امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#4
مرسی عزیز دلم ، خوب خوبم.
فقط نمی دونم چرا امروز سرعت نتم فوق العاده پایینه.Sad

گفتم : چرا این چیزها رو به من میگی؟ گفت : نمی دونم ، شاید چون خیلی بهت اعتماد دارم ، می دونی تو دوست خوبی هستی با تعجب نگاهی به او انداختم فقط اعتماد؟ یعنی دوسم نداری؟ منو به عنوان دوست می بینی؟ خاک تو سر من که رو تو حساب وا کرده بودم ، بالاخره حس کنجکاوی بر غرور غلبه کرد و گفتم : خیلی دوست دارم بدونم تو اون دفتر چی نوشتی. خوب بیا یه شرط ببندیم اگه من اون دفتر رو پیدا کردم توش رو می خونم ، قبوله؟ امیر گفت : باشه البته اگه بتونی پیداش کنی چون من همه جارو گشتم.
- تا ببینیم ، حالا بیا تا دوستام رو بهت معرفی کنم.
- با کمال میل هستی جان.
به سمت بچه ها رفتیم و امیر رو معرفی کردم ، المیرا نگاهی به من و امیر کرد و زیر لبی چیزی به نسترن گفت و هر دو با هم خندیدند ، به المیرا و پدرام که در کنار هم ایستاده بودند نگاه کردم و گفتم : آشتی کردین؟ پدرام گفت : اتفاقا برای اینکه آشتی کنیم به المیرا گفتیم بیاد. خندیدیم ، ظرف مدت کمی همه با هم صمیمی شدند ، اون سال عالی ترین بهار عمرم بود ، شب با هم به لب ساحل رفتیم و آتیش روشن کردیم. یک روز گذشت ، صبح به حمام رفتم و لباس عوض کردم ، سال تحویل ساعت ده صبح بود ، همه به دور سفره جمع شدیم و سال نو را جشن گرفتیم ، اون سال هشتصد تومان عیدی جمع کردم. شب ساعت های هفت و نیم هشت مشغول جمع کردن اتاق ها بودیم که من به اتاق امیر اینا رفتم ، درحال جمع و جور کردن بودم که بالای کمد ها دفتری را دیدم ، با تعجب بازش کردم و متوجه شدم ماله امیره گفتم : ای حواس پرت. داشتم از فضولی میمردم ، باید جایی می رفتم که کسی نباشه برا همین تصمیم گرفتم به لب ساحل برم ، مانتو سفید و شال و شلوار آبی پوشیدم و دفتر را زیر پالتوم قایم کردم و به شقایق گفتم که به بقیه بگه من رفتم بیرون ، در حال بیرون رفتن بودم که صدای امیر رو شنیدم ، به سمت صدا رفتم:
- نکن پریچهر بیشعور.
- اصلا تو چی میگی پسر دایی خودمه ، دوست دارم باهاش برم تو یه اتاق.
- پریچهر ، چرا نمی فهمی نمی خوامت؟
- اِ حالا من غریبه شدم؟ بگو ببینم دوباره کدوم دختر چشتو گرفته که به من بی محلی می کنی؟ اشکال نداره تو که همیشه آخرش بر می گردی پیش خودم.
- اَه ، گمشو ، اینبار دیگه نه بر می گردم ، نه اونو ول می کنم. باید بگم من عاشق شدم. تو ام گمشو کنار ، من هیچ وقت بهت امید ندادم ، تا قبل از دیدن عشق واقعیم ، تو ام یکی بودی عین بقیه دخترا فقط برای خوش گذرونی.
- امیر اذیت نکن که طاقتشو ندارم. حالا بگو کدوم بد بختیه؟ کمند یا هستی یا المیرا یا مریم یا مینو یا کژال؟ بگو دیگه.
- من تمام سعیم رو می کنم که عشقم رو خوشبخت کنم ، تو ام به زودی می فهمی که اون کیه چون می خوام باهاش ازدواج کنم.
- ازدواج؟ تو؟ و با صدای بلند خندید.
- مرز ، برو بیرون نمی خوام من رو با تو ببینه.
به سمت در اتاق رفتم و پریچهر را رو به رو ی امیر دیدم که می گفت : تو فقط عاشق خودمی. قلبم داشت می ایستاد یعنی اون حرکات تو جمع ریشه ای از گذشته داشت؟ پریچهر به امیر نزدیک شد ، داشتم می مردم ، ناگهان امیر هولش داد و انداختش رو زمین خیلی ترسیدم ، یعنی عشقش کی بود؟ نکنه عاشق کسه دیگه ای شده باشه ، نکنه عاشق یکی از دوستام شده باشه ، چون من بدون اون میمردم ، یهو چشم های امیر تو چشم افتاد ، سریع به سمت در رفتم و تا ساحل دویدم ، اصلا به پشت سرم نگاه نکردم ، روی نیمکت نشستم و دفتر را باز کردم :
به نام خدایی که عشق را آفرید
با من چه کردی ، چه حکمتی داشت که به اینجا بیام و تو را ببینم؟ آخر دختر تو چی داشتی که از همون لحظه اول عاشقت شدم؟ عاشق اون چشات ، عاشق لبخندت ، عاشق بی محلیات ، تو تمام زندگی منی و فکر نفس کشیدن بدون تو آزارم میده ، می خوام تا آخر عمرم باهات بمونم و فقط با تو نفس بکشم ، اگه بهت برسم قول میدم تمام زندگیم رو به پات بریزم ، می دونم توام دوسم داری اینو از اون چشای افسانه ایت فهمیدم ، از زمانی که دستم رو گرفتی و محکم فشردی فهمیدم ، اولش می خواستم چند روزی که در ایران هستم با تو باشم ، فکر کردم تو ام مثل بقیه ای ، بقیه دخترای هم سن و سال خودت که تا یه پسر خوش تیپ و پولدار می بینن ، ابراز عشق می کنن و الکی خودشونو می چسبونن به آدم ، اول فکر می کردم تو برام حکم یه رهگذر رو داری ولی حالا فکر می کنم تو تمام وجودمی ، زمانی که برام خاطره تعریف می کردی داشتم می مردم از سختی هایی که کشیدی ، اگه تو مال من شی تمام زندگیم رو بهت هدیه می دم ، نمی ذارم روزی طعم غم را بچشی تو فقط مال من باش ، دارم دیوونه می شم از اینکه نمی تونم بگم دوست دارم ، نمی دانم چشمانت مرا جادو کرد یا لبخندت یا اخلاقت فقط می دونم ای هستی ی من تو تمام هستیمی. قطره های اشک بر گونه هایم جاری شد یعنی اونم منو دوست داشت؟ ورق زدم سفید بود ، دیگه هیچی ننوشته بود ، به فکر فرو رفتم چطور؟ مگه میشد؟ با خودم کلمه ای رو زیر لب تکرار کردم ، نمی دونم... نمی دونم ، اشک های بی موردم رو پاک کردم ، دفتر رو بستم و به جلدش خیره شدم ، خودم رو با شمردن صدف های ساحل مشغول کردم و مدتی بعد برگشتم به ویلا خبری از امیر نبود ، خبری هم از پریچهر نبود ، به اتاق رفتم المیرا رو تخت نشسته بود ، بهش نزدیک شدم ، دفتر رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- اینو بده به امیر.
- وا علیک سلام.
- سلام.
- چی هست حالا؟
- دفتر خاطراتش گم شده بود.
- خودت بده خوب.
- نمیشه من بدم دیگه ، اگه من پیدا می کردم باید می خوندمش ولی بذار فکر کنه تو پیداش کردی.
- بذار ببینم چی نوشته.
- المیرا دست بزنی به اون کشتمتا.
- چی نوشته مگه؟
- تو رو خداااااااااااااااااا.
- باشه قبول.
لبخند زدم ، چون بهش اطمینان کامل داشتم دفتر رو به دستش دادم و به سالن رفتم ، بقیه نمی دونم چرا غیب شده بودن ، اما امیر و ساشا و هیلدا جلوی تلویزیون نشسته بودن ، کمی که گذشت المیرا اومد تو سالن ، دفتر هم دستش بود ، رو به امیر کرد و گفت:
- امیر آقا ، این ماله شماست؟ هستی خودش رو کشت اینو پیدا کنه.
امیر- پیداش کردین؟ یعنی شما پیداش کردین؟
المیرا- بله دیگه.
- المیرا چرا نگفتی بهم؟
- خوب دیگه نمی شد.
امیر- خوندی توشو؟
المیرا- وا ، چه حرفیه؟ می خوای الان بلند بخونم که بقیه هم بشنون.
امیر- نه خواهش می کنم ، مرسی که پیداش کردین.
المیرا- قابلی نداشت.
المیرا به تنها جا خالی موجود رفت و نشست ، آخه امیر رو مبل سه نفره پاش دراز بود ، من و هیلدا هم رو یه نفره ها نشسته بودیم ، شاسا رو مبل دو نفره نشسته بود ، المیرا رفت و کنارش نشست و همگی به تماشای تلویزیون مشغول شدیم.
چند روز گذشت ، عشقم تشویش میشد با هر بار دیدنش ، یه بعد از ظهر بود ، تصمیم گرفتم که تنهایی به ساحل برم ، لباس عوض کردم و به ساحل رفتم ، کنار ساحل قدم می زدم و شعری رو زیر لب زمزمه می کردم:
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک .
مانده بر ساحل
قایقی، ریخته بر سر او،
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش....
- چه صدای قشنگی... چه پر معنی..
برگشتم ، امیر پشت سرم بود ، یه لبخند کوچک زدم ، گفت:
- میشه از اول بخونی؟
نگاهی به دریا کردم و خوندم:
می خروشد دریا
هیچکس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر آید نزدیک
مانده بر ساحل
قایقی ریخته بر سر او
پیکرش را ز رهی نا روشن
برده در تلخی ادراک فرو .
هیچکس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوند داشت
با خیالی در خواب
صبح آن شب که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا می رسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز
- خیلی قشنگ بود..
- خیلی سخت میشه درکش کرد ، ادبیات قوی ای می خواد ، فکر نکنم شما متوجه شده باشید چون شما از ادبیات فارسی چیزی نمی دونید.
- من عاشق ادبیات ایرانم.
یه لبخند تفننی زدم ، سرعتش رو زیاد کرد و با من هم قدم شد و ناگهان دستم رو گرفت ، برگشتم بهش نگاه کردم که گفت:
- میشه یه چیزی بگم؟
- نه...
- من فهمیدم که تو دفتر رو پیدا کردی...
- آفرین به هوشت ، لطفا دستم رو ول کنید...
- نظر تو چیه؟ دوسم نداری؟
- اه..
- دوسم داری می دونم...
نشستم رو زمین ، همراه من نشست ، نمی دونم چرا اما از اینکه کنارم بود گریم گرفت...

دستی بر گونه هایم دست کشید و گفت : عزیزم گریه نکن می دونی که من طاقتشو ندارم ، نگاهش کردم ، گفت : خدا خدا می کردم تا تو دفتر را پیدا کنی. به چشم هایش چشم دوختم ، عشق در آنها موج می زد ، گفت: هستی مال من میشی؟ بگو باهام می مونی تا با یه جملت همه چیزم رو بهت بدم. هستی بگو دوسم داری تا جانم رو به خاطرت بدم ، فقط بگو منتظرم می مونی تا برای همیشه بیام پیشت. تنها نگاهش کردم ، گفت : هستی چشمات آدم رو دیوونه می کنه. لبخندی زدم ، سرش رو میان دستانش گرفت و زمزمه وار گفت : تو چی هستی دختر؟ یه خواب؟ دستانش را باز کردم و گفتم : من رو ببین ، واقعی واقعیم ، امیر ...
- قربونت برم چرا هیچی نمی گی پس؟
- امیر...
- جانم؟
- تو... ، یعنی هرچی که نوشتی راست بود؟
- معلومه که راست بود ، هستی جان تو دوسم داری؟
باز سکوت کردم و نگاهم رو به زمین دوختم ، نمی دونستم چی بگم ، امیر گفت: مهم نیست بگی دوسم داری ، من اینو از چشات می فهمم ، هستی فقط منتظرم بمون تا برم و برای همیشه بیام پیشت.
سکوت کردم و خیره نگاهش کردم نه نمی تونستم دوریش رو تحمل کنم، امیر گفت: چیزی شده؟ گفتم : نه امیر منم می خوام باهات بیام ، نمی تونم بدون تو بمونم ، امیر ... یعنی این یه دلیلشه ... امیر : هستی می ترسی برم و پشت سرم رو نگاه نکنم. گفتم: نه ، از اون مطمئنم که بر می گردی ، چون اگه همون قدر که من تو رو دوست دارم توام داشته باشی دلیلی واسه این کار نیست اما....
- مسلما دوست داشتن من اندازه تو نیست ، تو یه دختری.
با تعجب نگاهش کردم و به آرامی گفتم : منظورت چیه؟
با لبخند گفت : خوب معلومه که از هر لحاظ من بیشتر دوست دارم.
- خیلی بدی داشتی منو می کشتی.
- هستی ، راستشو بگو تو از کی عاشقم شدی؟
- بذار برای بعد.
- هستی می ذاری برم؟ من نمی تونم تو رو ببرم.
- نه ، یا با من برو یا اصلا منو از یاد ببر.
- چرا؟
می خواستم بگم به خاطر اون پریچهر هرزه ، چون می ترسم نفسم رو ازم بگیره ولی گفتم: دلیل خواستی نداره. گفت : عزیزم چرا اینقدر مغروری؟ خوب بگو دوسم داری و می ترسی منو بدزدن.
- غرور؟ من مغرورم ، چه جالب کمی سکوت کردم و گفتم: تو چرا مغرور نیستی؟
- آدم که برای عشقش غرور نداره.
لبخندی زدم و گفتم : برای عشقش؟
- معلومه که اونم تویی.
- می خوای بری؟ اگه نمیشه برو فقط هیچ وقت تنهام نذار.
- عزیزم ، تنهات نمی ذارم هیچ وقت نمی رم ، من وقتی اومدم برای زندگی به ایران اومدم ، همه کارامو کردم و اومدم ، اولا می خواستم مامان بابا شک نکنن ، بعد یه مدت دوباره برگردم ولی دیگه نمی خوام ، دیگه نمی رم فقط می خواستم ببینم چقدر دلت باهامه.
- بدجنس. نتیجه؟
- توام دوسم داری.
- اینو تازه فهمیدی؟ از حرف ناخودآگاهی که زدم خجالت کشیدم و سرم را پایین گرفتم. سرم را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد ، وای دیدن اون چشم های خاکستریش منو دیوونه می کرد ، وای چقدر خوشحال بودم که اون ها مال من می شدن ، گفتم : اینجوری نگاه نکن. گفت : چشمات داره منو می کشه. و نا خودآگاه لب هایش را بهم نزدیک کرد و ظرف یک ثانیه خودش را عقب کشید ، من هم شوکه شده بودم ، گفتم : امیر...
- به خدا دست خودم نبود یه دفعه به خودم اومدم ، ناراحت شدی؟ به خدا قصدی نداشتم ، منو می بخشی؟ غیر ارادی بود ، هستی ببخش...
- باشه بس کن ، فقط ممنون.
- چرا تشکر می کنی؟
- چون که اینقدر فهمیده ای.
- دوست دارم.
- راستی یه چیزی بگم؟
- معلومه...
- منم فهمیدم تو از عمد دفترت رو گذاشتی اونجا.
قهقهه ای زد و گفت:
- باهوش من...
- هنوز که مال تو نشدم.
- هستی می خوام تا ابد پیشت بمونم.
- فعلا که نمیشه بیا برگردیم ، من زود تر میرم.
- باشه عشق من ، ممنون که بهم اعتماد کردی.
به سمت ویلا می رفتم که یاد دفتر افتادم ، برگشتم گفتم: فقط دیگه خیلی مواظب اون دفتر باش ، چون اون دفتر ، حالا دیگه دنیای منم هست.
- حتما.
- زود بیا.
- اصلا منم طاقت ندارم بیا با هم بریم.
با هم به سمت ویلا رفتیم و اول من ، بعد امیر وارد شدیم ، امیر گفت : من میرم دوش بگیرم ، به محض ورود ، المیرا دستم رو کشید و گفت : بیا کارت دارم. نگاهی متعجب کردم و همراهش به اتاق رفتم.
- چته وحشی؟ داشتم حرف می زدم.
- کدوم گوری بودین؟
- بودیم؟
- نزن به خریت خودتو که اصلا بهت نمیاد. منظورم تو و امیره.
- ما باهم نبودیم.
- شاخ دارم؟
- چطور؟
- هستی عاشق شدی؟
- چی میگی؟
- انقدر سوال منو با سوال جواب نده ، امیر خیلی عاشقانه بهت نگاه می کنه کمی مکث کرد و گفت: تو هم همین طور.
- بیشعور این چه حرفیه؟
- هستی من الان یازده ساله باهات دوستم ، خالی نبند.
- اگه بهت بگم بهم چی میدی؟
- حالا تا بگی.
- آره المیرا عاشقش شدم ، اونم همین طور و برایش ماجرا را غیر از اون حرکت ناخودآگاهانه ای که امیر می خواست بکنه تعریف کردم و در نهایت گفتم : آشغال به کسی نمی گیا. مخصوصا آناهید.
- آناهید؟
- آناهیتا.
- آها شنیدم امیر اینطوری صداش میکنه ، به کسی نگم؟ حتی کمند.
- آره حتی کمند ، اِلی پشیمونم نکنی ها.
- یعنی من دهن لقم؟
- معلومه که نه وگرنه بهت نمی گفتم.
- پس انقدر زر نزن ، خیالتم راحت.
- راستی تو هم یه فکری برا خودت بکن اینجا پسر مسر دم بخت زیاده ، توام ماشالا خوشکل...
- خفه شو عوضی.
- وا مگه دروغ می گم.
- معلومه که نه درسته.
واقعانم خوشکل بود ، موهای قهوه ای و چشم های قهوه ای روشن داشت ، مژه های بلند و برگشته ، دماغش به صورتش میومد و لب های خیلی کوچیکی داشت که بامزش می کرد.
- حالا واقعا از کسی خوشت نیومده؟
- چرا از یکیشون خیلی خوشم اومد.
- جان من؟ کی؟
ورود کژال به اتاق مانع ادامه بحث شد ، به او چشم دوختم و گفتم : کژال خوبی ، عیده نمی خوای حرف بزنی؟ سر تکون داد که گفتم : بقیه کوشن؟ از پنجره به دریا نگاه کرد. رو به المیرا گفتم : ماام بریم. بعد به کژال نگاه کردم و گفتم : تو ام میای؟ المیرا به اتاق دیگری رفت تا لباس عوض کنه ، سوالم رو دوباره تکرار کردم اینبار کژال نگاهم کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد.
- باید بیای دیگه داری اعصابم رو خورد می کنی.
پوز خندی زد و مانتویش را پوشید.
- اینطوری نخند کژال.
لبخند رضایت زد و دستم را گرفت تا به بیرون بریم ، چون من لباسام هنوز تنم بود ، کمند و آناهیتا که خیلی صمیمی شده بودند از اتاق بیرون اومدند و شقایق هم به دنبالشون ، کمند با دیدن کژال گفت : قربونت برم آجی که اینقدر خوشکل شدی بیا بریم بیرون. من هم گفتم : تو چطوری آجی کوچیکه؟ شقایق گفت: ای خوبم. لپش رو گرفتم. من و شقایق و کمند و آناهیتا و المیرا و مینو و مونا و مریم و پویان با هم به سمت در می رفتیم که به پریا و پریچهر برخوردیم بی توجه به آنها به سالن رفتم و از حورا و اشکان و ساشا هم دعوت کردم تا با ما بیان ، پریچهر با وقاهت تمام گفت: پس امیر کو؟ المیرا با حرص نگاهم کرد و بعد به من چشمک زد و در پاسخ پریچهر گفت: رفته حموم دوش بگیره. پریچهر با تعجب نگاهش کرد و گفت : تو از کجا می دونی؟ المیرا با شیطنت گفت: با هستی که از بیرون اومدن ، رفت دوش بگیره. شانس آوردم مهدی اونجا نبود که بد نگام کنه ، پریچهر نگاه غضب ناکی به من کرد و در همین لحظه امیر از اتاق بیرون اومد ، شلوار لی آبی و سوئی شرت سفید پوشیده بود ، وای خدایا بازم ست بودیم ولی فکر کنم امیر از قصد لباس همرنگ باهام پوشیده بود. پریچهر خودش رو به بازوی امیر چسباند و گفت : با هستی بیرون بودی؟ امیر با بی اعتنایی گفت : آره تو ساحل همدیگه رو دیدیم و بعد پریچهر را از خود جدا کرد و گفت : بریم؟ گفتم : بریم فقط شاید مهدی و پدرام نسترن و سامان اینا هم بیان. امیر گفت : نه هستی اونا خوابن. با هم به ساحل رفتیم و ساشا و امیر آتش روشن کردن و همه دور تا دور آتیش نشستیم غیر از پریا و پریچهر که به کنار ساحل رفتن تا قدم بزنن ، صداشونو نمی شنیدم ولی از حرکاتشون می شد فهمید دارن بحث می کنن پریا با حرکات دست داشت بهش هشدار می داد ، البته این برداشت من بود.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، aida 2 ، s1368 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، ناز خوشگله ، lili st ، RєƖαx gнσѕт ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، SOGOL.NM ، Nafas sam ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-08-2013، 18:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان