهاد لبام كش پيدا كرد.
بغلش كردم و گفتم:چقدر خوشحالم كه مي بينمت.
مهسا – منم اينجا آدمم.
- اونكه هنوز شبهه داره.
مهسا – زهرمار...چه خبر از شركت خان داداش؟
- سلامتي.
نسترن – منظورش كه اين نبود...فكر كنم اين بود كه آمار خان داداشو رد كن بياد.
مهسا – آ قربون آدم چيز فهم كه ميشه همه جوره روش حساب كرد.
- تو بگو نسترن...اين ماست ما يه كم خودشو نگرفت؟
نسترن – چرا خب...يه كوچولو رفتارش بهتر شده...ديگه عينهو سگ پاچه نميگيره.
مهسا – آبجي داري در مورد عمو جان مادوتا حرف ميزنيا...حاليته؟
نسترن – دروغ ميگم بگو دروغ ميگي...اينقده اخماش توهمه كه من حس دين ميكنم به عزرائيل وقتي با دكتر مقايسش ميكنم...وقتي مياد تو بخش سوپر وايزر هم دست و پاش ويبره ميره من كه از اول باهام لج بوده كه ديگه جاي خود دارم.
مهسا – چه دستي دستي عمو ما رو گاد آو وار كرد.
- دركت ميكنم نسترن...وقتي جدي باشه زيادي اعصاب خرد كنه...اون تو جمعاي ما بيشتر باحاله و اين جنبه از شخصيتش يه كوچولو واسه ما غير متعارفه.
مهسا – ترانه صدبار گفتم روزاي بعد از اينكه كتاب ميخوني لطفا حرف نزن....ايييييييي حالم به هم خورد...بابا خاكي باشين...نشستيم اينجا دور هم يكيو از درد بي شوهري نجات بديم...هم فكري كنين جا پردازش به لايه هاي شخصيتي اين فرهاد زنگوله پا تابوت.
نسترن –مهسا بي شوخي من فكر نميكنم اين عمو شماها اصلا به من حسي داشته باشه.
- داره...مني كه يه عمر پيشش زندگي ميكردم ميدونم حس داره.
مهسا – نسترن اين ماست قرار نيست تا تو يه غلطي بكني تكوني به خودش بده.
نسترن – منظورتو بگو.
مهسا – آهان...ماها امروز تو خونه چو ميندازيم كه خانوم خانوما يه خواستگار همه چي تموم پاش وايساده...فرهاد هم رگ گردن باد كرده نفس كش گل به بغل امشب نه فردا شب دم خونتونه.
نسترن – نه به خدا زشته...حالا اين فرهاد فكر ميكنه خيلي ميخوامش.
مهسا – نه كه نميخوايش.
نسترن – خب...خب خواستن كه...چطور بگم...
مهسا – نگو شما...دردتو حس ميكنم...فقط يه كوچولو نقش بازي كن...شاد و شنگول تر از هميشه جلوش باش...الكي الكي با تلفن حرف بزن...بگو بخند.
- مهسا هر چيش مذخرف باشه...مسائل راهيابي به دل آقايونو خوب فوت آبه...تجربه ثابت كرده مهسا تئورياي معركه اي واسه رسيدن به پسرا داره كه نه سيخ بسوزه نه كباب.
مهسا – عزيزم من متعلق به همه شمام...تو فكرشم كه يه كتاب بنويسم.
نسترن – بچه ها فقط من جلو فرهاد ضايع بشم ميكشمتون.
مهسا – چه غلطا...تو حرف مارو گوش بده...ما خوب ميشناسيم اين قيصرو جون تو.
- قيصرو خوب اومدي.
مهسا خنديد...نگاه من تيره شد...كاش چهار سال پيش قيصر ميشدي فرهاد جان.
.................................................. .................................................. ...................................
نگام بين سيب تو هوا مونده و صورت مه و مات عمو جان ده دوري گردش كرد و دهنم چسبيد به گوش مهسا و گفتم:به نظرت زياده روي نكرديم.
مهسا چشماش رو با ترس تو صورت فرهاد انداخت و گفت:بيا بريم يه جا ديگه...منفجر بشه تركش بارونيما.
- مهسايي اين رگ گردنش باد كنه خونه داغونه.
- واسه اولين بار حس ميكنم يه كوچولو زياده روي كردم.
- فقط يه كوچولو؟
- منظورم همون خيلي زياد بود.
- آهان.
فرهاد سيبو كوبيد رو ميز و گفت:حالا اين نره خري كه ميخواد بره خواستگاري نسترن كي هست؟
مهسا دوباره دم گوشم گفت:نه بابا جواب داد.
- فكر كنم گفت"دكتر تيموري...دكتر طهموري"...بالاخره يه چي تو اين مايه ها.
فرهاد – اون تيموري نكبت كه...
مهسا – كه چي؟...مشكل داره؟
فرهاد كمرشو كوبوند به پشتي مبل و با حرص چشم غره وار رو به ما گفت:مشكل اينه كه مشكل نداره.
مهسا – اون وقت اينجور دكترايي تو بيمارستان شمان و من بايد بترشم؟...حقته كه نسترن زن...
فرهاد – مهسا يه كلمه ديگه حرف بزن ببين چطور چار تا استخون دستم تو فكت خرد ميشه.
مهسا – ايشششش...حقت بود نمي گفتيم بهت تا هي دست دست كني و كارت عروسي تيموري جون و...
فرهاد – مهسااااااااااا.
مهسا – درد بي درمون و مهسا...خب به ما چه كه اينقده شلي؟...خب يه تكوني به خودت بده...دختره كه هنوز به اين يارو جواب درست حسابي نداده خب تو هم تو اين فرصت يه گلي به سر واموندت بگير.
- اينو راست ميگه بچه...خب قربونت برم هنوزم دير نشده...يه كار ي كن...تو ميتوني...تو آرزوي خيليا هستي...نسترن بايد خل باشه كه با پيشنهاد جنتلمنانه تو مخالفت كنه.
مهسا – مثلا همين پرستو چقده خودشو هلاك كرده واست...پس بدون تو قدرت عاشق كردن دخترا رو داري.
- اينم راست ميگه.
فرهاد – اين نياز به تاييد نداره كه دم به دقيه راست ميگه راست ميگه واسم رديف ميكني.
مهسا – چشم نداري ببيني يكي تحويلم ميگيره؟
فرهاد – حالا من چه غلطي بكنم؟
مهسا – غلطو كه بعد از عقد بكن...ولي حالا نياز به يه كم ناز خري و سوپر من بازي حضرت آقا داره.
فرهاد – مثلا چطوري؟
مهسا – خيلي راحت...عزيزم اينجا تهرونه يعني شهري كه...
زيرچشمي چشمك نامحسوس مهسا رو به خودم ديد زدم و با مغز در حد نامعلوم خنگ تو اين مسائل ارور دادم كه يعني چي تو مخ اين ناقص العقل كنار دستم رژه ميره.
.................................................. .................................................. ...................................


روي صندلي ماشين خودمونو جاسوسانه پايين كشيديم...يه چيزي اين وسط جور در نمي اومد...با تموم حرصي كه تو بيست و دوسال زندگي از خودم سراغ داشتم بوسيله انگشتاي شست و اشاره ام گوشت بازوي مهسا رو چنان پيچوندم كه بيچاره كبود اونورتر شد و من تونستم با خيال راحت به فيلم زنده روبروم نگاه كنم.
- زهرمار چه مرگته؟
- كي وسط يه ماموريت مهم تا حالا چيپس زهرمار كرده با اون خش خشش كه تو دوميش باشي؟
- عذر ميخوام كه داشتم تو ماموريت امنيتيتون اختلال ايجاد ميكردم...آخه نفهم تو ماشينيم ديگه.
- واي واي واي مهسا بيرون اومدن.
- ميگم ماسته تو بگو نه...عينهو گاو داره سوار ماشين ميشه...نكرد اين نسترنو سوار كنه...من موندم اين دختره از چي اين نره خر پاتابوتي خوشش اومده.
- خب بچم خوش تيپه.
- پسر آقا تقي سوپر ماكت سر خيابون خاتون اينا هم اينقده خوش تيپه ذليل مرده من برم عاشقش بشم؟
- از تو بعيده تا حالا نشده باشي.
- كوفت.
گفت و نيشش به قاعده يه كف دست اوپن شد...مهسا گوشيو چسبوند به گوشش و بعد از يه مكث گفت:حالا وقتشه.
با استرس پوست لبم رو پيشكشي استرس وجودم كردم و با انشگت شست و اشاره افتادم به جونش.
نگام به پرشيايي بود كه هي جلو پا اين نسترن كورشده جلو عقب ميرفت و نسترن مثلا براش كلاس محجوبيت و خانومي برميداشت.
- يا ابالفضل...قيصرشد.
- خفه شو ببينيم چي ميشه.
- مگه تو صدا رو داري؟
- نه بابا ميخوام تمركز كنم.
- آهان پس مزاحمت نميشم.
- لطف ميكني.
چشام گشاد شده خيره به يقه بيچاره اي بود كه تو مشتاي فرهاد جر ميخورد...نسترن جا خركيف شدن خودي نشون بده.
- مهسايي چرا زد و خوردي شد؟
- نميدونم...اين با برنامه ريزياي من جور در نمياد.
- بميري با برنامه ريزيات يه جا خاكت كنيم.
مشتي كه پا چشم فرهاد كاشته شد جيغ من و فحش ناموسي مهسا رو با هم در پي داشت.
- مرتيكه نفهم...قرارمون اين نبود.
- مهسا زياده روي كرديم.
- آره فكر كنم يه كم زيادي شد.
- فقط يه كم؟
- خيلي خب بابا همون خيلي.
گاز دادن پرشيا و فرهادي كه گوشه جوب نشست و نسترني كه با اون هاي هاي گريه اش كنارش جاگيرشد...كلا گل بگيرن مهسا رو با اين تزهاش.
- مهسا به نظرت اگه زماني فرهاد بو ببره امشب كار ما بوده چيكار ميكنه؟
- كلي بگم يا با جزئيات؟
- كلي راحت ترم.
- مي كشتمون...جسدمون هم ته باغ خاك ميكنه.
- ممنون از راهنماييت.
ملودي گوشي مهسا بينمون يه نگاه ردوبدل كرد و مهسا دكمه سبزو زده نزده شروع كرد.
- مگه من به شما يابوها نگفتم برخورد فيزيكي تو هر شرايطي نبايد انجام بشه؟...آخه الاغ همين كارا رو ميكني كه مريم تف هم تو روت نميندازه ديگه...جون به جون جفتتون كنن كره خرين..باش تا بيام حساب كنم...خفه فعلا...راپورتتو به مريم ميدما...پس ساكت.
گوشيو روي داشبورد پرت كرد و گفت:يكي مثه اين مريم خرشانس كه اين وحيد مرده شور برده واسه خاطرش حاضره للگي كل رفقاشو بكنه يكي هم مثه من بدبخت كه هنوز اندر خم يك كوچه ام.
- مهسا...فرهاد.
- دردو فرهاد...نمرد كه...يه مشت خورد...اينا همه خاطره است...جون تو.
- اميدوارم
.................................................. .................................................. ...................................
خاتون – الهي دستش قلم شه...الهي بميرم برات مادر.
مهسا – خدا نكنه خاتون...حالا كه طوري نشده.
خاتون - طوري نشده؟...طوري نشده؟...الهي خدا باعث و بانيشو به زمين گرم بزنه.
دهنم چسبيد به گوش مهسا و گفتم:ميبينم كه خيلي خاطره است.
مهسا – كاري نكن كفگرگي واجب شي.
- واقعيت تلخه باعث و باني؟
چشم غره مهسا و لبخند كش اومده من و فرهاد تو هپروت...پس همچين بي تاثير هم نبوده اين پيشنهاد سنگ در چاه انداخته مهساي خنگ و ناتواني چارتا عاقل مثه من در درآوردنش.
خاتون كه از پيچ راهرو گذشت مهسا خودشو كنار فرهاد رو كاناپه ول كرد و گفت:چه خبر؟
فرهاد – گورتو گم كن كه هيچ مدله حوصله تويكيو ندارم.
مهسا – تقصير منه كه ميخواستم بگم نسترن...
فرهاد – نسترن چي؟
مهسا - خب من كه دارم گورمو گم ميكنم...به من هيچ ربطي نداره كه نسترن چي.
فرهاد – بتمسرگ سر جات و خودتو واسه من يكي لوس نكن كه اصلا حس و حال نازخري ندارم.
مهسا – خرج داره.
اي تو روحت...بادمجون كشت ميكني هكتاري پا چشم عموجان و خرج هم داره؟...پررويي هم ارثيه تو اين خانواده.
فرهاد – سگ خور...قبوله.
مهسا – عرضم به حضور نا مباركت كه نسترن خانوم يه ده دقيقه پيش طي يه تماس تلفني اظهار نگراني براي ماماماست روبروي من كردن و تاكيد كردن اگه حالتون مساعد بود حتما يه تماسي باهاشون داشته باشين.
فنر زير فرهاد دررفت و چشماي من و مهسا نعلبكي وار گشاد شد و فرهاد در حاليكه دستشو به جيباش ميكشيد گفت: اه معلوم نيست كجا گذاشتمش؟
مهسا – مار گزيدت؟...ضد حساسيت ميخواي؟...ريلكس باش.
فرهاد – چي ميگي واسه خودت؟...گوشيم كو؟
مهسا- ميخواي زنگ بزني اورژانس؟
فرهاد – نه ميخوام زنگ بزنم نعش كش اطلاع بدم بعد از كشته شدنت توسط خودم بياد جمعت كنه.
مهسا - نكن اينجوري.
فرهاد – ترانه چرا عين تيمارستانيا منو نگاه ميكني؟...برو اون گوشي بي صاحاب منو پيداش كن تو اتاقم.
دستامو به حالت دفاعي جلو خودم گرفتم و گفتم:باشه عزيزم...تو به خودت فشار نيار واسه زيرچشمت خوب نيست... الان ميارم.
پله ها زيرپام دوتا يكي ميشد و من با خنده تو دلم و لباي كش اومدم تو اتاق با دكوراسيون بازار شام فرهاد دنبال اون گوشي بودم كه تقريبا ميشه گفت همون دنبال سوزن گشتن تو انبار كاه بود.
گوشي به دست جلو حضرت آقا وايسادم و اون آمازوني وار گوشيو از دستم چنگ زد و گفت:حالا برين پيش خاتون ميخوام تنها باشم.
چشماي مهسا كم كم گشاد شد و دهنش آماده رگبار فحش باز كه فرهاد گوشيو چسبوند به گوشش و با چشم و ابرو اشاره كرد بزنيم به چاك.
پشت ديوار دست مهسا رو كشيدم و انگشتم رو با علامت سكوت به بينيش چسبوندم و با چشم و ابرو تو مغز در حد جلبكش فرو كردم كه يه كم فالگوشي به كسي برنخورده.
- ممنون...بله بهترم....شما لطف دارين...كاري نكردم...وظيفم بود...اصلا چرا هرروز تنها ميرين خونه؟...خب اينكه مساله اي نيست هم مسيريم ميتونيم هرروز با هم بريم و بيام...البته اگه خونواده مشكل ندارن...نه بابا چه مزاحمتي...پس فردا صبح منتظرم باشين...شب خوبي داشته باشين.
مهسا سرشو به ديوار تكيه داد و با ابروهاي بالارفته گفت:ناز شستش.
- كي؟
- وحيدو ميگم...چه كرده با ملاج عموجان.
- اينو هستم.
- اب نميديد وگرنه پروانه ميره واسمون مامان...دلم مي سوزه واسه اون پنجاه تومني كه دادم اون الاغ زد پا چشم اين ناكس.
- درهرصورت بهت تبريك ميگم...راهكار نسبتا خوبي بود.
- قابلي نداشت اگه اين زنگوله پا تابوت هدرش نده.
- بقيشو بعدا جور ميكنيم.
.................................................. .................................................. ...................................
ليوان چاي رو از دست خانوم سليماني گرفتم و يه لبخند چاشني لبم كردم و همراه تشكرم به روش پاشيدم.
- خب بگو ببينم خانومي چند سالته؟
- بيست و دو...يعني آبان امسال تموم ميشه.
- به سلامتي...متاهلي؟
- نه بابا.
آقا شكوري قند رو كنج دهنش جا داد و با همون خنده قاطي صورتش گفت:اصلا به اين قيافه ازدواج كرده ميخوره؟
لبام كش اومد...بي لبخند...با پوزخند...با همون حس دردآور مذخرف دوسال هدررفته از زندگي.
خانوم سليماني چاييشو مزه مزه كرد و دوباره گفت:اين مهندس فرزين واسه استخدام اذيتت نكرد؟
- نه بابا...بنده خدا كه كاري نداره همه ازش ديو ساختن.
آقاشكوري- شوخي ميكني...اين مهندس آدمو درسته قورت ميده...هيئت مديره از دستش شكارن.
خانوم سليماني چشماش رو تو كاسه چشم چرخش داد و با خنده تركيبانه با حالتش گفت:همه از دستش شكارن.
- چند وقته اينجا كار ميكنين؟
آقا شكوري- از اولش...مهندس از صفر اينجا رو ساخت...تو دوسال عاليه اين رشد.
تقه در و آقا شكوري نشسته پشت ميز و خانوم سليماني سر كرده تو مانيتور جلوروش...پس اينجا فقط كاره و كاره و كار...
كاويان و اون سر خلوتش با لبخند موناليزا خراب كرده اش خيره نگامون كرد و گفت:خسته نباشين...براي امروز كافيه...بخاطر جلسه فردا زودتر تعطيل ميكنيم.
از سرجام بلند شدم و گوشيم زنگ خورد...من هم با اين زنگ انتخاب كردنم...خودم به درك...ملت عاصي شدن.
دستم رو دكمه تماس لغزيد.
- الو.
- سلام...خوبي؟
- چه اعجب آدم وار احوالپرسي كردي؟
- هيچي بابا حس و حال ندارم...اين خاتون از خواب ناز ظهر ماروكشونده آورده اينجا پي حمالي.
- چه خبره باز؟...مهديس عروس كنيه؟
- نه بابا ما كه از اين شانسا نداريبم خدا بزنه تو سر يكيو بياد اينو بگيره...نذري پزونه.
- وووووااااااييييييي...راست ميگيا اصلا يادم نبود....حالا كي هست؟
- شما خودتو حرص نديا...خاتون ناراحت ميشه...آقابزرگ هم گفتن ترانه ام كار ميكنه خسته ميشه بچم زحمتش ندين...فقط زنگ زدم بگم اين نره خر مارو ديدي بهش بگو امشب سه سوته بياد اينوري...خودتم نياي خاتون كشتت....بيا خانومي كن البته اگه من گذاشتم.
- نگفتي نذري پزون كيه؟
- پس فردا.
- مهسايي يه فكري.
سرمو واسه كاويان تكون دادم و از كنارش گذشتم.
- مهسا گوشي.
از خانوم سليماني و آقا شكوي خداحافظي كردم و رفتم طرف آسانسور.
- الو..مهسا.
- فكرتو بگو ميشنوم.
- با يه سوپرايز واسه زنگوله پا تابوت چطوري؟
- نه بابا زناي اين خونواده جنبه منبه يخده...ميترسم نسترن نديده شب همه گل به بغل شيريني به دست خونشون تلپ باشن جلوتر ازهمه هم خاتون...تازه باد به غبغب فرداش زنگ ميزنه خونه پرستو اينا كه عروس پيدا كردم پنجه آفتاب همه چي تموم ناز ماماني عشق فرهادي.
- بي شوخي...خاتون هم يه آشنايي باهاش پيدا ميكنه.
- قد خر ازش كا ركشيدن نگي تقصير منه...نظر تو بود.
- نه بابا...خاتونو كه ميشناسي.
- آره...عمه فريبامون هم ميشناسيم...ولي اينم بد فكري نيست.
- پس هماهنگي و اوكي كردن قضيه با تو.
- حسامو يادت نره.
- نه بابا...بوس باي.
- خداحافظ.
از آسانسور بيرون زدم و جلوي منشي سر تخته شسته وايسادم و بي خيال حدس زدن مارك لوازم آرايشيش شدم وگفتم:ميتونم مهندسو ببينم؟
با يكي از همون به قول مهسا عشوه خركيا موهاي تو صورتش رو با ناخوناي مانيكور شده اش كنار زد و گفت:اجازه بدين.
دو دقيقه بعد انگشتاي خم شده ام تقه اي به در زد و با "بيا تو" در رو باز كردم...بي تربيت اصولا ميگن بفرماييد... شعور نداري يه ذره دلمون بهش خوش باشه.
به صندليش لم داد و از بالا تا پايين يه دور رصدم كرد و گفت:كاري داشتي؟
- مهسا گفت بگم حتما شب برين خونه آقابزرگ...مهمه...ترجيحا خيلي زود.
- چرا به خودم زنگ نزد؟
- نميدونم.
نگاشو به گوشيش انداخت و سرشو تكون داد.
- ميتوني بري.
بي فرهنگ...هردمبيل...بي شخصيت...گاو...ازگل...مرتيكه بي شعور نفهم...مردن نداره يه تعارف زدن...ناسلامتي هم مسيريم...بازم مقايسه...با همه كثافت بودنش زبون تعارف داشت...با همه كثافت بودنش غيرت داشت...با همه...اصلا چرا مقايسه؟...براي چي مقايسه؟
در پشت سرم بسته و نگاه رنگ باخته ام بي خيال نگاه پر عشوه منشي و خوراك يه مدت غيبت خودم و مهسا شد.
.................................................. .................................................. ...................................

يك خنده پرتزوير رو بك گراوند صورتم كردم و براي عمو فريبرز با تمام سعيي كه از خودم سراغ داشتم يك لبخند چاپلوسانه ول دادم...عمو هم كه ماشالا خداي دوزارياي راست و ريسه چشمكي به تمام حالات بصري بنده در زمينه جواب داد و گفت:باشه بابا برين گلخونه...ولي آقابزرگ شستش خبردار شد به منطقه ممنوعه اش پا گذاشتين من خودمو دخيل نميكنما.
- قربون اون هيكل ورزشكاريتون برم من.
عمو در حد كل مردان خاندان فرزين از تعريف ذوق مرگ شده برام ژوكوند اومد و منم با مهسا و به قول مهسا دممون مهديس رفتيم طرف منطقه ممنوعه...
مهديس – حالا مثلا بريم گلخونه كه چي؟
مهسا – بابا اين راه اين جاده اينم درازيش...خيلي ناراحتي ميتوني راتو بكشي بري و اينقدر انرژي منفي نياي واسم ... بابا يه كم ريسك پذير باش.
مهديس – آره من ريسك پذير نيستم و بلد نيستم مثه بعضيا خودمو با سر تو چاه بندازم.
نفسم پوف شد و با چشماي بسته ام از ميون لباي لرزونم بيرون زد...سرم پايين افتاد و دلم تو گيرودار توسري خوري گرفت...چشمام لبريز شد و بغض چنگ كشيد به گلوم...دلم گرفت...به وسعت همه اين سالاي توسري خوري دلم گرفت...مهديس جان يه سوال...دلگيري من چه سودي داره براي تو؟
مهسا – مهديس ضدحال كه ميزني منتظر عواقبش باش.
مهديس – اوا من منظوري نداشتم...فقط نميفهمم اون گلخونه درب و داغون چه چيز عجيبي واسه اكتشافات جنابعالي داره.
مهسا – اگه نداشت...ترانه بابا خركنمو نميفرستادم جلو كه كسب اجازه كنه...بابا خونه عشق ليلي مجنونه...يه چي بايد داشته باشه كه شده منطقه ممنوعه.
مهديس – بهت قول ميدم جز دوتا بيل و كلنگ چيزي نداشته باشه.
مهسا – تو مطمئني قرصاتو خوردي؟...آخه نفهم من اين دوتا كه مثه تو مغز خر خورده نيستن چپ و راست ميون دوتا بيل و كلنگ پلاس باشن.
مهديس – مهسا مواظب حرف زدنت باشيا.
- خيلي خب بچه ها...چتونه؟...صدامون ميره بالا.
مهديس نگاشو بي حرف از صورتم لغزوند...دلت از دست من خونه؟...طلب محبت آقابزرگو ازم داري؟....حق خوري كردم تو محبت ازت؟...آقابزرگ بال و پر نداده به بقيه رو دودستي داده به من؟...عزيز كرده خاتونم؟... به قول مهسا عمو فريبرز خر كنم؟...دلت ميسوزه از محبتاي زيرپوستي مامانت به من؟...دلت خون ميشه از تعارفاي كيلويي و آماده گلرخ جون؟...گلم نگيره اين دل...محبت رنگ و بودار دل خوني نداره...رنگ وبوي ترحم دل خوني نداره.
در رو باز كردم و دستم رو ديوار كنار در حركت كرد و نگام رو بيل و كلنگ تصور شده مهديس و خونه عشق ليلي و مجنون در فكر مهسا ثابت موند...لبام به وسعت گوش تا گوشم كشدار شد و گفتم:ميبينم كه بيل و كلنگ و خونه عشقيه عجيب.
مهسا – بيشتر شبيه بهشته.
مهديس – فكر نميكردم آقابزرگ تا اين حد گل و گياه پرورش داده باشه.
مهسا – پس چي خيال كردي؟....آقابزرگ من از هر انگشتش يه هنر ميباره.
مهديس – همچين اقابزرگم آقابزرگم ميكنه انگاري داره دختر شوهر ميده.
سرم پايين افتاد و دوباره تو دلم يه غش غشي رفتم به لباس عروس آقابزرگ.
مهسا – اين ليلي مجنون هم واسه ما خوب خلوتي دارنا.
- شك داشتي؟
دستم چسبيد به قلبم و جيغ مهسا و مهديس همزمان نفيركش رو پرده گوشاي يكي يكيمون خط انداخت.
با حرص تو صورت زنگوله پا تابوت و سرتخته شسته روبرم براق شدم و تا اومدم ماشه رگباري فحش رو بچكونم مهسا خودي نشون داده پريد وسط جذبه شاخ و شونه بنده.
مهسا - سرقبر جفتتون حلوا پخش كنم راحت شم....مرض دارين؟
فرهاد – مرضو ما نداريم...شماهايي دارين كه بي اجازه پا گذاشتين تو خلوت ليلي و مجنون.
مهسا – نه كه تو تا حالا بچه خلف موندي و سر و گوشي اينجا آب ندادي اومدي در مقام ارشاد ما اظهار فضل ميكني ...جمع كن بابا.
فرهاد درحال بيني مهسا رو چلوندن نگاشو دور گلخونه باصفا انداخت و گفت:حرف زيادي بزني راپورتت كف دست آقابزرگه عزيز دل.
مهسا نامردي نكرده يكي كوبيد پشت دست فرهاد و گفت:مگه من با توئه نره خر شوخي دارم ايكبيري؟
حسام – حرص نزن آبجي.
مهسا – تويكي نميخواد اظهار وجود كني سالي ماهي يه بار....همون مترسك بيشتر بهت مياد.
لباش رو براي حرص دادن مهسا كج كرد و مثلا لبخند زد كه بيشتربا همون معيار هاي پوزخند يكي بود...كم كم هم بر اثر ضربه وارده به ساق پا خنده پرپر شده رو لبش خشكيد و مهديس جاي حسام چشم غره وار مهسا رو نشونه رفت.
مهديس – چيزيت شد حسام؟
حسام – نه...خوبم...حساب شما هم باشه واسه بعد مهسا خانوم.
مهسا – وجودشو نداري برادر من.
حسام باز پوزخند زن از كنار مهسا رد شد و نگاشو زيرچشمي معطوف من اخم كرده بهش كرد.
بازهم همون جوابي كه به مهسا داد رو دودستي پيشكش اخماي من كرد...من از پيچ و خم ذهنم بيزارم...كنار توده سنگين اين بار خاطره حسرت به دلم...نميخوام...از بل گرفتن اين حجم خاموش شده دوساله بيزارم...از پوزخند توئه روبروم بيزارتر.
فرهاد – ترانه...
نگام از لباي باريك شده روبروم كنده شده به صورت مهربون بهترين عموي دنيا افتاد.
- جانم؟
فرهاد – بيا اينجا...تو عاشق ياسي.
انعكاس صدام تكراروار توي اون شب بهاري تو گوشم زنگ زد"رز هم قشنگه ولي من عاشق ياسم"...چرا امشب؟... فرهاد حداقل تو تمومش كن...دلم خونه...خون ترش نكن...اين تشت خون ديگه جا نداره...من كاسه صبرم اين كاسه لبريزه.
.................................................. .................................................. ...................................كش رو دور موهام انداختم و يه نگاه به سرتاپام...هي بدك نشده بودم...يه تونيك ياسي و ساپورت مشكي بلند.
از اتاق زدم بيرون و تو پيچ راهرو مهسا رو گوشي به دست پيدا كردم.
- آره...كي ميرسي؟...پس منتظريما...دير كردي نكردي...باي.
سرم كج شده منتظر پاسخ كي بود. 
- دوست پسرم نبود...نه كه ندارم...مجبورم با اين نسترن خيرنديده دل و قلوه بدم....فكر كنم ته تهش بايد برم اينو من ورش دارم...از اين فرهاد كه بخاري بلند نميشه.
- داره مياد؟
- آره گفت تازه رسيده خونه...يه كم استراحت كنه مياد.
- فرهاد چرا نيومده؟
- چه ميدونيم والا...فكر كنم خاتون امروز بچه رو گرفته به كار.
- اين تن پرور ازش بعيده.
خنده شد چاشني صورت خوشگلش و از كنارم گذشت...چه نازه...با اون دامن بالا زانوي جين و تي شرت چسبون سرخابي واقعا نازه.
- نخوري منو.
- آشغال خوري بلد نيستم.
- گمشو كثافت.
خنده باز تو دلم رنگ گرفت و قدمام طرف حجم تلنبار شده سبزي جهت.
كنار گلرخ جون نشستم و طعم گس مهربوني زيرپوستيشو بي كلام باحس نوازش دستم درك كردم.
عمه فريبا – چه خبر ترانه؟...كارت تو شركت حسام خوب پيش ميره؟
- آره عمه جون...بدك نيست...فعلا تا بستن قرارداد سرمون خلوته.
عمه عادت كرده به عدم ابراز احساسات سرش باز گرم حجم عمرا تموم شدني سبزي شد و منم دست بردم كه گوشه اي از اين حجم هر ساله خاتون و دوسال نبوده خودم رو ساموني بدم.
مهشيد – حالا اين پسردايي ما كه تو شركت بهت سخت نميگيره.
گلرخ جون – مگه جراتشو داره؟...خودم يك دماري از روزگارش درميارم كه بيا و ببين....تازه فريبرز اولتيماتوم داده تو خونه كه ترانه خم به ابروش بياد جل و پلاس حسام تو كوچه است.
مهديس مثلا با خنده و درواقع با حرص گفت:خدا شانس بده.
گلرخ جون – عزيزه از بس.
باز هم يه لبخند به اون مهر تو چشماي مهربون و يه حس بد از نگاه لبريز حسادت مهديس.
مهسا كنارم رو زمين پخش شد و كنار گوشم نظر داد باز.
مهسا – ميبينم كه مهديس خانوم ميخوان سر به تنتون نباشه.
- فكر كنم بد مدله خاطر خان داداشتو ميخواد.
مهسا – بشينه تا اين حسامي كه من ديدم بگيرتش.
- مهسا نامرد نباش ديگه...مهديس همه چي تمومه.
مهسا – آره تو همه چي همون تمومه...آف آف.
- كوفت...يه كم منطقي باش...آخه چه هيزم تري بهت فروخته مگه؟
مهسا – من از هيزمش نناليدم از يه عمر زير بار تحقير تو چشاش ناليدم.
- فلسفيش نكن مهسا...مهديس صددرصد انتخاب آقابزرگه واسه يكي يه دونه خل ديوونه فاميل.
مهسا – حسام هم زير بار حرف زور برو نيست اينو خيلي خوب حاليمه.
مهشيد – چيه شما دوتا دوساعته سر كردين تو گوش هم؟
مهسا – تو به سبزيت برس.
مهشيد سبزي تو دستشو طرف مهسا پرت كرد و من با خنده اظهار وجود كردم.
- مهشيد آرتين كجاست؟
مهشيد – خونه مادر شوهرم...مياوردمش تو دست و پا بود.
- اااااا...خب من دلم براش تنگ شده بود.
مهشيد – بچم به مادرش رفته...كشته مرده زياد داره.
مهسا – دوباره اين واسه ما تيريپ توهم اومد...خانومي شهاب هم كه اومد گرفتت بچه ايثار كرد وگرنه...
مهشيد – مهسا كاري نكن بكشمت امشب جا آش رشته كله پاچتو بديم ملت بخورنا.
اينبار مهسا حجم سبزي رو پرت كرد طرف مهشيد و من بازم نيشم كش اومد.
- راستي خاتون يكي از دوستاي من و مهسا هم قراره بياد كمك.
خاتون – قدمش سر چشم...فقط ترانه برو يه سر به غذا رو گاز بزن.
مهسا – اونوقت خاتون چرا ترانه؟
خاتون – مثلا ميخواستي به تو بگم كه نيمرو هم بلد نيستي بپزي؟
مهسا – خاتون.
ابرو بالا انداختن واسه مهسا لب و لوچه آويزون تفريحيه براي خودش.


غذا رو چك كرده شال انداختم رو سرم و از در آشپزخونه پا گذاشتم به باغ...نگام به جنب و جوش كارگرا بود...نگام به آرومي مظلومانه اي بود كه لبه ايوون نشسته و با حسرت به تاب وسط باغ خيره بود...پاهام اختيار دارن خودشون ...تحت فرمان من نيستن.
كنارش لبه ايوون نشستم و لبخند زده به اون همه معصوميت گفتم:خانوم خوشگله اسمت چيه؟...اسم من ترانه است.
سرش ميليمتري بالااومده باز چونه اش به گردنش چسبيد و من دست دراز كردم طرفش و گفتم:از اين تاب خوشگله يكي هم حياط پشتيه...ميخواي بريم ببينيم؟
اينبار سرش بالاتر اومد و گفت:بابام گفته اينجا بسينم.
آخ من به فداي اين لحن...دل آب ميكني خانوم خوشگله...من اگه بابات بودم جون ميدادم واسه اين باباگفتن.
- خب برو از بابايي اجازه بگير.
از روي ايوون پريد و من تو سياليت ذوقش شناور شدم.
باباش سري برام خم كرد و من لبخند زدم و دختر كوچولوي مو فرفري پري وار دوئيد طرفم.
لبخند زنون دست دراز كرده به طرفش محتاج محبت گفتم:بريم؟
دست كوچيكش ارزشمند شد تو دستم و من تو باور خوشبختي لحظه اي گفتم:حالا نگفتي اسمت چيه خانومي؟
- اسمم سماس...سما...مامان ميگه يعني آسمون.
- خوش به حالت چه اسم خوشگلي داري.
دست كوچيكش رو رو لبش گذاشت و نخودي ريسه رفت و من ذوق كردم با اين نخوددونه چشماش.
روي تاب فلزي پر خاطره نشوندمش...پشت سرش وايسادم و با خنده گفتم:چقدر ميخواي بالابري؟
مثل فرهاد...فرهاد هم اينجوري ميگفت چقدر ميخواي بالا بري...منم ميگفتم تا آسمونا...كاش به بلندي اين تاب قانع بودم...آسمونم آسمون نبود...آسمونم با صورت رو زمين گرم خوردن بود.
- خاله من يه سعل بلدم...بخونم؟
- آره قربونت برم.
- ميوه نخول نسسته...لويس مگس نسسته...اول بسول با دقت...بعدس بخول با لذت.
دل ميدم براي اين جاي "ر""ل"وجاي"ش""س"گفتنا...دل من با دو حرف زيرو رو ميشه و حس ميكنه الان خوشبخت ترينه.
.................................................. .................................................. ...................................
بغلش كرده و اون دست انداخته گردنم...آداب شيرين زبوني رو خوب بلده اين نيم وجب قد و بالا.
- خب ديگه چي دوست داري؟
- خب من بستني هم دوست دالم ولي مامان بلام نميخله ميگه سلما خولدم بلام خوب نيست.
- خب ماماني راست ميگه...وقتي خوب شدي قول ميدم يه عالمه واست بخره.
- قول قول؟
- قول قول.
- خاله خيلي دوست دالم.
با عشق غرق بوسه كردن يه صورت يعني اوج بودن...با اين بودن در اين لحظه خوشم.
- من عاشقتم عزيزم.
مهديس – ترانه اين بچه كيه؟
- بچه يكي از كارگرا تو حياطه...ببين چه نازه.
بي احساس نگاش كرد و بي تفاوت از كنارم گذشت...نه بابا اينم به عمه خانوم رفته.
كنار خاتون نشستم و تازه متوجه نسترن شدم...روبوسي و حال و احوال كه تموم شد تازه خاتون تونست چشم بگيره از اين عروس آرزوهاش و بگه.
خاتون – مادر اين بچه كيه؟
- بچه يكي از كارگرا....ببينين چه نازه.
خاتون – آره مادر خدا حفظش كنه.
مهشيد – ترانه نگفته بودي اينقده بچه دوستي.
يه لبخند شاد خواست رو لبم جون بگيره كه تيره شدن نگاه خاتون زهرش كرد...خاتونم بي خيال....من دوساله كنار اومدم...تو هم كنار بيا...با آرزوي بربادرفته ترانه ات كنار بيا...خاتونم تموم شد...من حالاشم خوشم.
لبخند لاجون و با اصرار رولبم پافشاري كرد و گفتم:بچه ها همه عشقن.
نسترن – بچه ها همه عزيزدلن....منم عاشقشونم.
خاتون دم گوشم گفت:ماشالا به سرتاپاش....الهي بگردم چه نازه.
خاتون با صداي غمناك تعريف نميكنن از عروس آرزو...خاتونم قرار شد بي خيالي طي كني...بخاطر من بي خيالي طي كن.
- دوسش دارين؟
خاتون – اگه اين پسره دوباره دبه نكنه چرا كه نه؟...چي ديگه از خدا ميخوام مگه؟
با اون لاجوني خنديدم...براي دل تو خنديدم خاتونم...تو هم بخند براي دل من.
نگام رو صورت رنگ پريده گلرخ جون موند و رد نگاشو دنبال كرده رسيد به...يا قمر بني هاشم...اين چرا اينجوريه؟ ...يعني هميشه اينجوريه...ولي حالا ديگه چرا اينجوريه؟
مهسا كوبيد تو صورتش و رنگ عمه فريبا پشت بند اين ضربه شد زردچوبه و خاتون سكته رد كرده به اين نمونه نادر خيره موند و حجم سبزي هاي تو دستش توي روفرشي ول شد.
خميازه كش و چشم بسته از پشت سرم رد شد و يكي كوبوند پشت سرم و گفت:سلام بر بانوان غيور اين خانه.
گفت و چپيد تو آشپزخونه...مهسا ارورداده سبزي ها رو برد طرف دهنش و مهشيد زد پشت دستش و بعد به ادامه ماتزدگيش رسيد...گلرخ جون يه چشم غره و اشاره به مهسا رفت و قبل از حركتي از جانب مهسا باز اين نمونه نادر انساني پيداش شد و با همون چشماي نيم بندش كنار من جا گرفت و من باز نگام به اون شلوارك ارتشي زيرزانو و ركابي پر از حرف انگليسيش خيره موند و آقا سر گذاشت رو پا خاتون و گفت:خاتوني خوابم مياد.
حركت لب خاتونو ديدم كه ميگفت:خواب به خواب بري مادر.
نگامو زير چشمي نشونه دادم طرف نسترن سرخ شده...ما عادت كرديم...دليل نميشه كت و شلوار پوش بيمارستانو شلوارك و ركابي پوش ببينه اين...بيدار شو درد كلهممون به جونت.
چشماشو باز تر كرد...فنر دوباره زيرش دررفت و با سرعت اف چهارده جنگي تو پيچ راهرو گم شد.
مهشيد و مهسا پكيده ول شدن رو حجم سبزي ها و من هم سر كردم تو موهاي سما و خاتون رنگ و حالش برگشت.
خاتون – ببخش مادر...اين بچه من از خواب كه ميخواد بيدار شه دور از جون تو عين اين ديوونه هاست.
مهسا دوباره شيهه اسب سرداده رو سبزي ها پخش شد و گلرخ جون هم بي خجالت يه نيشگون از ناكجاي مهسا درآورد و من و مهشيد با سعيي شگرف به جاي شيهه مليحانه خنديديم.
عمه فريبا با حرص سر گردوند...نسترن جان باب ميل عمه فريبا نيست...عمه فريبا دق ميكنه نبنده پرستو رو به ريش فرهاد...عمه جان خدا قوت.
.................................................. .................................................. ...................................
براي سماي سوار ماشين دست تكون دادم و اون خواب آلوده تو بغل باباش بهم خنديد...جان دلم...دلتنگ ميشم برات.
آقابزرگ – ترانه بابا.
دوئيدم طرف تخت يا همون مجمع هرساله نذري خورون.
- جونم آقابزرگ؟
آقابزرگ – بيا اينجا بابا بشين بخور...صبح تا حالا چيزي نخوردي.
مهسا – آقابزرگ من موندم چطور شما فقط آمار ترانه رو دارين.
آقابزرگ – آخه تو تعارفت نكرده قد همه ما ميخوري.
خاتون – راست ميگه آقابزرگت بيا اينجا آش بخور...جون تو تنت نمونده صبح تا حالا.
ميون خاتون و آقابزرگ نشستم و فرهاد كاسه آشو داد دستم و باز خيره شد به نسترن معذب شده...خب عمو جان ميبيني كه داره غذا ميخوره چشم درويش كن بذار راحت باشه...مهسا همه ناز و قربوناي منو با نيشگوني كه از بازوي فرهاد درآورد حالي فرهاد خسته دل كرد.
حسام – دست خاتونم درد نكنه با اين دست پخت.
خاتون – منكه كاري نكردم مادر...نوش جونت.
مهسا – ما هم كه بوق...ديروز تا حالا دور از جون تراكتور ازم كار كشيدن بعد خاتون دستش درد نكنه؟
آقابزگ با ته عصاش چندباري مصلحت آميز زد به بازوي مهسا و گفت:بچه خجالت بكش جلو نسترن خانوم...نسترن جان بابا غريبي نكنيا.
نسترن – نه ممنون...اونقدر جمعتون صميمي هست كه جايي واسه غريبي نمونه.
حسام با آرنج كوبيد تو پهلوي فرهاد كه يعني بشنو و حظ كن فرهاد خان...فرهاد هم نيش چاك داده گفت:كاستونو بدين بريزم براتون.
همه نگاهمون به كاسه تازه استفاده شده نسترن خيره موند و باز شيهه مهسا هوا رفت البته بي صدا و سركرده توسينه خود فرهاد.
آقابزرگ – نسترن جان بابا و مامانو هم مي آوردي خوشحال ميشديم.
نسترن – بابا فعلا تا يه ماه آينده ايران نيستن...مامان هم براي يه كنفرانس رفتن شيراز...وگرنه مشتاق ديدار بودن.
خاتون – اونوقت بچه تكي مادر؟
نسترن – نه يه برادر هم دارم...چهار سالي هست با همسرش سوئد زندگي ميكنه.
عمه فريبا – اونوقت مامان بابات شغلشون چيه؟
نسترن – بابا جراح قلب و عروقه...مامان هم سوپروايزره.
فرهاد – يعني دختر دكتر سميع معروفين؟
نسترن – اگه اجازه بدين.
فرهاد كنار گوش مهسا يه چي گفت و مهسا با چشما گشادشده خيره نگاش كرد وبلندگفت:دروغ...
فرهاد – به جون ترانه.
ندونستن اينكه فرهاد و مهسا بي من چي ميگن و مايه ميذارن از من بد رو مخمه.
.................................................. .................................................. ...................................

خواهشا سپاس بدین
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط ( DEYABLO )


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بغض ترانه ام مشو"خیلی قشنگه نخونی از دست دادیا!!" - niloofarf80 - 13-08-2013، 14:22

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان