نظرسنجی: ایا از داستان های استاین خوشتان می اید ؟
بله من عاشقش هستم
خیر علاقه ای ندارم
فقط داستان هایش را می خوانم
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مجموعه داستان های ارال استاین

#5
مهمانی در مهتاب(قسمت پنجم)

مهمانی در مهتاب
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابی


چند شبه بعد در شب خالویین تریستان بی اختیار به یاد شوخی احمقانه ری در مورد آدم گرگ ها در کلاس افتاد

چرا آقای مون تا این اندازه ناراحت شد؟ او واقعا ترسید. کالما سرخ شده بود و در حالی که سرش را از ترس تکان می داد به ری خیره شد.

آیا آقای مون نمی دانست که ری اخلاقش همین است؟ آیا او نفهمید که این فقط یک شوخی بود؟

تریستان کلاه کابوی لبه پهنش را بر سر گذاشت و تا روی ابروهایش پایین کشید. جلوی آیینه نقاب سیاهی را که چشم هایش را می پوشاند مرتب کرد.

ماردش پشت سر او ظاهر شد و در حالی که سرش را به طرفین تکان می داد گفت: تریستان اینا رو از کجا پیدا کردی ؟

تریستان جواب داد: توی صندوقچه اسباب بازی های بچگیم بود و فت تیر اسباب بازی را از غلافی که به کمر بسته بود بیرون کشید و آن را دور انگشت چرخاند و گفت: کاش

یه جفت مهمیز هم داشتم.

خانم گاتسچاک گفت: اصلا بچه های این دوره زمونه می دونن کابوی چه طوری بوده؟

تریستان گوشه نقاب را گرفت و آن را کمی کشید – چون صورتش را به خارش می انداخت گفت: راستشو بخوای نه هیچ کس دیگه اهمیتی به کابوی ها نمی ده. به

همین دلیله که من این لباسارو دوست دارم

مادرش کلاه گاوچرانی سفید را برایش مرتب کرد و گفت: این کلاه برات کوچک شده. باید مواظب باشی باد اونو نبره.

تریستان با آه و ناله جواب داد : ما قراره توی خونه باشیم مگه نه این که ما به این مهمونی مسخره دعوت شدیم؟

مادرش گفت: شاید خوش بگذره. اگه همه کلاس شما اونجا باشن....

تریستان حرف او را قطع کرد و گفت: همه کلاس ما اونجا نستن. ما از بیش تر بچه های مدرسه پرسیدیم که قراره بیان یا نه. ولی هیچ کس از این مهمونی خبر نداشت.

احتمالا بچه هایی رو دعوت کرده که ما نمی شناسیمشون.

سعی داشت دستمال گردن قرمز رنگی را دور گردنش ببندد.

مادرش گفت: بذار برات ببندم . این جوری خرابش می کنی. سپس دولا شد و شروع به بستن دستمال گردن کرد. قراره جنابعالی مرزبان تنها باشی؟

تریستان پرسید: اون دیگه کیه؟

سپس از پنجره اتاق خواب به بیرون خیره شد یک ماه کامل نقره فام بر فراز درختان در حال بالا آمدن بود ذرات ابر همچون اشباحی سایه مانند از جلوی قرض ماه می گذشتند.

صدای رزا از طبقه پایین شنیده شد: شماها کجایید ؟ طبقه بالا هستید؟

تریستان صدای پای او را روی پله ها شنید. در همان لحظه که رزا وارد شد, تریستان هر دو هفت تیرش را از غلاف کشید و رو به او فریاد زد : دستا بالا

دهان رزا باز ماند. با چشمان گشاد شده برای لحظه ای به او نگاه کرد و گفت : این مسخره ترین لباسیه که تا حالا دیدم

تریستان در حالی که هفت تیر های اسباب بازی را در غلاف های چرمی می گذاشت گفت: هی کوتاه بیا! من امشب می خوام تنها کابوی این شهر باشم

رزا شکلکی در آورد و گفت : تو حق داری هر چی می خوای باشی

خانم گاتسچاک نگاهی به سرپای رزا انداخت و گفت: تو قراره چی باشی؟ ماهی؟

رزا جواب داد: این چه حرفیه؟ من یک پری دریای هستم

او یک کلاه گیس بور را به صورت گوجه فرنگی بالای سرش بسته بود و گونه ها و پیشانیش به واسطه کرم یا چیز دیگری که براق بود می درخشید

رزا گفت: می بینید؟ من با یه ماژیک روی این بادگیر سبز عکس پولک ماهی کشیدم. من نیمی دختر و نیمی ماهی هستم

تریستان به شوخی پرسید: کدوم نیمه , نیمه ماهیه؟

رزا او را به طرف کمد هل داد: ها ها خندیدم

کلاه کابوی تریستان از سرش روی زمین افتاد. همچنان که دولا می شد تا آن را بردارد گفت: رزا؟ اگه تو پری دریای هستی پس باله دمت کو؟

رزا جواب داد: بلد نبودم چه شکلی باله بسازم. در ثانی اگه یه جفت باله به پای آدم بسته بشه اونوقت چه طوری می تونه راه بره؟

مادر تریستان گفت: به نظر من که خیلی متفاوت شده... و نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: اگه راه نیفتید با تاخیر می رسید..

و هر دوی آنها چهره در هم کشیدند و صدایی ناشی از ناضایتی از گلویشان بیرون آمد.

مادر تریستان از رزا پرسید: گویا تو هم خیلی مشتاق رفتن به مهمونی آقای مون نیستی؟

رزا سرش را تکان داد و گفت: اصلا

خانم گاتسچاک گفت: خوب.... می تونید یه ساعت بمونید بعد به آقای مون بگید که پدر و مادرتون دوست ندارن شما تا دیروقت بیرون باشید...

سپس د ستمال گردن تریستان را مرتب کرد و گفت: دروغ هم نگفتید. و یادتون باشه که هر دوی شما باید تا ساعت یازده یعنی حداکثر تا ساعت یازده خونه باشید.

تریستان گفت: باشه ساعت یازده.

مادرش گفت: مطمئنم که آقای مون درک خواهد کرد. به خصوص با آن همه خبرهای وحشتناکی که اخیرا از تلویزیون شنیده و دیده می شه.

تریستان از جلو و رزا به دنبال او از خانه بیرون رفتند به محض این که قدم به هوای آزاد گذاشتند. موجی از باد سرد به آنها خوش آمد گفت. تریستان کلاهش را با دست گرفته بود تا باد آن را نبرد.

کفش هایشان روی سطح آسفالت غژ عژ می کرد. هر دو برای لحظه ای به قرص کامل نقره ای رنگ ماه نگاه کردند.

تریستان احساس کرد رگه ای از سرما از پشت گردنش شروع شد و تا تیغه پشتش جریان یافت.

نگاهش را به طرف رزا چرخاند نور نقره ای رنگ مهتاب بر صورت او تابیده بود و آن را رنگ پریده و بی روح نشان می داد

دوباره نگاهش را به طرف ماه چرخاند نور مهتاب سرد و یخ زده بود

در فاصله دور زوزه یک جانور از ورای خش خش برگ های درختان لرزان در مقابل باد شنیده شد.

زوزه سگ بود؟

یا زوزه گرگ
تریستان زیر لب از رزا پرسید: چرا من یه همچه احساس بدی نسبت به امشب دارم؟

آنها سر راه خود به خانه آقای مون به خانه بلا و ری رفتند و آنها را هم برداشتند.

بلا یک لباس بلند سیاه و چین دار و بلوز سفید آهار زده با یقه بلند پوشیده بود موهایش را با اسپری به رنگ سیاه در آورده و وسط آن را سفید کرده بود

وقتی آنها را دید گفت من امشب جادوگر بزرگ هستم بنابراین خیلی مواظب باشید چون امشب خیلی بدجنس شده ام

ری پرسید: ما چه طوری باید فرق امشب تو با بقیه شب ها رو بفهمیم؟

بلا گفت: ها ها مواظب باش ری! وگرنه خال کوبی های مصنوعیتو خراب می کنم. و سعی کرد بازوی لخت او را نشگون بگیرد.

ری خود را عقب کشید. دست هایش از خال کوبی های آبی و قرمز پوشیده شده بود . یک شلوار تنگ نقره ای رنگ و یک شنل قرمز روشن روی یک پیراهن بدون آستین

نقره ای رنگ پوشیده بود چشمانش از پشت نقاب نقره ای رنگ برق می زد.

همراه با برخورد یک موج نیرومند باد که شنل او را عقب زد, کمی لرزید

رزا خندید و گفت: ری کبیر آهنین امشب توی اون تی شرت نازک حسابی سردش می شه

ری مشت های خال کوبی شده خود را بالا آورد و غرید تو با اون مشکلی داری ؟ تو با اون مشکلی داری؟

باد کلاه گاوچرانی تریستان را از سرش برداشت و چند قدم آن طرف تر روی علف ها انداخت. تریستان به دنبال ان دوید و در همان حال گفت: فکر می کنم قبلا یه بند به این

کلاه بود که می شد اونو زیر جونه بست. و کلاه را دوباره با فشار روی سرش گذاشت

ری به گروهی از بچه های نه یا ده ساله که با لباسهای عجیب و غریب برای قاشق زنی به خا نه ای در آن طرف خیابان می رفتند اشاره کرد و گفت: خوش به حال اون بچه

ها! خیلی بهشون خوش می گذره دارن کیف می کنن. خوش به حال اونا که مجبور نیستن به مهمونی خسته کننده معلمشون برن

تریستان گفت: ما مجبور نیستیم خیلی بمونیم می تونیم زود تمومش کنیم

صدای بلندی که به نظر می رسید صدای شکستن یک شاخه خشک باشد از پشت سر شنیده شد

تریستان به سرعت به عقب چرخید و هیکل تیره ای را دید که تقریبا پشت یک بوته بلند از نظر مخفی بود
یک خو آشام؟

با صورت سفید لبهایی سرخ پررنگ , موی سیاه و شنل بلند سیاهی که در باد به اهتراز در آمده بود.

موجود خون آشام با صدایی ملایم چنان ملایم که تریستان مطمئن نبود دقیقا کلماتش را شنیده باشد- گفت: مواظب باشید!

و سپس دوباره با همان کلمات آرام و شمرده تکرار کرد: مواظب باشید!

تریستان گفت: هی.....

آیا او مایکل مون بود؟

ری فریاد زد: تو مشکلت چیه؟

اما خون آشام شنلش را دور خود جمع کرد و پشت بوته از نظر ناپدید شد.

اما لحظاتی بعد قبل از این که پشت به آنها شروع به دویدن کند یک بار دیگر به آنها هشدار داد.

نرید! به مهمونی نرید! اگه برید برگشتی در کار نخواهد بود.!!!!!!!!!!!!

ادامه دارد.................


پاسخ
 سپاس شده توسط ~SoLTaN~ ، AFEE BOZORG ، ♥ Sky Princess♥ ، ...Sara SHZ... ، Armina ، samira72 ، j0oj0o ، سوسن خانوم ، A * L * O * N * E b * o * y ، پارسا دختر کش ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: مجموعه داستان های ارال استاین - serpico - 03-05-2012، 19:33

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان