امتیاز موضوع:
  • 15 رأی - میانگین امتیازات: 4.13
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم

#18
بغلای سر

................................................................................​.........................................................................
- خانمم می خوای بریم پیش تبسممون؟
- امیر ، من خانم تو نیستم... یه آینه بهم بده.
- آینه؟
- زود باش می خوام قیافم رو ببینم.
- اما...
- زود باش ، نمی تونم تکون بخورم.
امیر به سمته ، یه کیف رفت ، از توش آینه دراورد ، بهم آینه رو داد ، به آرومی آینه رو به صورتم نزدیک کردم ، با دیدن عکسم تو آینه ، آینه رو شکوندم ، جیغ زدم از ته دلم ، از ته دلم جیغ زدم... این منم؟ پس هستی کو؟ پس چشمای کمرنگش کو؟ متوجه شده بودم که یه چشمم نمیبینه اما... فکر نمی کردم این شکلی شده باشه ، دستا و پاهام درد می کرد ، مثل اینکه تازه از گچ درومده بودن ، بینیم درد می کرد ، تمام صورتم پر از خراش شده بود ، اجزای صورتم بهم ریخته بود ، آخریم اتفاقی که یادمه چیه؟ امیر... تصادف... کامیون... بوق... آمبولانس... دیگه هیچی ، هیچی یادم نمیاد ، اتفاق های قبل از این رو یادمه اما بعد از آمبولانس چی شد؟ پس چشم سمت چپم کو؟ چرا هیچ چشمی وجود نداره؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ نمی تونم ببینم ، هیچی نمی بینم ، هیچی ، نمی تونم با چشم چپم نگاه کنم...
- هستیَم ، جیغ نزن... خودم چشمامو میدم بهت ، دکتر گفت تا به هوش نیومدی ، نمیشه عمل کرد ، بیا بریم ، تبسم بی تاب مادرشه...
در همین لحظه دکتر داخل شد ، با یک سرفه حضور خودش رو بهم فهموند:
- ببخشید مزاحم شدم ، می خوام معاینه تون کنم اگه اجازه بدین.
- بفرمایید.
بعد از معاینه من و پرسیدن چندتا سوال مثل اسم خودم و مشخصاتم و این جور چیزا ، به من من افتاد ، رو به دکتر گفتم:
- آقای دکتر ، من مشکلی دارم؟ اتفاقی افتاده؟
- خانم امیدی متاسفم که این رو میگم اما باید بدونید که...
امیر- چی رو باید بدونیم آقای دکتر؟
- شما دیگه نمی تونید بچه دار شید ، البته شاید اگه در خارج از کشور عمل کنید ، بتونید مشکلتون رو حل کنید.
- اما... اما... علتش چیه؟
- ضربه خیلی محکم بوده ، مشکلات زیادی براتون پیش آورده ، شنیدم یه دختر دارید ، برید خدارو شکر کنید که سالمید ، حتی ممکن بود دچار فراموشی بشید.
- آقای دکتر ، صورتم چی؟ درست میشه؟
- بازم کاری از ما ساخته نیست ، خیلی بهتر شدید ، شوهرتون خیلی نگرانتون بود ، هرروز میومد اینجا ، فکر کنم اگر به خاطر دخترتون نبود ، شباهم می موند.
دیگه هیچی نگفتیم ، دکتر بیرون رفت ، رو به امیر کردم:
- حال تبسم چطوره؟ کجا زندگی می کنه؟ خیلی دل تنگم شده؟
- این سه ماه با خودم تو خونه خودمون زندگی می کردیم ، دنیای من... دوری دیگه بسته ، جدایی دیگه بسته... بیا دوتایی بریم خونه پیش تبسمون.
- با این قیافه؟ با این حال و روزم؟ تو می خوای کنار من با این قیافه بمونی؟
- هستی بذار یه داستانی رو برات تعریف کنم ، یه روز یه دختره به عشقش میگه تو چرا عاشقمی؟ پسره میگه: خوب عاشقتم عشق که دلیل نداره ، دختره ناراحت میشه میگه نه تو باید یه دلیل بیاری که چرا عاشقمی ، پسره میگه : اما من عاشقم ، تورو به دلیلی دوست ندارم... دختره عصبانی میشه ، میگه: اما همه می تونن به راحتی واسه عشقشون دلیل بیارن ، تو نمی تونی ، پسره یه کم فکر می کنه بعد میگه: خوب من دوست دارم به خاطر ، چهره زیبات ، به خاطر صدای زیبات ، به خاطر تمام زیبایی هایی که داری ، به خاطر موهای بلندت ، مدل راه رفتنت ، چشمای رنگیت و قیافه ی معصومت ، دختره اون موقع خوشحال میشه اما... یک ماه بعد دختره تصادف می کنه ، اون قدر شدت تصادف بد بوده که دختر نمیتونسته حرف بزنه ، موهاش کنده شده بوده و چشماش دیگه نمیدیده ، دختره روی ویلچر نشسته بوده که پسره از در وارد میشه ، میگه: همون طور که یک ماه پیش ازم خواستی برای دوست داشتنت دلیل بیارم ، الان دیگه دلیلی وجود نداره ، چون تو دیگه نه چهره زیبایی داری نه می تونی حرف بزنی ، نه می تونی راه بری ، نه موهای بلندی و نه چشمای رنگی ای داری ، پس دیگه نباید عاشقت باشم ، اما من... هنوزم عاشقتم ، چون عشق دلیل نداره ، می دونی دختره چی کار کرد؟ فقط یه لبخند زد.
- داستان قشنگی بود اما حالا بذار من یه داستان برات تعریف کنم ، یکی بود یکی نبود ، یه لیلی بود ، یه مجنون ، لیلی و مجنون جونشون به هم وصل بود ، اگه یه روز از هم دور میوفتادن نفسشون تنگ میشد ، اما مجنون این قصه مثل همه مجنونا نبود ، بی وفا بود ، بی رحم بود ، قاتل بود ، بی وفایی کرد ، بی رحمی کرد ، لیلی رو کشت ، با اینکه می دونست نفس لیلی بدون اون میبره ، رفت و تنهاش گذاشت ، لیلی عاشق بود ، شبا با یاد عشقش می خوابید و صبح ها به امید عشقش بیدار میشد ، سال ها گذشت و لیلی هرشب با یاد مجنون می خوابید ، خودشم می دونست که مجنون ارزششو نداره اما بازم دلتنگ بود ، بازم دلتنگ بود ، بعد چندین سال مجنون برگشت و التماس کرد که بازم لیلی و مجنون شن ، مثله کتابا ، التماس کرد که لیلی ببخشتش ، اما می دونی لیلی چی گفت؟ گفت: تورو همون ثانیه ای که رفتی بخشیدم به خاطر کلمه ی مقدس عشق بخشیدم اما می دونی چیه؟ مجنون رو لب های لیلی نگاه کرد تا شاید کلمه ای ازشون بیرون بیاد ، اما لیلی چیزی نگفت ، بازم التماس کرد اما لیلی ، با یه جمله همه چیز رو تموم کرد ، گفت : ارزون تر از اونچه فکرشو کنی بودی اما برای من گرون تمام شدی.
همون طور که می گفتم گریه می کردم ، امیر هم گریه می کرد ، گفت:
- یعنی من برای تو تمام شدم؟
- تمام شدی... خیلی وقته ، گفتم که دیره ، گفتم که دیگه دوست ندارم... امیر... از تبسم مراقبت کن اون جونمه ، دخترم اگه منو با این قیافه ببینه ازم می ترسه ، ازم بدش میاد ، تبسم زندگی منه ازش مواظبت کن... من منتظرت موندم ولی تو نمون ، چون من دیگه هیچ وقت بر نمی گردم... قول بده با کسی که دوسش داری ازدواج کنی... تبسم بی پدری کشید ، نذار بی مادری هم بکشه... شاید از شانس بد تبسمه که هیچ وقت نتونست من و تو رو کنار هم داشته باشه ، خیلی مراقبش باش که اگه منو یه زمانی دیدی شرمنده نباشی... منم مثله چشام ازش مراقبت کردم....... از چشام نتونستم اما تو این کارو بکن ، من جونمو دارم می سپارم دستت ، دخترم رو ، ناامیدم نکن ، عشق خیلی پر معنا تر از اونه که ما بفهمیم ، عشق که پاک نمیشه ، خاک نمیشه ، از بین نمیره ، عشق تا آخر دنیا باقی می مونه ، مطمئن باش ، خداحافظ بی وفا... خدافظ عشق قدیمی من... برو... بذار این آخرین دیدارمون باشه.
- اما من عشق رو میفهمم ، هستی این تنها خواستت از منه؟ می خوای که کنارم نباشی؟
- برو امیر ، برو...
- میرم اما بدون ، عشق من یه عشق واقعیه ، پاک نمیشه... خاک نمیشه و تا آخر دنیا باقی می مونه ، نمی خوام برم اما حیف که عاشقم ، حیف که خودخواه نیستم ، حیف که بیشتر از جون خودم خوشحالی عشقم برام ارزش داره ، حیف که مجنونم ، ای کاش لیلی رو ناراحت نمی کردم ، کاش می تونستم عشقم رو بهش ثابت کنم ، کاش می فهمید تو تمام اون سال ها مجنون دوبرابر دلتنگش بوده ، کاش براش تمام نمیشدم... خدافظ عشق دیروز و امروز و فردام ، خدافظ نفسم ، خدافظ هستیَم ، خدافظ عشق همیشگیم اما یادت باشه ، در اون خونه به روت بازه ، هم من ، هم تبسم منتظرتیم... هیشکی هم ازت نمی ترسه ، دیر نکنی... خدافظ لیلی فراموش نشدنی.
سرم رو تو بالشت فرو بردم تا دیگه اشکاش رو نبینم ، خودم جونمو از خودم گرفتم ، اینبار قاتل خودم ، خودم شدم... رفت ، چرا فکر می کردم که عاشق واقعی منم؟ چرا فکر کردم که عاشق تر از من نیست؟ امیر به خاطر عشقش هرکاری می کنه... اما من نمی تونم ، من خودخواهم برعکس اون ، من یه غرور لعنتی دارم ، همون غروری که خیلی وقت پیشا فکر می کردم شکسته اما... اما نشکسته بود فقط مثله خاکستر بود ، دوباره آتیش ققنوس به راه انداخت ، به یه دریا واسه خاموش کردنش نیاز دارم اما کم اراده تر از اونم که به دنبال دریا برم ، من برای کی این کارو انجام دادم؟ امیر؟ اون که راضیه ، برا خودم ، آره برای خودم بود ، تبسمم امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی ، امیدوارم کنار پدرت و مادر جدیدت خوش باشی ، امیر ازدواج می کنه من مطمئنم ، مطمئنم... باید برم ، این همه سال تنهایی بست نبود؟ کی از منجلاب تنهایی رها می شم؟ شاید هیچ وقت ، میرم ، میرم تا نبینم کسی رو...
یک ماه گذشته امیر رو ندیدم انگار با من قهر کرده ، خدایا لبخندم الان چطوره؟ تبسمم چطوره؟ خدا کنه با باباش و مامان جدیدش خوشبخت شه ، خدا کنه. وقتی امیر رفت ، المیرا و ساشا اومدن ، فکر کنم فقط اونا خبر داشتن ، دریا چند وقتی بود که دیگه باهام رابطه نداشت ، بهش زنگ زدم ولی انگار سرش شلوغ بود ، ازدواج کرده بود و بچه دار هم شده بود ، البته من نتونستم به خاطر تبسم تو عروسیش شرکت کنم ، شاید دوباره باهم دوست شیم ، شاید... اون روز رو بگم ، رفتم خونه المیرا ، خیلی سخت بود ، تنها چیزی که باعث میشد بخندم ، پیام کوچولو بود ، به المیرا گفته بودم بره خونم و وسایلم رو جمع کنه بیاره ، سه روز گذشت به فرشته جون زنگ زدم ، دیگه از تصمیمم مطمئن بودم ، این کارو از خیلی وقت پیش می خواستم انجام بدم اما جرئتش رو هیچ وقت نداشتم ، برا همین مدارک لازمم آماده بود ، فرشته جون جواب داد:

- سلام دختر ، خوبی؟
- سلام فرشته جون ، خوبم ممنون.
- دیگه کلا از ما خبر نگیری ، سایه می گفت بچه داری درسته؟
- بعد از طلاق متوجه شدم ، حاملم ، وقتی امیر رفته بود ایتالیا.
- فکر می کردم ازدواج می کنی.
- بعد امیر؟
- حالا چی شده یادی از ما کردی؟
- فرشته جون... امیر برگشته...
- خوب؟
- وقتی بهم علت رفتنش رو گفت ، آتیش گرفتم ، بهم گفت شش سال پیش وقتی اونطوری رفت ، سرطان گرفته بود ، سرطان خون ، گفت من رفتم تا غم خوردن تورو نبینم ، نمی دونم از خوش شانسیه یا نه... بعد شش سال مداوا شد ، برگشت و گفت باهم زندگی کنیم...
- نمی تونی ببخشیش؟
- من وقتی رفت بخشیدمش ، چون عاشق بودم اما... وقتی برگشت و این حرف هارو بهم زد ، نمی دونم چرا ولی ، هنوزم دیوانه وار دوسش دارم اما بهش گفتم دوست ندارم ، می خواستم برم بیرون... هوای آزاد می خواستم ، داشتم فکر می کردم ، منم می خواستم کنارش باشم ، منم با اینکه منو شکست ، با اینکه همه رو ازم گرفت ، با اینکه منو تنهای تنها گذاشت می خواستم دوباره باهاش باشم اما... نمی دونستم دارم چه مسیری رو میرم ، فقط یادمه خوردم به یه کامیون ، پاهام قفل شده بود تو زمین... سه ماه تو کما بودم ولی حالا... (به گریه افتاد)
- حالا چی شده عزیزم؟
- جرئت دیدن قیافم تو آینه رو ندارم ، چشم چپم رو از دست دادم ، صورتم انقدر زشته که احساس می کنم دخترم از دیدنم می ترسه ، اما امیر... خیلی مهربونه ، خیلی عاشقه ، دوباره ازم خواست که برگردم اما نمی تونم ، من نمی تونم برا همین می خوام برم.
- بری؟ کجا؟
- انگلیس ، آمریکا ، کانادا ، سوئیس... هرجا ، هرجا که زودتر بشه رفت ، فقط می خوام برم ، تنهایی.
- پس دخترت چی؟
- گفتم که ، نمی تونم بذارم دخترم یه مامان زشت و ترسناک رو کنار خودش تحمل کنه ، تنها میرم ، شما می تونید کارامو بکنید؟
- حتما... حتما ، باشه ، ناراحت نباش.
- ممنون.
حالا بعد یک ماه ، همه ی کارام درست شده ، فردا می رم ، فردا پرواز دارم ، به لندن ، دارم میرم دارم ، دخترم رو ، عشقم رو تنها می ذارم ، دارم میرم ، به هیچ کس نگفتم ، می خوام تنها برم ، بی صدا ، برعکس امیر...
خدایا درسته؟ غلطه؟ یه نشونه ، اگه همین الان از هواپیما پیاده نشم تمام میشه ، میرم و دیگه کسی رو نمی بینم ، کمربند ها را محکم کنید ، انگار داشتن بهم فحش می دادن وقتی این جمله رو شنیدم ، نه المیرا ، نه دریا ، نه امیر ، نه سایه ، نه نوید ، هیچ کس نمی دونست ، دارم میرم ، بدون هیچ یاوری ، بدون هیچ همراهی ، بازم تنهام... یعنی باید پیاده شم؟
چقدر هوا سرده ، باد موهام رو تکون میده ، شال گردنم در مسیر باد حرکت می کنه ، بی اختیار با باد همراه میرم و به جهت باد میرم ، یه صدا میاد ، انگار یکی داره میگه مامان ، هستی اشتباهه ، تبسم ایرانه کنار باباش ، اینجا کجاس؟ چرا همه غریبن؟ چرا هیچ کس رو نمی شناسم ، چقدر اینجا عجیبه ، آدماش فرق دارن ، من اینجا چی کار می کنم؟ دخترم کجاس؟ تبسمم کجاس؟ عشقم کجاس؟ چشمم کجاس؟ صورتم کجاس؟ چیزی یادم هست؟ از اون همه کلاس هایی که رفتم ، کدومشون به دردم خورد؟ هنوز معنی سلام رو به انگلیسی می دونم؟ سرم رو تکون دادم و فکر های پوچم رو بیرون ریختم ، باید از نو شروع کنم ، یکی بود یکی نبود ، یه دختر نه یه زن تنها بود ، تنهای تنها ، نه همدمی ، نه بچه ای ، نه عشقی ، یه قلب داره از جنس سنگ ، یعنی باید سنگ باشه ، اگه شیشه باشه بازم می شکنه ، یه دل داره ، کوچک تر از بند انگشت ، یه غرور داره که باعث نابودیش شده ، یه چشم نداره ، زیبایی نداره ، خانواده نداره ، هیچ دنیایی نداره ، فقط زندگی می کنه ، بی هدف ، بی توجه به همه چیز ، داره قدم بر می داره... این یه زندگیه تازس ، بدون هیچ کسی.
آدرس رو از یکی پرسیدم ، فرشته جون خیلی زحمت کشیده بود برام ، یه خونه گرفته بودم ، یه خونه ی یک نفره مبله ، چمدانم رو جلوی در گذاشتم ، اینجا مثله زندان می مونه ، من تنها می خوام تو این مملکت زندگی کنم ، تو این خونه؟ اینم غنیمته ، رو مبل بیهوش شدم از شدت خواب تا فردا صبحش خوابیدم ، صبح با یک خواب بد بیدار شدم ، چشمام رو مالیدم ، به کابوس عادت داشتم ، بلند شدم و به حمام رفتم ، سریع آماده شدم ، امروز صبح قرار کاری دارم ، می خوام برم تو یه شکت معماری ، آماده شدم ، کت و شلوار کرم رنگ پوشیدم با بلوز سفید ، هوا سرد بود ، موهام رو باز گذاشتم ، کلاه سرم کردم و بعد هم شالگردن رو دور گردنم پیچیدم ، از در خونه بیرون رفتم ، یه تاکسی گرفتم و جلوی شرکت پیاده شدم ، یه نفس عمیق کشیدم ، هستی... وارد شرکت شدم ، به سمت منشی آنها رفتم ، گفتم: sorry I am new emplye where is the boss office please? hello
سلام ، ببخشید من کارمند جدیدم ، اتاق رئیس کجاس لطفا؟
Oh hello I nice to see you , its next to the fifteen room , go from this way.
اوه ، سلام از دیدنتون خوشحالم ، اون کنار اتاق پانزدهه ، از این راه برو.
از راهی که گفته بود رفتم ، به دفتر رئیس رسیدم ، نفس عمیق کشیدم و داخل شدم ، رئیسمون یه خانمه خیلی با شخصیت بود ، بعد از صحبت هایی درباره ی کار و این چیزا ، ازم درباره ی صورتم پرسید ، جواب داد ، تصادف کردم. قرار شد از فردا کارم رو شروع کنم.
به خونه برگشتم ، چمدانم هنوز جلوی در بود ، توی خونه چرخ زدم ، چه خونه ای داشتم در کنار امیر و حالا... ، چمدان رو به اتاق بردم ، بازش کردم ، لباس ها روی هم چیده شده بودند ، اما یه دفتر روی آنها قرار داشت که مطمئن بودم مال من نیست ، به جلدش دقت کردم ، چقدر آشنا بود ، به ذهنم فشار آوردم ، دفتر ، دفتر... این دفتره امیره ، آره دفتر امیر بود ، خدایا اینجا چیکار می کنه؟ دفتر رو برداشتم و به سختی بازش کردم ، صفحه ی اولش اینطوری نوشته بود:
به نام خدایی که عشق را آفرید
با من چه کردی ، چه حکمتی داشت که به اینجا بیام و تو را ببینم؟ آخر دختر تو چی داشتی که از همون لحظه اول عاشقت شدم؟ عاشق اون چشات ، عاشق لبخندت ، عاشق بی محلیات ، تو تمام زندگی منی و فکر نفس کشیدن بدون تو آزارم میده ، می خوام تا آخر عمرم باهات بمونم و فقط با تو نفس بکشم...
اشک هام بی تامل جاری شدند ، این نامه رو حدود هفت سال پیش خوندم ، تو دفتر خاطرات امیر ، همون موقعی که متوجه عشق اون هم شدم ، کنار دریا ، قشنگ یادمه ، تمام اتفاق های اون روز برام تداعی شد ، خیلی قشنگ کنارم موندی بی معرفت ، صفحه ها رو ورق زدم ، تصمیم به خوندن همشون گرفتم ، از صفحه ی دوم شروع به خوندن کردم:
خدایا مچکرم ، هستی مال من شد ، دنیای من شد ، چقدر دوسش دارم ، چقدر دوست دارم که خوشبختش کنم ، امروز گفت که منو دوست داره ، امیدوارم راست گفته باشه ، چون بدون چشماش میمیرم ، خدایا کمکم کن ، نه اندازه ی خودم ، حدالقل یکم دوسم داشته باشه ، فقط کنارم باشه ، همین برام کافیه ، این که عشقش رو داشته باشم.
................................................................................​.........................................................................
دو ماه و دو هفته گذشته ، فردا میریم خواستگاری ، با هستی زندگی کردن مثله رویاس ، خدایا عشق رو در قلبش زنده کن ، عشق من رو ، بذار عاشقم بمونه ، همه چی خوب پیش بره ، کمکم کن.
................................................................................​.........................................................................
روز هایی رو که نوشته بود ، خوندم ، همشون خاطره های دو نفریم بود ، از نامزدی و ازدواج گرفته تا خاطره های مدت زندگیمون ، اما یکسری از نوشته هاش برام آشنا نبود:
مچکرم که هستیم عاشقمه ، شش ماه از ازدواجمون گذشته ، با خبری که امروز بهم دادن شوکه شدم ، من سرطان دارم ، اونم سرطان خون ، زنده نمی مونم ، عشقم چی؟ هستیم چی؟ کنار اون احساس آرامش دارم اما... اگه من برم ، اگه تنهاش بذارم ، میشکنه ، خورد میشه ، اگه مردنم رو ببینه ، اگه بدونه می خوام تنهاش بذارم ، در کنار من از بین میره ، من عاشق تر از اونم اما هستیمم عاشقه ، نمی خوام ناراحتیش رو با چشمای خودم ببینم ، نمی خوام...
................................................................................​.........................................................................بهش گفتم ، اما نه حقیقت رو ، بهش حرفایی زدم که باعث شد ده هزار بار خودم رو لعنت کنم ، گفتم نمی خوامت ، من که از همه بیشتر می خوامش ، من که عاشقشم ، هستیم ببخش ، ببخش که مجبورم ، ببخش که نمی خوام با عذاب وجدان زندگی کنی ، بهتره من آدم بده باشم ، بهتره من برم ، بهتره همه منو مقصر بدونن ، تو جوونی ، قشنگی ، خوش اخلاقی ، متینی اما مثله اینکه من لیاقت تو رو نداشتم ، مثله اینکه من نمی تونستم کنار تو باشم ، بودن کنارت لیاقت می خواد ، مرسی که هفت ماه باهم بودیم ، بهترین روزهای زندگیم ، روزهای کنار تو بود ، روزهای با تو بودن ، از امروز هم تا روز مرگم ، روزهای به یاد تو بودن ، به المیرا و ساشا که مطمئن ترین افراد بودم ، گفتم مراقب هستی باشن اما به اونها هم نگفتم علت رفتنم چیه ، شدم مثل عروسک کوکی ، فقط میگم مجبورم ، متاسفم ، چی می تونم بگم؟
................................................................................​.........................................................................
جدا شدیم... اگه می تونستم هیچ وقت این کارو نمی کردم ، می خواستم پیوندمان تا همیشه بمونه و موندگار شه ، می خواستم بدون اون نباشم ، اما الان بدون اونم ، تنها کاری که تونستم بکنم گرفتن قول برای مواظب خودش بودن بود همین ، خیلی تنهام ، دارم میرم ، میرم تا دیگه بر نگردم ، تنهام...
................................................................................​.........................................................................
تو ایتالیام ، پنج سال گذشته ، من خوب شدم ، با یاد هستیم سرطان خون رو شکست دادم ، فقط به وقت نیاز دارم ، می خوام کاملا خوب شم ، بعد برگردم ، می خوام قیافه ام حدالقل یکم شبیه قبل بشه ، تو کل این سال ها ، روز سالگرد ازدواجمون رو جشن می گرفتم ، من می خواستم کنار هستی باشم اما تنهام ، خدا کنه که ازدواج نکرده باشه.
................................................................................​.........................................................................
برگشتم ایران ، اونشب ، رفتم خونه ی ساشا ، می دونستم که هستی هم میاد اونجا ، وقتی دیدمش شوکه شدم ، نشناختمش ، چشمای افسانه ایش ، بی رنگ شده بود ، عزیزدلم از بس گریه کرده بود چشماش ریز شده بود ، صورتش شکسته بود مثل من ، تازه فهمیدم اونم اندازه ی من دوسم داشته ، چیزی که هیچ وقت بهش یقین نداشتم ، بهش نزدیک شدم و گفتم:
- هستی... عوض شدی.
یه لبخند کوچک و تلخ زد و بعد زد زیر گریه ، هستیم داشت با اون چشماش گریه می کرد ، گریش رو برای چند ثانیه متوقف کرد و داد زد:
- تبســـم... تبسم مامان ، بیا بریم.
صدای یه بچه از تو اتاق اومد: مامان دارم بازی می کنم.
- زود باش تبسم.
- مامان تورو خدا.
وقتی با گوش های خودم شنیدم که ازدواج کرده ، دنیا برام تیره و تار شد ، ولی برای اطمینان گفتم:
- هستی... ازدواج کردی؟
یه دختر بچه ی خیلی خوشکل از اتاق بیرون اومد ، خیلی شبیه هستی بود ، هستی ولی جوابم رو نداد ، به اتاق رفت ، تبسم مقابلم ایستاد ، خیره نگاش کردم ، خیلی ناز بود ، عطر هستی در سراسر وجودش جریان داشت ، چند دقیقه بعد هستی با مانتوی دکمه باز و یه شال روی سرش بیرون اومد ، اومد سمت تبسم و بغلش کرد ، تبسم گفت: مامان ، مامان بمونیم دیگه ، من دارم بازی می کنم. با اینکه هیچ کس اون موقع حرفی نمی زد اما المیرا گفت: هستی جان بذار بمونه با بچه ها بازی کنه... من فردا میارمش پیشت ، دخترش رو روی زمین گذاشت و از در خارج شد ، تبسم دوباره مقابلم ایستاد ، یه دختر کوچولوی ناز که انگار چهار سالش بود ، خیلی ظریف و لاغر بود ، درست مثل مادرش ، اما حیف که راه ما دونفر از هم جدا شده بود ، اون ازدواج کرده بود و دیگه با من کاری نداشت ، بوسه ای به موهای تبسم زدم که المیرا اومد سمتم و گفت:
- امیر ، دخترت خیلی شبیه خودته.
این رو که گفت تازه متوجه شدم که تبسم دختر منه ، یعنی وقتی از هم طلاق گرفته بودیم اون حامله بود؟ پس تست چی؟ با سرعت از اونجا خارج شدم و دویدم به سمت خونه ای که یه زمانی خونمون بود ، در حیاط رو باز بود ، داخل شدم ، در خونه هم قفل نبود داخل شدم و گفتم:
- خوب به قولت عمل کردی.
- ......
- تبسم... دختر منه؟ آره؟ یعنی دختر مائه؟
برگشت سمتم با گریه گفت:
- چرا اومدی؟ چرا برگشتی؟
- به خاطر تو... به خاطر عشقمون.
- بعد شش سال... خیلی دیره.
- هستی بذار بگم...
- نه امیر هیچی نگو فقط گوش کن...
آخرین حرفش این بود:
- الان اومدنت دیره... خیلی دیره ، خیلی دیر عشقمو فهمیدی... دیگه دوست ندارم ، متاسفم.
دوید بیرون ، دنبالش رفتم ، به سمت اتوبان رفت ، یه کامیون از دور بوق می زد ، داد زدم: هستی برو کنار ، هســــتــــی الان کامیون می خوره بهت ، نمی شنید ، هرچی صداش کردم نشنید و بعد هستی چشماش رو بست ، نگاش قلبم رو لرزوند ، نگاه کردن به صورتش برام سخت بود خیلی سخت ، داشتم میمردم. قلب من از کار ایستاد ، صفحه بالای سرش خط های صاف رو نشون میداد بدون هیچ انحنایی...

................................................................................​.........................................................................
دوماه می گذره از تصادف ، هرروز علائم حیاتیش چک میشه اما برنگشته ، خدایا نجاتش بده ، خدایا فهمیدم رفتنم چقدر عذابش داده ، برش گردون ، من هنوز امیدوارم ، خدایا من امیدوارم امید تبسمم رو ناامید نمی کنی ، خدایا دخترم بی مادر نشه... کمکش کن. یک ماه دیگه گذشته تو بیمارستانم ، تبسم خیلی بی تابی می کنه ، دوباره اشک ها مهمان چشمام شدن ، یه پرستار سراسیمه و با سرعت از اتاق هستی بیرون اومد ، حالا دیگه هرروز می دیدمش اما با چشمای بسته ، خدایا ای کاش این پرستار خبر باز شدن چشم هستیم رو بده.
- همسر خانم هستی امیدی شمائید؟
- اتفاقی افتاده؟
- چشمتون روشن ، مریضتون به هوش اومده.
- خانم راست میگید؟ یعنی باور کنم؟
- بله... فقط از وقتی چشم باز کرده میگه تبسم.
- تبسم دخترمونه ، می توننم ببینمش؟
- شاید...
- شاید چی؟
- شاید شمارو نشناسه ، آخه ضربه محکمی به سرش خورده.
- امکان داره؟
- انشالا که نه... می تونید ببینیدش ، فقط با احتیاط.
- ممنون.
بعد از خبر دادن به ساشا ، رفتم تو اتاق ، هستی دراز کشیده بود ، سِرُم بهش وصل بود ، نزدیکش شدم:
- هستیه من... منو می شناسی؟
- تو؟...
................................................................................​.........................................................................
تا همین جا نوشته بود ، چون بعدش دیگه قصه ی من و امیری وجود نداشت ، امیر چقدر من و تو بهم نزدیکیم ، دوست داشتم خاطراتت ادامه پیدا می کرد تا زمانی که... اینا همش خیالات منه ، امیدوارم خوش باشی ، اشک ها از گونه هام می بارید. روز ها گذشتن و گذشتن ، یک سال گذشته ، به زندگی بدون تبسم خیلی سخت عادت کردم ، ولی تموم شد الان فهمیدم که تنهام ، یک ماه که گذشت تصمیم گرفتم درمان کنم ، یکی از همکارام که ایرانی بود ، بهم گفت که یکی از فامیلاش پرستاره و شاید بتونه برای صورتم دکتر بهم معرفی کنه ، صورتم کاملا بهبود پیدا کرد ، بعد از طریق همون پرستاره که ویانا نام داشت و دو رگه بود ، پدرش ایرانی بود ، مادرش هم روسی بود اما اومده بودن و انگلیس زندگی می کردن ، فارسی رو می تونست صحبت کنه و متوجه بشه ، مشکل بچه دار نشدم هم حل شد اما... چشمم ، هرکاری کردم ، هر کاری کردم نتونستم معالجش کنم ، تو این مدت با پائول آشنا شدم ، یه انگلیسی دورگه بود ، مادرش ایرانی بود و پدرش هم انگلیسی ، خیلی سخت فارسی حرف می زد ، اما همیشه به من می گفت خیلی خوب انگلیسی حرف می زنم ، پائول همسایه ام بود ، لطف واقعا زیادی نسبت به من داشت ، بهم پیشنهاد ازدواج داد ، خیلی فکر کردم تو این مدت ، منم حق زندگی دارم ، حق دارم ازدواج کنم ، نمی دونم باید چیکار کنم ، از اون ور امیر و تبسم ، از این ورم پائول ، هرچی سعی می کنم ، یه عشقی در قلبم زنده کنم ، نمیشه ، نمی تونم ، اما این خواسته خودمه ، من خودم خواستم قلبم از سنگ باشه ، خودم خواستم دیگه هیچ کس واسه ی سرکشی پا به دلم نذاره و بره ، این خواسته ی خودم بود ، امـــیر ، کجایی امیر؟ نامرد چرا ازدواج کردی؟ چرا انقدر زود فراموشم کردی؟ دوماه گذشت که خبر ازدواجش رو بهم دادن ، خبرش رو زنش بهم داد ، خودش زنگ زد و گفت ما ازدواج کردیم ، گفت مطمئن باش از عشقت مواظبت می کنم ، امیر بذار من داستانت رو ادامه بدم: بعد یه مدت که هستی رفت ، فراموشش کردم ، از یاد بردمش ، هستی برام مرد ، رفتم ازدواج کردم با کسی که هستی ازش متنفر بود ، با کسی که هستی همیشه بیم بودن اونو با من داشت ، با کسی که دوسش دارم ، با پریچهر. خبر عروسیشون رو پریچهر بهم رسوند ، دخترم چی میشه؟ تبسم می خواد با پریچهر زندگی کنه؟ می خواد می خواد برای تبسمم خواهر یا برادر بیاره؟ آره؟ ای خدا یا منو بکش یا انقدر سخت عذابم نده ، بریدم ، دیگه نمی تونم ، تحمل ندارم ، شش سال فقط اشک ریختم و تو خودم ریختم ، شش سال با هیشکی درد و دل نکردم ولی الان کاسه ی صبرم لبریز شده ، دیگه نمی تونم سکوت کنم ، می خوام همه جا جار بزنم ، بگم چه بلاهایی به سرم اومده ، بگم چقدر این همه مدت سختی کشیدم ولی نذاشتم دخترم یه قطره از اشکام رو ببینه ، بگم که من یه مادرم ، مادری که شش سال دخترش رو تنهای تنها ، بدون هیچ کسی بزرگ کرد ، داد بزنم و بگم من یه عاشقم ، عاشقی که شش سال به پای عشقش سوخت ، آره من هستیه بدبخت یه مادر عاشقم ، عوضم نمی شم ، هرچقدر که خودمو گول بزنم ، من همینم ، همین. روز ها به سرکار می رفتم و شب ها هم خسته برمی گشتم خونه و فقط وقت شام خوردن داشتم و بعد هم از فرط خستگی می خوابیدم.
من تصمیمم رو گرفتم ، اول دخترم رو میارم پیش خودم و بعد هم با پائول ازدواج می کنم ، اون حتی یک سال هم منتظرم نموند ، من احمق شش سال به انتظارش نشستم ، تو آینه به خودم نگاه کردم:
- هستی ، دختر چی شد؟ چه کار کردی با خودت؟ چه زود به آخر خط رسیدی ، چه زود باختی ، این داستانا چیه؟ این اتفاقا چیه که تو زندگیت افتاده؟ چرا زندگیت شبیه فیلما شده؟ چه زود زندگیت تمام شد ، همه ی کارات تکراریه ، چرا این شکلی شدی؟ چرا چشمت رو از دست دادی؟ به خاطر عشق کی؟ چی؟ چرا خودت با دست خودت ، خودت رو انداختی تو چاه؟ هستی الان تنهایی ، هیشکی نیست ، تبسم دختر توئه ، تو ، اون فقط دختر توئه ، این تو بودی که اونو دنیا آوردی ، تو بودی که نذاشتی کمبود پدرش رو حس کنه ، تو بودی که وقتی افتاد تو استخر برای نجاتش هیچی رو ندیدی ، تو بودی که یک بارم جلوی هیچ کسی دست دراز نکردی ، هستی تو همچین آدمی هستی ، یه آدم محکم ، کسی که در هر صورتی دووم میاره... دووم میاره؟ تو که خودت اغراق کردی که مردی... روزگار تلخیه ، روزگار غریبیه ، من یه دختر دبیرستانی بودم ، می تونستم از زندگی لذت ببرم ، الان یه زن بیست و پنج سالم ، یکی که دنیا براش تمام شدس ، پائول باهات ازدواج می کنم ، فقط دلمو نشکن.
دلم تنگ شده بود ، نمی خواستم به پائول بگم ، با خودم قرار گذاشتم که به ایران برم و تبسم رو بردارم بیارم پیش خودم ، با امیر کاری ندارم ، با پریچهر هم همینطور ، می خوام قبلش به یکی بگم ، به کی؟
تلفن رو برداشتم ، با لرزش دستام شماره رو گرفتم ، جواب داد ، به زبان خودشون گفت:
- بله؟
- .......
- بله؟
- سلام.
به ایرانی گفت: شما؟
- من هستیم.
- هستی؟ سلام ، چه خبر؟ خوبی؟ نمی دونی چقدر دلم تنگ شده ، کجایی؟
- لندن.
- تنها؟
- پس با کی؟
- اتفاقی افتاده؟
- می تونم ازت یه سوال بپرسم؟ فقط راستشو بگو.
- معلومه ، بپرس.
- پریچهر با امیر ازدواج کرده؟
- باید ازت معذرت خواهی کنم ، من نتونستم مانعش بشم.
- یعنی ازدواج کردن؟
- اینطوریه فکر کنم ، امیر برگشته ایران ، پریچهرم ایرانه.
- خدافظ.
- هستی...
قطع کردم ، قطره های اشک دونه دونه می چکیدند ، من تنهام ، تنهــا.
دارم میرم ایران ، دارم میرم تا تبسم رو بیارم پیش خودم ، از هیچ کس نمی ترسم ، هیچ نیرویی بالا تر از عشق مادر و بچه نیست ، هیچی نمی تونه مارو جدا کنه ، تبسمم پیش من زندگی می کنی ، پیش من و پائول ، اگه بتونم ، کلی برای لبخندم ، برای دختر نازم ، تبسمم سوغاتی گرفته بودم ، برای دو هفته مرخصی گرفته بودم ، خیلی راحت بهم مرخصی داد ، طرح های من بی نظیر بود ، با اینکه تا قبلش هیچ تجربه ای نداشتم ولی چون با عشق این کارو می کردم خیلی خوب انجامش می دادم ، چه آرزو هایی داشتم ، می خواستم از ایتالیا فارق التحصیل شم ، می خواستم کنار امیر و عمو سعید کار کنم ، یه تونیک تا بالای زانوم به رنگ سفید پوشیده بودم با شلوار لی مشکی ، داشتم درو باز می کردم تا بیرون برم ، صدای در اومد ، آروم به انگلیسی گفتم:
- کیه؟
جواب نداد ، درو باز کردم ، اَ اَ امیر... این امیره ، خودشه ، نامرد ، خود امیره ، بهش نگاه کردم و گفتم:
- از اینجا برو.
- .....
داد زدم:
- گمشو ، برو بیرون ، برو ، امیر برو.
- هستی.
- اسم منو به زبونت نیار ، برو بیرون.
اومد جلو ، مانع اومدنش شدم و گفتم:
- تبسم کجاس؟ می خوام دخترم پیش خودم بزرگ شه ، نه پیش اون آشغال.
- هستی.
- تبسم کجاس؟
- تو خودت خواستی ازدواج کنم ، منم این کارو کردم.
- امیر دخترم رو بهم پس بده ، تو چه می فهمی از پدری؟ من بزرگش کردم ، من مادرشم ، من شش سال جورشو کشیدم ، اون دختر منــه ، تو چه می فهمی از عاطفه؟ تو مارو گذاشتی رفتی ، ما برا تو مهم نبودیم.
- هستی آروم باش.
- من نمی ذارم پیش پریچهر بزرگ شه.
- اون دیگه مادرشه ، تبسم دوسش داره.
از ته ته قلبم داد زدم: مادرش منم ، منم ، مادر اون منم ، نه پریچهر ، تبسم دختر منه ، دخترم رو می خوام ، غلط کردم گفتم پیش تو باشه ، بذار بیاد پیش خودم.
- انقدر داد نزن.
- چرا با اون ازدواج کردی؟ می خوای منو اذیت کنی؟ می خوای منو بکشی؟ تو که می دونی من رو اون حساسم ، چرا تبسم پیش اونه لعنتی؟
پاسخ
 سپاس شده توسط elnaz-s ، aida 2 ، neginsetare1999 ، s1368 ، gisoo.6 ، RєƖαx gнσѕт ، عاشق جانگ گیون سوک ، دختر اتش ، rezaak ، Berserk ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان سال های تنهایی (فوق عاشقانه) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 30-08-2013، 18:19

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان