امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#5
آیدااااااااااااااااااااااا
کشتی منو ، چشم ، صبر کن می زارم ، بذارم یکم داستان بره جلو ، می خوام همه رو با هم بذارمHeart

بعد از مدتی اومدن ، پریچهر رو به پریا کرد و گفت : حالا می بینی. پریا سرش رو به علامت تاسف تکون داد ، دیدم که پریچهر اومد و روی پای امیر نشست ، ناگهان حالم خیلی خراب شد و با اخم به امیر نگاه کردم و بعد بهش چشم غره رفتم و نگاهم رو به سمت دیگه ای گرفتم ، امیر به محض دیدن نگاهم گفت : حوصله دارین بریم قدم بزنیم و در همین لحظه بلند شد و پریچهر هم بلند شد و به امیر نگاه کرد ، من گفتم: آره من میام. حورا هم گفت: منم میام. اما بقیه نیومدن. با هم قدم می زدیم که امیر ازمون فاصله گرفت ، حورا گفت: هستی می دونستی امیر دوست داره؟ از وقتی ما اومدیم ایران داره به هممون میگه. خندیدم و گفتم: آره به خودمم گفته. حورا خنده ای کرد و چشمکی زد: مواظبش باش خیلی خاطرخواه داره ، نگاهش کردم و گفتم : آره خوب ولی هیچ کدومشون به خوشکلی من نمی شن. خندیدیم و به امیر نزدیک شدیم. در حال قدم زدن بودیم که نمی دونم چی شد ، یهو تعادلم رو از دست دادم و به سمت دریا رفتم حورا دستم رو گرفت اما بدتر شد و پام پیچ خورد و تو آب افتادم. چقدر پام درد گرفت و ناخواسته اشک از چشام جاری شد ، سریع آنها را پاک کردم ولی نتوانستم بایستم. امیر با نگرانی نگاهم کرد و گفت: خوبی هستی ، چی شد؟ گفتم: پام... پام پیچ خورد. بی توجه به حورا گفت: آخه قربونت برم حواست کجاس؟ سرخ شدم.
- یهو تعادلم رو از دست دادم.
- می تونی پاشی؟ آخه می ترسم سرما هم بخوری.
- نه نمی تونم ، پام خیلی درد میکنه ، خورد به یه سنگ.
- بیا بلندت کنم. خودم میبرمت.
- نمی تونی.
- تو که وزنی نداری.
و بعد من رو از زمین برداشت و با دو دستش من رو بغل کرد طوری که پاهام از یک سمت آویزون بود و یک دستش زیر زانوم بود و دیگری رو کمرم، حورا به سمت بچه ها رفت تا خبر بده چون خیلی فاصله داشتیم و اونا متوجه من نشدن که افتادم. با دور شدن حورا ناگهان امیر در همان دریا منو چرخوند.
- بس کن دیوونه توام خیس میشی ، سرما میخوری.
- به جهنم کنار تو بودن برام مهمه.
- الان میوفتیم تو تحمل وزن منو نداری.
- اصلا احساس نمی کنم تورم بغل کردم. چند کیلویی؟
- چهل و هفت امیر سر گیجه گرفتم.
ایستاد و گفت: خیلی لاغری هستی باید چاق شی. و بعد به سمت بچه ها رفتیم ، امیر تو راه گفت : هستی از دست کارای پریچهر ناراحت نشو اون دیوونس.
- ناراحت نشدم.
- از چشم غرت معلوم بود ، یه لحظه گفتم الان کلا منو از یاد می بری.
- فکر کردی می تونستم؟
- معلومه که نه دل نازک من.
- من وقتی حرفی می زنم تا آخرش پاش می مونم.
- منم عاشق همین یه دندگیتم.
پریچهر با ناراحتی و تعجب به ما نگاه می کرد و گفت : کجا بودین شما؟ چرا طول کشید؟ خواستم بگم که همین جوری یا یه چیزی بگم که بپیچونمش ، اما امیر به جای من گفت : داشتیم صحبت می کردیم. گفتم : ببخشید بچه ها شماها نمی خواد بیاین. مونا: مگه میشه؟ ماهم میایم. به سمت ویلا رفتیم و من در بغل امیر حس خوشبخت ترین آدم رو داشتم. به محض رفتن به ویلا مادر گفت : یا امام زمان چی شده؟
- هیچی مامان پام پیچ خورد.
- مارو باش می خواستیم سورپرایزتون کنیم ، حالت خوبه الان؟
- چرا؟ چی شده؟
اشکان- اول از بغل دوست ما بیا پایین.
خیلی خجالت کشیدم ، گفتم : آخ ببخشید امیر منو بذار زمین یکم بهترم.
رو زمین گذاشتتم ، به سختی روی پام ایستادم ولی به روی خودم نیاوردم.
- حالا مامان سورپرایزت چی هست؟
- مهمون داریم.
- آخ جون کیا؟
- نوید و مهناز.
با آمدن اسم اون دوتا لبخند روی صورتم ماسید و اولین کاری که کردم نگاه به کژال بود که رنگش سفید شده بود و چشماش قرمز ، کمند هم دست کمی از او نداشت ، من هم رنگم پرید ، نوید و مهناز از اتاق بیرون اومدن ، یهو سست شدم ، فکر کنم صدای قلبم به وضوح قابل شنیدن بود ، امیر دستانم را گرفت و فشرد ، وای انگار آرام گرفتم ، گفت : نگران نباش من کنارتم ، به حال کژال و نوید فکر کن تا احساس ضعف نکنی ، دستانم را از دستانش دراوردم. نوید و مهناز با دیدن کژال رنگ از صورتشان محو شد و نوید همان طور خیره به کژال نگاه می کرد ، مهناز سریع دست و پای خودش را پیدا کرد و با صدای بلند گفت: سلام و به همه سلام کرد ، به کژال که رسید دست داد و از خجالت سرش را پایین انداخته بود ، به من هم دست داد. نوید منگ به همه سلام کرد و وقتی به من رسید ، دست داد ، دستانش یخ کرده بود ، با اینکه دستان خودم هم مثل او بود اما سرمای دست اون رو بیشتر حس کردم ، آرام گفت: هستی من امشب میمیرم. فقط نگاهش کردم ، و بعد به سمت کژال که کنار من بود رفت ، اون آخرین کسی بود که باید بهش دست میداد ، نوید دست داد و گفت: سلام کژال. وای اتفاقی افتاد که مارا تعجب زده کرد ، در کمال ناباوری کژال به حرف اومد: سلام نوید خوبی؟ نوید ، چشمانش را باز و بسته کرد ، چون می دونست که کژال از اون روز به بعد حرف نمی زنه و تنها گفت: خوبم. من که منتظر یه تلنگر بودم ، درد پام شدت گرفت و به زمین خوردم ، امیر منو روی مبل برد و المیرا برام آب قند درست کرد ، صدای گریه های کمند را می شنیدم. چشم هایم را باز کردم و کژال را بالا سرم دیدم.
- خوبی هستی؟ ترسیدیم.
- آ ... آره. آخه دی .. دیدی که پام پیچ خورده بود.
- آره ، همه رو ترسوندی.
پریا هم بالای سرم اومد و گفت : نگران نباش می بریمت دکتر.
- نه اصلا ، چیزی نیست ، بادم نکرده ، می بندیمش خوب میشه.
- هر جور خودت می دونی.
با هم به اتاق رفتیم تا لباس عوض کنیم ، من و کمند و کژال و المیرا و آناهیتا تو یه اتاق بودیم ، سه تایی به اتاق رفتیم ، المیرا و آناهیتا توی سالن بودند.
کمند- کژال چرا این همه مدت حرف نزدی؟
کژال- اینطوری بهتر بود ، می خواستم ببینه من خوشحالم ، مشکلی ندارم ، می خواستم... و گریه اش به راه افتاد.
انگار می خواست به نوید نشون بده که دوری اون اثری روش نذاشته ، براش فرقی نداره اون باشه یا نه اون زندگیش رو می کنه. به کمک کمند به سالن رفتم ، کژال و نوید دیگر باهم حرف نزدند ، چند روز که گذشت پام خوب شد ، یه بعد از ظهر که تو اتاق دراز کشیده بودم ، شقایق اومد تو اتاق و گفت:
- هستی می خوایم بریم سوار اسب شیم.
از خوشحالی بال دراوردم ، از بچگی عاشق اسب بودم و تو سوارکاری اول بودم ، دوباره دست رفتیم ساحل ، فقط من و شقایق و مهدی و مینو و پویان و پریا و اشکان سوار اسب شدیم بقیه سوار نشدن ، روی اسب شتاب می گرفتم و این باعث ترس همه میشد ، از یک سمت ساحل با اسب با سرعت به سمت دیگه می رفتم ، همه فکر می کردن میوفتم اما اگه فقط یه چیزی بود که توش صد در صد به خودم مطمئن بودم ، غیر از موسیقی و رقص ، سوارکاری بود. روز های عید هم تمام شد ، ولی رابطه من و امیر تازه شروع شده بود. آناهیتا به مدرسه ما اومد ، رابطه آناهیتا و باران هم خیلی خوب بود ولی هر هفتامون با هم دوست بودیم ، من به بهانه های مختلف و به دعوت آناهیتا تنها یا با باران یا با کمند و یا با المیرا به خونشون می رفتم. یه مدتی بود سایه خیلی تو خودش بود ، من سایه رو خیلی دوست داشتم چون من و سایه و المیرا از دبستان با هم بودیم ، من و المیرا از کلاس سوم یعنی وقتی که من از خونه عمو به خونه خودمون اومدم و مدرسم رو عوض کردم ، من و المیرا با هم دوسیت بودیم ، سایه کلاس پنجم دبستان که بودم اومد تو مدرسمون و باهاش دوست شدیم ، دختر فوق العاده خوبی بود می دونستم ، مامانش وقتی بچه بوده اونو و باباش رو ول کرده و رفته ، باباشم بلافاصله با یکی دیگه ازدواج کرده بود ، وقتی که وارد راهنمایی شدیم سایه یکی از دوستای کلاس اول دبستانش رو دید یعنی باران بعد با ما هم دوست شد ، کمند هم که باهامون فامیل بود و اومده بود به مدرسمون و ما پنج تا با هم دوست شدیم ، نسترن و آناهیتا هم که گفتم چجوری باهاشون دوست شدیم ، سایه دختر فوق العاده آرامی بود و بیشتر گوش می داد تا صحبت کنه اما این تازگی ها خیلی آرام بود ، با باران صحبت کردم و ازش خواستم از سایه بپرسیم که دلیل این رفتاراش چیه؟ از مادرم اجازه گرفتم و باهاشون یه روز بعد مدرسه رفتم پارک ، سایه خیلی مضطرب بود ، گفتم :
- سایه اتفاقی افتاده ، چرا انقدر مضطربی؟
لبخند کمرنگی زد : چیزی نشده.

- داری دروغ میگی ، ما دوستاتیم به ما بگو چی شده.
- آخه شما به هیچ وجه نمی تونید کمکم کنید.
- بگو عزیزم راحت باش ، حدالقل می تونیم حرفاتو بشنویم.
- هستی ، باران قول بدین به کسی نگین ، باشه؟
باران- مطمئن باش ما به کسی نمی گیم ، حالا مشکلت رو به ما بگو.
سایه به گریه افتاد و شروع کرد : یادتونه گفتم وقتی بچه بودم مامانم ولمون کرد رفت آلمان؟ سرم رو تکون دادم. ادامه داد : برا همین همیشه از مادرم بدم میومد که چرا باعث شده زیر دست اون شایسته آشغال بزرگ شم ، چرا ولم کرد تا با نامادریم زندگی کنم ، یادمه تو عالم بچگی وقتی بهش گفتم مامان گفت خفه شو مامان تو من نیستم ، دیگه به من نگو مامان فهمیدی؟ همون شایسته صدام کن. تو تمام این مدت از دست کاراش داشتم دیوونه می شدم اما به بابام حق می دادم که ازدواج کنه برا همین جیکم در نمیومد ، شایسته خیلی اذیتم کرد و می کنه ، یه بار به بابام گفتم که چی کار می کنه ، ولی وقتی بابام ازش دلیل خواست اون با اون زبونش به بابام گفت سایه مامان نداره و فکر می کنه من جای مامانش رو گرفتم معلومه که از حسادت این حرفارو می زنه ، ولی خوب اون بود که حسادت می کرد نه من چون بابام به من علاقه داشت و بهش گفت به هر حال هرچی که هست سعی کن با سایه کاری نداشته باشی چون اون عزیزدلمه ، بابا مثه یه چیز ارزش مند ازم مراقبت می کرد ، انگار پیش یکی قول داده که حتما ازم خوب مواظبت کنه بابام هیچ وقت کنار شایسته خوشبخت نبود اصلا باهم نیستن ، اتاقاشون هم از هم جداس تا اینکه ... گریه اش شدت گرفت: تا اینکه شایسته یه روز اومد تو اتاقم صاف تو چشام نگاه کرد و گفت: من زن شایان نشدم که بعد مرگش تو وارث همه چی بشی ، اگه من قراره بچه دار نشم نمی ذارم تو هم یه آب خوش از گلوت پایین بره ، روزگارت رو سیاه می کنم ، همان طور که مال فرشته رو کردم ، پوزخندی زد و گفت : بالاخره تو دختر همون مادری ، گرگ زاده عاقبت گرگ میشه. خیلی حرصم گرفته بود باید تلافی می کردم ، با تعجب تو چشاش نگاه کردم و گفتم : از چی حرف می زنی؟ حتما از مادرم ، من اونو نمی شناسم و حرفای تو رو هم باور نمی کنم برا همین هیچگونه احساس نفرتی بهش ندارم ، ولی تو حق نداری به من و مادرم توهین کنی به هر حال هر کاری کنی من بچه ی بابامم تنها بچه ی بابام و اونم مادر منه. اومد جلو و زد تو دهنم ، زنیکه کثافت بهش گفتم : به چه حقی این کارو کردی؟ گفت : از این به بعد این خونه رو برات جهنم می کنم. واقعانم این کارو کرد.
- سایه شاید اون حرصش گرفته بود اما تو نباید اون طوری باهاش حرف می زدی ، به هر حال اون مثه مادرت بود ، تقصیر اون نبود که بابات زمانی که باهاش ازدواج کرد بچه داشت ، درسته؟
- نه دقیقا تقصیر خودش بود.
من و باران با تعجب نگاش کردیم ، باران گفت : چطور؟
- یه روز که داشتم از مدرسه برمی گشتم ، یه زن لاغر اندام و شکسته رو دیدم که به سمتم میاد ، اومد جلو و بغلم کرد ، گفت : دخترم ، عزیزم سایه ی من بالاخره بعد هفده سال دیدمت عزیزم. سایه جان من مادر واقعیتم ، نمی دونم شایان و شایسته چی بهت گفتن ، شایدم اصلا تو ندونی که اون مادر واقعیت نیست اما من دیگه طاقت ندارم باید باهات حرف بزنم. منم بهش گفتم این همه سال کجا بودی؟ تو من و بابام رو تنها گذاشتی و لیاقت اسم مادر رو نداری ، با اینکه خیلی دوست داشتم حرفاشو بشنوم ولی نمی تونستم کاری که باهام کرده بود رو تحمل کنم ، به سمت خونه رفتم که جلومو گرفت و گفت : اونا بهت دروغ گفتن ، تا حالا از بابات پرسیدی که مادرت کی بوده؟ منم برگشتم و گفتم نه ، گفت بیا من بهت بگم ، با هم به یه کافی شاپ رفتیم ، مادرم گفت که با پدرم با عشق ازدواج کرده و اونا خیلی بهم علاقه داشتن زندگیشون تا زمانی که شایسته از آمریکا برگرده خوب بوده ، مامان حامله بوده که یه شب بابا نمیاد خونه و فردا برمیگرده علت رو می پرسه بابا هم میگه نمی دونم کجا بودم ، انگار یکی بیهوشش کرده بود ، بعد یه مدت شایسته میاد و ادعا می کنه که حاملس و بچه هم مال شایانه ، شایسته یکی از فامیلای بابا بوده که قبل ازدواج خیلی بابا رو دوست داشته ، می گفت اون شب شایان پیش اون بوده اما پدرم انکار می کنه ، با این حال مادرم تحمل این خیانت رو از طرف عشقش نداشت و در خواست طلاق داد ، مامان می گفت : شایسته صاف تو چشام نگاه کرد و گفت اگه تو از شایان بچه داری ، منم ازش بچه دارم پس یا منو با شوهرت تحمل کن یا برو از زندگی ما بیرون ، مامان که قبلا درخواست طلاق داده بود گفت : نگران نباش میذارم شماها با هم باشین ، پدرم هم مجبور به این کار شد اما زمانی که من دنیا اومدم پدرم بهش گفت که منو بهش نمی ده ، مادرم کلی خواهش کرد ولی پدر قبول نکرد و به اجبار شایسته رو عقد کرد ، بعد از ازدواج فهمید که شایسته اصلا حامله نبوده ، خواست طلاقش بده و دوباره با فرشته ازدواج کنه اما فهمید که مادرم به آلمان رفته ، مادرم گفت : پدرت این طوری فکر می کرد اما من در اصل ایران بودم و هر روز تو رو می دیدم ، نمی خواستم دوباره طلاق بگیره ، با اینکه شایسته باعث نابودیم شد ولی من نخواستم زندگی اون نابود شه ، وقتی بهم اسم مدرسه دبستان و راهنمایی مو گفت و بهم عکس های من و خودش رو وقتی خیلی کوچیک بودم نشون داد باور کردم که تقصیری نداشته ، منم سفره دلم رو وا کردم و براش همه چی رو گفتم.
- مامانت چیکارس؟
- وکیله ، تا قبل از بارداری هم درس می خونده ولی بقیه درسش رو بعد طلاق خونده.
باران- خوب تو که باید خوشحال باشی مادرت اونی که فکر می کردی نیست.
سایه- آره اما من از یه چیز دیگه ناراحتم اونم اینه که پدرم می خواد منو شوهر بده ، پسره هشت سال از خودم بزرگتره ، این برام مهم نیست ، مهم اینه که من ... من اونو دوست ندارم ، پدرم هم راضی نمیشه میگه من بد تو رو نمی خوام یارو پول از پاروش بالا میره ، گفتم همه چی پول نیست که اونم زد تو گوشم و گفت باید باهاش ازدواج کنی این رسم خانوادگیمونه ، به مادرم گفتم اونم گفت تو دیگه بزرگ شدی ، خودت می تونی برا خودت تصمیم بگیری گفت برم پیش خودش منم دودلم نمی دونم چی کار کنم اگه بمونم باید با اون پسره ازدواج کنم ، آخه این یه رسم خانوادگیه مسخرس ، اگه برم پیش مادرم خوب حتما پدرم از دستم ناراحت میشه و من اینم نمی خوام.
متفکرانه نگاش کردم و گفتم : با شرایطی که تو داری برو پیش مادرت ، شاید پدرت بیخیال شه اما اگه مادرت...
- مادرم گفته اگه برم پیشش ، بر خلاف پدرم که منو از اون دریغ کرده می ذاره من برم پیشش چون من به هر حال دختر اونم هستم ، شما بگید من چی کار کنم.
- ببخشید سایه جان اما ما نمی تونیم بهت هیچی بگیم تو خودت باید تمام جوانب رو در نظر بگیری و تصمیم گیری کنی.
باران- درسته ، هستی راست میگه خودت باید تصمیم بگیری.
سایه- بازم ممنون که به حرفام گوش دادین ، خودم باید یه فکری بکنم.
از اون به بعد سایه به حالت قبلا برگشت ، با اینه خیلی ساکت بود ولی دختر شوخی بود ، گفتم آرام ، آرام با پدرش حرف بزنه و بگه که مادرش رو دیده. المیرا از بعد عید به مدرسه نیومده بود ، پرسیدیم گفتن مسافرته ، نبودش حدالقل یکم حرف باهاش بزنم ، بعضی وقت ها هم امیر تو راه مدرسه میومد دنبالم و منو به خونه می رسوند ، هرروز بیشتر عاشقش می شدم ولی تا کی رابطمون باید مخفی می بود؟ یه روز که اومده بود دنبالم ، می خواستم بهش بگم که دیگه طاقت ندارم و می خوام بزرگتر ها رو تو جریان بذارم. در ماشین رو باز کردم و نشستم.
- سلام.
- سلام هستی من خوبی؟
- خوبم ، توچی؟
- منم خوبم عزیزم.
- امیر...
- جانم؟
- الان دو ماه از رابطه مخفیمون می گذره...
- چی می خوای بگی هستیه من؟
- می خوام بگم که یعنی نمی خوای...
- با مامان صحبت می کنم ، به زودی به خواستگاریت میام عزیزم ، چون منم دیگه طاقت دوری تو رو ندارم ، قشنگم.
- امیر من نمی خوام تو به زور کاری رو انجام بدی.
- من با تمام وجودم و قلبم این کارو می کنم ، تمام این مدت می خواستم از عشق خودم مطمئن شم که نتونم دلت رو بشکونم.
خاله با مامان صحبت کرد و قرار شد به خواستگاری بیان ، باورم نمی شد یعنی من و عشقم به این زودی به هم می رسیم؟ هیچ وقت همچین زندگی خوبی رو تصور نکرده بودم ولی امیر مال من شد. روز خواستگاری رسید. وای داشتم می مردم ، شلوار جین سفید و بلوز آستین سه رپ آبی کمرنگ پوشیدم ، بعد صندل آبی سفیدم رو پوشیدم. به موهایم نگاهی انداختم ، اول اتو زدم و بعد دمب اسبی بستمشون و موهام رو کج گرفتم ، مادر از من خواست تا کمی آرایش کنم ، رژلب صورتی کمرنگ زدم و چشمانم رو سرمه کشیدم ، تو آینه نگاهی به خودم انداختم ، امیر تنها گزینه مناسب برای من بود ، من لیاقت اون و اون لیاقت من رو داشت. خاله و دایی سعید همراه آناهیتا و امیر اومدند به خانه ما ، با گل و شیرینی. غیر از گل و شیرینی همه چی عین یه مهمونیه عادی بود ، مثل وقتایی که میومدن خونمون انگار نه انگار خواستگاریه ، بعد از صرف شام ، عمو قضیه خواستگاری رو مطرح کردند ، به آشپزخانه رفتم تا چای بیارم که مامان پشت سرم اومد :
- هستی می خوای چیکار کنی؟
- چی مامان؟
- می خوای با امیر ازدواج کنی؟
- من... ، من نمی دونم ، هرچی شما بگید.
- واقعا؟ یعنی نمی خوای بگی نه؟ فکر نمی کنی زوده واسه ازدواج؟
- مامان من...
- دوسش داری؟
می خواستم بگم بیشتر از هرچی حتی خودم اما سکوت کردم و فقط به چشم های مادر چشم دوختم ، مادر گفت : هستی خوب نظرت رو بگو تا بدونم ، گفتم: مامان ترجیح میدم با امیر ازدواج کنم ، اون بهترین گزینه برای منه.
- می فهمی چی میگی اونا که فقط چندماهه اومدن.
- شما صلاح نمی دونید؟
- چرا عزیزم ، سوگند و سعید از دوستای مان و امیر هم پسر خیلی خوبیه، ولی...
- ولی؟
- آخه تو به همه نه میگفتی ، پس چی شد یهو؟
- آخه...
- بین شما رابطه ای هست؟
- مـــــــامـــــــان؟ این چه حرفیه؟
- باشه عزیزم فقط می خواستم دلیل جواب مثبتت رو بدونم.
- به هر حال من نظرم رو گفتم ، تصمیم با شما.
- معلومه ما به نظر تو اهمیت میدیم. مبارک باشه عزیزم.
قرمز شدم گفت مبارک باشه ، یعنی قبول کرده ، یعنی بابا هم راضیه وگرنه مامان نمیومد از من بپرسه راضی هستم یا نه آخه اگر ناراضی بودن نمی ذاشتن به نظر من برسه ، حس خوبی نداشتم که به مامانم دروغ گفتم ، مادر رفت و من با صدای پدر ، چای را به سالن بردم. وقتی سینی را جلوی امیر گرفتم ، با چشمای جادوییش به من نگاه کرد و گفت : ممنون هستی من ، می دونستم بهت می رسم. لبخند زدم و نشستم ، بعد از چند دقیقه خاله حلقه ای را در دستم کرد که بهش نشون می گفتند ، خیلی نشونم قشنگ بود ، باورم نمی شد ، از این به بعد هر وقت می خواستم امیر رو می دیدم. شب به پایان رسید و موقع رفتن با لبخند امیر را بدرقه کردم ، او هم با نگاهش عشق را به من ثابت کرد. فردا تو مدرسه آناهیتا کلی تو بغلم پرید و ماچم کرد و گفت خیلی خوشحال شده که من عروسشون شدم و خیلی هم از اینکه امیر ازدواج کرده خوشحال شده. دو هفته گذشت و ما مراسم بله برون گرفتیم ، داخل خونه خودمون ، لباس گردنی و بلند صورتی رنگ پوشیدم ، پایینش پف داشت ، درست یه لباس نامزدیه قشنگ بود ، اولین بار بود که بیشتر از حد معمول آرایش می کردم چون زیاد از آرایش و دامن و اینجور چیزا خوشم نمیومد ، دیگه خیلی که می شد یه رژلب کمرنگ و یه خط چشم بود ولی الان که داشتم نامزد می کردم باید این ادا هامو کنار می ذاشتم و باب میل همسرم آرایش می کردم اوه اوه چه شوهر ذلیل ، اونم هیشکی نه من ، بیچاره امیر می سوزه دلم براش حتی نذاشتم بره ایتالیا تنهایی.

به اتاق ها سر می زدم تا به مهمان ها خوش آمد بگم ، در اتاق مهمان ها متوجه بحث بین دو نفر شدم ، خودم رو به در نزدیک کردم ، پریچهر و پریا بودند ، انگار پریا داشت راجب موضوعی سخت باهاش دعوا می کرد:
- غلط کردی ، دختره احمق ، پریچهر غلط اضافی بخوای بکنی به مامان میگم.
- خفه شو بابا از کِی مامان دوست شدی؟
- از همون وقتی که تو دیوونه شدی ، پریچهر من نمی ذارم این کارو بکنی.
- هُشَه ، غلط کرد رفت دنبال این آشغال ، فکر کردی من می ذارم.
- نکنه فکر کردی باید میومد دنبال تو؟
- پس چی؟
- لال شو بابا توهم زدی.
- چرا نباید میومد ، مگه من از اون دختره احمق چی کم دارم؟
- همه چی ، هستی از هر نظر از تو بهتره ، مهم تر از همه این که آرایش مینیاتوری هم نمیکنه و تا قبل از امیر با هیچ پسری نبوده.
- خفه شو ، من نمی ذارم با هم ازدواج کنن ، واسه من ازدواج می کنه گفت می خوام با عشقم ازدواج کنم ، گفت دیگه بر نمی گردم ، غلط کردی خودم بر می گردونمت ، اومد ایران جوگیر شد.
- نه اینکه خودت بیست ساله ایتالیایی ، خوبه توهم چهار ساله اونجایی به خدا چوب لای چرخشون بخوای بذاری برا خودت بد میشه.
- آخه جوجه ، پریا تو نمی فهمی ، امیر اول و آخر مال من بوده.
- آها ، بعد اون وقت اینو کی گفته؟
- خودش ، هنوز یادم نرفته که صاف تو چشام نگاه کرد و گفت که تورو می خوام ، اگه نتونم امیرو راضی کنم ، میرم سراغ هستی ، یه کاری می کنم از امیر متنفر شه ، گذشته ی امیر رو چه راست و چه دروغ جلوی چشاش میارم تا بدونه چه آدمی بودن ، به هیچ وجه نمی ذارم اونا به هم برسن ، چون امیر مال منه.
- دیوونه شدیا ، هستی چه بدیی به تو کرده؟
- بالاتر از اینکه امیرو ازم گرفت؟
- اونکه نمی دونست ، اصلا منو باش چی رو نمی دونست؟ تو خیلی قوه تخیلت بالاس.
- نمی ذارم به عروسی برسن.
داشتم می مردم ، راجب امیر من حرف می زد؟ باید به امیر می گفتم یا نه؟ چی کار می کردم؟ دقیقه ای بعد زنگ خورد و دوستام اومدن ، عزیزم همشون بودن ، المیرا ، باران ، سایه ، دریا ، کمند و نسترن هم که زودتر اومده بودند ، همه دورم جمع شدن و بهم تبریک گفتن ، المیرا خیلی خوشحال بود ، دریا رو با بچه ها آشنا کردم همه خیلی زود صمیمی شدن دریا دختر معرکه ای بود و یه دوست واقعا خوب و منطقی ، یه راهنمای عالی ، با اومدن اونا صحبت های پوچ پریچهر رو از یاد بردم ، بعد از گذشت یک ساعت پریا بهم نزدیک شد و گفت : هستی جان متوجه شدم که حرفامون رو شنیدی. جا خوردم و گفتم: حرفاتونو؟
- آره حرفای من و پریچهر رو. به خدا چرت و پرت میگفت از حسودیشه ، چون همیشه فکر می کرد امیر بهش محل می ذاره ولی اشتباه می کرد ، امیر هیچ وقت پریچهر رو دوست نداشته.
- نمی دونم راجب چی حرف می زنی ، چون من حرفی نشنیدم.
- مطمئنی؟یعنی تو چیزی نشنیدی؟
- نه ، اتفاقی افتاده؟
- نه عزیزم فقط مطمئن باش نمی ذارم پریچهر کار احمقانه ای بکنه.
- کار احمقانه؟
- فراموش کن ، حتما یکی دیگه بوده.
- نمی دونم راجب چی حرف می زنی ، ولی می دونم با خواهرت زمین تا آسمون فرق داری.
- مطمئن باش اشتباه نمی کنی.
- مطمئنم ، خیلی خوب رسم دوستیتو رو به جا آوردی.
- شاید من خواهر پریچهر باشم ولی خیلی با اون فرق دارم ، لطفا منو از دوستات بدون.
- حتما ، تو یکی از بهترین دوستامی.
ترجیح دادم به پریا نگم حرفاشونو شنیدم ، نمی دونم چرا ولی نگفتم. با اون اتفاق اعتمادم به پریا خیلی بیشتر شد و اونو واقعا یکی از دوستام می دونستم ، اون شب امیر خیلی زیبا بود ، چقدر من خوشبخت بودم در کنار او ، چقدر خوشحال بودم. شب که همه رفتن با خودم فکر کردم عشق واقعی به این میگن ، چجوری می خواستم با پدرام ازدواج کنم ، تا قبل از الان نمی دونستم عشق چیه ولی الان کنار امیر واقعا معنیِ عشق رو می فهمم ، امیر ، تو عشق منی ، وجود منی ، رو به امیر که مثله خودم خسته بود و رو به روم روی مبل نشسته بود کردم و گفتم : امیر می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
- بگو عزیزم.
- امیر من تو تمام زندگیمون دوتا چیز از تو می خوام و فقط همین دوتا خواسته رو دارم.
- بگو هستی عزیزم ، چی می خوای؟
- می خوام ، می خوام که هیچ وقت ، امیر هیچ وقت بهم دروغ نگی حتی راجب بدترین چیزا راستشو بگو ، چون من از دروغ بیزارم.
- قول می دم عزیزم.
- دومیشم اینه امیر ، کمی مکث کردم و گفتم : امیر قول بده هیچ وقت بهم خیانت نکنی ، باشه؟
- حتما ، چرا انقدر نگرانی ؟ هستی چرا اینو گفتی؟
- خواستم قبل از شروع زندگی مشترک این رو بدونی.
وای خدایا چه زود دبیرستان تموم شد ، در کنکور شرکت کردم ، کنکورم رو خوب دادم ولی حالا دوماه مونده بود به دریافت نتیجه ، امیر تو این مدت خیلی کمکم کرد بالاخره اون معماری خونده بود ، صبحش هم اومد دنبالم و منو به جلسه امتحان برد و کلی بهم روحیه داد. مرداد رسیده بود و روز عروسی ما دقیقا 14 مرداد بود که روز تولد امیر بود ، خودم خواستم تا روز تولد اون باشه ، من و امیر هر دو تابستانی بودیم ، من متولد شهریور بودم و اون مردادی بود ، تا اون موقع یعنی تولد خودم صبر نداشتم برای همین گفتم همون مرداد خوبه. از صبح با مامان و شقایق به آرایشگاه رفتیم ، روز قبل ابروهایم را برداشته بودم و اصلاح کرده بودم و حالا ، وای که چقدر طول کشید تا آرایشم تموم شه ، موهامم درست کرد خیلی ناز شده بودم ، بعدش هم لباس پوشیدم ، لباس سفید عروسی ، لباس دکلته ی من واقعا زیبا بود. شنلم رو پوشیدم که به پایین برم ، عمو سعید یک بنز مشکی مثل ماشین خودش که فقط رنگش با ما فرق داشت ، برای کادوی عروسی بهمون داده بود که همون رو گل زده بودیم. امیر به دنبالم اومده بود ، وای امیر مرد رویاهای من چقدر زیبا شده بودی. امیر در کت و شلوار مشکی دامادی با کراوات واقعا خواستنی شده بود ، موهای قهوه ای سوخته اش که به سمت بالا ژل زده بود منو می کشت و از همه زیباتر اون چشماش بود. امیر دیشب من رو ندیده بود ، به محض دیدن من ، روی صورتم محو شد.
- چیه امیر؟
- هستی من ، فکر نمی کردم اینقدر زیبا بشی ، یعنی قشنگ که بودی ، قشنگتر شدی.
- امیر انقدر تعریف نکن ازم.
- امشب مال من میشی عزیزم.
- حالا تا شب.
به باغ رفتیم و عکس گرفتیم ، بعد به تالار رفتیم ، در اتاق عقد تنها نشسته بودم که با تقه ای که به در خورد به خودم اومدم : بفرمایید. پریچهر بود که لباس شب مشکی پوشیده بود ، لباسش چاک داشت و از پشت لخت بود ، از جلو هم فقط روی سینه ها رو می پوشوند ، آنقدر آرایش کرده بود که آدم فکر می کرد نامزدیشه ، با تعجب نگاهش کردم ، بی مقدمه شروع کرد:
- سلام ، عروس خانم ، خوبه دیگه بالاخره داری عروسی می کنی ، پوزخندی زد و گفت : باورت می شد امیر با تو ازدواج کنه؟
- منظور؟
- بالاخره به دستش آوردی؟ آره فکر کردی کی هستی که جف پا پریدی بین من و امیر.
- امیر اگه دوست داشت حتما باهات می موند ولی اون تو رو دوست نداره این یه واقعیته ، بفهم.
- خفه شو ، اون منو دوست داره ، فقط نمی دونم تو اینجا چی کار می کنی.
بعد به حالت التماس گفت : تورو خدا اون مال منه ، من عاشق امیرم ولی تو چی؟ تو که ... حرفش رو قطع کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم :
- ببین ، تو راست میگی من عاشق امیر نیستم ، بلکه دیوونشم ، مجنونشم اگه نباشه من میمیرم ، نفسم به نفسش بستس اونم همین طور . می فمی؟
- هه ، تو چی از گذشته اون می دونی؟ می دونی با چند نفر رابطه داشته؟ می دونی من و ... لبخند مرموزی کرد و گفت : من و امیر عاشق همدیگه ایم ، الانم فقط چون تو بچه دوست باباشی عقدت کرده تا بعدا طلاقت بده ، امیر هنوزم منو دوست داشت.
این دختر شیطان بود اگه حرفای اون روزش رو با پریا نشنیده بودم ، حتما باورم می شد ، شایدم دلم براش می سوخت و با تمام عشقی که به امیر داشتم ، اونو بهش می دادم ولی دارم چرت و پرت می گم چون اگر هم می خوستم نمی تونسم چه برسه که دیگه نه می خوام ، نه می تونم ، اون لیاقت امیر رو نداشت ، با خونسردی گفتم : حالا که فعلا منو انتخاب کرده و با منه ، گذشته امیرم هیچ ربطی به من نداره و فقط آینده و البته حال برام مهمه. چشمانش از خشم قرمز شده بود : چرا فکر کردی باهات می مونه ، اون تنوع طلبه نمی تونه تا آخر عمر با تو بمونه.
- با تو می تونه؟
- معلومه دختره احمق اون فقط با من تا آخرش می مونه.
- اشتباه نکن چون امیر تا همیشه پیش من می مونه ، می بینی که ما داریم عروسی می کنیم. اون فقط عاشق منه ، با این عروسی پیوند ما رسمی میشه.
- خفه شو ، خفه شو نمی ذارم عروسی کنین ، اگرم کردین نمی ذارم ازدواجتون به سال بکشه ، اگه لازم باشه تو رو می کشم.
- انقدر خیالاتت رو به کار ننداز ، روانی میشیا ، گرچه الانم دست کمی از اونا نداری.
یهو به سمتم حمله ور شد ، موهام رو کشید و گفت : دختره پرو ، نمی ذارم ازدواج کنین ، این تور منه ، این لباس مال منه پسشون بده. جیغ کشیدم : ولم کن ، پریچهر ، ولم کن. با خشم گفت : ولت نمی کنم ، چیکار می تونی بکنی؟ به خاطر عروسیمم که شده گفتم : تو رو خدا ، غلط کردم منو ولم کن ، تو رو خدا زندگیمو خراب نکن ، تو رو خدا عروسیمو خراب نکن. ولی اون زبون نفهم این حرفا رو نمی فهمید کثافت ازش متنفر بودم ، از لای در نیمه باز پریا رو دیدم که با فاصله از ما رد می شد و به تالار می رفت ، تمام قوتم رو جمع کردم و داد زدم : پریا کمک. خدارو شکر پریا صدام رو شنید و با عجله به سمت اتاق عقد اومد ، پریچهر هنوز داشت موهام رو می کشید ، تقریبا آرایش کل موهام بهم ریخته بود ، اونقدر درد داشت که نفسم به سختی در میومد ، پریا با دیدن ما گفت : ولش کن پریچهر ، ولش کن. پریچهر توجه نکرد و همان طور موهام رو می کشید پریا باز گفت : روانی ولش کن ، با عصبانیت گفت : به تو چه دایه ی مهربون تر از مادر؟ از درد داشتم می مردم گفتم : ولم کن حیوون عوضی ، پریا کمکم کن نذار عروسیم خراب شه. پریا به سمت ما اومد و سعی کرد موهام رو از دست پریچهر بیرون بیاره ولی نتونست. خیلی درد داشتم ، با جیغ خیلی بلندی گفتم: ولم کن عوضی. همان طور می کشید احساس کردم دیگه قوتی ندارم که در همین لحظه امیر وارد اتاق شد و با دیدن اون صحنه به سمت ما اومد ، اول دست پریچهر از موهام جدا کرد ، بعد بازوش رو محکم گرفت و اونو به زمین پرت کرد و گفت : گم شو از عروسی من برو بیرون ، دختره دیوونه.
- آخه چرا مگه اون چی داره؟
- هرچی که تو نداری ، حالا تا بیشتر از این باعث ناراحتی هستی نشدی کلا از این مجلس برو بیرون.
- نمی رم این لباس عروس ماله منه.
اینو گفت و دوباره به سمتم حمله ور شد ، جیغ کوتاهی کشیدم ، امیر سپرم شد و دوباره پریچهر رو به زمین زد:
- دختره احمق چرا نمی فهمی من تورو نمی خوام؟
- چرا؟چرا؟
امیر با داد بلندی که خودم هم ترسیدم گفت : برو بیرون.
به آینه سفره عقد نگاه کردم ، کل موهام به هم ریخته بود ، تمام شینیون موهام خراب شده بود و یه سمتش باز بود ، آرایشم هم کم شده بود. با دیدن قیافه خودم به گریه افتادم ، امیر به سمتم اومد ، بغلم کرد:
- چیزی نیست عزیزم ، ناراحت نباش. گریه نکن آرایشت بهم می خوره ها.
هلش دادم : چیزی نیست؟ ببین قیافم رو ، منو نگاه کن امیر ببین تو شب عروسیم باهام چی کار کردی.
- من؟
- بله همش تقصیر توئه.
اینو گفتم و با خشم از اتاق خارج شدم ، بی هدف به سمت پله های تالار رفتم ، امیر پشت سرم میومد و منو صدا می کرد ولی من بی توجه به اون حرکت می کردم ، امیر از پشت بازوهایم رو گرفت که من بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و با سرعت بیشتری حرکت کردم ، خدا رو شکر کسی مارو ندید ، پریا هم بعد از یک دقیقه به سمتم دوید و چون من با آن کفش ها نمی تونستم با سرعت حرکت کنم بهم رسید ، پریا منو برگردوند و بغلم کرد و گفت : نگران نباش زنگ زدم آرایشگر بیاد اینجا ، همش تقصیر این پریچهر احمقه. گفتم : اون یه روانیه ، یه دیوونه زنجیری. امیر گفت : عزیزم چرا این طوری کردی؟ نذار شب عروسیمون به خاطر یه چیز بی ارزش خراب شه.
- منو نگاه کن امیر ، غیر از لباسم قیافم به عروس ها شباهتی داره؟ بیشتر شبیه به دخترای کولیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، s1368 ، gisoo.6 ، elnaz-s ، عسل{مبینا} ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، *رونيكا* ، Berserk ، seedni ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-08-2013، 23:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان