امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نازنین

#3
اتاق قشنگ و آروم رائین با تخت یه نفره وروتختی زیبای تزئین شده بود . دستکس های رو راحتی مبل بود افتاده بود گیتارش به دیوار اتاق تکیه داده بود و خودش روی تخت نشسته بود و لودگی های مسعود هم نمی توانست اظطرابش رو کم کنه.
_خیلی بزرگواری کردن شکایت نکردن و گرنه امشب جام تو کلانتری بود بعدشم بعدشم قیافه تیمساردیدنی بود آخه وقتی عصبانی می شه سیبیلاش برق می افته.
مسعود خندید و گفت
_پسپسر بعد از هولوف دونی قیافه تو دیدنی تر می شه تو دیدنی تر بود. همچین چپوقتو چاق می کرد که تب لرز می گرفتی ولی زیاد مطوئن نباش شاید عشقشون کشیدو شکایت کردن!...دختره انقدر آروم گریه می کرد که دل سنگ آب می شد ولی اون یکی...اوخ...اوخ...زبونش عین نیش مارا بود اون قدر بلبل زبون بود که...
رائین تو حرفش پرید گفت
_تو هم تو اون هیرو بیر تخم کفتر خورده بودی یکسره با اون دختره مشاجره می کردی حالا پاشو یه حالی ازش بپرس.
مسعود خندید و گفت.
_اینو باش...!تو زیر کردی من احوالش رو پرسی کنم !ترس بردار مرگه حالا حالا ها باید هواشونو داشته باشی که شکایت نکن.
رائین من من کرد و گفت
_بحث ترس نیست خجالت می کشم .
مسعود سرش رو این ور اون ور کرد وگفت
_یه غریبل بگیر جلو صورتت .نمی بینن خجالت می کشی !...پاشو تلفن زدن حضورا عیادت کنیم .گلی شیرینی چیزی بخریم و ببریم عرضه داشته باشی ازشون رضایت می گیری .البته اگه وکیل مدافع او جا باشه.
رائین بالش روی تخت رو طرفش پرت کرد و گفت
_عجب جنس خرابی داری وسط دعوا نرخ می ذاری!ولی بعد نمی گی تا شیطون تو جلدش نرفته نمک گیرشون کنیم.
شب سردی بود باد زوزه می کشید شاخه های خشک درختان از سرما می لرزیدند . تاریکی بر شهر حاکم شده بود مسعود و رائین با چایی گرم عمه مهر پذیرایی می شدند مسعود وسایل اتاق رو وارسی می کرد پرده های تو و مبمان و دکوراسیون نو که از تمیزی برق می زد و حکایت از وضع مالی خوب صاحب خونه داشت.
_به بزرگی خودتون ببخشین خیلی باعث زحمت شدیم!درواقع تقصیر من بود که غیرتی شه بودم و همین غیرت کار دستمون داد.می خواستم یه عوضی رو که مزاحم خواهرم شده بود ادب کنیم.
صورت مهر پر از لبخندی شد
_یه تصادف بود و گذشت باهم پدرکشتگی که نداریم از این چیزا پیش میاد اینا تجربه ای است که واسه جونا گرون تمام می شه .
قیافه مظلوم رائین به دل مهر نشیت .چند کلمه به زور از دهن رائین دراومد
_به هر جهت منو ببخشین حال مریض ما طوره؟
نگاه مهربون مهر بهش زل زد
_دردش بهتره البته با قرص ولی مجبوره تحملش کنه تا چهل و هشت ساعت دیگه حتما خوب میشه بیشتر نگرامی اش واسه درسش هست اخه همیشه شاگرد اول بوده تو بیست و چهار ساعت هجده ساعتش رو درس می خونه.
مسعود به رائین نگاه کرد و گفت
_دست راستش زی سر من.
مهرادامه دا.
_می ترسم از قصه درسادق کنه!
رائین با شرمندگی پیشهاد داد
_اجازه می دین تو درسا کمکش کنم.اینجوری وجدانم راحت تره .
مهر پرتقال پوست کنده رو تو بشقاب گذاشت
_اگه خودش بخواتد من حرفی ندارم ...دستتون درد نکنه چه گلایه قشنگی.
رائین سربه زیر انداخت و گفت
قابل شمارو نداره
هرشیرینی تعارف کرد
_بهتره شیرینی بخورین و همه آشتی کنیم.
مسعود با حاضر جوابی گفت
_رائینم واسه همین شیرینی آورده
مسعود با چشم غره رائین را ساکت کرد و رائین خنده کنان گفت
_کاش میشد با یه چیزی نمک گیرتون کنم که از گناهم بگذرین.!
مهر تک سرفه ای کرد و گفت.
_هیچکس گناهکار نیست شاید این طور بود حتما صلاح خودش بوده.
..........
دای زنگ خلوت اونا رو بهم زد مسعود و رائین به هم نگاه کردن و مهر در و باز کرد با دیدن شوخ وشنگ مرجان که با سرو صدا داخل شد خشکشون زد

سعود به شوخی دستاشو بالا برد
_من تسلیمم.
مرجان مات شد.رائین خندید و گفت.
_ما باهم آشتی کردیم .لطفا به چشم دشمن نیگاه نکنین.
مرجان به خودش آمد و گفت.
_چند نفر به یه نفر.5_1


وبعد سراغ نازنین رو گرفت مهر به اتاقی اشاره کرد.

_فکر کنم خوابیده بلاخره قرص ها اثر کرده.
رجان خنده جانانه ای کرد
_الان می رم حیفه از وجود دشمنان تازه دوست شده بی خبر باشه.
مسعود به شوخی اخم کرد.
_ما که آشتی کردیم ولی مثل اینکه شما خیال ندارید شمشیرتون رو غلاف کنید.
وقتی مرجان به اتاق رفت نازنین رو دید که با متکایی که زیر پایش گذاشته بود خیلی وقت بود که خوابیده .قفسه پر از کتابش مرجان رو غمگین کرد خودشو تو آینه که به دیوار زده شده بود نگاه کرد و گفت.
_به کتابش حوصله ندارم نگاه کنم ولی آینه خوبه بهم می گه خوشگلم یا زشت.
یه صندلی جلو آورد و آروم روش نشست و چند ثانیه ای با محبت به نازنین نگاه کرد . بعد آروم دستش رو روی گونه اون گذاشت . نازنین از خنکی دست مرجان چشماشو باز کرد .چند لحظه ای مات و خوابزده به اون نگاه کرد.
_سلام مرجی جون کی اومدی.
مرجان خنده زیرکانه ای کرد و گفت.
_تازه اومدم بالاخره کاپیتان یه پا شدی.
نازنین با خنده پاشو کمی بالا آورد و بهش نگاه کرد . مرجان آهسته به بیرون اشاره کرد.
_جلادا تو سالن نشستن.
بروهای نازنین تو هم رفت
_کیا......
شیطنت مرجان گل کرده بود.
_قهرمان های رالی .
نازنین از مرجان کمک خواست تا برای بلند شدن کمکش کنه مرجان دستش رو زیر کمر نازنین گذاشت.
_خوبه تو چاق نیستی وگرنه این دست دیگه دست نمی شد .
انزنین اخم بانمکی کرد
حیف که نمی تونم بیام بهشون جایزه بدم
شمای مرجان برق زد
_نگران نباش الان می رم می گم شخصا بیان خدمت شما و جایزشونو بگیرن.
نازنین هول شد و گفت.
_نه تو رو خدا شوخی کردم.
رجان دستاش رو بهم کوبید و گفت
_جونمی خیلی خوبه این طوری تشویق می کنم می خوای هوار هم بکشم.
بعد بی اعتنا به التماس های نازنین تو چهارچوب در براش زبون درآورد و چند دقیقه بعد مقابل مهمونا ایستاد .
_نازنین از اینکه نمی تونه بیاد شخصا بگه مرحبا صد آفرین پسرای خوب و نازنین بهترین راننده های روی زمین.
همه به خنده افتادند از شدت خنده آب چشم مسعود سرازیر شد.
_راننده رائین بود من کمک راننده ام و به حساب نمی آم... این مرجان خانمم واقعا هزار دست زبون خورده درمیاره می ذاره جلو آدم.
رجان چشماش گشاد شد و گفت
_وا بمو نم که حق ام رو بخورین؟حق گرفتنیه نه دادنی اینو حضرت علی گفته باید بهش عمل کرد.
رائین از فرصت استفاده کرد و گفت.
اجازه می دین من برم نازنی ن خانم رو برم ببینم و شخصا ازش معذرت خواهی بخوام و طلب بخشش کنم.
هرکه از ادب و شخصیت رائین خوشش آمده بود دلش نیامد نه بگه
_ببرین باهاش حرف بزنین ممخصوصا راجبه درسش .
عد به مرجان اشاره کرد و گفت
_مرجی جون آقا رائین رو راهنمایی کن.
مرجان به شوخی چند ضربه به در زد اتاق زد.
_نازاآقا رائین می خوان بیان تو.
نازنین هراسون لباسش رو صاف کرد صورتش گر گرفته بود وسعی کر دبهتر بنشیند.
_بفرمایید تو خواهش میکنم .
هر دو وارد شدنمد رائین سلام کرد و نازنین زیر لب پاسخش را داد .صورتش از شرم سرخ شده بود مرجان صندلی رو جلو کشید و گفت.
_بفرمایید ایستاده خوب نیشت معذرت بخوایین.
رائین رنگ به رنگ شد روی صندلی نشست مرجان واسه آزار بیشتر گفت.
_چرازبون تون بند اومده مجروح به این خوشگلی ندیده بودین.
رائین از شدت دستپاچگی دستاشو به هم مالید و گفت.
بابت همه چیزشرمنده ام
رجان از اتاق بیرون رفت رائین به نازنین نگاه کرد و گفت
_فقط آرزو می کنم کاش جای شما پای من اینجوری می شد .
نازنین با ملاینمت دخترونه سرش رو بلند کرد و گفت.
_من دوست ندارم جای شما باشم .
ائین تعجب کرد و گفت.
یعنی من اینقدر گناهکارم
صورت نازنین که با لبخند زیبایی چال گونه اش رو نشون می داد.صد برابر زیباتر شد.
_سوتفاهم نشه یعنی دوست نداشتم کسی رو زیر کنم من طاقت مرگ یه بچه گربه رو هم ندارم.
رائین سرش را با تاسف تکان داد و گفت.
_وای به حال من که پای فرشته ای رو شکستم.!
نازنین سرش رو پایین انداخت و رائین با دلسوزی ادامه داد.
_اجازه بدبد تو درس هاتون کمک تون کنم.عمه تون گفتند دکتر گفته یه هفته اجازه حرکت ندارین .
6_1
نازنين سر به زير انداخت((مطمن هستين خودتون تو درسا مشكل ندارين))رائين كه رنجيجیده بوى با اطمينان گفت
(باور كنيد غلو نمي كنم من تو رياضي فیزيك حرف
اول رو مي ؤنم ولي حوصله ندارم درساي شفاهي رو حفظ كنم))
لحن نازنین آروم و دوستانه شد (( اونا رو هم حتما وقت ندارین.))
ناگهان قیافه نازنین در هم رفت و چشماش و بست و دندوناش رو به هم فشار داد و با دست تخت رو گرفت و رائین هول شد از جا بلند و شد و گفت...
((درد دارین))
نازین لبانش رو گاز گرفت رو گفت
((مهم نیست خوب میشه بیشتر درد پا از توی اتاق موندن ناراحتم دلم می گیره ... راستی از دوستتون هم معذرت بخواین که نتونستم بیام ببینمشون ....پائیز خیلی قشنگه همه جا رنگیه آدم کر می کنه خدا همه جارو نقاشی کرده؟))
در میون ثحبت اونا مهر وارد اتاق شد و مادرانه پرسید
((چه طوری))
اندوه نازنین با کلمان بیرون آمد.
((خوبم با کلمات بیرون آمد.))
مهر سر به سرش گذاشت
((بالاخره آقا رائین می خوان به هر وسیله ای که شده از دلت در بیارن .))
نگاه معصومانه نازنین به پنجره مات شد
((تو دله من هیچی نیست من هیچ گله ای ازشون ندارم شاید خودم حواسم پرت بوده و به ماشین خوردم.))
رائین از این همه بخشش شرمنده شد.
((شما واقعا بزرگوارین))
وقت برگشتن رائین تو فکر بود با یه دست رانندگی می کرد و با دست دیگه اش روی فرمون ضربه ای ریتم دار می زدمسعود سوت می زد یه دفعه گفت
((عجب دنیایه عجیبیه!آدم می تونه با دشمنش دوست بشه.))
رائین به خودش اومد و گفت.
((کدوم دشمن))
مسعود دست تکون داد
((ای بابا...تو چه دو زاری کج داری!من از عذاب خانم بی سر زبون رو می گم واسه قبیله بسه اگه صد فوج سرباز بره فاتح میاد بیرون .همشونونو شکست می ده اصلا تار و مار می کنه.))
راوئین نالید.
((من تو چه حالی هستم تو تو چه حالی !من از عذاب وجدان دارم دیوانه می شم دلم می خواد رو همچین بزنم که...))
مسعود وسط حرفش دوید و گفت.
((دو تا بادمجون دلمه ای زیر چشمت دربیاری آره))
رائین آه کشید
((نمیدونم چی بگم ؟این دختره مثل فرشته های آسمونی معصومه اون قدر پاکه که آدم فکر می کنه بتل فرشته ای رو شکونده مثل آب زلاله منم تصادف کردم از شرمندگی و خجالت دلم سیاه شده یه چیزی تو چشماش بود.))
مسعود خندید و گفت.
((حتما صد تا بدوبیاره با زبونی که روش نمی شد بگه زدی ناکارش کردی انداختی گوشه خونه .))
رائین از کوره در رفت
((یادت نرفته تو می خواستی غیرت نشون بدی ؟
سعود براق شد
((من گفتم پسره رو بگیر بیاری گاز و ترمز که زیر پای تو بود نه من .اصلا صبرکن ببینم می خوای ؟نکنه می خوای منو چوب وجدان بزنی؟این همه صغری و کبری نداره فقط یک کلمه ای مسعود فراری دیگه چاره ای نداری...))
بقیه را سوت زد .
ائین خنداش گرفت و گفت
((تو همیشه زود قضاوت می کنی راستی میتونی یه جفت چوب زیر بغل برام بخری و ببری خونتون.))
شمای مسعود گرد شد
((چوب بخرم ببرم خونه؟امر دیگه ای نداری قربان؟نکنه تو هم فکر کردی من گماشته باباتم؟هی...من مسعود دوست توام.
اوین با بی حوصله کی شانه اش را بالا انداخت
((چرند نباف!من اگهع خونه بابام می فهمه.
مسعود دست هاشو بالا به هم زد.
((لابد فهمیدن همانا و از هستی ساقط شدن همان همه چی پر تازه می شی مپل من یه لا قبا .قصه نخور زیادم بد نیست اگه گمتر پول داشته باشی درد سرت هم کمتر می شه.))
رائین عصبانی گفت.
((اینا به کنار قلب بابا ناراحته اگه بلایی سرش بیاد خودمو نمی بخشم . من بیشتر ملاحظه می کنم.نمی ترسم.
مسعودذ چشمک زد.
((من که به کسی نمی گم چرا هول شدی؟یعنی تو بمیری از بابات نمی ترسی؟خودتو سیاه کن پسر .))
رائین ابرو بالا انداخت .
((ترس با احترام خیلی فرق می کنه !اون غیر از من کسی رو نداره.))
سعود دستش رو تو دهنش گذاشت
((بسه دیگه ننه من غریبم در نیار. اصلا تو آخر شجاعتی راستی پذیرش خارجت اومده یا نه؟))
رائین بی تفاوت پاسخ داد.
((همین روزا میاد .))
مسعود با دست به پیشانی رائین زد
((خوش به حالت !می ری اون ور آب چه صفایی داره !من با اینایی که می گن به هر جا که روی آسمان همین رنگه مخالفم...آیمون اون ور آب حتما آبی...چون چشمای دختراش آبیه...))
رائین خندید و گفت
((پس به دنبال یه زن چشم آبی باش .اون ورام خبری نیست نکنه فکر می کنی فیل هوا کرده باشن.))
_2نازنين از درز پنجره بوي نم بارون روعين يه مهمون ناخونده نو ريه اش كشيد.



رمز قشنگي پوشيده بود .وروي مبل نشسته بود يك جفت چوب زير بغل كنار مبل قد علم كرده بود و گل و شيريني رو مبل به سليقه مهمون رو نشون مي داد .مهر نگاه كنجكاوي به نازنين كرد.
((خيلي خوشحالي!حتما به گچ پات عادت مي كني.))
ازنين خنده مليحي كرد
((خوشحاليم واسه اينه كه با اين چوبا مي تونم كنار پنجره برم و بيرون رو تماشا كنم شبا ستاره رو ببينم روزتم برگ هاي زرد رو زير درختا واقعا كه اگر ادم پا چي مي شد؟))
مهر خنديد.
((هييچي مثل تو خونه نشون مي شد.))
نازنين چشماشو خمار كرد.
((بعدشم دق مي كرد و ميمرد.))
رائین ناراحت شد و گفت
((خدا نكنه منو چوب كاري كنيد اخه تقصير منه))
مهر واسه عوض كردن صحبت به نازنين شيريني تعارف كرد.
((بيا از اين شيريني بخور حالا چه وقته مردنه!راستي اقا رائین شما از كجا مي دونستيد نازنين نون خامه اي دوست داره؟))
رائین با شوخ طبعي جواب داد
((دل به دل راه داره.))
ولي بلافاصله خجالت كشيد و حرفش رو خورد جواب داد
((ببخشيد منظوري نداشتم.))
نازنين واسه نجاتش حرف را به درس كشاند.
((اقا رائین مرجان گفت كه تازه فيزيك درس داده ممكنه يادم بديد.من سر كلاس هم فيزيك لنگ مي زنم.))
بعد با چوب زير بغل راه افتاد تا كتاب رو بياره مهر با دلسوزي جواب داد.
((كتاب كجاست رات مي يارم.))
لباي نازنين با لبخند زيبايي از هم باز شد.
((ممنونم بايد كارام رو خودم بكنم تا به اين وضع عادت كنم .))
مهر به عادت هميشه يه ابرو بالا انداخت.
((اين دختر يه كوه غم است.))
نازنين لنگان لنگان با كتاب امد.
((اين درس جديده يه نگاهي بكنيى راستي براي چوب ها ممنونم.))
رائین سعي كرد به نازنين نگاه نكنه به صحفه كتاب چشماشو دوخت
((بي قابل با گفتن اين حرف ها بيشتر شرمنده مي شم كاش مي تونستم پاتونو خوب كنم... چند تا تمرين براتون حل مي كنم تا درس رو خوبياد بگيرد.))
وبعد با فاصله سرش رو انداخت پايين انداخت و مشغول شد.نازنين به دقت نگاه كردو با خود انديشيد. چه ماهرانه مسايل را حل مي كند بعد با لحني صميمي گفت.
((براي همه كارايي كرديد ممنونم خيلي خوب فهميدم شما معلم خوبي مي شدين حتما از بهترين ها بودين.))
رائین سرش به علامت تشكر خم كرد

((اگه اين حرفا رو جلو بابا م بزنيد يا در جا خشك مي شه يا عصاشو تو سر من مي خورد.))
نازنين جا خورد و گفت

((حرف بدي زدم؟))
رائین مجبور شدعقايد باباش رو بيشتر توضيح بده.
((نه ولي بابام اميدواره كه من دكنر بشم به همين دليل!نه بيشتر و نه كمتر.))
مهر ظاهرا در اشپزخانه مشغول بود و شام درست مي كردولي دقيقا اونا رو زير نظر داشت.
رائین نمي توانست اشتياقش رو در مورد ناؤنين مخفي كند.
((شما پيش عمه تون زندگي مي كنين؟))
وقتي اخم نازنين رو برو شد هول شد و معدرت خواست
ادامه داردSleepy
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط gita mini ، Armina ، ps3000 ، خانوم گل ، FARID.SHOMPET ، cute flower ، mahshid. ، benyamin ، L.A.78


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان نازنین - zeinab - 05-05-2012، 8:42
RE: رمان نازنین - ♥ Sky Princess♥ - 05-05-2012، 8:42
RE: رمان نازنین - Armina - 05-05-2012، 11:13
RE: رمان نازنین - ps3000 - 05-05-2012، 16:49
RE: رمان نازنین - L.A.78 - 24-08-2012، 12:26
RE: رمان نازنین - Apathetic - 15-10-2012، 21:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان