امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا

#13
(31-07-2019، 13:48)atrina81 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(31-07-2019، 13:11)setayesh 1386 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عزیزم رمانت واقعا در مورد زندگی خودته

نهTelegh_00Telegh_00Telegh_00

دوستان با عرض شرمندگی 4545من فکر کردم اسم نویسنده رو در ابتدا نوشتم اما چک کردم گمونم یادم رفته بود1717
این رمان زیبا به قلمهRoshanaaa عزیزه 


در کوچه رو باز کردم نگاهم به ماشین پرمیس افتاد....به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم....گفتم :
سلام...حالا به من میخندی خانم خوشخنده؟ !
پرمیس که ديد خیال تلافی دارم تک سرفه ای کرد و گفت :
سلام عزيزدلم خوبی؟خوشی؟چه خبرا؟
با غیض گفتم :
به جای دلداری دادن به من هرهر میخندی و مسخرم میکنی؟ !
پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت :
نه عزيزدلم!...به تو نمیخنديدم....به اون قیافه زشت آرشام و نگار میخنديدم !
منم گوشام درازه !
با پروئی گفت :
دقیقا همی ....
که با ديدن چشم غره که بهش رفتم حرفشو خورد و چیزی نگفت.... من چقدر جذبه داشتم و نمیدونستم !
*****
ماشین رو پارک کرد و با هم از ماشین پیاده شديم...وارد زبانکده شديم و بعد از کلی پرس و جو کلاسمون رو
پیداکرديم ...
وارد کلاس شديم...الحمدلله کلاسش مختلط نبود فقط دخملا بوديم !
منو پرمیس کنار هم نشستیم....به محض اينکه نشستیم پرمی گفت :
راستی....ممکنه استاد عوض بشه ....
با تعجب گفتم :
برای چی؟...فامیل استاد چی بود؟
فکری کرد و بعد از چند لحظه گفت :
الناز محمدی ...
يه جوری فکر کردی گفتم داره به چی فکر میکنه!..حالا واسه عوض شده؟
نمیدونم والا...ولی شنیدم عوض شده ...
با تعجب بیشتری گفتم :
تو از کجا شنیدی؟
ها؟!...امم...چیزه ...
ديوونه درست حرف بزن ببینم ...
خیلی مشکوک شده بود اين پرمیس....اصلا حرفاش ضد و نقیض بود خودشم نمیفهمید داره چی میگه!...خواستم يه
چیزی بگم که در کلاس باز شد...چشمای متعجبم روی قیافه پارسا میخ شد ....
اين اينجا چیکار میکرد؟!...مگه پرمیس نگفت زبانش فولِ؟پس برای چی اومده دوباره کلاس؟!خدا شفا بده !
با تعجب به پرمیس نگاه کردم که با لبخند پهند نگاهشو ازم گرفت....پارسا خیلی شیک و مجلسی به سمت میز و
صندلی استاد رفت و همونجور که کیف چرمش رو روی میز میذاشت با صدای بلندی رو به چهره های متعجب بچه
های کلاس گفت :
سلام ....!
پارسا بعد از شنیدن جواب سلامش با صدای رسا ش گفت :
پارسا شکوهی هستم استادتون....خانم محمدی به علت فوت همسرشون نمیتونن چند جلسه اول رو شرکت کنن و
اين شد که افتخار تدريس شما نصیب من شد ....
پارسا حرف میزد و من به پرمیس چشم غره میرفتم ولی مگه به روی خودش می آورد؟يه جوری به پارسا چشم
دوخته بود و با جون و دل به حرفاش گوش میکرد هرکی نمیدونست فکر میکرد تو عمرش پارسا رو نديده !
عجب آدم مارموذيه اين پرمیس و من نمیدونستم!...با صدای پارسا دست از چشم غره هام برداشتم و بهش چشم
دوختم :
خب...ممنون میشم اگه خودتون رو معرفی کنید تا زمانی که خانم محمدی برمیگرده باهم آشنا شیم ...
اينو گفت و روی صندلی مخصوصش جا گرفت....بچه ها به ترتیب خودشون رو معرفی کردن....ولی من اصلا حواسم
به اسم و فامیل بچه ها نبود ....
تاحالا پارسا رو انقدر جدی نديده بودم....چه اخمی هم کرده!...خدايا توبه!...برادر اين همه تیپ کردی مگه اومدی
عروسی؟!...نه خدايیش مگه اومدی عروسی؟ !
تیپش اسپرت بود ولی اينجوری که اين همه چیزرو با هم ست کرده بود که انگار عروسی عمه اش بود!....غیبت نکن
نفس!...وجی جون تو ساکت ش ....
با خوردن آرنج پرمیس توی پهلوم از بد و بیراه گفتن به وجدانم دست کشیدم....آخ آخ پهلوم رو سوراخ کرد اين
بیشعور!...بی توجه به سکوت عجیب کلاس روبه پرمیس گفتم :
اوی...اين پهلوئه!...ديوار نیست که همینجور داری عین دِرِيل سوراخش میکنی !
صدام اونقدر بلند نبود ولی نمیدونم چرا همه زدن زير خنده!...شايد چون همه ساکت بودن صدام رو شنیدن!...چشمام
به قیافه سرخ شده پرمیس افتاد!....با دندون های کلید شده اش گفت :
نوبت توئه خودتو معرفی کنی ...!
تازه فهمیدم اونقدر که توی فکر بودم متوجه نشدم نوبت منه!...يه دفعه حرکت قطرات عرق رو روی پیشونیم حس
کردم....خاک تو سر نفهمت کنن نفس!...جلوی پارسا ضايع نشده بودی که شدی!ای خاک !
تک سرفه ای کردم و ايستادم....نگاهم به پارسا افتاد لبخند کمرنگی زده بود که خیلی بامزه شده بود !
بازم تپش قلبم شدت گرفت....ولی اين دفعه مطمئن بودم به خاطر خجالتمه و هیچ دلیل ديگه ای نداره!....آره
خجالت دلیل تپش قلبمه !
سعی کردم صدام جدی باشه تا مثلا بگم هیچ اتفاقی نیفتاده !:
نفس مجد هستم ....
و بلافاصله نشستم....پرمیسم بلند شد و خودشو معرفی کرد....به محض نشستن پرمیس يکی از دخترا که مشخص
بود گوله نمک تشريف داره روبه پارسا گفت :
ببخشین استاد شما و خانم شکوهی نسبتی دارين؟ !
و يه لبخند فراژکوند زد!...با صدای جدی پارسا لبخندش محو شد :
من اجازه صحبت دادم خانم؟
دختره صورتش کش اومده و با صدای ضعیفی گفت :
ببخشید ....
و ساکت شد!..ايول بابا....جذبه رو داشتی؟!...خوشم اومد واقعا!..ايش بدم میاد از اين دخترای لوس !
******
وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن،پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه کتاب هايی بايد
بخريم ...
پارسا توضیح میداد و من آرنجم رو گذاشتم روی میز و دستم رو مشت کردم و زير چونه م گذاشتم و بهش خیره
شدم!...خدايیش اين پارسا اون پارسای چند سال پیش نبود !
خیلی تغییر کرده!...قبلا اصلا اين شکلی نبود!...چشمای قهوه ايش به هیچ کدوم از بچه ها خیره نبود و نگاهش توی
کل کلاس میچرخید !
ای موذی!....به يه نفر خیره نمیشه ولی خیلی شیک داره همه بچه هارو آنالیز میکنه!...نفس....تو خودت میدونی چی
میگی؟!..به جای گناه ديگران رو شستن حواستو بده به پارسا که دوباره جلوی ملت ضايع نشی !
وای اينم حرفیه يه بار ضايع شدم کافی بود!...نگاهم رو دوختم به پارسا که ديدم يهو ساکت شد و با اخم بهم خیره
شد!...با نگاه خیره اش تپش قلبم بالا رفت...ای درد بگیرم من با اين قلب بی جنبه ام!...صدای جدی اش که منو
مخاطب قرار داده بود نشون دهنده اين بود که بازم سوتی دادم !:
خانوم مجد....حواستون کجاست؟ !
چونم رو از روی دستم برداشتم و همونجور که به صندلی تکیه میدادم تک سرفه تصنعی کردم و گفتم :
همینجا !...
سرشو تکون داد و روبه کل کلاس گفت :
خواهش میکنم تا زمانی که خانم محمدی برمیگردن و من شمارو تدريس میکنم فکر و ذکرتون توی کلاس باشه و
به هیچ چیز ديگه ای فکر نکنید و حواستون جمع باشه !
يکی از دخترا که مشخص بود از همه سنِش کمتره میخورد 68 سالش باشه با عشوه شتری گفت :
آخه ما هروقت به شما نگاه میکنیم حواسمون میپره !
دو سه نفری که دورش نشسته بودن و معلوم بود خیلی صمیمی ان هرهر زدن زير خنده!....مرگ!...درد تو
جونتون با اين خنده هاتون!چقد دخترا بی تربیت شدن!...دخترم دخترای قديم!...نمیدونم چرا حس بدی به اون
دختره داشتم !...
اصلا خوشم نیومد ازش!...پارسا بی توجه به اونا گفت :
يه چیز ديگه....اصلا دوست ندارم بدون اجازه صحبت کنید ....
معلوم بود داره گربه رو دم حجله میکشه ها!...آفرين خوشم اومد میگن جنگ آخر به از صلح اول!..چی
گفتم؟...درسته ديگه!...اصلا من بلد نیستم يه ضرب المثل درست بگم بی خیالش!...مهم اينه که داره باهامون
سنگاشو وا میکنه!...چه عجب!...اين يکی ضرب المثل رو درست گفتم لااقل !
******
" خسته نباشید"پارسا توی گوشم پیچید...پارساکیفش رو از روی میز برداشت و از کلاس بیرون رفت ...
منم وسايلم رو جمع کردم و با پرمیس از کلاس بیرون رفتیم....به محض اينکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم يه پس
گردنی به پرمیس زدم و با غیض گفتم :
واسه چی به من نگفتی قراره پارسا بیاد سر کلاسمون ها؟!بزنم گوش هات رو ببرم؟ !
همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت :
ای بمیری نفس...گردنمو داغون کردی !
پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم :
اوی....با غرغر حرف رو عوض نکنیا که عصاب ندارم...واسه چی نگفتی؟ !
اين دفعه با حرص گفت :
من چیکار کنم از دست تو ی ديوونه و اون پارسای نفهم !...
و با گفتناز حرف گذاشت و رفت....با تعجب سر جام مونده بودم...ينی چی؟!...منظورش چی بود؟!...مگه ما چیکارش
داشتیم؟!؟..ما؟!...کی گفته تو خودت رو با پارسا جمع ببندی؟!...وجی الان هنگم حوصله تو ندارما!...ولی خدايیش
منظور ش چی بود؟ !
با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم...پرمیس بود..جواب دادم :
هان؟
هانو درد...موندی اونجا میخوای کلاس رو تمیز کنی؟!...من رسیدم به ماشین ...
ببین پری...با من درست صحبت کنا...تهش اينه که ديه کلاس نمیام و تو مجبوری دخترخالتو تحمل کنی!ازمن گفتن
بود ..
زمزمه وار گفت :
دخترخالمو تحمل کنم پارسا رو چجور تحمل کنم؟ !
با تعجب گفتم :
چیزی گفتی؟ !
با بهت گفت :
ها؟!..نه بدو بیا منتظرم اينقدرم سوال نکن ..
و تماس رو قطع کرد...خب که چی؟!...اين پرمیس که کلا جديدا خیلی مشکوک شده بود بی خیالش!گوشی رو توی
کیفم گذاشتم و به سمت ماشین پرمیس به راه افتادم ..
*****
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...پرمیس ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...گفتم :
يه سر برو انقلاب اون کتابايی که برادر گرام گفتن رو بخريم ...
خواست حرفی بزنه که گفتم :
وای پری من برم بمیرم!...خیلی ضايع شدم جلوی اون داداش از دماغ فیل افتادت!...دو بار ضايع شدم
میفهمی؟!..ينی ای درد تو جونش ايشالا...حرمت نون و نمکی که باهم خورديم رو نگه نمیداره که...مثل اين نامادری
سیندرلا جلوی بچه های افاده ای کلاس منو ضايع میکنه !...
چرخیدم سمت پرمیس که با چشمای گرد شده به روبه روش خیره بود گفتم :
اصلا تو چرا نگفتی اون داداش مغرور و افاده ايت قراره بیاد سر کلاسمون که من اينجوری ضايع نشم؟!وای خداااا !
يهو ديدم صدای خنده میاد!...يا بسم الله..با تعجب به پرمس نگاه کردم که ديدم دهنش بسته است و همش داره تک
سرفه تصنعی میکنه !...
يهو ياد يه رمانی افتادم وسريع برگشتم و عقب رو نگاه کردم...نه بابا کسی نبود که!...با بهت گفتم :
پری تو ماشین جن داری؟!..اين کیه داره عرعر میخنده؟ !
خیلی ممنون نفس خانوم ..
نگاهم به گوشی پرمیس افتاد که دقیقا روبه روم روی داشبورد بود..پرمیس همیشه عادتش بود حتی اگه ماشین هم
خاموش بود موبايلش رو روی آيفون میذاشت و بعد حرف میزد!...نفسم حبس شد...نگو تمام اين مدت پارسا داشته
به حرفای ما گوش میداده!ينی حرفای من!...پرمیس که حرفی نزد !..
انگشت اشاره م رو جلوی صورت پرمیس توی هوا تکون دادم و با لحن تهديد واری گفتم :
میکشمت !!
*****
پرمیس دستش رو دراز کرد و گوشی رو از روی داشبرد برداشت و تندتند گفت :
خب...پارسا خونه میبنمت...فعلا بای ...
باشه...سلام ب ...
پرمیس ديگه مهلت نداد و گوشی رو قطع کرد...با حرص گفتم :
پرمیس من تو رو میکشم !
با ناراحتی گفت :
وااااای خدا!...خب به من چه!...تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟ !
با چشمای گرد شده گفتم :
من جلوی دهنم رو نمیتونم نگه دارم؟!...تو اگه به من میگفتی که ...
حرفم رو نصفه گذاشتم و با عصبانیت گفتم :
اصلا نگه دار من پیاده میشم !
پرمیس راهنما زد و گوشه خیابون نگه داشت...از اين همه پرو بودنش در عجب بودم واقعا!...با تعجب گفتم :
واسه چی نگه داشتی؟ !
خودت گفتی !...
اخمی کردم و گفتم :
من کی گفتم؟!...لوس بی جنبه!...آتیش کن برو ببینم...يه ماشین قراضه داره چه منتی هم میذاره !
ماشین رو حرکت داد و درحالی که خنده ش گرفته بود گفت :
ديوونه ای به خدا !
*****
دستی برای پرمیس تکون دادم و کلید رو توی در چرخوندم...هی روزگار عجب روز گندی بود امروز!...اصلا خوشم
نیومد!...ولی...به ديدن پارسا می ارزيد!..بله بله چه غلطا!...حرفتو دوباره بگو ببینم نفس !...
به توجه به وجدانم دستم رو روی قلبم گذاشتم...اين بی جنبه چرا با ديدنش بندری میرفت آخه؟!....مگه پسر نديدی
تو آدم نديده؟ !
خدا اين قلب من چرا انقدر بی جنبه اس؟!...حتی با فکر کردن بهش هم تپش قلب میگیرم !
نفس عمیقی کشیدم...همه چیز آرومه پارسا هم يه آدم معمولیه!...منتهی قلب من اخیرا دچار جو گیری شديد
شده!...بی خیالش !
با ديدن در خونه که روبه روم بود تازه فهمیدم کل حیاط رو با حواس پرتی طی کردم!...هی روزگار تو هپروت هم
نرفته بودم که رفتم !
در رو باز کردم و گفتم :
سلام من اومدم ....
جوابی نیومد...تعجب کردم...صدای هق هق دخترونه ای نگران و متعجم کرد...بسم الله اين کیه ديگه؟!.با نگرانی
صندل هامو پوشیدم و از راهرو گذشتم که...نگاهم به دختری افتاد که توی بغل مامان داشت گريه میکرد!...صورتش
رو توی بغل مامان پوشونده بود و من تنها کمر و پاهاش رو میديدم !..
..
اوی....اين کیه بغل مادر ما؟!...نکنه بچه هووی مامانمه؟!...آخه اسکل اگه بچه هووی مامان بود که به نظرت مامان
بغلش میکرد!؟؟...الان با جارو و شیلنگ افتاده بود دنبال بابا و اين دختره!...خنگ شدم رفت !
مامان و اون دختره اصلا حواسشون به من که عین بز وسط هال ايستاده بودم نبود...صدای ضعیف دختره میون هق
هقش بود :
زن دايی...اگه بلايی سر بابام بیاد من چیکار کنم!؟...دکترا گفتن ريسک عمل خیلی بالاست!....زندايی من به جز بابام
کسی رو ندارم !
مامان با مهربونی کمرش رو نوازش کرد و گفت :
نگران نباش نگار جان....کس و کار هم خداست ...
عه...پس اين نگار خانوم بود و من نمیدونستم!...تک سرفه ای کردم و گفتم :
سلام ...!
نگار با شنیدن صدام سريع از بغل مامان بیرون اومد و در حالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد سلام زيرلبی گفت و
از هال سريع بیرون رفت...اوف ينی تا اين حد مغروره؟!...میخواست که من نفهمم گريه کرده!...خیلی خوبم فهمیدم
که چی؟!...باصدای مامان از فکر بیرون اومدم :
کلاس خوب بود؟!...استادش چطور بود؟!..راضی هستی؟
همونجور کیفم رو از روی شونم برمیداشتم گفتم :
خوب بود...استادشم پارسا بود ...
مامان با تعجب گفت :
پارسا؟..پارسای خودمون؟
با چشمای گرد شده گفتم :
مامان...يه جور میگی پارسای خودمون انگار پارسا رو از پرورشگاه آورديم بزرگش کرديم!..بیچاره خاله مهتاب !
مامان خنده اش گرفت و گفت :
بلا نگیری تو...خوب منظورم برادر پرمیس بود ...
نشستم روی مبل و گفتم :
آره بابا خودش بود...راستی نگار واسه چی اومده اينجا؟
مامان يه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت :
من توی آشپزخونه کلی کار دارم !
عه...مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟مامان؟
ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که اين بچه چقد فضوله !...
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشويی که رد شدم با ديدن
نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین اين ريمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس !
پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم ...
واقعا نگار واسه چی اينجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!..اين
آدم کلا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که يهو در باز شد و نگار اومد داخل..برس رو روی
میز گذاشتم و با اخم گفتم :
ببین...اونی که اونجاست(به در اتاق اشاره کردم و گفتم)اسمش در اتاقِ!...وقتی میخوای وارد يه اتاق شخصی بشی
بايد اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!...فهمیدی حالا؟
درو بست و اخمی کرد و گفت :
برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی !
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
بی شخصیتی خودتو نشون میدی !
پوفی کرد و گفت :
از کی تو هال بودی؟ !
با تعجب گفتم :
ها؟
وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟ !.
با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم :
از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میريختی !
با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت :
ببین...بايد بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گريه کنم ...
با بی حوصلگی گفتم :
آخه چقد مغروری تو؟...بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟
و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که يهو عین جن بازوم
رو گرفت...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :
چرا دستمو گرفتی؟
به آرشام نزديک نشو...اين آخرين باريه که بهت هشدار دادم !
با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم :
ای بابا....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!..میتونی اينو
بفهمی؟!...دست از سرم بردار ...
و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ينی
حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هرکی میزنم میشنوه؟!...ای خدا !
******
لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم :
اينجا چیکار میکنی؟ !
لبخند کجکی زد و گفت :
من هرجا درمورد صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم ...
تک سرفه ای کردم و گفتم :
خب...حرفمون تموم شد!...میتونی بری !
پوزخندی زد و گفت :
اگه حرف ديگه ای هم مونده بگو...مشکلی نیست !
خواستم يه چیزی بلغور کنم که يهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد...به سمت آرشام که بهم خیره شده بود
رفت و با عشوه خرکی گفت :
آرشامی!...سلام...خبری ازت نیستا !...
و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش يه حس بود که تا حالا نديده بودم و
لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام اين شکلی شه!...آخه منو آرشام چه به
دوست داشتن؟!...بلا به دور !
هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم :
من میرم شما راحت باشین !...
متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب
خوردی من میشی!....بابا يکی نیست به اين بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده!...تازه دعای خیر م برات
میکنم!...ولی نمیفهمه!...يه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ريخت آرشام خوشم میاد !
برن گم شن دوتاشون!..زندگی واسم نذاشتن که!...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزديک
بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که ديدم نويد با اخم داره نگاه
میکنه!...يهو داد زدم :
مگه کوری؟!...جلو تو نگاه کن !
نويد عصبی تر از من گفت :
رو مخم نرو که اعصاب ندارما !...
و بدون اينکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت....بسم الله امروز همه يه چیزشون هست!..نفس عمیقی
کشیدم تا به اعصابم مسلط شم .
به سمت آشپزخونه به راه افتادم که يه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ
مامان و بابا میومد...منم که کلا کنجکاو و فضول!...گوشه ای ايستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم :
مامان نگار میگه تا مدتی که نیلو و باباش خارج از کشورن نمیاد اينجا !
دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم .لبخندی زدم..خدايا عاشقتم !.
هنوز لبخند روی لبام بود که با حرف بابا لبخندم خشک شد :
يعنی چی؟!...برای چی؟!...پس خودش تنها چیکار میخواد کنه؟ !
صدای مستاصل مامان بود :
چه میدونم والا...همش میگه من با نفس مشکل دارم!...نمیخوام مشکلی پیش بیاد !
نه...مگه دوتا بچه ان که بخوان دعوا کنن!...خودم باهاش صحبت میکنم ...
با نفس؟
نه با نگار!...مشکل نگار نیست!...مشکل نفس که با هیچکس کنارنمیاد!...دختر هم انقدر لجباز؟ !
چی؟!..من لجبازم؟!...دست شما هم درد نکنه!....حالا مشکل از منه؟!..اون نگار چسبونک مشکل نیست که هی عین
مارمولک به ديوار به آرشام میچسبه؟!...پس فردا اگه پارسا رو هم ديد میخواد بهش بچسبه!...من اينو میشناسم!...بله
بله؟!..چه غلطا!...میزنم لهش میکنم!...ها؟!..برای چی بايد در چنین موقعیتی من بزنم نگار رو له کنم؟!...بذار به هرکی
میخواد بچسبه !...
با صدای مامان که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم...مامان داشت میز رو میچید...بدون
اينکه بهم نگاه کنه گفت :
بگو بچه ها بیان شام ...
پس من در اين مدت میکروفن بودم و نمیدونستم!...گفتم :
باش !...
و از آشپزخونه بیرون اومدم...و به سمت پله ها رفتم...آخه اين چه رفتاريه پدر من داره؟!...خب نگار خودش
بزرگِ...عاقلِ مثلا...میتونه خودش زندگی کنه!..چرا گیر میدی آخه پدر من؟!..ای خدا !...
زير لبی غرغر میکردم و از پله ها بالا میرفتم...به آخرين پله که رسیدم با ديدن منظره روبه روم چشمام گرد
شد...نويد جلوی نگار ايستاده بود و نگار با عصبانیت بهش نگاه میکرد ولی نويد سرش پايین بود...فکر نکنم منو
میديدن!...چون خیلی ازهم دور بوديم و کلا اينا حواسشون نبود !...
صدای ضعیف نويد رو به زور شنیدم که انگار گفت :
نگار ...
ولی صدای جیغ جیغ نگار به وضوح شنیدم :
خفه شو !
و يهو دستش رو بالا آورد و تَپَرَق کشیده خوابوند تو صورت نويد!...هم زمان با کشیده نگار ناخودآگاه دستم رو روی
دهنم گذاشتم و هن بلندی گفتم!...نويد دستش روی صورتش گذاشت و بلافاصله ازش دور شد...بهم که
رسید با ناراحتی گفتم :
داداشی !
ولی بی توجه بهم سريع از پله ها پايین رفت و از خونه بیرون زد....نگاهم به نگار افتاد...عصبی روی مبل نشسته بود و
سرش رو بغل کرده بود...با عصابنیت رفتم نزديکش و گفتم :
هی...به چه جراتی زدی توی صورت نويد؟!...مگه تو مرض داری؟ !
سرش رو بالا آورد و اونم با عصبانیت گفت :
به آرزوت رسیدی...باشه من ديگه توی اين خونه نمیام!...نه حوصله ريخت تورو دارم نه اون نويد بیشعور رو !
و از جاش بلند شد که گفتم :
پس آرشام چی؟ !...
ای بمیری نفس...نقطه ضعفش اين آرشامِ...میمیردی اسمش رو نمیاوردی؟!..الان چمدونش رو پهن میکنه میگه من
غلط کردم!همین جا میمونم!...میگی نه ببین!...صدای خش دارش رو برای اولین بار شنیدم :
به خودم مربوطه !
و بلافاصله ازم دور شد...غلط نکنم يه نیم کاسه ای زير کاسه اس!...چی زير يه کاسه اس؟!..يه نیم کاسه!..نفس
میمیری يه ضرب و المثل درست بگی؟!...اصن نمیخواد ضرب المثل بگی !...
با صدای آرشام يه متر بالا پريدم :
اينا چشون بود؟
*****
با تعجب برگشتم عقب و چشم تو چشم آرشام شدم....اخمی کردم و گفتم :
اوی...نه که هیچی نشنیدی !
در اتاق رو بست و همونجور که بهم نزديک تر میشد گفت :
تو که تصوير و صدا رو باهم داشتی!...گفتم از تو بپرسم !
عجب آدمیه ها!...اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم :
ها؟...که چی؟ !...
نگاهشو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت :
نويد...نگار رو دوست داره !!
چشمام بیش از اندازه گرد شد....با بهت گفتم :
دروغ میگی !!
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت :
به نظرت چیزی هست که بین منو نويد سِکرِت باشه؟ !
بی توجه به طعنه اش روی مبل نشستم و زمزمه وار گفتم :
ای خدا...آخه دختر قحطی بود؟ !
آرشام خواست چیزی بگه که با صدای مامان که میگفت"بچه ها؟!....شام حاضره"ساکت شد....از جام
بلند شدم و بی توجه به آرشام از پله ها سرازير شدم ...
فکر نمیکردم نويد عاشق نگار باشه؟!...عاشق؟!...عشق؟!...خل شدی نفس؟!....آخه نگار و نويد؟!...نه بابا امکان
نداره!...به سمت آشپزخونه به راه افتادم ....
با وارد شدنم به آشپزخونه نگاهم به نويد و نگار افتاد که با قیافه های ماتم زده روی صندلی ها نشسته بودن....نگاه
مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد!...يعنی ساکت شو بشین غذاتو
بخور !....
صورتم کش اومد و روی صندلی جا گرفتم....بعد از چند لحظه بابا و آرشام هم وارد آشپزخونه شدن ....
توی سکوت مشغول غذا خوردن شديم....بدجور سکوت بود ها!...نگاهم به نويد افتاد...طفلی داداشم چرا همچین
غمباد کرده؟ !...
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و شامم رو بخورم !
*****
صدای بهم خوردن قاشق با فنجون بدجور رو مخم بود....با عصبانیت به نويد نگاه کردم و گفتم :
چقد بهم میزنی اين چايی رو!؟...مگر محلول آزمايشِ؟ !
چشم غره ای بهم رفت و قاشقش رو درآورد و مشغول خوردن شد...آخیش آرامش!...نگاهی به ساعت
کردم...ساعت 61 شب بود ...
تازه شام رو خورديم ولی اين نگار هنوز نشسته بود...عجبا!...پاشو برو خونه تون اصلا نگاهش میکنم با اين قیافه
غمبادش غم عالم میاد تو دلم!...ايش !
با صدای بابا دست از غیبت کردن نگار برداشتم :
خب دايی جان...يه چیزايی درمورد تصمیمت شنیدم !
نگار سريع مثل جت نگاهش رو به بابا دوخت و گفت :
چی؟!...کدوم تصمیم؟ !
مامان با ظرف میوه وارد هال شد و گفت :
ببخشید دخترم....ولی مجبور شدم به دايیت بگم که نمیخوای اينجا بمونی !
و با گفتن اين حرف ظرف میوه رو روی میز وسط گذاشت و کنار نويد روی مبل دونفره نشست....همه نگاهشون رو
با کنجکاوی به نگار دوخته بودن...اين نگارم که سربه زير!...همچین سرش رو انداخته بود پايین انگار میدونست
خجالت چند بخشِ !
ولی من!...امیدوار بودم يه چیزی بگه که نمیاد و از اين حرفا....اين پدر مهربان منم بلکه راضی شه ول کنه!...دستم رو
دراز کردم و سیب قرمز و خوشرنگی از توی ظرف میوه برداشتم و گاز زدم ....
آخه میدونید دايی جان...من...نمیخوام موجب ناراحتی و اذيتی نفس شم!...میدونید که اون چقد از من بدش میاد !
با اين حرف نگار سیب به شدت پريد توی گلوم و به سرفه افتادم....احساس میکردم نفس کم آوردم که با ضربه ای
که به کمرم خورد راه تنفسم باز شد و چند تا سرفه ديگه هم کردم ...
نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به آرشام افتاد که با نگرانی بالای سرم ايستاده بود....صدای نگرانش بود :
چت شد تو؟!...خوبی؟ !
لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت رو از مامان گرفتم و با تشکر زيرلبی سرکشیدم....همه بهم خیره شده
بودن...حتی اين نويد افسرده !...
ولی من که میدونم هیشکی نگران نشده میخواد ببینه چه جوابی به نگار میدم!...چی میگفتم؟ !
لیوان آب رو روی میز گذاشتم ولی هنوز سیب نحس توی دستم بود ...
*********
يه نفس عمیق ديگه کشیدم و روبه نگار گفتم :
تو؟!...تو باعث اذيت شدن من میشی؟!...خیلی آدم دورو ای هستی نگار !
نگار بدون اينکه جوابی به من بده روبه بابا با لحن مظلومی گفت :
ببینید دايی....حتی وقتی من اينجا مهمونم اينجوری رفتار میکنه!...چه برسه بخوام مدتی هم بمونم !
با بهت به قیافه مظلومش نگاه کردم و از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم...بدجور عصبانی بودما!...عصبی گاز
ديگه ای به سیب نحسم زدم و منتظر جواب بابا شدم که آرشام عین قاشق نشسته پريد وسط بحث مون و گفت :
خب...نفس بايد همیشه خودش رو با شرايط وفق بده ديگه....در ضمن شما که دشمن خونی نیستین!...آخه مگه بچه
اين؟ !...
با غیض به آرشام نگاه کردم که پوزخندی تحويلم داد!....دلم میخواست بزنم لهش کنم!...آخه بگو به تو چه که توی
بحث بزرگترا دخالت میکنی؟!..مگه تو مفتشی؟!...هیچ جوابی بهش ندادم....چون فعلا کسی که محکوم شده بود من
بدبخت بودم!...فقط عصبی به سیب نحسم گاز میزدم .....
صدای بابا با لحن نصیحت آمیزی بلند شد :
نفس جان...بايد سعی کنی با همه آدما ارتباط برقرار کنی...چه از اخلاق اونا خوشت بیاد چه نیاد!...اين يه
مهارته...پس اگه نتونی با کسی که اخلاقش باهات جور نیست ارتباط برقرار کنی اين مشکل توئه!...مشکل از طرف
مقابل نیست !
و سکوت کرد....بیا...تازه يه چیزيم بدهکار شدم!...نگاهم به نگار افتاد که لبخند حرص درآری زد و همونجور که
پاشو روی پاش میگذاشت گفت :
نه مشکل از نفس نیست دايی جون ...
بابا نفس عمیقی کشید و گفت :
من هنوز حرفم تموم نشده نگار جان ...
نگار خورد تو پرش و ساکت شد...همه به بابا چشم دوخته بودن که بابا گفت :
نگار جان تو بايد مدتی که پدرت و خواهرت ايران نیستن اينجا باشی!...يه دختر تنها توی اين شهر دراندشت
میخواد چیکار کنه؟!..اصلا به اين فکر کردی توی اون خونه باغ به اون بزرگی میخوای چیکار کنی؟ !
وا اينم پرسیدن داره پدر ساده من؟!...خب هرشب پارتی میگیره عشق و حال میکنه!...اصلا اين نگار خودش نمیخواد
بیاد اينجا!...غلط کردی نفس!..آرشام رو ول کنه بچسبه به پارتی؟!..خل شدی؟ !...
مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت :
آره دخترم...آخه میخوای چیکار خودت تنهايی؟!...اينجا باشی لااقل ما کنارتیم...درضمن کمتر احساس تنهايی
میکنی....نمیشه خودت توی اون خونه به اون وسعت و بزرگی زندگی کنی دخترم!....نمیشه !
نگار نفس عمیقی کشید و گفت :
باشه چشم....درسته...حالا که فکر میکنم میبینم شبا توی اون خونه باغ واقعا میترسم!...باشه....میمونم !
با پايان رسیدن جمله اش لبخندی به روی مامان و بابا زد و پوزخندی به روی من پاشید !...
بابا تکیه اش رو به مبل داد و زيرلبی گفت"خداروشکر"نويدم که همونجور ماتم زده نشسته بود و آرشامم متفکر
داشت به قالی نگاه میکرد ...
نفس ...
با صدای کسی که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم...نگاهم رو چرخوندم ديدم نگار بالا سرم ايستاده و يه
لبخند مهربون هم میزنه!...با بهت بهش نگاه کردم و گفتم :
ها؟!...کارم داری؟ !
دستمو کشید و گفت :
بیا بريم...چند لحظه کارت دارم !
و بی توجه به سنگینی نگاه همه عین بز دستم رو کشید و دنبال خودش برد !
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط setayesh 1386 ، Open world ، Par_122 ، paree.s


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان