گیسو.... دخترم؟ کوری ننه؟ گیسو؟
- عاشق این نگاهتم.
- امیـر ... ، نگو اینطوری دیگه.
- قربونت برم ، بدترین لحظه عمرم وقتیه که تو پیشم نباشی.
- اون روز هیچ وقت نمیاد.
- عزیزدلم ، تنهات نمی ذارم.
به اتاق خواب رفتیم ، همه چی همون مدلی بود که بهم گفته بودن ست سفید و طلایی ، به هر حال کلاغا زیاد بودن ، رو به امیر کردم:
- حالا نوبت منه... چشماتو ببند.
- چی؟
- چشماتو ببند.
چشماشو بست ، به سمت دراور رفتم ، کشوی اول رو باز کردم ، دقیقا همونجایی بود که گفتته بودم ، جعبه رو برداشتم ، رفتم رو به روش ایستادم و گفتم:
- چشماتو باز کن.
باز کرد ، جعبه ی ساعت رو بهش دادم ، خیره نگام می کرد ، پریدم بغلش و گفتم:
- تولدت مبارک عزیزم.
- هستی...
- جانم؟
- به خدا خیلی خانمی ، من خودم اصلا یادم نبود.
- تولد تو یادم نباشه ، تولد کی یادم باشه؟
لبخند زد ، یه لبخند خیلی قشنگ ، عاشق کادوش شد ، با کمک امیر لباس عروس سنگینم رو دراوردم ، بهترین لحظات زندگیم در کنار اون معنا پیدا می کرد ، بهترییییییین لحظات ، اونشب وارد دنیایی دیگر از زندگی شدم ، یه دنیا متفاوت با دنیای گذشته ، دنیایی که نیازم رو برطرف می کرد و این دنیا فقط و فقط در کنار امیر وجود داشت. صبح خیلی زود پا شدم ، به آشپزخانه رفتم و یخچال رو وا کردم ، همه چی بود ، صبحانه را آماده کردم و روی صندلی نشستم تا امیر بیاد. چشمانم گرم شده بود که با صدای امیر دوباره هوشیار شدم.
- سلام خانمم ، خوب خوابیدی؟
- مگه میشه کنار تو باشم و خوب نخوابم؟
- بابت دیشب معذرت.
- بابت کدومش؟
- اونا که تو فکر می کنی نه ، واسه عروسی.
- آها ، نه من معذرت می خوام به خاطر کاری که کردم ، آخه حرکات اون دیوونه منو خیلی عصبانی کرد و مخصوصا اینکه موهام خراب شده بود.
- دیگه ناراحت نباش عزیزم به بزرگی خودت فراموش کن.
بلند شدم تا چای بریزم ، او هم بلند شد از پشت سر دستانش را دور کمرم حلقه کرد ، صورتش رو روی شونه هام گذاشت و در گوشم گفت : عاشقتم. و بعد منو برگردوند و با اون لب های زیباش مرا به بوسه ای مهمان کرد. امیر دوباره دهان گشود: عزیزم تو فقط بشین ، مگه نمی دونی نباید کار کنی؟ خندیدم ، امیر صبحانه را حاضر کرد ، بعد از صبحانه با کمک امیر خانه را به سلیقه خودم چیدم ، البته من نظر میدادم اون انجام میداد. بعد از اتمام کار ها امیر بهم گفت :
- الان مامان اینا میان.
- می دونم ، گفتم که آرایشگر بیاد اینجا.
- پس یادت بود.
- معلومه مگه میشه پا تختیمو که تو خونه ایه که عشقم ساختدش یادم بره.
- خوب خانم حواس جمع ماه عسل چی اونکه یادت نرفته؟
- چرا به کلی فراموش کرده بودم.
امیر به اتاق رفت و چیزی که پشتش قایم کرده بود رو دراورد و گفت : اینم دوتا بلیط ایتالیا. چشمام گرد شد ، پریدم بغلش و گونه اش را بوسیدم و با جیغ گفتم : وای امیر تو دقیقا چیزی رو بهم میدی که دوست دارم ، تو خیــــــــلی خوبی امیییییییییر. زنگ آیفون به صدا درومد به سمت آیفون رفتم ، آرایشگر بود. درو باز کردم و به امیر گفتم:
- امیر باید بری ، دیگه ، راستی تاریخش کِیه؟
- فردا شب.
- چی من که هیچیم آماده نیست.
- منو دست کم گرفتی؟
- تو خیلی خوبی.
- عاشق سورپرایز کردنتم.
- منم عاشق سورپرایزات.
با آمدن آرایشگر امیر هم رفت. دوستام همه اومدن ، عمه سمیه و پریچهر هم نیومدن و فقط پریا اومده بود و عمه سمیه فقط کادوش رو داده بود از این کارش یه کم ناراحت شدم از پریا علت رو پرسیدم که اونم بعد از کمی من من گفت ، مادرش از دست امیر با رفتارش ناراحت شده و یکم هم سردرد داشت ، بعد بهم گفت اصلا با اونا چی کار داری؟ خودم اومدم دیگه بس نیست؟ به روش لبخند زدم و بحث رو پایان دادم ، اما تصمیم گرفتم به امیر بگم ، من که باهاش رودروایسی نداشتم پریا دوباره بهم گفت که می خوان به روم برگردن ، تو پاتختی کلی رقصیدم ، پاتختیم به خوبی برگذار شد و خوش گذشت. فردا شبش با مامان و بابا و شقایق و خاله و عمو و آناهیتا به فرودگاه رفتیم و من و امیر پرواز کردیم به ایتالیا رفتیم ، تو هواپیما نشسته بودیم که رو به امیر کردم و بی مقدمه گفتم :
- امیر جان نمی خوام این سفر شیرینو خراب کنم ولی اصلا از کار عمت خوشم نیومد که به پاتختی نیومد.
- عزیزم اصلا با وجود مامان و باباهامون نتونستم ازت بپرسم که چی شده. اصلا چرا نیومد؟ پرسیدی؟
- آره از پریا پرسیدم با کلی من من گفت که چون از دست حرکت امیر ناراحت شده ، که چرا پریچهر رو بیرون کرده ، آخه چرا مگه نگفتن که دخترش چه جوری بهترین شب عمر منو داشت خراب می کرد؟
- حرص نخور عزیزم کلا عمه اینای من اخلاقشون این طوریه. ما هم تو ایتالیا کلا زیاد باهاشون رابطه نداشتیم ، فقط پریچهر خیلی میومد خونه ما ، اونم مثلا به خاطر من.
- آره خوب خوشکلی دردسر داره.
- کوچولوی زودرنج من به چیزهای کم اهمیت ، کم ارزش بده.
- چشم آقابزرگ امر دیگه؟
- عزیزم من که به تو دستوری ندادم.
سرم رو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم : امیر خیلی دوست دارم ، اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟ با دستاش سرمو نوازش داد و گفت : من بدون تو چی کار می کردم هستی من؟ فقط لبخند زدم ، من عاشقش بودم و کنارش احساس امنیت رمی کردم ، کل راه رو خوابیدم ، بالاخره رسیدیم ، امیر روم رو مثل کفه دستش می شناخت ، ماه عسلمون عالی بود ، هیچ وقت تا عمر دارم اونو از یاد نمی برم ، تازه با کمک امیر اسم یه سری از خیابان هاشم حفظ شدم.
دو ماه از ازدواجمون می گذشت ، من تو رشته معماری قبول شده بودم ، اون روز دوستامونو دعوت کردیم و جشن گرفتیم. فردای اون روز کلاس نداشتم ، امیر هم به شرکت رفته بود و تو خونه تنها بودم ، با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم.
- بله؟ کیه؟
- کیه و کوفت کاری خوابی هنوز؟
- ساعت دهه ها.
- خوب تو مثلا یه زن خونه داری بیشعور. راستی آشپزی یاد گرفتی؟
- اِی یه چیزایی ، بیشتر امیر کمک می کنه ، آخه من درس دارم.
- از دبستان هم خر خون بودی ، نه خرخون نه خدایی نمی خوندی با هوش بودی.
- مرز گرفته کارتو بگو.
- اومممممممممم.
- بگو دیگه.
- یه خبر مهم.
- بگو خوابم پرید از سرم.
- منم شاید به زودی ازدواج کنم.
- یعنی چی؟
- بگو کی ازم خواستگاری کرده؟
- جان من؟ واقعا کسی این کارو کرده؟
- هه هه با نمک ، فکر کردی فقط خودت خواستگار داشتی؟
- خوب کی؟
- اصلا نمی گم تو خماریش بمونی.
- المیرا ، دلت میاد دوست یازده سالتو اذیت کنی؟ بگو دیگه.
- باشه ، آشناس...
- کی فامیلای منن؟ مهدی؟
- برو بابا اون وقت تو خبر نداشتی؟
- خوب کی؟
- ساشا ازم خواستگاری کرده.
هنگ کردم ، با تعجب گفتم : دوست امیر؟
- په نه په.
- کوفت و په نه په. تو چی گفتی.
- بله.
- بله؟
- خوب بله.
- خواستگاری اومدن؟
- آره.
- پس چرا ما خبر نداریم؟
- دیگه از خواسته های من بود ، اونم که کشته مرده ی من سریع قبول کرد به دوست نمی دونم چند سالش نگه.
- باورم نمیشه ، خیلی خوشحال شدم اِلی.
- بایدم بشی ، وظیفت بود.
- اوه چه از خود راضی جلو ساشا این طوری نکنی پسره می گرخه.
- دیگه دیگه ، ولی دوتایی خوب این دوتا دوستو تورشون کردیما.
- اوهو اوهو از خداشونم باشه. تازه جمع نبندا ، عروسی کِیه؟
- یه هفت ماه دیگه. فعلا کاری نداری؟
- نه خدافظ.
به نامزدی المیرا و ساشا رفتیم و قرار بود هفت ماه دیگه عروسیشون باشه و من و امیر ساقدوشاشون ولی...
- عاشق این نگاهتم.
- امیـر ... ، نگو اینطوری دیگه.
- قربونت برم ، بدترین لحظه عمرم وقتیه که تو پیشم نباشی.
- اون روز هیچ وقت نمیاد.
- عزیزدلم ، تنهات نمی ذارم.
به اتاق خواب رفتیم ، همه چی همون مدلی بود که بهم گفته بودن ست سفید و طلایی ، به هر حال کلاغا زیاد بودن ، رو به امیر کردم:
- حالا نوبت منه... چشماتو ببند.
- چی؟
- چشماتو ببند.
چشماشو بست ، به سمت دراور رفتم ، کشوی اول رو باز کردم ، دقیقا همونجایی بود که گفتته بودم ، جعبه رو برداشتم ، رفتم رو به روش ایستادم و گفتم:
- چشماتو باز کن.
باز کرد ، جعبه ی ساعت رو بهش دادم ، خیره نگام می کرد ، پریدم بغلش و گفتم:
- تولدت مبارک عزیزم.
- هستی...
- جانم؟
- به خدا خیلی خانمی ، من خودم اصلا یادم نبود.
- تولد تو یادم نباشه ، تولد کی یادم باشه؟
لبخند زد ، یه لبخند خیلی قشنگ ، عاشق کادوش شد ، با کمک امیر لباس عروس سنگینم رو دراوردم ، بهترین لحظات زندگیم در کنار اون معنا پیدا می کرد ، بهترییییییین لحظات ، اونشب وارد دنیایی دیگر از زندگی شدم ، یه دنیا متفاوت با دنیای گذشته ، دنیایی که نیازم رو برطرف می کرد و این دنیا فقط و فقط در کنار امیر وجود داشت. صبح خیلی زود پا شدم ، به آشپزخانه رفتم و یخچال رو وا کردم ، همه چی بود ، صبحانه را آماده کردم و روی صندلی نشستم تا امیر بیاد. چشمانم گرم شده بود که با صدای امیر دوباره هوشیار شدم.
- سلام خانمم ، خوب خوابیدی؟
- مگه میشه کنار تو باشم و خوب نخوابم؟
- بابت دیشب معذرت.
- بابت کدومش؟
- اونا که تو فکر می کنی نه ، واسه عروسی.
- آها ، نه من معذرت می خوام به خاطر کاری که کردم ، آخه حرکات اون دیوونه منو خیلی عصبانی کرد و مخصوصا اینکه موهام خراب شده بود.
- دیگه ناراحت نباش عزیزم به بزرگی خودت فراموش کن.
بلند شدم تا چای بریزم ، او هم بلند شد از پشت سر دستانش را دور کمرم حلقه کرد ، صورتش رو روی شونه هام گذاشت و در گوشم گفت : عاشقتم. و بعد منو برگردوند و با اون لب های زیباش مرا به بوسه ای مهمان کرد. امیر دوباره دهان گشود: عزیزم تو فقط بشین ، مگه نمی دونی نباید کار کنی؟ خندیدم ، امیر صبحانه را حاضر کرد ، بعد از صبحانه با کمک امیر خانه را به سلیقه خودم چیدم ، البته من نظر میدادم اون انجام میداد. بعد از اتمام کار ها امیر بهم گفت :
- الان مامان اینا میان.
- می دونم ، گفتم که آرایشگر بیاد اینجا.
- پس یادت بود.
- معلومه مگه میشه پا تختیمو که تو خونه ایه که عشقم ساختدش یادم بره.
- خوب خانم حواس جمع ماه عسل چی اونکه یادت نرفته؟
- چرا به کلی فراموش کرده بودم.
امیر به اتاق رفت و چیزی که پشتش قایم کرده بود رو دراورد و گفت : اینم دوتا بلیط ایتالیا. چشمام گرد شد ، پریدم بغلش و گونه اش را بوسیدم و با جیغ گفتم : وای امیر تو دقیقا چیزی رو بهم میدی که دوست دارم ، تو خیــــــــلی خوبی امیییییییییر. زنگ آیفون به صدا درومد به سمت آیفون رفتم ، آرایشگر بود. درو باز کردم و به امیر گفتم:
- امیر باید بری ، دیگه ، راستی تاریخش کِیه؟
- فردا شب.
- چی من که هیچیم آماده نیست.
- منو دست کم گرفتی؟
- تو خیلی خوبی.
- عاشق سورپرایز کردنتم.
- منم عاشق سورپرایزات.
با آمدن آرایشگر امیر هم رفت. دوستام همه اومدن ، عمه سمیه و پریچهر هم نیومدن و فقط پریا اومده بود و عمه سمیه فقط کادوش رو داده بود از این کارش یه کم ناراحت شدم از پریا علت رو پرسیدم که اونم بعد از کمی من من گفت ، مادرش از دست امیر با رفتارش ناراحت شده و یکم هم سردرد داشت ، بعد بهم گفت اصلا با اونا چی کار داری؟ خودم اومدم دیگه بس نیست؟ به روش لبخند زدم و بحث رو پایان دادم ، اما تصمیم گرفتم به امیر بگم ، من که باهاش رودروایسی نداشتم پریا دوباره بهم گفت که می خوان به روم برگردن ، تو پاتختی کلی رقصیدم ، پاتختیم به خوبی برگذار شد و خوش گذشت. فردا شبش با مامان و بابا و شقایق و خاله و عمو و آناهیتا به فرودگاه رفتیم و من و امیر پرواز کردیم به ایتالیا رفتیم ، تو هواپیما نشسته بودیم که رو به امیر کردم و بی مقدمه گفتم :
- امیر جان نمی خوام این سفر شیرینو خراب کنم ولی اصلا از کار عمت خوشم نیومد که به پاتختی نیومد.
- عزیزم اصلا با وجود مامان و باباهامون نتونستم ازت بپرسم که چی شده. اصلا چرا نیومد؟ پرسیدی؟
- آره از پریا پرسیدم با کلی من من گفت که چون از دست حرکت امیر ناراحت شده ، که چرا پریچهر رو بیرون کرده ، آخه چرا مگه نگفتن که دخترش چه جوری بهترین شب عمر منو داشت خراب می کرد؟
- حرص نخور عزیزم کلا عمه اینای من اخلاقشون این طوریه. ما هم تو ایتالیا کلا زیاد باهاشون رابطه نداشتیم ، فقط پریچهر خیلی میومد خونه ما ، اونم مثلا به خاطر من.
- آره خوب خوشکلی دردسر داره.
- کوچولوی زودرنج من به چیزهای کم اهمیت ، کم ارزش بده.
- چشم آقابزرگ امر دیگه؟
- عزیزم من که به تو دستوری ندادم.
سرم رو رو شونه هاش گذاشتم و گفتم : امیر خیلی دوست دارم ، اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم؟ با دستاش سرمو نوازش داد و گفت : من بدون تو چی کار می کردم هستی من؟ فقط لبخند زدم ، من عاشقش بودم و کنارش احساس امنیت رمی کردم ، کل راه رو خوابیدم ، بالاخره رسیدیم ، امیر روم رو مثل کفه دستش می شناخت ، ماه عسلمون عالی بود ، هیچ وقت تا عمر دارم اونو از یاد نمی برم ، تازه با کمک امیر اسم یه سری از خیابان هاشم حفظ شدم.
دو ماه از ازدواجمون می گذشت ، من تو رشته معماری قبول شده بودم ، اون روز دوستامونو دعوت کردیم و جشن گرفتیم. فردای اون روز کلاس نداشتم ، امیر هم به شرکت رفته بود و تو خونه تنها بودم ، با صدای زنگ تلفن از خواب پاشدم.
- بله؟ کیه؟
- کیه و کوفت کاری خوابی هنوز؟
- ساعت دهه ها.
- خوب تو مثلا یه زن خونه داری بیشعور. راستی آشپزی یاد گرفتی؟
- اِی یه چیزایی ، بیشتر امیر کمک می کنه ، آخه من درس دارم.
- از دبستان هم خر خون بودی ، نه خرخون نه خدایی نمی خوندی با هوش بودی.
- مرز گرفته کارتو بگو.
- اومممممممممم.
- بگو دیگه.
- یه خبر مهم.
- بگو خوابم پرید از سرم.
- منم شاید به زودی ازدواج کنم.
- یعنی چی؟
- بگو کی ازم خواستگاری کرده؟
- جان من؟ واقعا کسی این کارو کرده؟
- هه هه با نمک ، فکر کردی فقط خودت خواستگار داشتی؟
- خوب کی؟
- اصلا نمی گم تو خماریش بمونی.
- المیرا ، دلت میاد دوست یازده سالتو اذیت کنی؟ بگو دیگه.
- باشه ، آشناس...
- کی فامیلای منن؟ مهدی؟
- برو بابا اون وقت تو خبر نداشتی؟
- خوب کی؟
- ساشا ازم خواستگاری کرده.
هنگ کردم ، با تعجب گفتم : دوست امیر؟
- په نه په.
- کوفت و په نه په. تو چی گفتی.
- بله.
- بله؟
- خوب بله.
- خواستگاری اومدن؟
- آره.
- پس چرا ما خبر نداریم؟
- دیگه از خواسته های من بود ، اونم که کشته مرده ی من سریع قبول کرد به دوست نمی دونم چند سالش نگه.
- باورم نمیشه ، خیلی خوشحال شدم اِلی.
- بایدم بشی ، وظیفت بود.
- اوه چه از خود راضی جلو ساشا این طوری نکنی پسره می گرخه.
- دیگه دیگه ، ولی دوتایی خوب این دوتا دوستو تورشون کردیما.
- اوهو اوهو از خداشونم باشه. تازه جمع نبندا ، عروسی کِیه؟
- یه هفت ماه دیگه. فعلا کاری نداری؟
- نه خدافظ.
به نامزدی المیرا و ساشا رفتیم و قرار بود هفت ماه دیگه عروسیشون باشه و من و امیر ساقدوشاشون ولی...