امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#9
خدا رو شکر المیرا به دادم رسید و رو به خاله سوگند گفت : خانم جلیلی خواهش می کنم ، هستی حالش خوب نیست.
خاله- آره ، راست میگی المیرا جان ، هستی رو می برم خونه خودم.
المیرا- ببخشید خانم جلیلی اما باید بگم فکر نکنم هستی اونجا راحت باشه. اگه اجازه بدین ما هستی رو می بریم خونه خودش ، خودم هم پیشش می مونم.
خاله زیر چشی به من نگاه کرد ، داشتم از زور خجالت آب می شدم: ببخشید خاله ولی من سه روز دیگه دارم میرم دادگاه ، تو خونه خودمم راحت ترم.
- باشه عزیزم ولی من نمی ذارم ... آه بلندی کشید و از اتاق بیرون رفت.
رو به المیرا کردم و گفتم : مچکرم که نجاتم دادی ، نمی دونم چجوری باید از زیر بار نگاه هاشون خلاص می شدم ، اما من نمی ذارم که تو پیشم بمونی.
- تو خیلی غلط کردی ، به مامانم هم گفتم ، اجازه صادر شده.
- آبروی منو پیش مامانتم بردی؟
- نه گفتم کمی مکث کرد و ادامه داد: امیر مسافرته ، تو هم تنهایی می ترسی ، همین.
- ممنون ، باران از تو هم ممنونم ، اما ای کاش....
باران- هیسسسسس ، ساکت شو دیوونه.
از باران خداحافظی کردم و سوار ماشین المیرا شدم ، می دونستم المیرا تا از قضیه سر در نیاره ولم نمی کنه ، از یه طرف دلم خیلی پر بود ، المیرا رو خیلی دوست داشتم اون برام از شقایق هم عزیزتر بود و می تونستم بهش اعتماد کنم ، اما می خواستم تا جایی که شده بهش نگم ، به محض نشستن ، المیرا شروع کرد:
- هستی چه افتاقی افتاده؟
- اتفاقی نیفتاده.
- تو دختری نبودی که خودکشی کنی ، حتما امیر کاری کرده ، درسته؟
- نه ، اون کاری نکرده.
- درسته؟
- نه.
- به من دروغ نگو ، درسته؟
- نه همه چی تقصیر منه ، امیر کاری نکرده ، ما نمی تونیم باهم باشیم ، باید طلاق بگیریم. ما دیگه عاشق نیستیم.
- باید خودکشی می کردی؟
- من نمی دونم ، مغزم قفل کرده ، داره ترکم می کنه ... به گریه افتادم : نظر بهتری از خودکشی داری؟
- خیل خوب گریه نکن عزیزم ، من که نمی دونم مشکلت چیه ، ولی می خوای چی کار کنی؟ خودکشی که نشد راه حل.
- من نمی دونم المیرا ، دارم میمیرم.
- شنبه باهاش حرف بزن.
- اوهوم.
- پس چرا به مامانش نگفتی؟
- من به هیچ کس نمی گم ، نمی خوام رابطه دو خانواده بهم بخوره.
- دختر عجیبیی هستی ، خیلی عجیبی.
المیرا اومد خونم ، برام غذا درست کرد و شب پیشم موند. المیرا خیلی مهربون بود ، خونه رو جمع کرد و خون هارو از رو زمین پاک کرد ، چون پزشکی می خوند اصول اولیه رو بلد بود و خودش باند دستم رو عوض می کرد ، جمعه شب بود ، داشتم از استرس فردا می مردم ، بیشتر دلم برای امیر تنگ شده بود ، یک هفته و دو روز بود که ندیده بودمش اما خوب اون دیگه منو نمی خواست ، منم باید خودم رو متقائد می کردم تا دیگه اونو نخوام ، شبش المیرا داشت باند دستم رو عوض می کرد که بهش گفتم:
- ممنون المیرا خیلی کمکم کردی ، فردا دیگه برگرد.
- فکر کردی ، من تا یه هفته دیگه هم مهمونتم.
- المیرا جدی گفتم.
- من که با تو شوخی ندارم ، می خوای فردا باهات بیام؟
- نه اصلا ، خودم میرم.
- اصلا فکر وکیل رو کردی؟
- وکیل؟ ما می خوایم توافقی جدا شیم.
المیرا سکوت کرد ، با تعجب نگاهش کردم ، گفت : حالا واقعا می خواین جدا شین؟ نمی خواستم جوابش رو بدم تا یادآور برای خودم بشه.
- راست میگی وکیل شاید لازم شه ، راستی یه وکیل سراغ دارم.
- کی؟
- مامان سایه.
- شایسته؟
- نه اون مامانشه؟
- پس کی؟
- نمی تونم بگم.
- باشه ، شماها چرا انقدر راز دار شدین؟ اون از باران که نمی گفت چی شده تو رو برده بیمارستان ، اینم از تو.
- شاید سایه نخواد.
- راست میگی ، اصرار نمی کنم.
به سایه زنگ زدم و بعد از سه تا بوق جواب داد:
- بله؟
- سلام سایه.
- سلام هستی خوبی؟
- ممنون.
- اتفاقی افتاده؟
- نه ، یعنی آره ، ببین من می خوام جدا شم ... گفتی مامانت وکیله؟
- داری باهام شوخی می کنی؟
- معلومه که نه مگه دیوونم راجب همچین چیزی شوخی کنم؟
- آخه چرا؟
- نمی تونم بگم سایه ، مامانت می تونه کمکم کنه؟
- آره حتما دادگاه کیه؟
- فردا ساعت یازده.
- به مامانم میگم بهت زنگ می زنم.
- ممنون.
سایه زنگ زد و گفت که مامانش فردا ساعت ده دم آدرسیه که بهش دادم. به خاطر من قبول کرد وگرنه هیچ وکیلی انقدر راحت وقت نمیده ، نفهمیدم اون شب چجوری خوابیدم ، شایدم اصلا نخوابیدم. صبح خودم پاشدم ، به سمت کمدم رفتم ، مانتوی مشکی رنگم رو که کمربند بزرگ داشت و تا زانوم بود رو با شلوار لی مشکی چسبونم پوشیدم ، موهام رو بستم و شال طوسی سرم کردم ، رژلب صورتی و ریمل مشکی زدم ، با خط چشم ، چشم هایم رو کشیدم و فقط کمی کرم پودر زدم ، به آژانس زنگ زدم ، امیر بدون ماشین رفته بود اما خوب ماشین که مال من نبود. المیرا خواب بود ، کیف طوسی رنگم رو برداشتم ، کفش کتونی هم رنگ با کیفم پوشیدم ، پایین رفتم و سوار آژانس شدم ، واقعا گیج بودم ، راننده یه مرد حدودا سی ساله بود ، گفت :
- خانم کجا تشریف می برید؟
- با منین؟
- بله دیگه.
- ببخشید چی گفتید؟
- گفتم کجا تشریف می برید؟
- آها آقا برو دادگاه ، اینم آدرسش.
تو کل راه دعا می کردم که ای کاش امیر پشیمان شده باشه یا با اینکه غیر ممکن بود اما بهم بگه شوخی کرده ، بگه که فقط عاشق منه. خیلی گیج بودم ، قطره ی اشک برای خودش در پهنای صورتم جاری شد و لحظاتی بعد تمام صورتم خیس بود ، پنجره رو پایین دادم و به درخت های خیابان خیره شدم ، نمی دونم چی شد که بهم حالت تهوه دست داد ، با خودم گفتم حتما از استرس زیاده ، ولی حالم خیلی بد شد رو به راننده گفتم :
- اقا لطفا نگه دارید.
- اتفاقی افتاده؟
- نگه دار.
در همین لحظه حالم به هم خورد ، با دست جلوی دهنم رو گرفتم که راننده کنار زد ، خدا شکر اونجا یه جوی آب بود ، بغل جوب نشستم ، حالم به هم خورد ، خیلی بد بود ، رانندهه واقعا مرده خوبی بود ، به جایی بقیه راننده آژانس ها که این جور موقع ها غر می زنند رفت برام آب معدنی خرید و داد بهم. آب رو از دستش گرفتم و در همان حالت که نشسته بودم زدم زیر گریه ، حالا گریه کن پس کی. بعد از حدود ده دقیقه شروع به لرزیدن کردمم ، خدایا این دیگه چه مرضیه؟ یعنی از استرسه؟ نمی دونم ولی اصلا حس خوبی نبود ، سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم ، از آب معدنی خوردم و با بقیه اش ، دستم رو شستم ، بلند شدم و رو به راننده تاکسی گفتم :
- می تونیم بریم ، واقعا متاسفم.
- مهم نیست.
سوار شدیم ، بعد از یه مدت راننده آژانس گفت:
- ببخشید خانم فضولی نباشه ولی شما برای چی دارین به دادگاه میرین؟
- برای طلاق.
- برای طلاق؟
- بله آقا از چی تعجب کردین؟
- شما که سنی ندارین.
- درسته من فقط نوزده سالمه.
- مگه چند سالگی ازدواج کردین؟
- الان هفت ماه از ازدواج ما می گذره.
- شوهرتون چند ساله هستند؟
- اون بیست و چهار سالشه.
- فضولیه ، اما چرا می خواین جدا شین؟ آخه فاصله سنی شما با شوهرتونم خیلی نیست ، به اصرار کسی ازدواج کردین؟
- نخیر ما با عشق ازدواج کردیم ولی الان واقعا پشمونم ، ای کاش به هرچی مادر ، پدرم می گفتند گوش می دادم ، ای کاش نظر اونا رو می پرسیدم ، ای کاش راضی به این ازدواج نبودند و نظر من براشون مهم نبود.
- اونا مخالف بودن؟
- نه ، همسر من ، پسر دوست پدرم بود.
- پس چرا می خواین جدا شین؟
آه بلندی کشیدم ، چون جوابی نداشتم نمی تونستم بگم که خودمم نمی دونم. از اینکه جوابی نداشتم ناراحت شدم ، سکوت کردم. راننده گفت :
- معذرت می خوام که ناراحتتون کردم.
- ناراحتی من از این سوال شما نیست ، از درد خودمه. چون من هم نمی دونم برای چی می خوام جداشم.
- یعنی شوهرتون خواستنن؟
- بله.
- معذرت می خوام اما دلیلش رو نپرسیدین؟
- نه ، یعنی پرسیدم اما جواب نمی ده. من و اون دوتاییمون عاشق همدیگه بودیم ، قبل ازدواجم کلی آزمایش دادیم ، نمی دونم یهو چی شد که اینطوری شد ، به زور که نمیشه زندگی کرد ، خوب منم هنوز اونو دوست دارم و به خاطرش به خواسته اش عمل می کنم و ازش طلاق می گیرم ...
- بچه هم که ندارین دیگه.
- بله خوشبختانه.

و رو به من گفت: شما باید سعی کنید دلیل کار شوهرتون رو بفهمید ، عذر می خوام می پرسم اما اونجایی که سوارتون کردم خونه خودتون بود؟
- بله ، همسرم معماره و اونجا رو به عنوان کادوی عروسی به من داده بود.
- ببخشیدا اما شوهر شما پولداره شاید یکی ...
- نه امکان نداره ، امیر هرکاری بکنه به من خیانت نمی کنه ، من مطمئنم اون قول داده.
- خیلی عجیبه.
- واقعا نمی دونم چیکار کنم.
- به خدا توکل کنید خانم.
مطمئن نبودم که امیر به قولش عمل کرده ، اون آدم خوش قولی نبود خودش بهم قول داد که هیچ وقت تنهام نذاره اما حالا داشت می رفت ، خودش بهم گفته بود بهم خیانت کرده ، یعنی راست می گفت؟ باز هم اون خاطره مزخرف تو ذهنم تداعی شد ، زمانی که به پاش افتاده بودم و اون با آرامش گفت بهم خیانت کرده ، داشتم دوباه می لرزیدم ، دستام رو مشت کردم و سوره ای از قرآن رو زیر لب زمزمه کردم ، تا دادگاه راهی نمونده بود ، بقیه راه رو سکوت کردم ، به دادگاه رسیدیم ، ساعتم رو نگاه کردم ، ساعت دقیقا ده بود ، کرایه رو دادم و تشکر کردم ، با خودم گفتم : مادر سایه دیگه باید رسیده باشه. تا اون روز مادرش رو ندیده بودم. برای همین جلوی دادگاه هی می چرخیدم و دنبال یه زن لاغر با مشخصاتی که سایه داده بود می گشتم. سرگردون بودم که دیدم یه زن خیلی لاغر ، درست عین خودم داره به سمتم میاد ، دستش رو دراز کرد و با لبخند گفت:
- من مادر سایه ام ، تو هستیی درسته؟
- بله ، خوشبختم.
- اسمم فرشتس می تونی فرشته صدام کنی ، راحت باش.
- ممنون.
- می تونیم حرف زنیم؟
- حتما.
باهم به یه کافی شاپ نزدیک دادگاه رفتیم ، فرشته جون واقعا زن زیبایی بود ولی از چهره ی شکسته اش کاملا مشخص بود که یه دردی داره ، زمانی که برامون قهوه آوردند شروع کرد:
- سایه می گفت که می خوای طلاق بگیری درسته؟
- درسته. البته طلاق ما توافقیه ، اما گفتم وکیل هم بد نیست.
- خوب کاری کردی ، با من راحت باش.
- مچکرم ، فقط اینکه...
- نگران نباش من به سایه هیچی نمی گم ، من وکیلتم عزیزم.
- شما خیلی خوب ذهن من رو می خونید.
- منتظرم بشنوم.
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم از اولش ، اون هم به من نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم می دونی یا نه. اما من حدود بیست سال پیش یه اشتباه بزرگ کردم و زمانی که فهمیدم شوهرم بهم خیانت کرده ، بدون اینکه راجبش تحقیقی کنم که حقیقت داره یا نه درخواست طلاق دادم ، بعد هم خودم رو گم و گور کردم و بدون حضور من طلاق انجام شد ، بعد هم شایعه راه انداختم که شوهرم فکر کنه من به آلمان رفتم ، آخه اون با شایسته ، زن شوهر سابقم ، ازدواج کرده بود. حالا بعد از این همه سال پشیمونم که چرا عجولانه تصمیم گرفتم و باعث نابودی زندگی خودم و شایان و سایه شدم. شاید امیرم یه تصمیم عجولانه گرفته باشه.
- فکر نکنم چون اون عاشق تر از اون حرفا بود ، در ضمن اتفاقی نیوفتاده بود که باعث این بشه.
کمی راجب جلسه اون روز حرف زدیم و بعد ساعت ده دقیقه به یازده به دادگاه رفتیم. دستم به شدت سوزش داشت ، دست باندپیچی شدم به وضوح قابل مشاهده بود. چند دقیقه به جلسه دادگاه مونده بود که امیر را دیدم که داره از پله ها بالا میاد ، فرشته جون برای مرتب کردن شالش به دستشویی رفته بود و من اون لحظه تنها بودم ، وای احساس کردم قلبم از سینه ام زده بیرون ، صداش رو کاملا احساس می کردم ، شل شده بودم و داشتم میوفتادم ، سوزش دستم چند برابر شد و احساس ضعف داشتم ، لرزش از دستام شروع شد و بعد به تمام بدنم منتقل شد ، احساس کردم یهو تمام دردهای دنیا بر من نازل شدند. امیر با دیدن لرزشم به سمتم اومد ، نگاش کردم ، قیافش عوض شده بود ، انگار لاغرتر شده بود. با ترس نگام کرد:
- هستی خوبی؟
با خشم نگاش کردم و گفتم: آره معلومه بهتر از این نمیشم.
- تو رو خدا زخم زبون نزن من مجبورم.
- برو به جهنم ، لیاقت من رو نداری.
- بدون ماشین اومدی؟
- آره ، انقدر تعجب نداره ، اون ماشین توئه ، منم به زودی از اون خونه میرم ، تو می تونی برگردی خونه خودت.
- اون خونه ماله توئه یادت که نرفته؟ بعدشم من اصلا دوست ندارم بعد طلاق تو اون خونه باشم ، تو هم می تونی اونجا رو بفروشی و به خونه مادر ، پدرت یا هر جا که می خوای بری.
تو چشماش زل زدم : من از ترحم متنفرم. هیچی نگفت. نگاش به دستام افتاد ، نگران شد:
- هستی چیکار کردی با خودت ، می خواستی خود کشی کنی؟ مامان راست می گفت؟ چرا نگفتی همه چی تقصیر منه؟ چرا نگفتی گناه کار منم؟
بعد دستام رو گرفت توی دستش ، دستم رو از دستش بیرون کشیدم ، وای چقدر درد داشت ، از درد چشمام پر از اشک شد گفتم:
- آره می خواستم بکشم ، به خاطر تو که الان من هیچ فرقی برات ندارم ، به خاطر توی دروغگو ، بهت گفته بودم به من دروغ نگو ، قسم دروغ خوردی ، امیر قسم دروغ خوردی ، آره امیر می دونی فرق منو و تو دقیقا همینه که گفتی تو تلاش می کنی به خاطر خودت عشق منو از بین ببری ، اما من به خاطر عشق تو دارم خودمو از بین می برم.
- به خدا اون طور که تو فکر می کنی نیست ، داری اشتباه می کنی.
- دارم اینو می بینم ، تو میگی اشتباه می کنم
- هستی متاسفم که اینو می گم ، اما فقط می تونم بگم که باید طلاق بگیریم. مهم نیست که به همه چی میگی ، واقعیت رو به همه بگو. با بدکردن من پیش همه ، درد دلت رو تسکین بده.
- تو عاشق نبودی وگرنه می فهمیدی که من چرا به همه گفتم تقصیر خودم بود ، درد دلم من با این چیزا خوب نمیشه.
- آره تو راست میگی شاید من اصلا ، هیچ وقت عاشق نبودم ، شاید تو یه هوس بودی ، نمی دونم ولی دیگه مهم نیست چون ما داریم جدا میشیم.
اشک هام جاری شد : همین؟
- همین ، دیگه حرفی ندارم فقط ممنون.
نفسم گرفته بود ولی با همان گریه ، با صدای بلند گفتم : تو نامرد ترین ، پست ترین و ... بی لیاقت ترین آدمی هستی که تا به حال تو ... عمرم دیدم ، اما اینو یادت باشه ... من هیچ وقت ... و هیچ وقت و ... هیچ وقت تورو نمی بخشم.
- هنوزم نمی خوای طلاق بگیری؟
- اگه نخوام چی میشه؟
- قانون این حق رو به من میده تا از تو طلاق بگیرم.
داد زدم : پس دل من چی؟ گور بابای همه ی قانونا ، نگران نباش شازده گفتم که من دارم خودم رو از بین می برم ، می دونی اگه یکی بپرسه چرا جدا شدی هیچی ندارم که بگم؟ مهم نیست برو و خوش باش. نگران نباش توافقی جدا می شیم. ولی یادت باشه تا عمر دارم امروز و اون روزی که از خونه بیرون رفتی رو از یاد نمی برم.
- من فقط متاسفم.
- نمی خواد فقط متاسف باشی ، برو ، برو عاشق دروغگو ، برو عاشق خیانت کار ، برو عاشق هوس باز ، راست میگی ... تو عاشق نبودی ... الان فهمیدم، واقعا من حکم یه رهگذر رو برات داشتم حقیقت همون بود که خودت فکر می کردی همون که تو دفترت نوشته بودی ، برو خوش باش.
نفهمیدم چرا اما ناگهان گریه ی امیر جاری شد ، خیلی تعجب کردم ، تمام حرفام رو با گریه می زدم ، نفس عمیق کشیدم ، درد دستم خیلی زیاد بود ، دائما به زندگی بعد از طلاق فکر می کردم ، وای تاریک و سرد و تنها از الان می بینمش ، خدایا به من صبر بده. امیر سریع رویش را برگردون تا من نبینمش ، نفهمیدم گریش برا چی بود مگه اون هنوز عاشقم بود؟ خوب اگه عاشق بود که دیگه این بازی ها رو نداشت من هنوزم حاضر بودم بپذیرمش ، حتما دلش سوخته بود. فرشته جون در همین لحظه اومد و با دیدن وضعیت من با اون لرزش ها بغلم کرد و گفت : چته دیوونه اتفاقی نیفتاده که. فقط نگاش کردم ، امیر رو به من کرد و گفت:
- چرا اینطوری میشی؟ چرا می لرزی؟
- از صدقه سر تو ، از بعد رفتنت این مرض افتاده تو جونم ، هر وقت عصبی می شم اینطوریه.
- هستی بهم یه قول بده... اینکه مواظب خودت باشی.
پوزخند زدم و گفتم : قول بدم؟ دیگه خوب بودن من برات اهمیتی داره؟
- خواهش می کنم ، قول بده.
نمی دونم چرا ولی ناخواسته دهان گشودم : قول میدم. لبخندی از رضایت زد و من در آغوش فرشته جون در گریه غرق شدم ، برای دادگاه صدامون کردند ، تو دادگاه اصلا حرف نمی زدم ، خیلی سخت بود بدون خواست خودت بخوای جدا شی اونم از کسی که عاشقشی ، و بدتر از همه توافقی بودنش بود.
بعد از اتمام دادگاه حالم خیلی بد بود ، صدای هیچ کس رو نمی شنیدم ، از دادگاه به خونه برگشتم ، با خودم تو راه فکر می کردم : اون می خواد من رو طلاق بده ، آره؟ خوب من نمی خوام ، پس هیچ راهی برام نمونده ، باید همون کاری رو بکنم که تصمیمش رو داشتم ، فقط با همین راه می تونم طلاق نگیرم با اینکه دیگه اونو نمی بینم ولی باید خودم رو بکشم ، خدایا منو ببخش ولی هیچ راهی ندارم با رفتن اون تمام زندگیم هم نابود میشه ، من دیگه دلیلی واسه زنده موندن ندارم. به خونه که رسیدم بدون حرف با المیرا به اتاق خواب رفتم ، شیشه قرص خواب آور رو برداشتم و با یک لیوان آب سر کشیدم. روی تخت دراز کشیدم و گریه کردم : امیر ببین با من چیکار کردی ، من دارم میرم ، با رفتن من هم تو به آرزوت می رسی هم من ، تو به ترک کردن من البته برای همیشه و من به طلاق نگرفتن از تو اونم برای همیشه. تو تمام آرزو های شیرینم رو به باد دادی ، آرزوهایی که می خواستم باهاشون خوشبخت شم ، خدافظ. چشمام رو بستم و به خواب رفتم. احساس مرگ می کردم ، فقط یادمه المیرا من رو بالای کاسه روشویی گرفته بود و به زور کاری می کرد تا من بالا بیارم. المیرای لعنتی نذاشت به آرزوم برسم ، منو از مرگ نجات نداد ، اون منو کشت. حالم بهتر شد و با چشم های اشک آلود و خشمگین به المیرا نگاه کردم و با داد گفتم : چرا نجاتم دادی لعنتی؟ چرا نذاشتی تو غم خودم بمیرم؟ من می خواستم برم ولی تو نذاشتی چرا تو کارم دخالت کردیییی... المیرا سعی می کرد آرومم کنه ولی من همان طور ادامه می دادم: تو ی بیشعور نذاشتی ، به تو چه ربطی داره ، ولم کـــــــن.... یهو زد تو گوشم :
- خفه شو هستی ، دختره احمق فکرکردی با خودکشی به جایی می رسی؟ فکر کردی اگه ضعف نشون بدی چی میشه؟ همه دلشون برات می سوزه؟ آره؟ نخیر برعکس همه به تو به چشم یه موجود کوچک و نابود شده نگاه می کنند ، یه موجود شکست خورده ، اون وقت هرکسی با خودش میگه اینکه شکست خورده گورباباش بذار من یه لگد بهش بزنم ، همین طوری میشه که تو نابود میشی ، از بین میری ، تو الان تو این شرایط باید محکم تر از همیشه باشی ، همیشه ، می فهمی؟ همیشه. نذار یه اشتباه باعث نابودی زندگی خودت و خیلی های دیگه بشه. من مشکلت رو نمی دونم ، ولی دردت رو می دونم.
- دردم رو؟ من دردی ندارم ، تنها درد من نفس کشیدنه.
- شاید تو فکر کنی من مثل تو و بقیه تا حالا هیچ سختیی تو زندگیم نکشیدم ، درسته فکر می کنی تو ما دوستا من خیلی خوشبختم ، خوب من نه مثه باران بابام مرده ، نه مثه سایه نامادری بدجنس دارم ، نه مثه کمند خواهرم مریضه و برادرم مرده و نه عشقم رو از دست دادم اما من خیلی خوب درکت می کنم ، نباید با احساس ضعف بقیه رو بر خودت پیروز کنی ، می دونی اگه من نمی دونستم چجوری باید یه کاری کنم تا بالا بیاری الان زنده نبودی ، پس هستی تو رو به عزیزترین چیزی که داری ، انقدر ناامید نباش.
- ناامید نباشم؟ المیرا مگه واقعیت نیست؟ من نابود شدم ، من شکست خوردم ، من یه موجود ضعیفم ، من همین الانم مردم المیرا ، مردم.
- نه اینطوری نیست ، اگه خودت اینطوری فکر می کی که واقعا مردی دیگه دلیلی واسه خودکشی وجود نداره.
- خودکشی می کنم تا خودم شاهد مردنم نباشم.
- با خودکشی خودت قاتل خودت میشی ، عزیزم به حرفام فکر کن ، تو نباید بذاری ، حالا هرچی بتونه شکستت بده.
بغلش کردم ، داشتم می لرزیدم خدایا گریم بند نمیومد ، المیرا راست می گفت خودکشی دیگه چیه؟ نمیشه که برای هرچی خودکشی کنم و هم این دنیا و هم اون دنیامو از دست بدم. من خیلی بدبخت تر از این حرفا بودم که روی خوش زندگی رو ببینم ، پس باید زندگی می کردم ، به قول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد.
- المیرا من دیگه نفسی برای زندگی ندارم ، فقط می تونم زنده باشم ، دیگه نمی تونم زندگی کنم.
- همینم خوبه هستی جان زنده باش.
- من خیلی بدبختم.
- یه روزی این روزا تمام میشه عزیزم ، شاید این یه امتحان باشه.
- نمی دونم.
- بهم قول بده که دیگه خودکشی نمی کنی.
- باشه قول میدم.
- ممنون.
- من فقط برای زنده بودن زندگی می کنم ، نه اینکه برای زندگی زنده باشم. آه بلندی کشیدم و گفتم: حالا از کجا فهمیدی من خودکشی کردم؟
- امیر بهم زنگ زد ، گفت هستی حالش خوب نبود ، مواظبش باش ، منم اومدم ببینم خوابی یا نه هرچی صدات کردم جواب ندادی بدم شیشه قرص ها رو دیدم فهمیدم چه غلطی کردی.
- امیر؟ خیلی جالبه. المیرا تو خیلی کمکم کردی این مدت اما اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم.
- من نمی رم هستی.
- المیرا خواهش می کنم ، بذار تنها باشم.
- باشه اگه خودت این طوری می خوای باشه ، فقط تا شب می تونم باشم؟ بیرونم نمی کنی؟
- دیوونه. اینجا خونه خودته.
- تو خونه به این بزرگی نمی ترسی؟
- نه ، یعنی نباید بترسم. به زودی اینجا میشه قصر سکوت و تنهاییم.
- بابت سیلی معذرت ترسیدم نمی شد کنترلت کرد.
- خواهش می کنم ، من معذرت می خوام بخاطر حرفام.
- مهم نیست.
المیرا اون شب رفت و من دوباره تنها شدم ، خاطراتم رو با امیر مرور کردم ، گریه مجالم نمی داد و هر ثانیه از چشمام می بارید. سه هفته گذشت و ما دو جلسه دیگه به دادگاه رفتیم ، دادگاه سعی می کرد آشتیمون بده اما ما یعنی امیر راضی نمی شدیم تا اینکه قرار شد حکم رو سه شنبه صادر کنن ، مهریه دو هزار سکه ایم رو بخشیدم ، امیر گفت این کارو نکنم اما من پول می خواستم برای چی؟ زندگیم همین جوری نابود بود با چی می خواستم تسکینش بدم؟ بذار امیر خوشحال باشه ، بذار کلا همه چیه من و اون از بین بره. توی این مدت خاله و مادرم چندین بار بهم زنگ زدن منم تلفن رو از برق کشیدم و سیم کارتمو شکوندم ولی اونا اومدن دم خونم اما من جوابشون رو نمی دادم. مادرم انقدر اومدش تا یه روز دیگه درو باز کردم ، پیش خودم گفتم خوب نمیشه که تا ابد ازشون قایم شم. تو آینه به خودم نگاه کردم ، صورتم داغون بود ، شلوار قهوه ای و تاپ کرم رنگم رو پوشیده بودم ، موهام رو از پشت با کلیپس بسته بودم. به محض دیدن خودم تو آینه گریم گرفت ، هرچی سعی کردم بندش بیارم نتونستم ، به حیاط رفتم و خودم درو برای مادرم باز کردم ولی همون طوری گریه می کردم ، سعی بر کنترل لرزش دستام داشتم ، مادرم به محض دیدن من به گریه افتاد بغلم کرد و گفت:
- چت شده عزیزم ، خودتو دیدی؟ پای چشات گود افتاده ، دور چشات کبود شده. نگا چقدر لاغرتر شدی ، چی شده هستی چرا با ما حرف نمی زنی؟
- بیا تو مامان.
- چرا گریه می کنی؟
- بیا تو دیگه.
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، s1368 ، elnaz-s ، neginsetare1999 ، fatima1378 ، RєƖαx gнσѕт ، lili st ، s1376 ، neda13 ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، جوجه کوچول موچولو


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 27-08-2013، 15:32

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان