اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانی واقعی و ترسناک

#1
این داستان کاملا واقعیه چون بهم اثبات شده می نویسمش
13سالم بود نمی دونم از کی فهمیدم علاقه شدیدی به موضوعات ترسناک دارم و شروع کردم به دیدن فیلمای ترسناک و گیر اوردن کتابای ترسناک و خوندنشون و برعکس هم سنام هرچیز عشقی برا من نقش طنز و داشت اوایل سرگرمیم بود بعد کم کم تحقیقاتمو جدی کردم به طوری که تقریبا با خیلی چیزا و البته ادیان مختلف اشنا شدم جاهای مختلفی عضو شدم تابستونم کلا کتاب و رمان می خوندم تاجایی که شبا تا چراغ ها خاموش می شد صدا می شنیدم نور می دیدم خواب نمی دیدم تو واقعیت بود اما از خونه مادر بزرگم40 سال ساخت بود تازه تعمیر و شیک بابا بزرگم عاشق حیاط و خونش بود و حاظر به فروشش نبود این خونه فقط از سمت خودش همسایه داشت جلوش یه باغ بزرگ وقفی بود که خشک و متروکه شده بود من زیاد خونه مادر بزرگ مادریم میرم و می مونم سارا خاله ام می گفت تو حموم احساس کرده چیزی دور سرش پر خورده که رنگ مشکی داشته و البته پشت کامپیوترم براش تکرار شده بنفشه خاله کوچیکم اصرار داشت شب تابستون وقتی از خواب می پره خوب پنجره ی خونه قدیمی ها بزرگ و بلند و اون شب پنجره باز بوده و یه دختر با مو و لباس بلند که سفید بوده و قابل شناسایی بوده می بینه و وقتی تو حالت خواب بودن بهش نزدیک میشه اون غیب میشه و خاله ام تازه هشیار خونه مادربزرگم راه پله داشت از تو خونه که همیشه رو پله اش کلمن و لیوان بود وقتی سارا از من اب خواست لیوانی نبود و وقتی رفت لیوان بیاره اب بخوره لیوان رویه کلمن بود تو مدرسه ها دایی مامانم با زنش از کربلا اومدن همه رفتن به جز سارا و منم موندم که تنها نباشه اون روز داشتیم فیلم سینمایی می دیدیم وقتی برگشتیم تو اشپزخونه گاز خاموش بود هرچی گشتیم کبریته نبود سارا فندک زد و بعد که در قابلمه رو برداشت جعبه کبریت اون تو بود بعد ناهار سارا طبق عادتش خوابید و من می گشتم که صدای در حال رو شنیدم وقتی تو راه رویی که به در ختم می شد قرار گرفتم سایه ای دیدم که موهاش کاملا مشخص بود البته سایه ی موهای بلندشو میگم رفتم و کنار سارا خوابیدم دو هفته بعد مرتبا تو حیاطشون صدای پا می شنیدم که فکر کردم مثل توهم هاییه که تو خونه می زنم اخه جدیدا احساس می کردم کسی صدام می زنه و به خاطر خاله بزرگم که اصرار داشت اخر دیوونه میشم دیگه خیلی کمتر می رفتم دنبال موضوعات ترسناک تاجایی که دیگه توهم نمی زدم تابستون نشسته بودیم جلو کولر با بنفشه کولرشون پشت پنجره بود داشتیم تو لپ تابش فیلم اسایشگاه روانی هارو می دیدیم که یه سنگ از تو کولر خورد تو سر من و من کمتر خونه مادربزرگم می رفتم چون از اون جا می ترسیدم تا اینکه شب زمستون بود بنفشه خونه تنها بود پدربزرگم رفته بود عسلویه سرکار و مادربزرگم رفته پیش سارا بوشهر تو دانشگاه و من مجبوری دوباره اونجا موندم نصفه شب نمی دونم کی بود تشنم شد بلند شدم دیدم بنفشه پتوش رو سرشه و خوابه رفتم سمت لامپ روشن نمی شد وقتی برگشتم تا بنفشه روصدابزنم پتوش کنار بود و خودش نبود مثل اینکه حال شوهر خالم بد شده بوده باخالم برده بودنش بیمارستان داشتم گریه می کردم که صدا در اومد و وقتی رفتم سمت در حال دیدم صدای باده و در بازه در صورتی که بنفشه قسم می خوره قلفش کرده اون شب با صدای ریه ی من بنفشه زود برگشت خداراشکر خونشونو عوض کردن وگرنه هیچ وقت دیگه اونجا نمی رفتم
انگار رفتم تو کما
می بینم
راه میرم
می شنوم
ولی هیچ حسی ندارم
پاسخ
 سپاس شده توسط nazanin jon ، دریای بی موج ، vampire whs
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستانی واقعی و ترسناک - n-e-g-i-n - 17-06-2016، 16:29


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان