16-05-2011، 18:26
هدفم گم شد!
نميدانم داستان پيرمردى را شنيدهايد كه ميخواست به زيارت برود اما وسيلهاى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.
يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيلهاى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى ميكرد، غذا ميداد و او را تيمار ميكرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.
پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.
هر چه پيرمرد تهيه ميكرد اسب لب به غذا نميزد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در ميزد اما اسب همچنان لب به غذا نميزد و روز به روز ضعيفتر و ناتوانتر ميشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.
اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى ميكرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مىافتاد و پيرمرد او را تيمار ميكرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.
وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور ميشد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!
پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برميگردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب ميكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست ميكوبد و لب ميگزد!!
___________________________________________________________________________________________________________________
با تشكر \mo@mmad
نميدانم داستان پيرمردى را شنيدهايد كه ميخواست به زيارت برود اما وسيلهاى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.
يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيلهاى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى ميكرد، غذا ميداد و او را تيمار ميكرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود.
پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد. چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد.
هر چه پيرمرد تهيه ميكرد اسب لب به غذا نميزد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در ميزد اما اسب همچنان لب به غذا نميزد و روز به روز ضعيفتر و ناتوانتر ميشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.
اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى ميكرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مىافتاد و پيرمرد او را تيمار ميكرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.
وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور ميشد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود!
پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برميگردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب ميكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست ميكوبد و لب ميگزد!!
___________________________________________________________________________________________________________________
با تشكر \mo@mmad