20-08-2013، 9:55
وقتی وارد خونه باغ تیمسار شدن تمام خاطرات کودکی یاسی براش زنده شد انگار همین دیروز بود که رو شونه های پدرش نشسته لابه لای درختای سر سبز هواپیما بازی میکردن .........
فرهاد : چرا ماتت برده بیا تو دیگه همه منتظرن.
فرهاد در ساختمان قدیمی وسط باغ را باز کرد رو به همگی بلند سلامی دادو صبح بخیر گفت .
تیمسار که از دیشب مشتاقانه منتظر دیدن یاسمن بود جلو اومد و دستای لطیف وسفید اونو توی دست گرفت وگفت:به خونه خودت خوش اومدی عزیزم .
و یاسی رو در اغوش پر مهر خودش جا داد .
یاسی احساس کرد پدر بزرگش زنده شده و داره اونو تو اغوش مهربون خودش با محبت فشار میده
خدایا چقدر احساس نیاز میکرد ......... نیاز به یه تکیه گاه محکم
نیاز به اغوش گرم پدر............
انگار تازه میفهمید احتیاج به یه پدر دلسوز و مهربون داشته ..
تیمسار : بوی مهران و میدی دخترم و رو به اسمون گفت:
میبینی مهران نوه گل تو میبینی چه خانم شده ...... من به قولمون دارم وفا میکنم اما تو نموندی تا با هم این کارو به اخر برسونیم..................
اشک همگی در اومده بود مخصوصا یاسی ... اخه هیچوقت تا این اندازه به یاد پدر و پدر بزگش نیفتاده بود ......حتی یادش نمیومد اخرین بار کی سر قبر اونا رفته ..........
جو کمی اروم شد .....تیمسار همراه یاسمن روی مبل نشستند
یاسی تازه مادرشو که کنار مادر فرهاد با چشای اشکبار نشسته بود وانو نگاه میکرد رو دید ........
تیمسار از خاطرات گذشته میگفت و بقیه محو حرفای اون ....
نهارو توی بالکن باصفای تیمسار خوردن و بعد از یه استراحت کوتاه عارزم رفتن شدن یاسی رفت که از اتاق وسایل مادرشو بیاره که متوجه حرف زدن فرهاد با پدرش شد .....
پدر فرهاد : منظورت چیه که نمیخوای ازدواج کنی من جواب پدر بزرگتو چی بدم ؟
فرهاد : شما توقع دارین من با این گربه وحشی تا اخر عمرم سر کنم ..... اون یه بچه ست ....من نمیتونم تا اخر عمر نقش دایه رو بازی کنم اون حتی نمیدونه ازدواج یعنی چی.......
پدر فرهاد: مگه این دختر چی کارت کرده .... اصلا تو ازاولم اونو نمی خواستی دلت پیش اون دختری عوضیه که ولت کرد رفت......
فرهاد : بگید این دختره چیکارم نکرده دیشب نبودی ببینی که خونم رینگ بوکس بود ....انچنان موهای سرمو کشید که هنوزسرم درد میکنه....
ما اصلا به در هم نمیخوریم من یه زن اروم میخوام واسه زندگیم که وقتی از سر این کار لعنتی میام تو خونم ارامش پیدا کنم اما با این دختر ............... من با اون به جایی نمی رسم
پدر فرهاد :پس چرا جلو مادرش قبول کردی؟ هان ؟
فرهاد: اون موقع فقط میخواستم این بچه لوسو ادب کنم ....همین
پدر فرهاد:من نمیدونم خودت با پدر بزرگت صحبت کن ...
بغض راه گلوی یاسی رو بسته بود و داشت خفش میکرد سریع به دستشویی رفت و با سرعت به صورتش اب پاشید .......
کمی که اروم شد خودشو تو اینه نگاه کرد : ازت متنفرم فرهاد
حالا که منو نمیخوای خودمو به هر اب و اتیشی میزنم تا این ازدواج سر بگیره ......
فردای اون روز یاسی شماره تیمسارو گرفت و بهش گفت میخواد اونو ببینه اما توی رستوران پرسپولیس.....
یاسی با سلیقه تمام لباس دامن وبلوز استین بلند یشمی سنگ دوزی شدشو پوشید و سر قرار رفت....
وقتی اونجا رسید تیمسار با یه کتو شلوار خوش دوخت طوسی انتظارشو میکشید
یاسی به ارومی بوسه ای روی گونه تیمسار نشوند و سلام کرد .تیمسارم جواب بوس و سلام اونو با گرمی داد و اونو دعوت به نشستن کرد ....
گارسون منو بدست اومد و تیمسار برای هردوشون خوراک بره با مخلفاتشو سفارش داد ....
تیمسار : چی شده یاسمن خوشبو یادی از ما کردی؟
یاسی : ااا تیمسار من که دیروز خونتون بودم ؟
تیمسار خنده کنان گفت :میدونم عزیزم داشتم شوخی میکردم ...حالا بگو ببینم چه موضوعی پیش اومده ؟
یاسی هم بی کمو کاست حرفای فرهادو پدرشو به تیمسار گفت.
تیمسار اول شروع کرد به خندیدن بعد گفت : چی به سر نوم اوردی که اونو فراری دادی ...... و باز خندید ....
فکر نکنم تا حالا کسی حتی یه نیشگون از فرهاد گرفته باشه اونوقت تو داشتی موهاشو از سرش میکندی ...وباز هم خندید..
یاسی با مظلومیت تمام گفت تقصیر من نبود خوب اون منو عصبانی کرد ...همش با حرفاش منو میچزونه.....
تیمسار دیگه اشک از چشماش سرازیر شده بود تو همین حین غذاشون رو اوردن ....
کمی که گذشت مشغول خوردن شدن تیمسار : حالا چه کاری از دست من بر میاد؟ چیکار باید انجام بدیم؟
یاسی: ببینید قراره فرهاد با شما صحبت کنه شما هم براش یه شرط بزارید ....
تیمسار: چه شرطی؟
یاسی هم نقشه خودشو تمام و کمال گفت ...
دور روز بعد تیمسار به فرهاد زنگ زد و او خواست سری به او بزند.....
فرهاد بعد از کار به سرعت به دیدن پدر بزرگش رفت ..
و او را فرو رفته در مبل راحتیش غرق تفکر دید ..........
فرهاد : سلام اقا جون خودم.... خوبید ..خوشی سلامتی ؟
تیمسار خیلی سرد جواب سلام فرهاد و داد..
فرهاد:چیه اقا جون تحویل نمی گیری؟
تیمسار بازم با همون لحن گفت :از دستت ناراحتم ... یه چیزایی شنیدم ؟
شنیدم گفتی یاسی رو نمیخوای ؟ راسته؟
فرهاد من من کنان گفت:بله اقا جون...
تیمسار : باشه قبول
فرهاد با چشای گشاد شده به پدرر بزرگش چشم دوخت ...باورش نمیشد به همین راحتی تیمسار خواستشو قبول کرده...
تیمسار گفت: اما یه شرط دارم ...
فرهاد:چه شرطی اقا جون ؟
تیمسار: تو که میدونی همه پسرای فامیل قبل از 25 سالگی ازدواج میکردن و بعد از خانواده جدا میشدن...... اما تو اول بخاطر دوری محل کارت از ما جدا شدی ..بعدم ما منتظر بودیم یاسمن 18 ساله شه تو با اون ازدواج کنی . ....
اما حالا که خودت اینطور میخوای تو هم باید از قانون خانواده پیروی کنی...
شرط منم همینه تو تا 2 هفته دیگه که 28 ساله میشی باید همسر خودتو از خانواده هایی که من تعین میکنم انتخاب کنی اما اگه تا اون موقع نتونستی زن دلخواهتو پیدا کنی یا باید قید شغلتو که من واست جور کردمو میدونم خیلی هم دوستش داری رو بزنی یا باید طبق قول وقرارمون با یاسمن ازدواج کنی. .......
فرهاد عصبانی از جاش بلند شد و گفت :منو بگو که چی فکر میکردم ...خب یه بارگی میگفتین نه ..نمیزارین با کسی غیر این گربه وحشی ازدواج کنم ....اخه کی تو 2 هفته همچین کاری کنه که من دومیش باشم...هان؟
تیمسار :تنها به این شرطه واسه راحتی کارت ترتیب قراراتو دادم...... بعد کاغذی جلو فرهاد گذاشتو رفت....
فرهاد نگاهی به کاغذ انداخت اولین قرار 2روز دیگه بود ..فرهاد در رستوران نخلستان نشسته بود که صدای گلفتی گفت: اقای احمدیان؟
فرهاد برگشت جواب مرد رو بده که دید یه دختر مو وزوزی
100 کیلوی جلوش واستاده و چیل خند میزنه (یعنی لبخند)
فرهاد:بله شما؟
دختر دستای گوشتالودشو جلو اورد و با عشوه خرکی گفت:من غنچه هستم دختر آقای ارسلانی..خیلی از دیدنتون خوشحالم...
فرهاد تو دلش گفت : الان غنچه است فردا باز بشه چی میشه...
نشستند و دختر شروع کردبه صحبت کردن باصدای کلفتش ..از همین الان مشخص بود پدر بزرگش زشت ترین
بیریخت ترین دخترا رو واسه قراراش اماده کرده.....تا اونو مجبور کنه با یاسی ازدواج کنه ....
فرهاد : ببخشید غنچه خانم من یه کار ضروری واسم پیش اومده باید برم
دختر که منظور فرهادو فهمیده بود به سرعت از جا بلند شد وهمینطور که به طرف درب خروجی میشد با غیظ گفت :به درک فکر کردی کشته و مردتم من فقط به خاطر جناب تیمسار اومدم وگرنه 100 سال سیاهم به ادمی مثل تو محل سگم نمی ذاشتم......
فرهاد نفس حبس شدشو بیرون دادو گفت اوه اوه عجب سگ هاری بود داشت درسته قورتم میداد ...سگ پدر چه اعتماد به نفسی هم داشت من اگه جای این بودم اصلا پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم چه برسه برم سر قرار.........
روزها از پی هم میگذشت وبلاخره رارها پایان گرفت ...
فرهاد خسته از این قرارهای بی ثمر
خسته وکلافه روی تخت خود خوابیده بود و به دخترانی که ملاقات کرده بود فکر میکرد ....
یکی قد بلند و زیبا اما چلمنگ ... یکی کوتوله و ریز نقش اما با ذکاوت ... یکی چاق.... یکی لاغر .......ووووووخلاصه هر کدوم یه عیب بزرگ داشتن ..
تلفن خانه به صدا در امد فرهاد :بله بفرمایید؟
تیمسار : الو.. فرهاد خودتی؟
فرهاد :سلام اقاجون
تیمسار :سلام پسرم شیری یا روباه؟ زن دلخواهتو پیدا کردی؟
فرهاد با تمسخر گفت : با اون دخترای عتیقه ای که شما واسم جور کرده بودین بنظر تون باید چی بگم .....
امشب یاسی و مادرش میان خونه سر قولت که هستی ؟ ........
شب بود و هوا بارانی... همگی در خانه تیمسار جمع شده بودند...عاقدی برای خواندن صیغه محرمیت اورده شده بود همه منتظر فرهاد نشسته بودند ..که فرهاد وارد شد سرتا پا خیس ..از موهای سیاه براقش اب میچکید معلوم بود ساعتها زیر باران مانده..
مادر فرهاد:پسرم کجا بودی چرا این شکلی شدی؟بروکنار بخاری تا برات حوله بیارم ...
فرهاد جلوی پای تیمسار زانو زدو گفت:اقا جون من تا به این سن رسیدم هیچ وقت روی حرف شما حرفی نزدم ...همیشه دنبال براورده کردن ارزوهای شما بودم گفتین موسیقی رو ول کنم برم تو ارتش گفتم چشم ...گفتین ارتشو ول کنم بشم بازرس بازم گفتم چشم ..گفتین حق ندارم خیلی کارا کنم بازم گفتم چشم اما در مورد ازدواجم میگم متاسفم من نمیتونم ....
..... یاسی که تا اون لحظه گوشه ای ساکت ایستاده بود بغض کرده به سمت باغ دوید...
پدر فرهاد با عصبانیت گفت :چی میگی فرهاد؟.
تیمسار دستشو به علامت سکوت بالا اورد و رو به فرهاد گفت :کسی رو برای ازدواجت در نظر داری ؟
فرها: نه هیچ کس
تیمسار : پس چرا نمیخوای با اون ازدواج کنی ؟
فرهاد:متاسفم دلیلی ندارم فقط نمیخوام الان ازدواج کنم همین وبه سرعت بلند شد از در بیرون بره که
پدر فرهاد :فرهاد....فرهاد صبر کن ....
تیمسار :ولش کن بره پسره بی لیاقت عوضی و گلدون روی میز رو برداشت که به سمت فرهاد پرتاب کنه یدفعه احساس درد شدیدی توی سینش احساس کرد و نقش زمین شد همگی به سمت تیمسار رفتن
پدر فرهاد :پدر خواهش میکنم اوه خدای من زنگ بزنین امبولانس بیاد
فرهاد از نیمه راه برگشت و سریع به اورزانس زنگ زد....
از صدای شیون و زاری.. یاسی وحشت زده به طرف ساختمان دوید....
دید تیمساربی هوش روی زمین افتاده ...از فکر اینکه پیرمرد سکته کرده و مرده به هق هق افتاد وخودشو روی جسم بی جون تیمسارانداخت و با مشتای گره شده محکم به سینه های او زد وبا التماس میگفت : نمیر نه ..تو نباید بمیری... نه............من تازه تو رو پیدا کردم ...خدا ااااااااااااااااا...پدرمو ازم گرفتی پدر بزرگمم بردی خواهش میکنم اونو دیگه نبر ..............
خدا قسمت میدم ..........فرهاد با چشمای اشک بار سعی کرد یاسی رو از روی جسد پدر بزرگش بلند کنه ...اما هر چه کرد نتوانست ..یاسی همچنان ناله میدادو با مشت به سینه تیمسار میزد همه اشک ریزان بالای سر تیمسار ایستاده بودند دیگه مطمئن شده بودن که تیمسار واسه همیشه از پیششون رفته .......
که یدفعه چشای تیمسار گشاد شدو نفس حبس شودشو بیرون داد .. فرهاد که نظارگر این معجزه بود داد زد اون زندست اون زندست یاسی تو اوج گریه شروع به خندیدن کرد و همه با ناباوری به سمت تیمسار رفتند و به او کمک کردن که از زمین بلند شه ..........
تیمسار :چی اتفاقی افتاد؟ چی شده چرا قیافههاتون این شکلیه که یدفعه یاسی پرید تو بغلشو صورت اونو غرق بوسه کرد ...
.در همین موقع امبولانس ا زراه رسید و دکترها که ماجرا رو شنیدن گفتند:این یه ایست قلبی بوده که خوشبختانه با ضربات مشت این خانم دوباره به کار افتاده ....
تیمسار باورش نمیشد که برای چند دقیقه مرده بوده ...
همه دور تیمسار جمع یودن فرهاد اما خجالت زده از کرده خود در گوشه ای ایستاده بود که تیمسار صدایش زد:فرهاد
فرهاد سر بلند کرد اغوش پدر بزرگش را به روی خود باز دید بی درنگ خودشو در اغوش بخشنده او انداخت.... منو ببخش اقا جون ...خواهش میکنم ....هر کاری بگی همونو انجام میدم فقط دیگه از دستم ناراحت نباش ........
تیمسار دست نوازشی بر سر فرهاد کشید ...
همین موقع بود که صدای اعتراز عاقد بلند شد:بابا یکی بگه ما این وسط چیکارهایم...
خطبه رو بخونیم یا بریم پی کارمون ...؟؟
تیمسار نگاهی به چشمان منتظر یاسی و بعد یه صورت نادم فرهاد انداخت و گفت : بخون صیغه رو.........
اون شب برای همه غم انگیز ترین و شادترین شب بود ........
تو مدرسه یاسی تمام اتفاقات اون شبو بی کم وکاست واسه شیرین تعریف کرد چشمای شیرین از فرط تعجب پق شده بود (یعنی گشاد بزرگ شده بود)..
وقتی یاسی به اخر ماجرا رسید شیرین شروع کرد به کل زدن و دست زدن و هیجان زده پرید یاسی و بغل کرد و محکم لباشو وبوسید .........
پری و رویا و فری که داشتن از اونجا رد میشدن با شنیدن صدای کل شیرین دوییدن طرف اونا ببینن موضوع چیه
پری:میبینم که تنها تنها عشق و صفا میکنین داشتیم...
رویا:چی شده خوب به ما هم بگین یکم خر کیف شیم
فریبا هم مشتاقانه نگاهشو به اونا دوخته بود که شیرین شروع کرد بشکن زدن و قر دادن وخوندن :بادا بادا مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا........
..... یدفعه 3تا دختر هیجان زده شروع کردن به جیغ زدن و یاسی رو محکم بغل کردن......
یاسی هم که از شادی اونا کلی احساساتی شده بود همراه اونا بالا و پاپپن میپریدو جیغ میزد ...کل میزد .....تا اینکه 5تایی بی رمق رو زمین ولو شدن ...
زنگ کلاس به صدا در اومد و بچه ها سر کلاساشون رفتن یاسی اینا این زنگ فیزیک داشتن اونم با کی با اقای نوری ...سگ اخلاق ترین ... خشن ترین ...و چاق ترین معلم مدرسه .... کسی که هرسال نصف کلاس ازش نمره زیر 10 میگرفتن....
همین که وارد کلاس شد نفس تو سینه بچه ها حبس شد ..حاضری بچه ها رو زد ..
چشاشواز پشت عینک ریز کرد و صدا زد : محمدی ..بیا پای تابلو ...
رنگ پری شد عینه هو گچ . سفید سفید..با پاهای لرزون رفت کنار تخته سیاه ..
اقای نوری: کتابو به طرف پری گرفتو گفت: این مسئله رو حل کن ببینم ...
پری بدبخت گیجو منگ زل زده بود به کتاب ...
آای نوری :چرا دست دست میکنی حل کن دیگه
پری با لکنته زبون گفت: آ...آ.ق.آقا ما بلد نیستیم
نوری با عصبانیت زد پس کله پری: چطور بلدی عین کولی ها وسط مدرسه کل بزنی وبرقصی و جیغ بکشی ....
برو بتمرگ سر جات...... اشک تو چشای پری حلقه زدو سریع رفت نشست..
نوری دفتر معروفشو که پر از صفر بود و از تو جیب کتش در اورد و یه صفر کله کنده به پری داد ...
نوری : معزی پور...
قلب یاسی از ترس وایساد با خودش گفت بروکه بدبخت شدی یاسی ..بی شرف میخواد تمام خوشیمونو ضایع کنه..
خودشو کنترل کرد و رفت پای تابلو ..
نوری کتابو داد بهش و گفت این یکی رو حل کن.....
یاسی یه کمی فکر : اقا فکر کنم اااااااااا
...میشه ااااا....... اقا .....تک زبونمه ها ..آقا ااااا
نوری امد کنار یاسی و گفت: جوابش میشه آقا اااااااااا...هان؟
تو هم برو بتمرگ که هیچکدومتون هیج گهی نمیشین ....و بازم دفترشو وا کرد و بازم _0_
یاسی تو دلش گفت یه گهی نشونت بدم ... وقتی دفترتو جر وا جر کردم میفهمی ...اومد بشینه که یه هو زمین زیر پاش لرزید .شیشه .پنجرها شکست دخترا با جیغ غ غ غ غ غ پا به فرار گذاشتن..
.یاسی سرخوش گفت ای خدا قربونت برم دمت گرم خوب موقعی فرستادیش..........
اما بگم از نوری بدبخت که عین بزه ترسیده رم کرده بودو با شدت دخترا رو با اون شکم گندش هل مداد جلو که زودتر از کلاس خارج شه.... هی داد میزد و میگفت : توبه خدایا توبه ..........لا اله الا لا...
یاسی خوشحال از به وجود اومدن این فرصت سریع رفت پشت سر نوری خوشو چسبوند بهش و سریع دستشو کرد تو جیب کت اون .... همینکه دستاش جلد محکم دفتر و حس کرد چشاش برق زد اومد دفترو بکشه بیرون که جلوی نوری ازاد شد و اون عین گوره خر رم کرده فریاد زنان به سرعت دوید ....دویدن نوری همانا گیر کردن دفتر جلد تخته ای تو دهنه جیب کت همانا ...درنتیجه دست یاسی هم گیر کردن تو جیب کت همانا......
دنبال نوری عین خر دویدن همانا ........ شیرین که شاهد این ماجرا بود داد زد یاسی ....خره دستتو بیار بیرون ...هی .یاسی....
یاسی هی داد میزد ای ..ای دستم ... ای .... اقای نوری وایسا... تو رو جون ننت .... به خدا زلزله تموم شده ..... آی ... وای .... چه غلطی کردم خدا...
نخواستیم دفترو ...وای دستم ....ای.....اما قای نوری انگار شکه شده بود .. عین جن زده ها لا اله اله لا گویان به سمت در مدرسه میدویید یاسی هم دنبالش شیرین و پری هم دنال یاسی ....
بچه های مدرسه با دیدن این صحنه از خنده روده بر شده بودن ...
اشک تو چشای یاسی جمع شده بود گلوش خشک از بس التماس کرده بود ... پاهاش ذوق ذوق میکرد .. دیگه واقعا باورش شده ود که این مردک دیونه شده....تو این فکر بود که محکم خورد به پشت اقای نوری و ولو شد رو زمین ........
نوری انگارتازه خواب از سرش پریده باشه گفت : اینجا کجاست.؟ چی شده ؟
یاسی که بالاخره دستش ازاد شده بود وداشت اروم اونو میمالید از حرص زیر لب گفت: سر قبر ننته ... سگ پدر تازه میگه اینجا کجاست.....
بعد رو به آقای نوری که داشت با تعجب اطرفشو ور انداز میکرد گفت :3 تا کوچه پایین تراز مدرسه؟
شیرین و پری که تازه به اونا رسیده بودن نفس زنون کنار یاسی ولو شدن
آقای نوری: آخه ما که تو کلاس درس بودیم اینجا چیکار میکنیم ؟..
یاسی : نخیر واقعا جن زده شده ..
شیرین که هنوز نفسش جا نیومده بود گفت: بابا ... اقای....نوری.... یعنی ..میگی...یادتون نیست چی شده
تو مدرسه ...سرکلاس بودیم... یهو زلزله شد...شمام از کلاس تا اینجا از ترس ... دوییدین....
اقای نوری که تازه یه چیزایی یادش اومده یود خودشو جمع و جور کرد و گفت حالا من دوییدم تا اینجا شما اینجا چه غلطی میکنین/ هان؟
یاسی :خوب ما هم نگرانتون شدیم دنبالتون اومدیم گفتیم نکنه یه بلا ملایی سر تون بیاد ...
آقای نوری یدفعه گوش یاسی رو گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت :ااااا ارواح عمتون .. پس اون کی بود که دستش تو جیب من مونده بودو هی میگفت چه غلطی کردم خدا جون وای ...ای...نخواستیم دفترو ..... من بودم یا تو؟ و با فشار بیشتری گوش یاسی رو پیچوند .....
آقای نوری که حسابی اشک یاسی رو در اورده بود بعد چند لحظه گوش اونو ول کرد و گفت:این دفعه رو ندید میگیرم اما اگه یه باره دیگه .....پری پرید تو حرفش و گفت چشم ...چشم ... هر چی شما بگید...
نوری :حالا پاشید برید خونه هاتون فکر کنم مدرسه هم تعطیل شده باشه ....و خودشم رفت...
.یاسی و شیرین و پری به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده یاسی : عجب فیلمی بود امروز......................
وقتی به خونه رسید چشمش به کفشای واکس خورده تیمسار و فرهاد افتاد ...
با شوق به سمت پذیرایی خونشون دویید ....خودشوانداخت تو بغل تیمسار و گفت سلام اقاجون .. چه خوب شد اومدین ...دلم واستون یه ذره شده بود ..
تیمسارم با مهربونی موهای بلند و خرمایی یاسی رو نوازش کردو گفت منم دختر گلم دلم واست تنگ شده بود ...
فرهاد زیر لب گفت:الحق که عین گربه میمونی .... ببین چطور خودشو لوس میکنه.. خود شیرین دیگه
یاسی که نمیخواست حس خوبش خراب شه رو به فرهاد کرد و تا اونجا که زبونش دارز میشد واسه فرهاد بیرون اورد ... دوباره صورتشو برگردوند و با تیمسار خوش و بش کرد .....
فرهاد : چرا ماتت برده بیا تو دیگه همه منتظرن.
فرهاد در ساختمان قدیمی وسط باغ را باز کرد رو به همگی بلند سلامی دادو صبح بخیر گفت .
تیمسار که از دیشب مشتاقانه منتظر دیدن یاسمن بود جلو اومد و دستای لطیف وسفید اونو توی دست گرفت وگفت:به خونه خودت خوش اومدی عزیزم .
و یاسی رو در اغوش پر مهر خودش جا داد .
یاسی احساس کرد پدر بزرگش زنده شده و داره اونو تو اغوش مهربون خودش با محبت فشار میده
خدایا چقدر احساس نیاز میکرد ......... نیاز به یه تکیه گاه محکم
نیاز به اغوش گرم پدر............
انگار تازه میفهمید احتیاج به یه پدر دلسوز و مهربون داشته ..
تیمسار : بوی مهران و میدی دخترم و رو به اسمون گفت:
میبینی مهران نوه گل تو میبینی چه خانم شده ...... من به قولمون دارم وفا میکنم اما تو نموندی تا با هم این کارو به اخر برسونیم..................
اشک همگی در اومده بود مخصوصا یاسی ... اخه هیچوقت تا این اندازه به یاد پدر و پدر بزگش نیفتاده بود ......حتی یادش نمیومد اخرین بار کی سر قبر اونا رفته ..........
جو کمی اروم شد .....تیمسار همراه یاسمن روی مبل نشستند
یاسی تازه مادرشو که کنار مادر فرهاد با چشای اشکبار نشسته بود وانو نگاه میکرد رو دید ........
تیمسار از خاطرات گذشته میگفت و بقیه محو حرفای اون ....
نهارو توی بالکن باصفای تیمسار خوردن و بعد از یه استراحت کوتاه عارزم رفتن شدن یاسی رفت که از اتاق وسایل مادرشو بیاره که متوجه حرف زدن فرهاد با پدرش شد .....
پدر فرهاد : منظورت چیه که نمیخوای ازدواج کنی من جواب پدر بزرگتو چی بدم ؟
فرهاد : شما توقع دارین من با این گربه وحشی تا اخر عمرم سر کنم ..... اون یه بچه ست ....من نمیتونم تا اخر عمر نقش دایه رو بازی کنم اون حتی نمیدونه ازدواج یعنی چی.......
پدر فرهاد: مگه این دختر چی کارت کرده .... اصلا تو ازاولم اونو نمی خواستی دلت پیش اون دختری عوضیه که ولت کرد رفت......
فرهاد : بگید این دختره چیکارم نکرده دیشب نبودی ببینی که خونم رینگ بوکس بود ....انچنان موهای سرمو کشید که هنوزسرم درد میکنه....
ما اصلا به در هم نمیخوریم من یه زن اروم میخوام واسه زندگیم که وقتی از سر این کار لعنتی میام تو خونم ارامش پیدا کنم اما با این دختر ............... من با اون به جایی نمی رسم
پدر فرهاد :پس چرا جلو مادرش قبول کردی؟ هان ؟
فرهاد: اون موقع فقط میخواستم این بچه لوسو ادب کنم ....همین
پدر فرهاد:من نمیدونم خودت با پدر بزرگت صحبت کن ...
بغض راه گلوی یاسی رو بسته بود و داشت خفش میکرد سریع به دستشویی رفت و با سرعت به صورتش اب پاشید .......
کمی که اروم شد خودشو تو اینه نگاه کرد : ازت متنفرم فرهاد
حالا که منو نمیخوای خودمو به هر اب و اتیشی میزنم تا این ازدواج سر بگیره ......
فردای اون روز یاسی شماره تیمسارو گرفت و بهش گفت میخواد اونو ببینه اما توی رستوران پرسپولیس.....
یاسی با سلیقه تمام لباس دامن وبلوز استین بلند یشمی سنگ دوزی شدشو پوشید و سر قرار رفت....
وقتی اونجا رسید تیمسار با یه کتو شلوار خوش دوخت طوسی انتظارشو میکشید
یاسی به ارومی بوسه ای روی گونه تیمسار نشوند و سلام کرد .تیمسارم جواب بوس و سلام اونو با گرمی داد و اونو دعوت به نشستن کرد ....
گارسون منو بدست اومد و تیمسار برای هردوشون خوراک بره با مخلفاتشو سفارش داد ....
تیمسار : چی شده یاسمن خوشبو یادی از ما کردی؟
یاسی : ااا تیمسار من که دیروز خونتون بودم ؟
تیمسار خنده کنان گفت :میدونم عزیزم داشتم شوخی میکردم ...حالا بگو ببینم چه موضوعی پیش اومده ؟
یاسی هم بی کمو کاست حرفای فرهادو پدرشو به تیمسار گفت.
تیمسار اول شروع کرد به خندیدن بعد گفت : چی به سر نوم اوردی که اونو فراری دادی ...... و باز خندید ....
فکر نکنم تا حالا کسی حتی یه نیشگون از فرهاد گرفته باشه اونوقت تو داشتی موهاشو از سرش میکندی ...وباز هم خندید..
یاسی با مظلومیت تمام گفت تقصیر من نبود خوب اون منو عصبانی کرد ...همش با حرفاش منو میچزونه.....
تیمسار دیگه اشک از چشماش سرازیر شده بود تو همین حین غذاشون رو اوردن ....
کمی که گذشت مشغول خوردن شدن تیمسار : حالا چه کاری از دست من بر میاد؟ چیکار باید انجام بدیم؟
یاسی: ببینید قراره فرهاد با شما صحبت کنه شما هم براش یه شرط بزارید ....
تیمسار: چه شرطی؟
یاسی هم نقشه خودشو تمام و کمال گفت ...
دور روز بعد تیمسار به فرهاد زنگ زد و او خواست سری به او بزند.....
فرهاد بعد از کار به سرعت به دیدن پدر بزرگش رفت ..
و او را فرو رفته در مبل راحتیش غرق تفکر دید ..........
فرهاد : سلام اقا جون خودم.... خوبید ..خوشی سلامتی ؟
تیمسار خیلی سرد جواب سلام فرهاد و داد..
فرهاد:چیه اقا جون تحویل نمی گیری؟
تیمسار بازم با همون لحن گفت :از دستت ناراحتم ... یه چیزایی شنیدم ؟
شنیدم گفتی یاسی رو نمیخوای ؟ راسته؟
فرهاد من من کنان گفت:بله اقا جون...
تیمسار : باشه قبول
فرهاد با چشای گشاد شده به پدرر بزرگش چشم دوخت ...باورش نمیشد به همین راحتی تیمسار خواستشو قبول کرده...
تیمسار گفت: اما یه شرط دارم ...
فرهاد:چه شرطی اقا جون ؟
تیمسار: تو که میدونی همه پسرای فامیل قبل از 25 سالگی ازدواج میکردن و بعد از خانواده جدا میشدن...... اما تو اول بخاطر دوری محل کارت از ما جدا شدی ..بعدم ما منتظر بودیم یاسمن 18 ساله شه تو با اون ازدواج کنی . ....
اما حالا که خودت اینطور میخوای تو هم باید از قانون خانواده پیروی کنی...
شرط منم همینه تو تا 2 هفته دیگه که 28 ساله میشی باید همسر خودتو از خانواده هایی که من تعین میکنم انتخاب کنی اما اگه تا اون موقع نتونستی زن دلخواهتو پیدا کنی یا باید قید شغلتو که من واست جور کردمو میدونم خیلی هم دوستش داری رو بزنی یا باید طبق قول وقرارمون با یاسمن ازدواج کنی. .......
فرهاد عصبانی از جاش بلند شد و گفت :منو بگو که چی فکر میکردم ...خب یه بارگی میگفتین نه ..نمیزارین با کسی غیر این گربه وحشی ازدواج کنم ....اخه کی تو 2 هفته همچین کاری کنه که من دومیش باشم...هان؟
تیمسار :تنها به این شرطه واسه راحتی کارت ترتیب قراراتو دادم...... بعد کاغذی جلو فرهاد گذاشتو رفت....
فرهاد نگاهی به کاغذ انداخت اولین قرار 2روز دیگه بود ..فرهاد در رستوران نخلستان نشسته بود که صدای گلفتی گفت: اقای احمدیان؟
فرهاد برگشت جواب مرد رو بده که دید یه دختر مو وزوزی
100 کیلوی جلوش واستاده و چیل خند میزنه (یعنی لبخند)
فرهاد:بله شما؟
دختر دستای گوشتالودشو جلو اورد و با عشوه خرکی گفت:من غنچه هستم دختر آقای ارسلانی..خیلی از دیدنتون خوشحالم...
فرهاد تو دلش گفت : الان غنچه است فردا باز بشه چی میشه...
نشستند و دختر شروع کردبه صحبت کردن باصدای کلفتش ..از همین الان مشخص بود پدر بزرگش زشت ترین
بیریخت ترین دخترا رو واسه قراراش اماده کرده.....تا اونو مجبور کنه با یاسی ازدواج کنه ....
فرهاد : ببخشید غنچه خانم من یه کار ضروری واسم پیش اومده باید برم
دختر که منظور فرهادو فهمیده بود به سرعت از جا بلند شد وهمینطور که به طرف درب خروجی میشد با غیظ گفت :به درک فکر کردی کشته و مردتم من فقط به خاطر جناب تیمسار اومدم وگرنه 100 سال سیاهم به ادمی مثل تو محل سگم نمی ذاشتم......
فرهاد نفس حبس شدشو بیرون دادو گفت اوه اوه عجب سگ هاری بود داشت درسته قورتم میداد ...سگ پدر چه اعتماد به نفسی هم داشت من اگه جای این بودم اصلا پامو از خونه بیرون نمی ذاشتم چه برسه برم سر قرار.........
روزها از پی هم میگذشت وبلاخره رارها پایان گرفت ...
فرهاد خسته از این قرارهای بی ثمر
خسته وکلافه روی تخت خود خوابیده بود و به دخترانی که ملاقات کرده بود فکر میکرد ....
یکی قد بلند و زیبا اما چلمنگ ... یکی کوتوله و ریز نقش اما با ذکاوت ... یکی چاق.... یکی لاغر .......ووووووخلاصه هر کدوم یه عیب بزرگ داشتن ..
تلفن خانه به صدا در امد فرهاد :بله بفرمایید؟
تیمسار : الو.. فرهاد خودتی؟
فرهاد :سلام اقاجون
تیمسار :سلام پسرم شیری یا روباه؟ زن دلخواهتو پیدا کردی؟
فرهاد با تمسخر گفت : با اون دخترای عتیقه ای که شما واسم جور کرده بودین بنظر تون باید چی بگم .....
امشب یاسی و مادرش میان خونه سر قولت که هستی ؟ ........
شب بود و هوا بارانی... همگی در خانه تیمسار جمع شده بودند...عاقدی برای خواندن صیغه محرمیت اورده شده بود همه منتظر فرهاد نشسته بودند ..که فرهاد وارد شد سرتا پا خیس ..از موهای سیاه براقش اب میچکید معلوم بود ساعتها زیر باران مانده..
مادر فرهاد:پسرم کجا بودی چرا این شکلی شدی؟بروکنار بخاری تا برات حوله بیارم ...
فرهاد جلوی پای تیمسار زانو زدو گفت:اقا جون من تا به این سن رسیدم هیچ وقت روی حرف شما حرفی نزدم ...همیشه دنبال براورده کردن ارزوهای شما بودم گفتین موسیقی رو ول کنم برم تو ارتش گفتم چشم ...گفتین ارتشو ول کنم بشم بازرس بازم گفتم چشم ..گفتین حق ندارم خیلی کارا کنم بازم گفتم چشم اما در مورد ازدواجم میگم متاسفم من نمیتونم ....
..... یاسی که تا اون لحظه گوشه ای ساکت ایستاده بود بغض کرده به سمت باغ دوید...
پدر فرهاد با عصبانیت گفت :چی میگی فرهاد؟.
تیمسار دستشو به علامت سکوت بالا اورد و رو به فرهاد گفت :کسی رو برای ازدواجت در نظر داری ؟
فرها: نه هیچ کس
تیمسار : پس چرا نمیخوای با اون ازدواج کنی ؟
فرهاد:متاسفم دلیلی ندارم فقط نمیخوام الان ازدواج کنم همین وبه سرعت بلند شد از در بیرون بره که
پدر فرهاد :فرهاد....فرهاد صبر کن ....
تیمسار :ولش کن بره پسره بی لیاقت عوضی و گلدون روی میز رو برداشت که به سمت فرهاد پرتاب کنه یدفعه احساس درد شدیدی توی سینش احساس کرد و نقش زمین شد همگی به سمت تیمسار رفتن
پدر فرهاد :پدر خواهش میکنم اوه خدای من زنگ بزنین امبولانس بیاد
فرهاد از نیمه راه برگشت و سریع به اورزانس زنگ زد....
از صدای شیون و زاری.. یاسی وحشت زده به طرف ساختمان دوید....
دید تیمساربی هوش روی زمین افتاده ...از فکر اینکه پیرمرد سکته کرده و مرده به هق هق افتاد وخودشو روی جسم بی جون تیمسارانداخت و با مشتای گره شده محکم به سینه های او زد وبا التماس میگفت : نمیر نه ..تو نباید بمیری... نه............من تازه تو رو پیدا کردم ...خدا ااااااااااااااااا...پدرمو ازم گرفتی پدر بزرگمم بردی خواهش میکنم اونو دیگه نبر ..............
خدا قسمت میدم ..........فرهاد با چشمای اشک بار سعی کرد یاسی رو از روی جسد پدر بزرگش بلند کنه ...اما هر چه کرد نتوانست ..یاسی همچنان ناله میدادو با مشت به سینه تیمسار میزد همه اشک ریزان بالای سر تیمسار ایستاده بودند دیگه مطمئن شده بودن که تیمسار واسه همیشه از پیششون رفته .......
که یدفعه چشای تیمسار گشاد شدو نفس حبس شودشو بیرون داد .. فرهاد که نظارگر این معجزه بود داد زد اون زندست اون زندست یاسی تو اوج گریه شروع به خندیدن کرد و همه با ناباوری به سمت تیمسار رفتند و به او کمک کردن که از زمین بلند شه ..........
تیمسار :چی اتفاقی افتاد؟ چی شده چرا قیافههاتون این شکلیه که یدفعه یاسی پرید تو بغلشو صورت اونو غرق بوسه کرد ...
.در همین موقع امبولانس ا زراه رسید و دکترها که ماجرا رو شنیدن گفتند:این یه ایست قلبی بوده که خوشبختانه با ضربات مشت این خانم دوباره به کار افتاده ....
تیمسار باورش نمیشد که برای چند دقیقه مرده بوده ...
همه دور تیمسار جمع یودن فرهاد اما خجالت زده از کرده خود در گوشه ای ایستاده بود که تیمسار صدایش زد:فرهاد
فرهاد سر بلند کرد اغوش پدر بزرگش را به روی خود باز دید بی درنگ خودشو در اغوش بخشنده او انداخت.... منو ببخش اقا جون ...خواهش میکنم ....هر کاری بگی همونو انجام میدم فقط دیگه از دستم ناراحت نباش ........
تیمسار دست نوازشی بر سر فرهاد کشید ...
همین موقع بود که صدای اعتراز عاقد بلند شد:بابا یکی بگه ما این وسط چیکارهایم...
خطبه رو بخونیم یا بریم پی کارمون ...؟؟
تیمسار نگاهی به چشمان منتظر یاسی و بعد یه صورت نادم فرهاد انداخت و گفت : بخون صیغه رو.........
اون شب برای همه غم انگیز ترین و شادترین شب بود ........
تو مدرسه یاسی تمام اتفاقات اون شبو بی کم وکاست واسه شیرین تعریف کرد چشمای شیرین از فرط تعجب پق شده بود (یعنی گشاد بزرگ شده بود)..
وقتی یاسی به اخر ماجرا رسید شیرین شروع کرد به کل زدن و دست زدن و هیجان زده پرید یاسی و بغل کرد و محکم لباشو وبوسید .........
پری و رویا و فری که داشتن از اونجا رد میشدن با شنیدن صدای کل شیرین دوییدن طرف اونا ببینن موضوع چیه
پری:میبینم که تنها تنها عشق و صفا میکنین داشتیم...
رویا:چی شده خوب به ما هم بگین یکم خر کیف شیم
فریبا هم مشتاقانه نگاهشو به اونا دوخته بود که شیرین شروع کرد بشکن زدن و قر دادن وخوندن :بادا بادا مبارک بادا ایشاالله مبارک بادا........
..... یدفعه 3تا دختر هیجان زده شروع کردن به جیغ زدن و یاسی رو محکم بغل کردن......
یاسی هم که از شادی اونا کلی احساساتی شده بود همراه اونا بالا و پاپپن میپریدو جیغ میزد ...کل میزد .....تا اینکه 5تایی بی رمق رو زمین ولو شدن ...
زنگ کلاس به صدا در اومد و بچه ها سر کلاساشون رفتن یاسی اینا این زنگ فیزیک داشتن اونم با کی با اقای نوری ...سگ اخلاق ترین ... خشن ترین ...و چاق ترین معلم مدرسه .... کسی که هرسال نصف کلاس ازش نمره زیر 10 میگرفتن....
همین که وارد کلاس شد نفس تو سینه بچه ها حبس شد ..حاضری بچه ها رو زد ..
چشاشواز پشت عینک ریز کرد و صدا زد : محمدی ..بیا پای تابلو ...
رنگ پری شد عینه هو گچ . سفید سفید..با پاهای لرزون رفت کنار تخته سیاه ..
اقای نوری: کتابو به طرف پری گرفتو گفت: این مسئله رو حل کن ببینم ...
پری بدبخت گیجو منگ زل زده بود به کتاب ...
آای نوری :چرا دست دست میکنی حل کن دیگه
پری با لکنته زبون گفت: آ...آ.ق.آقا ما بلد نیستیم
نوری با عصبانیت زد پس کله پری: چطور بلدی عین کولی ها وسط مدرسه کل بزنی وبرقصی و جیغ بکشی ....
برو بتمرگ سر جات...... اشک تو چشای پری حلقه زدو سریع رفت نشست..
نوری دفتر معروفشو که پر از صفر بود و از تو جیب کتش در اورد و یه صفر کله کنده به پری داد ...
نوری : معزی پور...
قلب یاسی از ترس وایساد با خودش گفت بروکه بدبخت شدی یاسی ..بی شرف میخواد تمام خوشیمونو ضایع کنه..
خودشو کنترل کرد و رفت پای تابلو ..
نوری کتابو داد بهش و گفت این یکی رو حل کن.....
یاسی یه کمی فکر : اقا فکر کنم اااااااااا
...میشه ااااا....... اقا .....تک زبونمه ها ..آقا ااااا
نوری امد کنار یاسی و گفت: جوابش میشه آقا اااااااااا...هان؟
تو هم برو بتمرگ که هیچکدومتون هیج گهی نمیشین ....و بازم دفترشو وا کرد و بازم _0_
یاسی تو دلش گفت یه گهی نشونت بدم ... وقتی دفترتو جر وا جر کردم میفهمی ...اومد بشینه که یه هو زمین زیر پاش لرزید .شیشه .پنجرها شکست دخترا با جیغ غ غ غ غ غ پا به فرار گذاشتن..
.یاسی سرخوش گفت ای خدا قربونت برم دمت گرم خوب موقعی فرستادیش..........
اما بگم از نوری بدبخت که عین بزه ترسیده رم کرده بودو با شدت دخترا رو با اون شکم گندش هل مداد جلو که زودتر از کلاس خارج شه.... هی داد میزد و میگفت : توبه خدایا توبه ..........لا اله الا لا...
یاسی خوشحال از به وجود اومدن این فرصت سریع رفت پشت سر نوری خوشو چسبوند بهش و سریع دستشو کرد تو جیب کت اون .... همینکه دستاش جلد محکم دفتر و حس کرد چشاش برق زد اومد دفترو بکشه بیرون که جلوی نوری ازاد شد و اون عین گوره خر رم کرده فریاد زنان به سرعت دوید ....دویدن نوری همانا گیر کردن دفتر جلد تخته ای تو دهنه جیب کت همانا ...درنتیجه دست یاسی هم گیر کردن تو جیب کت همانا......
دنبال نوری عین خر دویدن همانا ........ شیرین که شاهد این ماجرا بود داد زد یاسی ....خره دستتو بیار بیرون ...هی .یاسی....
یاسی هی داد میزد ای ..ای دستم ... ای .... اقای نوری وایسا... تو رو جون ننت .... به خدا زلزله تموم شده ..... آی ... وای .... چه غلطی کردم خدا...
نخواستیم دفترو ...وای دستم ....ای.....اما قای نوری انگار شکه شده بود .. عین جن زده ها لا اله اله لا گویان به سمت در مدرسه میدویید یاسی هم دنبالش شیرین و پری هم دنال یاسی ....
بچه های مدرسه با دیدن این صحنه از خنده روده بر شده بودن ...
اشک تو چشای یاسی جمع شده بود گلوش خشک از بس التماس کرده بود ... پاهاش ذوق ذوق میکرد .. دیگه واقعا باورش شده ود که این مردک دیونه شده....تو این فکر بود که محکم خورد به پشت اقای نوری و ولو شد رو زمین ........
نوری انگارتازه خواب از سرش پریده باشه گفت : اینجا کجاست.؟ چی شده ؟
یاسی که بالاخره دستش ازاد شده بود وداشت اروم اونو میمالید از حرص زیر لب گفت: سر قبر ننته ... سگ پدر تازه میگه اینجا کجاست.....
بعد رو به آقای نوری که داشت با تعجب اطرفشو ور انداز میکرد گفت :3 تا کوچه پایین تراز مدرسه؟
شیرین و پری که تازه به اونا رسیده بودن نفس زنون کنار یاسی ولو شدن
آقای نوری: آخه ما که تو کلاس درس بودیم اینجا چیکار میکنیم ؟..
یاسی : نخیر واقعا جن زده شده ..
شیرین که هنوز نفسش جا نیومده بود گفت: بابا ... اقای....نوری.... یعنی ..میگی...یادتون نیست چی شده
تو مدرسه ...سرکلاس بودیم... یهو زلزله شد...شمام از کلاس تا اینجا از ترس ... دوییدین....
اقای نوری که تازه یه چیزایی یادش اومده یود خودشو جمع و جور کرد و گفت حالا من دوییدم تا اینجا شما اینجا چه غلطی میکنین/ هان؟
یاسی :خوب ما هم نگرانتون شدیم دنبالتون اومدیم گفتیم نکنه یه بلا ملایی سر تون بیاد ...
آقای نوری یدفعه گوش یاسی رو گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت :ااااا ارواح عمتون .. پس اون کی بود که دستش تو جیب من مونده بودو هی میگفت چه غلطی کردم خدا جون وای ...ای...نخواستیم دفترو ..... من بودم یا تو؟ و با فشار بیشتری گوش یاسی رو پیچوند .....
آقای نوری که حسابی اشک یاسی رو در اورده بود بعد چند لحظه گوش اونو ول کرد و گفت:این دفعه رو ندید میگیرم اما اگه یه باره دیگه .....پری پرید تو حرفش و گفت چشم ...چشم ... هر چی شما بگید...
نوری :حالا پاشید برید خونه هاتون فکر کنم مدرسه هم تعطیل شده باشه ....و خودشم رفت...
.یاسی و شیرین و پری به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده یاسی : عجب فیلمی بود امروز......................
وقتی به خونه رسید چشمش به کفشای واکس خورده تیمسار و فرهاد افتاد ...
با شوق به سمت پذیرایی خونشون دویید ....خودشوانداخت تو بغل تیمسار و گفت سلام اقاجون .. چه خوب شد اومدین ...دلم واستون یه ذره شده بود ..
تیمسارم با مهربونی موهای بلند و خرمایی یاسی رو نوازش کردو گفت منم دختر گلم دلم واست تنگ شده بود ...
فرهاد زیر لب گفت:الحق که عین گربه میمونی .... ببین چطور خودشو لوس میکنه.. خود شیرین دیگه
یاسی که نمیخواست حس خوبش خراب شه رو به فرهاد کرد و تا اونجا که زبونش دارز میشد واسه فرهاد بیرون اورد ... دوباره صورتشو برگردوند و با تیمسار خوش و بش کرد .....