نظرسنجی: این رمان را بنویسم یا نه ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
آره
0%
0 0%
نه
0%
0 0%
در کل 0 رأی 0%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 117 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کره فروش{داستان}

سرم را چرخاندم که نگاهم با نگاه پیرمرد آدامس فروش گره خورد

پیرمرد در دستش چند آدامس داشت و یک کیف

کیفش پر از آدامس بود

در یک دستش کیف پر از آدامس بود و در یک دستش چند تا آدامس

هیچی نمی گفت فقط دستش رو جلو آورده بود و با کمری کاملا خم شده و سری بالا، به چشمانم نگاه می کرد

دستی که جلو آورده بود و چند آدامس را نگه داشته بود می لرزید

دستی که کیف پر از آدامس را نگه داشته بود نیز

بدنش نیز

چشمش نیز

گفتم چشم

چشمانش پر از اشک بود

اشک هایش پر از غم

غم هایش پر از فقر

اینهایی را که گفتم در عرض چند ثانیه تمام وجودم را تسخیر کرد

دست در جیب کردم و مبلغی به او هدیه دادم، بدون خرید آدامس

و رفتم

جسمم رفت ولی جانم پیش او باقی ماند

اینبار تنها چشمان پیرمرد نبود که پر از اشک بود

چشمان من هم

اشک های پیرمرد سوز داشت و اشک های من هم

اشک های پیرمرد درد داشت و اشک های من هم

ایستادم و برگشتم به سمت پیرمرد آدامس فروش

پیرمرد برای چند لحظه، کیف پر از آدامسش را بر زمین گذاشته بود و

و کنار درب رستوران (پر از عطر سیری) به گشنگی اش می اندیشید

اما کسی او را ندید، دردهایش را، اشک هایش را

من خواستم او را ببینم

من از او پرسیدم چه می کنی پدرجان

پیرمرد با صدایی لرزان و کشیده (که از سکته اش خبر میداد) گفت: آدامس می فروشم

من از او پرسیدم کجا زندگی می کنی پدرجان

پیرمرد این بار سرش را چرخانید و کیفش را برداشت و با صدای بلند (بلندترین صدایی که می توانست) گفت: آن سر شهر

دیگر به من نگاه نمی کرد و رفت

انگار نه انگار که شاید از دست من کاری برای او ساخته باشد

رفت و من به دنبال او

گفتم پدرجان کاری از من بر میاد

گفت: برو

گفتم: پدرجان بگذار کمک کنم

گفت: برو

گفتم: پدرجان چه نیازی داری می خواهم کمک کنم

گفت: برو

گفتم و گفتم و گفت و گفت

دستی که در آن چند آدامس داشت را به بالا می آورد و می گفت برو

گویا من به او نیاز داشتم

این بار من به او نیاز داشتم ولی او دیگر به من نیاز نداشت

من ایستادم و او رفت

با همان قد خمیده و کیفش و جسم لرزانش و …

من را با دردهایم تنها گذاشت، من را با دغدغه هایم تنها گذاشت

من را با نیازهایم، من را با سوال هایم، من را با اشک هایم تنها گذاشت

قصه ی پیرمرد آدامس فروش برای من عجیب بود

عجیب

خواستم از او عکس بگیرم که دستم لرزید

شرف او در قاب عکسی از جنس عزت برای همیشه در قلبم به یادگار خواهد ماند
پاسخ
 سپاس شده توسط FARID.SHOMPET ، best~girl ، RedSparrow ، j0oj0o ، ارمين2012


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان های کوتاه - amin - 20-03-2011، 20:15
RE: دا ستان کوتاه - طاها - 20-10-2011، 14:10
RE: دا ستان کوتاه - msit723 - 20-10-2011، 14:21
داستان قشنگ - deymon1 - 26-12-2011، 17:01
داستان عاشقانه - deymon1 - 26-12-2011، 17:09
دو ګرګ - FARID.SHOMPET - 01-01-2012، 14:17
RE: شوهر مریم! - istanbul - 16-01-2012، 22:31
RE: شوهر مریم! - 1939 - 16-01-2012، 22:33
RE: شوهر مریم! - ~SoLTaN~ - 16-01-2012، 23:35
طرف شدن باخر - 202020 - 28-01-2012، 19:29
رنگها(عاطفی - 202020 - 28-01-2012، 19:34
کمربند - آرزو - 03-02-2012، 14:27
فقیر و ثروتمند - mohamad66 - 07-02-2012، 18:02
دختر سی دی فروش - serpico - 21-02-2012، 20:38
مسجد - sanaz_jojo - 28-02-2012، 21:46
صورتحساب - bikas - 07-03-2012، 15:32
RE: صورتحساب - ffrr - 07-03-2012، 16:18
یه داستان کوتاه - Armina - 08-03-2012، 13:35
هیزم شکن - ♥ Sky Princess♥ - 09-03-2012، 10:06
داستانی کوتاه - Armina - 09-03-2012، 16:21
RE: داستان های کوتاه - mina77 - 24-04-2012، 21:42
عشق مادر - Hamidreza jefri HHH - 12-05-2012، 14:23
RE: عشق مادر - Amir BF - 12-05-2012، 15:19
RE: عشق مادر - gita mini - 12-05-2012، 15:21
RE: عشق مادر - بهار2 - 12-05-2012، 17:50
قـدرت بـخشش - Armina - 16-05-2012، 9:52
ابراز عشق - Hamidreza jefri HHH - 17-05-2012، 10:36
دروغ (طنز) - Hamidreza jefri HHH - 18-05-2012، 14:29
زندگی - saghar77 - 21-05-2012، 15:50
پنجره - saghar77 - 21-05-2012، 16:11
قدرت کلمات - saghar77 - 21-05-2012، 17:10
یک بنده خدا - sayna - 21-05-2012، 17:11
داستان BRT!!! - saghar77 - 21-05-2012، 20:22
RE: داستان BRT!!! - best~boy - 21-05-2012، 20:47
آن سوی مرز عاشق - benyamin - 22-05-2012، 17:24
تنها راه رسید... - *elahe* - 23-05-2012، 0:04
پسرک خوش شانس - sina.a1 - 30-05-2012، 17:20
RE: پسرک خوش شانس - mohmo - 30-05-2012، 18:12
ما که هستیم؟؟؟ - hell girl - 31-05-2012، 13:48
مادر زنداني - ارمين2012 - 07-06-2012، 13:21
RE: مادر زنداني - ~SoLTaN~ - 07-06-2012، 13:35
RE: شوهر مریم! - anna - 16-06-2012، 22:07
اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:36
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:45
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:49
RE: اشتباهی خفن - soheyla - 20-06-2012، 7:53
عشق - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:33
عشق لعنتی - Nasim 12 - 23-06-2012، 12:34
یک رویا.... - aCrimoniouSs - 01-07-2012، 11:05
RE: رویا - ...Sara SHZ... - 01-07-2012، 21:02
یک داستان زیبا - benyamin - 02-07-2012، 14:50
مادر - parya2 - 08-07-2012، 19:03
تنها در جنگل - Nasim 12 - 09-07-2012، 17:53
RE: تنها در جنگل - serpico - 09-07-2012، 18:09
RE: تنها در جنگل - best~boy - 09-07-2012، 18:12
RE: تنها در جنگل - pegah-p - 09-07-2012، 18:12
مادر اگر نذر کند - gomnam - 12-08-2012، 11:30
استاد سلام - gomnam - 15-08-2012، 17:20
چند نوجوان - gomnam - 16-08-2012، 13:01
جلد کمپوتها - gomnam - 16-08-2012، 13:02

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حال بهم زن ترین داستان دنیا(هر اتفاقی که بعد از خوندن داستان افتاد به من ربطی نداره)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان