28-08-2013، 16:42
(آخرین ویرایش در این ارسال: 28-08-2013، 17:01، توسط Archangelg!le.)
چرااا نظر نمیدینننن؟؟؟؟
یعنی اینقدر بده ؟؟؟










ادامه ...
سلام بلندی کردم و گفتم:
_آزلیا کجایی؟
جواب داد:
_تو اتاق خوابم!
زیر لب گفتم:
_یه جور میگه انگار اینجا فقط یه اتاق خواب داره!
توی بزرگترین اتاق خواب و به قولی اتاق خواب مستر بود.گفتم:
_آزی چرا شما چهار تا اتاق خواب دارین.....دو نفر بیشتر نیستین!
_اولا آزی نه آزلیا،دوما....یکی مال خودمون دوتا،یکی مال بچه مون...یکیم مهمان!
_خب الان یکی جا موند!
_اونم واسه اون یکی بچه مون!
خندیدم و گفتم:
_چه خبرتونه بابا تو این گرونی؟!
خندید و به جای جواب دادن،گفت:
_اومدی اینجا فقط غر بزنی؟!برو آشپزخونه بشقابا رو درار!
مانتوم رو دراوردم و یه تاپ و شلوارک پوشیدم و به آزلیا که نگام میکرد گفتم:
_خانوم عروسی میکنه حمالیش مال مائه...خب یه مراسمی چیزی میگرفتی!چی میگن؟؟جهاز برون!
_چیه ای کارا پدرمون در میاد!
_بله...این مراسما چیه،رزا که هس خر حمالی کنه!
اینو گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.خدایی جهازش تک بود!هیچی کم نداشت و هر چیم که داشت مارک دار بودن.
بشقابا و لیوانا رو شستم و روی یه ملحفه گذاشتم تا خشک شن و بعد یه چهارپایه زیر پام گذاشتم و رفتم تا کابینتا رو دستمال بکشم.در حال چیدن ظرفای تزئینیش بودم که اومد و گفت:
_کی گفت اونا رو اونجا بچینی؟!
_خودم!
_بابا چرا اونجا میخوام تو دید باشه!
_بدبخت بهت میگن ندید پدید،میخوام تو دید باشه!
آهی کشید و گفت:
_راس میگی...باشه بذار همونجا،بشقابا رو گذاشتی کجا؟
_تو اون پایینیه!
_آها آره جاش خوبه.
_لیا چرا نگفتی یه نفر بیاد اینجا رو تمیز کنه؟!
_اوووووف شما از اونجایی که دیر کردین تمیز کاریشو ندیدین!
_اگه تمیز کردن چرا اینجا خاک گرفته س؟
_آرش داشت میرفت گفت خوب نیس با اینا تنها باشی!
_فدای غیرت آرش خودم!
ادامو دراورد و گفت:
_گولشو نخور...آدم نیس!
_خودت آدم نیسی!
_ببین از ما گفتن بود!
با نگرانی بهش نگاه کردم که زد زیر خنده و گفت:
_قیافه ت خیلی خنده دار شد!
دستمالو به سمتش پرت کردم:
_کوفت!
_وای خانوم باورش شد!
_نخند آزی!
_من آزیم؟!
دستمال برداشت و پرت کرد سمت خودم.خندیدم و گفتم:
_بله شما آزی هستین...!
اومد دنبالم،منم خواستم در برم که پام به یه جعبه گیر کرد و سرم محکم خورد به اپن آشپزخونه.آزلیا هراسان به سمتم اومد و پرسید:
_رزا حالت خوبه عزیزم؟؟طوریت که نشد؟
جوابشو ندادم تا یه کم اذیتش کرده باشم.با نگرانی تکونم داد و گفت:
_تو رو خدا جواب بده رزا....رزا؟!
با صدای آرش که میپرسید«آزی چی شده»،تعجب کردم اما چشمامو باز نکردم.آرش چی کار داشت اینجا؟!
آزلیا که انقد ترسیده بود که به آرش نگفت آزی صداش نکنه،گفت:
_آرش...جواب نمیده،رزا جواب نمیده!
دستای مردونه ی آرش رو حس کردم کهسرمو گرفت و با صدای لرزونی به ازلیا گفت:
_آزی بدو برو پایین ماشینو روشن کن!
وقتی احساس کردم که آزلیا دیگه تو خونه نیس چشمامو باز کردم و چشمکی به آرش زدم.بهم نگاه کرد و با مهربانی گفت:
_رزا حالت خوبه؟
_مگه قرار بد باشه؟!
_آخه....داشتی ادا در میوردی؟!
سرمو تکون دادم که دستشو روی شکمم کشید و گفت:
_حقته تنبیه بشی یا نه؟
قبل از اینکه بخوام جواب بدم شروع کردم به قلقلک دادنم.پاهامو جمع کردم و خندیدم که از کارش دست کشید
جفتمون روی سرامیک های آشپزخونه دراز کشیده بودیم و به هم نگاه میکردیم.آرش دستشو برد لای موهام و گفت:
_دیگه هیچ وقت اینجوری شوخی نکن!
کاملا روش دراز کشیدم و گفتم:
_مگه من چی کار کردم!
_همین کارت اصلا خوب نیس.
صورتم رو به گونه ش چسبوندم و گفتم:
_جدا؟
_منو آروم هل داد رو زمین یه دستشو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
_جدا!
چیزی نگفتم.خب شاید دوست نداشت،یه عشقه کاملا ناب و پاک.تو این فکر بودم که صورتش جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ناراحت که نشدی؟!
_چرا باید نارحت شم؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد و هیچی نگفت.لباشو روی گردنم کشید و چند لحظه منتظر موند.بوسیدنش آرومم میکرد،سرشو بالا اوردم لبامم رو روی لبام گذاشتم.پس از سه چهار دیقه ا جدا شد و با نگاهی که گرماش داشت آتیشم میزد،گفت:
_رزا...تو عالی ای!
خنده م گرفت.
_که تو عالی ای ها؟!خجالت نمیکشین من یه ربع پایین منتظرم اومدم بالا میبینم دارن همدیگرو میبوسن!واقعا که خجالت داره!
با عصبانیت اینوگفت و رفت تو اتاق.آرش که از خجالت سرخ شده بود بهم نگاه کرد و منم بهش یه چشمک زدم و رفتم تا از دل آزلیا درارم.در زدم و وارد شدم که گفت:
_برو بیرون رزا!
_از دستم ناراحتی؟
_بله!
_چرا؟؟
_من با هزارتا دل نگرانی که رزا از دست رفت تو ماشین منتظرم،میام بالا میبینم خانوم و آقا دارن همدیگه رو میبوسن!
بغلش کردم و گفتم:
_خب عشقه دیگه!
اول یه کم غر زد اما بعد اونم منو بغل کرد و گفت:
_رزا تو مهتابو میشناسی؟
_آره...
_میدونی جریان آرش و مهتابو؟
_میدونم که همه میخوان این دوتا ازدواج کنن باهم!
_و اینم میدونی که آرش تو رو میخواد مهتاب یه پسر دیگه رو؟!
اینو دیگه نمیدونستم.گفتم:
_نه؟؟واقعا؟!
_آره...به خاطر همین خیلی راحت میشه آرش رو خلاص کرد.
داشتیم حرف میزدیم که آرش در زد و با خجالت گفت:
_خانوما غذا گرفتم...بیایین بخورین!
با خنده رفتیم بیرون که متوجه شدم داره با خجالت به آزلیا نگاه میکنه.پرسیدم:
_ارش تا حالا آزیو ندیدی؟!
_آزی شوهرته الاغ،آزلیا!
آرش آروم گفت:
_ببخشید لیا!
_این چشه چرا انقده مهربون شده؟!
آرش سرشو بلند کرد و با نگاهی که از شیطنت برق میزد،گفت:
_دیگه پس فردا عروسیته...میخوام خاطرات خوبی از این دوران داشته باشی!
آزلیا آهی کشید و گفت:
_آره...رزا تو کی میری؟!
_من دو روز بعد از عروسی شما پرواز دارم!
آرش به وضوح جا خورد و گفت:
_چی؟!
_دو روز بعد از عروسیشون باید-
_شنیدم چی گفتی...چرا انقد سریع؟
_بابا دیگه آخرای شهریوریم!
_اما این یعنی چهار روز دیگه!
_میدونم!
آرش قاشق و چنگالش رو رها کرد و با عصبانیت بلند شد و از خونه بیرون رفت.
کفشام رو پام کردم و در حالی که لاکم رو فوت میکردم تا خشک شه به مامنم گفتم:
_مامان تو حاضری؟
_آره ما همه حاضریم منتظر شما ایم!
همه وسایلی که میخواستم رو بداشتم و رفتم نشستم تو ماشین.صبح رفته بودم آرایشگاه و به آرایش نیاز نداشتم و باید به خودم عطر میزدم.
بابام جلوی در باغ نگه داشت و گفت:
_من میرم اون پشت پارک کنم...شما برین!
من و مامانم پیاده شدیم و بابام دنده عقب گرفت و ناپدید شد.صدای آهنگ خیلی بلند بود و از همون اول آدم رو دعوت میکرد که برقصه.
دنبال آرش گشتم و دیدم کنار یه پسر جوون وایساده و داره باهاش حرف میزنه.نفس عمیقی کشیدم و به سمت رختکن رفتم و مانتوم رو دراوردم.یه پیراهن مشکی پست گردنی که تا سر زانوهام بود،پوشیده بودم.ژاکت بافتنی زیبایی که مشکی بود و طرح های سفید ریزی داشت،تنم کردم و بیرون رفتم.
از پشت آزلیا رو بغل کردم و گفتم:
_چطوری عروس خانوم؟
برگشت و با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
_چه خوشگل شدی خانومی!
_به پای شما که نمیرسیم...
_گمشو.
_عروس که فحش نمیده!
خندید و با یه معذرت خواهی رفت وسط.به طرف آرش رفتم و روی شونه ش زدم.پسری که کنارش وایساده بود بهش چشمکی زد و با خنده دور شد.با سردی گفت:
_چیه خانوم کاری دارین؟
_آرش چه ت شده تو؟!
_من هیچیم نیس!
_آرش تو داری بهم کم محلی میکنی...من پس فردا میرم و تو-
_همینه دیگه داری میری رزا....بدون اینکه حتی به من بگی...میدونستی من چقد برنامه داشتم؟!
چیزی نگفتم و فقط خیره شدم به چشماش.بعد از چند ثانیه آهی کشید و گفت:
_رزا اونجوری بهم نگاه نکن...رزا تحمل ندارم اونجوری نیگام نکن!
وقتی دید بهش جواب نمیدم،گفت:
_من میرم چند دیقه دیگه تو بیا.
اون رفت و چند دیقه بعدشم من رفتم دنبالش.وقتی منو دید گفت:
_رزا میدونی چقد سخته وقتی بفهمی دیگه عشقتو نمیبینی؟
_اولا هیچ وقت نیس و من برمیگردم.دوما...آرش مگه تو عشق من نیستی؟!خب من درس دارم!
به دیوار رختکن تکیه داد و به نظرم از همیشه خوشتیپ تر شد.کت و شلوار مشکی واقعا برازنده ش بود.به ستمش رفت و موهاشو تو دستم گرفتم و گفتم:
_آرش دیوونه...من اگه برم برمیگردم،من دوست دارم...خودتم اینو میدونی!
منو به دیوار چسبوند و گفت:
_اما تو داری میری!
_مجبورم آرش....منم نمسخوام برم اما-
با فشار لبای آررش روی لبام دیگه نتونستم ادامه بدم.خواست دستشو تو موهام ببره که گفتم:
_موهام رو تافت زدم..!
دور لبم رو پاک کرد و گفت:
_برو رژتو دوباره بزن!
من دور لبشو پاک کردم و گفتم:
_میرم....خوش بگذره بهت!
اون رفت و منم رژ زدم پیش بقیه مهمونا برگشتم.سر شاه آزلیا گفت:
_مشب مهتاب خانوم نیومده،نمیدونم چرا...میخواسم بهت نشونش بدم!
_آره حیف شد!
خیلی دوس داشتم ببینم چه شکلیه،خوشگله یا نه،جذابه یا نه!ام فعلا نمیشد ببینیش.
اون شب اصلا اشکانو دور و ور خودم ندیدم،با اینکه ازش کینه ای به دل نداشتم اما اینجوری راحتتر بودم.
موقع رفتن،آرش منو گوشه ای کشوند و محکم بغلم کرد و گفت:
_واسه فرودگاه بیام؟!
_نه ضایع میشه....خیلی دوست دارم!
حدود 5 دیقه تو بغلش موندم بعد با دلی گرفته به سمت ماشین رفتم
مامانم رو محکم بغل کردم و گفتم:
_وای مامان دلم خیلی برات تنگ شده بود!
بابام سرفه ای کرد و من با خنده به سمتش برگشتم.بغلش کردم و گفتم:
_بابایــــی!
پریسا یقه م رو گرفت و منو کشوند عقب و گفت:
_کوفت و بابایی...!
با خنده بغلش کردم و گفتم:
_من چقد طرفدار پیدا کردم!
پدرام گفت:
_من اومدم دنبال دوس دخترم آنجلینا جولی!
خندیدم و خواستم بغلش کنم که خودش رو کشید عقب و گفت:
_برو کنار آنی میبینه پوست از سرم میکنه!
بغلش کردم و گفتم:
_آنی غلط میکنه!
عمه و شوهر عمه م رو هم بغل کردم و پرسیدم:
_شادی اینا کوشن؟
_خونه منتظرن!
سوار ماشین پدرام شدم و تا خونه از دستش دل و روده م درد گرفت.با رسیدن به خونه و دیدن ماشین آرش،از خوشحالی میخواستم تا خود ساختمون بدوم!
سریع پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.جلوی در ورودی شادی محکم بغلم کرد و نوبت به بقیه رسید اما هر چی گشتم آرش رو پیدا نکردم.
آقا و خانوم زمانی بودن اما آرش نبود.نمیخواستم باور کنم اونا بدون آرش و کیارش اومده
باشن.
با عذرخواهی رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم.دلم بدجور واسه آرش تنگ شده بود.درسته فیس بوک و چت روم و اینجور چیزا تو هندم بود،اما دیدن از نزدیک و بغل کردنش یه چیز دیگه س!
یه پیرهن مشکی کوتاه آستین حلقه ای پوشیدم و موهام رو شونه زدم.خدا رو شکر قبل از سوار هواپیما شدن،حموم رفته بودم و احتیاجی نبود دوباره برم.
از پله ها پایین رفتم و دیدم همه یه جا وایسادن و دارن بهم نگاه میکنن.هرچقد چشم گردوندم نتونستم آرش رو پیدا کنم.کیارش از دستشویی بیرون اومد و با تعجب گفت:
_یا حضرت عباس....یه دقه رفتیم خودمونو تخلیه کنیم،برگشتیم مهمونی تموم شد؟!
چون همه ساکت بودن،صداش پیچید و باعث خنده ی همگان شد.خنده شون که تموم شد،کیارش دوباره گفت:
_حالا جدا چرا اونجا وایسادین؟مراسم تاجگذاریه؟!
اشکان گفت:
_کیارش بیا اینجا ببینم آبرومونو بردیم....به افتخار رزا!
همه واسم دست زدن.حالا انگار از مسابقات مقدماتی المپیاد ریاضی با مدال طلا برگشتم!به روشون لبخند زدم و و ازشون خواستم تا به ادامه مهمونیشون برسن.
به سمت کیارش رفتم که تعظیمی کرد و گفت:
_ملکه امری داشتن؟
با دستم سرش رو هل دادم و گفتم:
_گمشو بابا....آرش نیومده؟
_بگو چرا داره میاد اینوری...نه،گفت امروز نه!
تعجب کردم.یعنی چی امروز نه؟!چرا نیومده؟!پرسیدم:
_منظورش از این کار چیه؟
_دوست توئه از ما میپرسی؟!
حوصله بحث باهاش رو نداشتم.دلم بدجور گرفته بود.نمیدونم دقیقا چه حسی داشتم اما حس میکردم قلبم داره سفید میشه...داره خونشو از دست میده.
اشکان جلوی چشمم بشکن زد و گفت:
_تو فکری؟
_اشکان میدونی چرا-
_چرا نیومد؟!والا خودمم نمیدونم.
آهی کشیدم و ببخشیدی گفتم و راهم رو به سمت شادی و شایان کج کردم.شایان با خنده گفت:
_چطوری خانوم؟دلمون واسه بحث تنگ شده بود!
بحث....سر همین بحث با آرش آشنا شدم.شادی تکونم داد و گفت:
_هپروت!
_جانم؟
خندید و گفت:
_میگم چی شد الان اومدی؟!
_ناراحتی که اومدم؟
_نه.ولی الان که تعطیلی خاصی نیست؟
_امتحانام تموم شد.یه وقفه ای افتاد بین شروع کلاس ها...منم گفتم یه هفته ای بیام!
_پس چرا کریسمس نیومدی؟!
_توئم گیر دادیا!!
_آخه چرا؟!
کیارش از پشت سرم گفت:
_دوست پسرش دعوتش کرده بود با خانواده ش آشنا بشه!
شایان و شادی خندیدن و کیارش بهم چشمک زد و من با لبخند جوابشو دادم.به آرش زنگ زدم اما کسی گوشی رو برنداشت.یعنی یادش رفته من دارم میام؟!
با بغض سرم رو انداختم پایین که دستای مردونه ای جلوی چشمام رو گرفتن.با تعجب گفتم:
_دستتو برمیداری؟!
نفس داغش به گردنم خورد...آرش!با خوشحالی برگشتم تا بغلش کنم اما با کیوان مواجه شدم.لب و لوچه آویزنم رو که دید،گفت:
_اینم چه وضعه ذوق کردنه؟!
محکم بغلش کردم و توی دلم گفتم:
_من بمیرم واسه تو ذوق نکنم.
اشکان با دیدن ما تو بغل هم اخمی کرد و با حرکت لباش گفت:
_آرش.
سرمو به علامت منفی تکون دادم.نمیدونستم دارم چیو نفی میکنم،عشق خودم به کیوانو یا دوستیمونو.از کیوان معذرت خواستم و به سمت اشکان رفتم.گفت:
_من توضیحی نمیخوام.
_منم نیومدم توضیح بدم!
اما اومده بودم.میخواستم بفهمه آرش اولین عشقمه،عمرمه.گفتم:
_اشکان من-
_گفتم که توضیح نمیخوام!
_اما من باید یه چیزی بگم.
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
_بفرمایین.
_منو کیوان فقط با هم دوستیم!
_خب مگه من چیزی گفتم؟
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم اما باز جوابی نداشتم.از اشکان دور شدم و به سراغ بقیه مهمونا رفتم.به آرش اس ام اس زدم:
_آرش کجایی؟!تورو خدا ج بده
منتظر شدم اما بازم انتظارم بی جواب موند.به صفحه گوشیم ضربه میزدم که متوجه دستی شدم که به سمتم دراز شده.با اکراه اما با لبخند دست کیوان رو گرفتم و باهاش یه دور رقصیدم.بعد از اون مجبور شدم با خیلیا برقصم،لعنتی....چرا مهمونی تموم نمیشه؟!
به دستشویی رفتم و به خودم توی آینه نگاه کردم که متوجه گردنبند اهدایی آرش شدم.یه قلب فلزی که به دو تیکه تقسیم شده و خط زیگزاگ وسطش دارای آهن رباست.
یه تیکه از قلب رو من گردن انداخته بودم یه تیکش رو آرش.با لمس کردنش بغضی که تمام شب توی گلوم گیر کرده بود ترکید و صدای هق هقم بلند شد.تند تند اشکام رو پاک میکردم تا خط چشمم پخش نشه.
ضربه ای به در خورد و صدایی گفت:
_رزا عزیزم مشکلی پیش اومده؟
صدامو صاف کردم و گفتم:
_نه بابا شما برو.
چندتا نفس عمیق کشیدم و صورتم رو آب زدم.بدون اینکه تو آینه نگاه کنم بیرون رفتم و به جمع ملحق شدم.کیوان با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
_طوری شده؟
ازش فرار کردم و گفتم:
_نه چطور مگه...؟سلام مهسا جون...
بعد از احوال پرسی با مهسا،یکی از دوستام،مامانم همه رو به شام دعوت کرد.کیوان واسم غذا کشید و اورد و گفت:
_رزا طوری شده؟
_راستش کیوان دل درد دارم.
_به خاطرش گریه کردی؟!
_آخه خیلی درد میکرد!
خندید و یه جرعه از نوشابه ش خورد و گفت:
_قرص نمیخوری؟
_نه نمیخوام.
دیگه چیزی نگفت.داشتم غذا رو به زور قورت میدادم که گوشیم زنگ خورد.از کنار کیوان بلند شدم و با دیدن اسم آرش،کم مونده بود از خوشحالی جیغ بکشم.سریع انسر رو زدم:
_چرا نیومدی؟!
_ممنون عزیزم منم خوبم.
صداش....چه صدای نرمی داره:
_خب سلام.....خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟
_آرش چرا نیومدی؟
_فردا ولنتاینه!
_بله میدونم.مبارک باشه!
_بی احساس میخواستم دعوتت کنم!
_به...؟
_همون جای همیشگی!
_باشه...ساعت؟
_6 خوبه؟!
_هفت!
_باشه خانومی...!راسی رسیدن به خیر!
_ممنون عزیزم.
_خدافظ.
خواستم قطع کنم که صداشو شنیدم که میگفت:
_خیلی دوست دارم...!
گوشی رو به قلبم چسبوندم و نفس های عمیق و پی در پی کشیدم...دوستم داره!
***
یه مانتوی سفید کوتاه و تنگ با یه شلوار جین آبی پررنگ لوله تفنگی پوشیدم و جلوی آینه شال سورمه ایم رو سرم کردم و دوباره ریمل زدم و با زدن عطر،از خونه خارج شدم.
دم در به مامانم برخوردم.با تعجب گفت:
_خوشگل کردی....کجا میخوای بری؟!
_با کیوان قرار دارم!
_بله دیشب کیوان زنگ زد گفت،ولی گفت ساعت هشت.الان ساعت شیش و نیمه!
اینو چی کارش میکردم؟!لبخندی زدم و گفتم:
_خب مامان جونم میرم واسش کادو بگیرم دیگه!
_صبر کن با بابا برو.
_مامان بابا رو که میشناسی،اولین مغازه میگه باید یه چیز بخری!
_باشه پس حواست به خودت باشه ها!!
_مامانم مگه بچه چهار ساله م؟
بدون اینکه جوابمو بده در رو بست!با تعجب به در بسته خیره شدم و پس از چند داد زدم:
_بابا مامان خدافظی بد چیزی نیس!
کیف سرمه ای کوچیکی که تو دستم بود رو روی اون یکی شونه م انداختم و با رسیدن به سر خیابون،دربست گرفتم تا خودمو به محل قرار برسونم.
پس از پرداخت کردن کرایه،از ماشین پیاده شدم و شالمو درست کردم.با چشم دنبال آرش میگشتم ولی جز چند نفر که یه گوشه جمع شده بودن شخص خاصی توجهم رو جلب نکرد.به پشت سرم نگاه کردم،نه هیچ خبری نیس!
یه لحظه حس کردم آرش رو اون سمت خیابون دیدم که داره میره تو یه کوچه.از پله های پل هوایی که رد میشدم،دیدم یه نفر زمین افتاده و همون افرادی که توجهم رو جلب کرده بودن،دورش حلقه زدن.
بی اختیار آهی کشیدم و گفتم:
_خدا به خانوادش صبر بده.
چشمامو بستم و سعی کردم خونی که دور تا دور بدن اون پسر جمع شده بود رو فراموش کنم.
به اون کوچه رفتم ولی اثری از آرش ندیدم،هنوز به هفت ده دیقه مونده....حالا میاد.
ناخود آگاه به سمت جمعیت رفتم.چند نفر داشتن میگفتن:
_جوونه که!
_معلومه خیلی پولداره ها،لباساشو!
_خوشگلم هس،حیف که نصف صورتش رفته!
با خودم فکر کردم:اگه نصف صورتش رفته از کجا میدونین خوشگله!؟
با تصور اون قیافه،یگه جلوتر نرفتم،چجوری صورت نصفه نیمه ببینم؟!با خودم خندیدم و زیر لب گفتم:
_خوب شد دکتر نشدم!
ساعت شد هفت و ده دیقه،چرا نمیاد؟؟....اه این پسره رو چرا نمیبرن؟!یکی بلند داد زد:
_هنوز زنده س!
هنوز زنده س و هیچ خبری از آمبولانس نیست؟!بابا اینا دیگه کین!
حس کنجکاویم منو کشوند به سمت جمعیت.خودمو از بین مردم رد میکردم که حس کردم پام خورد به چیزی.یه گوشی خورد شده!شونه هامو انداختم بالا و جلوتر رفتم.حالا فقط چند نفر جلوم وایسادن.
دیدم یه خانوم نه چندان جوون کنارش زانو زده و داره نبضشو میگیره.کنار اون مرد یه جعبه قرمز افتاده بود،بیچاره قرار داشته!
بغض تو گلوم جمع شد.بیچاره عشقش!خواستم برگردم عقب که چشمم افتاد به ساعتی که روی زمین،نزدیک اون مرد افتاده بود.
مغزم با سرعت سرسام آوری کار میکرد.این ساعت،اون گوشی؛نگاهم رو خلاف میل باطنیم روی مرد انداختم.سعی کردم قیافه ش رو ببینم...اون زخم لعنتی روی دست چپش.
_آرش!
چنان فریادی زدم که حتی خودمم نمیتونستم باور کنم این صدا داره از گلوی من در میاد!
خودمو به زور کشوندم جلو و کنار اون پسر زانو زدم...پسری که تمام زندگیم بود.
سمت راست پیشونیش کاملا داغون شده بود و هنوز داشت ازش خون میرفت.از لا به لای موهاش داشت خون میومد.
_آرش....آرش...جواب بده.
_خانوم شما این آقا رو میشناسین؟
به سوال خانومه جواب ندادم.دستم رو روی پیشونی آرش گذاشتم و زیر لب گفتم:
_آرش عزیزم....آرش تحمل کن.
نصف ابروش رفته بود،با اینحال هنوز قیافه جذابی داشت.داد زدم:
_لعنتیا چرا زودتر زنگ نزدین آمبولانس؟!ها؟!
چشای آرش یه لحظه باز شد.لبخند زدم و گفتم:
_آرش...عزیزم...منم رزا...تحمل کن،خواهش میکنم.
آرش لبخندی زد و چشاش بی حالت شد.نمیخواستم باور کنم،تکونش دادم.صدایی ازم در نمیومد....فقط تکونش میدادم.
خانومی که داشت نبض آرش رو میگرفت،سعی کرد منو ازش جدا کنه و گفت:
_عزیزم دیگه تموم شده....ولش کن....عزیزم.
نمیخواستم...آرش نباید میرفت...نه الان.مگه ما قرار نداشتیم؟!
مگه نباید به هم کادو میدادیم؟!
مگه امروز روز عشاق نبود؟!
مگه بهم قول نداده بود تا همیشه باهام میمونه؟!
طبیعتا این نباید آرش باشه...اما پس چرا تیکه دیگه قلب گردن من،به گردنش آویزونه؟!
چرا دست چپش یه زخم داره؟زخمی که از بچگی باهاش بوده؟!
چرا همه چی شده ضد من و احساسم؟!
چندتا خانوم منو از آرشم جدا کردن و تازه آمبولانس رسید.آرش رو بردن،بدون اینکه من حتی بتونم کلمه ای حرف بزنم.
هنوز کادویی که واسم گرفته بود گوشه خیابون بود.با حالتی نا متعادل بلند شدم و اونو برداشتم.
توی جعبه چند وسیله معماری با سلیقه خاصی کنار هم چیده شده بودن.یه نامه توجهم رو جلب کرد:
رزای عزیزم
این کادو نشون دهنده عشق منه به تو.
همیشه به یادتم
آرش.
نامه رو بوسیدم و چند قطره اشک راه خودشون رو به سمت صورتم باز کردن.به دیوار تکیه دادم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
تک تک خاطره هایی که با هم داشتیم،داشت دونه دونه برام زنده میشد.
روزی که منو برد بیرون تا رانندگی بهم یاد بده و من ماشینشو زدم به یه درخت.صداش هنوز تو گوشم بود:
_رزا چرا حواست نیس؟؟
_اِ!خب هنوز اول کارم!
_ماشینمو دوس داشتم....!
صحنه عوض شد.به آرش لم داده بودم و با شاخه گل رزی بازی میکردم.
_آرش قول میدی همیشه با من بمونی؟
_این لوس بازیا چیه؟
_قول بده دیگه!
خندید و جواب داد:
_عزیزمی...قول میدم تا همیشه ی همیشه پیشت بمونم.
سرمو بلند کردم و به خونی که رو زمین بود خیره شدم.کو اون عهد؟خون کیه اینجا؟!
چند تا خانوم به سمتم اومدن و گفتن:
_عزیزم نمیخوای به خانوادت زنگ بزنی؟
بازم جوابی ندادم.یکیشون که چادری بود و قیافه ی ترسناکیم داشت،گفت:
_کیت میشه؟
لعنتیا الانم ول کن نیستن!جوابی ندادم و از جام بلند شدم.
با دستای خونیم گوشیم رو دراوردم و زنگ زدم به کیارش.چی میگفتم؟؟؟چی میتونستم بگم؟
_دختر جای عشق بازی با داداشم زنگ زدی به من؟!
داداشت....آخ اگه داداشت بود!با بغض وحشتناکی که نمیذاشت درست حرف بزنم،گفتم:
_کیارش....کیارش...
_چی شده دختر؟!با هم دعوا کردین!؟
_کیارش آرش...
صداش نگران شد:
_آرش چی؟!چی شده رزا؟!آرش حالش خوبه؟!
لبخند آخرش یه لحظه ازم دور نمیشد:
_نه...کیارش آرش....آرش...آرش رفت!
_یعنی چی آرش رفت؟!چی میگی تو؟!
_آرش رفت...واسه همیشه!
نفس عمیقی کشیدم...نمیتونستم حتی حرف بزنم.
_رزا؟رزا؟الو؟یعنی چی رفت؟!منظورت چیه؟!....رزا حوصله شوخی ندارم درست حرف بزن ببینم.
_کیارش آرش رفت...دیگه تو این دنیا نیس.
نمیتونستم کلمه«مُرد» رو به زبون بیارم.
_لعنتی چی میگی؟!.....کجایی الان؟!
آدرسو بهش دادم و خودم همونجا رو زمین نشستم.تو خلأ فرو رفته بودم.راجع همه چی و در عین حال هیچی فکر میکردم.
ماشینی جلو پام ترمز کردم و کیارش به سرعت پیاده شد.اومد شونه هام رو گرفت و تکون داد و گفت:
_رزا چی شده؟!....رزا با توئم.....چرا ساکتی؟!
با دست به خونی که روی زمین جمع شده بود و مردمی که هنوز اونجا بودن اشاره کردم.کیارش منو ول کرد و به اون سمت دویید.منم سلانه سلانه دنبالش رفتم.
_ما همینجا وایساده بودیم که یه کامیون با سرعت اومد و زد به ایشون.انگار تعادل نداشت راننده.
کیارش چنگی به موهاش زد و گفت:
_راننده الان کجاست؟
_رفتش....در اصل فرار کرد.
_برادرمو کدوم بیمارستان بردن؟!
اسم یه بیمارستانو گفت و کیارش با چشمای خونی تشکر کرد و دست منو گرفت و گفت:
_بیا بریم.
صداش خسته بود....اون شادی همیشگی رو نداشت.تو ماشین که نشستیم،پرسید:
_تو اومدی تموم کرده بود؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و زیر لب گفتم:
_یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد...بعد....
ادامه ندادم.اونم ادامه ای ازم نخواست.هنوزم نمیتونستم باور کنم آرش دیگه پیشمون نیست.
یعنی اینقدر بده ؟؟؟











ادامه ...
سلام بلندی کردم و گفتم:
_آزلیا کجایی؟
جواب داد:
_تو اتاق خوابم!
زیر لب گفتم:
_یه جور میگه انگار اینجا فقط یه اتاق خواب داره!
توی بزرگترین اتاق خواب و به قولی اتاق خواب مستر بود.گفتم:
_آزی چرا شما چهار تا اتاق خواب دارین.....دو نفر بیشتر نیستین!
_اولا آزی نه آزلیا،دوما....یکی مال خودمون دوتا،یکی مال بچه مون...یکیم مهمان!
_خب الان یکی جا موند!
_اونم واسه اون یکی بچه مون!
خندیدم و گفتم:
_چه خبرتونه بابا تو این گرونی؟!
خندید و به جای جواب دادن،گفت:
_اومدی اینجا فقط غر بزنی؟!برو آشپزخونه بشقابا رو درار!
مانتوم رو دراوردم و یه تاپ و شلوارک پوشیدم و به آزلیا که نگام میکرد گفتم:
_خانوم عروسی میکنه حمالیش مال مائه...خب یه مراسمی چیزی میگرفتی!چی میگن؟؟جهاز برون!
_چیه ای کارا پدرمون در میاد!
_بله...این مراسما چیه،رزا که هس خر حمالی کنه!
اینو گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم.خدایی جهازش تک بود!هیچی کم نداشت و هر چیم که داشت مارک دار بودن.
بشقابا و لیوانا رو شستم و روی یه ملحفه گذاشتم تا خشک شن و بعد یه چهارپایه زیر پام گذاشتم و رفتم تا کابینتا رو دستمال بکشم.در حال چیدن ظرفای تزئینیش بودم که اومد و گفت:
_کی گفت اونا رو اونجا بچینی؟!
_خودم!
_بابا چرا اونجا میخوام تو دید باشه!
_بدبخت بهت میگن ندید پدید،میخوام تو دید باشه!
آهی کشید و گفت:
_راس میگی...باشه بذار همونجا،بشقابا رو گذاشتی کجا؟
_تو اون پایینیه!
_آها آره جاش خوبه.
_لیا چرا نگفتی یه نفر بیاد اینجا رو تمیز کنه؟!
_اوووووف شما از اونجایی که دیر کردین تمیز کاریشو ندیدین!
_اگه تمیز کردن چرا اینجا خاک گرفته س؟
_آرش داشت میرفت گفت خوب نیس با اینا تنها باشی!
_فدای غیرت آرش خودم!
ادامو دراورد و گفت:
_گولشو نخور...آدم نیس!
_خودت آدم نیسی!
_ببین از ما گفتن بود!
با نگرانی بهش نگاه کردم که زد زیر خنده و گفت:
_قیافه ت خیلی خنده دار شد!
دستمالو به سمتش پرت کردم:
_کوفت!
_وای خانوم باورش شد!
_نخند آزی!
_من آزیم؟!
دستمال برداشت و پرت کرد سمت خودم.خندیدم و گفتم:
_بله شما آزی هستین...!
اومد دنبالم،منم خواستم در برم که پام به یه جعبه گیر کرد و سرم محکم خورد به اپن آشپزخونه.آزلیا هراسان به سمتم اومد و پرسید:
_رزا حالت خوبه عزیزم؟؟طوریت که نشد؟
جوابشو ندادم تا یه کم اذیتش کرده باشم.با نگرانی تکونم داد و گفت:
_تو رو خدا جواب بده رزا....رزا؟!
با صدای آرش که میپرسید«آزی چی شده»،تعجب کردم اما چشمامو باز نکردم.آرش چی کار داشت اینجا؟!
آزلیا که انقد ترسیده بود که به آرش نگفت آزی صداش نکنه،گفت:
_آرش...جواب نمیده،رزا جواب نمیده!
دستای مردونه ی آرش رو حس کردم کهسرمو گرفت و با صدای لرزونی به ازلیا گفت:
_آزی بدو برو پایین ماشینو روشن کن!
وقتی احساس کردم که آزلیا دیگه تو خونه نیس چشمامو باز کردم و چشمکی به آرش زدم.بهم نگاه کرد و با مهربانی گفت:
_رزا حالت خوبه؟
_مگه قرار بد باشه؟!
_آخه....داشتی ادا در میوردی؟!
سرمو تکون دادم که دستشو روی شکمم کشید و گفت:
_حقته تنبیه بشی یا نه؟
قبل از اینکه بخوام جواب بدم شروع کردم به قلقلک دادنم.پاهامو جمع کردم و خندیدم که از کارش دست کشید
جفتمون روی سرامیک های آشپزخونه دراز کشیده بودیم و به هم نگاه میکردیم.آرش دستشو برد لای موهام و گفت:
_دیگه هیچ وقت اینجوری شوخی نکن!
کاملا روش دراز کشیدم و گفتم:
_مگه من چی کار کردم!
_همین کارت اصلا خوب نیس.
صورتم رو به گونه ش چسبوندم و گفتم:
_جدا؟
_منو آروم هل داد رو زمین یه دستشو تکیه گاه سرش کرد و گفت:
_جدا!
چیزی نگفتم.خب شاید دوست نداشت،یه عشقه کاملا ناب و پاک.تو این فکر بودم که صورتش جلو اومد و پیشونیم رو بوسید و گفت:
_ناراحت که نشدی؟!
_چرا باید نارحت شم؟
دستشو دور کمرم حلقه کرد و هیچی نگفت.لباشو روی گردنم کشید و چند لحظه منتظر موند.بوسیدنش آرومم میکرد،سرشو بالا اوردم لبامم رو روی لبام گذاشتم.پس از سه چهار دیقه ا جدا شد و با نگاهی که گرماش داشت آتیشم میزد،گفت:
_رزا...تو عالی ای!
خنده م گرفت.
_که تو عالی ای ها؟!خجالت نمیکشین من یه ربع پایین منتظرم اومدم بالا میبینم دارن همدیگرو میبوسن!واقعا که خجالت داره!
با عصبانیت اینوگفت و رفت تو اتاق.آرش که از خجالت سرخ شده بود بهم نگاه کرد و منم بهش یه چشمک زدم و رفتم تا از دل آزلیا درارم.در زدم و وارد شدم که گفت:
_برو بیرون رزا!
_از دستم ناراحتی؟
_بله!
_چرا؟؟
_من با هزارتا دل نگرانی که رزا از دست رفت تو ماشین منتظرم،میام بالا میبینم خانوم و آقا دارن همدیگه رو میبوسن!
بغلش کردم و گفتم:
_خب عشقه دیگه!
اول یه کم غر زد اما بعد اونم منو بغل کرد و گفت:
_رزا تو مهتابو میشناسی؟
_آره...
_میدونی جریان آرش و مهتابو؟
_میدونم که همه میخوان این دوتا ازدواج کنن باهم!
_و اینم میدونی که آرش تو رو میخواد مهتاب یه پسر دیگه رو؟!
اینو دیگه نمیدونستم.گفتم:
_نه؟؟واقعا؟!
_آره...به خاطر همین خیلی راحت میشه آرش رو خلاص کرد.
داشتیم حرف میزدیم که آرش در زد و با خجالت گفت:
_خانوما غذا گرفتم...بیایین بخورین!
با خنده رفتیم بیرون که متوجه شدم داره با خجالت به آزلیا نگاه میکنه.پرسیدم:
_ارش تا حالا آزیو ندیدی؟!
_آزی شوهرته الاغ،آزلیا!
آرش آروم گفت:
_ببخشید لیا!
_این چشه چرا انقده مهربون شده؟!
آرش سرشو بلند کرد و با نگاهی که از شیطنت برق میزد،گفت:
_دیگه پس فردا عروسیته...میخوام خاطرات خوبی از این دوران داشته باشی!
آزلیا آهی کشید و گفت:
_آره...رزا تو کی میری؟!
_من دو روز بعد از عروسی شما پرواز دارم!
آرش به وضوح جا خورد و گفت:
_چی؟!
_دو روز بعد از عروسیشون باید-
_شنیدم چی گفتی...چرا انقد سریع؟
_بابا دیگه آخرای شهریوریم!
_اما این یعنی چهار روز دیگه!
_میدونم!
آرش قاشق و چنگالش رو رها کرد و با عصبانیت بلند شد و از خونه بیرون رفت.
کفشام رو پام کردم و در حالی که لاکم رو فوت میکردم تا خشک شه به مامنم گفتم:
_مامان تو حاضری؟
_آره ما همه حاضریم منتظر شما ایم!
همه وسایلی که میخواستم رو بداشتم و رفتم نشستم تو ماشین.صبح رفته بودم آرایشگاه و به آرایش نیاز نداشتم و باید به خودم عطر میزدم.
بابام جلوی در باغ نگه داشت و گفت:
_من میرم اون پشت پارک کنم...شما برین!
من و مامانم پیاده شدیم و بابام دنده عقب گرفت و ناپدید شد.صدای آهنگ خیلی بلند بود و از همون اول آدم رو دعوت میکرد که برقصه.
دنبال آرش گشتم و دیدم کنار یه پسر جوون وایساده و داره باهاش حرف میزنه.نفس عمیقی کشیدم و به سمت رختکن رفتم و مانتوم رو دراوردم.یه پیراهن مشکی پست گردنی که تا سر زانوهام بود،پوشیده بودم.ژاکت بافتنی زیبایی که مشکی بود و طرح های سفید ریزی داشت،تنم کردم و بیرون رفتم.
از پشت آزلیا رو بغل کردم و گفتم:
_چطوری عروس خانوم؟
برگشت و با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
_چه خوشگل شدی خانومی!
_به پای شما که نمیرسیم...
_گمشو.
_عروس که فحش نمیده!
خندید و با یه معذرت خواهی رفت وسط.به طرف آرش رفتم و روی شونه ش زدم.پسری که کنارش وایساده بود بهش چشمکی زد و با خنده دور شد.با سردی گفت:
_چیه خانوم کاری دارین؟
_آرش چه ت شده تو؟!
_من هیچیم نیس!
_آرش تو داری بهم کم محلی میکنی...من پس فردا میرم و تو-
_همینه دیگه داری میری رزا....بدون اینکه حتی به من بگی...میدونستی من چقد برنامه داشتم؟!
چیزی نگفتم و فقط خیره شدم به چشماش.بعد از چند ثانیه آهی کشید و گفت:
_رزا اونجوری بهم نگاه نکن...رزا تحمل ندارم اونجوری نیگام نکن!
وقتی دید بهش جواب نمیدم،گفت:
_من میرم چند دیقه دیگه تو بیا.
اون رفت و چند دیقه بعدشم من رفتم دنبالش.وقتی منو دید گفت:
_رزا میدونی چقد سخته وقتی بفهمی دیگه عشقتو نمیبینی؟
_اولا هیچ وقت نیس و من برمیگردم.دوما...آرش مگه تو عشق من نیستی؟!خب من درس دارم!
به دیوار رختکن تکیه داد و به نظرم از همیشه خوشتیپ تر شد.کت و شلوار مشکی واقعا برازنده ش بود.به ستمش رفت و موهاشو تو دستم گرفتم و گفتم:
_آرش دیوونه...من اگه برم برمیگردم،من دوست دارم...خودتم اینو میدونی!
منو به دیوار چسبوند و گفت:
_اما تو داری میری!
_مجبورم آرش....منم نمسخوام برم اما-
با فشار لبای آررش روی لبام دیگه نتونستم ادامه بدم.خواست دستشو تو موهام ببره که گفتم:
_موهام رو تافت زدم..!
دور لبم رو پاک کرد و گفت:
_برو رژتو دوباره بزن!
من دور لبشو پاک کردم و گفتم:
_میرم....خوش بگذره بهت!
اون رفت و منم رژ زدم پیش بقیه مهمونا برگشتم.سر شاه آزلیا گفت:
_مشب مهتاب خانوم نیومده،نمیدونم چرا...میخواسم بهت نشونش بدم!
_آره حیف شد!
خیلی دوس داشتم ببینم چه شکلیه،خوشگله یا نه،جذابه یا نه!ام فعلا نمیشد ببینیش.
اون شب اصلا اشکانو دور و ور خودم ندیدم،با اینکه ازش کینه ای به دل نداشتم اما اینجوری راحتتر بودم.
موقع رفتن،آرش منو گوشه ای کشوند و محکم بغلم کرد و گفت:
_واسه فرودگاه بیام؟!
_نه ضایع میشه....خیلی دوست دارم!
حدود 5 دیقه تو بغلش موندم بعد با دلی گرفته به سمت ماشین رفتم
مامانم رو محکم بغل کردم و گفتم:
_وای مامان دلم خیلی برات تنگ شده بود!
بابام سرفه ای کرد و من با خنده به سمتش برگشتم.بغلش کردم و گفتم:
_بابایــــی!
پریسا یقه م رو گرفت و منو کشوند عقب و گفت:
_کوفت و بابایی...!
با خنده بغلش کردم و گفتم:
_من چقد طرفدار پیدا کردم!
پدرام گفت:
_من اومدم دنبال دوس دخترم آنجلینا جولی!
خندیدم و خواستم بغلش کنم که خودش رو کشید عقب و گفت:
_برو کنار آنی میبینه پوست از سرم میکنه!
بغلش کردم و گفتم:
_آنی غلط میکنه!
عمه و شوهر عمه م رو هم بغل کردم و پرسیدم:
_شادی اینا کوشن؟
_خونه منتظرن!
سوار ماشین پدرام شدم و تا خونه از دستش دل و روده م درد گرفت.با رسیدن به خونه و دیدن ماشین آرش،از خوشحالی میخواستم تا خود ساختمون بدوم!
سریع پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتم.جلوی در ورودی شادی محکم بغلم کرد و نوبت به بقیه رسید اما هر چی گشتم آرش رو پیدا نکردم.
آقا و خانوم زمانی بودن اما آرش نبود.نمیخواستم باور کنم اونا بدون آرش و کیارش اومده
باشن.
با عذرخواهی رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم.دلم بدجور واسه آرش تنگ شده بود.درسته فیس بوک و چت روم و اینجور چیزا تو هندم بود،اما دیدن از نزدیک و بغل کردنش یه چیز دیگه س!
یه پیرهن مشکی کوتاه آستین حلقه ای پوشیدم و موهام رو شونه زدم.خدا رو شکر قبل از سوار هواپیما شدن،حموم رفته بودم و احتیاجی نبود دوباره برم.
از پله ها پایین رفتم و دیدم همه یه جا وایسادن و دارن بهم نگاه میکنن.هرچقد چشم گردوندم نتونستم آرش رو پیدا کنم.کیارش از دستشویی بیرون اومد و با تعجب گفت:
_یا حضرت عباس....یه دقه رفتیم خودمونو تخلیه کنیم،برگشتیم مهمونی تموم شد؟!
چون همه ساکت بودن،صداش پیچید و باعث خنده ی همگان شد.خنده شون که تموم شد،کیارش دوباره گفت:
_حالا جدا چرا اونجا وایسادین؟مراسم تاجگذاریه؟!
اشکان گفت:
_کیارش بیا اینجا ببینم آبرومونو بردیم....به افتخار رزا!
همه واسم دست زدن.حالا انگار از مسابقات مقدماتی المپیاد ریاضی با مدال طلا برگشتم!به روشون لبخند زدم و و ازشون خواستم تا به ادامه مهمونیشون برسن.
به سمت کیارش رفتم که تعظیمی کرد و گفت:
_ملکه امری داشتن؟
با دستم سرش رو هل دادم و گفتم:
_گمشو بابا....آرش نیومده؟
_بگو چرا داره میاد اینوری...نه،گفت امروز نه!
تعجب کردم.یعنی چی امروز نه؟!چرا نیومده؟!پرسیدم:
_منظورش از این کار چیه؟
_دوست توئه از ما میپرسی؟!
حوصله بحث باهاش رو نداشتم.دلم بدجور گرفته بود.نمیدونم دقیقا چه حسی داشتم اما حس میکردم قلبم داره سفید میشه...داره خونشو از دست میده.
اشکان جلوی چشمم بشکن زد و گفت:
_تو فکری؟
_اشکان میدونی چرا-
_چرا نیومد؟!والا خودمم نمیدونم.
آهی کشیدم و ببخشیدی گفتم و راهم رو به سمت شادی و شایان کج کردم.شایان با خنده گفت:
_چطوری خانوم؟دلمون واسه بحث تنگ شده بود!
بحث....سر همین بحث با آرش آشنا شدم.شادی تکونم داد و گفت:
_هپروت!
_جانم؟
خندید و گفت:
_میگم چی شد الان اومدی؟!
_ناراحتی که اومدم؟
_نه.ولی الان که تعطیلی خاصی نیست؟
_امتحانام تموم شد.یه وقفه ای افتاد بین شروع کلاس ها...منم گفتم یه هفته ای بیام!
_پس چرا کریسمس نیومدی؟!
_توئم گیر دادیا!!
_آخه چرا؟!
کیارش از پشت سرم گفت:
_دوست پسرش دعوتش کرده بود با خانواده ش آشنا بشه!
شایان و شادی خندیدن و کیارش بهم چشمک زد و من با لبخند جوابشو دادم.به آرش زنگ زدم اما کسی گوشی رو برنداشت.یعنی یادش رفته من دارم میام؟!
با بغض سرم رو انداختم پایین که دستای مردونه ای جلوی چشمام رو گرفتن.با تعجب گفتم:
_دستتو برمیداری؟!
نفس داغش به گردنم خورد...آرش!با خوشحالی برگشتم تا بغلش کنم اما با کیوان مواجه شدم.لب و لوچه آویزنم رو که دید،گفت:
_اینم چه وضعه ذوق کردنه؟!
محکم بغلش کردم و توی دلم گفتم:
_من بمیرم واسه تو ذوق نکنم.
اشکان با دیدن ما تو بغل هم اخمی کرد و با حرکت لباش گفت:
_آرش.
سرمو به علامت منفی تکون دادم.نمیدونستم دارم چیو نفی میکنم،عشق خودم به کیوانو یا دوستیمونو.از کیوان معذرت خواستم و به سمت اشکان رفتم.گفت:
_من توضیحی نمیخوام.
_منم نیومدم توضیح بدم!
اما اومده بودم.میخواستم بفهمه آرش اولین عشقمه،عمرمه.گفتم:
_اشکان من-
_گفتم که توضیح نمیخوام!
_اما من باید یه چیزی بگم.
با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
_بفرمایین.
_منو کیوان فقط با هم دوستیم!
_خب مگه من چیزی گفتم؟
دهنمو باز کردم تا چیزی بگم اما باز جوابی نداشتم.از اشکان دور شدم و به سراغ بقیه مهمونا رفتم.به آرش اس ام اس زدم:
_آرش کجایی؟!تورو خدا ج بده
منتظر شدم اما بازم انتظارم بی جواب موند.به صفحه گوشیم ضربه میزدم که متوجه دستی شدم که به سمتم دراز شده.با اکراه اما با لبخند دست کیوان رو گرفتم و باهاش یه دور رقصیدم.بعد از اون مجبور شدم با خیلیا برقصم،لعنتی....چرا مهمونی تموم نمیشه؟!
به دستشویی رفتم و به خودم توی آینه نگاه کردم که متوجه گردنبند اهدایی آرش شدم.یه قلب فلزی که به دو تیکه تقسیم شده و خط زیگزاگ وسطش دارای آهن رباست.
یه تیکه از قلب رو من گردن انداخته بودم یه تیکش رو آرش.با لمس کردنش بغضی که تمام شب توی گلوم گیر کرده بود ترکید و صدای هق هقم بلند شد.تند تند اشکام رو پاک میکردم تا خط چشمم پخش نشه.
ضربه ای به در خورد و صدایی گفت:
_رزا عزیزم مشکلی پیش اومده؟
صدامو صاف کردم و گفتم:
_نه بابا شما برو.
چندتا نفس عمیق کشیدم و صورتم رو آب زدم.بدون اینکه تو آینه نگاه کنم بیرون رفتم و به جمع ملحق شدم.کیوان با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
_طوری شده؟
ازش فرار کردم و گفتم:
_نه چطور مگه...؟سلام مهسا جون...
بعد از احوال پرسی با مهسا،یکی از دوستام،مامانم همه رو به شام دعوت کرد.کیوان واسم غذا کشید و اورد و گفت:
_رزا طوری شده؟
_راستش کیوان دل درد دارم.
_به خاطرش گریه کردی؟!
_آخه خیلی درد میکرد!
خندید و یه جرعه از نوشابه ش خورد و گفت:
_قرص نمیخوری؟
_نه نمیخوام.
دیگه چیزی نگفت.داشتم غذا رو به زور قورت میدادم که گوشیم زنگ خورد.از کنار کیوان بلند شدم و با دیدن اسم آرش،کم مونده بود از خوشحالی جیغ بکشم.سریع انسر رو زدم:
_چرا نیومدی؟!
_ممنون عزیزم منم خوبم.
صداش....چه صدای نرمی داره:
_خب سلام.....خوبی؟
_ممنون تو خوبی؟
_آرش چرا نیومدی؟
_فردا ولنتاینه!
_بله میدونم.مبارک باشه!
_بی احساس میخواستم دعوتت کنم!
_به...؟
_همون جای همیشگی!
_باشه...ساعت؟
_6 خوبه؟!
_هفت!
_باشه خانومی...!راسی رسیدن به خیر!
_ممنون عزیزم.
_خدافظ.
خواستم قطع کنم که صداشو شنیدم که میگفت:
_خیلی دوست دارم...!
گوشی رو به قلبم چسبوندم و نفس های عمیق و پی در پی کشیدم...دوستم داره!
***
یه مانتوی سفید کوتاه و تنگ با یه شلوار جین آبی پررنگ لوله تفنگی پوشیدم و جلوی آینه شال سورمه ایم رو سرم کردم و دوباره ریمل زدم و با زدن عطر،از خونه خارج شدم.
دم در به مامانم برخوردم.با تعجب گفت:
_خوشگل کردی....کجا میخوای بری؟!
_با کیوان قرار دارم!
_بله دیشب کیوان زنگ زد گفت،ولی گفت ساعت هشت.الان ساعت شیش و نیمه!
اینو چی کارش میکردم؟!لبخندی زدم و گفتم:
_خب مامان جونم میرم واسش کادو بگیرم دیگه!
_صبر کن با بابا برو.
_مامان بابا رو که میشناسی،اولین مغازه میگه باید یه چیز بخری!
_باشه پس حواست به خودت باشه ها!!
_مامانم مگه بچه چهار ساله م؟
بدون اینکه جوابمو بده در رو بست!با تعجب به در بسته خیره شدم و پس از چند داد زدم:
_بابا مامان خدافظی بد چیزی نیس!
کیف سرمه ای کوچیکی که تو دستم بود رو روی اون یکی شونه م انداختم و با رسیدن به سر خیابون،دربست گرفتم تا خودمو به محل قرار برسونم.
پس از پرداخت کردن کرایه،از ماشین پیاده شدم و شالمو درست کردم.با چشم دنبال آرش میگشتم ولی جز چند نفر که یه گوشه جمع شده بودن شخص خاصی توجهم رو جلب نکرد.به پشت سرم نگاه کردم،نه هیچ خبری نیس!
یه لحظه حس کردم آرش رو اون سمت خیابون دیدم که داره میره تو یه کوچه.از پله های پل هوایی که رد میشدم،دیدم یه نفر زمین افتاده و همون افرادی که توجهم رو جلب کرده بودن،دورش حلقه زدن.
بی اختیار آهی کشیدم و گفتم:
_خدا به خانوادش صبر بده.
چشمامو بستم و سعی کردم خونی که دور تا دور بدن اون پسر جمع شده بود رو فراموش کنم.
به اون کوچه رفتم ولی اثری از آرش ندیدم،هنوز به هفت ده دیقه مونده....حالا میاد.
ناخود آگاه به سمت جمعیت رفتم.چند نفر داشتن میگفتن:
_جوونه که!
_معلومه خیلی پولداره ها،لباساشو!
_خوشگلم هس،حیف که نصف صورتش رفته!
با خودم فکر کردم:اگه نصف صورتش رفته از کجا میدونین خوشگله!؟
با تصور اون قیافه،یگه جلوتر نرفتم،چجوری صورت نصفه نیمه ببینم؟!با خودم خندیدم و زیر لب گفتم:
_خوب شد دکتر نشدم!
ساعت شد هفت و ده دیقه،چرا نمیاد؟؟....اه این پسره رو چرا نمیبرن؟!یکی بلند داد زد:
_هنوز زنده س!
هنوز زنده س و هیچ خبری از آمبولانس نیست؟!بابا اینا دیگه کین!
حس کنجکاویم منو کشوند به سمت جمعیت.خودمو از بین مردم رد میکردم که حس کردم پام خورد به چیزی.یه گوشی خورد شده!شونه هامو انداختم بالا و جلوتر رفتم.حالا فقط چند نفر جلوم وایسادن.
دیدم یه خانوم نه چندان جوون کنارش زانو زده و داره نبضشو میگیره.کنار اون مرد یه جعبه قرمز افتاده بود،بیچاره قرار داشته!
بغض تو گلوم جمع شد.بیچاره عشقش!خواستم برگردم عقب که چشمم افتاد به ساعتی که روی زمین،نزدیک اون مرد افتاده بود.
مغزم با سرعت سرسام آوری کار میکرد.این ساعت،اون گوشی؛نگاهم رو خلاف میل باطنیم روی مرد انداختم.سعی کردم قیافه ش رو ببینم...اون زخم لعنتی روی دست چپش.
_آرش!
چنان فریادی زدم که حتی خودمم نمیتونستم باور کنم این صدا داره از گلوی من در میاد!
خودمو به زور کشوندم جلو و کنار اون پسر زانو زدم...پسری که تمام زندگیم بود.
سمت راست پیشونیش کاملا داغون شده بود و هنوز داشت ازش خون میرفت.از لا به لای موهاش داشت خون میومد.
_آرش....آرش...جواب بده.
_خانوم شما این آقا رو میشناسین؟
به سوال خانومه جواب ندادم.دستم رو روی پیشونی آرش گذاشتم و زیر لب گفتم:
_آرش عزیزم....آرش تحمل کن.
نصف ابروش رفته بود،با اینحال هنوز قیافه جذابی داشت.داد زدم:
_لعنتیا چرا زودتر زنگ نزدین آمبولانس؟!ها؟!
چشای آرش یه لحظه باز شد.لبخند زدم و گفتم:
_آرش...عزیزم...منم رزا...تحمل کن،خواهش میکنم.
آرش لبخندی زد و چشاش بی حالت شد.نمیخواستم باور کنم،تکونش دادم.صدایی ازم در نمیومد....فقط تکونش میدادم.
خانومی که داشت نبض آرش رو میگرفت،سعی کرد منو ازش جدا کنه و گفت:
_عزیزم دیگه تموم شده....ولش کن....عزیزم.
نمیخواستم...آرش نباید میرفت...نه الان.مگه ما قرار نداشتیم؟!
مگه نباید به هم کادو میدادیم؟!
مگه امروز روز عشاق نبود؟!
مگه بهم قول نداده بود تا همیشه باهام میمونه؟!
طبیعتا این نباید آرش باشه...اما پس چرا تیکه دیگه قلب گردن من،به گردنش آویزونه؟!
چرا دست چپش یه زخم داره؟زخمی که از بچگی باهاش بوده؟!
چرا همه چی شده ضد من و احساسم؟!
چندتا خانوم منو از آرشم جدا کردن و تازه آمبولانس رسید.آرش رو بردن،بدون اینکه من حتی بتونم کلمه ای حرف بزنم.
هنوز کادویی که واسم گرفته بود گوشه خیابون بود.با حالتی نا متعادل بلند شدم و اونو برداشتم.
توی جعبه چند وسیله معماری با سلیقه خاصی کنار هم چیده شده بودن.یه نامه توجهم رو جلب کرد:
رزای عزیزم
این کادو نشون دهنده عشق منه به تو.
همیشه به یادتم
آرش.
نامه رو بوسیدم و چند قطره اشک راه خودشون رو به سمت صورتم باز کردن.به دیوار تکیه دادم و صورتم رو با دستام پوشوندم.
تک تک خاطره هایی که با هم داشتیم،داشت دونه دونه برام زنده میشد.
روزی که منو برد بیرون تا رانندگی بهم یاد بده و من ماشینشو زدم به یه درخت.صداش هنوز تو گوشم بود:
_رزا چرا حواست نیس؟؟
_اِ!خب هنوز اول کارم!
_ماشینمو دوس داشتم....!
صحنه عوض شد.به آرش لم داده بودم و با شاخه گل رزی بازی میکردم.
_آرش قول میدی همیشه با من بمونی؟
_این لوس بازیا چیه؟
_قول بده دیگه!
خندید و جواب داد:
_عزیزمی...قول میدم تا همیشه ی همیشه پیشت بمونم.
سرمو بلند کردم و به خونی که رو زمین بود خیره شدم.کو اون عهد؟خون کیه اینجا؟!
چند تا خانوم به سمتم اومدن و گفتن:
_عزیزم نمیخوای به خانوادت زنگ بزنی؟
بازم جوابی ندادم.یکیشون که چادری بود و قیافه ی ترسناکیم داشت،گفت:
_کیت میشه؟
لعنتیا الانم ول کن نیستن!جوابی ندادم و از جام بلند شدم.
با دستای خونیم گوشیم رو دراوردم و زنگ زدم به کیارش.چی میگفتم؟؟؟چی میتونستم بگم؟
_دختر جای عشق بازی با داداشم زنگ زدی به من؟!
داداشت....آخ اگه داداشت بود!با بغض وحشتناکی که نمیذاشت درست حرف بزنم،گفتم:
_کیارش....کیارش...
_چی شده دختر؟!با هم دعوا کردین!؟
_کیارش آرش...
صداش نگران شد:
_آرش چی؟!چی شده رزا؟!آرش حالش خوبه؟!
لبخند آخرش یه لحظه ازم دور نمیشد:
_نه...کیارش آرش....آرش...آرش رفت!
_یعنی چی آرش رفت؟!چی میگی تو؟!
_آرش رفت...واسه همیشه!
نفس عمیقی کشیدم...نمیتونستم حتی حرف بزنم.
_رزا؟رزا؟الو؟یعنی چی رفت؟!منظورت چیه؟!....رزا حوصله شوخی ندارم درست حرف بزن ببینم.
_کیارش آرش رفت...دیگه تو این دنیا نیس.
نمیتونستم کلمه«مُرد» رو به زبون بیارم.
_لعنتی چی میگی؟!.....کجایی الان؟!
آدرسو بهش دادم و خودم همونجا رو زمین نشستم.تو خلأ فرو رفته بودم.راجع همه چی و در عین حال هیچی فکر میکردم.
ماشینی جلو پام ترمز کردم و کیارش به سرعت پیاده شد.اومد شونه هام رو گرفت و تکون داد و گفت:
_رزا چی شده؟!....رزا با توئم.....چرا ساکتی؟!
با دست به خونی که روی زمین جمع شده بود و مردمی که هنوز اونجا بودن اشاره کردم.کیارش منو ول کرد و به اون سمت دویید.منم سلانه سلانه دنبالش رفتم.
_ما همینجا وایساده بودیم که یه کامیون با سرعت اومد و زد به ایشون.انگار تعادل نداشت راننده.
کیارش چنگی به موهاش زد و گفت:
_راننده الان کجاست؟
_رفتش....در اصل فرار کرد.
_برادرمو کدوم بیمارستان بردن؟!
اسم یه بیمارستانو گفت و کیارش با چشمای خونی تشکر کرد و دست منو گرفت و گفت:
_بیا بریم.
صداش خسته بود....اون شادی همیشگی رو نداشت.تو ماشین که نشستیم،پرسید:
_تو اومدی تموم کرده بود؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم و زیر لب گفتم:
_یه لحظه بهم نگاه کرد و بعد...بعد....
ادامه ندادم.اونم ادامه ای ازم نخواست.هنوزم نمیتونستم باور کنم آرش دیگه پیشمون نیست.