امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان تنهایی به قلم خودم

#4
گذاشتم که؟؟؟؟HuhHuhHuhHuh

صبح از خواب بیدار شدم خیلی خابالو حمله ور شدم سمت دسشویی وقتی اومدم رفتم جلو ایینه صورتم خیلی داغون بود لبام باد کرده بود رفتم سمت ضرف شویی صورتمو شستم اومدم یکم ضد افتاب زدم زیاد اهل ارایش نیستم یعنی غلط می کنم ارایش کنم لبام خیلی ضایع شد بود یکی از دور میدید فکر میکرد رژ لب زدم به حر حال مانتو مو با شلاورامو پوشیدم رفتم نشتم پیش مامانینا داشتن صبحونه می خوردن انقدر بدم میاد صبحونه رو میارن صدام نمی کنن من همیشه باید تنهایی صبحونه بخورم وای باورم نمی شه 4 روز دیگه میریم تهران دلم واس عباس تنگ می شه  وای باورم دلم واس اینجا تنگ میشه من نمی رم ای خدا چیکار کنم
بیخیل صبحونه رو خوردم مامانم منو فرستاد مغازه خرید داشت رفتم برگشتم هی منتظرم ساعت 3 بشه وقت در برم خونه عباس اینا وای یادم رفت به مامانم بگم وای چجوری بگم اگه نذاشت چی مطمئنم نمی زاره اهان رفتم پیش مامانم خیلی قشنگ نگاش کردم بهم گفت
-نازنین این جوری بهم نگا نکن اصلا حالم خوب نیست
-مامان
-یامان
-عه
-چیه؟
-من ساعت سه می خوام برم پیش رقیه
-تو غلط میکنی سری قبل رفتی بهت محل گذاشت
-نه این سری میزاره خودش گفت بیا
-کی گفت
-دیروز که داشتم با اون پسره عباس برمیگشتم
-باش برو
-عاشقتم مامان گلم
باشدم رفتم اتاق ساعت 12 اینا بود یکم خوابیدم از خواب که پاشدم دیدم ساعت 3 نیمه ای وای چرا منو بیدار نکردن ب گوشیم نگاه کردم عباس 5 بار بهم زنگ زده بود باشدم سری حاضر شدم وبدون اینکه به مامانینا بگم رفتم بیرون زنگ زدم عباس یعد سه تا بوق جوابمو داد
-الو
-سلام
-سلام چرا جواب نمی دادی؟
-خواب بودم
-ساعت خواب خانوم کجایی الان؟
- توراهم دارم میام
-باش ما منتظریم
-تو راه همش می ترسیدم با خودم میگفتم نکنه داره کلک میزنه بلایی سرم نیاره ای دا من به چیه فکر می کنم رسیدم خونشون در رو زدم که خوشبختانه الهی درو باز کرد کلی بهم خوشامد گو گفت رفتم تو با مادربزرگشم سلام کردم الهی بهم گفت که برم تو اتاق اونم الان میاد هی داشتم دنبال عباس می گشتم نبودش
رفتم تو اتاق عباس تو اتاق بود تا دیدمش هول شدم یه لب خند زدم 
-سلام
-سلام عشقم
-خوفی
-شما خوف باشی منم خوفم
رفتم نشستم رو به روش که الهی با چایی اومد تو
-سلام
پاشدم سینی رو ازش گرفتم گذاشتم زمین الهی هم نشت کنار من بعد به عباس گفت
-عباس
-بله؟
-مامان بزرگ هی میگه عباس کجاست کارت داره برو ببین چیکار داره
-باش
عباس پاشد رفت بیرون الهی شروع به صحبت با من کرد
-خوب نازنین خانوم شما چند سالته
-13 سالمه
-اصلا بهت نمی خوره
-بهم چند می خوره
-نمی دونم ولی بهت 13 سال نمی خوره
-ولی 13 سالمه
-تو با داوود رفیق بودی
وای باز اسم این پسره رو اورد اه اه انقدر ازش بدم میاد چرا همه فکر می کردن من با داوود رفیقم اصلا این داوود کیه چرا من اصلا ندیدمش بزار ببینمش حالشو میگیرم پسره ی ......
-نه داوود کیه ؟
-یعنی تو داوود رو نمیشناسی
-نه نمی شناسم تا حالا ندیدم وقت اسمشو شنیدم
-از کی ؟
- از دخترا اونا هم هی می پرسیدن تو با داوود رفیقی
-راستشو بگو رفیقی
-نه بخدا من فقط با عباس رفیقم
-قبلا باهاش رفیق نبوده
-تا جایی که یادم میاد نه
عباس اومد تو گفت
-چی میگید شما دوتا
الهی-هیچی بابا
عباس- من اینجا حوصلم سرمیره میشه بریم بیرون
پاشدیم رفتیم بیرون
(:
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6 ، elnaz-s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تنهایی به قلم خودم - درسا11 - 30-08-2013، 7:06

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان