قسمت جدید رو گذاشتم بچه ها
چقدر این رمان استقبال داشت
مرسی از همتون

با حرف المیرا ساکت شدم ، راست می گفت ، من لیاقت مادر شدن داشتم؟ نه معلومه نه لیاقتشو ، نه صلاحیتشو ، ولی اون منو گذاشت رفت دنبال هوسش ، پس به هیچ عنوان این بچه رو هم نمی خواست ، قطره های اشک دوباره در پهنای صورتم شروع به چکیدن کرد و شدت گرفت:
- المیرا من مادر خوبی نیستم ، ولی امیر اصلا پدر خوبی نیست.
- باشه هستی تند رفتم ، قرار نبود گریه کنی ، فقط می خواستم بدونم می خوای بهش خبر بدی یا نه.
- گفتم نه.
- باشه ، خودتو ناراحت نکن. عروسی یادت نره ها.
- پاتختی داری؟
- نه همون شب عروسی میریم پاریس.
- پاریس؟
- آره ، عموی ساشا اونجا هتل داره.
- خیل خوب...
- خودتو دیگه ناراحت نکنیا.
- باشه ، خیلی زحمت کشیدی برو دیگه.
- هستی من برم؟
- آره الی چرا انقدر نگرانی؟
- نمی دونم ، دلم نمیاد برم.
- برو نگران نباش.
- باشه ، مواظب کوچولو باش.
- حتما.
المیرا رفت و من تنها شدم ، دستم می سوخت ، به حیاط رفتم و روی تاب دراز کشیدم ، یهو یه خاطره از ذهنم گذشت ، یاد یه شبی افتادم ، اونشب ماه کامل بود ، به امیر گفتم بریم حیاط و حرف بزنیم ، رفتیم تو حیاط امیر نشست رو تاب منم رو پای امیر نشستم ، بعد صحبت کردیم از احساسمون نسبت به هم از اینکه حتی بعد ازدواج هم احساسامون تغییر نکرده ، به اینکه کی می خوایم بچه دارشیم ، چندتا بچه داشته باشیم ، ازش پرسیدم دختر دوست داره یا پسر؟ گفت دختر یکی مثل خودت ، یه فرشته ی دیگه شبیه تو ، یادمه کجکی رو پاش نشسته بودم و صورتم رو به سمتش برگردونده بودم ، عاشقش بودم ، دیوونه ی حرفاش بودم ، دیوونه ی لبخندش ، وقتی حرف عاشقانه می زد احساس می کردم خوشبخت ترینم ، تو چشاش خیره شدم باورم می شد ، باور می کردم اونم عاشقمه ولی چرا عشقش ادامه نداشت؟ وقتی امیر حرفاش رو زد ، لبم رو روی لبش قفل کردم ، امیر دستش رو لای موهام گذاشت ، با خودم فکر می کردم چقدر خوشبختم که امیر رو دارم ، چه دنیای شیرینیه با امیر بودن. بعد از اون بوسه زیر آسمان در حضور ماه کامل ، کنار امیر نشستم و پاهام رو بر خلاف سمتی که امیر نشسته بود ، روی تاپ گذاشتم ، خودم رو طوری روی تاب جا به جا کردم که کمرم به پهلوی امیر تکیه داده شده بود ، امیر سرم رو روی سینه اش گذاشت و با موهام بازی کرد ، بعد دستانش رو دور بازوم قفل کرد ، چقدر احساس امنیت داشتم ، احساس می کردم امیر اون حس حمایت رو بهم میده فکر می کردم اون تنها همراهمه ، تنها کسیه که بهش اعتماد دارم ، سریع خوابم برد ، تا صبح روی تاب بودیم و همون طوری خوابیده بودیم. من که انقدر راحت خوابیده بودم اصلا نفهمیدم فقط صبح وقتی امیر بغلم کرده بود و از پله های خونه بالا می رفت بیدار شدم و فهمیدم که من رو به اتاق خواب میبره ، چقدر خوب بود آغوشش ، محبتش ، می خواستم همیشه پیشم بمونه ، همیشگی باشه. قطره های اشک رو صورتم چکیدند ، نمی دونم چرا این خاطره هارو به یاد می آوردم. بعد از یه مدت گریم تبدیل به هق هق شد ، صدای زنگ از تو خونه ی خالی اومد ، دیگه درو با آیفون باز نکردم ، اشکامو با پشت دست پاک کردم و به سمت در رفتم ، در حیاط رو باز کردم ، دریا جلوی در بود با همون نگاه آرامش بخشش ، انگار واقعا این اسم برازنده خودش و چشاش بود ، آرامش یه ساحل رو بهت می داد ، ریمل زده بود با برق لب کمرنگ ، یه ساک کوچولو هم دستم بود ، با دیدن قیافه داغونم پرید بغلم:
- چی شدی هستی جونم؟ چرا پنج ماهِ ازت بی خبرم اینطوری شدی؟ چرا یهو عوض شدی؟ هستی شوخی کردی طلاق گرفتی؟ راست گفتی؟ هستی چی به روزت اومد؟ چرا انقدر تغییر کردی عزیزم؟ چرا گریه کردی؟ کسی چیزیش شده؟ چرا طلاق گرفتی هستی جان؟ امیر اذیتت کرده؟ آره کاری کرده برم جُف قلم پاهاشو بشکونم؟ یه چیزی بگو.
با صدای خیلی زیری همون طور که گریه می کردم گفتم: دریا... سلام.
دریا- سلام...
- اول بیا تو.
دریا- باشه
دریا اومد تو و با هم به عمارت رفتیم ، بعد از عوض کردن لباساش اومد تو سالن پیش من ، نمی تونستم چایی درست کنم ، بهش گفتم: دریا من دستم درد می کنه ، برا خودت چایی درست کن. دریا روی دستم دقیق شد و بعد یه جیغ کوتاه کشید و گفت : هستی چی شده دستات؟
- هیچی ، خودکشی کردم.
دوباره با جیغ گفت: خود... کشی کردی؟
- آره... آره...
- چرا احمـــــــق؟
- چون از این زندگی کذایی و مسخره خسته شدم ، دریا خودکشی کردم ، سه بارم خودکشی کردم...
- سه بااااااار؟
- آره ، اگه این اتفاق نمی افتاد ، بازم این کارو می کردم.
- چه اتفاقی؟
- بچه ، این بچه که تو راهه.
- میشه از اولش برام درست توضیح بدی؟
- میشه...
به دنبالش ، تمام ماجرا رو از همون شب تا امروز تعریف کردم ، دریا تنها دوستی بود که تونستم بهش رازهامو بگم ، دیگه خسته شده بودم ، خیلیییییییی خیلی خسته شده بودم ، وقتی حرفام به پایان رسید ، تازه متوجه اشک دریا شدم که همراه من اشک می ریخت ، سعی کردم گریم رو بند بیارم ، گفتم:
- تو چرا داری گریه می کنی؟
- کار احمقانه ی این امیر نامرد ، منو یاد یکی تو زندگی خودم انداخت ، یاد یه قصه افتادم ، آشغال.
با حالت عصبی گفتم: میشه بهش فحش ندی؟ آره؟ میشششششششه؟
- تو هنوز دوسش داری؟ فکر می کنی بر می گرده؟ نه نمی گرده ، این بچه هم باید همین جوری بار بیاد بدون وجود پدر ، با کمبود پدر ، هستی این عشقه؟ آره این عشقه؟ اگه این کاری که تو داری با خودت می کنی اسمش عشقه ، لعنت به تمام عشق ها و عاشق های دنیا ، لعنت.
- اگه این طوریه من اول از همه باید از بین برم.
- یعنی چی؟ تو با کارایی که با خودت می کنی همین جوریشم از بین میری.
- دریا من هنوز عاشقشم ، این بچه ، بچه ی اونه...
- این بچه ، بچه ی توئه ، نه اون ، اون اگه زن و بچه و مسئولیت حالیش میشد ، زن جوون نوزده سالشو ول نمی کرد بره ، اونم برای چی؟ واسه اینکه خسته شده. هه مسخرررسسسس.
- چیکار کنم؟
- زندگی. بچه تو دنیا بیار ، در کنارش زندگی کن ، نمی دونم چطوری فکر می کنی ولی اگه خواستی می تونی دوباره ازدواج کنی ، تو هنوز بیست سالتم نشده ، هنوز جوونی ، هنوز خوشکلی...
- خانوادم رو چیکار کنم؟
- رفتی بهشون همه چی رو بگی؟
- نه ، نمی تونم ، نمی تونم باعث شم امیر پیششون بد شه ، نمی تونم رابطه عمو سعید و خاله سوگند رو باخانوادم بهم بزنم.
- نمی تونم هیچی بهت بگم ، مدل فکر کردنت کلا با من فرق داره ، من اگه کلی زور بزنم بتونم الان یه کاری پیدا کنم خودم گلیممو از آب بیرون بکشم ، من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ولی تو... با من فرق داری ، با کارایی که تو کردی یه جورایی مطمئن شدم که عاشقی ، ولی این یه عشق یه طرفس ، عشقت رو برای بچت خرج کن.
- همین کارو می کنم.
- ناراحت نیستی؟
- بیشتر از همه دلم برای شقایق تنگ شده...
- خانوادتم بعد یه مدت اگه بفهمن تو حامله ای بر می گردن سمتت.
- امیدوارم.
- حالا با این حساب ، با تمام کارایی که امیر کرده من فکر می کنم اونم حق داره از وجود بچش مطلع بشه.
- من به اون نمی گم.
- ولی شاید یه درصد اگه مطمئن شه بچه داره دوباره برگرده ، شاید...
- من می خوام اون برای خودم برگرده...
- که نمی گرده ، ولی حداقل باید بدونه یه بچه تو ایران داره.
- نباید بدونه ، لیاقت بچمو نداره.
- نه که خودت مادر نمونه ای ، تو خودت سه بار خودکشی کردی...
- هرچی باشه بچمو ترک نمی کنم.
- اونم بچشو ترک نکرد.
- من به اون هیچی نمی گم.
- خود دانی ، البته فکر نکنم ، بچه تاثیر چندانی روش بزاره. شاید اصلا براش مهم نباشه.
- چرا اینو میگی؟ از کجا میدونی؟
- فقط گفتم شاید ، تو اون قصه ای که من می دونم ، اینطوری بود.
دریا کمکم کرد ، خیلی کمکم کرد ، پیشم موندش ، یه هفته گذشت شکمم اصلا جلو نیومده بود دلیلش رو نمی دونم ، اونروز عروسی المیرا بود ، باران و سایه اومده بودن خونم تا با هم بریم ، با بچه ها لباسامون رو برداشتیم و رفتیم آرایشگاه ، اصلا خوشحال نبودم ، همیشه فکر می کردم اگه عروسی یکی از دوستام باشه من پایه ترین آدمم ولی... وقتی موهام و آرایشم تمام شد ، رفتم تا همونجا لباسام رو عوض کنم ، موهام رو به از پشت سه تا بافت بعد یه طورایی مثه شینیون برام درست کرد ، یه پیراهن دکلته ی مشکی بلند و دنباله دار که از کمر به پایین حالت پفی داشت ، مثه لباس نامزدی بود ، خوب المیرا واقعا یکی از بهترین دوستام بود ، چرا باید چیزی براش کم می ذاشتم؟ با کفشای پاشنه بلند مشکی ، سایه و باران هم آماده شدن ، سایه یه لباس قرمز رنگ تنگ بندی پوشید که تا بالای زانو بود و روش یه کت آستین کوتاه ساتن خیلی قشنگ داشت ، با جوراب شلواری مشکی و کفش قرمز ، باران هم لباس آبی رنگ تا زانو پوشید ، که گردنی بود لباسش فوق العاده بود با کفشای ستش ، موهای اون دوتا رو شینیون کردن ، ما سه تا طوری آرایش کرده بودیم که انگار خواهرای عروسیم ، احساس خوبی داشتم ولی قیافم هنوز دپرس بود. بالاخره سوار ماشین باران شدیم و راه افتادیم. رسیدیم ، چقدر دلم برای کمند و نسترن تنگ شده بود ، با سرعت به سمتشون رفتم و بغلشون کردم ، یکم که نشستیم آناهید اومد ، وای حالم بد شد با دیدنش یاد امیر میفتادم ، آناهید به سمتم اومد و با چشم های اشکین منو بغل کرد ولی من خیلی سرد بودم شاید چون اون خواهر امیر بود ، پرسید:
- خوبی هستی؟
- خوب که نه عالیم.
- تو از دست ما ناراحتی؟
- چرا باید باشم؟
- کار امیر رو به پای ما نمی ذاری؟
- اون کاری نکرده ، ما دوتایی توافقی خواستیم جدا شیم ، همین الانم رابطمون شده عین قبل ، فقط ما دوتا دیگه زن داداش و خواهر شوهر نیستیم.
- ما باور نمی کنیم ، یعنی بابا که اصلا باور نمیکنه تو این کارو کرده باشی ، میگه حتما امیر باعث شده...
- بگو باور کنه.
دیگه هیچی نگفت ، عروسی عالی بود ، المیرا ماه شده بود ، آرایشگر چشمای قهوه ای رنگش رو با خط چش طوری کشیده بود که واقعا بهش میومد ، ماه شده بود ، لب هاش رو یکم بزرگ کرده بودن و از همه قشنگ تر تور بلند عروسیش بود که خیلیییی ناز بود ، المیرا رو خواهر خودم می دونستم و خوشحال بودم که کنار ساشا خوشحاله ، ولی تو کل عروسی حتی یه بارم نرقصیدم ، قیافم هم ناراحت بود ، همش یاد عروسی خودم میفتادم. انقدر قیافم تابلو بود که یه بار ساشا اومد سمتم و منو به رقص دعوت کرد ولی من... ، وقتی هم دوتایی داشتن تانگو می رقصیدن یاد خودم و امیر افتادم ، وقتی زوج های دیگه رفتن وسط ، با خودم فکر کردم الان من و امیر که دوستای صمیمی این دوتا بودیم باید زودتر از همه می رفتیم می رقصیدیم ، با فکر کردن به این موضوع اشک تو چشام حلقه زد و چند قطرش هم به بیرون چکید. شب تمام شد ، عمو سعید رو دیدم ولی سریع خودم رو قایم کردم تا منو نبینه ، به خونه برگشتم ، شبونه حمام رفتم ، بعد هم به اتاق تنهایی هام رفتم و خوابیدم ، البته مثه هرشب با گریه.
صبح با صدای آیفون بیدار شدم ، نمی دونستم کیه ، به سمت آیفون رفتم ، عمو سعید بود ، یه نگاه به خودم تو آینه کردم ، لباس راحتی تنم بود ، سریع لباسام رو عوض کردم ، یه شلوار برمودای لی با تی شرت سفید صورتی پوشیدم ، درو باز کردم ، به موهام تو آینه نگاه کردم دیشب خشکشون نکرده بودم ، با اینکه لخت بود ولی پایینش یکم حالت گرفته بود ، سریع موهامو بستم ، قیافم اصلا خوب نبود ولی کاری هم نمی تونستم بکنم غیر از شستن صورتم ، چشمام متورم بود و پف کرده ، زیر چشمام گود افتاده بود و کبود شده بود ، دستم هنوز بسته بود ولی چاره ای نداشتم ، با زنگ در خونه به خودم اومدم ، درو باز کردم ، عمو جلوی در بود وای چقدر شکسته شده بود تو این مدت ، چقدر غصه می خوره ، یه لبخند کجکی و الکی تحویلش دادم:
- سلام ، از این ورا؟
- می خواستم بیام ولی روشو نداشتم.
- روی چیو عمو؟
- میشه بیام تو؟
- حتما ، خونه پسر خودتونه.
- من پسری ندارم.
- خوبه... پس همه دارن فراموشش می کنن.
عمو هیچی نگفت ، نمی دونم چرا به اینا گوشه کنایه می زدم ، نمی دونم چرا با آناهید و عمو سرسنگین بودم ، شاید چون همشون از یه خانوادن ، بیچاره عمو امیر رو طرد کرده تا از شرمندگی خودش کم کنه ، رفتم کنار و با صدای زیر گفتم: بفرمایید. عمو داخل شد و روی نزدیک ترین مبل نشست ، به آشپزخانه رفتم آب رو جوش آوردم و چایی لپتون توش گذاشتم ، بعد با قند برای عمو بردم.
عمو- هستی جان اومدم باهات حرف بزنم عمو ، نمی خواد کاری بکنی.
- وظیفس.
- هستی جان اول از همه میشه بگی چرا طلاق گرفتین؟
- عمو می دونید احترام فوق العاده خاصی براتون قائلم ولی نه.
- چرا عمو؟
- چون هزار بار گفتیم هر کدوممون ، ما به درد هم نمی خوردیم ، از اولش اشتباه بود.
- نبود.
- بود.
- نبود ، هیچ وقت نبود ، بگو چی شده که...
- هیچی ، ما بچه بودیم ، احمق بودیم ، البته الانم هستیم ، زود برای ازدواج تصمیم گرفتیم ، همین ، بعدشم پشیمون شدیم.
- هر طور خودت می دونی دیگه اصرار نمی کنم بگی ، ولی هستی جان دلیل اصلی اومدنم چیز دیگه ای بود.
- عمو جون بفرمایید چایی.
- مرسی دخترم.
- من گوش میدم.
خواست حرف بزنه که یهو چشمش به دستم افتاد ، صداش یکم بالا رفت:
- چی کار کردی دختر؟
- هیچی... باور کنید هیچی نیست.
- من این پسررو می کشم ، این دیگه خونش حلاله.
- نگو عمو ، صلوات بفرس ، هیچ کدوم از کارای من به خاطر امیر نیست. مطمئن باشید ، عمو کارتونو بگید.
- می خواستم ازت بخوام که بیای تو شرکتم کار کنی ، بالاخره...
- عمو سعید ، بذارید از شما دور باشم ، زحمت کشیدین اومدین اینجا ولی... بذارید رابطه ی من با شما تمام شه ، مثه خانوادم ، امیر که رفت ، منم دیگه جزو اون خانواده نیستم ، عمو جون به خدا تا همین جاشم خیلی هوامو داشتید ، اصلانم راجب شما فکر بدی نمی کنم ، امیرم مقصر نمی دونم ، فقط بذارید تمام شه ، بذارید تنها باشم. میشه؟
- هرجور خودت می خوای دخترم ، نمی خوام تو عمل انجام شده قرارت بدم ، فقط فکر کن اگه خواستی بهم خبر بده.
- یه دنیا ممنون.
عمو بلند شد ، من هم بلند شدم و گفتم:
- چایی نخوردین که ، به این زودی؟
عمو نگاهی به پله های خونه انداخت که به اطاق ها می رسید ، بعد یه نگاه به دست راستم کرد ، سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- مارو ببخش.
- شما کاری نکردین که ببخشمتون.
آه بلندی کشید و گفت: خدافظ ، موفق باشی دخترم.
- ممنون عمو.
با حرف عمو دلم ریش ریش شد ، خدا کنه دعاش بگیره ، عمو رو تا در خونه بدرقه کردم ، یعنی نذاشت جلوتر برم ، بعد نشستم و پشت در زار زدم ، بد زار زدم ، دلم پر بود ولی باز خالی نشد.
عید شد ولی برای من عیدی وجود نداشت ، یه زن پنج ماهه ی تنها ، تو یه خونه ی بزرگ چه آینده ای؟ چه سالی در پیش روشه؟ خیلی ناراحت بودم امسال چی می شد؟ هر سال فکر می کردم می کردم سال آینده بهتره ولی اون سال با همه ی سال ها فرق داشت ، همیشه با خانوادم مسافرت می رفتیم ، ولی امسال تنها بودم با بچه ی تو شکمم. ساعت دوی صبح عید بود ، ساعت هشت شب دیروزش تو خونه نشسته بودم و الکی و بی هدف تلویزیون رو می چرخوندم ، سفره ی هفت سین چیده بودم ولی ماهی نذاشتم ، شاید برای دل خودم این کارو کرده بودم ، برای اینکه به خودم حالا الکی هم شده بگم ناراحت نیستم ، تنها نیستم ، می خوام سال رو نو کنم... زنگ خونه به صدا درومد ، اول هنگ کردم ، بعد به سمت آیفون رفتم دریا بود با یه دختره ، از دیدن دریا خیلی خوشحال شدم ، سریع در حیاط رو باز کردم و خودم از در بیرون رفتم و با دمپایی توی خونه دویدم سمتش : دستش سبزه بود ، یه جوری بغلش کردم که سبزهه افتاد زمین ، از بین رفت. تو اون مدت هیشکی رو ندیده بودم ، همه درگیر کارای خودشون بودن ، منم انتظار نداشتم ، بالاخره دریا رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- نمی دونی چقدر خوشحال شدم ، حالا الان چرا اومدی؟
- اگه اجازه بدی اومدیم ، موقع تحویل پیش تو و نی نی باشیم.
- وای مرسییییی.
چشمم به دختره خورد که دستش یه تنگ ماهی بود ، رفتم سمتش و دست دادم:
- سلام.
- سلام.
دریا- یاسمن دوست دبیرستانمه ، هم اتاقیمه تو دانشگاه تو خوابگاه ، هستی هم دوست کلاس موسیقیمه.
- خوشحال شدم تو هم اومدی.
یاسمن- منم همین طور.
دریا- ما دوتا تو خوابگاه بودیم ، گفتم چه کاره ایه ، دوتایی بشینیم تو اون سلول سال نو کنیم مثه اسکلا ، دیگه اومدیم پیش تو.
- خیلی خیلی خوشحالم کردین.
- سبزه رو که ناقص کردی.
- خودم هفس سین چیدم. دریا چرا نرفتی پیش مامانت؟
- آرین پیششه.
رفتیم داخل ، سال رو نو کردیم ولی برای من وقتی امیر نبود همه چی یه شکل بود. سال نو شد و من دوباره تنها شدم ، زندگی به حالت گذشته برگشت ، تنها ی تنها. می خواستم دنبال کار بگردم ولی کی به یه دختر جوون حامله کار میداد؟ نمی خواستمم منشی شم ، می خواستم یه کاری داشته باشم به درسم بیاد ، تو حساب بانکیم پول داشتم ولی اونم داشت ته می کشید ، ماه ها گذشتن و من سعی بر کم کردن گریه های شبونم داشتم ولی اصلا موفق نمی شدم. هفت ماهم بود ، دیگه بچم رو حس می کردم ، لگد زدناش رو ، شیطونی هاش رو ، بازیگوشی هاش رو ، عاشق بچم بودم ولی هرشب به این فکر می کردم که اگه امیر پیشم بود چقدر خوب بود، چقدر دوتایی می تونستیم از وجود این بچه لذت ببریم ولی امیر... یعنی کجا بود؟ چی کار می کرد؟ حتما پیش پریچهر یا یکی دیگه داره خوش می گذرونه... وای امیر هرجا که هستی امید وارم شاد و خوشحال باشی ، تو که من و بچتو ول کردی رفتی ولی... ما هنوزم عاشقتیم.
چون این صفحه هاش بیشتر از نوشیکائه انقدر زیاد زیاد میزارما
این به خاطر آیدا:
شکمم جلو اومده بود ، ولی من تنهای تنها بودم ، المیرا از وقتی ازدواج کرده بود ، زنگا و سر زدناش کم شده بود ، اون روز به بانک رفتم تا حسابم رو چک کنم ، در کمال تعجب دیدم افزایش داشته ، باورم نمی شد ، از یکی از کارمندا پرسیدم میشه اشتباه شده باشه ، گفت امکان نداره ، حتما یکی بوده بهتون نگفته. خیلی سنگین شده بودم ، پوله اونقدری بود که خرج دوماهم رو بده ، یه ماه دیگه گذشت ، تعجب من زمانی بیشتر شد که ماه بعد یه مقدار بیشتر پول به حسابم ریخته شد. حدس زدم بابا باشه ، شاید خبرا رو از دور شنیده ، شاید دلش به حال من و بچم سوخته ولی من به پول اونا نیاز نداشتم ، به اینکه کنارم باشن نیاز داشتم و اونا... ، تو خونه نشسته بودم و درس می خوندم ، دانشگاه رفتن تنها نکته مثبت زندگیم بود ، متوجه صدای در خونه شدم ، شوکه شدم ، به سمت آیفون رفتم ، با دیدن کسی که پشت در بود مخم قفل کرد ، هیچ فکری نداشتم ، این چرا اومده بود؟ چرا اومده؟ تا بیچارگی های منو ببینه؟ تا تحقیرم کنه؟ نه نمیکنه ولی... . تی شرت سفید کشی و شلوار حاملگی مشکی پوشیدم ، بعد درو باز کردم ، موهام رو با کلیپس بستم ، نگاهی به قیافه خودم انداختم ، یه زن هشت ماهه که شکمش کاملا جلوئه ، فقط شکمش ، بقیه ی اجزای بدنش لاغر لاغره ، یه قیافه ی در هم ، می خواستم محکم باشم ولی نمی تونستم ، لب های ترک خورده ، چشم های متورم و قرمز ، یه صورت شکست خورده ، واقعا کی باورش می شد من نوزده سالمه؟ به سمت در خونه رفتم درو باز کردم ، رسیده بود جلوی در ، با دیدنش ، لبخند تلخی زدم ، کنار رفتم تا داخل شه ، دهنش وا بود ، گفتم:
- سلام... چه عجب...
- هستی خودتی؟
چرا انقدر شوک بهش وارد شد؟ چرا رنگش اینجوری شد؟ چرا؟ انتظار داشت الان به روال عادی زندگیم ادامه بدم ، انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، با خونسردی جواب دادم:
- خودمم...
- شکمت؟
- بچمه ، تمام زندگیمه ، دنیامه...
- چرا اینطوری شد؟
- بیا تو لطفا...
وارد شد ، روی مبل نشست ، نذاشت هیچ کاری بکنم ، فقط گفت بیا باهم حرف بزنیم ، مدتی سکوت بود ، بعد سکوت رو شکست:
- کامل برام بگو چه اتفاقایی افتاد؟ بگو چی شد که به اینجا رسیدی... بگو هستی خودت رو تخلیه کن...
- نه ، نه نوید... من هیچی نمی گم ، سخت ترین چیز و البته تنها چیزی که دیگران ازم می خوام همینه... بابا یادآوری اون خاطرات برای من خیلی سخته ، یادآوری حماقت هایی که کردم...
- باشه هرطور راحتی عزیزم ، این بچه از کیه؟
تقریبا سرش داد زدم: تو چه فکری راجب من کردی؟ این بچه ی من و شوهر سابقمه ، فهمیدی؟
- معذرت می خوام با دیدنت شوکه شدم ، قابلیت هضمش رو نداشتم ، چند ماهته؟
- هشت...
- خرجت رو از کجا میاری؟
- نمی دونم کیه ، یه نفر دوماهه داره به حسابم پول می ریزه ، فکر کنم باباس.
- هستی... خواهرم... همه چی خوبه؟
- خوبه... من ، بچم ، زندگیم... همه عادییم.
- هرچی زنگ می زدم ، جواب نمی دادی ، نه موبایل ، نه خونت رو ، از عمو سراغتو گرفتم ، گفت من دختری به اسم هستی ندارم...
دیگه نشنیدم ، بی درنگ اشک روی صورتم جاری شد و به مدت چند ثانیه شدت گرفت ، درست مثه گریه های روزهای اول ، بریده بریده گفتم:
- بابا... منو طرد کرد... منو به خاطر...
و باز هم هق هق ، نوید دستش رو روی شونم گذاشت و با مهربانی گفت:
- خواهر من که نباید گریه کنه ، بچه رو چرا اذیت می کنی؟ گناه داره ، به خودت بیا خانم ، شکمت رو ببین ، چرا گریه می کنی؟ همه چی درست میشه ، اومده بودم خبر خوب بدم بهت.
اشک هام رو پاک کردم ، سعی کردم از گریه ام کم کنم ، کمی آروم شدم ، گفتم:
- چه خبری؟
- مهناز حامله اس.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تنها چیزی که تو ذهنم بوجود اومد یه عالمه علامت سوال بود ، چطوری؟ کِی؟ کجا؟ چرا؟ کژال چی؟ نوید؟ مهناز؟ حامله؟ بچه؟ وای گیج بودم ولی از بین تمام سوالا تنها سوالی رو که کمترین توجه رو بهش می کردم گفتم ، خیلی آروم ، گریم بند اومده بود ، پرسیدم:
- چند ماهشه؟
- سه ماه.
- خوشحال شدم ولی...
- کژال ازدواج کرد...
- ازدواج؟
- از نامزدی کژال به بعد افتادم دنبالت ، خیلی تعجب کردم که تو نبودی...
- پس چرا من نفهمیدم؟
- حتما در دسترس نبودی ، کمند گفت خیلی اومده جلوی خونتون ولی تو نبودی...
- کی بود نامزدیش؟
- آخرای اسفند.
- واقعا؟
- آره.
- من اون موقع با دنیای اطرافم قهر بودم.
- الان چی؟ خوبی؟
- اوهوم... فکر کنم.
- هستی خیلی بزرگ شدی ، دیگه بچه نیستی...
- اینو دوست ندارم ، کاش بچه می موندم.
- نمی دونم چی باعث شد انقدر زود ازدواج کنی...
- احمقی... حماقت...
- دنبال دلیلش نبودم ، می خواستم بگم ولی الان تو مسئولیت داری ، بچه داری و تنهایی... هستی هیچ وقت خودت رو ناراحت نکن ، درسته امیر نیست ، درسته بابات نیست ، خانوادت نیستن ولی... من هستم ، دوستات هستن ، ما همه جوره کمکت می کنیم ، باشه؟
- مرسی.
نخواستم نوید رو ناراحت کنم ، برا همین راجب کژال چیزی نپرسیدم ، حتی نپرسیدم با کی ازدواج کرده ، نوید بعد از کلی خواهش که اگه کاری دارم بهش بگم رفت و باز تنهایی...
ماه بعدی اتفاق هر ماه تکرار شد ، یکی تو حسابم پول ریخته بود ، برای بچم سیسمونی گرفته بودم ، نمی دونستم بچه دقیقا کِی دنیا میاد ، دکتر می گفت هجدهم ، نوزدهم مرداد ، از همون موقع ای که فهمیدم باردارم تحت نظر پزشک بودم ، ترم های دانشگاهم رو تند تند می رفتم تا به پایان برسن ، تا آخر هشت ماهگی هم رفتم تا دیگه نتونستم ، مرخصی گرفتم تا زمانی که بچم یک سالش بشه. روز 14 مرداد بود ، اگه یکم صبر می کرد عروسیمون یک ساله میشد. چقدر نقشه ها واسه سالگرد عروسیمون داشتم. از دیروزش درد تو کمرم و دلم پیچیده بود فکر می کردم واسه ناراحتیمه ولی دیگه خیلی زیاد شده بود ، گوشیم رو برداشتم ، اولین شماره دم دست المیرا بود ، بچه های دیگه نمی دونستن حاملم ، دیگه هم بعد عروسی باهاشون حرف نزده بودم ، اونا هم دیگه سراغمو نگرفتن ، انگار فهمیده بودن با همه قهرم ، تو خرید سیسمونی المیرا و دریا خیلی کمکم کرده بودن ، بعد یک بوق جواب داد:
- جانم؟
- س...لام.
- خوبی؟
- درد دارم ، احساس می کنم بچه داره دنیا میاد.
- مگه دکترت بهت تاریخ نداده عزیزم؟ تو که نباید به درد میرسیدی...
- داد ولی الان درد دارم.
- دارم میام پیشت.
همون موقع درو با آیفون باز کردم ، دردم بیشتر شده بود ، روی یه مبل نشستم ، نمی دونم چقدر گذشت که المیرا سراسیمه دوید تو خونه ، داشتم تو خودم می پیچیدم ، درست یادم نیست چجوری رفتیم بیمارستان ، فقط یادمه روی تخت چشم باز کردم ، خانمه که فکر کنم دکتر بود گفت: تا پنج بشمار خوابت میگیره ، 1...2...3...4...
چشم باز کردم ، زیر دلم به شدت درد می کرد ، المیرا کنارم بود ، به محض دیدن چشمای بازم جیغش در اومد:
- سلام هستی گلم ، چطوری؟
- درد دارم.
رفت پرستار رو صدا کرد ، پرستار اومد بالا سرم و گفت:
- کجات درد می کنه عزیزم؟
- زیر...دِ... دلم.
- جای بخیته ، یه کوچولو صبر کنی دردش میره ، فردا پس فردا مرخصی.
یهو یاد یه چیزی افتادم ، تازه فهمیدم دلم رفته پایین ، دیگه بچه ای وجود نداره ، متوجه شدم اصلا برا چی اومدم بیمارستان ، با یه صدایی که توش نگرانی موج می زد و سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم:
- بچم؟ بچم چی شد؟ سالمه؟ کجاس بچم؟ نمرده که؟
- صبر کن یکم عزیزم بچت از خودتم سالم تره ، ماشا...چه بچه ی آرومی داری.
المیرا از بیرون داخل شد ، یه چیزی دور حوله تو دستش بود ، مدام قربون صدقش می رفت ، فهمیدم بچمه ، با ذوق بهش نگاه می کردم ، المیرا به تخت نزدیک شد و گفت:
- به خدا بچه نوزاد به خوشکلی این ندیدم ، همه زشتن ولی این یکی عروسکه.
بچم رو گذاشت کنارم ، محو تماشای بچم شدم ، ماه بود ، صورتش می درخشید ، با اینکه می گن قیافه نوزاد تغییر می کنه ولی همون لحظه متوجه شباهت بی نقص دخترم با امیر شدم ، رنگ چشای دخترم درست یه رنگ جدید بود ، یه طوسی خیلی کمرنگ با رگه های سبز و آبی ، تقریبا رنگ چشمای خودم ولی روشن تر ، ابروهای کم پشت که ولی مدلش معلوم بود هلالی ، لب های خیلی کوچولو و قرمز ، پوست سفید مثه الماس ، حالت بینیش که کوچولو و سر بالا بود شبیه امیر بود ، رنگ موهاش هم قهوه ای بود و... از همه بیشتر لبخندش ، لبخندش بی درنگ منو یاد امیر می نداخت ، پرستاره راست می گفت خیلی بچه ی آرومی بود ، اصلا گریه نکرد ، فقط مات لبخندش بودم توی خواب یه لبخند کمرنگ داشت ، یه لحظه حس کردم امیر کنارم وایستاده ، آخه مگه میشه انقدر شبیه پدرش باشه؟ المیرا منو از فکر دراورد:
- می بینی چقد نازه؟
- خیلی خوشکله ، منو یاد فرشته ها می ندازه ، از همه قشنگ تر لبخندشه.
- چشماشو دیدی؟ قربونش برم کپ مامانشه.
- چی میگی؟ این بچه فوتوکپی پدرشه.
- هستی... ، شبیه هردوتاتونه ، رنگ چشاش و مدل ابروش و لباش شبیه خودته ، ولی... حالت چشم و بینیش و موهاش شبیه امیره... خیلی عجیبه این بچه.
- نه المیرا اینا که تو گفتی دلیل شباهت نمیشه...
بقیه حرفم رو توی دلم زدم ، این لبخندشه که شبیه امیرش می کنه ، المیرا فهمید یاد یه چیزی افتادم ، برای همین گفت:
- حالا هستی اسمش رو چی می خوای بذاری؟ اصلا فکر کردی؟
- اصلا به تنها چیزی که فکر نکردم همین بود.
- خوب انتخاب کن دیگه ، نمیشه که عروسک خاله بدون اسم باشه.
- بذار فکر کنم.
نمی خواستم این اسم رو روش بذارم ولی تنها اسمی که به دلم می شست همون بود ، تنها اسمی که با دیدن این بچه توی فکرم می پیچید همون بود ، المیرا مشتاقانه نگام می کرد ، پلک طولانی زدم و گفتم:
- تبسم.
- تبسم؟
- آره... من عاشق لبخند این بچه شدم ، همین اسم رو براش می ذارم.
- خیلی ملوسه... مثه خودش ، تبسم خیلی قشنگه.
- قربونش بشم ، تنها دلیل بودنه مامانشه با اون لبخندش.
- هرجا برین معلومه مادر و دخترین ، این بچه یه معجزه بود.
- معجزه نه... تقدیر...
- خیل خوب حالا حالت خوبه؟ ملاقاتی داری.
- من؟
- نه پس من زاییدم ، همه می خوان بیان تورو ببینن.
- همه؟
- بگم بیان؟ هیچ کدوم تبسم هم ندیدن.
- باشه... حالم خوبه.
المیرا بیرون رفت ، بچم رو تو بغلم گرفتم و نشستم حالم خوب نبود ولی تحمل کردم ، چقدر معصوم بود ، آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تو آتیش اشتباه پدرش می سوخت ، با خودم گفتم : نمی ذارم حتی یه لحظه این بچه احساس کمبود کنه ، خودم پشتتم عزیزم ، کی گفته ما ضعیفیم؟ یکی در زد با صدای متوسطی گفتم: بفرمایید. در باز شد و دونه دونه داخل شدن: المیرا ، دریا ، ساشا ، نوید ، مهناز. از دیدنشون خوشحال شدم ولی یه لحظه فکر نبودن مادرم و پدرم و شقایق اذیتم کرد. قطره های اشک دوباره مهمون گونه هام شدن ، اولین باری بود که واقعا کمبودشون رو حس می کردم ، منی که همیشه تو یه محیط شلوغ بزرگ شده بودم ، یه عالمه فامیل داشتم ، یه عالمه دوست ، پدر داشتم ، مادر داشتم ، خواهر داشتم ، حالا کجا بودن؟ کجا بودن که کنارم باشن؟ من شوهر داشتم ولی کجا بود؟ از تمام اون اقوام و خانواده و دوست ها فقط همین پنج نفر مونده بودن برام ، بازم به مهناز و ساشا که خدا شاهده هیچ انتظاری ازشون نداشتم. همشون با دیدن اشکام منقلب شدن ، دریا اولین کسی بود که به خودش مسلط شد:
- بس کن دیگه آبغوره راه انداختی... فینگیلی رو بده ببینیم.
المیرا- فینگیلیمون اسم داره.
دریا- جان من؟ حالا اسمش چی هسـت؟
- تبسم.
دریا- وای چه اسم قشنگی خدایی بهترین اسم بود براش ببینید چقدر ناز می خنده.
آفرین دریا ، تو فقط فهمیدی چرا این اسم رو روی بچم گذاشتم ، البته شاید تو هم ندونی این لبخند ، این تبسم شبیه عشق من امیره ، عشق؟ بسه دیگه ، عشقی وجود نداره ، می فهی؟ آره؟ نه اگه می فهمیدم که...
نوید- مبارک باشه عزیزم.
- مرسی نوید جان.
مهناز- هستی مبارک باشه.
- تو ام مرسی اصلا نی نی خودتون معلوم نشد چیه؟
مهناز- چرا اینا یه دونه نیستن دوتان.
- دو قلو اَن؟
نوید- بله دو قلواَن.
دریا- وای چه جالب.
ساشا- مبارک باشه هستی.
- مرسی ساشا ، لطف داری.
المیرا- اینا وظیفس گلم.
- ما کی می رسه وظیفمون رو انجام بدیم؟ یه فکر بکنید واسه خودتون دیگه.
المیرا- بی حـیـا شما لطف کن تبسم رو یه چند وقتی بده ما.
- المیرا شوخی اینطوری نکن ، جنبه ندارما ، می خوای وجودم رو بگیری؟
المیرا- خوب بابا چه غیرتی هم هست ذلیل نشده.
- الـــمـیرا.
دریا- حرص نخور مامان خانم ، بچه ها باورتون میشه این کوچولو خودش مامان باشه؟
مهناز- نه والا... این از منم زودتر مامان شد.
- ما این جوریایم.
دریا- یه چند وقت دیگه هستی سی سالش میشه ، می بینیم شده مامان بزرگ
یکم به خنده و شادی گذشت ، زمانی احساس کردم واقعا یه مادرم که تبسم گریه کرد ، مثله کولی ها از بچه ها کمک می خواستم ، می خواستم ببینم باید چیکار کنم ، اونا هم قش قش می خندیدن.
- چتونه شماها؟ بچم نفله شد ، تورو خدا یه کاری بکنید ، تورو خــــدا.
مهناز- هستی جون خودت باید بچت رو آروم کنی.
تبسم رو با نوازش و شیر دادن آروم کردم ، یکم دیگه گذشت ، همه باید می رفتن ، فقط یه نفر می تونست بمونه دریا اصرار کرد که بمونه ولی نوید نذاشت ، گفتم تو خودت زن و بچه داری ، بذار بچه ها بمونن ، نوید و مهناز بالاخره رفتن ، المیرا و دریا و ساشا بودن ولی یکیشون می تونست بمونه ، دریا گفت پیشم می مونه ، المیرا هم شنیدم از وقتی من اومده بودم بیمارستان نخوابیده برا همین به زور بهش گفتم بخوابه. ساشا هم اومد کنار من و دریا تا تنها نباشیم ، تبسمم مثه فرشته ها خواب بود و این آرومم می کرد ، کم کم چشمامو بستم و به خواب رفتم ، دختر نازم تا فردا صبحش بیدار نشد.
بالاخره مرخص شدم ، تکون نمی تونستم بخورم ، خدا به ساشا و دریا و المیرا واقعا خیر بده ، یعنی از خودم شرمنده شدم ، انقدر که اینا خوبن ، واقعا صدتا فامیل نمی ارزه به یه غریبه ، البته برای من ، اصلا تنهام نذاشتند ، تا حدود یک ماه هرروز نوبتی پیشم بودند این پنج نفر ، بعد یک ماه که خودم خوب شدم و بخیه هام رو کشیده بودم ، ازشون خواهش کردم از پیشم برن.
من داشتم یه زندگی تازه رو تجربه می کردم ، یه زندگی تازه در کنار تبسم ، تنها ، تاریک ولی همیشه باید برای دخترم خورشید باشم تا این تاریکی رو حس نکنه ، دخترم در کنار من بزرگ میشه ، با من ، من و اون دیگه یه خانواده ایم. حس خوبی داشتم از اینکه بچم پیشمه ، تبسم یه مقدار مشکل تنفسی داشت اونم به خاطر احمق بازی های من زمان بارداری بود ، دکترم گفت شانس آوردم در رشدش یا عقلش تاثیر نذاشته ، عرضه شیر دادن به دخترم هم نداشتم چون شیرم کم بود ، تبسم شیر خشک می خورد ، هرروز که می گذشت بچم بیشتر به پدرش شبیه میشد ، هرروز که می دیدمش یاد امیر می افتادم ، خدایا این چه حکمتی داره؟ آخه یه بچه انقدر شبیه پدرش میشه؟ با بزرگ تر شدن تبسمم رنگ چشاش تغییر کرد ، روشن تر شدن ، رنگشون طوسی شد با رگه های کم سبز ، بیشتر رنگ چشای امیر بود. بالاخره یک سال از تولد دخترم گذشت ، دردسرهای زیادی رو برای گرفتن شناسنامش کشیدم ولی خداروشکر حل شد ، قربونش برم انقدر شیرین بود بچم که وصف نکردنیه ، یه فرشته کوچولوی ناز ، موهاش به سرعت رشد کرد ، می خواستم براش تولد بگیرم ، تولد یه سالگیشو ، برای روحیه خودمم بهتر بود ، دقیقا دوازده ماه میشد که تو خونه بودم ، فقط برای خرید تبسم و خودم از خونه بیرون می رفتم ، دوباره 14 مرداد بود ، دوباره دوباره خاطرات من ، دوباره تولد امیر ، دوباره سالگرد ازدواجمون و البته تولد تبسم ، چقدر قشنگ میشد اگه امیر پیشم بود ، چقدر خوب بود اگه امیرم بود ، سه تا جشن داشتیم. هــــــــــی داشتم به چی فکر می کردم؟ به یه خیال محال؟ اولین کلمه ای که تبسم گفته بود بابا بود ، انگار این بچه هم می خواست عذابم بده ، فهمیده بود پدر نداره ، هی بابا بابا می کرد ، چقدر من بدبخت بودم ، امیر هیچی ، خانوادم... اوناهم کلا ازم سراغ نمی گرفتن ، مثله اینکه واقعا پدرم منو کشته بود ، کلا منو حساب نمی کرد ولی مامانم چی؟ اون که جونش به جونم بسته بود ، خود بابا چی؟ مگه من دختر نازش نبودم؟ مگه هشت سال دوری من اونقدر اذیتش نکرد؟ چرا دوباره داشت اون سال هارو تکرار می کرد؟ شقایق نامرد چی؟ مگه یادش رفته خواهر داره؟ حداقل یواشکی که می تونست زنگ بزنه. هرچی بیشتر فکر کنم بدتر میشه ، پس بیخیالش شم که اذیت نشم. قربون مروارید خودم بشم ، روز به روز خوشکل تر میشه عسل مامان. ولی تبسم هم نتونست دل تنگی منو برای امیر پر کنه ، این منم؟ منی که هیچ وقت وابسته نمی شدمم؟ منی که بی احساس بودم؟ نه نبودم از وقتی امیر رو دیده بودم دیگه نبودم ، گرچه تولد تبسم باعث شادی تو زندگیم شده بود اما گریه... اشک از چشام می بارید و می بارید شب ها مثل چی اشک می ریختم ، تو خلوت خودم گریه می کردم از دوری امیر گریه می کردم هرشب. برای جشن المیرا و ساشا و دریا و نوید و مهناز با دوتا بچه های نازشون رو دعوت کردم. شبنم و شاهین ، دوتا تپولوی هفت ماهه ، خوب بود تبسمم هم خوشحال بود ، یه هفته بود دانشگاهم شروع شده بود ولی نرفته بودم می خواستم تبسم یک سالش تمام شه بعد بفرستمش مهد کودک ، خونه رو تزئین کرده بودم ، کیک هم سفارش دادم ، وای امیر کجایی؟ شد دوسال ، اگه بودی الان دومین سالگرد ازدواجمون بود ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، چقدر موهام بلند شده ، رنگ قهوه ای موهام تمام شده بود و بازم مشکی مشکی بود ، درست عین شب ، چشام چرا رنگشون پریده؟ چه صورتی... با این همه آرایش بازم غصه داره ، سعی کردم تو آینه بخندم ، به خودم بخندم لبخند زدم اما اگه همون موقع اشک می ریختم بهتر بود ، چه لبخندی؟ یه لبخند پر از عضه و درد و جدایی ، به لباسام نگاه کردم اضافه وزنم بعد از حاملگی خیلی کم بود ، همون هستی لاغر بودم ، یه بلوز مشکی آستین سه رپ با شلوار خاکستری ، موهام باز بود مثل همیشه لخت لخت ، دنیا... دنیا... دنیا... بد بازیمون دادی ، هــِی بگذریم از حرفایی که جلو آینه به خودم زدم ، مهمان ها رسیدن و جشن شروع شد ، همه خوشحال بودن ولی من ناراحت ، کیک رو آوردم ، تبسم راه می رفت دیگه ، قربونش برم بدو بدو با اون پیراهن صورتی رنگش اومد پیشم رو مبل نشست ، شمع و فشفشه گذاشتم روی کیک از شادی دست می زد ، همه داشتن می خندیدن ولی من در حال فکر کردن بودم ، چقدر آرزوها داشتم ، امیر باورت میشه؟ دو سال از پیوندمون گذشت ، البته پیوند از بین رفتمون ، بیست و شش سالت شد ، داری چی کار می کنی الان؟ خوشحالی؟ اصلا به یاد من هستی؟ یا منو به فراموشی سپردی؟ اصلا یادت هست که یه روز یه زن داشتی؟ یادت هست؟ انگار همین دیروز بود کنار ساحل داشتم دفتر خاطراتتو می خوندم ، به سرعت برق گذشت ، کاش هیچ وقت عاشقت نمی شدم ، کاش هیچ وقت به شمال نمی رفتیم ، کاش تو رو ندیده بودم ، کاش دفترت گم نمی شد ، کاش کنجکاو نمی شدم ، کاش پیداش نمی کردم ، کاش ساحلی وجود نداشت ، کاش کاش کاش چی می تونم بگم غیر از این؟ چرا دارم از بین می رم؟ چرا با رفتنت داغون شدم؟ دلیلش چیه امیر؟ اونی که الان باهاشی هم برات تولد گرفته؟ به یادت هست مثه من؟ تو براش مهمی؟ به اونم دروغ میگی؟ کمبود منو احساس می کنی؟ کمبود؟ چه کمبودی؟ اصلا خونمون یادت هست؟ تو از وجود تبسم خبر نداری ، نمی دونی این ور دنیا یه دختر داری که کپی برابر اصل خودته ، تبسم دخترته به تو نیاز داره ، میگه بابا ، اما تو کجایی که بگی جان بابا؟ کجایی که بشنوی و لذت ببری از حرفای دخترت؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ چرا یهو عشقت سرد شد؟ من که عاشقت بودم ، من که کاری نکرده بودم پس چرا رفتی؟ چرا امیر؟ چرا؟ من و تو یه نفر بودیم ، زن و شوهر بودیم امیر ، عاشق بودیم ، حالا چی؟ این حرف هارو تو دلم می گفتم ، به خودم اومدم ، اشک تمام صورتم رو پر کرده بود ، وای چرا اینطوری شده بودم جلوی مهمونا؟
چقدر این رمان استقبال داشت

مرسی از همتون


با حرف المیرا ساکت شدم ، راست می گفت ، من لیاقت مادر شدن داشتم؟ نه معلومه نه لیاقتشو ، نه صلاحیتشو ، ولی اون منو گذاشت رفت دنبال هوسش ، پس به هیچ عنوان این بچه رو هم نمی خواست ، قطره های اشک دوباره در پهنای صورتم شروع به چکیدن کرد و شدت گرفت:
- المیرا من مادر خوبی نیستم ، ولی امیر اصلا پدر خوبی نیست.
- باشه هستی تند رفتم ، قرار نبود گریه کنی ، فقط می خواستم بدونم می خوای بهش خبر بدی یا نه.
- گفتم نه.
- باشه ، خودتو ناراحت نکن. عروسی یادت نره ها.
- پاتختی داری؟
- نه همون شب عروسی میریم پاریس.
- پاریس؟
- آره ، عموی ساشا اونجا هتل داره.
- خیل خوب...
- خودتو دیگه ناراحت نکنیا.
- باشه ، خیلی زحمت کشیدی برو دیگه.
- هستی من برم؟
- آره الی چرا انقدر نگرانی؟
- نمی دونم ، دلم نمیاد برم.
- برو نگران نباش.
- باشه ، مواظب کوچولو باش.
- حتما.
المیرا رفت و من تنها شدم ، دستم می سوخت ، به حیاط رفتم و روی تاب دراز کشیدم ، یهو یه خاطره از ذهنم گذشت ، یاد یه شبی افتادم ، اونشب ماه کامل بود ، به امیر گفتم بریم حیاط و حرف بزنیم ، رفتیم تو حیاط امیر نشست رو تاب منم رو پای امیر نشستم ، بعد صحبت کردیم از احساسمون نسبت به هم از اینکه حتی بعد ازدواج هم احساسامون تغییر نکرده ، به اینکه کی می خوایم بچه دارشیم ، چندتا بچه داشته باشیم ، ازش پرسیدم دختر دوست داره یا پسر؟ گفت دختر یکی مثل خودت ، یه فرشته ی دیگه شبیه تو ، یادمه کجکی رو پاش نشسته بودم و صورتم رو به سمتش برگردونده بودم ، عاشقش بودم ، دیوونه ی حرفاش بودم ، دیوونه ی لبخندش ، وقتی حرف عاشقانه می زد احساس می کردم خوشبخت ترینم ، تو چشاش خیره شدم باورم می شد ، باور می کردم اونم عاشقمه ولی چرا عشقش ادامه نداشت؟ وقتی امیر حرفاش رو زد ، لبم رو روی لبش قفل کردم ، امیر دستش رو لای موهام گذاشت ، با خودم فکر می کردم چقدر خوشبختم که امیر رو دارم ، چه دنیای شیرینیه با امیر بودن. بعد از اون بوسه زیر آسمان در حضور ماه کامل ، کنار امیر نشستم و پاهام رو بر خلاف سمتی که امیر نشسته بود ، روی تاپ گذاشتم ، خودم رو طوری روی تاب جا به جا کردم که کمرم به پهلوی امیر تکیه داده شده بود ، امیر سرم رو روی سینه اش گذاشت و با موهام بازی کرد ، بعد دستانش رو دور بازوم قفل کرد ، چقدر احساس امنیت داشتم ، احساس می کردم امیر اون حس حمایت رو بهم میده فکر می کردم اون تنها همراهمه ، تنها کسیه که بهش اعتماد دارم ، سریع خوابم برد ، تا صبح روی تاب بودیم و همون طوری خوابیده بودیم. من که انقدر راحت خوابیده بودم اصلا نفهمیدم فقط صبح وقتی امیر بغلم کرده بود و از پله های خونه بالا می رفت بیدار شدم و فهمیدم که من رو به اتاق خواب میبره ، چقدر خوب بود آغوشش ، محبتش ، می خواستم همیشه پیشم بمونه ، همیشگی باشه. قطره های اشک رو صورتم چکیدند ، نمی دونم چرا این خاطره هارو به یاد می آوردم. بعد از یه مدت گریم تبدیل به هق هق شد ، صدای زنگ از تو خونه ی خالی اومد ، دیگه درو با آیفون باز نکردم ، اشکامو با پشت دست پاک کردم و به سمت در رفتم ، در حیاط رو باز کردم ، دریا جلوی در بود با همون نگاه آرامش بخشش ، انگار واقعا این اسم برازنده خودش و چشاش بود ، آرامش یه ساحل رو بهت می داد ، ریمل زده بود با برق لب کمرنگ ، یه ساک کوچولو هم دستم بود ، با دیدن قیافه داغونم پرید بغلم:
- چی شدی هستی جونم؟ چرا پنج ماهِ ازت بی خبرم اینطوری شدی؟ چرا یهو عوض شدی؟ هستی شوخی کردی طلاق گرفتی؟ راست گفتی؟ هستی چی به روزت اومد؟ چرا انقدر تغییر کردی عزیزم؟ چرا گریه کردی؟ کسی چیزیش شده؟ چرا طلاق گرفتی هستی جان؟ امیر اذیتت کرده؟ آره کاری کرده برم جُف قلم پاهاشو بشکونم؟ یه چیزی بگو.
با صدای خیلی زیری همون طور که گریه می کردم گفتم: دریا... سلام.
دریا- سلام...
- اول بیا تو.
دریا- باشه
دریا اومد تو و با هم به عمارت رفتیم ، بعد از عوض کردن لباساش اومد تو سالن پیش من ، نمی تونستم چایی درست کنم ، بهش گفتم: دریا من دستم درد می کنه ، برا خودت چایی درست کن. دریا روی دستم دقیق شد و بعد یه جیغ کوتاه کشید و گفت : هستی چی شده دستات؟
- هیچی ، خودکشی کردم.
دوباره با جیغ گفت: خود... کشی کردی؟
- آره... آره...
- چرا احمـــــــق؟
- چون از این زندگی کذایی و مسخره خسته شدم ، دریا خودکشی کردم ، سه بارم خودکشی کردم...
- سه بااااااار؟
- آره ، اگه این اتفاق نمی افتاد ، بازم این کارو می کردم.
- چه اتفاقی؟
- بچه ، این بچه که تو راهه.
- میشه از اولش برام درست توضیح بدی؟
- میشه...
به دنبالش ، تمام ماجرا رو از همون شب تا امروز تعریف کردم ، دریا تنها دوستی بود که تونستم بهش رازهامو بگم ، دیگه خسته شده بودم ، خیلیییییییی خیلی خسته شده بودم ، وقتی حرفام به پایان رسید ، تازه متوجه اشک دریا شدم که همراه من اشک می ریخت ، سعی کردم گریم رو بند بیارم ، گفتم:
- تو چرا داری گریه می کنی؟
- کار احمقانه ی این امیر نامرد ، منو یاد یکی تو زندگی خودم انداخت ، یاد یه قصه افتادم ، آشغال.
با حالت عصبی گفتم: میشه بهش فحش ندی؟ آره؟ میشششششششه؟
- تو هنوز دوسش داری؟ فکر می کنی بر می گرده؟ نه نمی گرده ، این بچه هم باید همین جوری بار بیاد بدون وجود پدر ، با کمبود پدر ، هستی این عشقه؟ آره این عشقه؟ اگه این کاری که تو داری با خودت می کنی اسمش عشقه ، لعنت به تمام عشق ها و عاشق های دنیا ، لعنت.
- اگه این طوریه من اول از همه باید از بین برم.
- یعنی چی؟ تو با کارایی که با خودت می کنی همین جوریشم از بین میری.
- دریا من هنوز عاشقشم ، این بچه ، بچه ی اونه...
- این بچه ، بچه ی توئه ، نه اون ، اون اگه زن و بچه و مسئولیت حالیش میشد ، زن جوون نوزده سالشو ول نمی کرد بره ، اونم برای چی؟ واسه اینکه خسته شده. هه مسخرررسسسس.
- چیکار کنم؟
- زندگی. بچه تو دنیا بیار ، در کنارش زندگی کن ، نمی دونم چطوری فکر می کنی ولی اگه خواستی می تونی دوباره ازدواج کنی ، تو هنوز بیست سالتم نشده ، هنوز جوونی ، هنوز خوشکلی...
- خانوادم رو چیکار کنم؟
- رفتی بهشون همه چی رو بگی؟
- نه ، نمی تونم ، نمی تونم باعث شم امیر پیششون بد شه ، نمی تونم رابطه عمو سعید و خاله سوگند رو باخانوادم بهم بزنم.
- نمی تونم هیچی بهت بگم ، مدل فکر کردنت کلا با من فرق داره ، من اگه کلی زور بزنم بتونم الان یه کاری پیدا کنم خودم گلیممو از آب بیرون بکشم ، من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم ولی تو... با من فرق داری ، با کارایی که تو کردی یه جورایی مطمئن شدم که عاشقی ، ولی این یه عشق یه طرفس ، عشقت رو برای بچت خرج کن.
- همین کارو می کنم.
- ناراحت نیستی؟
- بیشتر از همه دلم برای شقایق تنگ شده...
- خانوادتم بعد یه مدت اگه بفهمن تو حامله ای بر می گردن سمتت.
- امیدوارم.
- حالا با این حساب ، با تمام کارایی که امیر کرده من فکر می کنم اونم حق داره از وجود بچش مطلع بشه.
- من به اون نمی گم.
- ولی شاید یه درصد اگه مطمئن شه بچه داره دوباره برگرده ، شاید...
- من می خوام اون برای خودم برگرده...
- که نمی گرده ، ولی حداقل باید بدونه یه بچه تو ایران داره.
- نباید بدونه ، لیاقت بچمو نداره.
- نه که خودت مادر نمونه ای ، تو خودت سه بار خودکشی کردی...
- هرچی باشه بچمو ترک نمی کنم.
- اونم بچشو ترک نکرد.
- من به اون هیچی نمی گم.
- خود دانی ، البته فکر نکنم ، بچه تاثیر چندانی روش بزاره. شاید اصلا براش مهم نباشه.
- چرا اینو میگی؟ از کجا میدونی؟
- فقط گفتم شاید ، تو اون قصه ای که من می دونم ، اینطوری بود.
دریا کمکم کرد ، خیلی کمکم کرد ، پیشم موندش ، یه هفته گذشت شکمم اصلا جلو نیومده بود دلیلش رو نمی دونم ، اونروز عروسی المیرا بود ، باران و سایه اومده بودن خونم تا با هم بریم ، با بچه ها لباسامون رو برداشتیم و رفتیم آرایشگاه ، اصلا خوشحال نبودم ، همیشه فکر می کردم اگه عروسی یکی از دوستام باشه من پایه ترین آدمم ولی... وقتی موهام و آرایشم تمام شد ، رفتم تا همونجا لباسام رو عوض کنم ، موهام رو به از پشت سه تا بافت بعد یه طورایی مثه شینیون برام درست کرد ، یه پیراهن دکلته ی مشکی بلند و دنباله دار که از کمر به پایین حالت پفی داشت ، مثه لباس نامزدی بود ، خوب المیرا واقعا یکی از بهترین دوستام بود ، چرا باید چیزی براش کم می ذاشتم؟ با کفشای پاشنه بلند مشکی ، سایه و باران هم آماده شدن ، سایه یه لباس قرمز رنگ تنگ بندی پوشید که تا بالای زانو بود و روش یه کت آستین کوتاه ساتن خیلی قشنگ داشت ، با جوراب شلواری مشکی و کفش قرمز ، باران هم لباس آبی رنگ تا زانو پوشید ، که گردنی بود لباسش فوق العاده بود با کفشای ستش ، موهای اون دوتا رو شینیون کردن ، ما سه تا طوری آرایش کرده بودیم که انگار خواهرای عروسیم ، احساس خوبی داشتم ولی قیافم هنوز دپرس بود. بالاخره سوار ماشین باران شدیم و راه افتادیم. رسیدیم ، چقدر دلم برای کمند و نسترن تنگ شده بود ، با سرعت به سمتشون رفتم و بغلشون کردم ، یکم که نشستیم آناهید اومد ، وای حالم بد شد با دیدنش یاد امیر میفتادم ، آناهید به سمتم اومد و با چشم های اشکین منو بغل کرد ولی من خیلی سرد بودم شاید چون اون خواهر امیر بود ، پرسید:
- خوبی هستی؟
- خوب که نه عالیم.
- تو از دست ما ناراحتی؟
- چرا باید باشم؟
- کار امیر رو به پای ما نمی ذاری؟
- اون کاری نکرده ، ما دوتایی توافقی خواستیم جدا شیم ، همین الانم رابطمون شده عین قبل ، فقط ما دوتا دیگه زن داداش و خواهر شوهر نیستیم.
- ما باور نمی کنیم ، یعنی بابا که اصلا باور نمیکنه تو این کارو کرده باشی ، میگه حتما امیر باعث شده...
- بگو باور کنه.
دیگه هیچی نگفت ، عروسی عالی بود ، المیرا ماه شده بود ، آرایشگر چشمای قهوه ای رنگش رو با خط چش طوری کشیده بود که واقعا بهش میومد ، ماه شده بود ، لب هاش رو یکم بزرگ کرده بودن و از همه قشنگ تر تور بلند عروسیش بود که خیلیییی ناز بود ، المیرا رو خواهر خودم می دونستم و خوشحال بودم که کنار ساشا خوشحاله ، ولی تو کل عروسی حتی یه بارم نرقصیدم ، قیافم هم ناراحت بود ، همش یاد عروسی خودم میفتادم. انقدر قیافم تابلو بود که یه بار ساشا اومد سمتم و منو به رقص دعوت کرد ولی من... ، وقتی هم دوتایی داشتن تانگو می رقصیدن یاد خودم و امیر افتادم ، وقتی زوج های دیگه رفتن وسط ، با خودم فکر کردم الان من و امیر که دوستای صمیمی این دوتا بودیم باید زودتر از همه می رفتیم می رقصیدیم ، با فکر کردن به این موضوع اشک تو چشام حلقه زد و چند قطرش هم به بیرون چکید. شب تمام شد ، عمو سعید رو دیدم ولی سریع خودم رو قایم کردم تا منو نبینه ، به خونه برگشتم ، شبونه حمام رفتم ، بعد هم به اتاق تنهایی هام رفتم و خوابیدم ، البته مثه هرشب با گریه.
صبح با صدای آیفون بیدار شدم ، نمی دونستم کیه ، به سمت آیفون رفتم ، عمو سعید بود ، یه نگاه به خودم تو آینه کردم ، لباس راحتی تنم بود ، سریع لباسام رو عوض کردم ، یه شلوار برمودای لی با تی شرت سفید صورتی پوشیدم ، درو باز کردم ، به موهام تو آینه نگاه کردم دیشب خشکشون نکرده بودم ، با اینکه لخت بود ولی پایینش یکم حالت گرفته بود ، سریع موهامو بستم ، قیافم اصلا خوب نبود ولی کاری هم نمی تونستم بکنم غیر از شستن صورتم ، چشمام متورم بود و پف کرده ، زیر چشمام گود افتاده بود و کبود شده بود ، دستم هنوز بسته بود ولی چاره ای نداشتم ، با زنگ در خونه به خودم اومدم ، درو باز کردم ، عمو جلوی در بود وای چقدر شکسته شده بود تو این مدت ، چقدر غصه می خوره ، یه لبخند کجکی و الکی تحویلش دادم:
- سلام ، از این ورا؟
- می خواستم بیام ولی روشو نداشتم.
- روی چیو عمو؟
- میشه بیام تو؟
- حتما ، خونه پسر خودتونه.
- من پسری ندارم.
- خوبه... پس همه دارن فراموشش می کنن.
عمو هیچی نگفت ، نمی دونم چرا به اینا گوشه کنایه می زدم ، نمی دونم چرا با آناهید و عمو سرسنگین بودم ، شاید چون همشون از یه خانوادن ، بیچاره عمو امیر رو طرد کرده تا از شرمندگی خودش کم کنه ، رفتم کنار و با صدای زیر گفتم: بفرمایید. عمو داخل شد و روی نزدیک ترین مبل نشست ، به آشپزخانه رفتم آب رو جوش آوردم و چایی لپتون توش گذاشتم ، بعد با قند برای عمو بردم.
عمو- هستی جان اومدم باهات حرف بزنم عمو ، نمی خواد کاری بکنی.
- وظیفس.
- هستی جان اول از همه میشه بگی چرا طلاق گرفتین؟
- عمو می دونید احترام فوق العاده خاصی براتون قائلم ولی نه.
- چرا عمو؟
- چون هزار بار گفتیم هر کدوممون ، ما به درد هم نمی خوردیم ، از اولش اشتباه بود.
- نبود.
- بود.
- نبود ، هیچ وقت نبود ، بگو چی شده که...
- هیچی ، ما بچه بودیم ، احمق بودیم ، البته الانم هستیم ، زود برای ازدواج تصمیم گرفتیم ، همین ، بعدشم پشیمون شدیم.
- هر طور خودت می دونی دیگه اصرار نمی کنم بگی ، ولی هستی جان دلیل اصلی اومدنم چیز دیگه ای بود.
- عمو جون بفرمایید چایی.
- مرسی دخترم.
- من گوش میدم.
خواست حرف بزنه که یهو چشمش به دستم افتاد ، صداش یکم بالا رفت:
- چی کار کردی دختر؟
- هیچی... باور کنید هیچی نیست.
- من این پسررو می کشم ، این دیگه خونش حلاله.
- نگو عمو ، صلوات بفرس ، هیچ کدوم از کارای من به خاطر امیر نیست. مطمئن باشید ، عمو کارتونو بگید.
- می خواستم ازت بخوام که بیای تو شرکتم کار کنی ، بالاخره...
- عمو سعید ، بذارید از شما دور باشم ، زحمت کشیدین اومدین اینجا ولی... بذارید رابطه ی من با شما تمام شه ، مثه خانوادم ، امیر که رفت ، منم دیگه جزو اون خانواده نیستم ، عمو جون به خدا تا همین جاشم خیلی هوامو داشتید ، اصلانم راجب شما فکر بدی نمی کنم ، امیرم مقصر نمی دونم ، فقط بذارید تمام شه ، بذارید تنها باشم. میشه؟
- هرجور خودت می خوای دخترم ، نمی خوام تو عمل انجام شده قرارت بدم ، فقط فکر کن اگه خواستی بهم خبر بده.
- یه دنیا ممنون.
عمو بلند شد ، من هم بلند شدم و گفتم:
- چایی نخوردین که ، به این زودی؟
عمو نگاهی به پله های خونه انداخت که به اطاق ها می رسید ، بعد یه نگاه به دست راستم کرد ، سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- مارو ببخش.
- شما کاری نکردین که ببخشمتون.
آه بلندی کشید و گفت: خدافظ ، موفق باشی دخترم.
- ممنون عمو.
با حرف عمو دلم ریش ریش شد ، خدا کنه دعاش بگیره ، عمو رو تا در خونه بدرقه کردم ، یعنی نذاشت جلوتر برم ، بعد نشستم و پشت در زار زدم ، بد زار زدم ، دلم پر بود ولی باز خالی نشد.
عید شد ولی برای من عیدی وجود نداشت ، یه زن پنج ماهه ی تنها ، تو یه خونه ی بزرگ چه آینده ای؟ چه سالی در پیش روشه؟ خیلی ناراحت بودم امسال چی می شد؟ هر سال فکر می کردم می کردم سال آینده بهتره ولی اون سال با همه ی سال ها فرق داشت ، همیشه با خانوادم مسافرت می رفتیم ، ولی امسال تنها بودم با بچه ی تو شکمم. ساعت دوی صبح عید بود ، ساعت هشت شب دیروزش تو خونه نشسته بودم و الکی و بی هدف تلویزیون رو می چرخوندم ، سفره ی هفت سین چیده بودم ولی ماهی نذاشتم ، شاید برای دل خودم این کارو کرده بودم ، برای اینکه به خودم حالا الکی هم شده بگم ناراحت نیستم ، تنها نیستم ، می خوام سال رو نو کنم... زنگ خونه به صدا درومد ، اول هنگ کردم ، بعد به سمت آیفون رفتم دریا بود با یه دختره ، از دیدن دریا خیلی خوشحال شدم ، سریع در حیاط رو باز کردم و خودم از در بیرون رفتم و با دمپایی توی خونه دویدم سمتش : دستش سبزه بود ، یه جوری بغلش کردم که سبزهه افتاد زمین ، از بین رفت. تو اون مدت هیشکی رو ندیده بودم ، همه درگیر کارای خودشون بودن ، منم انتظار نداشتم ، بالاخره دریا رو از خودم جدا کردم و گفتم:
- نمی دونی چقدر خوشحال شدم ، حالا الان چرا اومدی؟
- اگه اجازه بدی اومدیم ، موقع تحویل پیش تو و نی نی باشیم.
- وای مرسییییی.
چشمم به دختره خورد که دستش یه تنگ ماهی بود ، رفتم سمتش و دست دادم:
- سلام.
- سلام.
دریا- یاسمن دوست دبیرستانمه ، هم اتاقیمه تو دانشگاه تو خوابگاه ، هستی هم دوست کلاس موسیقیمه.
- خوشحال شدم تو هم اومدی.
یاسمن- منم همین طور.
دریا- ما دوتا تو خوابگاه بودیم ، گفتم چه کاره ایه ، دوتایی بشینیم تو اون سلول سال نو کنیم مثه اسکلا ، دیگه اومدیم پیش تو.
- خیلی خیلی خوشحالم کردین.
- سبزه رو که ناقص کردی.
- خودم هفس سین چیدم. دریا چرا نرفتی پیش مامانت؟
- آرین پیششه.
رفتیم داخل ، سال رو نو کردیم ولی برای من وقتی امیر نبود همه چی یه شکل بود. سال نو شد و من دوباره تنها شدم ، زندگی به حالت گذشته برگشت ، تنها ی تنها. می خواستم دنبال کار بگردم ولی کی به یه دختر جوون حامله کار میداد؟ نمی خواستمم منشی شم ، می خواستم یه کاری داشته باشم به درسم بیاد ، تو حساب بانکیم پول داشتم ولی اونم داشت ته می کشید ، ماه ها گذشتن و من سعی بر کم کردن گریه های شبونم داشتم ولی اصلا موفق نمی شدم. هفت ماهم بود ، دیگه بچم رو حس می کردم ، لگد زدناش رو ، شیطونی هاش رو ، بازیگوشی هاش رو ، عاشق بچم بودم ولی هرشب به این فکر می کردم که اگه امیر پیشم بود چقدر خوب بود، چقدر دوتایی می تونستیم از وجود این بچه لذت ببریم ولی امیر... یعنی کجا بود؟ چی کار می کرد؟ حتما پیش پریچهر یا یکی دیگه داره خوش می گذرونه... وای امیر هرجا که هستی امید وارم شاد و خوشحال باشی ، تو که من و بچتو ول کردی رفتی ولی... ما هنوزم عاشقتیم.
چون این صفحه هاش بیشتر از نوشیکائه انقدر زیاد زیاد میزارما

این به خاطر آیدا:
شکمم جلو اومده بود ، ولی من تنهای تنها بودم ، المیرا از وقتی ازدواج کرده بود ، زنگا و سر زدناش کم شده بود ، اون روز به بانک رفتم تا حسابم رو چک کنم ، در کمال تعجب دیدم افزایش داشته ، باورم نمی شد ، از یکی از کارمندا پرسیدم میشه اشتباه شده باشه ، گفت امکان نداره ، حتما یکی بوده بهتون نگفته. خیلی سنگین شده بودم ، پوله اونقدری بود که خرج دوماهم رو بده ، یه ماه دیگه گذشت ، تعجب من زمانی بیشتر شد که ماه بعد یه مقدار بیشتر پول به حسابم ریخته شد. حدس زدم بابا باشه ، شاید خبرا رو از دور شنیده ، شاید دلش به حال من و بچم سوخته ولی من به پول اونا نیاز نداشتم ، به اینکه کنارم باشن نیاز داشتم و اونا... ، تو خونه نشسته بودم و درس می خوندم ، دانشگاه رفتن تنها نکته مثبت زندگیم بود ، متوجه صدای در خونه شدم ، شوکه شدم ، به سمت آیفون رفتم ، با دیدن کسی که پشت در بود مخم قفل کرد ، هیچ فکری نداشتم ، این چرا اومده بود؟ چرا اومده؟ تا بیچارگی های منو ببینه؟ تا تحقیرم کنه؟ نه نمیکنه ولی... . تی شرت سفید کشی و شلوار حاملگی مشکی پوشیدم ، بعد درو باز کردم ، موهام رو با کلیپس بستم ، نگاهی به قیافه خودم انداختم ، یه زن هشت ماهه که شکمش کاملا جلوئه ، فقط شکمش ، بقیه ی اجزای بدنش لاغر لاغره ، یه قیافه ی در هم ، می خواستم محکم باشم ولی نمی تونستم ، لب های ترک خورده ، چشم های متورم و قرمز ، یه صورت شکست خورده ، واقعا کی باورش می شد من نوزده سالمه؟ به سمت در خونه رفتم درو باز کردم ، رسیده بود جلوی در ، با دیدنش ، لبخند تلخی زدم ، کنار رفتم تا داخل شه ، دهنش وا بود ، گفتم:
- سلام... چه عجب...
- هستی خودتی؟
چرا انقدر شوک بهش وارد شد؟ چرا رنگش اینجوری شد؟ چرا؟ انتظار داشت الان به روال عادی زندگیم ادامه بدم ، انگار نه انگار اتفاقی افتاده ، با خونسردی جواب دادم:
- خودمم...
- شکمت؟
- بچمه ، تمام زندگیمه ، دنیامه...
- چرا اینطوری شد؟
- بیا تو لطفا...
وارد شد ، روی مبل نشست ، نذاشت هیچ کاری بکنم ، فقط گفت بیا باهم حرف بزنیم ، مدتی سکوت بود ، بعد سکوت رو شکست:
- کامل برام بگو چه اتفاقایی افتاد؟ بگو چی شد که به اینجا رسیدی... بگو هستی خودت رو تخلیه کن...
- نه ، نه نوید... من هیچی نمی گم ، سخت ترین چیز و البته تنها چیزی که دیگران ازم می خوام همینه... بابا یادآوری اون خاطرات برای من خیلی سخته ، یادآوری حماقت هایی که کردم...
- باشه هرطور راحتی عزیزم ، این بچه از کیه؟
تقریبا سرش داد زدم: تو چه فکری راجب من کردی؟ این بچه ی من و شوهر سابقمه ، فهمیدی؟
- معذرت می خوام با دیدنت شوکه شدم ، قابلیت هضمش رو نداشتم ، چند ماهته؟
- هشت...
- خرجت رو از کجا میاری؟
- نمی دونم کیه ، یه نفر دوماهه داره به حسابم پول می ریزه ، فکر کنم باباس.
- هستی... خواهرم... همه چی خوبه؟
- خوبه... من ، بچم ، زندگیم... همه عادییم.
- هرچی زنگ می زدم ، جواب نمی دادی ، نه موبایل ، نه خونت رو ، از عمو سراغتو گرفتم ، گفت من دختری به اسم هستی ندارم...
دیگه نشنیدم ، بی درنگ اشک روی صورتم جاری شد و به مدت چند ثانیه شدت گرفت ، درست مثه گریه های روزهای اول ، بریده بریده گفتم:
- بابا... منو طرد کرد... منو به خاطر...
و باز هم هق هق ، نوید دستش رو روی شونم گذاشت و با مهربانی گفت:
- خواهر من که نباید گریه کنه ، بچه رو چرا اذیت می کنی؟ گناه داره ، به خودت بیا خانم ، شکمت رو ببین ، چرا گریه می کنی؟ همه چی درست میشه ، اومده بودم خبر خوب بدم بهت.
اشک هام رو پاک کردم ، سعی کردم از گریه ام کم کنم ، کمی آروم شدم ، گفتم:
- چه خبری؟
- مهناز حامله اس.
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تنها چیزی که تو ذهنم بوجود اومد یه عالمه علامت سوال بود ، چطوری؟ کِی؟ کجا؟ چرا؟ کژال چی؟ نوید؟ مهناز؟ حامله؟ بچه؟ وای گیج بودم ولی از بین تمام سوالا تنها سوالی رو که کمترین توجه رو بهش می کردم گفتم ، خیلی آروم ، گریم بند اومده بود ، پرسیدم:
- چند ماهشه؟
- سه ماه.
- خوشحال شدم ولی...
- کژال ازدواج کرد...
- ازدواج؟
- از نامزدی کژال به بعد افتادم دنبالت ، خیلی تعجب کردم که تو نبودی...
- پس چرا من نفهمیدم؟
- حتما در دسترس نبودی ، کمند گفت خیلی اومده جلوی خونتون ولی تو نبودی...
- کی بود نامزدیش؟
- آخرای اسفند.
- واقعا؟
- آره.
- من اون موقع با دنیای اطرافم قهر بودم.
- الان چی؟ خوبی؟
- اوهوم... فکر کنم.
- هستی خیلی بزرگ شدی ، دیگه بچه نیستی...
- اینو دوست ندارم ، کاش بچه می موندم.
- نمی دونم چی باعث شد انقدر زود ازدواج کنی...
- احمقی... حماقت...
- دنبال دلیلش نبودم ، می خواستم بگم ولی الان تو مسئولیت داری ، بچه داری و تنهایی... هستی هیچ وقت خودت رو ناراحت نکن ، درسته امیر نیست ، درسته بابات نیست ، خانوادت نیستن ولی... من هستم ، دوستات هستن ، ما همه جوره کمکت می کنیم ، باشه؟
- مرسی.
نخواستم نوید رو ناراحت کنم ، برا همین راجب کژال چیزی نپرسیدم ، حتی نپرسیدم با کی ازدواج کرده ، نوید بعد از کلی خواهش که اگه کاری دارم بهش بگم رفت و باز تنهایی...
ماه بعدی اتفاق هر ماه تکرار شد ، یکی تو حسابم پول ریخته بود ، برای بچم سیسمونی گرفته بودم ، نمی دونستم بچه دقیقا کِی دنیا میاد ، دکتر می گفت هجدهم ، نوزدهم مرداد ، از همون موقع ای که فهمیدم باردارم تحت نظر پزشک بودم ، ترم های دانشگاهم رو تند تند می رفتم تا به پایان برسن ، تا آخر هشت ماهگی هم رفتم تا دیگه نتونستم ، مرخصی گرفتم تا زمانی که بچم یک سالش بشه. روز 14 مرداد بود ، اگه یکم صبر می کرد عروسیمون یک ساله میشد. چقدر نقشه ها واسه سالگرد عروسیمون داشتم. از دیروزش درد تو کمرم و دلم پیچیده بود فکر می کردم واسه ناراحتیمه ولی دیگه خیلی زیاد شده بود ، گوشیم رو برداشتم ، اولین شماره دم دست المیرا بود ، بچه های دیگه نمی دونستن حاملم ، دیگه هم بعد عروسی باهاشون حرف نزده بودم ، اونا هم دیگه سراغمو نگرفتن ، انگار فهمیده بودن با همه قهرم ، تو خرید سیسمونی المیرا و دریا خیلی کمکم کرده بودن ، بعد یک بوق جواب داد:
- جانم؟
- س...لام.
- خوبی؟
- درد دارم ، احساس می کنم بچه داره دنیا میاد.
- مگه دکترت بهت تاریخ نداده عزیزم؟ تو که نباید به درد میرسیدی...
- داد ولی الان درد دارم.
- دارم میام پیشت.
همون موقع درو با آیفون باز کردم ، دردم بیشتر شده بود ، روی یه مبل نشستم ، نمی دونم چقدر گذشت که المیرا سراسیمه دوید تو خونه ، داشتم تو خودم می پیچیدم ، درست یادم نیست چجوری رفتیم بیمارستان ، فقط یادمه روی تخت چشم باز کردم ، خانمه که فکر کنم دکتر بود گفت: تا پنج بشمار خوابت میگیره ، 1...2...3...4...
چشم باز کردم ، زیر دلم به شدت درد می کرد ، المیرا کنارم بود ، به محض دیدن چشمای بازم جیغش در اومد:
- سلام هستی گلم ، چطوری؟
- درد دارم.
رفت پرستار رو صدا کرد ، پرستار اومد بالا سرم و گفت:
- کجات درد می کنه عزیزم؟
- زیر...دِ... دلم.
- جای بخیته ، یه کوچولو صبر کنی دردش میره ، فردا پس فردا مرخصی.
یهو یاد یه چیزی افتادم ، تازه فهمیدم دلم رفته پایین ، دیگه بچه ای وجود نداره ، متوجه شدم اصلا برا چی اومدم بیمارستان ، با یه صدایی که توش نگرانی موج می زد و سعی بر بلند کردنش داشتم ، گفتم:
- بچم؟ بچم چی شد؟ سالمه؟ کجاس بچم؟ نمرده که؟
- صبر کن یکم عزیزم بچت از خودتم سالم تره ، ماشا...چه بچه ی آرومی داری.
المیرا از بیرون داخل شد ، یه چیزی دور حوله تو دستش بود ، مدام قربون صدقش می رفت ، فهمیدم بچمه ، با ذوق بهش نگاه می کردم ، المیرا به تخت نزدیک شد و گفت:
- به خدا بچه نوزاد به خوشکلی این ندیدم ، همه زشتن ولی این یکی عروسکه.
بچم رو گذاشت کنارم ، محو تماشای بچم شدم ، ماه بود ، صورتش می درخشید ، با اینکه می گن قیافه نوزاد تغییر می کنه ولی همون لحظه متوجه شباهت بی نقص دخترم با امیر شدم ، رنگ چشای دخترم درست یه رنگ جدید بود ، یه طوسی خیلی کمرنگ با رگه های سبز و آبی ، تقریبا رنگ چشمای خودم ولی روشن تر ، ابروهای کم پشت که ولی مدلش معلوم بود هلالی ، لب های خیلی کوچولو و قرمز ، پوست سفید مثه الماس ، حالت بینیش که کوچولو و سر بالا بود شبیه امیر بود ، رنگ موهاش هم قهوه ای بود و... از همه بیشتر لبخندش ، لبخندش بی درنگ منو یاد امیر می نداخت ، پرستاره راست می گفت خیلی بچه ی آرومی بود ، اصلا گریه نکرد ، فقط مات لبخندش بودم توی خواب یه لبخند کمرنگ داشت ، یه لحظه حس کردم امیر کنارم وایستاده ، آخه مگه میشه انقدر شبیه پدرش باشه؟ المیرا منو از فکر دراورد:
- می بینی چقد نازه؟
- خیلی خوشکله ، منو یاد فرشته ها می ندازه ، از همه قشنگ تر لبخندشه.
- چشماشو دیدی؟ قربونش برم کپ مامانشه.
- چی میگی؟ این بچه فوتوکپی پدرشه.
- هستی... ، شبیه هردوتاتونه ، رنگ چشاش و مدل ابروش و لباش شبیه خودته ، ولی... حالت چشم و بینیش و موهاش شبیه امیره... خیلی عجیبه این بچه.
- نه المیرا اینا که تو گفتی دلیل شباهت نمیشه...
بقیه حرفم رو توی دلم زدم ، این لبخندشه که شبیه امیرش می کنه ، المیرا فهمید یاد یه چیزی افتادم ، برای همین گفت:
- حالا هستی اسمش رو چی می خوای بذاری؟ اصلا فکر کردی؟
- اصلا به تنها چیزی که فکر نکردم همین بود.
- خوب انتخاب کن دیگه ، نمیشه که عروسک خاله بدون اسم باشه.
- بذار فکر کنم.
نمی خواستم این اسم رو روش بذارم ولی تنها اسمی که به دلم می شست همون بود ، تنها اسمی که با دیدن این بچه توی فکرم می پیچید همون بود ، المیرا مشتاقانه نگام می کرد ، پلک طولانی زدم و گفتم:
- تبسم.
- تبسم؟
- آره... من عاشق لبخند این بچه شدم ، همین اسم رو براش می ذارم.
- خیلی ملوسه... مثه خودش ، تبسم خیلی قشنگه.
- قربونش بشم ، تنها دلیل بودنه مامانشه با اون لبخندش.
- هرجا برین معلومه مادر و دخترین ، این بچه یه معجزه بود.
- معجزه نه... تقدیر...
- خیل خوب حالا حالت خوبه؟ ملاقاتی داری.
- من؟
- نه پس من زاییدم ، همه می خوان بیان تورو ببینن.
- همه؟
- بگم بیان؟ هیچ کدوم تبسم هم ندیدن.
- باشه... حالم خوبه.
المیرا بیرون رفت ، بچم رو تو بغلم گرفتم و نشستم حالم خوب نبود ولی تحمل کردم ، چقدر معصوم بود ، آخه این بچه چه گناهی کرده بود که باید تو آتیش اشتباه پدرش می سوخت ، با خودم گفتم : نمی ذارم حتی یه لحظه این بچه احساس کمبود کنه ، خودم پشتتم عزیزم ، کی گفته ما ضعیفیم؟ یکی در زد با صدای متوسطی گفتم: بفرمایید. در باز شد و دونه دونه داخل شدن: المیرا ، دریا ، ساشا ، نوید ، مهناز. از دیدنشون خوشحال شدم ولی یه لحظه فکر نبودن مادرم و پدرم و شقایق اذیتم کرد. قطره های اشک دوباره مهمون گونه هام شدن ، اولین باری بود که واقعا کمبودشون رو حس می کردم ، منی که همیشه تو یه محیط شلوغ بزرگ شده بودم ، یه عالمه فامیل داشتم ، یه عالمه دوست ، پدر داشتم ، مادر داشتم ، خواهر داشتم ، حالا کجا بودن؟ کجا بودن که کنارم باشن؟ من شوهر داشتم ولی کجا بود؟ از تمام اون اقوام و خانواده و دوست ها فقط همین پنج نفر مونده بودن برام ، بازم به مهناز و ساشا که خدا شاهده هیچ انتظاری ازشون نداشتم. همشون با دیدن اشکام منقلب شدن ، دریا اولین کسی بود که به خودش مسلط شد:
- بس کن دیگه آبغوره راه انداختی... فینگیلی رو بده ببینیم.
المیرا- فینگیلیمون اسم داره.
دریا- جان من؟ حالا اسمش چی هسـت؟
- تبسم.
دریا- وای چه اسم قشنگی خدایی بهترین اسم بود براش ببینید چقدر ناز می خنده.
آفرین دریا ، تو فقط فهمیدی چرا این اسم رو روی بچم گذاشتم ، البته شاید تو هم ندونی این لبخند ، این تبسم شبیه عشق من امیره ، عشق؟ بسه دیگه ، عشقی وجود نداره ، می فهی؟ آره؟ نه اگه می فهمیدم که...
نوید- مبارک باشه عزیزم.
- مرسی نوید جان.
مهناز- هستی مبارک باشه.
- تو ام مرسی اصلا نی نی خودتون معلوم نشد چیه؟
مهناز- چرا اینا یه دونه نیستن دوتان.
- دو قلو اَن؟
نوید- بله دو قلواَن.
دریا- وای چه جالب.
ساشا- مبارک باشه هستی.
- مرسی ساشا ، لطف داری.
المیرا- اینا وظیفس گلم.
- ما کی می رسه وظیفمون رو انجام بدیم؟ یه فکر بکنید واسه خودتون دیگه.
المیرا- بی حـیـا شما لطف کن تبسم رو یه چند وقتی بده ما.
- المیرا شوخی اینطوری نکن ، جنبه ندارما ، می خوای وجودم رو بگیری؟
المیرا- خوب بابا چه غیرتی هم هست ذلیل نشده.
- الـــمـیرا.
دریا- حرص نخور مامان خانم ، بچه ها باورتون میشه این کوچولو خودش مامان باشه؟
مهناز- نه والا... این از منم زودتر مامان شد.
- ما این جوریایم.
دریا- یه چند وقت دیگه هستی سی سالش میشه ، می بینیم شده مامان بزرگ
یکم به خنده و شادی گذشت ، زمانی احساس کردم واقعا یه مادرم که تبسم گریه کرد ، مثله کولی ها از بچه ها کمک می خواستم ، می خواستم ببینم باید چیکار کنم ، اونا هم قش قش می خندیدن.
- چتونه شماها؟ بچم نفله شد ، تورو خدا یه کاری بکنید ، تورو خــــدا.
مهناز- هستی جون خودت باید بچت رو آروم کنی.
تبسم رو با نوازش و شیر دادن آروم کردم ، یکم دیگه گذشت ، همه باید می رفتن ، فقط یه نفر می تونست بمونه دریا اصرار کرد که بمونه ولی نوید نذاشت ، گفتم تو خودت زن و بچه داری ، بذار بچه ها بمونن ، نوید و مهناز بالاخره رفتن ، المیرا و دریا و ساشا بودن ولی یکیشون می تونست بمونه ، دریا گفت پیشم می مونه ، المیرا هم شنیدم از وقتی من اومده بودم بیمارستان نخوابیده برا همین به زور بهش گفتم بخوابه. ساشا هم اومد کنار من و دریا تا تنها نباشیم ، تبسمم مثه فرشته ها خواب بود و این آرومم می کرد ، کم کم چشمامو بستم و به خواب رفتم ، دختر نازم تا فردا صبحش بیدار نشد.
بالاخره مرخص شدم ، تکون نمی تونستم بخورم ، خدا به ساشا و دریا و المیرا واقعا خیر بده ، یعنی از خودم شرمنده شدم ، انقدر که اینا خوبن ، واقعا صدتا فامیل نمی ارزه به یه غریبه ، البته برای من ، اصلا تنهام نذاشتند ، تا حدود یک ماه هرروز نوبتی پیشم بودند این پنج نفر ، بعد یک ماه که خودم خوب شدم و بخیه هام رو کشیده بودم ، ازشون خواهش کردم از پیشم برن.
من داشتم یه زندگی تازه رو تجربه می کردم ، یه زندگی تازه در کنار تبسم ، تنها ، تاریک ولی همیشه باید برای دخترم خورشید باشم تا این تاریکی رو حس نکنه ، دخترم در کنار من بزرگ میشه ، با من ، من و اون دیگه یه خانواده ایم. حس خوبی داشتم از اینکه بچم پیشمه ، تبسم یه مقدار مشکل تنفسی داشت اونم به خاطر احمق بازی های من زمان بارداری بود ، دکترم گفت شانس آوردم در رشدش یا عقلش تاثیر نذاشته ، عرضه شیر دادن به دخترم هم نداشتم چون شیرم کم بود ، تبسم شیر خشک می خورد ، هرروز که می گذشت بچم بیشتر به پدرش شبیه میشد ، هرروز که می دیدمش یاد امیر می افتادم ، خدایا این چه حکمتی داره؟ آخه یه بچه انقدر شبیه پدرش میشه؟ با بزرگ تر شدن تبسمم رنگ چشاش تغییر کرد ، روشن تر شدن ، رنگشون طوسی شد با رگه های کم سبز ، بیشتر رنگ چشای امیر بود. بالاخره یک سال از تولد دخترم گذشت ، دردسرهای زیادی رو برای گرفتن شناسنامش کشیدم ولی خداروشکر حل شد ، قربونش برم انقدر شیرین بود بچم که وصف نکردنیه ، یه فرشته کوچولوی ناز ، موهاش به سرعت رشد کرد ، می خواستم براش تولد بگیرم ، تولد یه سالگیشو ، برای روحیه خودمم بهتر بود ، دقیقا دوازده ماه میشد که تو خونه بودم ، فقط برای خرید تبسم و خودم از خونه بیرون می رفتم ، دوباره 14 مرداد بود ، دوباره دوباره خاطرات من ، دوباره تولد امیر ، دوباره سالگرد ازدواجمون و البته تولد تبسم ، چقدر قشنگ میشد اگه امیر پیشم بود ، چقدر خوب بود اگه امیرم بود ، سه تا جشن داشتیم. هــــــــــی داشتم به چی فکر می کردم؟ به یه خیال محال؟ اولین کلمه ای که تبسم گفته بود بابا بود ، انگار این بچه هم می خواست عذابم بده ، فهمیده بود پدر نداره ، هی بابا بابا می کرد ، چقدر من بدبخت بودم ، امیر هیچی ، خانوادم... اوناهم کلا ازم سراغ نمی گرفتن ، مثله اینکه واقعا پدرم منو کشته بود ، کلا منو حساب نمی کرد ولی مامانم چی؟ اون که جونش به جونم بسته بود ، خود بابا چی؟ مگه من دختر نازش نبودم؟ مگه هشت سال دوری من اونقدر اذیتش نکرد؟ چرا دوباره داشت اون سال هارو تکرار می کرد؟ شقایق نامرد چی؟ مگه یادش رفته خواهر داره؟ حداقل یواشکی که می تونست زنگ بزنه. هرچی بیشتر فکر کنم بدتر میشه ، پس بیخیالش شم که اذیت نشم. قربون مروارید خودم بشم ، روز به روز خوشکل تر میشه عسل مامان. ولی تبسم هم نتونست دل تنگی منو برای امیر پر کنه ، این منم؟ منی که هیچ وقت وابسته نمی شدمم؟ منی که بی احساس بودم؟ نه نبودم از وقتی امیر رو دیده بودم دیگه نبودم ، گرچه تولد تبسم باعث شادی تو زندگیم شده بود اما گریه... اشک از چشام می بارید و می بارید شب ها مثل چی اشک می ریختم ، تو خلوت خودم گریه می کردم از دوری امیر گریه می کردم هرشب. برای جشن المیرا و ساشا و دریا و نوید و مهناز با دوتا بچه های نازشون رو دعوت کردم. شبنم و شاهین ، دوتا تپولوی هفت ماهه ، خوب بود تبسمم هم خوشحال بود ، یه هفته بود دانشگاهم شروع شده بود ولی نرفته بودم می خواستم تبسم یک سالش تمام شه بعد بفرستمش مهد کودک ، خونه رو تزئین کرده بودم ، کیک هم سفارش دادم ، وای امیر کجایی؟ شد دوسال ، اگه بودی الان دومین سالگرد ازدواجمون بود ، تو آینه به خودم نگاه کردم ، چقدر موهام بلند شده ، رنگ قهوه ای موهام تمام شده بود و بازم مشکی مشکی بود ، درست عین شب ، چشام چرا رنگشون پریده؟ چه صورتی... با این همه آرایش بازم غصه داره ، سعی کردم تو آینه بخندم ، به خودم بخندم لبخند زدم اما اگه همون موقع اشک می ریختم بهتر بود ، چه لبخندی؟ یه لبخند پر از عضه و درد و جدایی ، به لباسام نگاه کردم اضافه وزنم بعد از حاملگی خیلی کم بود ، همون هستی لاغر بودم ، یه بلوز مشکی آستین سه رپ با شلوار خاکستری ، موهام باز بود مثل همیشه لخت لخت ، دنیا... دنیا... دنیا... بد بازیمون دادی ، هــِی بگذریم از حرفایی که جلو آینه به خودم زدم ، مهمان ها رسیدن و جشن شروع شد ، همه خوشحال بودن ولی من ناراحت ، کیک رو آوردم ، تبسم راه می رفت دیگه ، قربونش برم بدو بدو با اون پیراهن صورتی رنگش اومد پیشم رو مبل نشست ، شمع و فشفشه گذاشتم روی کیک از شادی دست می زد ، همه داشتن می خندیدن ولی من در حال فکر کردن بودم ، چقدر آرزوها داشتم ، امیر باورت میشه؟ دو سال از پیوندمون گذشت ، البته پیوند از بین رفتمون ، بیست و شش سالت شد ، داری چی کار می کنی الان؟ خوشحالی؟ اصلا به یاد من هستی؟ یا منو به فراموشی سپردی؟ اصلا یادت هست که یه روز یه زن داشتی؟ یادت هست؟ انگار همین دیروز بود کنار ساحل داشتم دفتر خاطراتتو می خوندم ، به سرعت برق گذشت ، کاش هیچ وقت عاشقت نمی شدم ، کاش هیچ وقت به شمال نمی رفتیم ، کاش تو رو ندیده بودم ، کاش دفترت گم نمی شد ، کاش کنجکاو نمی شدم ، کاش پیداش نمی کردم ، کاش ساحلی وجود نداشت ، کاش کاش کاش چی می تونم بگم غیر از این؟ چرا دارم از بین می رم؟ چرا با رفتنت داغون شدم؟ دلیلش چیه امیر؟ اونی که الان باهاشی هم برات تولد گرفته؟ به یادت هست مثه من؟ تو براش مهمی؟ به اونم دروغ میگی؟ کمبود منو احساس می کنی؟ کمبود؟ چه کمبودی؟ اصلا خونمون یادت هست؟ تو از وجود تبسم خبر نداری ، نمی دونی این ور دنیا یه دختر داری که کپی برابر اصل خودته ، تبسم دخترته به تو نیاز داره ، میگه بابا ، اما تو کجایی که بگی جان بابا؟ کجایی که بشنوی و لذت ببری از حرفای دخترت؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ چرا یهو عشقت سرد شد؟ من که عاشقت بودم ، من که کاری نکرده بودم پس چرا رفتی؟ چرا امیر؟ چرا؟ من و تو یه نفر بودیم ، زن و شوهر بودیم امیر ، عاشق بودیم ، حالا چی؟ این حرف هارو تو دلم می گفتم ، به خودم اومدم ، اشک تمام صورتم رو پر کرده بود ، وای چرا اینطوری شده بودم جلوی مهمونا؟