امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان منم،زندانی نگاهت

#17
توهمون حال بودم که صداشوشنیدم:سردته؟
نگاش کردم...سری تکون دادم...خودشو بهم نزدیک کردو یهویی منو کشید سمت خودش...سرم دقیقا روسینش بود...گفتم:عه دیوونه چرا همچین میکنی
خواستم ازبغلش بیام بیرون که توگوشم گفت:مگ نگفتی سردته؟اینجوری گرم میشی!
دیگه تقلایی نکردم برای بیرون اومدن از بغلش...نفسای داغش که میخورد به گردنم قلقلکم میداد...اگه توهرشرایط دیگه ای بود تاالان جیغم رفته بود هوا و اراد نفله شده بود ولی الان...برعکس قبلن یه حس خوبی داشت...
نمیدونم چقد تواون حالت بودیم که بالاخره ازش جداشدمو گفتم:بریم دیگه...تابرسیم ویلا شب میشه بچه هانگران میشن...
زیرلب یچیزی گفت تومایه های برخرمگس معرکه لعنت که درست نشنیدم...پرسیدم:چی؟!
هول شدوگفت:هیچی گفتم برو توماشین الان میام...
مشکوک نگاش کردم..نگاموکه دید گفت:چیه؟برو دیگ منم میام الان
شونه ای بالاانداختم ورفتم توماشین نشستم...توراه دیگ حرفی نزدیم و من فقط داشتم به حرفای اراد فک میکردم...به این فک کردم که چقد نفسو دوس داشته...یاد این حرفش افتادم که گفت:نفس یچیزی داشت که ناخودآگاه ادم به سمتش جذب میشد...دوسداشتم نفسو ببینم باید آدم جالبی باشه که این برج زهرمار دوسش داشته..انقد به زندگی اراد فک کردم تابالاخره رسیدیم...
داشتم میرفتم سمت ویلا که صدام زد..برگشتم وگفتم:جونز؟!
-حرفایی که امروز زدم....
پریدم وسط حرفشو بالبخند گفتم:میدونم بین خودمون میمونه خیالت راحت...
سرشوتکون داد..دوباره حرکت کردم سمت ویلا که بازم صدام زد...برگشتم وگفتم:ای بابا،گفتم اوکیه دیگه نمیگم به کسی
خندیدو گفت:خیلی بی اعصابی خواستم بگم وایسا باهم بریم
چش غره ای رفتم بهش و همونجا وایسادم...اومدکنارم گفتم:اجازه می دید برم الان؟!
لبخندی زد..بادستش موهامو بهم ریخت و گفت:اره بریم...
اییش پسره ی خرچنگ...موهامودرست کردموباهم به سمت ویلا رفتیم...داشتم می رفتم داخل که دوباره صدام کرد...باحرص برگشتم سمتش که دستشو به نشونه تسلیم بردبالاوگفت:خیلی خب...قول میدم این آخریشه
بامشت زدم توبازوشو گفتم:بگو؟؟
-هیچی میخواستم بگم زیاد با آوید گرم نگیر آدم درستی نیس
متعجب نگاش کردم وگفتم:هان؟ینی چی ادم درستی نیس؟
بی توجه به سوالم گفت:درهمین حد بدونی کافیه زیاد نزدیکش نشو...
وبعدم خیلی شیک ومجلسی رفت توشونه ای بالاانداختمو رفتم داخل...همه نشسته بودن یه جاودایره تشکیل داده بودن فک کنم داشتن بازی میکردن...گتم:ای وااای...خجالتم ندین چرااخه بلند میشین!!چی؟منتظر مابودین بازیو شروع کنین؟؟؟بابا شاید ما حالاحالاها نمیومدیم چرااینکارو کردین؟؟؟شرمنده شدم بخدا
آویدگفت:من بهشون گفتم صبرکنن شماعم بیاین ولی گوش نکردن
یکی از پسرایی که کنارش نشسته بود گفت:چرا چرت و پرت میگی؟مگ خودت نبودی میگفتی اوناالا دارن خوش میگذرونن ما الان حوصلمون سررفته و این حرفا؟!
آوید لبشو گازگرفت و گفت:صددفه بهت نگفتم زشته اینکارا؟!هرچی من میگم بگو درسته
نگین بی توجه به اوناگفت:عاطی؟چرالباسات خیسه؟کجابودین مگ؟
آراد:تواب بودیم خیس شدیم...
آوید:بیاین..دیدین گفتم اینا داره بهشون خوش میگذره؟؟؟معلوم نیس تو اب چیکارمیکردن!
همه خندیدن آراد گفت:بفهم چی داری میگی...اول فک کن بعد یچی بلغور کن واس خودت
محمد برای جلوگیری از دعوای احتمالی گفت:بچه ها بسه بشینین دیگه
آوید دهن باز کرد چیزی بگه که محمد گفت:گفتم بسه تمومش کن آوید...بعدروبه سارا گفت:برو یه دست لباس بده لباسشو عوض کنه...ساراعم بلند شد دست منوگرفت و کشید دنبال خودش...رفتیم توی یکی از اتاقا...اصن به دوروبرم توجه نکردم..سارا یه شلوار مشکی بایه تونیک طوسی داد دستم شال خودم تقریبا خشک شده بودبخاطرهمین دیگه شال نگرفتم ازش...داشتم مانتومو درمیاوردم که گفت:زیاد به حرفای آوید توجه نکن اون همیشه همینجوریه
لبخندی زدموگفتم:نه ولش کن مهم نیس اهمیتی نداره برام بقیه چی فک میکنن راجبم...
لبخندی زدوگفت:خوبه پس من میرم بیرون لباساتو عوض کن بیا...قبل اینکه دروببنده گفتم:سارا؟راسی عرفانه وعرفان کجان؟پایین ندیدمشون
-رفتن بیرون یه دوری بزنن الانا دیگه میان
-اوکی باشه ممنون
سری تکون دادورفت بیرون...منم سریع لباسامو عوض کردم..وقتی رفتم بیرون پایین بچه هامتفرق شده بودن وهرکی یه جا نشسته بود..جومزخرفی بود...ای کاش هیچی نمیگفتم اصن...اصن ای کاش نمیومدیم اینجا اگ میدونسم عرفانه اینا نیستن نمیومدم...عین این شکست عشقی خورده ها رفتم نشستم رومبل نگینم اومد کنارموگفت:چته؟چراانقد دپرسی؟!
لپشو کشیدموگفتم:دپرس نیسم جوجو حالم عالی عالیه
یه نگاهی انداخت به معنی آره باشه 2بار بروعمتو گیر بیار فک کرده همه مث خودش اسکلن...
-اوکی بیا بریم پیش بچه ها اینجاتنهایی نشین
سری تکون دادموگفتم:اوکی بریم
همینکه پاشدم آراد اومد سمتمونو روبه من گفت:وسایلتو جم کن بریم
-عه؟کجا؟؟تازه میخواستم برم پیش بچه ها...
یکم عاقل اندر سفیانه نگام کردوگفت:وقتی بهت یچی میگم بگوچشم
دست نگینو گرفتموگفتم:بروبابا من به بابامم نمیگم چشم به توبگم؟؟؟زهی خیال باطل
دستموکشیدوگفت:ببین من اصن حالوحوصله کل کل ندارم جم کن بریم فردا میبینیشون
نگینو نگاه کردم..شونه ای بالاانداخت وگفت:اشکال نداره حالا فردا صبح میاین دیگ!
آراد پرید وسط حرفشو گفت:صبح نمیشه ظهر میارمش اینجا
یجورمیگ ظهرمیارمش انگار اجازه اومدن منواین باید بده!پررو...گفتم:پس من برم ازبچه ها خدافظی کنم میام
گفت:اوکی صبرمیکنم باهم میریم لفتش نده
سری تکون دادمو رفتم با بچه ها خدافظی کردم.توراه جفتمون ساکت ساکت بودیم...گوشیمو درآوردم یکم با دوستام چت کردم چرت و پرت گفتیم..باتوقف ماشین بدون اینکه سرموازگوشی دربیارم پیاده شدم...پیاده شدنم هماناو افتادنم همانا..به دوروبرم نگاه کردم افتاده بودم توجوب...
آراد سریع پیاده شداومد سمتم بانگرانی گفت:عاطی؟حالت خوبه؟!
دستمو تکون دادم ازدرد صورتم جم شد..توهمون حال گفتم:خوبم چیز خاصی نیس
خواستم بلندشم که بایه حرکت بلندم کردوگفت:قشنگ معلومه خوبی!درماشینو بازکرد ومنونشوند روصندلی وگفت:همینجا بمون الان میام
رفت سمت یکی ازمغازه ها..دودیقه بعد بایه پلاستیک تودستش اومد نشست توماشین...پلاستیکو گذاشت صندلی عقب وماشینوروشن کردو باحرص گفت:آخر این گوشیت کاردستت میده!معلوم نیس داشتی با کی چت میکردی که انقد غرق بودی!
-عه؟؟چربطی داره خب؟من ازکجا میدونسم کجانگه داشتی ماشینو فک کردم رسیدیم دیگه
چش غره ای رفت و گفت:عقل سالم دربدن سالم...اگه عقل داشتی یه نگاهی مینداختی ببینی کجاداری پاتو میذاری
-ای بابا...خب حالاانگارچیشده فلج نشدم کهخوب میشه دیگه خودش
-اَ کجا معلوم؟شاید دستت شکسته باشه!
عاقل اندر سفیانه نگاش کردم واداشو دراوردم:عقل سالم دربدن سالم...آخه تو خودت عقل سالم داری که به من میگی؟!
نگام کردوگفت:چطورمگ؟هرچی باشم ازتو بهترم
-آقای عقل کل...بنظرت اگه دستم شکسته باشه انقد ریلکس میشینم باتو کلکل میکنم؟!
سرشو خاروندوگفت:خیلی حرف میزنی بچه
پوفی کردمو سعی کردم به اعصابم مسلط باشم...به یه چش غره کوچولو بسنده کردمو روموکردم سمت شیشه و بیرونو نگاه کردم...باتکونای ماشین کم کم چشام رفت روهمو خوابم برد...
****
باخوردن نور توصورتم چشاموباز کردم...اومدم دستمو بیارم جلوصورتم ولی نمیومد بالا یه جا قفل شده بود...دست چپمو اوردم بالا..ازدرد صورتم جمع شده بود...اهمیت ندادمو کلمو برگردوندم ببینم دستم به کجا گیرکرده ولی فقط پشم دیدمو پشم...اول فک کردم عرفانه اس ولی عرفانه که موهاش فر نیس...باترس بلندشدموجیغ زدم..بابالش زدم توسرش وهمینجوری فوش میدادم بهش که بایه حرکت بلندشد دستشو گذاشت دوردهنمو پرتم کرد روتخت..چشامو که ازترس بسته بودم اروم بازکردم...بادیدن آراد فکم چسبید به سقف..یاامامزاده بیژن...این کنارمن چیکارمیکرد؟!باصداش به خودم اومدم:چته انقد نق میزنی؟دیشب که تاصبح نخوابیدم بخاطرت الانم دادوبیداد راه انداختی نمیذاری کپه مرگمو بذارم...
دادزدم:به من چه؟میخواستی بخوا...
بعد انگارتازه متوجه شدم چی گفته آرومتر گفتم:یعنی چی بخاطرمن نخوابیدی؟به من چربطی داشت؟!
چشاش شیطون شد..لبخند زدوگفت:یعنی واقعا یادت نمیاد؟چطورممکنه شب به این مهمیو یادت بره؟!
آب دهنمو قورت دادموگفتم:چرت و پرت نگو!عین آدم جواب منوبده!
سرشو آورد نزدیک صورتم..نفساشو روصورتم حس میکردم دادزدم:داری چه غلطی میکنی؟گمشو اونور
بلندخندید وگفت:دیگه دیره عزیزم اینارو باید همون دیشب میگفتی بهم
صورتشو نزدیکتر آوردکه زدم توصورتشو گفتم:گمشو بیرون عوضی آشغال نمیخوام ببینمت
بااینکارم بلندترخندیدونشست روتخت و گفت:ای خدا چه حالی میده اذیت کردن این
اداشو دراوردمو ادامه دادم:گفتم بروبیرون نمیخوام ببینمت پسره ی آشغال هوس باز
عه؟خوب نیست به بقیه تهمت میزنیا
-بمیر بابا!این اسمش تهمت نیس...تهمت وقتیه که یچیزیو به دروغ به یکی نسبت بدی
-خب مثلن توچه هوس بازی ازمن دید که اینجوری میگی؟
اینهمه خونسردیش داشت دیوونم میکرد...باحرص جواب دادم:همینکه الان تواتاق منی خودش یه نشونس
خندیدوگفت:این حرفارو بیخیال ولی خیلی منحرفی
نامفهوم نگاش کردم که ادامه داد:این که من الان اینجام بخاطر اینه که شما دیشب توماشین خوابت برده بود هرچی صدات کردم بیدار نشدی مجبورشدم خودم بیارمت بالا..آوردمت رو تخت خوابوندمت ولی گردنمو چسبیده بودی ول نمیکردی منم دیگه چون خسته بودم کنارت خوابیدم...البته خواب که چه عرض کنم انقد شماخوب میخوابی تاصبح بیدارموندم
سرموانداختم پایین و معذرت خواهی کردم البته انقد آروم بود فک کنم نشنید...بدرک..اصن به من چه؟این خودش باید دست منوبازمیکرد...هیکل گنده کرده واس چی؟پ به چه دردمیخوره؟!
آراد:راسی یچیز دیگه
نگاش کردم که ادامه داد:خیلی سنگینی یکم وزنتو کم کن شوهرت بخواد بلندت کنه دستش میشکنه
زدم توبازوشو گفتم:اون میتونه منوبلند کنه توبرو نگران خودت باش
اداشودرآوردموگفتم:درضمن چاقم عمته
شونه ای بالاانداخت وگفت:باشه هرجورراحتی!من بخاطر اینکه دوروز نشده طلاقت نده گفتم
وبعدم رفت بیرون..بچه پرروی نکبت...واقعا پرروعه..بیشعورم هست..عوضی منو اذیت میکنه!به لباسام نگاه کردم..همون مانتوشلواردیروز تنم بود...مانتومو عوض کردمو رفتم بیرون...

رمان منم،زندانی نگاهت


آراد


رمان منم،زندانی نگاهت


عاطفه


رمان منم،زندانی نگاهت


آرمین
му нєαят вєαт ωнєη уσυ gєт α ѕωєєт ραѕѕιση ιη тнє єуєѕ σƒ σтнєя Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان منم،زندانی نگاهت - atefeh1831 - 29-06-2019، 19:53

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان