21-08-2013، 9:07
3روز به عروسی اونها مونده بود .. یاسی غرق در فکر این بود که ایا کار درستی میکنه .... ازدواج پلی چوبی پوسیده ای بود که فقط یه بار میشد ازش رد شد .. برگشتنی تو کار نبود ....یعنی واقعا میتونه خشونت و سگ اخلاقی های فرهاد و تحمل کنه ؟
دستی محکم یه کمرش خورد برگشت شیرین و خندون کنار رویا دید ...
رویا: میبینم که تنها تنها میای کاباره ..یه ندایی یه صدایی شاید ما هم دلمون گرفته باشه بخوایم بیایم خانم گل...
شیرین:چیه کدوم بی پدری کشتیاتو غرق کرده بگو خودم خفتش کنم ...
یاسی کمی از اون حال و هوا بیرون اومد و با شوخی گفت : اون کسی که منظرته... پدر داره.... اونم چه پدری؟؟؟!! اراده کنه دودمان هممونو یکجا به باد میده ...و با صدا خندید ..........
در همین موقع مجری مسابقات رقص کاباره ای از بلند گو اعلام کرد : امشب مسابقات دونفره انجام میشه به بهترین رقص جایزه بزرگ تعلق میگیره ... همه یک صدا فریاد زدند جایزه.... جایزه....
مجری: واما جایزه بزرگ امششششششششششششب ........................ فلوکس دو در خوشگل و مامانه.....
همه هیجانزده شروع کردن به کف زدن .و سوت کشیدن ...
اذر چشم سفید با دست پسر جدیدش پریدن رو سن و مثلا شروع کردن به رقصیدن ... اونم چه رقصی... فقط دست پسره بود که پرو پاچه اذر و کمرو باس............ خلاصه همه جاشو دست مالی میکرد ....
پایین سنم دخترا تو پسرا میلولیدن و دست میزدند ...
شیرین در حالی که چشاش پر اشک جمع شده بود نگاهی به یاسی کرد و گفت : این اخرین رقصمونه ..هستی که؟
یاسی هم بغض الود گفت : معلومه که هستم.....
دیگه کسی نمونده بود که اون بالا قر نداده یاشه ..که یدفعه چراغای سن کم نور شد و اهنگ امریکایی عاشقانه و احساسی بامن برقص نواخته شد و همزمان یاسی و شیرین دست تو دست با ریتم تانگو چرخ زنان روی سن اومدند...
موقع چرخ زدن دامن کلوش بلند یاسی از هم باز میشدوتو هوا به پرواز در میومد
یاسی در اغوش شیرین که تیپ جذاب ومردونه ای زده بود به هر سو کشیده میشدو تمام ریتمایی که با هم ابداع کرده بودند رو اجرا میکرد ...
صدا از بر کسی بیرون نمیومد ...ان دو چنان با مهارت و عاشقانه تانگو میرقصیدند که کف همه رو بریده بوند ....
ان دو مثل عاشق و معشوقی که در فراق هم میسوختن به رقص خود پایان دادند آن هم با بوسه ای طولانی .....
سکوت با جیغ و فریاد های جمعیت شکسته شد و
در همین لحظه بود که بشکه معروف پر از اب مسابقه به رسم دیرینه روی برند گان مسابقه رقص از بالا ریخته شد .....
یاسی و شیرین عین موش های اب کشیده هر کدام به سویی دویدند تا بیش از این خیس نشوند که یاسی با جسمی سخت برخورد کرد به زمین افتاد ....
رویا که نظاره گر این صحنه بود از دیدن فرهاد شکخه شد و سریع به طرف یاسی رفت و با لکنته زبون به فرهاد سلام کرد ..س..سلام اقای احمدیان ...
یاسی که داشت از زمین بلند میشد یا شنیدن این جلمه دوباره رو زمین افتاد و خودشو زد به غشی...
رویام کنارش نسشت و. گفت: یاسی ... ای وای یاسی چی شدی؟..خدا مرگم بده ببین چه عرقی هم کرده رو کرد به فرهاد : .. گفت مریضما اما ما توجه نکردیم همرامون اوردیمش...
ای وای یاسی تو رو خدا بلند شو خوب نیست...
فرهاد که ساکت داشت اونا رو تماشا میکرد تو دلش گفت : عجب مامولکی هستین شما فکر کردین من خرم ...حالا که میخواین بازی کنین باشه منم بازی....
فرهاد مثل مردای عاشق با حرارت یاسی رو از رو زمین بلند کرد و گفت : یاسی... یاسی جونم ...اینجا چی کار میکنی ... چرا این شکلی شدی...فدات شم نترس الان میبرمت بیمارستان ...زود خوب میشی ...رو کرد سمت رویا ... من مراقبشم با این همه عرقی که این کرده حتما باید سریع بستریش کنیم..
من یاسی رو میبرم شمام یه لطفی کن به مادر خبر بده اما نگو مریضه میترسم پس بیفته....رویا تا اومد حرفی بزنه دید فرهاد یاسی رو انداخت رو کولشو. رفت ...
یاسی هرچی خودشو سنگین کرد که فرهاد نتونه بلندش کنه فایده نداشت ...
یاسی هی تو دلش میگفت: خاک تو گورم دیدی چی شد ... چی کار کنم خدایا ... حالا کجا میخواد منو ببره ... بگم غلط کردم شاید منو ول کرد ... اما نه نترس یاسی شجاع باش نباید اتو دستش بدی....
فرهاد در حالی که بدن خیس یاسی رو رو شونه هاش انداخته بود و از پله های کاباره بالا میومد ..با دست محکم زد رو باسن یاسی و گفت : مریض شدی عزیزم ... فدات شم الان 3 ..4 تا امپول که زدی خوب میشی ..
یاسی که از ضربه فرهاد حسابی دردش گرفته بود صداشو تو گلو خفه کرد و بغضشو فرو داد....
به بیمارستان اردیبهشت رسیده بودن فرهاد با همون حالت نمایشی یاسی رو تو بغلش گرفتو به سمت اتفاقات دوید و هی فریاد میزد دکتر دکتر .. به دادم برس ... عشقم داره میمیره ... و همینطور که به سرعت میدویید عمدا سر و دستو پاهای یاسی بدبختو تو در و دیوار میکوبید ...ودر اخر هم اونو محکم کوبوند روی تخت بیمارستان و شروع کرد بشدت یاسی رو تکون دادن و صدا زدن .. سیلی میزد موهاشو میکشید بلکه یاسی طاقتش تموم شه و به غلط کردن بیفته .. اما فایده نداشت ...
همین حین 3تا پرستار سر رسیدن وفرهادو که داشت به قصد کشت یاسی رو تکون میدادو صدا میکرد ...عقب روندن و گفتن :اقا اروم باشین ...ما الان رسیدگی میکنیم ... کنار باستین.. شروع کردن معاینه و سوال ...
اما بگم از یاسی ننه مرده انچنان بدنش از ضربات پی در پی فرهاد درد گرفته بود که دلش میخواست همونجا بمیره... امابه خودش میگفت: نباید کم بیاورد یاسی ... نباید
یکی از پرستارا پرسید : چرا این همه لباساش خیسه ..
فرهادکه نیش خندی گوشه لبش جا گرفته بود گفت: عرق کرده از بس تبش بالا بوده ...همش عرقه.....
پرستار با شنیدن این حرف گفت : اوه خدای من ممکنه بخاطر بی ابی بدنش بمیره ......سریع سرم و یه امپول اتیوان بیارید برام ...
یاسی که از بچگی از امپول فراری بود از ترس نزدیک بود تو خودش جیش کنه .... واز کرده خودش پشیمون شد
یاسی : نه ...نه ..امپول نه ... باید بلند شم
تا اومد بلند شه پرستار امپول بدست کنار تخت اومد...
سر سوزنو روی ساعد اون گذاشت که فرهاد گفت یه لحظه صبر کن ...
پرستار :چیه؟ به چیزی حساسیت داره؟
فرهاد: نه نداره ..اما فکر نکنم از جای امپول روی دستش خوشش بیاد اخه همیشه لباسای بی استین میپوشه
یاسی نفس راحتی کشیدو لبخندی گوشه لبش نشست و با خودش گفت :نه فرهاد اونقدرام بی وجدان نیست
که یدفعه فرهاد گفت بهتره بزنی تو باسنش ... پرستار:باشه اما برشگردون رو شکم...
یاسی دوباره اومد از جا بلند شه.
که فرهاد سریع دستشو گذاشت زیر بدنش و انو بلند کرد ...چرخوندش ومحکم رو شکم روی تخت زدش زمین
آخ که دل و روده یاسی بدبخت تو هم شد ...
پرستار :آقا بیرون باشید تا امپولشوبزنم ..
فرهاد : مشکلی نیش همسرمه...
یاسی که دیگه کفرش از کارای فرهاد در اومده بود تو دلش اونو به باد فحش گرفته بود: کثافت اشغال ...
اگه فکر کردی میزارم باسنمودید بزنی کور خوندی....
پرستار دامن یاسی رو اومد بکشه پایین که یاسی سریع به کمر خوابید و شروع کرد به لرزوندن بدنش که مثلا تشنج گرفته پرستارم که ترسید یاسی از تخت بیفته پایین به فرهاد گفت نگهش دار نگهش دار نیفته ........
فرهاد هم از خدا خواسته با همه قدرتی که داشت خودشو انداخت رو سینه های یاسی پاهاشم هوا کرد که حسابی یاسی بخت برگشته رو تنبیه کنه که دیگه هوس کاباره رفتن و نقش بازی کردن نکنه... یاسی: آخ سینم وای ... جونم در امد خدا ........وای
پرستارم تند وسریع امپولو به دست یاسی زد ...
یاسی که دیگه رمقی واسش نمونده بود راست راستی بیهوش شدو دیگه چیزی نفهمید اما یادش موند که فرهاد چه بلاها که به سرش نیاورد ..
باید راه خوبی واسه تلافی پیدا میکرد ..... باید ......
نفهید چقدر بیهوش بو اماا وقتی چشای قشنگ میشی شو باز کرد
با چهره خندون و شاد فرهاد که داشت اب میوه میخورد مواجه شد...
فرهاد که دید یاسی به هوش اومد خیالش راحت شد..اخه بخاطر کاری که با اون کرده بود یه کمی دچار عذاب وجدان شده بود ..
فرهاد: میبینم که زیبای خفته ازخواب ناز بیدار شدن...
پاشو پاشو که دیگه داره زیادیت میشه ...میدونی چند ساعته خوابیدی... بلند شو ببرمت خونتون که امروز حسابی خستم کردی ...
یاسی از شنیدن حرفای فرهاد خونش به جوش اومد...
دلش میخواست اون چشای عسلی خندونشو از کاسه در بیاره ....
اما حتی رمق حرف زدنم نداشت ..... یکی از پرستارا فرهادو صدا کرد اونم با عجله قوطی اب میوشو گذاشت کنار دست یاسی و گفت : مواظب این باش تا برگردم ....ازش نخوریا....خوب نیست واست...وبا خندده رفت
همین موقع پرستار دیگه ای اومدبالا سر یاسی و گفت خوب خانم خوشگله وقت امپول زدنته.................
یاسی که داشت به نقشه شومش فکر میکرد گفت: میشه اول برام یه کم اب بیارید؟
پرستار با خوشرویی گفت : البته که میشه ....و رفت .
وقتی برگشت دید یاسی افتاده رو زمین و کنارش شیشه های شکسته امپول ریخته...
یاسی با حالت غمگین وناراحت گفت: شرمنده به خدا اومدم بیام از تخت پایین سرم گیج رفت نفهمیدم چطور اینا شکست...
پرستار :اشکال نداره عزیزم .. الان یکی دیگه میارم و کمک کرد یاسی به تخت برگرده..وبرگشت امپول دیگه ای بیاره......
فرهاد سرحال وخندون اومد بالا سر یاسی و گفت : میبینم که باز چلمنگ بازی در آوردی و به مردم ضرر زدی...(منظورش شکسته شدن امپولا بود)....
ابمیوم کو ؟ کجا گذاشتیش؟
یاسی با دست به میز اشاره کرد ..
فرهاد: اهان ایناهاش ...وبا شک و تردید رو به یاسی گفت :ازش که نخوردی ...من دوست ندارم جای دهن کسی چیزی بخورم ..یاسی با سر جواب منفی داد و اون با خیال راحت اب میوشو تا ته سر کشید .........
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که فرهاد احساس کرد چشاش تار میبینه ........ وحالت تهوع عجیبی بهش دست داد .
اومد بره سمت دستشویی که ستون وسط اتاق و 4 تایی دید و محکم خورد بهش و پهن شد رو زمین ... بدنش دچار تشنج شد .....از دهنش کف بالا میومد .........وای که چه به روزش اومد باخودش گفت حتما خدا به خاطر رفتارش با یاسی تنبیهش کرده ........اما بعد یادش اومد به ابمیوش که طمش عوض شده بود ....و اون امپولای شکسته ......و همونطور با حالت تشنج داد زد: یا...یا ...... سییییییییییییی
یاسی که جیگرش از دیدن این صحنه حال اومده بود با عشوه گفت: جااااااااانممممممممم....و زد زیر خنده
پرستاری که از اونجا رد میشد با دیدن فرهاد در اون وضع سریع
دکترا رو خبر کرد فرهادو رو تخت گذاشتن و سریع دست به کار شدند......بعد از چند ساعت فرهادم اوردن ور دست یاسی خوابوندن......و رو برگه بالا سر ش نوشته بودن : بیمار فرهاد احمدیان .....همراه یاسمن معزی پور درست برعکس چیزی که بالا سر یاسی نوشته شده بود
2روزه باقی مونده هم برای دو خانواده مثل کابوس با کلی دلهره و نگرانی سپری شد ...
تیمسار به جریانی که تند و تند یاسی واسش تعریف کرده بود ...
به رفتار فرهاد ... تلافی خود یاسی .... همه وهمه با نگرانی فکر میکرد و ...تو عالم خودش با رفیق مرده اش درد و دل میکرد ...
تیمسار : مهران جان دارم کم کم از اینده این دوتا بچه میترسم
... همش میگم نکنه یدفعه همدیگر و بخاطر این غرور و لجبازی بکشن ....
خدای من چکار باید بکنم ... اگه اتفاقی واسشون بیفته هیچوقت خودمو نمیبخشم ..
لحظه ای احساس کرد مهران با لبخند جلوش نشسته...
تیمسار: مهران جان اه مران دارم خواب میبینم یا که بیدارم ...
خودتی نا رفیق... منو تو نیمه راه جا گذاشتی و رفتی ..
اخه من با این مسئولیت سنگین چه کنم ؟؟
مهران با زهم لبخندی زد و اینبارتیمسار صدای همیشه مهربان اونو شنید که گفت :نترس ...فقط از خودت دورشون نکن ... و بسپارشون بخدا.
ناگهان از صدای بهم خوردن پنجره از حالت خلسه بیرون امد ...به اطرافش نگاه کرد ....خبری از فضای پرارامشی که در ان با مهرانش گفتگو میکرد نبود ..جای ان صدای باد بود که عصیان و خشمگین خود را به در و پیکر میکوبید ...
صبح بود که مادرش به زور بدن خسته و کوفته او را از رختخواب جدا کرد و با عجله به سمت رو شویی برد همچو کودکی صورت اورا شست و خشک کرده و لباس بر تنش نمود و او را به سمت در حیاط هل داد مدادم میگفت: سریعتر یاسی دیر شد تو الان باید زیر سشوار باشی مادر .... زود باش فرهاد دم دره ....
از شنیدن اسم فرهاد لرزه بر اندام کشیده اش افتاد ...یاد و خاطره ان روز کذایی در ذهنش تدایی شد ...اخ که هنوز تمام تنش له و لوده بود ..
دستی محکم یه کمرش خورد برگشت شیرین و خندون کنار رویا دید ...
رویا: میبینم که تنها تنها میای کاباره ..یه ندایی یه صدایی شاید ما هم دلمون گرفته باشه بخوایم بیایم خانم گل...
شیرین:چیه کدوم بی پدری کشتیاتو غرق کرده بگو خودم خفتش کنم ...
یاسی کمی از اون حال و هوا بیرون اومد و با شوخی گفت : اون کسی که منظرته... پدر داره.... اونم چه پدری؟؟؟!! اراده کنه دودمان هممونو یکجا به باد میده ...و با صدا خندید ..........
در همین موقع مجری مسابقات رقص کاباره ای از بلند گو اعلام کرد : امشب مسابقات دونفره انجام میشه به بهترین رقص جایزه بزرگ تعلق میگیره ... همه یک صدا فریاد زدند جایزه.... جایزه....
مجری: واما جایزه بزرگ امششششششششششششب ........................ فلوکس دو در خوشگل و مامانه.....
همه هیجانزده شروع کردن به کف زدن .و سوت کشیدن ...
اذر چشم سفید با دست پسر جدیدش پریدن رو سن و مثلا شروع کردن به رقصیدن ... اونم چه رقصی... فقط دست پسره بود که پرو پاچه اذر و کمرو باس............ خلاصه همه جاشو دست مالی میکرد ....
پایین سنم دخترا تو پسرا میلولیدن و دست میزدند ...
شیرین در حالی که چشاش پر اشک جمع شده بود نگاهی به یاسی کرد و گفت : این اخرین رقصمونه ..هستی که؟
یاسی هم بغض الود گفت : معلومه که هستم.....
دیگه کسی نمونده بود که اون بالا قر نداده یاشه ..که یدفعه چراغای سن کم نور شد و اهنگ امریکایی عاشقانه و احساسی بامن برقص نواخته شد و همزمان یاسی و شیرین دست تو دست با ریتم تانگو چرخ زنان روی سن اومدند...
موقع چرخ زدن دامن کلوش بلند یاسی از هم باز میشدوتو هوا به پرواز در میومد
یاسی در اغوش شیرین که تیپ جذاب ومردونه ای زده بود به هر سو کشیده میشدو تمام ریتمایی که با هم ابداع کرده بودند رو اجرا میکرد ...
صدا از بر کسی بیرون نمیومد ...ان دو چنان با مهارت و عاشقانه تانگو میرقصیدند که کف همه رو بریده بوند ....
ان دو مثل عاشق و معشوقی که در فراق هم میسوختن به رقص خود پایان دادند آن هم با بوسه ای طولانی .....
سکوت با جیغ و فریاد های جمعیت شکسته شد و
در همین لحظه بود که بشکه معروف پر از اب مسابقه به رسم دیرینه روی برند گان مسابقه رقص از بالا ریخته شد .....
یاسی و شیرین عین موش های اب کشیده هر کدام به سویی دویدند تا بیش از این خیس نشوند که یاسی با جسمی سخت برخورد کرد به زمین افتاد ....
رویا که نظاره گر این صحنه بود از دیدن فرهاد شکخه شد و سریع به طرف یاسی رفت و با لکنته زبون به فرهاد سلام کرد ..س..سلام اقای احمدیان ...
یاسی که داشت از زمین بلند میشد یا شنیدن این جلمه دوباره رو زمین افتاد و خودشو زد به غشی...
رویام کنارش نسشت و. گفت: یاسی ... ای وای یاسی چی شدی؟..خدا مرگم بده ببین چه عرقی هم کرده رو کرد به فرهاد : .. گفت مریضما اما ما توجه نکردیم همرامون اوردیمش...
ای وای یاسی تو رو خدا بلند شو خوب نیست...
فرهاد که ساکت داشت اونا رو تماشا میکرد تو دلش گفت : عجب مامولکی هستین شما فکر کردین من خرم ...حالا که میخواین بازی کنین باشه منم بازی....
فرهاد مثل مردای عاشق با حرارت یاسی رو از رو زمین بلند کرد و گفت : یاسی... یاسی جونم ...اینجا چی کار میکنی ... چرا این شکلی شدی...فدات شم نترس الان میبرمت بیمارستان ...زود خوب میشی ...رو کرد سمت رویا ... من مراقبشم با این همه عرقی که این کرده حتما باید سریع بستریش کنیم..
من یاسی رو میبرم شمام یه لطفی کن به مادر خبر بده اما نگو مریضه میترسم پس بیفته....رویا تا اومد حرفی بزنه دید فرهاد یاسی رو انداخت رو کولشو. رفت ...
یاسی هرچی خودشو سنگین کرد که فرهاد نتونه بلندش کنه فایده نداشت ...
یاسی هی تو دلش میگفت: خاک تو گورم دیدی چی شد ... چی کار کنم خدایا ... حالا کجا میخواد منو ببره ... بگم غلط کردم شاید منو ول کرد ... اما نه نترس یاسی شجاع باش نباید اتو دستش بدی....
فرهاد در حالی که بدن خیس یاسی رو رو شونه هاش انداخته بود و از پله های کاباره بالا میومد ..با دست محکم زد رو باسن یاسی و گفت : مریض شدی عزیزم ... فدات شم الان 3 ..4 تا امپول که زدی خوب میشی ..
یاسی که از ضربه فرهاد حسابی دردش گرفته بود صداشو تو گلو خفه کرد و بغضشو فرو داد....
به بیمارستان اردیبهشت رسیده بودن فرهاد با همون حالت نمایشی یاسی رو تو بغلش گرفتو به سمت اتفاقات دوید و هی فریاد میزد دکتر دکتر .. به دادم برس ... عشقم داره میمیره ... و همینطور که به سرعت میدویید عمدا سر و دستو پاهای یاسی بدبختو تو در و دیوار میکوبید ...ودر اخر هم اونو محکم کوبوند روی تخت بیمارستان و شروع کرد بشدت یاسی رو تکون دادن و صدا زدن .. سیلی میزد موهاشو میکشید بلکه یاسی طاقتش تموم شه و به غلط کردن بیفته .. اما فایده نداشت ...
همین حین 3تا پرستار سر رسیدن وفرهادو که داشت به قصد کشت یاسی رو تکون میدادو صدا میکرد ...عقب روندن و گفتن :اقا اروم باشین ...ما الان رسیدگی میکنیم ... کنار باستین.. شروع کردن معاینه و سوال ...
اما بگم از یاسی ننه مرده انچنان بدنش از ضربات پی در پی فرهاد درد گرفته بود که دلش میخواست همونجا بمیره... امابه خودش میگفت: نباید کم بیاورد یاسی ... نباید
یکی از پرستارا پرسید : چرا این همه لباساش خیسه ..
فرهادکه نیش خندی گوشه لبش جا گرفته بود گفت: عرق کرده از بس تبش بالا بوده ...همش عرقه.....
پرستار با شنیدن این حرف گفت : اوه خدای من ممکنه بخاطر بی ابی بدنش بمیره ......سریع سرم و یه امپول اتیوان بیارید برام ...
یاسی که از بچگی از امپول فراری بود از ترس نزدیک بود تو خودش جیش کنه .... واز کرده خودش پشیمون شد
یاسی : نه ...نه ..امپول نه ... باید بلند شم
تا اومد بلند شه پرستار امپول بدست کنار تخت اومد...
سر سوزنو روی ساعد اون گذاشت که فرهاد گفت یه لحظه صبر کن ...
پرستار :چیه؟ به چیزی حساسیت داره؟
فرهاد: نه نداره ..اما فکر نکنم از جای امپول روی دستش خوشش بیاد اخه همیشه لباسای بی استین میپوشه
یاسی نفس راحتی کشیدو لبخندی گوشه لبش نشست و با خودش گفت :نه فرهاد اونقدرام بی وجدان نیست
که یدفعه فرهاد گفت بهتره بزنی تو باسنش ... پرستار:باشه اما برشگردون رو شکم...
یاسی دوباره اومد از جا بلند شه.
که فرهاد سریع دستشو گذاشت زیر بدنش و انو بلند کرد ...چرخوندش ومحکم رو شکم روی تخت زدش زمین
آخ که دل و روده یاسی بدبخت تو هم شد ...
پرستار :آقا بیرون باشید تا امپولشوبزنم ..
فرهاد : مشکلی نیش همسرمه...
یاسی که دیگه کفرش از کارای فرهاد در اومده بود تو دلش اونو به باد فحش گرفته بود: کثافت اشغال ...
اگه فکر کردی میزارم باسنمودید بزنی کور خوندی....
پرستار دامن یاسی رو اومد بکشه پایین که یاسی سریع به کمر خوابید و شروع کرد به لرزوندن بدنش که مثلا تشنج گرفته پرستارم که ترسید یاسی از تخت بیفته پایین به فرهاد گفت نگهش دار نگهش دار نیفته ........
فرهاد هم از خدا خواسته با همه قدرتی که داشت خودشو انداخت رو سینه های یاسی پاهاشم هوا کرد که حسابی یاسی بخت برگشته رو تنبیه کنه که دیگه هوس کاباره رفتن و نقش بازی کردن نکنه... یاسی: آخ سینم وای ... جونم در امد خدا ........وای
پرستارم تند وسریع امپولو به دست یاسی زد ...
یاسی که دیگه رمقی واسش نمونده بود راست راستی بیهوش شدو دیگه چیزی نفهمید اما یادش موند که فرهاد چه بلاها که به سرش نیاورد ..
باید راه خوبی واسه تلافی پیدا میکرد ..... باید ......
نفهید چقدر بیهوش بو اماا وقتی چشای قشنگ میشی شو باز کرد
با چهره خندون و شاد فرهاد که داشت اب میوه میخورد مواجه شد...
فرهاد که دید یاسی به هوش اومد خیالش راحت شد..اخه بخاطر کاری که با اون کرده بود یه کمی دچار عذاب وجدان شده بود ..
فرهاد: میبینم که زیبای خفته ازخواب ناز بیدار شدن...
پاشو پاشو که دیگه داره زیادیت میشه ...میدونی چند ساعته خوابیدی... بلند شو ببرمت خونتون که امروز حسابی خستم کردی ...
یاسی از شنیدن حرفای فرهاد خونش به جوش اومد...
دلش میخواست اون چشای عسلی خندونشو از کاسه در بیاره ....
اما حتی رمق حرف زدنم نداشت ..... یکی از پرستارا فرهادو صدا کرد اونم با عجله قوطی اب میوشو گذاشت کنار دست یاسی و گفت : مواظب این باش تا برگردم ....ازش نخوریا....خوب نیست واست...وبا خندده رفت
همین موقع پرستار دیگه ای اومدبالا سر یاسی و گفت خوب خانم خوشگله وقت امپول زدنته.................
یاسی که داشت به نقشه شومش فکر میکرد گفت: میشه اول برام یه کم اب بیارید؟
پرستار با خوشرویی گفت : البته که میشه ....و رفت .
وقتی برگشت دید یاسی افتاده رو زمین و کنارش شیشه های شکسته امپول ریخته...
یاسی با حالت غمگین وناراحت گفت: شرمنده به خدا اومدم بیام از تخت پایین سرم گیج رفت نفهمیدم چطور اینا شکست...
پرستار :اشکال نداره عزیزم .. الان یکی دیگه میارم و کمک کرد یاسی به تخت برگرده..وبرگشت امپول دیگه ای بیاره......
فرهاد سرحال وخندون اومد بالا سر یاسی و گفت : میبینم که باز چلمنگ بازی در آوردی و به مردم ضرر زدی...(منظورش شکسته شدن امپولا بود)....
ابمیوم کو ؟ کجا گذاشتیش؟
یاسی با دست به میز اشاره کرد ..
فرهاد: اهان ایناهاش ...وبا شک و تردید رو به یاسی گفت :ازش که نخوردی ...من دوست ندارم جای دهن کسی چیزی بخورم ..یاسی با سر جواب منفی داد و اون با خیال راحت اب میوشو تا ته سر کشید .........
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که فرهاد احساس کرد چشاش تار میبینه ........ وحالت تهوع عجیبی بهش دست داد .
اومد بره سمت دستشویی که ستون وسط اتاق و 4 تایی دید و محکم خورد بهش و پهن شد رو زمین ... بدنش دچار تشنج شد .....از دهنش کف بالا میومد .........وای که چه به روزش اومد باخودش گفت حتما خدا به خاطر رفتارش با یاسی تنبیهش کرده ........اما بعد یادش اومد به ابمیوش که طمش عوض شده بود ....و اون امپولای شکسته ......و همونطور با حالت تشنج داد زد: یا...یا ...... سییییییییییییی
یاسی که جیگرش از دیدن این صحنه حال اومده بود با عشوه گفت: جااااااااانممممممممم....و زد زیر خنده
پرستاری که از اونجا رد میشد با دیدن فرهاد در اون وضع سریع
دکترا رو خبر کرد فرهادو رو تخت گذاشتن و سریع دست به کار شدند......بعد از چند ساعت فرهادم اوردن ور دست یاسی خوابوندن......و رو برگه بالا سر ش نوشته بودن : بیمار فرهاد احمدیان .....همراه یاسمن معزی پور درست برعکس چیزی که بالا سر یاسی نوشته شده بود
2روزه باقی مونده هم برای دو خانواده مثل کابوس با کلی دلهره و نگرانی سپری شد ...
تیمسار به جریانی که تند و تند یاسی واسش تعریف کرده بود ...
به رفتار فرهاد ... تلافی خود یاسی .... همه وهمه با نگرانی فکر میکرد و ...تو عالم خودش با رفیق مرده اش درد و دل میکرد ...
تیمسار : مهران جان دارم کم کم از اینده این دوتا بچه میترسم
... همش میگم نکنه یدفعه همدیگر و بخاطر این غرور و لجبازی بکشن ....
خدای من چکار باید بکنم ... اگه اتفاقی واسشون بیفته هیچوقت خودمو نمیبخشم ..
لحظه ای احساس کرد مهران با لبخند جلوش نشسته...
تیمسار: مهران جان اه مران دارم خواب میبینم یا که بیدارم ...
خودتی نا رفیق... منو تو نیمه راه جا گذاشتی و رفتی ..
اخه من با این مسئولیت سنگین چه کنم ؟؟
مهران با زهم لبخندی زد و اینبارتیمسار صدای همیشه مهربان اونو شنید که گفت :نترس ...فقط از خودت دورشون نکن ... و بسپارشون بخدا.
ناگهان از صدای بهم خوردن پنجره از حالت خلسه بیرون امد ...به اطرافش نگاه کرد ....خبری از فضای پرارامشی که در ان با مهرانش گفتگو میکرد نبود ..جای ان صدای باد بود که عصیان و خشمگین خود را به در و پیکر میکوبید ...
صبح بود که مادرش به زور بدن خسته و کوفته او را از رختخواب جدا کرد و با عجله به سمت رو شویی برد همچو کودکی صورت اورا شست و خشک کرده و لباس بر تنش نمود و او را به سمت در حیاط هل داد مدادم میگفت: سریعتر یاسی دیر شد تو الان باید زیر سشوار باشی مادر .... زود باش فرهاد دم دره ....
از شنیدن اسم فرهاد لرزه بر اندام کشیده اش افتاد ...یاد و خاطره ان روز کذایی در ذهنش تدایی شد ...اخ که هنوز تمام تنش له و لوده بود ..