گذاشتم که؟؟؟؟
صبح از خواب بیدار شدم خیلی خابالو حمله ور شدم سمت دسشویی وقتی اومدم رفتم جلو ایینه صورتم خیلی داغون بود لبام باد کرده بود رفتم سمت ضرف شویی صورتمو شستم اومدم یکم ضد افتاب زدم زیاد اهل ارایش نیستم یعنی غلط می کنم ارایش کنم لبام خیلی ضایع شد بود یکی از دور میدید فکر میکرد رژ لب زدم به حر حال مانتو مو با شلاورامو پوشیدم رفتم نشتم پیش مامانینا داشتن صبحونه می خوردن انقدر بدم میاد صبحونه رو میارن صدام نمی کنن من همیشه باید تنهایی صبحونه بخورم وای باورم نمی شه 4 روز دیگه میریم تهران دلم واس عباس تنگ می شه وای باورم دلم واس اینجا تنگ میشه من نمی رم ای خدا چیکار کنم
بیخیل صبحونه رو خوردم مامانم منو فرستاد مغازه خرید داشت رفتم برگشتم هی منتظرم ساعت 3 بشه وقت در برم خونه عباس اینا وای یادم رفت به مامانم بگم وای چجوری بگم اگه نذاشت چی مطمئنم نمی زاره اهان رفتم پیش مامانم خیلی قشنگ نگاش کردم بهم گفت
-نازنین این جوری بهم نگا نکن اصلا حالم خوب نیست
-مامان
-یامان
-عه
-چیه؟
-من ساعت سه می خوام برم پیش رقیه
-تو غلط میکنی سری قبل رفتی بهت محل گذاشت
-نه این سری میزاره خودش گفت بیا
-کی گفت
-دیروز که داشتم با اون پسره عباس برمیگشتم
-باش برو
-عاشقتم مامان گلم
باشدم رفتم اتاق ساعت 12 اینا بود یکم خوابیدم از خواب که پاشدم دیدم ساعت 3 نیمه ای وای چرا منو بیدار نکردن ب گوشیم نگاه کردم عباس 5 بار بهم زنگ زده بود باشدم سری حاضر شدم وبدون اینکه به مامانینا بگم رفتم بیرون زنگ زدم عباس یعد سه تا بوق جوابمو داد
-الو
-سلام
-سلام چرا جواب نمی دادی؟
-خواب بودم
-ساعت خواب خانوم کجایی الان؟
- توراهم دارم میام
-باش ما منتظریم
-تو راه همش می ترسیدم با خودم میگفتم نکنه داره کلک میزنه بلایی سرم نیاره ای دا من به چیه فکر می کنم رسیدم خونشون در رو زدم که خوشبختانه الهی درو باز کرد کلی بهم خوشامد گو گفت رفتم تو با مادربزرگشم سلام کردم الهی بهم گفت که برم تو اتاق اونم الان میاد هی داشتم دنبال عباس می گشتم نبودش
رفتم تو اتاق عباس تو اتاق بود تا دیدمش هول شدم یه لب خند زدم
-سلام
-سلام عشقم
-خوفی
-شما خوف باشی منم خوفم
رفتم نشستم رو به روش که الهی با چایی اومد تو
-سلام
پاشدم سینی رو ازش گرفتم گذاشتم زمین الهی هم نشت کنار من بعد به عباس گفت
-عباس
-بله؟
-مامان بزرگ هی میگه عباس کجاست کارت داره برو ببین چیکار داره
-باش
عباس پاشد رفت بیرون الهی شروع به صحبت با من کرد
-خوب نازنین خانوم شما چند سالته
-13 سالمه
-اصلا بهت نمی خوره
-بهم چند می خوره
-نمی دونم ولی بهت 13 سال نمی خوره
-ولی 13 سالمه
-تو با داوود رفیق بودی
وای باز اسم این پسره رو اورد اه اه انقدر ازش بدم میاد چرا همه فکر می کردن من با داوود رفیقم اصلا این داوود کیه چرا من اصلا ندیدمش بزار ببینمش حالشو میگیرم پسره ی ......
-نه داوود کیه ؟
-یعنی تو داوود رو نمیشناسی
-نه نمی شناسم تا حالا ندیدم وقت اسمشو شنیدم
-از کی ؟
- از دخترا اونا هم هی می پرسیدن تو با داوود رفیقی
-راستشو بگو رفیقی
-نه بخدا من فقط با عباس رفیقم
-قبلا باهاش رفیق نبوده
-تا جایی که یادم میاد نه
عباس اومد تو گفت
-چی میگید شما دوتا
الهی-هیچی بابا
عباس- من اینجا حوصلم سرمیره میشه بریم بیرون
پاشدیم رفتیم بیرون
صبح از خواب بیدار شدم خیلی خابالو حمله ور شدم سمت دسشویی وقتی اومدم رفتم جلو ایینه صورتم خیلی داغون بود لبام باد کرده بود رفتم سمت ضرف شویی صورتمو شستم اومدم یکم ضد افتاب زدم زیاد اهل ارایش نیستم یعنی غلط می کنم ارایش کنم لبام خیلی ضایع شد بود یکی از دور میدید فکر میکرد رژ لب زدم به حر حال مانتو مو با شلاورامو پوشیدم رفتم نشتم پیش مامانینا داشتن صبحونه می خوردن انقدر بدم میاد صبحونه رو میارن صدام نمی کنن من همیشه باید تنهایی صبحونه بخورم وای باورم نمی شه 4 روز دیگه میریم تهران دلم واس عباس تنگ می شه وای باورم دلم واس اینجا تنگ میشه من نمی رم ای خدا چیکار کنم
بیخیل صبحونه رو خوردم مامانم منو فرستاد مغازه خرید داشت رفتم برگشتم هی منتظرم ساعت 3 بشه وقت در برم خونه عباس اینا وای یادم رفت به مامانم بگم وای چجوری بگم اگه نذاشت چی مطمئنم نمی زاره اهان رفتم پیش مامانم خیلی قشنگ نگاش کردم بهم گفت
-نازنین این جوری بهم نگا نکن اصلا حالم خوب نیست
-مامان
-یامان
-عه
-چیه؟
-من ساعت سه می خوام برم پیش رقیه
-تو غلط میکنی سری قبل رفتی بهت محل گذاشت
-نه این سری میزاره خودش گفت بیا
-کی گفت
-دیروز که داشتم با اون پسره عباس برمیگشتم
-باش برو
-عاشقتم مامان گلم
باشدم رفتم اتاق ساعت 12 اینا بود یکم خوابیدم از خواب که پاشدم دیدم ساعت 3 نیمه ای وای چرا منو بیدار نکردن ب گوشیم نگاه کردم عباس 5 بار بهم زنگ زده بود باشدم سری حاضر شدم وبدون اینکه به مامانینا بگم رفتم بیرون زنگ زدم عباس یعد سه تا بوق جوابمو داد
-الو
-سلام
-سلام چرا جواب نمی دادی؟
-خواب بودم
-ساعت خواب خانوم کجایی الان؟
- توراهم دارم میام
-باش ما منتظریم
-تو راه همش می ترسیدم با خودم میگفتم نکنه داره کلک میزنه بلایی سرم نیاره ای دا من به چیه فکر می کنم رسیدم خونشون در رو زدم که خوشبختانه الهی درو باز کرد کلی بهم خوشامد گو گفت رفتم تو با مادربزرگشم سلام کردم الهی بهم گفت که برم تو اتاق اونم الان میاد هی داشتم دنبال عباس می گشتم نبودش
رفتم تو اتاق عباس تو اتاق بود تا دیدمش هول شدم یه لب خند زدم
-سلام
-سلام عشقم
-خوفی
-شما خوف باشی منم خوفم
رفتم نشستم رو به روش که الهی با چایی اومد تو
-سلام
پاشدم سینی رو ازش گرفتم گذاشتم زمین الهی هم نشت کنار من بعد به عباس گفت
-عباس
-بله؟
-مامان بزرگ هی میگه عباس کجاست کارت داره برو ببین چیکار داره
-باش
عباس پاشد رفت بیرون الهی شروع به صحبت با من کرد
-خوب نازنین خانوم شما چند سالته
-13 سالمه
-اصلا بهت نمی خوره
-بهم چند می خوره
-نمی دونم ولی بهت 13 سال نمی خوره
-ولی 13 سالمه
-تو با داوود رفیق بودی
وای باز اسم این پسره رو اورد اه اه انقدر ازش بدم میاد چرا همه فکر می کردن من با داوود رفیقم اصلا این داوود کیه چرا من اصلا ندیدمش بزار ببینمش حالشو میگیرم پسره ی ......
-نه داوود کیه ؟
-یعنی تو داوود رو نمیشناسی
-نه نمی شناسم تا حالا ندیدم وقت اسمشو شنیدم
-از کی ؟
- از دخترا اونا هم هی می پرسیدن تو با داوود رفیقی
-راستشو بگو رفیقی
-نه بخدا من فقط با عباس رفیقم
-قبلا باهاش رفیق نبوده
-تا جایی که یادم میاد نه
عباس اومد تو گفت
-چی میگید شما دوتا
الهی-هیچی بابا
عباس- من اینجا حوصلم سرمیره میشه بریم بیرون
پاشدیم رفتیم بیرون