امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#7
گیسو.... دخترم؟ کوری ننه؟ گیسو؟

- عاشق این نگاهتم.
- امیـر ... ، نگو اینطوری دیگه.
- قربونت برم ، بدترین لحظه عمرم وقتیه که تو پیشم نباشی.
- اون روز هیچ وقت نمیاد.
- عزیزدلم ، تنهات نمی ذارم.
به اتاق خواب رفتیم ، همه چی همون مدلی بود که بهم گفته بودن ست سفید و طلایی ، به هر حال کلاغا زیاد بودن ، رو به امیر کردم:
- حالا نوبت منه... چشماتو ببند.
- چی؟
- چشماتو ببند.
چشماشو بست ، به سمت دراور رفتم ، کشوی اول رو باز کردم ، دقیقا همونجایی بود که گفتته بودم ، جعبه رو برداشتم ، رفتم رو به روش ایستادم و گفتم:
- چشماتو باز کن.
باز کرد ، جعبه ی ساعت رو بهش دادم ، خیره نگام می کرد ، پریدم بغلش و گفتم:
- تولدت مبارک عزیزم.
- هستی...
- جانم؟
- به خدا خیلی خانمی ، من خودم اصلا یادم نبود.
- تولد تو یادم نباشه ، تولد کی یادم باشه؟
لبخند زد ، یه لبخند خیلی قشنگ ، عاشق کادوش شد ، با کمک امیر لباس عروس سنگینم رو دراوردم ، بهترین لحظات زندگیم در کنار اون معنا پیدا می کرد ، بهترییییییین لحظات ، اونشب وارد دنیایی دیگر از زندگی شدم ، یه دنیا متفاوت با دنیای گذشته ، دنیایی که نیازم رو برطرف می کرد و این دنیا فقط و فقط در کنار امیر وجود داشت. صبح خیلی زود پا شدم ، به آشپزخانه رفتم و یخچال رو وا کردم ، همه چی بود ، صبحانه را آماده کردم و روی صندلی نشستم تا امیر بیاد. چشمانم گرم شده بود که با صدای امیر دوباره هوشیار شدم.
- سلام خانمم ، خوب خوابیدی؟
- مگه میشه کنار تو باشم و خوب نخوابم؟
- بابت دیشب معذرت.
- بابت کدومش؟
- اونا که تو فکر می کنی نه ، واسه عروسی.
- آها ، نه من معذرت می خوام به خاطر کاری که کردم ، آخه حرکات اون دیوونه منو خیلی عصبانی کرد و مخصوصا اینکه موهام خراب شده بود.
- دیگه ناراحت نباش عزیزم به بزرگی خودت فراموش کن.
بلند شدم تا چای بریزم ، او هم بلند شد از پشت سر دستانش را دور کمرم حلقه کرد ، صورتش رو روی شونه هام گذاشت و در گوشم گفت : عاشقتم. و بعد منو برگردوند و با اون لب های زیباش مرا به بوسه ای مهمان کرد. امیر دوباره دهان گشود: عزیزم تو فقط بشین ، مگه نمی دونی نباید کار کنی؟ خندیدم ، امیر صبحانه را حاضر کرد ، بعد از صبحانه با کمک امیر خانه را به سلیقه خودم چیدم ، البته من نظر میدادم اون انجام میداد. بعد از اتمام کار ها امیر بهم گفت :
- الان مامان اینا میان.
- می دونم ، گفتم که آرایشگر بیاد اینجا.
- پس یادت بود.
- معلومه مگه میشه پا تختیمو که تو خونه ایه که عشقم ساختدش یادم بره.
- خوب خانم حواس جمع ماه عسل چی اونکه یادت نرفته؟
- چرا به کلی فراموش کرده بودم.
امیر به اتاق رفت و چیزی که پشتش قایم کرده بود رو دراورد و گفت : اینم دوتا بلیط ایتالیا. چشمام گرد شد ، پریدم بغلش و گونه اش را بوسیدم و با جیغ گفتم : وای امیر تو دقیقا چیزی رو بهم میدی که دوست دارم ، تو خیــــــــلی خوبی امیییییییییر. زنگ آیفون به صدا درومد به سمت آیفون رفتم ، آرایشگر بود. درو باز کردم و به امیر گفتم:
- امیر باید بری ، دیگه ، راستی تاریخش کِیه؟
- فردا شب.
- چی من که هیچیم آماده نیست.
- منو دست کم گرفتی؟
- تو خیلی خوبی.
- عاشق سورپرایز کردنتم.
- منم عاشق سورپرایزات.
با آمدن آرایشگر امیر هم رفت. دوستام همه اومدن ، عمه سمیه و پریچهر هم نیومدن و فقط پریا اومده بود و عمه سمیه فقط کادوش رو داده بود از این کارش یه کم ناراحت شدم از پریا علت رو پرسیدم که اونم بعد از کمی من من گفت ، مادرش از دست امیر با رفتارش ناراحت شده و یکم هم سردرد داشت ، بعد بهم گفت اصلا با اونا چی کار داری؟ خودم اومدم دیگه بس نیست؟ به روش لبخند زدم و بحث رو پایان دادم ، اما تصمیم گرفتم به امیر بگم ، من که باهاش رودروایسی نداشتم پریا دوباره بهم گفت که می خوان به روم برگردن ، تو پاتختی کلی رقصیدم ، پاتختیم به خوبی برگذار شد و خوش گذشت. فردا شبش با مامان و بابا و شقایق و خاله و عمو و آناهیتا به فرودگاه رفتیم و من و امیر پرواز کردیم به ایتالیا رفتیم ، تو هواپیما نشسته بودیم که رو به امیر کردم و بی مقدمه گفتم :
- امیر جان نمی خوام این سفر شیرینو خراب کنم ولی اصلا از کار عمت خوشم نیومد که به پاتختی نیومد.
- عزیزم اصلا با وجود مامان و باباهامون نتونستم ازت بپرسم که چی شده. اصلا چرا نیومد؟ پرسیدی؟
- آره از پریا پرسیدم با کلی من من گفت که چون از دست حرکت امیر ناراحت شده ، که چرا پریچهر رو بیرون کرده ، آخه چرا مگه نگفتن که دخترش چه جوری بهترین شب عمر منو داشت خراب می کرد؟
- حرص نخور عزیزم کلا عمه اینای من اخلاقشون این طوریه. ما هم تو ایتالیا کلا زیاد باهاشون رابطه نداشتیم ، فقط پریچهر خیلی میومد خونه ما ، اونم مثلا به خاطر من.
- آره خوب خوشکلی دردسر داره.
- کوچولوی زودرنج من به چیزهای کم اهمیت ، کم ارزش بده.
- چشم آقابزرگ امر دیگه؟
- عزیزم من که به تو دستوری ندادم.
سرم رو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم : امیر خیلی دوست دارم ، اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟ با دستاش سرمو نوازش داد و گفت : من بدون تو چی کار می کردم هستی من؟ فقط لبخند زدم ، من عاشقش بودم و کنارش احساس امنیت رمی کردم ، کل راه رو خوابیدم ، بالاخره رسیدیم ، امیر روم رو مثل کفه دستش می شناخت ، ماه عسلمون عالی بود ، هیچ وقت تا عمر دارم اونو از یاد نمی برم ، تازه با کمک امیر اسم یه سری از خیابان هاشم حفظ شدم.
دو ماه از ازدواجمون می گذشت ، من تو رشته معماری قبول شده بودم ، اون روز دوستامونو دعوت کردیم و جشن گرفتیم. فردای اون روز کلاس نداشتم ، امیر هم به شرکت رفته بود و تو خونه تنها بودم ، با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم.
- بله؟ کیه؟
- کیه و کوفت کاری خوابی هنوز؟
- ساعت دهه ها.
- خوب تو مثلا یه زن خونه داری بیشعور. راستی آشپزی یاد گرفتی؟
- اِی یه چیزایی ، بیشتر امیر کمک می کنه ، آخه من درس دارم.
- از دبستان هم خر خون بودی ، نه خرخون نه خدایی نمی خوندی با هوش بودی.
- مرز گرفته کارتو بگو.
- اومممممممممم.
- بگو دیگه.
- یه خبر مهم.
- بگو خوابم پرید از سرم.
- منم شاید به زودی ازدواج کنم.
- یعنی چی؟
- بگو کی ازم خواستگاری کرده؟
- جان من؟ واقعا کسی این کارو کرده؟
- هه هه با نمک ، فکر کردی فقط خودت خواستگار داشتی؟
- خوب کی؟
- اصلا نمی گم تو خماریش بمونی.
- المیرا ، دلت میاد دوست یازده سالتو اذیت کنی؟ بگو دیگه.
- باشه ، آشناس...
- کی فامیلای منن؟ مهدی؟
- برو بابا اون وقت تو خبر نداشتی؟
- خوب کی؟
- ساشا ازم خواستگاری کرده.
هنگ کردم ، با تعجب گفتم : دوست امیر؟
- په نه په.
- کوفت و په نه په. تو چی گفتی.
- بله.
- بله؟
- خوب بله.
- خواستگاری اومدن؟
- آره.
- پس چرا ما خبر نداریم؟
- دیگه از خواسته های من بود ، اونم که کشته مرده ی من سریع قبول کرد به دوست نمی دونم چند سالش نگه.
- باورم نمیشه ، خیلی خوشحال شدم اِلی.
- بایدم بشی ، وظیفت بود.
- اوه چه از خود راضی جلو ساشا این طوری نکنی پسره می گرخه.
- دیگه دیگه ، ولی دوتایی خوب این دوتا دوستو تورشون کردیما.
- اوهو اوهو از خداشونم باشه. تازه جمع نبندا ، عروسی کِیه؟
- یه هفت ماه دیگه. فعلا کاری نداری؟
- نه خدافظ.
به نامزدی المیرا و ساشا رفتیم و قرار بود هفت ماه دیگه عروسیشون باشه و من و امیر ساقدوشاشون ولی...
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، s1368 ، aida 2 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو ، فاطمه 84


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 25-08-2013، 23:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان