امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●

#3
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
●•[ رُمان تباهکار | فرشته ۲۷ ] •●

چرا نظر و سپاس نمیدین بی انصافا ؟!!!

سنگینی نگاهه وحشت زده مو رو خودش حس کرد و برگشت..
پوزخند صداداری زد و گفت:چیه؟!..چرا باخت دادی؟..
دستام سرد بودن و بی شک رنگمم پریده بود..
ولی از اونجایی که نمی خواستم به همین راحتی پی به حال خرابم ببره ، صاف سر جام نشستم و نگاهمو به جاده انداختم و گفتم: بیشتر از هر چیزی می خوام بدونم اون کاری که حاضری به خاطرش 5 میلیون پول بی زبونو بهم بدی چیه؟!..
--یه کم دیگه صبر کنی می فهمی..
_ منو کجا می بری؟!
--خیلی سوال می کنیا!..
جوش آوردم و گفتم: یه دفعه عین اجل معلق سر راهم سبز میشی..وقتی محلت نمیدم در کمال پررویی مجبورم می کنی بشینم تو ماشینت، بعدشم که تا می فهمی پول لازمم اون پیشنهاد مسخره رو میدی..حالاهم که منه احمق ِ از همه جا بی خبر، خر شدم و نشستم تو ماشین تو ِ صد پشت غریبه و نمی دونم دارم کدوم قبرستونی میرم..اصلا..اصلا می دونی چیه؟! نگه دار می خوام پیاده شم..بهت گفتم نگـــه دار..
یه دفعه با عصبانیت داد زد: بسه بابا چقدر ور می زنی تو!..چند دقیقه بتمرگ سر جات همه چیو می فهمی دیگه..اُکه هِی..تو دیگه کی هستی خوردی به پست ما؟!..
با اینکه تا سرحد مرگ ازش ترسیده بودم ظاهرمو همچنان حفظ کردم تا پی به ضعفم نبره..
--آقا چرا حالیت نیست میگم پشیمون شدم..اصلا گ/و/ه خوردم سوار شدم نگه دار..
چند لحظه نگاهش کردم..خونسرد رانندگیشو می کرد..
تحملمو از دست دادم.. دستمو بردم سمت دستگیره که دیدم باز نمیشه..لعنتی درای ماشینو قفل کرده بود..
--باهاش کشتی نگیر دیگه رسیدیم..
تا دهنمو باز کردم چندتا درشت بارش کنم جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت و دوبار پشت سر هم دستشو رو بوق فشار داد..
ازدر فاصله گرفتم .. مردد نگاهش کردم..از نظرم بعد اون هواری که سرم کشید حالا ظاهرش زیادی خونسرد نشونش می داد..
در که باز شد دلشوره ی منم شدت گرفت..
لیلی دست از این کولی بازیات بردار.. یکی پیدا شده که حاضره در قبال یه کار و تو یه روز همچین پول هنگفتی بندازه جلوی پاهات چرا با لگد پسش می زنی؟!..آخه به سر و شکل این یارو با این دک و پوز میاد که تو رو بدزده؟!..از تو بهترا و خوشگل تراش راحت بهش پا میدن توی بدبختو می خواد چکار آخه؟!..
اونقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم رسیدیم و ماشینو جلوی ساختمون اصلی نگه داشته..از ماشین پیاده شده بود و منتظر به من نگاه می کرد..
بازم همون لبخند مسخره رو لباش بود..اشاره کرد پیاده شم..در ماشینو باز کردم و با ترس و لرز رفتم پایین..انگار پاهام از خودم نبودن..باز فشارم افتاده بود .. بدنم کرخت و سنگین شده بود..اینجور مواقع سرمای شدیدی همه ی وجودمو می گرفت که تا آروم نمی شدم حتی گرمای مستقیم رو هم احساس نمی کردم..بازوهامو بغل گرفتم..دندونام از سردی تنم رو هم کشیده می شدن..
اون که فکر کرده بود از سرمای بیرون یخ کردم در حالی که به داخل اشاره می کرد گفت: بریم تو گرم شو، بیرون سرده..
و خودش جلوتر ازمن راه افتاد..حالم اونقدری بد بود که نتونم حواسمو به اطرافم جمع کنم و اصلا ببینم اونجا کجاست و چه شکلیه؟!..
قدرت درست فکر کردنمم از دست داده بودم..بی اختیاردنبالش حرکت کردم..چشمم انگار هیچ کجا رو نمی دید..
باشنیدن صداش پریدم..
--چرا اونجا وایسادی؟!بیا بالا....
با دنیایی از تردید و دودلی نگاهش کردم..ویلا دوبلکس بود..داشت از پله ها بالا می رفت..انگار خیالش راحت بود که دنبالش میرم..
مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟!یه غلط اضافی کرده بودم که باعث و بانیش فقط خود خرم بودم..آخه چرا باهاش بلند شدم اومدم اینجا؟!..اون بالا باهام چکار داره؟!..نکنه بلایی سرم بیاره؟!..لیلی تا دیر نشده بزن به چاک..اون که حواسش نیست، در خونشم که بازه تا دیر نشده فرار کن..فرار کن لیلی فرار کن..
آروم رفتم عقب..پشتش به من بود..دست و پاهام می لرزیدن..تو دلم بسم الله گفتم و همین که خواستم برگردم و بدوم صداش میخکوبم کرد..
--کجا؟!..
ترسون و لرزون برگشتم سمتش..با همون پوزخند کذایی نگاهم می کرد..
می دونستم کاملا به ترسم پی برده اما خودم و از تک و تا ننداختم و با صدایی که سعی در پنهان کردن لرزششو داشتم گفتم: چرا منو آوردی اینجا؟!..پس اون کار لعنتی که پیشنهادشو داده بودی کجاست؟!
به در اتاقی که جلوش وایساده بود اشاره کرد وگفت: برو تو..
عقب عقب رفتم و سرمو بالا انداختم..
_ نمیرم..فکر کردی با یه آدم نفهم طرفی؟!..
جوری نگاهم کرد که حرصم گرفت..
--تو اون که شکی نیست اما مگه نمی خوای درمورد کار حرف بزنیم؟!..خب همینجاست..برو تو خودت می فهمی..
_اولا نفهم هفت جد و آبادته .. دوما تا همینجاش اومدم درست ولی دیگه نه کارتو می خوام نه پولتو..تو رو به خیر و ما رو به سلامت..
برگشتم که از پله ها برم پایین ولی بین راه دستمو گرفت و نگهم داشت..
--هی هی کجا؟!..مثل اینکه یه قول وقراری داشتیم..برو تو حرف اضافه هم نزن..
و کشون کشون منو با خودش برد سمت همون اتاق..جیغ می زدم و خودمو عقب می کشیدم ولی هرجوری بود زورم بهش نمی رسید..
_ ولم کن عوضی..چی از جونم می خوای؟!..ولم کن کارتو نمی خوام مگه زوره؟!..آی..ول کن دستمو شکوندیش مرتیکه..
در اتاقو باز کرد و پرتم کرد تو..اونقدر ناگهانی بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و خوردم به میزی که کنار دیوار بود..
اومد تو و درو بست..دستم حسابی درد گرفته بود..همونطور که نگهش داشته بودم از میز فاصله گرفتم و خودمو به دیوار چسبوندم..اشکام از درد و وحشت دیدمو تار کرده بودن..از پس اون حریر خیس می دیدمش که داره با گوشیش ور میره..انگار داشت به یکی پیام می داد چون انگشتاشو تند تند رو صفحه ش حرکت می داد..
نگاهمو دور تا دور اتاق چرخوندم..شبیه اتاق کار بود..
میز و صندلی گوشه ی اتاق که یه چراغ مطالعه هم روش بود و یه سری پرونده و کتاب هم کنارش گذاشته بود..میز و آینه ی قدی که تقریبا چسبیده بهش ایستاده بودم و سمت چپم کتابخونه ی بزرگی قرار داشت که تو دیوار کار شده بود..و تخت یه نفره ای که زیر پنجره گذاشته بود نشون می داد اینجا برعکس ظاهرش همچینم اتاق ِکار نیست..
-- خشکت نزنه بیا اینجا کارت دارم..
به تخت اشاره می کرد.. 
رو تنم عرق سرد نشست..دلهره ی بدی به جونم افتاد..تپش قلبم حد مرزو هم رد کرده بود..نگاهم حیرون بین تخت و اون یارو در گردش بود که اومد سمتم..رسما مردم و زنده شدم..دستمو که گرفت مثل جن زده ها جوری جیغ کشیدم که خودمم از صدام وحشت کردم..
مات و مبهوت ولم کرد و یه قدم رفت عقب..با تعجب نگاهم می کرد ولی منی که از ترس زیاد خودمو تو چند قدمی عزرائیل می دیدم زبونم به کار افتاد و با خشم عجیبی داد زدم: دستتو بکش..اون دست کثیفتو به من نزن..برو عقب..برو عقب بهت میگم.. تو چی فکر کردی؟!..پس می خواستی گولم بزنی آره؟!..دروغ گفتی..همه ش دوز و کلک بود تا منو بکشونی خونت..کثافت..بی شرف..
انگار با حرفام آتیشش زدم که با صورتی برافروخته مچ دستمو گرفت و با یه فشار پرتم کرد سمت تخت..رفت سمت کمد دیواری هایی که مجاور کتابخونه بودن..با عجله یه دست لباس کشید بیرون و امد سمتم.. لباسو پرت کرد تو صورتم.. خودمو جمع کردم..
--من اگه می خواستم به زور متوصل بشم الان اینجا نبودی احمق..این لباسو می پوشی و هرکار که میگم می کنی ..آخرشم پولتو نقد می گیری و میری رد کارت..
_گفتم نمی خوام..چرا دست از سرم برنمی داری؟!..ولم کن لعنتی بذار برم..
پوزخند زد و گفت: بذارم بری؟!..مگه به همین آسونیه؟!..
و انگشت اشاره شو جلوم گرفت و گفت: ببین چی میگم..من نه قصد تجاوز بهتو دارم نه می خوام که به کاری مجبورت کنم..هر اتفاقی که اینجا و تو این اتاق قراره بیافته باید با میل و رغبت خودت باشه..گفتم 5 میلیون میدم سر حرفمم هستم..فقط باید هرچی که میگمو گوش کنی..
هیچی از حرفاش سر در نیاوردم..گنگ نگاهش می کردم که فهمید و گفت: بذار روشنت کنم دختر جون..این لباس خوابو می پوشی و واسه 2 ساعت با من تو این اتاق وقت می گذرونی..نترس کاری به دختر بودنت ندارم فقط می خوام باهام رو تخت بخوابی و........
این یارو خودش خر بود یا واقعا منو خر فرض می کرد؟!..
گلوله ی آتیش شدم و از جام پریدم..
هر چی هیچی نمیگم هرلحظه روش زیادتر میشه..
پرخاشگرانه نگاهش کردم ..
میون حرفش پریدم و داد زدم: صبر کن ببینم، چی داری به هم می بافی؟!..انگار فازت خیلی بالاست نامیزونی نمی فهمی چه اراجیفی سر هم می کنی..صد بار بهت گفتم بازم میگم من از اوناش که فکر می کنی نیستم..اگه می خواستم ت/ن فروشی کنم الان تا خرخره غرق بودم اونوقت شاید تو این موقعیت این همه نه و نو واست نمیاردم..پس برو دنبال همون حرفه ای هاش بگرد..من نیســـتم..
به نفس نفس افتاده بودم..تو سکوت داشت نگاهم می کرد..
دستای سردمو مشت کردم..
خواستم برم سمت در که گوشیم زنگ خورد..با نگاهی سرسری دنبال صدا رو گرفتم..کیفم کنار میز افتاده بود..به طرفش رفتم و گوشیمو بیرون آوردم..
شماره ی ثریا خانم افتاده بود..دل نگران و دستپاچه جواب دادم..
_ الو..
--الو..لیلی جان کجایی دخترم؟!..
_من..راستش..بیرونم ثریا خانم..چی شده؟!مامان حالش خوبه؟!..
--دخترم بهت میگم ولی تو رو خدا نگران نشو..
_یا امام ِغریب..ثریا خانم مامانم چی شده؟!..کجاست؟!..حالش چطوره؟!..
--امون بده دختر..
_تو رو خدا بگید چی شده؟!..
--راستش نزدیکای ظهر حال مامانت بد شد منم پیشش بودم، زنگ زدم اورژانس اومد رسوندیمش بیمارستان امام حسین..تا الان هم هرچی به گوشیت زنگ می زدم دخترم در دسترس نبودی.. الان تو بخش مراقبت های ویژه ست منم اومدم خونه کارامو بکنم برگردم پیشش که گفتم بهت زنگ بزنم شاید اینبار جواب دادی..الو..الو لیلی جان؟!..لیلی دخترم..الو......
انگشتام بی حس شدن ..گوشی از بینشون سر خورد و جلوی پاهام افتاد ..
وسط اتاق خشکم زده بود..
مامانم..مامان گل ِ من..خدایا..خدایا..
یکی بازومو گرفت و تکونم داد.. واضح نمی شنیدم..انگار داشت صدام می کرد..
--دختر چت شده؟!..با توام..
با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم..وحشت زده نگاهش کردم..خم شد گوشیمو از کف اتاق برداشت و داد دستم..
نگاهی به صورت رنگ پریده م انداخت و گفت: چی شده؟!.. پشت تلفن چی بهت گفتن که به این حال و روز افتادی؟!..
و من فقط زیر لب اسم مامانو زمزمه می کردم..
_مامانم..همه کسم..تنها امیدم تو این دنیا.....نه..نه من اینجا چکار می کنم؟!..باید برم..باید برم پیشش..الان به من نیاز داره..
و دیگه نفهمیدم چجوری و با چه سرعتی دویدم و تونستم از اون ویلای لعنتی بزنم بیرون..
پشت سرم می اومد و صدام می زد..تو حیاط بازومو گرفت و به اجبار نگهم داشت..
درحالی که به نفس نفس افتاده بود گفت: چرا یهو رم کردی؟!..کجا میری؟!..
داد زدم: ولم کن بذار برم..مامانم بیمارستانه..حالش بده ..تنهاست من باید پیشش باشم..
با تعجب نگاهم می کرد..
دستمو کشیدم و به طرف در دویدم که با یه خیز دوباره بازومو گرفت و گفت: صبر کن تو که اینجاها رو بلد نیستی..بشین هرجا خواستی می برمت..
برگشتم و مستاصل نگاهش کردم..
تردیدو از چشمام خوند و لبخند زد: بشین تو ماشین بشمار سه رسوندمت..مگه عجله نداری؟!..
و خودش جلوتر از من رفت و نشست پشت فرمون..
چاره ای نداشتم مخصوصا اون لحظه که واقعا برام فرق نمی کرد با کی و چجوری برم.. 
فقط می خواستم زودتر خودمو به مامانم برسونم..
فقط همین برام مهم بود نه هیچ چیز دیگه..



ادامه دارد..
پاسخ
 سپاس شده توسط دلبرہ دیوانہ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان تباهکار فرشته ۲۷ +آپدیت - αԃηєѕ - 02-09-2017، 0:31


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان