اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


نظرسنجی: ایا از داستان های استاین خوشتان می اید ؟
بله من عاشقش هستم
خیر علاقه ای ندارم
فقط داستان هایش را می خوانم
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مجموعه داستان های ارال استاین

#1
Star 
مهمانی در مهتاب ( قسمت اول)

هي صبر کن گاتسچاک در حالي که با عجله سعي داشت به دوستانش برسد کفش هايش روي زمين سخت گرومب گرومب صدا مي دادند صداي آن در راهروي دراز و خالي مي پيچيد. دستش را دور گردن ري داويدوف انداخت

و گردن او را محکم فشرد. ((يالا!.. اگه مي توني خودتو خلاص کن!)) ري با يک حرکت گردن خود را از دست تريستان بيرون آورد و صدايش را کلفت کرد و گفت: ((اخه تو که عرضه اينو نداري که با ري کبير و آهنين دست و پنجه

نرم کني!..)) و محکم بازوي تريستان را گرفت و با يک حرکت دست او را پيچاند و به پشت او برد تا جايي که جيغش در آمد. دو پسر در حالي که به شوخي با هم دست به گريبان بودند محکم به رديف کمدهاي فلزي کنار ديوار

خوردند. رزا مارتينز دوست همکلاسي انها قدم پيش گذاشت و ري و تريستان را از هم جدا کرد و گفت هي بچه ها تا کي مي خواييد همين طور بچه بمونيد و بچه بازي در بياريد؟ زود باشيد راه بيفتيد تا هر چه زودتر از اين جا

بريم بيرون.)) بلاچستر در موافقت با او گفت : (( آره مدرسه وقتي کسي توش نباشه ترسناک جلوه مي کنه باورم نمي شه که ما از اتوبوس آخر جا مونده باشيم.)) رزا گفت: (( بيرون هوا تاريکه ولي چرا اونا اين قدر زود

چراغاي توي مدرسه رو خاموش مي کنن؟)) ري خنديد و گفت: (( رزاي گنده و بد!.. تو از کي تا حالا تاريکي مي ترسي؟)) ري گفت : (( تو حتي گنده تر از مني!!..)) رزا رو به اخم هايش را در هم کشيد و گفت : (( به منچه

مربوطه که تو يک جغله بيتشر نيستي!)) تريستان خنديد و گفت : تو به ري کبير و آهنين ميگي جغله ؟ فقط به خاطر اين که سگ ما از اون قد بلند تره؟ ري اخم هايش را براي ان دو در هم گشيد و با عصبانيت گفت: (( هي من

ماه گذشته کلي رشد کردم بابام ميگه در طول امسال مي تونم تا پونزده سانت ديگه قد بکشم.)) بلا گفت: ما براي چي داريم درباره اين موضوع احمقانه صحبت مي کنيم ؟ مي شنويد صداهامون چه طوري توي راهرو مي

پيچه و هر کسي مي تونه اين مکالمه احمقانه ما رو بشنوه.)) رزا گفت: ولي اينجا که کسي نيست مدرسه برهوته همه رفتن خونه هاشون ري گفت: من عاشق اين اکو هستم و سرش را عقب گرفت و زوزه اي بلند و طولاني

و جانور مانند سر داد تريستان خنديد و گفت: (( زوزه گرگ)) و او نيز به دوستش پيوست و همراه هم زوزه سر دادند. بلا غرغرکنان گفت: بچه ها بس کنيد. و در حالي که موي بلند مجعد و قرمز خود را با دست کنار مي زد افزود

(( اصلا خنده دار نيست! مگه شماها اخبار تلويزيونو تماشا نمي کنيد؟ خبر مربوط به حمله هايي رو که توسط حيوونا انجام گرفته نشنيديد؟ ري با تمسخر گفت: يعني ميگي تو اين اراجيف در مورد حمله آدم گرگها به شهر رو

باور مي کني؟ اينا شايعه سو . احتمالا يه مشت آدمي که از بي کاري حوصله شون سر رفته بوده اين شايعات رو درست کردم. بلا گفت: (( ولي اون دو تا گربه اي که مورد حمله قرار گرفته بودن ديدي؟ شکمشون دريده شده و

تمام امعا و احشاي اونا خورده شده بود...از اون دو حيوون بيچاره هيچي جز سراشون باقي نمانده بود دو تا سر گربه روي خاک افتاده بود و دور و برشون پر از جاي پنجه هاي بزرگ گرگ مانند بود. رزا قيافه اش را در هم کشيد و

گفت :آخ.. حالم به هم خورد ديگه خفه شيد و از اين حرفا نزنيد. ري با لحني هيجان زده گفت : اره اين حرفا منو گرسنه مي کنه او و تريستان دست هايشان را دور دهان هايشان حلفه کردند و دوباره زوزه سر دادند. رزا بي

اعتنا به آنها گفت اصلا نمي فهمم چرا آقاي مون بعد از مدرسه تا اين اندازه دير وقت ما رو نگه داشت. بلا با سر حرف او را تاييد کرد و گفت: (( اره چرا از ما خواست در آزمايشات علومش به او کمک کنيم ما که جزو بچه زرنگاي

کلاس نيستم . رزا به تمسخر گفت شايد از ما خوشش اومده ري با لحني تمسخر آميز گفت: ((ها!ها! داري شوخي ميکني مگه نه؟ آنها به سراغ کمد هايشان رفتند بلا جند کتاب را کف کمد خود انداخت و سپس در حالي که

کاپشن شمعي سياه خود را از تن در مي آورد متفکرانه گفت : من از لبخند آقاي مون نفرت دارم به نظر م رسه که پونصد تا دندون داره.)) رزا در حالي که يک کلاه پشمي قرمز رنگ را روي موهاي سياه کوتاه خود مي کشيد

گفت : (( آقاي مون خيلي شبيه خون آشاميه که توي يه فيلم خيلي قديمي ديدم اونم موهاي صاف و روغن زده خودشو مثل آقاي مون عقب مي زد و همون ابروهاي پر پشت و کلفت و همون چشم هاي ريز و گرد. تريستان

نگاهي به انتهاي راهرو انداخت و گفت ساکت ممکنه حرفهاي ما رو بشنوه ري گفت امکان نداره شرط مي بندم که همچنان توي آزمايشگاه مشغول تزريق چيزاي عجيب و غريب به تخم هاي پرنده هاس. تريستان گفت من فکر

مي کنم اين آزمايشا جالبه و کوله پشتي خود را روي شانه جابجا کرد و در حالي که کاپشن لي خود را صاف مي کرد افزود: مقصودم اينه که من خوشم مياد چيزاي عجيب و غريب توي تخم مرغ بريزي و بعد بيني که چيي به

دست ميارير رزا اخم هايش را در هم کشيد و گفت : (( تو با اين سليقه اي که داري خواهش مي کنم هيچ وقت منو براي صبحانه به خونه تون دعوت نکن!)) و هر چهار نفر خنديدند. رزا هميشه جيزي براي خنداندن همه آنها

آماده داشت ري محکم به شانه رزا زد و به اين وسيله شادي خود را به او نشان داد در کمدهايشان را بستند و قفل کردند سپس در راهروي کم نور به طرف در خروجي مدرسه به راه افتادند. تريستان با خود فکر کرد : ما چهار

نفر مدت هاي طولاني است که با هم دوست هستيم ولي آقاي مون از اين موضوع خبر ندارد ما حتي کلاس هاي علوممان هم جدا است. پس او چرا ما را انتخاب کرده بود که امروز در آزمايشاتش به او کمک کنيم؟ در اين

لحظه داشتند از جلوي يک پوستر نارنجي و سياه در مورد جشن هالووين مدرسه مي گذشتند. رزا گفت: اوه!... چيزي تا هالويين نمونده يعني فکر مي کنيد ما امسال هم در جشن هالويين شرکت کنيم؟ بلا متفکرانه چهره

اش را در هم کشيد هرگاه که او چنين مي کرد به نظر مي رسيد که چشم هاي سبز گربه مانندش در ميان کک مک هاي صورتش گم مي شود. گفت: نمي دونم.. شايد ما ديگه براي اين کار بزرگ شده باشيم شما مي دونيد

که چه سني براي شرکت در جشن هالووين بزرگ به حساب مياد؟ تريسان جواب داد: فکر مي کنم دوازده يا شايد هم سيزده و همه ما هم دوازده سالمون شده ري گفت: کي اهميت ميده؟ ما هنوز هم دلمون شيريني و

شکلات مي خواد مگه نه؟ پس نشون ميده که ما براي جشن هالويين بزرگ نيستيم. پس ما هم بايد توي جشن شرکت کنيم. سپس بلا را محکم به طرف ديوار هل داد به طوري که به شدت با ديوار برخورد کرد و در همان حال

گفت: مگه اين که تو از آدم گرگ بترسي! بلا در حالي که متقابلا او را به عقب هل داد گفت: من از آدم گرگ نمي ترسم ولي اگه قرار باشه در هالويين شرکت کنيم بايد لباس مناسبي تهيه کنم. ري گفت: راستي چرا امسال

يه مهموني ترتيب نديم؟ يه مهموني با لباساي عجيب و غريب مي تونه خيلي جالب باشه!... من سينه و بازوهام رو سراسر با خال کوبي مي پوشونم و در نقش ري کبير و آهنين شرکت مي کنم. سپس هوراي کرکننده اي

براي خود سر داد د و دوباره بازوي خود را دور گردن تريستان قفل کرد با صداي بلند و ظاهرا خشن گفت: تو با اين مشکل داري؟ تو با اين مشکل داري؟ اين عبارت مورد علاقه او در اين گونه مواقع بود و با تکرار آن ديگران را به

سرسام مي انداخت. تو با اين مشکل داري؟ تريستان با يک فشار به بازوي او سرش را از ميان بازوان او بيرون آورد و گفت : آره من با اين مشکل دارم! سپس موهاي تاب دار و کهربايي رنگ خود را صاف کرد و گفت: که ما يه

مهموني برپا کنيم؟ اونوقت ديگه فرصتي براي رفتن به در خونه ها و شرکت در قاشق زني نداريم. تقريبا به در خروجي رسيده بودند تريستان از پنجره راهرو نگاهي به قرص کامل ماه انداخت که در پايين افق عصر گاهي با بي

رنگي خودنمايي مي کرد. در همان حال که داشتند از ساختمان مدرسه بيرون مي رفتند تريستان نگاهي به پشت سر انداخت و با مشاهده کسي که پشت سرشان بود آه از نهادش بر آمد. يک نفر کاملا بي حرکت کنار ديوار

تاريک ايستاده بود و آنها را تماشا مي کرد و به حرف هايشان گوش مي داد. تريستان زير لب به ديگران گفت: هي بچه ها... و هر چهار نفر به طرف عقب برگشتند. تريستان چشم هايش را تنگ کرد و در تاريک و روشن راهرو به

دقت به کسي که کنار ديوار ايستاده بود خيره شد و او را شناخت .. يکي از پسرهاي هم کلاسي خودشان بود. مايکل مون, پسر معلم علوم مايکل مون بچه عجيبي بود: لاغر استخواني با موهاي صاف و لخت و سياه- مانند

پدرش و با همان چشم هاي کوچک و گرد و صورت باريک و نا خوشايند. مايکل مون غالبا توي خود بود و به ندرت با کسي صحبت مي کرد. به نظر نمي رسيد که هيچ دوست و رفيقي در مدرسه داشته باشد. او در حالي که

دست هايش را توي جيب هاي شلوار لي سياه رنگ خود کرده بود بي حرکت کنار ديوار ايستاده و به تريستان و دوستانش خيره شده بود. و ناگهان سر وسينه اش را بالا گرفت و راست ايستاد. دست هايش را بالا آورد و دو

طرف دهانش گرفت و فقط دو کلمه بر زبان آورد. فقط دو کلمه با آن صداي بلند و لي زمزمه گونه خود. دو کلمه اي که موجي از سرما در ستون فقرات تريستان جاري کرد. (( مواظب باشيد!))

ادامه دارد.......

پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، *RANGO* ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، پارسا دختر کش ، pouya12 ، noora91 ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
مجموعه داستان های ارال استاین - serpico - 02-05-2012، 20:28

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان