امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 3.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بیتا

#5
-بیتا تو اون جایی؟

کسی صدایم میزد ولی بدنم آنقدر خسته و کوبیده بود که نای جم خوردن نداشتم.

به زحمت چشم باز کردم.همه جا در تاریکی فرو رفته بود.فکر کردم خواب دیدم.نوری از زیر در به اتاق نفوذ می کرد.به نظر مدتت مدیدی خوابیده بودم.انگار تنم را کوبیده بودند که تا مغز استخوانم درد می کرد.داشتم روی تخت نیم خیز می شدم که صدای ضرباتی به در اتاق و بعد صدای بابک مرا به خود آورد.

-بیتا خوابیدی؟می تونم بیام تو؟

پس درست شنیده بودم.با صدایی گرفته گفتم:

بیا تو بابک بیدارم.

وقتی در باز شد نور چشمم را آزرد.با دست صورتم را پوشاندم تا به روشنایی عادت کنم.

سلامش را جواب دادم و سعی کردم به صورتش نگاه کنم ولی چون پشت به نور داشت چیزی پیدا نبود.پرسید:

-می تونم چراغو روشن کنم؟

گفتم:

-آره لطفا

وقتی چراغ روشن شد هر دو به هم خیره بودیم.خودم را جمع و جور کردم و گفتم:

-معذرت می خوام که اومدم توی اتاقت.

با لحنی صمیمی گفت:

-اینجا خونه ی خودته لطفا راحت باش

قاب عکس را از روی تخت برداشتم و همان طور که از جا بلند میشدم گفتم:

-نمی دونم چی شد که خوابم برد،اما اعتراف می کنم تو این مدت خوابی به این راحتی نکرده بودم.

با حالت به خصوصی نگاهم می کرد.چشم از صورتش برداشتم و برای عوض کردن حال و هوا پرسیدم:

-حالا ساعت چند هست؟

مختصر گفت:

-هفت و ربع

با تعجب گفتم:

باورم نمیشه این همه خوابیده باشم

پرسید:

می خوای بگی هیچی نخوردی؟

با لبخند گفتم:

باور کن به خواب بیشتر احتیاج داشتم.

روتختی را صاف کردم اما زیر نگاه معنی دارش معذب بودم.آرام گفت:

-اونا رو ول کن.لابد یادت رفته منتظر اومدن کسی بودی

قلبم ریخت.صاف ایستادم.جرئت لب باز کردن نداشتم.به کمکم امد و گفت:

-نمی دونی مجبور شدم چه دروغای شاخداری به عمه بگم تا کیانو بیارم دیدنت.

قفسه سینم به شدت بالا و پایین می رفت.فکر کردم قلبم به زمین خواهد افتاد.دستم را روی قفسه سینم گذاشتم و نفسی نیمه عمیق کشیدم.دلم نمی خواست گریه کنم اما اشک در چشمانم حلقه زد.بابک گفت:

-بهتره جلوی کیان گریه نکنی بیرون نشسته

حق با او بود.دلم می خواست وقتی با او مواجه میشوم زیباترین تصویر را از مادرش به خاطر بسپارد.صورتم را پاک کردم و پرسیدم:

-مادرم که چیزی نفهمید؟

-نه اما آخرش چی؟

در سکوت براندازش کردم.چطور او را به کامران فروخته بودم؟حالم از خودم بهم خورد.به نظرم تمام اینها مجازات خدا بود.به قول یکی از دوستانم بدترین چیز این است که مدیون محبت کسی باشی که بی نهایت در حقش ظلم کردی.با صدایی بغض الود گفتم:

-آن قدر سر به هوا بودم که یادم رفت واسش چیزی بخرم

آرام گفت:

-برای اینکار فرصت زیاده.بهتره اینقدر منتظرش نذاری

با قدمهایی لرزان از کنارش عبور کردم و خودم را بیرون از اتاق کشاندم.بابک هم درست پشت سرم بود.کیان یک گوشه از سالن داشت با ماشینش بازی میکرد.نمی توانستم حرفی بزنم.بابک گفت:

-اینم مامانت عمو جون

وقتی به طرفم برگست یاد کامران افتادم.به سمت هم دویدیم.دستانش را دور گردنم حلقه کرد و من صورتش را بار ها بوسیدم.چه لحظه ای بود.با صداقتی کودکانه گفت:

-مامان بزرگ می گفت مسافرتی پس چرا من رو با خودت نبردی؟

میان گریه گفتم:

-نمی تونستم عزیز دلم.نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.

پرسید:

-واسه همین گریه می کنی؟

گریه ام شدت گرفت.بابک جلو آمد و گفت:

-کیا جون مامان خستس...

گفتم:

-نه.خواهش می کنم بگذار راحت باشه

صورتش را میان دستانم گرفتم و گفتم:

-چقدر بزرگ شدی عزیزم

با سخاوت گفت:

-تو هم همینطور

من و بابک هردو خندیدیم.ماشینش را نشانم داد و گفت:

-اینم عمو بابک خریده

گفتم:

-خیلی قشنگه عزیز دلم

مکثی کرد و پرسید:

-بازم میری مسافرت؟

محکم بغلش کردم و گفتم:

-دیگه هیچ وقت ازت جدا نمیشم.

بابک گفت:

پس بهتره به خاطر اومدن مامان شام بریم بیرون

کیان پرسید:

-و شهربازی؟

بابک بغلش کرد و گفت:

-و شهربازی

جای هیچ مخالفتی نبود.با شادی او شاد بودم.انگار کیان میانه ی خوبی با بابک داشت.وقتی برای چند لحظه به دنبال ماشینش از ما دور شد گفتم:

-نمی خوام مزاحمت بشیم.خودم هم خیال داشتم ببرمش بیرون

به شوخی گفت:

-یعنی من مزاحمم؟اگه اینطوره می تونی ماشینو برداریو بری.

فورا گفتم:

-معذرت میخوام منظورم این نبود.

با لبخندب از سر تفاهم گفت:

-پس منتظرم تا حاضر بشی.

موقع برگشت چون کیان خوابیده بود سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود.برای شکستن سکوت همانطور که به صورت کیان که خوابیده بود نگاه می کردم گفتم:

-اونقدر خسته بود که شامشو به زور خورد.

بابک میان خنده گفت:

-اونجور که تو لقمه به دهنش میذاشتی بایدم خودشو لوس میکرد.

زمزمه کردم:

-الهی فداش شم

از توی اینه نگاهش کرد و گفت:

-خیلی دوست داشتنیه

به نیمرخش نگاه کردم و بی مقدمه گفتم:

-ممنونم

فقط نگاهم کرد.از همان نگاه هایی که دلم ضعف میرفت.اضافه کردم:

-به خاطر همه چیز.چه حالا چه قبل

عضلات دستش روی فرمان منقبض شد ولی حرفی نزد.پرسیدم:

-باید ببریش خونه؟

سرش را تکان داد و گفت:

-به عمه قول دادم.گفت نمی خوابه تا برگردیم.اول...اول تو رو میرسونم خونه بعد میرم اونجا

تیری زهرآلود به قلبم نشست.با خودم چه کرده بودم که حتی جایی در خانه و قلب مادرم نداشتم؟انگار احساساتم در صورتم پیدا بود که بابک گفت:

-نگران نباش.من مطمئنم به زودی همه چیز روبه راه میشه.به خاطر الانم متاسفم.
برای دیدن کیان دوباره به عقب برگشتم.به زیبایی یک رویا خوابیده بود.
ادامه دارد......
بابک گفت:

-دقت کردی چشم و ابروش شبیه خودته؟

به نظر خودم اینطور نبود.بیشتر به کامران شبیه بود، ولی با این حال لبخند زدم.پرسید:

-ناراحت نمیشی سیگار بکشم؟

متعجب گفتم:

-مگه تو سیگارم میکشی؟

در حال روشن کردن سیگارش گفت:

-دور از چشم بقیه چند سالی میشه.

به آرامی زمزمه کردم و گفتم:

-من هم همینطور

اول جا خورد،اما بعد جعبه ی سیگار را به طرفم دراز کرد و وقتی سیگار را برداشتم فندک ماشین را جلوی صورتم نگه داشت.سکوت بدی بود.یکدفعه بی مقدمه زیر لب گفت:

-لعنت بر شیطون.چرا اینطور شد؟

دلم نمی خواست به گذشته برگردم،خصوصا وقتی تا ان درجه گناهکار بودم.برای فرار از آن شرایط گفتم:

-میشه لطفا من رو ببری به آدرسی که میگم.خونه ی یکی از دوستامه.

-چی؟

لحنش بی نهایت متعجب بود.رک و راست گفتم:

-میل ندارم بیشتر از این مزاحمت باشم.باور کن اینطوری راحتترم.

مستقیما گفت:

-اگه منظورت من هستم بهتره بدونی اون خونه تا هروقت که بخوای در اختیارته.من میرم خونه ی پدرم.

به شدت معذب بودم گفتم:

-مسئله این نیست.بعضی وقتها یه چیزهایی هست که نمیشه درباره شون حرف زد.

محکم گفت:

-من هم توضیحی نخواستم.فقط ازت میخوام دست از این کله شقی بی مورد برداری.

دیگر تا خانه حرفی میانمان رد و بدل نشد.وقت پیاده شدن دستی از نوازش بر سر کیان کشیدم و برای چند لحظه به صورتش خیره شدم.بابک کلید آپارتمانش را به طرفم گرفت و گفت:

-نگران نباش.به زودی اوضاع رو به راه میشه.فقط صبر داشته باش
زندگــی ...
به من آموخــــت...
همیشه منتظر حمله ی ....
احتمالیه کسی باشم ..........
که به او...
محبت فراوان کــــــــــردم............
:499:
پاسخ
 سپاس شده توسط Armina ، AmItiSe ، mahshid. ، sanaz_jojo ، cute flower ، فرشته ي كوچولو ، L.A.78 ، m♥b


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 05-05-2012، 13:03
RE: رمان بیتا - Magical Girl - 05-05-2012، 13:44
RE: رمان بیتا - ♥ Sky Princess♥ - 05-05-2012، 14:07
RE: رمان بیتا - Armina - 05-05-2012، 14:28
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 06-05-2012، 12:48
RE: رمان بیتا - pink devil - 20-05-2012، 22:18
RE: رمان بیتا - cute flower - 18-06-2012، 12:46
RE: رمان بیتا - pink devil - 18-06-2012، 13:23
RE: رمان بیتا - Albert wesker - 18-06-2012، 18:00
RE: رمان بیتا - cute flower - 23-06-2012، 14:06
RE: رمان بیتا - AmItiSe - 27-06-2012، 1:07
RE: رمان بیتا - L.A.78 - 24-08-2012، 12:39
RE: رمان بیتا - Apathetic - 15-10-2012، 20:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان