امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!!

#5
اشه ساشا ..من میرم ..از زندگیت .با خودت کنار بیا ..ببین چی شد که به اینجا رسیدیم ..میدونم ازم متنفري .میدونم بهچیزایی فکر میکنی که من حتی جرعت انجام دادنشونو تو خوابمم ندارم ..ولی به عشقمون قسم ، به عشقی که پاکه قسمکه من جز وفاداري به تو و عشقت ، جز نگاه کردن به صورت تو ، جز گرفتن دستاي تو ، هیچ وقت سعی نکردم که پاموکج بزارم ..هیچ وقت ساشا.( دوباره صداي گریش که با جونم داشت بازي میکرد )موزیک تموم شد ولی صداي گریه ي رزا نه ..بازم حرف زد بدون موزیک ..از خیلی چیزا گفت ..اون میگفت و معلوم نبود الان کجاست ، شاید خوش و شایدم مثل منداغون ..ولی این جسم داغون من بود که هر لحظه از هجوم حرفاش له و له تر میشد ..***رزابا تکوناي دستی به خودم اومد و چشمامو باز کردم ..زنی که کنارم نشسته بود داشت حرف میزد و من چیزي نمیشنیدمسري تکون دادم تا دیگه منو اینقدر تکون تکون ندههندسفري رو از گوشم در آوردم تا بفهمم چی میگهزن _ خانم ..خانم بلند شو یه ساعته رسیدیم ..خانم ..با دستم دستشو کنار زدم تا بیشتر از این تکون تکونم نده ..خودم خیلی خوب بودم که اینم میخواست با تکون دادنم
مخمو مختل کنه .._ باشه بیدارم ..بیدارم ..ممنون که بیدارم کردید دیگه تکون ندید از کت و کول افتادم .وقتی دید بیدارم یه پشت چشمی برام نازك کرد و از جاش بلند شد ..زن _ واه واه چه آدمایی پیدا میشن ..خب زودتر بیدار میشدي تا وقت منم نگیري دیگه ..من با دهن باز داشتم بهش نگاه میکردم . اونم با ناز و عشوه رفت ..این دیگه کی بود ؟؟ یه نگاهی به دورو ورم انداختمتا اون سنگینیه نگاهی رو که قبل از اینکه خوابم ببره احساس کردم پیدا کنم ..ولی با خالی بودن تمام صندلیا رو به روشدم ..از جام بلند شدم و با برداشتم کیفم به سمت خروجی حرکت کردم ........الان یک ساعت از اومدن من به کیش میگذره و طی این یک ساعت تنها کاري که تونستم بکنم این بود که خودموبرسونم به خونه اي کهسارا داشت و کلیدشو ازش گرفته بودم ..نگاهی به کلید توي دستم انداختم ..جاکلیدیه ي قلبی شکلش بدجوري داشت بهم دهنکجی میکرد ..هنوزم که هنوزهدچار شک و تردیدهستم ..اینکه کارم درسته یا نه .اینکه میتونم از پس مشکلاتی که قراره سر راهم بیاد بر بیام یا نه ..یه جورایی پشیمونم ..شاید میتونستم به ساشا فرصت بدم ..نه تنها به اون بلکه به جفتمون ..ولی با به یاد آوردن رفتاراش، اینکه منو باکیسه بکسش اشتباه میگرفت واقعا باعث میشه نظرم و با جون و دل بپذیرم و از کارمم احساس رضایت کنم ..میگن دوري و دوستی ..شاید این امر باید در مورد ساشا هم امتحان میشد ..تا وقتی کنارش بودم منو نمیدید ..شایدم کس دیگه اي جاي منو تو قلبش گرفته ..با فکر کردن به اینکه کس دیگه اي جز من تو آغوشش باشه ، کسدیگه اي جز من تعمبوسه هاشو بچشه ، کس دیگه اي جز من شبا کنارش آروم بگیره ، کس دیگه اي جز من با کلمات عاشقونش سیراببشهقطره اي شد واسه شروع قطره هاي بعدي ..با چشمایی خیس سرمو بلند کردم و به آپارتمان رو به روم نگاه کردم ..یهآپارتمان 6 طبقهبلند و شیک ..پدر سارا وضعیت مالیه ي خوبی داشت پس داشتن یه همچین خونه اي بعید نبود...به سمت ورودیه ساختمو حرکت کردم .. خونه اي که قرار بود من توش ساکن بشم تو طبقه ي 4 بود ..هر طبقه دارايدو واحد بود که روبه روي هم قرار میگرفتن .با کلی حرف زدن با نگهبان سیریش بلاخره تونستم مجابش کنم تا بفهمه من از دوستاي سارا هستم ..جالبیش این بودکه همه ي افرادحاظر تو این آپارتمان رو میشناخت ..وقت واسه فکر کردن به این چیزا نداشتم ..بعد از کلی دنگ و فنگ الان رو به روي در خونه ایستادم ..به کلید زل زدم ودارم به این فکرمیکنم با وارد شدنم به خونه آیا امکان موندگاریه ي من هست ؟؟کلید و انداختم تو قفل در و چرخوندمش ..خودم اول وارد شدم و یه سر و گوشی به خونه انداختم ..یه خونه ي دو خوابهي شیک و مدرن..روي همه ي وسایلا ملافه هاي سفید پهن بود که نشون میداد خیلی وقته کسی اینجا نبوده ..خونه پر از گرد خاك بودکه رو هروسایلی دیده میشد ..مثل اینکه یه تمییز کاري خفن نیاز داشت ..وقت براي دیدن دکور و این چیزا داشتم ..دوباره به سمت در حرکت کردم تا چمدونمو بردارم ..با گرفتن دسته ي چمدونچشمم به در روبه رویی افتاد ..اما جالبیش این بود که تا چشمم به در افتاد در آپارتمان رو به روییم بسته شد ..انگار کسی تا حالا داشت کشیک منومیداد ..شونه ايبالا انداختم ..ولی هنوزم سنگینیه نگاهی رو حس میکردم ..با فکري درگیر وارد شدم اما قبل از بستن در ، دوباره برگشتم و یه نگاهیبه در خونه يرو به روییم انداختم ..یعنی کسی اون تو ئه ؟؟ کی میتونه باشه ..یه آن تصمیم گرفتم برم و ببینم ولی بعد دوباره پشمون شدم ..به من چه .بلاخره که میبینمش .***ساشابا صورتی خسته و چشمایی قرمز به تصویر مردي که تو آینه بود زل زدم ..مردي که تا یه ماه پیش حتی گوشه اي از لباسش لکه اي نداشت ولی حالا ..لباسایی تنشه که شاید به دو سه هفتهمیرسه که عوض نشدن .دستی به ریشاي رسیده ي صورتم کشیدم ..خیلی بلند شده بودن من اینجا دارم از دوریش جون میدم ولی اون ..اونعکس عروسیشوبرام میفرسته ..از دنیا بریده بودم ..شاید خنده دار باشه که یه مرد براي عشقش براي کسی که بهش رکب زده به فکر خودکشی بیوفته..ولیولی با این کارش منو از ریشه سوزوند ..خم شدم و هر دو دستمو پر از آب کردم ..لحظه اي به آب توي دستم خیره شدم، بعد از دقایقیمهکم تمام محتویات دستمو به صورتم زدم ..نه یه بار ، نه دوبار ، نه سه بار ، چندین بار این کارو انجام دادم تا شاید یهکمی از آتیشدرونم کم بشه ..دوباره نگاهی به صورتم تو آینه انداختم ..یه مرد شلخته که یک ماه به موهاش رسیدگی نشده ..یه پوزخند زدم ..یه مرديکه الان بلنديریشش شاید به 3 یا 4 سانت میرسه ..مردي که از درد زیاد کنار چشماش چروکهاي ریزي افتاده ..مردي باشونه هايافتاده ..هر دو دستمو تکیه دادم به دیوار و سرمو به سمت سقف گرفتم ..قطره اشکی چکید ..براي از دست دادن کل زندگیم کهامشب عروسیش بود ..چشمامو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم.._ خداسرمو به دیوار چسپوندم زیر لب نالیدم_ خدایا این بود ..این بود زندگی که آرزوشو داشتم ؟ چرا ؟ آخه چرا من ؟ چرا منی که این همه میپرستیدمش باید شاهداین روز باشم ..؟ روز مرگ من و زندگیه ي دوباره ي اون ؟ خوشحالم اگه اون خوشه ..ولی با دل خودم چیکار کنم ؟ من ساشا آریامنش..قبول دارم که با دست خودم از زندگیم روندمش .ولی اونم کم مقصر نبود ..خدایا ..چرا ...چندیدن بار سرمو به دیوار زدم ..هزاران بار از ته هنجره جیغ زدم ..صدها بار مشتهامو پی در پی به دیوار کوبیدم ..ولینشد ..نشد اونآرامشی و که از عطر وجودش بهم میرسید و اینطوري به دست بیارم ..با شونه هایی افتاده و حالی زار از حمام بیرون اومدم ..تو این یک ماه اونقدر ضعیف شده بودم که حتی نمیتونستم روپاهام بایستم ..تواین مدت اگه سیاوش و پدر و مادرم بهم سر نمیزدن و بهم نمیرسیدن ..اگه با زور و غر غراي سیاوش غذا نمیخوردمشاید الان همین چندقدم رو هم نمیتونستم راه برم ..به سمت تخت رفتم و خودمو پرت کردم روش ..از پشت افتادم رو تخت و به سقف اتاق خیره شدم ..به سقفی که تو اینمدت عکسی ازچشماي عشقمو تو خودش جا داده بود ..تا کمتر دلتنگش بشم ..چشمامو دقیقه اي روي هم گذاشتم ، ولی هنوز مدتی نگذشته بود که با صداي گوشی موبایلم چشمامو باز کردم ..گوشیجدیدي کهسیاوش برام آورده بود ..تو این مدت جز مواقع اضتراري دیگه از خونه خارج نشدم ..با کلافگی نگاهی به شماره انداختم طبق معمول_ بله .سیاوش _ اوو داداش تو هنوزم دپرسسی .گففم که پیداش میکنم ..دیگه این کارات واسه چیته ؟_ سیاوش میدونی که اصلا حوصله شوخی و بحث هاي مسخره ي تو رو ندارم ..سیاوش _ نه په من دارم ؟ حرفا میزنیا ..منو بگو که تا حالا سگ دو زدم تا آدرس معشووقتو پیدا کنم ..اونوقت اینه جايتشکرت .؟ بابادست میرزا.._ سیا اعصابم و بیشتر از این تحریک نکن .سیاوش _ اوکی منم چیزي نمیگم کاري نداري ..یهو هوشیار شدم ..چی شد ؟_ چی گفتی ؟ چیو نمیگی ؟ بگو ببینم ..سیاوش _ نشد دیگه ..نمیگم ._ سیاسیاوش _ اه چند بار گفتم به من نگو سیا حساسم ؟ این دوست دخترام یاد میگیرن ..هان ؟_ حرف میزنی یا قطع کنم ..؟سیاوش _ نوچچچچ_ باشه ..گوشیو قطع کردم و پرتش کردم ..کناري ..دوباره خواستم چشمامو ببندم که با صداي اس ام اس گوشیم با عصبانیتچشمامو باز کردم.خودم کم مشکل داشتم که اینم بش اضافه شده بود .گوشیو برداشتم و به متن پیام نگاه کردم .هر خطیو که میخوندم ..لبخندم بیشتر میشد .._ دویوووونههههههه نوکرتم به مولا ..( اه چقدر تو نازك نارنجی شدي پسر ..من که چیزي نگفتم ..چه سریع هم قهر میکنه ..بابا میخواستم بهت بگم کهآدرس رزا روپیدا کردم .رفته کیش خونه ي دوستش ..امروز بعد از کلی التماس و خواهش بهم گفت ..اینم آدرسش موفق باشی داداش..در ضمنتدر مورد اون عکسا هم همش فوتوشاپ بودن خیالت راهت ..)با عجله از رو تخت بلند شدم ..باید سریع میرفتم دنبالش ..اون بین یه فکریم آزارم میداد اونم شک دوباره به رزا بود..شاید هر کس دیگهاي هم جاي من بود همین قدر داغون میشد با دیدن اون عکسا ................رزایک ماه از اومدن من به کیش میگذره ..تو این یک ماه خیلی تلاش کردم ..تا بتونم واسه خودم کاري دست و پا کنم..خب کی بود که به یهدختر که هنوز دیپلمشم کامل نگرفته کار بده ..ولی خب با کلی دنگ و فنگ تو یه شرکت تبلیغاتی به عنوان منشی شروع به کار کردم ..یک ماه از اومدن من به کیش میگذره ..تو این یک ماه خیلی تلاش کردم ..تا بتونم واسه خودم کاري دست و پا کنم..خب کی بود که به یه دختر که هنوز دیپلمشم کامل نگرفته کار بده ..ولی خب با کلی دنگ و فنگ تو یه شرکت تبلیغاتی به عنوان منشی شروع به کار کردم .تو این مدت که مشغول به کار شدم خیلی بهتر شده . هم از لحاظ تامین خرج و خوراك و هم از لحاظ مشغولیت فکري.تا جایی کهتونستم خودمو با کار سرگرم کردم تا کمتر ذهنم کشیده شه سمت ساشا ..دلتنگشم ، دلم عشقشو ،آغوششو ، محبتشو و رز گفتناش و میخواد ..ولی هر چی فکر میکنم میبینم دلیلی نیست تا بتونمبه این زودیا برگردم ..یه چیزي هم ته دلم بهم میگفت اگه واقعا دوستم داشته باشه پیدام میکنه .به هر نحوي که شده ..این بود که سعیمیکردم به هیچی فکر نکنم ..تو این مدت چند بار به خونه زنگ زدم ..ولی هر بارش از یه جا ..از دست اونا هم دلگیر بودم ، با یادآوریه موضوعاتگذشته و اجبارم براي ازدواج با امیر ، دور شدن از عشقم به خاطر بابا و خیلی چیزاي دیگه ..گرچه یه سر تمام این مشکلات بر میگشت به خودمون ولی اگه بابا گیر نمیداد این اتفاق نمیوفتاد ..یه سوالم بد جوري ذهنمو تحریک کرده بود ..اونم این بود که اگه بابا نمیخواست که من با ساشا ازدواج کنم ..اگه اونموقع با من مخالفتمیکرد پس چرا یه دفعه راضی شد .؟؟؟.اوضاع که فرقی نکرده بود ..با اینکه بهشون نگفته بودم حافظه ام برگشته و هر بار که زنگ میزدم به روي خودم نمیاوردم..اونا هم دقیقا همین کارا میکردن ..این وسط یه سري چیزا لنگ میزد ..یه چیزاي ناقص بود براي درست شدن کامل این پازل که میشد زندگیه ي من ..نهزندگیه ي من و ساشا ..این درستره ..تو افکار خودم بودم که با صداي مریم به خودم اومدم ..مریم _ هووو دختره کجایی ؟ با تواما ؟ اولووووو ؟ الوووووبا سر در گمی نگاش کردم .._ چیزي شده مریم ؟مریم خنده اي کرد ..مریم _ عاشقیاا ..میگم کلک نکنه رئیس دلتو برده ؟ هان ؟ بگو خجالت نکش بگو تا برات کاري انجام بدم .هر چی نباشهفامیلیم ها ..بعد پشت بندش به حرف بیمزه ي خودش خندید ..هم خندم گرفته بود از فکر مسمومش هم اینکه عصبی شده بودم ...باحرص خودکار توي دستمو پرت کردم سمتش_ مریمممممم میکشمتنیم خیز شدم تا برم دنبالش که یهو یادم اومد تو شرکتم ..همونطوري دوباره سر جام نشستم ..دستی به مغنعه ي مشکیمکشیدم وصاف به صندلی تکیه زدم ..مریم با خنده _ ههه چی شد ؟ چرا نشستی هان ؟_ هههه و درد یرقان ، دختره ي دهاتی .حیف که الان شرکتیم وگرنه .....حرفمو برید ..مریم _ وگرنه چی ؟ هان هان هان ؟؟؟دست به کمر تا کنار صندلیم اومد و با حالت حق به جانبی داشت بهم نگاه میکرداز قیافه اي که به هم زده بود خندم گرفته بود و زدم زیر خنده ..مریم _ چیه چته ؟ بگو به چی مخندي تا مام بخندیم ..خواستم جوابشو بدم که با صداي عصبیه ي محمد علی لبمو گاز گرفتم و سرمو زیر انداختم طبق معمول باز صدامون بالارفته بود که این برج اعصاب اومده بود بیرونمحمد علی _ چه خبرتونه ؟ مگه سر آوردین ؟ مریم تو اینجا چیکار میکنی ؟ مگه الان نباید سر کارت باشی هان ؟مریمم که از صداي تقریبا بلند محمد علی ترسیده بود با تته پته جوابشو داد ..مریم _ ممم چیز ..من ..چیز آهان یادم اومد این برگه رو میخواستم ..بعد سریع خم شد رو میزم و یه برگه ي آ 4 سفید برداشت ..و صاف ایستاد..محمد علی هم چپ چپ نگاش کردمحمد علی _ خب چرا وایسادي ؟ برو دیگه .داره به من نگاه میکنه ..مریم _ شما برو بعد منم میرم ..محمد علی _ چه فرقی داره ؟مریم _ اگه فرقی نداره خب برو دیگه ..محمد علی نفسشو با صدا فوت کرد بیرون و عقب گرد کرد ..همینطور که وارد اتاق مدریت میشد زیر لب هم غر میزد بهجون مریم ..منم از بس لبمو گاز گرفته بودم که فکر کنم نابود شد ..همین که در بسته شد بی صدا زدم زیر خنده ..هنوز داشتممیخندیدم با پس کلهاي که خوردم خندم قطع شد و جاش یه اخم گنده اومد تو صورتم ..هنوزم وقتی یه ضربه اي به سرم وارد میشد ..احساسدرد خفیفیمیکردم ..مریم _ درد به من میخندي دختره ي گنده ..من الان میرم پائین ..جنابالعی هم کاراتونو میکنی و زودتر میرین خونتون..چون سر ساعت 9 بنده میام دنبالت تا بریم به جشن ..با اینکه لباس خریده بودم ولی بازم دلم شور میزد ..یه جوري دلم نمیخواست که به این جشن برم ..مخصوصا که جشنشم مشکوك بود ..دلو زدم به دریا و بازم سعیمو کردم تا مریم و منصرف کنم .._ مریمی بیا بیخیال شو دیگه ..این کارا چیه که میکنی ..من دلم اصلا رضا نیست بریم به این جشنه ، من دلم شور میزنه..مریم با عصبانیت برگشت سمتم ..من نمیدونم این همه اصرارش برا اینکه بیام چی بود ؟مریم _ غلط کردي اگه نیاي دیگه نه من نه تو ..بعد هم پشتشو کرد بهم و رفت ..دو تا شاخ گنده رو سرم در اومده بود ..بابا این دیگه کیه ؟ شونه اي بالا انداختم و بیخیالدلشوره و اینا شدم ...بهتر بود برم ..منم نیاز به تعغییر روحیم داشتم و این میتونست بهترین انتخاب باشه ..گرچه یه چیزيهنوزم گوشه ي ذهنم بهم میگفت که اشتباهه .مشغول فکر کردن بودم که با دیدن یه جفت کفش براق مردونه سرمو بلند کردم و به کسی که کنارم ایستاده بود نگاهکردم .محمد علی بود ..با تعجب داشتم بهش نگاه میکردم که لبخندي زد ..محمد علی _ خب رزا خانم بهتره که تعطیل کنیم ..امشب یه ساعت زدوتر همه میرن چون ساعت 9 جشن شروع میشه..بلند شو منمیرسونمت ..با فکري درگیر سرمو تکون دادم و با برداشتن کیفم از رو صندلیه ي منشی بلند شدم ..خواستم دوباره مثل همیشه بهونهبیارم اما قبل از اینکه دهن باز کنم به حرف اومد ..محمد علی _ نه بهونه نیار .مسیرمون یکیه پس حرفی نمیمونه ..خسته نشد ي از این همه بهونه ...؟؟؟پوفی کرد و جلوتر از من حرکت کرد ..با هم از شکرت خارج شدیم ..کلا این شرکتی که توش بودیم سه طبقه بود که هر طبقه اش مخصوص بخش هايمختلفی بود و آخرین طبقه ریاست و مخصوص رئیس شرکت بود .پس کس دیگه اي جز من و محمد علی اون بالا نبود...شونه به شونه ي هم به سمت آسانسور حرکت کردیم و واردش شدیم ..عجیب به این پسري که الان کنارم ایستاده بودمشکوك بودم ..انگار میشناختمش ولی به کل هر چی فکر میکردم یادم نمیومد کیه ..رفتاراي مریمم که دوست سه ساله ام بود مشکوك بود ..کلا یه سال بود مریم و ندیده بودم ولی یک ماه پیش به طوراتفاقی وقتی دنبال کار میگشتم باهاش برخورد کردم و اونم بعد از کلی سر به سر گزاشتنم منو به محمد علی معرفی کرد..ولی جالبیش این بود که هر وقت با محمد علی هم کلام میشدم مریم یه جوري میشد ..تنفر تو چشاش میدیدم ..وقتیمازش میپرسیدم خبریه ؟ میگفت از محمد علی متنفره ..ولی هیچ وقت دلیلشو نگفت ..محمد علی محمد علی ، بازم مثل قبل بارها اسمشو زیر لبم زمزمه کردم تا بلکه به جایی برسم ولی هیچی ..پوفی کردمو سرمو به چپ و راست تکون دادم ..محمد علی _ نمیخواي سوار شی ؟_ بله چرا چرا ببخشید الان ..به سمت سانتافه اش رفتم و درشو باز کردم .کنارش نشستم ..حس خوبی نداشتم مثل این چند وقت . بازم فکرم کشیدسمت این دوتامحمد علی یه پسر مهربون و البته عصبی بود ..اخلاقش جالب بود ..به من که میرسید مهربون میشد ولی سر کار به نحواحسنت عصبی میزد ..در کل اختلال شخصیت داشتیه پسر قد بلند و چهار شونه ..با موهاي مشکی پر کلاغی ، پوستی برنزه ..صورتی کشیده و جذاب ..ابروهاي پر و مردونه.دماغی متاسب با صورتش ..لباي تقریبا قلوه اي و متناسب ته ریش خیلی کم و چشمایی به سیاهیه ي شب ..که یه حسیتوشون موج میزد که من اصلا متوجه نمیشدم ..و مریم .دختري با موهایی قهوه اي ابروهاي سیاه کمونی ، چشمایی تقریبا درشت به رنگ قهوه اي تیره ،دماغی گوشتیبا یه کمی انحراف لبایی متناسب و صورتی کشیده ..در کل خوب بود ..بد نبود ...اونقدر فکر کردم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم به مجتمع و کی محمد علی ماشین و پارك کرد ..هر دو از ماشین پیاده شدیم و به سمت آسانسور راه افتادیم ..با ورود به آسانسور اونم به حرف اومدمحمد علی _ خب خانم بهتره به اون توسیه هایی که مریم کرده عمل کنی .چون غیر از اون باشه میدونی که جونت توخطر میوفته ..لحنشو با طنز گفت ولی بازم خنده اي نیومد رو لبام .استرسم بیشتر شده بود ..نگاهی به ساعت مچیم انداختم که 7 و نیمو نشونمیداد ..با ایستادن آسانسور تو طبقه اي که خونم بود هر دو پیاده شدیم و به سمت خونه ي خودمون راه افتادیم ..رو به روي درخونه بودم کهدوباره صداشو شنیدممحمد علی _ بفرمائید خونه در خدمت باشیم .._ نه ممنون باید حاظر شم ..محمد علی _ باشه پس صبر کنید با هم بریم ..سري تکون دادم و بعد از خدا حافظی وارد خونه شدم ..دلیل این همه اصرار مریم و تذکر محمد علی رو نمیدونستم..وقتیم میپرسیدممیگفتن خودت متوجه میشی ..با اینکه همه چیز به طور عجیبی مشکوك بود ..همسایه بودن محمد علی با من ،؛ دیدار اتفاقیه من با مریم ، کار کردنمتو شرکت محمدعلی ، جشن امشب ، لباس انتخواب کردن مریم براي من ، رفتاراشون ..همه و همه منو به فکر برده بود ..یه چیزي این وسط بد میلنگید ..ولی با این حال نمیتونستم بفهمم که چیه .................رو به روي آینه ایستاده بودم و به خودم نگاه میکردم ..موهاي فر شده ام که به حالت جمع و باز بسته بودمشون ..آرایش صورتم که ترکیبی از رنگهاي مشکی و نقره اي بود و به صورت گریم کار کرده بودم ..تا زیاد معلوم نباشه ..ابروهايتمیز شده ام وصورتم ..دیروز با زور مریم به آرایشگاه رفتم .وگرنه ابروهام کامل رسیده بود ..و کلا شلخته بودم ..گرندبند قلبی شکلی که یادگار ساشا بود تو گردنم خودنمایی میکرد ..دستم رفت سمتش تا درش بیارم ولی وسط راهپشیمون شدم ..نگاهی به تاج کوچولویی که رو سرم بود انداختم ..و لباسی که پوشیده بودم ..یه لباس عروسکیه پفی و شیري رنگ ،دکلته بود و تا کمرتنگ از اون به بعدش با تور کار شده بود و به طرز قشنگی مدل خورده بود و بینشم با ربان پاپیون خورده بود ..یه شال هم داشت براي لخت نبودن سرشونه هام که اونم جنسش از تور بود و سرش پاپیون میخورد ..کلا لباس قشنگیو بود ..نگاهی به کفشام انداختم ..کفشایی به رنگ شیري و پاشنه ي 15 سانتی که بندش تا ساق پام میرسید و با گلهایی بهرنگ سرختزئین شده بود ..آماده بودم ..ماسکمو برداشتم و زدم به صورتم ..چون این مهمونی بلماسکه بود ..و شرکت کننده ها باید از ماسک استفادهمیکردند ..یه شنل لباسمم برداشتم و با برداشتن کیف دستی و گوشیی که جدید خریده بودم به سمت در حرکت کردم ..با باز کردندر با محمدعلی رو به رو شدم ..یه لحظه بهش نگاه کردم ولی بعد سریع سرمو پائین انداختم ولی اون هنوزم داشت بهم نگاه میکرد ..با سرفه اي کهکردم به خودشاومد .محمد علی _ چقد خوشکل شدي .فشار خونو به صورتم حس کردم ..سرمو بیشتر خم کردم و شنل و تا جایی که میتونستم کشیدم جلو تا پیدا نباشه صورتم..ولی بازم ..یهدلشوره ي خیلی بدي افتاده بود به جونم ..نمیدونم چرا حس میکردم یه اتفاقی قراره امشب بیوفته ..محمد علی به سمت آسانسور رفته بود و منتظر من بود ..منمآروم آروم حرکتکردم تا بیشتر از این معطل نشه ..وارد آسانسور شدیم و به سمت در خروجی حرکت کردیم ..عجیب این بود که کسینبود .انگار نگهبانو بقیه ي همسایه ها هیچ کدوم نبودند ..امشب همه چی عجیب بود ..به روي خودم نیوردم ..ولی نتونستم کنجکاویمو برطرف کنم_ ببخشید .امم ماشینتون مگه تو پارکینگ نیست ؟محمد علی _ نه بیرون پارك کردم تا راهتر باشیم ._ اهمم .دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد .از مجتمع که خارج شدیدم به سمت ماشینش که رو به روي مجتمع پارك بود حرکتکردیم ..سریع تراز من رفت و در برام باز کرد ..با این کارش یه لحظه سر جام ایستادم و یه لبخند زدم ..خوشم اومد جنتلمن هم هست..ولی به من چه ..آروم به سمت ماشین حرکت کردم ..ولی تمام مدت سنگینیه ي نگاه ي رو رو خودم حس میکردم ..محمد علی نبود..داشت با تلفنشحرف میزد ..سرمو بلند کردم تا ببینم کیه ، به اطراف نگاه کردم ولی کسیو ندیدم ..چشمم خورد به یه جنسیس مشکیرنگ ..شیشه هاش دودي بود ..ولی خب فکر نمیکنم کسی توش باشه ..نگامو ازش گرفتم و به سمت ماشین حرکت کردم ..بارسیدن بهماشین یه لحظه با عجز به صندلیش نگاه کردم ..حالا چطور سوار شم ...محمد علی که دید سوار نمیشم ..با تعجب نگام کرد اما وقتی نگامو به صندلی دید متوجه شد چه مرگمه .سریع به سمتماومد و قبل ازاینکه من کاري کنم ..از کمرم گرفت و منو تو ماشین گذاشت ..کمک کرد دامنمم جمع کنم .همون لحظه یهو قلبم تیر کشید ..دستم محکم گذاشتم رو قلبم ..و لبمو گاز گرفتم ..قطره اي خود به خود از چام چکید..دلم یه جوريشده بود ..انگار یه چیزي و ازش گرفتن ..قلبم بیقراري میکرد .محمد علی _ چی شدي رزا ؟ خوبی ؟ قلبت درد میکنه ./دوست نداشتم ضعفمو ببینه ..احساس خوبی به محمد علی نداشتم ..برام یه فرد مجهول بود_ نه خوبم بریم ؟محمد علی _ مطمئنی ؟ نمیخوام بریم دکترخودمو جمع و جور کردم ._ نه بریم ..خوبم چیزي نشده ..سري به نشونه ي باشه تکون داد و اومد سوار شه ..طی زمانی که سوار میشد نگاه من به اون جنسیس بود ..نمیدونم چراحسمیکردم اون ماشین به من ربطی داره ..با راه افتادن ماشین و بلند شدن صداي موزیک نگامو از اون ماشین گرفتم و به جلو دوختم .***ساشابا عجله به سمت ماشینم دوئیدم ، ماشینی که شاید تو این یک ماه فقط سه چهار بار ازش استفاده کرده بودم سریع درشوباز کردم و نشستم تو ماشین ..تا شب وقت داشتم که خودمو برسونم کیش ..گوشیمو برداشتم و شماره ي سیاوش و گرفتم..هنوز چند بوق نخورده بود که گوشیشو برداشت ..سیاوش _ باز چی شده ؟_ الو سیاوش سریع یه بلیط برام بگیر ..اولین پرواز به کیش ..هر طور که شده ..سریع تا میرسم فرودگاه آماده باشه ..سیاوش _ چییییی ؟ میفهمی چی میگی ؟ آخه من چطور یه بلیط اونم براي دو ساعت دیگه واست جور کنم ؟_ من نمیدونم هر طوري که شده ..باید این بلیط جور بشه ..حتی شده با پول و رشوه یا وکیل ..یا نمیدونم هر غلطی کهمیکنیفقط وقتی من فرودگاه بودم بلیط و میخوام ..از خودتم میخوام ..گرفتی ؟؟؟؟سیاوش _ نمیشه آخه داداش من .چطوري برات ج_ غلط کردیی که نمیشه ..من نمیفهمم اونجا بودم باید بلیط دستم باشه .شیرفهم شد ؟؟؟با دادي که زدم عابري که تو پیاده رو بود ترسید چه برسه به سیاوش که پشت گوشی بود و صدام بهتر بهش میرسید ..سیاوش _ باشه باشه ..جورش میکنم ..فقط یه دوساعتی وقت میخوام..حالا چه عجله اي یه ..همینطور داشت غر غر میکرد ..دیگه حوصله اش و نداشتم ..من همین امروز باید رز و میدیدم و برش میگردوندم ..حتی شده با زور و کتک ..._ زودتر ..دیگه نذاشتم بیشتر از این حرف بزنه .سریع گوشیرو قطع کردم و با یه تیک آف به سمت فرودگاه حرکت کردم ..بین راه خوردم به ترافیک ..پشت سر هم دستم میرفت رو بوق و میخواستم که سریع تر راه باز بشه ..تحمل نداشتم ..یهجوراییاسترس داشتم ..فکر میکردم هر چی دیرتر برم ، رز و از دست میدم ..این بود که داشت منو بیقرارتر میکرد ..بعد از چند بار بوق زدن وفحش دادن بهماشیناي دیگه وقتی دیدم کاري از پیش نمیره ..عصبی دستی بین موهام کشیدم .فکرم از کار افتاده بود ..تمرکز نداشتم..همه چیبرام مبهم بود ..از همون صبح که بیدار شدم یه احساس خاصی داشتم ..عصبی چند بار پیشونیمو زدم به فرمون ماشین .. هر دو دستموگرفتم بهفرمون و سرمو گذاشتم روش ..احتیاج به آرامش داشتم ..واسه چند لحظه چشمامو بستم ..هنوز مدتی از بستن چشام نگذشته بود که صداي مسیج گوشیمبلند شد..دوبار زنگ خورد و قطع شد ..سریع چنگ انداختم سمت گوشیو محکم بین انگشتام گرفتمش ..صفحشو لمس کردم ..یه ساعتی از صحبت کردنم باسیاوشمیگذشت ..دوتا پیام داشتم ..اولیش هم مال سیاوش بود ..بازش کردم ..سیاوش ( بیا سریع دیگه بلیط و برات جور کردم ..الانم من فرودگاه هستم سریع خودتو برسون تا دو ساعت دیگه پرواز ه(نفسمو دادم بیرون خوبه خیالم از این بابت راحت شد ..خواستم گوشیو دوباره بندازم رو صندلی که چشمم خورد به پیامدومی ..از یه شماره ي ناشناس بود ..اولش خواستم پاکش کنم ولی بعد پشیمون شدم .شاید کسی کار مهمی داشت ..از طرفی هم ذهنم میرفت سمت مزاحمی که جدیدا پیدا شده بود ..وقت و بی وقت پیام میداد ..تهدید میکرد ..از رز میگفت..حرفاییمیزد که منو به شک مینداخت ..دستم نمیرفت که بازش کنم ولی بلاخره بازش کردم ..با خوندن هر کلمه از متن پیام فکم بیشتر قفل میشد ..( هههه چطوري شما آقا ساشا ؟ چیه خوشحالی از اینکه اون عکسا فوتوشاپ بوده ؟؟؟ زیاد فکر نکن که از کجا میدونمچطور فهمیدي . خب اینکه میبردیشون پیش یه عکاس خیلی آسون قابل پیشبینی بود ..غیر از اینه ؟ولی ههههههه نگراننباش چون فیلم اصلشو میخوامبهت نشون بدم ...بیا به این آدرس ..سر ساعت 9 ، اگه بیاي عروس آینده تو میبینی ..راستی نگران نباش که نمیتونی توجشنششرکت کنی ..برات فیلمشو میفرستم ..)با تموم شدن پیام عصبی گوشیو محکم کوبیدم به فرمون ماشین که شکست و از ته هنجزه داد کشیدم .._ خداااااا ...لعنت بهت ...لعنت بهت ..میکشمت کثافتت ..میکشمت .....با مشتاي محکم چند بار پی در پی زدم رو فرمون ماشین ...فایده نداشت ..عصبی بودم ..شکسته بودم ..داشت چه اتفاقیمیفتاد ..دلمنمیخواست این حرفارو باور کنم ..الان به بیشترین چیزي که نیاز داشتم این بود که رز بیاد و بگه دروغه ...بیاد و انکار کنه ..بیاد و مثل قدیما تو بغلم ناز کنه و منم با خشونت نازشو بخرم ..چند بار دیگه هم محکم زدم به فرمون ..عصبی دستامو بین موهام میکشیدم ..زیر لب فحش میدادم ..حتی به چند نفريکه به شیشهي ماشین میزدن و ازم میخواستم که پیاده بشم هم توجهی نداشتم ..درارو قفل کرده بودم و عصبی منتظر بودم تا راه بازشه ..حدود یه ساعت بعد راه باز شد و منم با نهایت سرعت ب سمت فرودگاه رفتم ..تو نیم ساعت رسیدم ..سریع از ماشینپیاده شدم و بهسمت فرودگاه دوئیدم ..نیم ساعت دیگه پرواز بود ..میدیدم که مردم دارن با تعجب نگام میکنن ..ولی اهمیتی نمیدادم ..بعد از کمی جستو جو بلاخره سیاوش و پیدا کردم و به سمتش دوئیدم ................الان یک ساعتی میگذره که به کیش رسیدم ..بعد از کلی دوندگی یه جنسیس رو اجاره کردم تا ماشینی زیر پام باشه.هنوزم عصبیبودم ..دقیقه تو خیابونی که خونه ي رز بود چند متر پائین تر از مجتمع ایستاده بودم ..سیگار تو دستم بود و داشتم دودشمیکردم ..تاشاید مزه ي تلخ سیگار کمی اعصابمو آروم کنه ..گوشی سیاوش تو دستم بود و داشتم به ساعت نگاه میکردم ..ساعت دقیق 9 رو نشون میداد ..و چشم من به در و ماشینیکه درسترو به روي مجتمع ایستاده بود ...سیمکارت خودمو انداخته بودم روش ..چشمم به اس ام اسی بود که همین یک ساعت پیش به دستم رسیده بود ..)خب پسر ..هر چی نباشه الان وقت بازیه ..بازي و تلافی ..خوب نگاه کن ..به اون ماشینی که رو به روي مجتمع ......هست ..و خوبنگاه کن به اون پسر و دختري که از مجتمع خارج میشن ..حتما هر دو رو خوب میشناسی ..با دقت نگاه کن ..فیلم هیجانانگیزیه ازدست نده ..هههه)چشمم میخ اون آرم خنده اي بود که آخرش گذاشته بود ..حتی پلیس هم نتونسته بود ردیابیش کنه ..نمیدونستم این کیبود و چی ازجون من میخواست ..تو فکر بودم که با بلند شدن صداي اس ام اس گوشیم ..به خودم اومدم ..بازش کردم( نگاه کن اون هم عشقی که براش جون میدادي ..تبریک میگم بهت ..و همچنین تسلیت ..)با شتاب سرمو بلند کردم و زل زدم به صحنه ي رو به روم ..نه ..چی داشتم میدیدم ..غیر ممکنه ..خدایا خودت بگو دروغه ...شکستم ..بد شکستم ..هر دو دستمو گذاشته بودم روشیشه ي جلویی ماشین ..من پسر غد و مغرور براي دومین بار قطره اي اشک از چشام ریخت ..براي کی ؟ براي کسی که حتی به چشمشم نمیام؟؟..با صحنه ي دومی که دیدم دیگه دوم نیاوردم .قلبم تیر کشید ..من سالم بودم ولی الان از درد خیانت . اونم خیانت کساییکه برام عزیزبودن به این درد مبتلا شدم ..یه دستم رو سینه ام بود و محکم قلبمو فشار میدادم ..یه دستم رو شیشه ي جلویی ماشین ..با شونه هایی خمیده وچشمایی بهخون نشسته داشتم بدترین و زجر آورترین صحنه ي رو به روئیم رو میدیدم ..با تموم شدن پیام عصبی گوشیو محکم کوبیدم به فرمون ماشین که شکست و از ته هنجزه داد کشیدم .._ خداااااا ...لعنت بهت ...لعنت بهت ..میکشمت کثافتت ..میکشمت .....با مشتاي محکم چند بار پی در پی زدم رو فرمون ماشین ...فایده نداشت ..عصبی بودم ..شکسته بودم ..داشت چه اتفاقیمیفتاد ..دلمنمیخواست این حرفارو باور کنم ..الان به بیشترین چیزي که نیاز داشتم این بود که رز بیاد و بگه دروغه ...بیاد و انکار کنه ..بیاد و مثل قدیما تو بغلم ناز کنه و منم با خشونت نازشو بخرم ..چند بار دیگه هم محکم زدم به فرمون ..عصبی دستامو بین موهام میکشیدم ..زیر لب فحش میدادم ..حتی به چند نفريکه به شیشهي ماشین میزدن و ازم میخواستم که پیاده بشم هم توجهی نداشتم ..درارو قفل کرده بودم و عصبی منتظر بودم تا راه بازشه ..حدود یه ساعت بعد راه باز شد و منم با نهایت سرعت ب سمت فرودگاه رفتم ..تو نیم ساعت رسیدم ..سریع از ماشینپیاده شدم و بهسمت فرودگاه دوئیدم ..نیم ساعت دیگه پرواز بود ..میدیدم که مردم دارن با تعجب نگام میکنن ..ولی اهمیتی نمیدادم ..بعد از کمی جستو جو بلاخره سیاوش و پیدا کردم و به سمتش دوئیدم ................الان یک ساعتی میگذره که به کیش رسیدم ..بعد از کلی دوندگی یه جنسیس رو اجاره کردم تا ماشینی زیر پام باشه.هنوزم عصبیبودم ..دقیقه تو خیابونی که خونه ي رز بود چند متر پائین تر از مجتمع ایستاده بودم ..سیگار تو دستم بود و داشتم دودشمیکردم ..تاشاید مزه ي تلخ سیگار کمی اعصابمو آروم کنه ..گوشی سیاوش تو دستم بود و داشتم به ساعت نگاه میکردم ..ساعت دقیق 9 رو نشون میداد ..و چشم من به در و ماشینیکه درسترو به روي مجتمع ایستاده بود ...سیمکارت خودمو انداخته بودم روش ..چشمم به اس ام اسی بود که همین یک ساعت پیش به دستم رسیده بود ..خب پسر ..هر چی نباشه الان وقت بازیه ..بازي و تلافی ..خوب نگاه کن ..به اون ماشینی که رو به روي مجتمع ......هست ..و خوبنگاه کن به اون پسر و دختري که از مجتمع خارج میشن ..حتما هر دو رو خوب میشناسی ..با دقت نگاه کن ..فیلم هیجانانگیزیه ازدست نده ..هههه)چشمم میخ اون آرم خنده اي بود که آخرش گذاشته بود ..حتی پلیس هم نتونسته بود ردیابیش کنه ..نمیدونستم این کیبود و چی ازجون من میخواست ..تو فکر بودم که با بلند شدن صداي اس ام اس گوشیم ..به خودم اومدم ..بازش کردم( نگاه کن اون هم عشقی که براش جون میدادي ..تبریک میگم بهت ..و همچنین تسلیت ..)با شتاب سرمو بلند کردم و زل زدم به صحنه ي رو به روم ..نه ..چی داشتم میدیدم ..غیر ممکنه ..خدایا خودت بگو دروغه ...شکستم ..بد شکستم ..هر دو دستمو گذاشته بودم روشیشه ي جلویی ماشین ..من پسر غد و مغرور براي دومین بار قطره اي اشک از چشام ریخت ..براي کی ؟ براي کسی که حتی به چشمشم نمیام؟؟..با صحنه ي دومی که دیدم دیگه دوم نیاوردم .قلبم تیر کشید ..من سالم بودم ولی الان از درد خیانت . اونم خیانت کساییکه برام عزیزبودن به این درد مبتلا شدم ..یه دستم رو سینه ام بود و محکم قلبمو فشار میدادم ..یه دستم رو شیشه ي جلویی ماشین ..با شونه هایی خمیده وچشمایی بهخون نشسته داشتم بدترین و زجر آورترین صحنه ي رو به روئیم رو میدیدمصداي موزیک ملایمی که تو ماشین بود داشت حالمو به هم میزد ..قلبم دردش هر لحظه داشت بیشتر و بیشتر میشد..اشک از چشمام تند تند داشت میریخت ..چرا ؟ چرا الان این حال منه ؟ لبخند تلخی نشست گوشه ي لبم ..با زجر داشتم نگاشون میکردم ..مگه من چیکارشکرده بودم ؟ جرمم دوست داشتن بود ؟ چرا باید این وضع من باشه ؟این دختر ،این دختر بچه براي چندمین بار اشک منو در آورد ..منی که تو عمرم یه بار اشک نریخته بودم ..الان کارم بهجایی رسیده که صورتم خیس میشه ..از درد ..از خیانت ..خیانت عزیز ترین کساي زندگیم ..تو حال خودم بودم .چشمم فقط و فقط دستاي مردیو میدید که دور کمر عشقه من حلقه شده بود ..گذاشتش تو ماشین..مدتی سرش خم بود ..چشمامو بستم ..انتظار نداشتم تا این حد پیش برن ..یعنی بوسیدش ..؟؟؟رزي که نمیزاشت من ببوسمش الان داشتچیکار میکرد ..اونقدر عصبی بودم که دلم میخواست پیاده شم و برم سراغشون .اول اونا رو بکشم و بعد هم خودمو ..ولی اونقدر تو شکبودم ..اونقدر تو شک بودم ..که اصلا متوجه نمیشدم ..چی به چیه ..حتی قادر به تکون دادن دستمم نبودم ..محمد علی دوست چندیدن و چند ساله ي من ..همراه عشقم ..ههه پس اون یه سالی که محمد پیداش نبود پیش اینسر میکرد ؟؟لابد رز هم با هاش بود ...به سختی دستمو تکون دادم و اشکاي روي صورتمو پاك کردم ..تازه کم کم داشتم درك میکردم چه بلایی سرم اومده..تازه داشتم میدیدم که دوست فابم با زن من ریخته رو هم ..یعنی تا این حد بد بودم ..چند لحظه بعد گوشیم به صدا در اومد ..نگاهی به گوشی انداختم ..اس ام اس از اون شماره ي نحص روي صفحه يگوشیم چشمک میزد ..با نفرت برش داشتم و به متن نگاه کردم .( ههه خوش گذشت ساشا خان !!! این شماره ي عشقت ..بگیر و بهش تبریک بگو ...) و اسمایل خنده ...شماره اي که اون تو بود بهم دهن کجی میکرد ..زیر شماره هم آدرس تالاري که مراسم بود رو نوشته بود .........نمیدونم چه مدت گذشته بود که خیره به گوشیم داشتم به بلایی که سرم اومده فکر میکردم ..با صداي موتوري که ازکنار ماشین رد شد به خودم اومدم ..براي لحظه اي حواسم رفت به موزیکی که پخش میشد و من تو این مدت هیچی نشنیده بودمنه این عشق اتفاقی بودنه من با عشق میجنگیدم ..نگام افتاد به ساعت گوشیه ي تو دستم ..باید میرفتم ..اونجا ...سریع ماشین و روشن کردم و به سمت مقصد حرکت کردم..موزیکی کهپخش میشد و دوباره از اول گذاشتم و پامو روي پدال گاز فشار دادم ..یک ساعتی از اون زمان میگذشت که رفته بودن..تصمیم خودمو گرفته بودم ..یا رز مال من بود یا هیچکس ..صداي خواننده باعث بدتر شدن حالم میشد ..ولی انگار نیاز داشتم ..نه امیدي به چشماته نه میشه از دلت رد شدهمین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شدیعنی این چه حسی میتونه باشه ..دلبستگی ؟؟؟نه نه این عشقه ..عشقی که نمیزاره ازش دور بشم ..چرا یادت نمی مونه یکی تنها کست می شدخداحافظ که می گفتی یکی دلواپست می شداز این دلواپسی خونم از این دلخستگی خستهکه راه عاشقی هامو نگاه تلخ تو بسته…ههه جدا که راه منو همون نگاش سد کرده ..چقدر میتونه بیرحم باشه ..همین که با دلم سردي دلم جون میده می دونیتمام هر کی هستی رو به این دل خسته مدیونینه امیدي به چشماته نه میشه از دلت رد شدهمین دلبستگی خوبه نمیشه با دلت بد شدچرا یادت نمی مونه یکی تنها کست می شدخداحافظ که می گفتی یکی دلواپست می شدیعنی واقعا باید خداحافظی کنم ..با عشقی که تو این مدت همه ي فکر و ذهنم شده ؟ همه ي نفسم بنده به وجودش..سرمدرد میکرد ..و کم کم رو به روم تار میشدنه این عشق اتفاقی بود نه من با عشق می جنگیدمهمه دلبستگی هامو به تو وابسته می دیدمچه تلخه وقتی دنیاتو به دنیاي کسی داريکه دنیاتو نمی فهمه اسارت میشه آزاديفکرم پرید به قبل از اون یک سال . روزاي خوبی که با هم داشتیم ..تمام خاطرات داشت جلو چشمام زنده میشد ..حواسم به رو به رو نبود فقط زمانی به خودم اومدم که متوجه ماشینی که به سرعت از رو به رو میومد و هی بوق هايبلند و کشیدهمیکشید شدم ..نفهمیدم چی شد فقط یه لحظه حس کردمماشین تو حوا معلق شد و بعد دردي بدي که تو تمام وجودمحس شد ..........با صداي هم همه ي مردم به زور و درد لاي چشمامو باز کردم ..تمام بدنم درد میکرد .صداي هم همه ي مردم شدیدرو اعصابم بود ولی من فقط باید اونو میدیدم ..هر طوري شده ..._ آقا آقا حالت خوبه ؟ آمبولانس الان میرسه .._ چیکار میکنی تو تکونش نده .._ من تکونش ندادم خودش داره تکون میخوره ..یه پسر اومد کنارم و دستشو گذاشت رو شونه ام ._ مرد تکون نخور امکان خیلی چیزا هست ..تحمل کن الان اورژانس میرسه ..با عجز به چشماش نگاه کردم ..خیسی رو تو بیشتر قسمتاي بدنم حس میکردم و این خبر از خونریزیه ي شدید میداد..فقط اینکه چطورزنده موندم و نمیدونستم و بدتر از اون چطور هنوز بهوش هستم ..پسر که نگاش به چشمام افتاد تاسف رو تو نگاهش دیدم ..تاسف همراه ترحم .دو چیزي که به شدت ازش متنفر بودم والان ..به سختی دهنمو باز کردم .._ من...من و ...ب ...ببر ...به ..این ..آدرس ..سر..سریععع..با تعجب به دستم که گوشی توش بود نگاه کرد..پسر _ حالت خوبه مرد ..تو الان تو وضعیتی نیستی که من ببرمت اونجا ..با التماس بهش نگاه کردم .._ امش....امشب...عر و...عروس...میش..ه ...پسر با حالت عجیب و غمگینی نگام کرد ..به جز اون ..بقیه ي کسایی هم که اطرافمون بودن ..همه با ناراحتی و تاسفنگام میکردم ..خانم ها اشک میریختن ..و مردا با ترحم و دلسوزي ...اعصابم داغون بود ..جون فریاد کشیدن و نداشتم ..هر چی تلاش کردم تا منو ببره به اونجا ولی حرفمو گوش نکرد تاآمبولانس اومد..تنها کاري که کردم ..این بود که به سختی به شماره ي رز پیام نوشتم و گوشیو دادم به پسره ..متن پیام ( رز اگه هنوزم دوستم داري بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..)دستم دیگه توانی نداشت تا بنویسم ..گوشیو دادم به پسره و دستشو گرفتم تا نره .._ قول ..قو..قول بده ..بهش..بگ..ي ..که..چقد ..دو.س.ت..ش..داشت..دیگه چیزي نفهمیدم ..***سوم شخص ..چشماش بسته شد ..پسر با تعجب به مردي که حالا با وضعیت بدي قرار داشت نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چهچیزي میتونستتا اي حد این مردو برنجونه ..پدر پسر به همراه آمبولانس به بیمارستان رفت و پسر خیره به گوشی و تکرار کردن چند باره ي اس ام اس به این فکرمیکرد که این دخترربط زیادي به ماجرا میتونه داشته باشه ..در داخل آمبولانس دکتر پشت سر هم به ساشا شک وارد میکرد تا قلبی که الان مدتی بود دیگر نبظ نداشت را دوبارهبرگرداند ..زیر لب زمزمه میکرد_ مرد برگرد ..برگرد ...نگاهی به آخرین تماس ها انداختاولین شماره رو گرفت و بعد از مدتی صداي بم مردي بود که پزیراي او بودسیاوش _ بله ساشا چی شده ؟........_سیاوش _ ساشا چرا حرف نمیزنی این صداها براي چیه ؟الوو_ ببخشید ..شما صاحب این خط رو میشناسید ..صداي غریبه اي که از گوشیه ساشا پاسخگوي سیاوش بود او را متعجب کرد ..دلشوره ي بدي به جونش افتاده بود ..سیاوش _ بله بله داداشمه چی شده ؟ شما کی هستید .._ ببخشید ولی برادر شما همین چند لحظه پیش تصادف شدیدي کردند و الانم بردنش بیمارستان ..صداي بلند یا خداي سیاوش و همزمان جیغ چند تا زن باعث شد تا گوشی رو از گوشش جدا کنه ...با تاسف بهشون گفتکه آدرس روبراشون اس ام اس میکنه ..نگاه دیگه اي به شماره اي که پیام داده بود انداخت ..پلیس بود و خیلی چیزا براش مشکوك ..شاهد تصادف عمدي کهاتفاق افتاده بودبود ولی نتوانسته بود که کاري انجام بده ...شماره اي که به اسم رز بهش پیام ارسال شده بود و گرفت و منتظر جواب شد ..***رزابا راه افتادن ماشین و بلند شدن صداي موزیک نگامو از اون ماشین گرفتم و به جلو دوختم ..همه چیز برام گنگ بود و بیشتر از همه استرسی که به دلم افتاده بود بدجوري باعث بیقراریم میشد ..از طرفی ذهنم هیکشیده میشد سمت ساشا ..اینکه الان کجاست ؟ چیکار میکنه ؟ بهم فکر میکنه ؟فکرم کشیده شد سمت پیامی که یه هفته قبل از یه شماره ي ناشناس به دستم رسیده بود ..متن پیام این بود( رزا خانم الان خوشحالی که عشقتو ول کردي ؟ پس خوشحال تر باش چون داره ازدواج میکنه )همین پیام بود که باعث به هم ریختن یه دفعه اي من شده بود ..همین پیام بود که نتونم دلمو با ساشا صاف کنم ..چقدرتو اون یه هفتهگریه کردم ..چقدر اشک ریختم و تنها کسی که بهم کمک کرد همین مریم ..بود و محمد علی ..سرمو چرخوندم و به محمد علی نگاه کردم ..با یه قیافه ي اخمو زل زده بود به جلو ..کمی نگاش کردم و دوباره صورتموچرخوندم ..اینبار سرمو تکیه دادم به شیشه ي ماشین و چشمامو بستمتا رسیدنمون به مقصد سکوت آزار دهنده ي تو ماشین بود ..من تو افکار خودم بودم و محمد علی هم تو افکار خودش..من که مشخصبود ذهنم کجاها میگشت .اما دلیل درگیریه ي ذهنیه ي محمد علی رو نمیتونستم درك کنم ..از طرفی یه مدتی هم بود که رفتارهاش تعغییر کرده بود ..یه حدسهایی میزدم ..بیشتر بهم اهمیت میداد ، خیلی وقتا خیرهنگام میکرد ،کمتر بهم سخت میگرفت و خیلی چیزایی دیگه ، فقط امیدوار بودم اون چیزي که تو ذهنم میگشت نباشه ..بعد از حدود نیم ساعت رسیدیم به خونه اي که قرار بود جشن توش برگزار بشه .یه جشن خیلی یهویی و عجیب ..هر چی فکر میکردم بازم دلیل حضور خودم تو این جشن و نمیتونستم پیدا کنم ..اگهاصرارهاي مریمنبود به هیچ عنوان حاضر نبودم بیام ..درصورتی که از طرفی به حضور تو این جشن احتیاج داشتم براي تعغییر روحیه ام..بعد از زدن چند تا بوق در به وسیله ي نگهبانی باز شد و محمد علی با زدن یه بوق به عنوان تشکر با سرعت به سمتخونه حرکت کرد..خونه ي زیبایی بود و همچنین خیلی بزرگ .تقریبا میشه گفت یه خونه ي ویلایی بود ..اصلا حال دید زدن اطراف و نداشتم ، استرسم به ندرت بیشتر شده بود و دستام یخ کرده بود .احساس میکردم فشارمافتاده ..بعد از ایستادن ماشین با بیحالی در ماشین و باز کردم و پیاده شدم ..همونجا به در ماشین تکیه دادم تا بعد از بهتر شدنحالم به سمتساختمون حرکت کنم ..نیم ساعتی از ایستادنم گذشته بود نمیدونم محمد علی کجا رفته بود .تو فکر بودم که دستی روجلوم دیدم ..یهشکلات توش بود ..سرمو بلند کردم و متوجه محمد علی شدم که با یه نگاه خاصی بهم نگاه میکرد .محمدعلی _ بگیر اینو بخور رنگ به رو نداري ..تا حالت بهتر شه ..بعد میریم داخلجوابی بهش ندادم فقط با تشکر نگاهی بهش انداختم و شکلات و از دستش گرفتم ..بعد از خودن شکلات در حالی کهنگاه خیره يمحمدعلی باعث معذب شدنم بود به سمت ویلا حرکت کردم ولی هنوز به ویلا نرسیده بودم که دستم از پشت کشیدهشد ..به خاطر بیحال بودن و یه هویی بودن نتونستم عکسالعمی نشون بدم و به عقب پرت شدم ..دستایی که دور بازوهام حلقهشده بود بهماجازه ي بیرون رفتن از آغوشی که ناخواسته توش افتاده بودم رو نمیداد ..با تقلا میخواستم خودمو از اون مردي کهدستاش حصار تنمشده بود دور کنم .که صداي آروم محمد علی کنار گوشم باعث لرزي شد که به کل وجودم افتادمحمد علی _ تکون نخور ،کاریت ندارم فقط میخوام یه حرفیو بهت بزنم بعدش برو جلوتو نمیگیرم ..لحنش اونقدر با التماس بود که ناخودآگاه دست از تقلا برداشتم .سرمو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ولی همونلحظه یه لرزسردي تمام وجودمو گرفت ..احساس خیانت بد به دلم چنگ مینداخت ..حس میکردم یه چیزي ته دلم داره فرو میریزه ..قلبم به سرعت داشت میزد ، نه از بودن تو آغوش کسی که کوچکترین حسی بهش نداشتم ..بلکه از استرسی که یه دفعهاي به جونمافتاد حتی خیلی بیشتر از قبل ..داشتم خیره بهش نگاه میکردم دهن اون تکون میخورد ولی من نمیفهمیدم ..یه حسی بهم میگفت الانه که چیزیو ازدست بدي ..مطمئن بودم حسم بهم دروغ نمیگه ..لحظه اي حرکت دهن محمد علی متوقف شد و خیره نگام کرد و وقتی دید چیزينگفتم تکونم داد ..با تکون دادنش کمی به خودم اومدم ..محمد علی _ چی میگی رزا نظرت چیه ؟من که نمیدونستم از چی حرف میزنه فقط سرمو تکون دادم ..اونم که این حرکتو دید لبخندي گوشه ي لبش نشست..هنوز داشتم خیرهنگاش میکردم و فکرم پی گشتن دنبال عامل این دلشوره بود ..صورت محمد علی هر لحظه داشت بهم نزدیکتر میشد و من فقط خیره بودم تو سیاهیه ي چشاش ..ذهنم عقلم اونلحظه کجا بود ..نمیدونم، یه سانت از برخورد لباش با لبام مونده بود که یهو قلبم تیر کشید و زانو هام خم شد ..با زانو نشستم رو زمین ..سرمو گرفتم بین دستام و فشار دادم ..ذهنم دنبال ساشا میگشت ..دنبال این حالتی که بهم دست داده بود ..مدتی از حال بدم میگذشت و الان مریم هم بیرون اومده بود دلم میخواست برم و ساشا رو ببینم ولی الان امکانش نبود..قلبم بیقرارشبود و دلیل این بیقراریه ي یهویی رو نمیفهمیدم ..لحظه اي از بهتر شدن حالم گذشته بود که گوشیم به صدا در اومد ..اس ام اس بود ..نگاهی به شماره انداختم و با دیدنشماره اي کهاز همه چیز دنیا برام آشنا تر بود سریع بازش کردم ..اونقدر عجله داشتم که حتی نمیتونستم درست با گوشی کار کنم ..اون لحظه حتی به ذهنمم نرسید که شمارمو از کجا اورده ..حرکات عصبیه ي محمد علی و خونسردي و پوزخند عجیبمریم باعث تعجبمشده بود و همه ي این اتفاقات باعث خرابی هر چه بیشتر حالم ..پیامو باز کردم دلم شور میزد ..( رز اگه هنوزم دوستم داري بیا تا حداقل یه بار ببینمت ..فقط یه بار ..)قلبم بدجور ضربان گرفته بود ..دستام میلرزید ..و خیره داشتم به متن پیام نگاه میکردم ...یعنی باید میرفتم ..محمد علی _ مریم برو براش آب قند بیار سریع ..مریم _ به من چه مگه اینجا خونه ي بابامهمتوجه رفتاراي عجیب مریم نبودم فقط این بیتفاوتی و پوزخندش برام عجیب بود ..محمد علی با داد _ به درك به درك گمشو از اینجابعد خودش سریع به سمت ساختمون حرکت کرد ..نگامو چرخوندم رو صورت مریم ..با چشاي به خون نشسته و نفرتنگام میکرد ..اماچرا ؟؟خواستم سوالی ازش بپرسم که گوشیم زنگ خورد ..با اضتراب به شماره نگاه کردم ، ساشا بود .ولی دستم نمی رفت تاجواب بدم ..با صداي مریم بهش نگاه کردم ..مریم _ جواب بده شاید بدبخت در حال مرگ باشه ..خواستم داد بزنم که چرت نگو ، حرف دهنتو بفهم ..ولی اصلا نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم چه برسه به حرف زدن ..با سختی دکمه ي پاسخ رو زدم و گوشیو گذاشتم کنار گوشم ..اما ..با شنیدن صداي شخص دیگه و بعد از اون خبرري که بهم داد ..تنها چیزي که دیدم داد محمد علی و پشت بدنشپوزخند عجیبمریم بود ..***سوم شخصرزا بی حال روي زمین افتاده بود ، محمد علی با اضتراب تکونش میداد و هی به صورتش ضربه میزد تا بلکه به هوشبیاد ولی هیچ افاقه اي نمیکرد ..مریم با حرص داشت به دستاي محمد علی که دور شانه ي رزا قفل شده بود نگاه میکرد و تو دلش رزا رو نفرین میکرد..این وسط ذهنش پی این بود که حالا میتونه به محمد علی نزدیک بشه یا نه ؟ از کاري که کرده بود راضی بود ، عاشقبود و چشمش کور، نمیدید ، هیچیو ، درد کشیدن سه چهار نفر همزمان رو نمیدید ..ذهنش فقط و فقط دنبال یه اسم میدوئید و اونم محمدعلی بود ..پسري که تو این مدت با هزار نوع ناز و عشوه ، با هزار نوع حربه ي زنانه نتونسته بود رامش کنه ..اما نمیفهمید چطورخام رزا شده بود ..با اینکه از حس رزا مطمئن بود و کاملا میدونست که هیچ علاقه اي به شاهزاده ي قصه هاش نداره ، ولی بازم اون حسحسادت زنانه اش مانع از دیدن خیلی از واقعیات زندگی میشد ..اونقدر تو فکر بود و چشماش فقط پی دو تا تیله ي مشکی که حتی متوجه رفتن محمد علی و رزا نشد ..فقط زمانی بهخودش اومد که دید ماشین محمد علی با سرعت از کنارش گذشت ..دوباره حس حسادت ،تنفر ، انتقام تو دلش زنده شد ..چی کار باید میکرد با این دختر تا محمد علی بیخیالش بشه ؟؟دیگه حیله اي به ذهنش نمیرسید ..تو این بازي که راه انداخته بود خیلی ها قربانی شده بودند ..و از همه بیشتر رزا و ساشا..دلیل همه ي بدشانسی هاش ، دلیل همه ي نا امیدیهاش ، دلیل همه ي نادیده گرفته شدناش و خیلی چیزاي دیگه رزارو میدید ..با اینکه میدونست زیبایی رزا قابل وصف با اون نیست ولی بازم اون حس حسادت زنانه بدجوري به وجودش چنگ انداختهبود ..با عصبانیت به سمت ماشین دویست و شیش قرمز جیغش رفت و سوار شد ..در اون طرف دکتر ها بودن که با عجله برانکاردي که ساشا روش بود رو به سمت اتاق عمل میبردند ..سرتیپ محسنییکی از پلیسهاي کارکشته ي اونجا پشت در روي صندلی هاي انتظار نشسته بود و منتظر خبري از پسرش و دکتر هاي توي اتاقعمل بود ..محمد علی یک چشمش به جاده و چشم دیگه اش به رزا بود ..به دختري که نزدیک یک سالی بود بهش دل بسته بود..به دوسشحسودي میکرد خیلی دوست داشت حتی براي لحظه اي جاي دوست قدیمیش ساشا بود ولی افسوس نبود ..نمیشد ..میدید که رزا هر روز چطور از دوریه ي ساشا زجر میکشه ..میدید و به خاطر خودخواهیش کاري نمیکرد ..خیلی اتفاقی بهبیمارستانیمعشوقه اش توي یکی از اتاق عمل هاش الان درگیر زمانی بین مرگ و زندگی بود .. ? رسید که معشوقسریع دختري و که امشب عجیب فریبنده شده بود و رو دستاش بلند کرد و به سمت بیمارستان دوئید ..سرهنگ محسنی راه به راه دنبال نشونه اي بود ..به چشم دیده بود ماشینیو که عمدا پیچید جلوي ماشین اون پسر ،یابهتر بگه مرديکه تقریبا همسن خودش بود ..به چشم دیده بود که قبل از تصادف فردي خودش رو از ماشین پت کرده بود بیرون ..حسابی مشکوك بود .با سازمان تماس گرفت و شماره هایی که با اون اون مرد تهدید شده بود رو براي ردیابی داد ..تو بیمارستان درست زیر اتاقی که ساشا عمل میشد رزا بستري بود ..و حمد علی کنار تختش نشسته بود و نگران بهصورتش زل زدهبود ..واقعا این دختر چی داشت که براش مهم بود ؟؟؟ شاید حیایی که مریم نداشت ..از حس مریم به خودش مطمئن بود ، حتی شبی عاشقانه اي رو با هم گذرونده بودن .در حالی که اون بی حس بود ..ولیبازم حاضرنبود با دختري باشه که زمانی هم خوابه اش شده بود ..او هم عاشق بود ..این وسط سردرگم بود ..مریم تو ماشینش داشت به سرعت سمت بیمارستان میرفت . به هیچ عنوان دوست نداشت محمد علی رو با رزا تو یهاتاق تنها تصورکنه ..چیزي بود فراتر از باورش ..انتظارش ..سرتیپ با قیافه اي خشک و در هم پشت در اتاق به انتظار نشسته بود و منتظر خبري از سرگرد ، سرگردي که پسرشبود و الان داشتکم کم جا پاي پدرش میزاشت ..خوشحال بود از این بابت ..و به پسرش ایمان داشت ..او هم شاهد عمدي بودن تصادفبود ..حدود دو هفته از تصادف کردن ساشا میگذشت ..تو این مدت اتفاقاي زیادي افتاده بود از جمله به کما رفتن ساشا ..و بههوش اومدن رزا ..شکه شدن رزا بر اثر خبري که سیاوش بهش داد ..خبري که نشون از کما رفتن عشقش رو میداد ..شکه شدن رزا و درآخر به کما رفتن رزا ..بعد از یک هفته که هر دو تو کما به سر میبردند ساشا به زندگی برگشت ..به بخش منتقل شد ..ولی اون رزا بود که هنوزتو کما بود ..اون خبر اونقدر براي رزا غیر قابل هضم بود که به سیستم عصبیش آسیب رسیده بود و باعث به وجود اومدن خیلی ازمشکلات شده بودو الان حدود دو هفته از به کما رفت رزا و یک هفته از به هوش اومدن ساشا میگذشت ..تو این مدت محمد علی کم پیداشده بود ..به دلیل خوانواده ي رزا و ساشا که همگی نگران حال اونا بودن .نمیخواست با وجود خودش بازم مشکلی درستکنه ..از طرفی به رفتاراي صد و نقیص مریم شک کرده بود ..مریم رو دوست داشت .تو این مدت که رزا تو کما بود به اینموضوع پی برده بود ..ازتوجهات پی در پی مریم ..نگرانیهاي بی دلیل .نزدیک شدناي وقت و بیوقتش .و عشوه هایی که در برابر محمد علی صدچندان میشدن..بلاخره تونسته بودن دل این پسر خودخواه رو نرم کنن ..هنوزم رزا رو دوست داشت .و مریم کسی بود که تازه داشت میدیدش ..از طرفی به ساشا هم حسودي میکرد .. این وسطخیلی چیزا بود که باعث سردرگمیش میشد ..و مریم تو خونه نشسته بود و به عاقبت کارش فکر میکرد ..البته از ته دل راضی بود ولی اینکه چطور گول اون پسر روخورده بود داشت عذابش میداد ..از وقتی پلیسها براي برسی و یه سري سوالات اونو به اداره برده بودند حسابی ترس وعذاب وجدان به جونش افتاده بود..از طرفی هم خوشحال بود که بلاخره تونسته بود محمد علی رو به دست بیاره ..از نزدیکی بهش خوشحال بود ..دلشمیخواست اینبودن همیشگی شه ..ولی خودشم میدونست با اشتباهی که انجام داده امکان خیلی چیزها بود ..امکان اینکه براي همیشه از عشقش دور بشه ..امکان ترد شدن و خلی چیزهاي دیگه ..اشکاش صورتشو خیس کردهبودنو سیاوش بیرون بیمارستان روي نیمکتی نشسته بود ...سیگار به دست داشت پکهاي عمیقی میزد و به زندگیش فکرمیکرد ..بهدوستش که الان تو بیمارسان بود و عشق دوستش و همینطور عشق خودش ..به مریمی که تازه داشت بهش علاقه مندمیشد ..به پلیسهایی که هر روز بین بیمارستان و خونه هاي آشناها در رفت و آمد بودند ..به همه چیز و این وسط ترس مشکوكمریم هم براشسوال بود ..پریدن رنگ مریم وقتی پلیس میدید براش سوال بود ..تلفناي مشکوکی که میزد ..دلیل عصبی شدن بی موقعش و همینطور تعغییر رفتار یه دفعه ایش با رزا ..گرچه دلیل اینآخري و خوبمیدونست ..سگرد محسنی طی مدارکی به به دست آورده بود به چیزي رسیده بود که واقعا شکه اش کرده بود ..حتی فکرشو نمیکردباندي که اینهمه مدت به دنبالش بود تو یک قدمیه خودش قرار داشت و اون حتی نمیدونست ..به مریم مشکوك بود ..و همینطور به وسیله ي کنترل تلفنهاش پی برده بود که قضیه از چه قرار میتونه باشه ...اما فعلا قصد نداشت حرکتیانجام بده ..پلیس کارکشته اي بود درست مثل پدرش ..از طرفی رزا بود که بین دنیایی از مرگ و زندگی دست و پا میزد ..گاهی سطح هوشیاریش زیاد و گاهی کم میشد ..گاهیتا مرز به هوشاومدن پیش میرفت و دوباره سطح هوشیاریش تا جایی پائین میومد که انگار زنده نیست ..این مرزي بیتوازونی که بین علائم هوشیاریش و .. به وجود اومده بود همه رو متعجب گرده بود ..دکتر ها دلیل ایناتفاقات رو نمیدونستند..و کاري هم جز صبر کردن از دستشون بر نمیومد ..و اما ساشا درست بالاي اتاقی خوابیده بود که زیر اون اتاق عشق زندگیش داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد ..خیلیلاغرتر شدهبود ..ریشهاش به چند سانت رسیده بود ..موهاش آشفته و پریشون بود ..خیلی وقت بودلب به غذا نزده بود ..و تو فکر این بود که رزا الان کجاست ..محمد علی الان خوشحاله یا نه ..اون که میدونست ساشا به رز علاقه داره ..دلیلاین دو بههمزنی رو نمیتونست کشف کنه ..ذهنش پی اتفاقت میگشت ولی هیچی با هم جور نبود ..یک ماه از بهوش اومدن ساشا و سروپا شدنش میگذشت و حدود یک ماه و یک هفته اي از به کما رفتن عجیب رز ..تواین مدتی که ساشا سرو پا شده بود بدترین خبري که بهش رسیده بود این بود که رزا تو کماست ..اونم فقط با شنیدن یهخبر ...خبري که اول باعث شکه شدن و تشنج و الان تو کما بود ..وقتی شنید که چه اتفاقی افتاده حتی پاهاش دیگه توان نگهداشتن اون هیکل تنومند که حالا کمی لاغرتر شده بود رو نداشتند ..امروز 5 م ماه مِیساشا تو اتاقش نشسته بود و داشت به عکسهاي بزرگ شده ي رزا نگاه میکرد ..تو فکرش میگذشت که اگه این زیبايقصه رو از دست بده باید چیکار کنه ؟؟؟ به کی رو بندازه ؟؟ با دلش که چند وقتیه بد عذابش میده چیکار کنه ؟ با دردايپی در پیی قلبش که از معشوقه اش بهش میرسه چیکار کنه ؟اصلا نمیدونست آیا طاقت دوري از رز رو داره یا نه ؟ حتی تو این مدت نمیخواست محمد علی رو ببینه ..تنها خبر خوشیکه بهش رسیده بود این بود که متوجه شده بود رزا با محمد علی ازدواج نکرده ..دیگه نمیخواست چیزي از کسی بشنوه..فقط و فقط میخواست که خود رزا براش بگه ..همه چیو ..این همه سوال بیجوابو ..همه اون چیزایی که باعث شده بودرابطه و زندگیه ي خوبشون به هم بخوره ...حتی دلیل فرار یهویی خواهرش رو هم نمیدونست ..با اینکه براش بد نشده بود و دلیلی براي نزدیکی به رزا ولی بازمخواهرش بود و ناموسش ، از دستش شکار بود ..مطمئن بود اگه میدیدش نمیتونست خودشو کنترل کنه ...با اینکه بیقرار بود ولی این روزا هیچ وقت روز به بیمارستان نرفته بود ...نمیدونست اصلا مقصر هست یا نه ..ولی روي روبه رو شدن با خوانواده ي رزا رو نداشت ..با اینکه از حضور محمد علی و امیر و شهاب اونجا ناراضی بود ولی بازم نمیتونست تو چشماي پدر رزا نگاه کنه ..یه زمانیقول بهش داده بود که دخترش در کنارش همیشه سلامت و خوشحال میمونه ..ولی از چرخ بد تقدیر کار به جایی رسیدهبود که روزا خواب و شبا تخت رزا شاهد گریه هاي مردانه اش شده بود ...خودشم نمیدونست از زندگی چی میخواد ..نمیدونست به چی روي بیاره ..با همه چی و همه کس تقریبا قهر بود ..منتظر نشانه اي از به هوش اومدن رزا بود ولی هر چی منتظر شده بود این اتفاق نیوفتاد ...کلافه نگاهی به ساعت انداخت ..ساعت از صبح هم گذشته بود و ساشا دستش تو دستاي ظریف رز قفل بود .به قیافه يخانمش نگاه میکرد و تو دلش قربون صدقه اش میرفت ..ازش گله میکرد و این که چرا به هوش نمیاد ..عصر بعد از تموم شدن ساعت ملاقات اومده بود بیمارستان و خبري که شنیده بود بد دلشو به درد آورده بود ..حرفهايدکتر براش مو به مو زنده شد ..دکتر : ببینید آقاي آریامنش من واقعا متاسف هستم که باید این خبر رو به شما بدم ولی مجبورم ..الان حدود یک ماه وخورده اي هست که وضعیت خانم شما هیچ تعغییري نکرده ..و ما به زنده بودنش هیچ امیدي نداریم ..اگه تا فردا عصربه هوش نیاد دستگاه ها رو ازش جدا میکنیم ..واقعا شرمنده ..بهتره براش دعا کنید تا به هوش بیاد یا اینکه راضی بهپیوند اعضاش بشید..میتونید با اهداي عضوش هم بقیه ي بیماران رو از خطر مرگ نجات بدید و هم روح این خانم توآرامش کامل باشه ..یادش نمیاد که بعد از این طور واضح و بیرحمانه حرف زدن دکتر چند تا مشت نثار صورتش کرد ..یادش نمیاد که چطوربا فریاداش کل بیمارستان رو خبر کرد ..درست یادش نمیاد چیکار کرد ولی همینو میدونست که هیچ وقت راضی به انجاماون کار نمیشد ..چطورمیتونست اجازه بده اعضاي بدن عزیزترین کسش اهدا بشه ..؟؟ چطور میتونست بشینه و ببینه که چطور زندگیه ي نفسشوازش میگیرن ..نه نمیتونست ..دنبال یه بیمارستان دیگه بود براي انتقال ..اما بازم یه واقعیت اونو بد جور عذاب میداد ..اونم حقیقتایی بود که دکتر همشونو به سمت قلبش نشونه گرفته بود تا از پادرش بیاره ..و خوانواده ي رز و تقریبا با حرفهاي دکتر راضی به اهدا شده بودند ..از همون موقعه یه دم با رزا حرف میزد ..کاري میکرد که شکه بشه ..از هر چیزي حرف میزد ..از نفرتش از عشق بیش ازهد و اندازه اش از همه چیز ولی هر ثانیه ناامیدتر از ثانیه ي قبلی به صورت این زیباي فریبنده زل میزد ..چیکار میتونست بکنه ...ناگهان فکري به سرش زد ..اگه قراره فردا دستگاه ها از رز جدا بشه ..اگه قراره واقعا زندگیشو ازش بگیرن ..اگه قرارهنفسشو ازش بگیرن پس دیگه نیازي به زنده بودن خودش نبود ..با شتاب از روي صندلی بلند شد ..خیلی آروم بوسه اي روي پیشونیه ي معشوقش گذاشت ..آروم کنار گوشش زمزمه کرد..ساشا _ عزیزم تو که نمیخواي دل از اونجا بکنی ..پس لا اقل بزار من بیام ..به زودي میبینمت ..قول میدم قبل از تواونجا باشم ..سریع بوسه ي دیگري روي گونه ي عشقش گذاشت و با شتاب از اتاق خارج شد ..و نفهمید که چطور قلب کوچولوي رزارو به لرزه در آورد ..ساعت 5 بامداد بود و ساشا تو ماشین به سرعت به سمت شمال در حرکت بود ..تو این مدت خوانواده ي رزا ، رز رو بهتهران منتقل کرده بودند تا بتونند بهتر بهش رسیدگی کننند ..سیاوش تو اتاقش خواب بود که گوشیه ي تلفنش زنگ خورد ..تو این مدت خیلی فشار روش بود ..هم فشار روحی و همجسمی ..بچهبازیاي دوست سی و چند ساله اش بد جور عصبیش کرده بود ..هر کاري میکرد نمیتونست به خودش بیاردش ..نگرانش بود ..اون پسر که فامیلش بود ..اون پسر که دوستش بود .اون پسر که برادرش بود بیشتر از هر چیز و کسیبراش ارزش داشتدوست نداشت تو این وضعیت اونو ببینه ..به ساشا حق میداد که اینطوري عاشق و دیوونه ي اون دختر باشه ، درکش میکرد که سخته ولی بازم نمیتونست زره زرهآب شدنبرادرش رو ببینه و دم نزنه ..با چشمانی خسته به ساعت نگاه کرد ..تقریبا ده صبح رو نشون میداد ..تو فکرش گذشتکی میتونه باشه این موقع روز ..سریع از فکرش گذشت نکنه براي ساشا اتفاقی افتاده ..با عجله گوشیشو برداشت و به شماره نگاه کرد ..اسم سرهنگ محسنی داشت بهش چشمک میزد ..با تعجب بهش نگاه کرد ..یعنی چی شده ..؟سریع گوشیو جواب داد ..با حرفایی که شنید هم خوشحال و هم ناراحت شد ..تو بیمارستان پدر و مادر رزا پشت در نشسته بودند و براي تک دخترشون اشک میریختند ..به این فکر میکردند که چیشد اون جمع سهنفري و شادشون به جهنم تبدیل شد ..چی شد که سنگ جلوي پاي تک دخترشون انداختند و با اینکه میدونستند با ساشا خوشبخت میشه اما بازم لج بازيکردند ..به اینکه بعد از اون تصادف اگه بازم شکه میشد خطر به کما رفتنش زیاد بود چرا باز اجازه دادند ازشون دور بشه ..خیلی حسرتها تو دلشون بود ...خیلی چیزا که دیگه قابل برگشت نبود ..خوب میدونستند که الان دخترکشون از دستشوندلگیره ..
چرا که تو مدت چند هفته اي که با ساشا بود اصلا یادي از اونا نکرده بود ..اون فقط ساشا بود که زنگ میزد و احوالیمیگرفت و خبرسلامتی تک دخترشونو بهشون میداد ..به عشق زیاد و پاکی که بین این دو نفر بود پی برده بودند و همینطور شرم زده ...امیر کلافه سرشو روي فرمون ماشین گذاشته بود و شهاب پشت ماشین سرشو به صندلی تکیه داده بود ..هر دو کلافه ومضترب بودند..هر دو از علاقه اي هر چند زیاد و کم هم به رزا با خبر بودند ..هر دو از مانع بزرگی به نام ساشا با خبر بودند ..هر دو بادیدن ساشاکنار رزا و خوشحالیه رزا خوشحالیشو بارها از خدا طلبیده بودند ..ولی الان دلشون درد میکرد ..براي اون دختر ریزه میزه اي که خیلی ها خواهانش بودند ..دلشون میسوخت براي مرديکه اونطوري ازدیدن عشقش داشت آب میشد ولی هیچ کس نمیتونست حرف بزنه ..تو مدت این یک ماه همه بدجوري سکوت کرده بودند ..هیچ تمایلی هر چند کوتاه براي حرف زدن نبود ..همه یا اشکمیریختند یا دعامیکردند و این دو نفر هم مجزا نبودند ..مریم با اضطراب به کسی که کنارش نشسته بود نگاه کرد و حرفاي محمد علی رو به یادش آورد ..محمد علی _ آخه دختره ي احمق این چه کاري بود که کردي ؟؟؟ الان اومدي و به من میگی ؟؟ وقتی که زندگیه چندنفرو زدي نابودکردي ؟؟؟ بعد اومدي و به من میگی که به خاطر تو بود ..آخه ..........من چی بگم به تو ..این چه نوع عشقیه ؟؟؟؟ منکسی که با جونآدما بازي کنه رو نمیخوام ..فردا میري پیش پلیس و اعتراف میکنی ..به ولاي علی اگه اینکارو نکنی خودم با دستايخودم خفت میکنم..دختره ي خیره سر ...اشکاش جاري شدند ..به جلو زل زد و زیر لب زمزمه کردمریم _ حالا کجا میریم ؟پسر _ داریم از ایران خارج میشیم ..اون پسره ي بی فکر رفته پیش پلیس باید هر چی سریع تر از ایران خارج بشیم تاخودم بعدا حقشو بزارم کف دستش ..با وحشت به پسر بغل دستش نگاه کرد ..دلش نمیخواست بلایی سر محمد علی بیاد ..اما جلوي این پسر هم نیمتونستچیزي بگه ..سرهنگ تو اتاق نشته بود و چونه اش رو به دستش تکیه داده بود ..به حرف ها و صداي دختري که چند دقیقه پیشگوش داده بود فکرمیکرد ..به اعتراف بزرگی که کرده بود و به این که الان افرادش در چه حالن ..فکر نمیکرد به این آسونی دستش بهباندي برسه که خیلیوقت بود به دنبالشون آلاخون والاخون بود***

ساشاتو پذیرایی رو مبلا لم داده بودم ..یه دستم سیگار و یه دست دیگمم شیشه اي از نوشیدنی بود .. هیچ چیز نمیتونستالان این ذهن درگیرمو کمی آرومتر کنه ...لحظه اي دلشوره از دلم جدا نمیشد ..افکارم به هر سمتی که میخواست پروازمیکردند ..بدون اینکه بتونم جلوشو بگیرم ..ذهنم پی اتفاقاتی میرفت که تو این مدت کمرمو خورد کردند ..خسته پلکامو رو هم گذاشتمم ..هیچ اتفاقی ، هیچ مشکلی، هیچ چیزي بدتر و سختر از زندگیه ي رزا نمیتونست خونه ي قلبمو ویرون کنه ..دستم رفت سمت کنترل ماهواره ..بی هدف شبکه ها رو بالا و پائین میکردم ..بدجور به سرم زده بود که برم تو دل دریا..دریایی که با اون آبی بیکران و آرامشبخشش زندگیه ي خیلیا رو ازشون گرفته ..تن خیلیا رو تو خودش جاي داده ..شایدمنم میتونستم یکی از اون آدما باشم ..بی هدف کانالارو بالا و پائین میکردم ..نگام کشیده شد سمت ساعت 7 بعد از ظهر رو نشون میداد ..حتی نمیدونم کیرسیدم شمال ..نمیدونم چطور وارد ویلا شدم ..با چه وضعی اینجا نشستم ..چند بسته سیگار و نوشیدنی رو تموم کردم ..فقط همینو میدونم که الان حتی توان بلند کردن همین یه نخ سیگارو ندارم ..همه چیز دور سرم چرخ میخورد و فکرمپی دختري که الان تو فاصله ي مبهمی از من روي تخت بیمارستان بود ..دختري که زندگیم بود و من چه بیرحمانه نتونستم نگهش دارم ..کنترل از دستم افتاد ..به سختی صاف نشستم و شیشه اي که دستم بود رو پرت کردم سمت دیوار .صداي خورد شدنشیشه لذتی چند ثانیه اي رو بهم منتقل کرد ، چشمامو مهکم رو هم فشار دادم و دوباره بازشون کردم ..به میز زل زدم ..پاکت سیگار بهم چشمک میزد ..دستم رفت سمت پاکت ..برش داشتم نگاهی به داخل پاکت انداختم..خندم گرفت ..یک نخ بیشتر نداشت ..برش داشتم و پاکت رو پرت کردم سمتی ..سمتی که 10 بسته ي قبلی رو پرتکرده بودم ..نگاهی به سیگار تو دستم انداختم ..با زبونم کمی دورش رو مرطوب کردم تا دیرتر بسوزه ..فندك رو برداشتم و به سیگارنزدیک کردم ..با روشن شدن سیگار و صداي موزیک گیج خودمو به عقب پرت کردم ..با چشماي بسته به سیگار پک ها عمیق میزدم..ولی نمیشد ..دریغ از لحظه اي آرامش ..من آرامشی میخواستم از جنس اون ..اون بود که با حرفاش ..با کاراش ..با نازکردنهاش ، باعشوه هاي دخترونش .با بچه بازیاش با همه ي وجودش ..لحظه لحظه آرامش رو به وجودم سرازیر کنه ..باز یه بغضی گلومو گرفتهباز همون حس درد جداییمن امروز کجامو تو امروز کجاییحال تو بدتر از حال من نیستپشت این گریه خالی شدن نیستهمه درد دنیا یه شب درد من نیستپک مهکمی به سیگار زدم و به سیگار تو ي دستم چشم دوختم ..سیگاري که الان ازش چیزي نمونده بود ..این آهنگمیتونست به بهترین نحو شرح حال من باشه ..خدایا ..یعنی اینه سرنوشت من ..سرنوشتی که باید توش شاهد مرگ نفسمباشم ..من چطور میتونم بدون نفسم زندگی کنم ..چطور ..محکم دستامو به صورتم کشیدم ..اون همه سیگار و نوشیدنیکار خودشونو کرده بود ..بلند قه قهه ي زدم و به سمت در حرکت کردم ..قصد من همون اولم دریا بود ..تو از قبله ي من گرفتی خدا روکجایی ببینی یه شب حال ماروفقط حال من نیست که غرق عذابهببین حال مردم مثل من خرابهکجاییی؟؟؟باز یه بغضی گلومو گرفته.....از در ساختمون خارج شدم ..به سختی تعادلمو حفظ کرده بودم که زمین نخورم ..من این زندگیرو بدون رزا نمیخوام ..هرگز..هیچ وقت..شاید هیچ وقت نفهمید که چقدر دوستش دارم ..شاید نتونست حال منو درك کنه ..ولی قلب من همیشه براياون میزنه ..وقتی رزایی نباشه پس ضربانی توي این قلب هم وجود نداره ..خیلی آروم و شل و ول به سمت دریا حرکت کردم ..دقیق نمیدونم چقدر طول کشید تا برسم ..اصلا حواسم نبود ..زمانو گم کرده بودم..هوا تاریک شده بود و من رو به روي دریایی که الان اونم مثل دل من در حال خروش بود ..اونم مثل من نا آروم بود ..به سمت دریا رفتم ..کفشامو از پام خارج کردم دلم میخواست ذره ذره آب رو تو لحظه هاي آخرم حس کنم ..گوشیمو از تو جیبم در آوردم .روشنش کردم ..با روشن شدن صفحه عکسی که از صورت رزا در حال خنده وتو اوجبیخبریش گرفته بودم نمایان شد ..خیره به عکس به جلو میرفتم ..آب تا شکمم رسیده بود ..یه لحظه ایستادم ..خیره شدم به چشماش که برق عجیبی میزد..به لبخند زیباش که دلمو هر لحظه زیر و رو میکرد ...یهو با صداي بلند زدم زیر خنده ..هم زمان اشکام بود که قطرهقطره میریختن ..وضعیت روحیم اصلا نرمال نبود ..اینو خودم به عنوان یه دکتر متخصص کاملا درك میکردم .کم کم خنده هام آرومشدن و فقط قطره هاي اشک بود که میریختند ..خیره به عکس زیر لب زمزمه کردم ._ رزا عزیزم ببین چی از این مرد ساختی ؟ ببین به منی که غرور حرف اولمو میزد .منی که تو سخترین شرایط کمر خمنکردم ..الان با شونه هاي افتاده به فکر خودکشیم ...ببین و بفهم ..ببین و حس کن ..هر چند الان حتی از این حس منمطلع نیستی ..هر چند شاید وجود من برات اصلا مهم نیست ..هر چند تو این زندگی شاید من کوچکترین اهمینی براتندارم ..ولی اینو بدون دنیام رو بی تو نمیخوام..هیچی رو بی تو نمیخوام . من فقط حظور گرم تو رو میخوام ..دستاينوازشگرتو میخوام ..وجودتو میخوام ..عشقتو میخوام ..اشکام میریخت ..دست خودم نبود .دیگه واقعا کم آورده بودم ..من مردم ..یه مرد ولی تا کی میتونم از زیر مشکلات دربرم ..تا کی میتونم ببینم و دم نزدنم ..هر کسی تا حدي تحمل داره ..شونه هاي من تحمل این غمو ندارن ..نمیتونم ..نگاهمو از اون چشماي وحشی گرفتم و به دریایی که عجیب سیاه شده بود دوختم ..یعنی این رنگ امشب از من پذیراییمیکنه ..؟؟قدمی دیگه برداشتم و خواستم قدم دوم رو بردارم که صداي جیغی مانع شد ..صداي رزا بود .با سرعت برگشتم و پشتسرمو نگاه کردم..ولی هیچ ..دوباره برگشتم سمت دریا و خواستم بازم برم که دوباره صداي جیغ رزا رو شنیدم .رزا _ ساشا .....دوباره برگشتم ولی بازم هیچ .میدونستم که توهم زدم ..میدونستم که الان رو تخت بیمارستانه ..زیر یه عالمه سیم ودستگاه ولی بازم قلبم نمیخواست باور کنه ..با تمام نا امیدي نگاهی به ساحل انداختم که حتی جنبنده ي توش نبود ..دوباره برگشتم ولی اینبار با خاموش و روشنشدن صفحه ي گوشیم از حرکت ایستادم ..خیره به صفحه و اسمی که خاموش روشن میشد .نگاه کردم .سیاوش بود ..ولی من تمایلی به حرف زدن نداشت..قدمی دیگه برداشتم .آب تقربا تا گلوم رسیده بود ..قدمی دیگه ولی هنوز فرود نیومده بود که گوشی رفت رو پیغام گیر..صداي شاد سیاوش قلبمو لرزوند و پشت بندش خبري که داد ..سیاوش _ ساشا .ساشا کجاییی ؟ بیا که نفست برگشت ..بیا که رزا به هوش اومده ..برگرد .کجایی ..نشنیدم دیگه .تلفن از دستم افتاد تو آب ..لبخند کم کم رو صورتم جون گرفت ..اشکام دوباره رو صورتم سرازیر شد..باورش براي منی که دنبال معجزه بودم سخت نبود ..خودمو از پشت به داخل آب پرت کردم ..چی میتونست این خوشحالی رو ازم بگیره ..؟ هیچ چیز ..از ته دل قه قهه زدم ..زندگیه ي من برگشت .؟؟ اون برگشت ؟ آره ..خدایا شکرت .....هزاران بار خدا رو شکر کردم ..هزاران بار اسمشو زیر لب فریاد زدم ..مثل مادري از ته دل زجه زدم ..اینا همه درد خوشحالیبود ..هیچ چیز نمیتوست مانع از این حس خوبی که تک تک سلول هاي بدنم و فرا گرفته بود بشه ..هیچ چیز ..***ساشاچند ساعت بعدبا سرعت بالایی به سمت تهران حرکت کردم ..اونقدر سرعتم زیاد بود که فقط بحث پلک زدن بود ..کافی بود یه بار پلکبزنم تا تصادف کنم ...حوصله ي آهنگ نداشتم ..این روزا دیگه موزیک بیکلام هم نمیتونست آرومم کنه ..فقط خودش بود که میتونست اینکارو کنه ..نمیدونم کی به تهران رسیدم ..با چه سرو وضعی به سمت بیمارستان رفتم به چند نفر تنه زدم .جواب سلام چند نفروندادم ..فقط تنها چیزي که خوب تو ذهن درگیرم مونده بود این بود که مستقیم به سمت اتاقی که الان زندگیم توشبستري بود رفتم ..پشت در ایستادم و کمی نفس گرفتم ..هیچ صدایی از تو اتاق نمیومد ..با تعجب به ساعت توي دستم نگاه کردم که نصفهشب رو نشون میداد ..کمی حواسم و جمع کردم تا یادم بیاد اصلا این موقع شب چه طوري وارد بیمارستان شدم ..اونقدر عجله داشتم .اونقدرمیل به دیدن رزا داشتم که بی توجه از هر مانعی که رو به روم بود گذشتم و الان اینجام .نگاهی به اطراف انداختم و تازه مغزم شروع به فعالیت کرد ..اینجا بیمارستان خودم بود ..پس مانعی نمیتونست سر راهمباشه ..تنها چیزي که باعث میشد از اعتبارم کم کنه ..سلام و علیک کردناي بیموقع بود که بی توجه از کنارشون میگذشتمتا نکنه یه وقت دقیقه اي رو از دست بدم ..کمی فکر کردم تا شماره ي اتاقی که توش هست رو به یاد بیارم ..آخرین بار که با سیاوش حرف زدم بهم گفت ..اطلاعاتکاملی از وضعیت رز رو بهم داد .یکیشم این بود که نمیتونست حرف بزنه ..خب این طبیعی بود ..تا چند روز دیگه کاملا درست میشد ..با یاد آوریه شماره ي اتاق به سمت اتاقی که توش بود حرکتکردم ..اون وسط به سلام هایی که به سمتم روونه میشدن و چشماي کنجکاوي که منو نشونه گرفته بودن محلی نمیدادمو ساده میگذشتم ..فقط جواب سلامو با تکون دادن مغرورانه ي سرم بهشون نشون میدادم ..همین ..پشت در اتاق که رسیدم یه نفس عمیقکشیدم ..حتی صداي آروم نفس هاشو از اینجا هم میتونستم حس کنم ..آروم در و باز کردم و وارد اتاق شدم .کمی به اطراف نگاهکردمبهترین اتاق این بیمارستان بود ..لبخندي نشت گوشه ي لبم ..سیاوش کارشو خوب بلده ..چشمم دوباره چرخید و نشسترو صورت کسی که الان مهمترین بخش از زندگیم به حساب میومد و میاد و خواهد اومد ..من به هیچ عنوان دیگه نمیزارم از پیشم بره ..به سمت تخت حرکت کردم ..با لذت نگاهی به صورتش انداختم ..کمیاخمام رفت تو هم ..لاغر تر شده بود ..صورتمو بهش نزدیک کردم ..مخواستم ببوسمش ولی به چند سانتیه ي صورتش که رسیدم پشیمون شدم ..نه دوستندارم وقتی بیدار شه فکر کنه ازش سواستفاده کردم ..دستش رو گرفتم بین دستام و خیره بهش نگاه میکردم ..***رزابه سختی چشمامو کمی تکون دادم ..خیلی سخت بود نمیتونستم حتی بدنمو حرکت بدم ..احساس بدي بود خیلی بد ..هرکاري کردم نتونسم کمی از جام جا به جا بشم ..کمی صبر کردم و بعد با تمام توانم کمی پلکامو از هم باز کردم ..ولی هنوز کمی نگذشته بود که دوباره پلکام افتاد رو همو همه جا تاریک شد ...***چند ساعت بعدچشمامو کمی تکون دادم ..و بعد به سختی از هم بازشون کردم ..با دیدن خانم سفید پوشی که کنار تخت ایستاده بودگنگ بهش نگاه کردم ..خواستم بپرسم کجام .ولی هر کاري کردم نتونستم حرفی بزنم ..ترسیده بودم ..از طرفی هم داشتم به ذهنم فشار میآوردم تا بفهمم چی شده و الان کجام ...........خیلی ها به ملاقاتم اومدن ولی خوشحال نشدم .من منتظر ساشا بودم ولی نیومد ..اونی که میخواستم نیومد . از همهدلخور بودم ..با همه سر لج بودم ..میومدن حرف میزدن ..کلی دلق بازي راه می انداختن ..تا روحیمو عوض کنن . ولی کار من شده بود زل زدن به سقف ..تو این مدت فهمیده بودم که بیمارستانم ..همه چیز یادم اومده بود .حتی وقتی اشک میریختم هم نمیتونستم دستمو تکونبدم تا پاکشون کنم ..تا نزارم کسی ضعفو ببینه ..گرچه دکتر و سیاوش بهم گفته بودن که اینا موقتیه و تا فردا یا نهایت یه هفته ي دیگه کاملاهمه ي حس هاي بدنم بر میگرده ..ولی بازم برام سخت بود .شاید اگه الان ساشا پیشم بود میتونستم بهتر با این موضوع کنار بیام ..چشمامو چرخوندم و بهساعتی که رو به روي تخت به دیوار وصل بود نگاه کردم .نیمه شب بود .ولی بازم خواب به چشمام نمیومد ..براي لحظه اي چشمامو روي هم گذاشتم ..هنوز مدتی نگذشته بود که حس کردم در اتاق باز شد ..خواستم چشمامو بازکنم ولی حسی مانع از این کارم شد ..با رسیدن بوي عطر ساشا به سختی لبخندي که میرفت بشینه رو صورتم رو کنترل کردم ..لحظه لحظه ي وجودشو حسمیکردم ..اومد کنارم . نشست رو تخت ..نفساش لحظه لحظه به صورتم نزدیکتر میشد .. منتظر بودم تا حرکتی کنه ولی نکرد .لبخند محوي نشست رو لبهام نمیدونم دید یا نه .دستمو گرفت تو دستاي گرمش ..با انگشت شستش پشت دستمو نوازش میکرد ..سنگینیه ي نگاهشو کاملا حس میکردم..با آرامشی که با وجودش به دلم ریخته بود به خواب رفتم ..فقط با حظورش تونسته بود کل استرسام رو کم کنه ..کاريکنه که امیدوار باشم ..ولی نمیخواستم به روي خودم بیارم ..میخواستم مدتی ازش دوري کنم .***دو هفته بعدبا کرختی و سردرگمی به لباس توي دستم نگاهی انداختم ..امشب تولدم بود ..خوانوادم با گرفتن جشن بزرگی سعیداشتند تا روحیمو عوض کنند ..همه به طرز خاصی رفتارشون با هام عوض شده بود ..خیلی بیشتر از قبل مورد توجه همه بودم ..تو این مدت حتی یه بارهم ساشا رو ندیدم ..حتی به طور اتفاقی ..فقط روز آخر تو بیمارستان اومد تا منو با خودش ببره ..ولی با حرفایی که زدم .با رفتار تندم با شونه هایی افتاده برگشت..نمیدونم حقش بود یا نه ..هیچ چی رو نمیدونم ..از همه طرف شک بهم وارد شده بود ..با حرفایی که پلیس زد ..با کارایی که مریم کرد ..و کسی که میخواست انتقام ازمن بگیره ..کسی که از ساشا متنفر بود ..کسی که منو مقصر همه ي بد شانسی هاش میدونست ..کسی که باعث همه ي این اتفاقاتخوب و بد بود ..حتی فکرشو نمیکردم عضو اصلیه ي باند قاچاق باشه ..پسري که دو سال پیش در به در دنبالم میومد ..با اون ماشینش ..پسري که چندیدن بار به خواستگاریم اومد .کسی که بار ها تحدیدم کرد ولی من جدي نگرفتم ..سرمو تکون دادم تا اینفکرا از سرم بره ..با تعلل نگاهی به لباس زیبایی که تو دستم بود انداختم ..لباس شب بلندي که تو دستم بود واقعا خیره کننده بود ..لباسطلائیی رنگی که کاملا روش کار شده بود و برق میزد یقه اش هفت مانند بود و تا سر شونه هام و به صورت بندي دوربازوم خودشو میگرفت .از پشت تا کمر باز بود و به طرز زیبایی طرح دار کار شده بود ..بالا تنه اش تنگ بود تا قسمتی ازرون پام و از اونجا به بعد آزاد میشد ..یه چاك بلند هم سمت راست داشت که موقع راه رفتن باعث میشد زیبایی لباس وهیکلم بیشتر به چشم بیاد ..کفشاي پاشنه سوزنی و 12 سانتی که به طور زیبایی با اکلیل هاي طلایی روش کار شده بود و بنداي بلندش دور مچ پامحمع میشد ..میدونستم امشب خیره کننده میشم ولی بازم هیچ شوقی نداشتم ..دلم میخواست اونم امشب اینجا بود ..ولی حتی تو ایندو هفته کوچکترین خبري هم ازش نداشتم ..نمیدونستم کجاست ، چیکار میکنه ، همه چی کلا در هم بود ..با صداي در اتاقم از افکارم خارج شدم و بفرمائید آرومیگفتم ..در اتاق باز شد و اول مامان بعد هم یه خانمی پشت سرش وارد شد ..نگاه بیتفاوتی به هر دو انداختم و با کنجکاويبهشون نگاه کردم ..وقتی دیدم حرفی نمیزنن خودم شروع کردم ..تو این مدت خیلی کم حرف و آروم شده بودم .._ سلام .مامان نمیخواي معرفی کنی ؟مامان کمی بهم نگاه کرد و بعد دستشو گذاشت پشت کمر اون خانمخانم _ سلام عزیزمفقط کمی نگاش کردم و بعد دوباره به مامانمامان _ دخترم این هما جون هستش ..آرایشگر و یکی از دوستاي عزیزم ..اومده تا براي مراسم امشب آماده ات کنه ..قیافم تو هم رفت ..هر دو با تعجب نگام کردن . دست خودم نبود دلم نمیخواست به هیچ عنوان آرایش کنم ..من بههمون گریم راضی بودم ..هر چند تو این مدت حتی دیگه ابروهامم تمییز نکرده بودم و کاملا قیافه ي دخترونه تري پیداکرده بودم .._ اما مامان من نمیخوام آرایش کنم ..اینطوري بیشتر دوست دارممامان _ رو حرف من حرف نزن دختر .همین که گفتم ..روشو کرد سمت اون خانممامان _ خب هما جون من تنهاتون میزارم ..دلم میخواد براي مراسم امشب عالی باشه ..هر چی اصرار کردم بازم مامان حرف خودشو زد و رفت ..با حرص نگاهی به در بسته شده انداختم که صداي خنده يخانمه بلند شدهما جون _ عزیزم این که مشکلی نیست ..قول میدم زیاد آرایشت نکنم که به چشم بیاد در حد یه گریم ساده ..ماشال..خودت کلی خوشکلی نیاز به آرایش نداري ..نگاهی بهش انداختم_ باشه ..حوصله نداشتم گذاشتم هر کاري میخواد بکنه ..اونم اومد سمتم و اول نگاهی به لباسی که الان رو تخت بود انداخت بعدکارشو شروع کرد .......چند ساعتی حسابی در گیر بود ..که بلاخره تموم شد ..هما جون _ خب عزیزم تموم شد ..بزار کمکت کنم لباستو بپوشیتمایلی نداشتم ..خودم میتونستم ..مهمونا هم کم کم اومده بودن ..دیگه باید لباس میپوشیدم و میرفتم پائین ..تو این مدتاز بس این حرف زد سرم رفت ..بین حرفاش فهمیدم که اونم دعوته ..واسه همین بود که عجله داشت موقع خروج بهسمتم برگشت ..با چشمایی پر از سوال نگاش کردمهما جون _ عزیزم من کجا لباس عوض کنم ..با کلافگی جوابشو دادم ..تو راهرو سمت راست اتاق آخري اتاق مهمان هستش اونجا میتونید لباس عوض کنید ..تشکري کرد و رفت ..وقتی رفت به سمت لباسم رفتم و برش داشتم نگاهی بهش انداختم و بعد پوشیدمش ..کمی طول کشید ولی پوشیدمش..بعد رفتمسراغ کفش ها اونا رو هم که پوشیدم برگشتم سمت آینه تا خودمو ببینم ..وقتی خودمو دیدم کاملا تعجب کردم ..خیلی عوض شده بودم ..صورتمو کاملا تمیز کرده بود و کمی رو چشمام کار کردهبود .ابروهامو کلفبرداشته بود و کمی مداد کشیده بود ..خط چشم طلایی کمرنگی که برام کشیده بود باعث میشد چشمام به طرز عجیبیخمار و زیباتر به نظر بیاد ..رژ کم رنگ صورتی که زده بود واقعا بهم میومد ..موهامم فر و آزاد دورم پخش شده بود ..از این که موهام باز باشه خوشمنیومد ..دلم میخاست ببندمشون ..گیره اي طلایی رنگ برداشتم و موهامو جمع کردم بالا ..خیلی ساده و شیک بستمشون ..حالا بهتر بود ..خیلی بهتر ..خوشم اومد ..با صداي باز شدن در برگشتم سمت در مامان بود که وارد شده بود و داشت خیره خیره منو نگاه میکرد زیرلب چیزي گفتبعد فوت کرد سمتم ..خنده ام گرفته بود ولی جلوي خودمو گرفتم ..مامان _ واي عزیزم چه قدر تو خوشکل شدي ..قربون دختر گلم برم که همیشه تکه ..خدا نکنه اي گفتم و بهش نگاه کردم ..به سمتم اومد و منو کشید تو بغلش ..اونم خوشکل شده بود خیلی شیک و سنگینتیپ زده بود..یه کت و دامن آبی که به چشماش میومد .._ مامان تو هم خیلی خوب شديمامان _ عزیزم مامان فداي اون مامان گفتنت بشه ..بیا بریم که همه اون پائین منتظرن ..سرمو تکون دادم_ مامان شما برید منم الان میام .با تردید نگاهی بهم انداختمامان _ باشه پس زود باش ..باشه اي گفتم و مامان رفت ..نگاهی به اطراف انداختم و نشستم رو تخت ..کمی استرس گرفته بودم و قلبم تند تند میزد..دنبال گوشیم گشتم و آخر سر پیداش کردم ..برش داشتم و به سمت در اتاق حرکت کردم ..از در که خارج شدم ..خیلیآروم وذخانومانه به سمت طبقه ي پائین حرکت کردم ..چند پله مونده بود که برسم ولی با چیزي که دیدم پاهام شل شد ..نزدیک بود بیوفتم که دست یه نفر پیچید دور کمرم..چشمام و حاله اي از اشک پوشونده بود ..پس بگو چرا پیداش نبود ازدواج کرده بود ..منو بگو نگران کی بودم و اون تو چه حالی ..با دلی پر درد به لبخند ي کهداشت به صورت دختره میپاشید نگاه کردم ..این بود اون دوست داشتنی که ازش میگفت .. خیلی تلاش کردم تا اشکام نریزه و موفق هم شدم ..نگاهی به کنارمانداختم که شهاب و دیدم ..کسی که مانع از افتادنم شده بود شهاب بود ..با تشکر نگاهی به صورتش انداختم که به طرز زیبایی امروز جذاب شده بود..سرشو بهم نزدیک کرد ..شهاب _ دختر وا نده ..بزار فکر کنه برات مهم نیست ..منم وقتی با اون دختر دیدمش تعجب کردم ..بیا بریم ..مهمونامنتظرن ..خدا رو شکر کردم کسی حواسش اینور نبود تا اینطوري تهقییر شدنمو ببینه ..دوباره با غم بهش نگاه کردم .ولی ایندفعه اون بود که با یه قیافه ي عجیبی ما رو نگاه میکرد ..نگامو ازش گرفتم باحرکت کردن شهاب منم پا به پاش حرکت کردم .دوباره با غم بهش نگاه کردم .ولی ایندفعه اون بود که با یه قیافه ي عجیبی ما رو نگاه میکرد ..نگامو ازش گرفتم باحرکت کردن شهاب منم پا به پاش حرکت کردمخیلی آروم و با احتیاط چند پله ي آخرو رد کردیم ..یه جمله اومد تو ذهنم ..همون جمله اي که زمانی سارا برام فرستادهبود و من بهش میخندیدم ..وقتی نخواستت اروم بکش کنار...! غم انگیز است اگر تو را نخواهد. مسخره است اگر نفهمی...! احمقانه است اگر اصرارکنی ....!من این دوره رو به بدترین نحو گزروندم ..چرا باز میخواد عذابم بده ؟؟ من که کشیدم کنار ..من که به خاطر خوشبختیشهر کاري کردم..من که از درد کما رفتنش خودم صدمه دیدم ..دیگه چی میخواد ؟ چی میخواد از جونم که حتی بهترین شب زندگیمو بااومدن خودش و همراهش میخواد خراب کنه ..شهاب _ رزا رزا حواست کجاست ..تکونی خوردم و بهش گنگ نگاه کردم .._ چی شده ؟شهاب _ از من میپرسی ؟ این دوستت چهار ساعته داره صدات میکنه .حواست کجاست ؟به رو به روم جایی که با دست اشاره میکرد نگاه کردم ..به دختري نگاه کردم که حکم خواهري رو در حقم تموم کرده..به کسی که تو این مدت همیشه همراهم بود حتی از دور ولی این من بودم که ندیده گرفته بودمش ..دختري که با تمامبدي هام بازم الان به تولدم اومده و جلوم ایستاده ..با غم بهش نگاه کردم ..خواستم چیزي بگم اما قبل از اینکه حرفی بزنم سریع یه قدم باقی مونده رو برداشت و منو کشیدتو بغلش ..اولش شکه شدم ..ولی خیلی سریع به خودم اومدم ..خیس شدن سر شونه هاي لختم نشون از اشک ریختنش رو میداد وتکون خوردن خفیف شونه هاش راه اثباتش ...خیلی محکم دستامو دورش حلقه کردم ..من این دختر رو . من این دوست و همدمم رو حتی از خیلی چیزاي دیگه بیشتردوست دارم ..این دختر حتی از یه خواهر هم بیشتر برام ارزش داره ..سرمو نزدیک گوشش بردم و اونی که همیشه موقع ناراحتی براي هم زمزمه میکردیم رو زمزمه کرددم ..همزمان با منصداي اونم بلند شد ..هر چند لرزش خفیفی داشت ..من ، سارا _ من انسان قویی هستم اما گهگاهی دلم میخواهد کسی دستم را بگیرد و بگوید همه چیز درست خواهد شد..همه چیز خوبه دوستم من همیشه باهاتم ..یه لبخند نشست رو لبم ..از گوشه ي چشم نگاهی به جمعیتی که ایستاده بودن انداختم ..خیلی ها حواسشون به ما بود ..و داشتند با لبخندي به ما نگاه میکردند...نگامو از جمعیت گرفتم و با دستام سارا رو هل دادم عقب ..سعی کردم خودموشاد نشون بدم..اینطوري بهتر بود ..گرچه میتونست به راحتی غمو از تو نگام بخونه ..ولی همین که به روي خودم نیارم..خودش خیلی خوبه .._ اهه اه حالمو بهم زدي .چقدر تو زر زرویی برو گم شو دیگه ..اشکاشو پاك کرد و کمی نگام کرد ..کم کم لبخند نشست رو لباش و هر دو دستشو زد به کمرش ..سارا _ چییی ؟ چیی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟ از کی تا حالا من حالتو بهم میزنم ؟ به جایی که من طلبکار باشم اینخانم واسه ما شده ....دستمو محکم گذاشتم رو دهنش تا ادامه نده .._ بسته دیگه چقدر حرف میزنی ..بیا منو بخور ...سارا _ هم امم امم .ممم م_ چی چی میگی نمیفهمم ؟ درست بگو همم مممم اممم چیه دیگه ؟ به زبون ما حرف بزن نه خودت ..شهاب که داشت ریز ریز میخندید دستشو گذاشت رو شونم .شهاب _ خب دختر دستتو از رو دهنش وردار تا بتونه حرف بزنه ..اینطوري که نمیتونه ..
با تعجب به دستم که رو دهن سارا بود نگاه کردم و بعد به قیافه ي سرخ شده ي سارا ..سریع دستمو برداشتم و یه هیییآروم گفتم ._ ااا دستم رو دهن تو بود ..؟سارا با یه قیافه ي عصبی بهم نگاه کرد ..سارا _ مرض و دستم رو دهن تو بود آخه مونگول تو که عقل نداري تو که حافظه ات از یه ماهی کم تره دیگه چرا ازاین کارا میکنی ..درضمن من به زبون گاوي بلد نیستم حرف بزنم پس اینقد ما ما نکن ..با حرص بهش نگاه کردم .._ سارااا باز شروع کردي ..؟ مگه دستم بهت نرسه ..به کی میگی گاو /سارا که دید وضعیت داره کم کم رو به قرمزي میره ..سریع بحث و عوض کرد ..سارا _ ااا دیدي چی شد داشت یادم میرفت ..اونطرف بچه ها همه جمعن بیا بریم پیششون .من اومدم تو رو ببرم ..نگاهی به سمتی که نشون میداد انداختم .راست میگفت تقریبا کل جوناي فامیل دور هم بودن و مثل اینکه با گیتار یکیبراشون میخوند.حالا مثلا تولد من بودا ..این جمع که فرقی با شب نشینی نداره ..دوباره به سارا نگاهی انداختم .._ سارا اول باید برم پیش بزرگتر ها بعد ..سارا _ اوکی پس بیا با هم بریم ..تا یه وقت فکر فرار نزنه به سرت ..خنده ام گرفته بود ..این دختر عجب کنه ایه ..تو همین زمان کمی که با این هم کلام شدم کلا از فکر ساشا و همراهشخارج شده بودم..شهابو مخاطب قرار دادم_ شهاب تو برو منم برم یه سلامی بگم و بیام ..شهاب _ باشه پس بیا ..سرمو به نشونه ي خیالت راحت تکون دادم و دامن لباسمو گرفتم تو مشتم کمی بلندش کردم و به سمت جمعی کهاونطرف درست مقابل جوونا جمع بودن حرکت کردم ..یه جمع دوستانه و تقریبا بزرگ ..نگاه سر سري انداختم ..انگار همه بودن ..حوصله ي کناکش نداشتم فقط مستقیم بهسمت پدرم رفتم و خم شدم سمتش .قبل از اینکه صورتشو ببوسم صداش و شنیدم ..بابا _ دختر گلم اومدي ..چه زیبا شدي امشب ..با عشق بهش نگاه کردم و بوسه اي روي گونه اش کاشتم ..هر چند کمی ازشون دلخور بودم ولی هر چی بود بازم اوناپدر و مادرم بودن..بعد از بوسیدن گونه ي بابا به سمت مامان که کنارش بود برگشتم و گونه ي اونم بوسیدم ..دوباره صاف ایستادم و برگشتمسمت بقیه ..با صداي بلند و رسایی همه رو مخاطب قرار دادم .._ سلام ..خوش اومدین و ممنونم که با حظورتون منو خوشحال کردین ..همزمان صداي همه رو شنیدم و هم جواب سلامم میدادن و هم تولدم و تبریک میگفتن و هم ابراز خوشحالی میکردناز سالم بودنم ..کمی اونجا معطل شدم و بعد با کمک سارا از اون جمع نجات پیدا کردم ..اوفففففکمی که دورتر شدیم نفسمو با حرص فوت کردم بیرون ..سارا _ چیه ؟ چی شده ؟چپ چپ نگاش کردم .._ نمیتونستی منو زودتر از اون جمع بکشی بیرون ؟اونم چپ چپی اومد ..سارا _ لابد الان من نقش بیل و ایفا کردم دیگه نه ..؟عجب خُلیه این ..ترجیح دادم چیزي نگم ..با هم به سمت جمع رفتیم ..سرم پائین بود و نمیدیدم که چند نفر هستند ..ولی تعداد زیاد به نظرمیرسید .چون همه آشنا بودن ..به گفتن یه سلام بلند اکتفا کردم و متقابلا جواب هم گرفتم ..تقریبا همه ساکت نشسته بودن و داشتن به کسی که میخوند گوش میدادن ..واسه همین منم زیاد حرف نزدم ..اولینجاي خالی که دیدم به سمتش رفتم و نشستم ..صداي گیتار بود و بعد از مدتی صداي دلنشین مردي که شروع کرد به خوندن ..شکه سرمو بلند کردم ..و به رو به رومنگاه کردم ..خیره تو چشماش ..اونم همینطور ..میزد و میخوند ..محسن یگانه...مرد....براي مردي که تنها ، رفیقش سقف و دیوارهشباشم ابري و دلگیر، اونم از دود سیگارهیه مرده خسته از راههکه خستست از زمین خوردنکه سقف آرزوهاشم ، خلاصه میشه تو مردن…نخواست باور کنه اینو ، که رسم روزگار اینهکه تنها همدم شبهاش ، یه مشت آهنگ غمگینهکه عشقش جا زد و رفتو ، از این غمگین ترم میشهکسی که قصش این باشهکسی که با یکم گریه با این آهنگسبک میشهسبک میشه..آره دیوونگی کرديولی مردونگی اینهکه جز این سقف و این دیوارکسی اشکاتو نمیبینههمش از خود گذشتن هاکه این خاصیت مردهکه طعم شور هر اشکینمک گیرش نمیکردهنخواست باور کنه اینو ، که رسم روزگار اینهکه تنها همدم شبهاش ، یه مشت آهنگ غمگینهکه عشقش جا زد و رفتو ، از این غمگین ترم میشهکسی که قصش این باشهکسی که با یکم گریه با این آهنگسبک میشهسبک میشه.با غم داشتم خیره بهش نگاه میکردم که صداي یکی از پسراي جمع بلند شد ..پسر _ خب خب ..بابا عجب صدایی داري تو پسر ..این صدا یه حریف میطلبه ..کیه که کم نیاره ؟همه جمع ساکت بودن .منم نگام خیره به ساشا ...پسر _ خب کسی نیست ..؟صداي بم ساشا بود که حالمو داشت خراب میکرد .ساشا _ بابا بسه پسر من خوندم چون اصرار داشتید دیگه این کارا چیه ..؟شاهین _ داداش میشه یه سرگرمی هنوز جشن کامل شروع نشده ..نصف مهمونا نیومدن ..تا اون موقع میتونیم اینطوريسرگرم شیم مگه نه بچه ها ؟صداي هم همه ي بود و هر کسی یه چیزي میگفت فقط من بودم که ساکت نشسته بودم و خیره به ساشا تو فکر آهنگشبودم ..همینطور تو فکر بودم که با صداي بلند سارا به خودم اومدم و با تعجب و عصبانیت نگاش کردم ..سارا _ من بگم من بگم ..شهاب _ بگو دختر دیگه چرا عین بچه ها بالا و پائین میپري ؟یه چش غره بهش رفت و بعد به شاهین نگاه کرد و با ناز حرف زد ..شاهینم داشت خیره نگاش میکرد .این وسط همتعجب کرده بودم که این دوتا چرا این شکلین ..هم اینکه نگاه عصبیم و اصلا تحویل نگرفت ..در واقع اصلا به رويخودش نیاورد ..سارا _ ایشششش کی با تو بود خب ..این بخونه ..با دستش منو نشون داد ..چش غره اي بهش رفتم .._ سارا ..عزیزم من خیلی وقته نزدم یادم رفته ..با ناز روشو ازم گرفت و شاهین و مخاطب قرار داد /سارا _ آقا شاهین به این دوست من بگید تو تولدش باید بخونه ..درضمن من میدونم که از این میبره ..سیاوش _ هی خانم این به درخت میگنااا .. اسم داره این داداش ما ..شاهین _ حالا دعوا نکنید اگه اینطوره که هیم به یه حیونی میگن ..بحث داشت کم کم بالا میگرفت که با صداي جدیه ي شهاب کمی ساکت شدند..شهاب _ رزا میخونه ..صداي امیر از پشت سرم اومدامیر _ نگوو که این وروجک میخواد باز با صداش هنر نمایی کنه ؟با تعجب برگشتم و نگاش کردم ..بعد دوباره سریع به قیافه ي سرخ شده ي ساشا که داشت با غضب ب امیر نگاه میکردچشم دوختم ..امیر هم نه گذاشت نه برداشت از پشت خم شد و گونه ام رو آروم بوسید ..بعد دوباره صاف ایستاد و سلامی به جمع کرد..همه به غیر از ساشا جوابشو دادن ..به سمت ساشا رفت و دستشو گرفت سمتش .بعد از مدتی صداشو شنیدم ..سلام آقا ساشا خوشحالم از دیدار مجددمون ..اگه میشه اونو لطف کنید ..با دست دیگش به گیتار اشاره کرد ..ساشا _ سلامم ..اما من نه ..بعد گیتارو داد بهش ..عصبانیت از صداش مشخص بود ..این وسط من تعجب کرده بودم ..خب اون که خودش با یه دختراومده دیگه دردش چیه ؟امیر اومد و رو به روم ایستادامیر _ خب خانم خانما الان وقته رو کردن هنر نمائیته ..با اینکه میدونم اینجا همه از صداي جذابت با خبرن ..پس بگیربزن ..گتارو انداخت تو بغلم و خواست بره بشینه که با صدام متوقف شد و برگشت سمتم .._ ولی من نمیخوام بزنم ..با لب خونی جوابمو دادامیر _ شاید اینطوري بتونی خیلی چیزا رو بهش بگی ..چشماشو آروم رو هم گذاشت و به سمت شاهین رفت دستشو گذاشت رو شونه اش و نشست کنارش ..آروم در گوششچیزي گفت که اونم با تکون داد سرش تاید میکرد ..نگاهی به جمع کردم ..خب شاید اینطوري بتونم بهش بفهمونم که تقصیر اون بوده نه من ..نگامو انداختم تو چشاش و کمی فکر کردم ..گیتارو رو پام تنظیم کردم و شروع کردم به زدن ..به گوشت میرسه روزيکه بعد از تو چی شد حالمچه جوري گریه میکردمکه از تو دست بردارمنشد گریه کنم پیشتنخواستم بد شه رفتارمنمی خواستم بفهمی تاکه من طاقت نمیارمدلم واسه خودم می سوخت براي قلب درگیرمیه روز تو خنده هات گفتی تو میمونی ومن میرمتو میمونی من میرمسرم رو گرم میکردمکه از یادم بره این غمولی بازم شبا تا صبحتو رو تو خواب می دیدمنمی دونستی اینارو چرا باید می فهمیديمن و دیدي ولی یک بار ازم چیزي نپرسیديازم چیزي نپرسیدي …فقط کافی بود کمی دقت کنه تا بفهمه ..میدونم که فهمیده بود ..همه داشتن مشتاق به ما نگاه میکردن ..همون پسريکه این پیشنهادو داد بلند شد و گیتارو گرفت حالا فهمیده بودم که اسمش حمید هست ..دوست شهاب ..هر کس میتونستیه مراه با خودش بیاره و شهابم انگار اینو آورده ..حمید _ خب خب بده به من ..نوبت ایشونه ..گیتارو گرفت و رفت سمت ساشا ..داد دستش ..بعد با حالت گریه گفتحمید _ تو رو خدا یه چیزي بخون آبرومون جلو این خانما نره ..بعد به دختراي تو جمع اشاره کرد ..همه ریز ریز به اداهاش میخندیدن ولی من خنده اي نبود که بخوام به لبام بدم ..ساشا کمی نگاش کرد و سرشو تکون داد ..تا حالا کاملا فهمیده بودم که خیلی مغروره ..دستاش رو گیتار ضرب گرفتن و صداي پر از جذبه و گیراش بلند شد ..میخواستم نزدیکتر باشم بین من و تو یک نفس باشههر لحظه ازم دورتر میشی شاید همین فاصله بس باشهبزار بمونه یک قدم تا تو وقتی به من نمیدي دستاتووقتی از این نزدیکتر جا نیست دور از تو میمیونم ولی با توشاید ستاره مون کنار هم نزدیکتر از این نمیشینهشاید همین فاصله هم بد نیست چشماي خیسم تورو که میبینهمیخواستم نزدیکتر باشم من راضی ام به این دوريشاید خدا دلش به رحم اومد من راضی ام همینجوريچی میخواد بگه ..چشمام کی تار شد ..یعنی واقعا این دوري رو دوست داره ؟ ولی منی که دارم از نبودش نفس کم میارمچی ؟ من چیکار کنم ..سرم پائین بود و فکر میکردم که گیتار و گذاشتن رو پام ..ایندفعه چشممو به گیتار دوختم ..امشب دوباره اومدي تا رویاهام رنگی بشهشاید همین خواب عمیق پایان دلتنگی بشهامشب دوباره اومدي تا خوابم و رنگی کنیتا چشماي مغرورم ودرگیر بی صبري کنیدارم نگاهت میکنم داري ازم دل می بريچشم بر نمیدارم ازت تو از همه زیباتريبا رویاهات سر میکنم ? حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیر دستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنم ? حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیر دستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنمبراي دل بستن به تو دل کنده بودم از همهچشمام و رو هم میزارم هرچی ببینمت کمهامشب دوباره اومدي.تا حالمو بهتر کنیتا خوابم و لبریز یاسبا رویاهات سر میکنم ? تا بغضم و پرپر کنی حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیردستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنم ? حالا که قسمت دوريدستامو محکمتر بگیردستاتو باور میکنمبا رویاهات سر میکنمحالا که تو دوري میخواي منم اصراري نمیکنم ..حتی همون رویاهات میتونه برام بهترین باشه ..راهتو سد نمیکنمنمیگم از اینجا نروفقط یکم غریبه شواینهمه آشنا نروهرکاري کردم عشق منعادت نشه آخر نشدهرچی زمان بیشتر گذشتبدتر شد و بهتر نشدبه تو رسیدن واسه مناگرچه خیلی ساده بوداما خدا قول تروبه یکی دیگه داده بوداز قول من بهش بگورو قولی که دادي بموناون که هنوز آرزومهبه آرزوهاش برسوناون که هنوز آرزومهبه آرزوهاش برسون..خیره خیره نگاش میکردم ..جوري بود که اون با خوندن انگار داشت حرفاشو میزد و منم همینطور ..بعضی جاها از نگاهسنگین جمع خجالت میکشیدم و سرمو زیر مینداختم ..بعضی مواقع به ساشا نگاه میکردم ..شب سختی بود برام خیلی ..یه بغضی تو گلوم بود که کم کم داشت خفم میکرد ..میترسیدم بشکنه و من اینو نمیخواستم ..به هیچ عنوان حد اقلامشب نه ..ولی انگار شانس با من نبود ..شاید همین یغض بود که نسیر زندگیمو باز کرد ..خیره به پاهام شروع کردم به زدنیه غریبه با من تو این خونستکه به تو خیلی شباهت دارهپیرهنی که تنشه مال توئهجاي تو گوشی رو برمیدارههمون آهنگی رو که دوس داشتیبا خودش تو خلوتش میخونهولی با من سرده با اینکههمه چیزو راجبم میدونهاین نمیتونه تو باشی مگه نهخالیه از تو فقط جسم توئههر جا که هستی منو میشنويبگو این سایه هم اسم توئهمنو میبوسه و بی تفاوتهباورم نمیشه اینه سهممدیگه انگار بین ما چیزي نیستوقتی لمسم میکنه میفهمماولین بار بهش شک کردموقتی دیدم که دروغم میگهوقتی دیدم که به سمتش میرماز نگاش گرم نمیشم دیگهسرمو بلند کردم و با چشاي اشکی خیره شدم بهش ..بزار هر کی اینجاست هر چی میخواد فکر کنه ..من دیگه نمیتونماین دردو با خودم حمل کنم ..من دخترم ..چقدر مگه توان دارم ..چقدر میتونم ببینم و دم نزنم ..بزار بفهمه با من چیکارکرد امشبیه غریبه که صداش مثل توئهولی حرفاش مث حرفاي تو نیستوقتی میشینه کنارم انگاردوس دارم بگم نشین جاي تو نیستاین نمیتونه تو باشی مگه نهخالیه از تو فقط جسم توئههر جا که هستی منو میشنويبگو این سایه هم اسم توئهنگامو چرخوندم و دو دختري که جفتش نشسته بود و دستاشو دور کمر ساشا حلقه کرده بود نگاه کردم ..منو میبوسه و بی تفاوتهباورم نمیشه اینه سهممدیگه انگار بین ما چیزي نیستوقتی لمسم میکنه میفهممدیگه نمیتونستم بمونم ..باید کمی به خودم میومدم ..سریع از جام بلند شدم و با یه ببخشید الان میام با تمام سرعتی کهمیتونستمداشته باشم به سمت پله ها و بعد اتاقم روونه شدم ..به صداي بچه ها که میگفتن چی شده چیشه هم توجه نکردم ..حتی نفهمیدم شهاب بود که سعی در آروم کردن جمع داشت یا شاهین ..از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاقم..رو صندلیه ي میز آرایشم نشستم و به اشکام اجازه ریزش دادم ..مدتی بود که تو اتاق بودم و گریه میکردم ..خوشحال بودم از اینکه کسی نیومد پشت در اتاقم ..کمی آرومتر شده بودم ..ودیگه وقتش بود که برم پائین ..خواستم از رو صندلی بلند شم تا صورتمو بشورم که در اتاقم باز شد و یه نفر اومد داخل ..با وحشت و تعجب برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که با دیدن ساشا شکه شدم ..یه قدم به عقب برداشتم . درو قفل کرد و همزمان اونم اومد سمتم ..هر قدمی که اون برمیداشت من به عقب میرفتم تااینکه پام گیر کرد به لبه ي تخت و افتادم رو تخت ..تا خواستم بلند شم .با دو قدم سریع خودشو بهم رسوند .....با صداي آروم و عصبی شروع به حرف زدن کرد ..ساشا _ به به ..به به خانم رزا نعمتی ..چه عجب چشمم به جمالتو روشن شد .. که من غریبم ..؟ که میخواي برم از پیشت..؟ فکر کردي به این راحتیه ؟ فکر کردي ولت میکنم ..؟ نه خانم غلط زیادي ..از این خبرا نیست که .من حالا حالا هاباهات کار دارم ..بدم اومد از این طرز برخوردش ..بی فکر مثل همیشه دهنمو باز کردم .._ تو غلط میکنی ..بورو کنار تا جیغ نزدم بریزن سرت ..خجالت نمیکشی دست نامزدتو گرفتی اومدي جشن تولد من ؟میخواستی منو حرص بدي ؟ خب تبریک میگم بهت کارتو خوب انجام دادي ..بابا ایول داري ..حالام برو کنار ..بیشتر ازاین نمیتونم تحملت کنم ..انگار واقعا من و تو سهم هم نبودیم ..پس بهتره به نامزدتون برسید آقاي آریامنش ..تو شک بود و داشت با تعجب نگام میکرد ..براي همین منم از فرصت استفاده کردم و با یه هل دادن تونستم کنار بزنمش..سریع به سمت در رفتم تا برم بیرون اونم انگار با این حرکت من از شک در اومده بود چون داشت میخندید ..هنوز بهدر نرسیده بودم که دستمکشیده شد و محکم پرت شدمساشا با خنده _ چی ؟؟ چی گفتی ؟ یه بار دیگه بگو ؟ برم پیش کی ؟با غضب بهش نگاه کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..هر چند خودمم دوست داشتم کنارش باشم ولی با به یاد آوردن نامزادش این فکر به کل نابود میشد ..تقلا میکردم و با مشتاي ظریفم هی به سینش میکوبیدم ..همزمان خودمو به چپ و راست تکون میدادم_ اه ولم کن ..برو پیش همونی که باهاش اومدي ..اه با توام ..سرشو خم کرد سمتم ..نفسم داشت بند میومد ..این همه هیجان یک جا ..براي قلب کوچیک من زیادي بود ..صداش باعث شد سر جام ثابت شم ..ساشا _ عزیزم ..آخه دختر خوب ..من چطور میتونم فرشته ي زمینی خودمو ول کنم و برم دنبال کس دیگه ؟سرشو بلند کرد و به چشمام نگاه کرد ..خیره به چشماش با چشاي خیس داشتم نگاش میکردم ..اگه راست میگه پساونی که اون پائینه کیه ؟دهنمو باز کردم تا اعتراض خودمو نشون بدم ..دلم نمیخواست فکر کنه اونقدر ساده و زودباور هستم که اینطوري گولمبزنه .._ پس اونی که اون پائ....سرشو خم کرد سمتم... کمی سرشو برد عقب تر .چشاشو باز کرد و زل زد به چشاي خمار و خیس از اشک من ..آروم زمزمه کرد ..ساشا _ عزیزم ..نگو که نتونستی خواهر منو تشخیص بدي ؟ تو چی فکر کردي ..؟ چرا فکر میکنی ساشا آریامنش واسهکس دیگه اي جز رزا نعمتی میمیره ؟تو شک بودم ..یعنی واقعا اون دختر خواهرش بود ..کمی فکر کردم تا بتونم قیافشو به یاد بیارم ..تو ذهنم مجسمش کردم..راست میگفت ..یعنی اینقدر من کور بودم که حتی متوجه شباهت شون نشدم ..کمی خیالم راحت شد ..قلبم تند میزد ..ساشا _ چرا فکر میکنی جز تو قراره کس دیگه اي صاحب روح و جسم من باشه ؟ چرا فکر کردي به این راحتی حاضرمپامو عقب بکشم ؟ چرا فکر کردي دیگه دوست ندارم ؟ هم من میدونم هم تو میدونی که قلبامون فقط و فقط براي هممیتپه ..غیر از اینه ؟چشمامو که بسته بودم باز کردم و زل زدم بهش ..راست میگفت ..من دوستش داشتم و اونم منو ..چرا با یه اشتباه کهکس دیگه اي مرتکبش شده بود باید عشق زندگیمو از خودم میروندم ..با اینکه هنوز خیلی چیزا برام سوال بود ..با چشایی پر از سوال بهش نگاه کردم ..خوند همه تردیدهامو ..سوالهایی که داشتم و همه چی رو از چشام خوند ..کمی منو از خودش دور کرد ..خنده ي آرومی کرد و با خنده به تمام اجزاي صورتم نگاه میکرد ..ساشا _ عزیزم ..نه الان وقت این سوالها نیست ..میدونم تو هم چیزایی برات سواله ...ولی امشب وقتش نیست ..قولمیدم همه رو برات مو به مو بگم ..ولی اولش باید بدونم که خانمم منو بخشیده ..باید بدونم هنوزم خانمم منو مثل قبلدوست داره ..خیره بهش نگاه میکردم ..راستش هنوز نمیتونستم تصمیم بگیرم ..با اینکه دلم براش لک زده بود . ...با اینکه هنوزمشوهرم بود و بهم محرم ..ولی بازم نتونستم حرفی بزنم ..اصلا انگار قدرت تکلم و ازم گرفته بودن ..ساشا منو از خودش جدا کردساشا _ دلم براي کل وجودت تنگ شده بود عزیزم ..منو انداخت رو تخت ..هنوزم تو شک بودم ..بین دو حس گیر کرده بودم ..باید چیکار میکردم ..نمیدونستم این حس تردیدیهو از کجا اومده بود ..با اینکه الان از وجودش مطمئن بودم ولی بازم نمیدونم چرا میخواستم ازش دوري کنم ..به زمان نیاز داشتم براي هضم خیلی چیزا ..براي پی بردن به علامت سوالاي گوشه ي ذهنم ..فکرم جاي دیگه بود ..مثلمجسمه اي به ساشا زل زده بودم ولی فکرم جاي دیگه بود...خم شد سمتم و زمزمه کرد ..ساشا _ خیلی دوست دارم رزا ...به خودم اومدم ..انگار کم کم داشتم هضم میکردم چی شده .نفهمیدم اون همه زمان چه طوري گذشت //اما زمانی دوباره به خودم اومدم که کار داشت بیخ پیدا میکرد ....مانع شدم ...دستمو گذاشتم رو دستش ..با تعجب داشتنگام میکرد ..ساشا _ چی شده ؟نگاش کردم .._ الان نه ..نمیتونم ..با تعجب نگام میکرد ..با دستم هلش دادم ..چون تعجب کرده بود خیلی راحت افتاد کنارم ..از رو تخت بلند شدم و باسرعت به سمت در اتاق هجوم بردم ..خیلی سریع کلیدو تو قفل در چرخوندم و بازش کردم ..سریع خودمو از اتاق پرتکردم بیرون و به سمت توالت هجوم بردم ..وقتی وارد توالت شدم و درشو بستم ..تکیه دادم به در و یکی از دستامو گذاشتمرو قلبم ..خیلی تند و سریع میزد ..یکی از دستاي دیگمم گذاشتم رو لبام ..لبخند خفیفی نشست رو لبام . ساشا مال من بود ..دیگهاینو مطمئن بودم ..اما یه سري چیزا با هم جور در نمیومد .و اونم پیدا شدن یه دفعه اي خواهرش بود .. باید میفهمیدم .حدود یک هفته از تولدم میگذشت ..مهمونی خوبی بود ..رقص موزیک ، کادو ، همه و همه رو دوست داشتم ..مخصوصااینکه مطمئن شدم همراه ساشا خواهرشه ..تو این مدت ..این یک هفته از همه چیز دوري کردم ...واسه اینکه کسی مزاحمم نشه تا بتونم درست فکر کنم اومدمشمال ویلامون ..الانم نشستم رو شناهاي ساحل و دارم به دریا نگاه میکنم ..هر چند که فکرم همه طرف کشیده میشه ..دلم میخواد یهنفر برام توضیح بده ..اینو خوب میدونم که دلم کیو میخواد ...تو این مدت خیلی فکر کردم ..اینکه این وسط همه مقصر بودن .. هر چند یه کساي زیاد و یه کسایی کم ..تصمیمم روگرفته بودم ..حاضرم به ساشا یه شانس دوباره بدم ..نه بهتره ، بهتر بیان کنم ..حاضرم به هردومون یه شانس دوباره بدم..این وسط خیلی چیزا هم تقصیر من بود ..منی که عاشقی کورم کرده بود ..یه چیزهاییم تقصیر ساشا بود ..ساشایی کهداشت به خاطر من جون میداد ..و یه چیزاییم تقصیر پدر بود ..ولی به دل نگرفتم ..اون پدرمه و از همه چیز و همه کس برام مهمتر ..چطور میتونم ازشدلخور باشم ..؟ اونم خوشبختیه منو میخواست ..هر چند داشت اشتباه میکرد ..و اما دلیل نابودیه ي زندگیه ي خیلی از ما حسادت مریم بود ..مریمی که مثل خواهرم بود ..چطور تونست اینطوري بهماز پشت خنجر بزنه ؟ دلیل اینکارشو نفهمیدم ..با صداي تایتانیک چشم از آبیه ي دریا گرفتم و دوختم به گوشیی که کنار پام رو شن ها خودنمائی میکرد ..لبخند نشستگوشه ي لبم ..شاید تو این یه هفته این هزارمین باري بود که داشت باهام تماس میگرفت ..بخشیده بودمش ..دیگه وقتش بود که بهاین لج بازي خاتمه بدم ..میدونم ذهن اونم الان درگیر منه ..میدونم اونم الان تشنه ي با من بودنه ..پس چرا بخوام از خودم برونمش وقتی کهمیدونم مرد من هیچ وقت به من پشت نکرد ..حتی تو مدتی که من فراموشی گرفته بودم ..بازم پشیمون نشد ..واسه بدست آوردنم دست به هر کاري زد ..هر چند یکی از کاراش ناز شصتش بود ..لبخندم بیشتر شد و گوشی و از رو زمین برداشتم ..دستم که دکمه ي سبز رنگ و لمس کرد .. صداي داد مردي که پیدابود نگرانمه به گوشم رسید ..مردي که الان میدونم از شدت نگرانی و غیرت رگ گردنش برامده ..ساشا _ الو کجاییی رزا ؟ چرا بیخبر رفتی ؟ نمیگی من نگرانت میشم ؟ترجیح دادم سکوت کنم ..صداش باعث آرامشم میشد ..هر چند با داد و فریاد باشه ..گذاشتم بگه ..تا خالی بشه ..ناراحتنشدم اگه اون وسط فحشی میداد ..بلکه خوشحال شدم ..چون میدونستم اگه چیزي میگه به خاطر خودمه ..با لبخند اجازه دادم بگه .. و اون گفت ..اونقدر گفت تا که کمی آروم شد ..و الان با صدایی که نشون از عجزش میدادککلماتی و زمزمه میکرد که داشت قلبمو میلرزوند ..ساشا _ باشه رز ..باشه خانمم ..اگه منو نمیخواي میرم از زندگیت ..فقط برگرد ..همه رو نگران کردي ..چرا بی خبر رفتی؟ چرا جواب کسیو نمیدي ..چرا الان حرفی نمیزنی ؟سکوت ....ساشا _ باشه باشه ..حرفی نزن همون صداي نفسات هم براي من دنیاست ..اما ......لحظه اي سکوت کرد ..حرفاش باعث چکیدن قطره قطره اشک رو صورتم میشد ..کم داشتم آروم حق میزدم ..صداياونم بغض داشت ..ساشا _ من میرم ..همین فردا براي همیشه ..قول میدم دیگه حتی عکسمم نبینی . فقط برگرد ..سکوت کرد ..و من بودم که داشتم حق میزدم ..خدایا این مرد چقدر خوب بود ..باید حرفی میزدم وگرنه از دستش میدادم ..براي دومین بار ..و من اینو نمیخواستم هرگز ...خواست قط کنه که با عجز اسمشو صدا زدم .._ ساشاا ..لحظه اي مکث کرد ..تونستم لبخندي که زد و حس کنم ..لحظه اي بعد صداش پیچید تو گوشم ..ساشا _ جان ساشا .. عزیزم .گریه نکن ..فقط تونستم چند کلمه به زبون بیارم و بعد گوشیو خاموش کردم .._ ساشا .. بیا شمال منتظرتم ..زود بیا ..نرو ..من میمیرم بی تو ..ساشا _ باشه عزیزم ..باشه باشه ..اومدم ..لبخندي زدم و گوشیو قط کردم ..سریع آدرسو براش فرستادم . و از پشت رو شن ها دراز کشیدم ..هیچ وقت تا به الان این طوري از وجود آبی دریا لذت نبرده بودم ...الان وقتش بود ..وقت اینکه به تک تک سوالايذهنم برسم ..وقت اینکه با تمام وجود حضور ساشا رو در کنارم لمس کنم ..تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام گرم شد و به خوابرفتم ...........با نوازش دست کسی چشمامو باز کردم ..اولش کمی برام گنگ بود ..تو اتاق بودم ولی کمی که دقت کردم متوجه شدمکه اتاق خودمه..چشم چرخوندم تا دلیل حظور تو اینجا رو بدونم .چون من کنار ساحل بودم و ساحل هم خصوصی ..با کمی چشم چرخوندم رو ساشا ثابت شدم ..زل زدم به چشاي خندونش ..کم کم لبام به لبخند باز شد ..ساشا _ سلام خانمم ..ساعت خواب .سریع به خودم اومدم و با یه جیغ خودمو پرت کردم تو بغلش ..این همون کسی بود که لحظه لحظه ي زندگیم بهشوابستس ..این همون مردیه که لمس دستاش بهم آرامش میده ..این همون مردیه که آغوشش برام بهترین پناهگاست ..این همون مردیه که عطر وجودش برام زندگیه ..همون مردیه که دنیام به دنیاش بستش ..با تمام وجود نفس عمیقی کشیدم که باعث شد منو بیشتر به خودش فشار بده و با خنده به حرف اومد ..ساشا _ عزیزم ..خانمم وقتی اینقدر دلت برام تنگ میشه چرا لج میکنی خب ..با حرص مشتی به بازوش زدم و خودمو بیشتر تو بغلش فرو کردم ..دلم نمیخواست با چرت و پرتاش این آرامشو بهم بزنم ..وقت براي حرف زدن زیاد بود ..مامان _ رزاااا ..رزاااااا ..زود باش ساشا بیرون منتظرته ..سریع یه نگاه دیگه به خودم تو آینه انداختم ..همه چی کامل بود .._ اومدمم ..در اتاقم باز شد و مامان سرشو آورد داخل ..زود باش دختر خوبه امروز عروسیته بعد من به جاي تو استرس گرفتم چرااینقدر لفتش میدي ..نگاهی به قیافه ي مهربون مامان کردم .._ باشه ایناهاش تموم شدم ..شالمو درست کردم و کیفمو به همراه لباس و وسایل لازم برداشتمم..کنار مامان که رسیدم با تعجب بهش نگاه کردم .._مامان مگه شما نمیاین ؟با لبخند نگام کرد ..مامان _ نه الان زوده ..تو برو من یکی دو ساعت دیگه میام ..سرمو تکون دادم ..که گوشیم زنگ خورد ..نگاهی به صفحه گوشی انداختم که اسم سارا خاموش و روشن میشد ..نیشمو شل کردم و به سمت طبقه پائین و بیرون پا تند کردم و همینطور هم یه خداحافظی بلند از مامان ..سریع قسمت سبز گوشی رو لمس کردم ..تا گوشیو گذاشتم دم گوشم صداي جیغش باعث شد چشامو ببندم .سارا _ کجاییی بی شرف ..؟ هان ؟ من اینجا پختم دیوانه ؟ زود باش دیگه نیم ساعته مچل توي بی شعور شدم ؟خندمو خوردم .._ اول سلام بعد کلام ..باشه تا یه ربع دیگه اونجام ..صداي غر غرش باعث خندم شد ..سارا _ عجب آدمیه عین دیوونه ها منو اینجا ول کرده بعد میگه یه ربع دیگه اینجام ...( ولم صداش بالا رفت ) یعنیااگه تا یه ربع دیگه اینجا نباشی مطمئن باش که من میرم قید عروسیتم میزنم ..عروسم اینقد پرو نوبره والا ..تق گوشیو قطع کرد ..با تعجب نگاهی به گوشیم انداختم ..این چرا اینطوري کرد ؟ خله بشر ..شونه اي بالا انداختم و دربیرونو باز کردم ..با چشمام گشتم دنبالش ..دیدمش و با دیدنش لبام کش اومد ..عزیزم همیشه جیگر بود ..یه کت اسپورت خاکستري وشلوار لی همرنگش پوشیده بود به همراه یه بلوز لقه گرد سفید و ساده ..با همین تیپ ساده فوق جذاب شده بود ..با چشمایی که برق میزد به سمتش پرواز کردم ..خوبه حالا کوچه خلوت بود ..دستاش تو جیب شلوارش بود و تکیه دادهبود به کاپوت ماشین .یه پاشم زده بود به لاستیک ماشین ..قلبم تند تند میزد ..قدمامو تند کردم و بهش که رسیدم اول وسایلی که تو دستم بود و گذاشتم کنار پام و خودمو پرت کردم تو بغلش ..با لبخند خاصی داشت نگام میکرد ..دستاشو حلقه کرد دورمو کمی به خودش فشردم .سریع بوسه اي روي موهام زد ومنو از خودش جدا کرد ..همینطور که با لبخند نگام میکرد حرف زد ..ساشا _ سلام خانمم . اول موهاتو بده تو بعد بگو ببینم چی شده که منو اینطوري بغل کردي ؟یه کوچولو اخماشو جمع کرده بود ولی هنوزم یه لبخند داشت ..خیره نگاش میکردم ..لبامو کمی جمع کردم و با ناز نگاشکردم پشت چشمی براش نازك کردم و رومو ازش گرفتم .._ آخه دلم براي آقامون تنگ شده بود ..با دستی که رو بازوم بود کمی به بازوم فشار وارد کرد که نگام افتاد بهش ..ساشا با لبخند _ ممم نمیگی با اینطور حرف زدنت من هوس یه سري چیزا رو میکنم ..بعد با ابرو به دورو ور اشاره کرد ..ساشا _ که اینجا جاش نیست .؟لبخندي زدم و تند تند ابروهامو بالا انداختم ..اونم خندید ..ساشا _ که دلت براي آقاتون تنگ شده بود ؟چشمکی زد و در جلو رو باز کرد ..منو هل داد تو ماشین و درو بست ..وسایلی که همرام بود و برداشت و گذاشت پشت..خودشم ماشین و دور زد و اومد سوار شد ..نگاش کردم و ریز ریز خندیدم ..ساشا _ به چی میخندي تو دختر ؟_ به تو ..یه تاي ابروشو داد بالا و بهم نگاه کرد .ساشا _ باشه بخند ..( یه لبخند خبیس زد ) ممم منم فکر میکنم شب براي خنده وقت زیادي داشته باشم ..(یه کمی بهمنزدیک شد)نه ؟؟؟؟!!!!!با دست مهکم زدم به شونه اش که دستاي خودم درد گرفت ..اونم با دیدن این حرکتم زد زیر خنده ..بوسه ي سریعیگذاشت رو صورتم وبعد ماشین و روشن کرد ..خیره داشتم نگاش میکردم ..باورم نمیشد که اینی که الان کنارش نشسته بودم کسی بود که براي به دست آوردنش اینهمه سختی کشیدم ..یادم افتاد به اتفاقات یه هفته قبل ..وقتی که اومد شمال ..وقتی که اون حلقه رو بهم داد ..موقع برگشتمون ..شوخیهامون...وقتی که دوباره اومد خاستگاري ..عقدي که فرداش کردیم ..لباس خریدنامون ..خریداي عروسی و خیلی چیزاي دیگه..با تکون دستش به خودم اومدم ..ساشا _ ااا بسه دیگه خانم خوردیم ..رسیدیم ..نمیخواي بري ؟با خنده بهش نگاه کردم .._ بله بله ؟ چرا اینطوري میخواي منو دك کنی ؟ساشا اخمی کرد ..ساشا _ راستش خانم من امشب عروسیمه ..شمام بفرما تورتو یه جا دیگه پهن کن ..بعد با ابروهاي بالا رفته نگام کرد ..خندم گرفته بود پریدم سمتش و کلی زدمش ..اونم هیچی نمیگفت ..فقط و فقط بغلم کرده بود و میخندید ..خوبه شیشه هاي ماشین کاملا دودي بود ..وگرنه مگه میزاشت من این حرکات و انجام بدم ..همین غیرت بیش از حدشبود که منو شیفته اش کرده بود ..بعد از کلی بزن بزن و بوسه از ماشین پیاده شدم و با برداشتن لباس و ...وارد سالن آرایشگاه شدم ..اونجام کلی موردهجوم ضربات سارا و آرایشگر که دوست سارا و دوست منم بود قرار گرفتم ...........الان خیلی وقته که از اومدنم به آرایشگاه میگذره ... بلاخره آرایشم تموم شد ..البته به خواست خودم فقط گریمم کردهبود ..دوست داشتم خیلی ساده باشم ...نمیدونم چرا ولی اینطوري بیشتر دوست داشتم ..و جدا هم که بهم میومد ..نگاهی به لباس زیبایی که تنم بود انداختم ..یه لباس سفید و زیبا که بعد از کلی گشتن تو پاساژا پیداش کردم ..خیلی نازبود ..دکلته بود و یقه هفتی یه دامن ساده داشت که تا سر زانوهام تنگ و بعد از اون آزاد میشد ...با تور هم از کمر روي لباسبه صورت زیبایی کار شده بود ..کلا لباس قشنگی بود ..با صداي سارا برگشتم سمتش ..سارا _ وایی رز چقدر تو نا شدي ..اصل فکرشم نمیکردم که با اون درخواستت اینطوري بشی ..یه ابرومو دادم بالا _ شما بیخود کردي زود باش کمکم کن تا شنلمو بپوشم ..سارا هم بدون هیچ حرفی اومد کمکم ..بعد از پوشیدن شنل و گذاشتن کلاش صداي پریسا همون دوست آرایشگرم ودوست سارا اومد سمتمون ..پري _ خب رز خانم بدو که داماد اومد ..خلاصه بعد از کلی تعارف و این چیزا و خالی کردن جیب ساشا گذاشتن که من با ساشا برم ..جشن عالی بود ..همه چی خیلی رویایی بود ..طراحی مدرن و زیباي باغ ..فیلم عروسی ..رقصمون ..عکساي دونفرمون..عروس کشون..همه و همه به بهترین نحو ممکن انجام شد ..الان ساعت 3 صبح و جشن تموم شده ..بعد از کلی اشک ریختن و این حرفا پدرم منو به دامادش سپرد و رفتن تا ما تنهاباشیم ..ساشا با کراواتش چشمامو بسته تا من جایی رو نبینم ..یادم افتاد یه لحظه اي که تو آرایشگاه ما ساشا شده بودم ..با اونتیپ سر تا سر سیاهش خیلی جذاب شده بود ..کلا سیاه پوشیده بود ولی کراواتش سفید بود ..وقتی جلوم ایستاد یه شاختهرز سفید و گذاشتم تو جیبش ...من این مرد و خیلی دوست داشتم ..بیش از همه چیز ..ساشا _ خب خانمم میتونی چشاي قشنگتو باز کنی ..کراواتو از رو چشام برداشتم و با دهن باز خیره شدم به رو به روم ..خداي من .._ وایی ساشا ...ساشا _ جان ساشا ..خوشت میاد ...؟از پشت بغلم کرد و دستاشو حلقه کرد دورم ..هر دو دستمو گذاشته بودم رو دهنم و سعی میکردم جلوي جیغ زدنمو بگیرم ...خداي من ..کل خونه رو پر از شمع و گلرز سفید و قرمز کرده بود ..فضاي فوق عاشقانه اي درست شده بود که حتی از بهشتم براي من بهتر بود ..با ذوق برگشتم سمتش و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..سریع به بوسه کاشتم رو لباش و کمی ازش دور شدم ..با ذوقبالا و پائین میپریدم_ واي عاشقتم ..عاشقتم ساشا ..خیلی دوست دارم ...ساشا _ اگه با اینکار اینقدر خوشحال میشی قول میدم که هر روز یه اتاق و برات پر از گل و شمع کنم ..جیغی از خوشحالی کشیدم و خودمو بهش آویزون کردم ..نامرد اونم که از خداش بود و داشت با لذت به حرکات من کهبه طور عجیبی جلوي این مرد بچه گونه میشد نگاه میکرد ...همزمان با اینکه من حرف میزدم اونم یه دستش و دور شونه ام و اون یکی دستشو انداخت زیر پام ...با یه حرکت از روزمین بلندم کرد و به سمت اتاقمون روونه شد ..همزمان با اینکه من حرف میزدم اونم یه دستش و دور شونه ام و اون یکی دستشو انداخت زیر پام ...با یه حرکت از روزمین بلندم کرد و به سمت اتاقمون روونه شد .._ واي ساشا ...نمیدونم چی بگم ..خیلی خیلی خوبی ..ساشا _ نمیخواد چیزي بگی خانمم ..تو فقط بخند این خودش براي من یه دنیاست ..اونقدر خوشحال بودم که حتی متوجه نشدم وارد کدوم اتاق شد ..اونقدر این مرد به من خوبی کرده بود ..اونقدر این مرد32 ساله ي رو به روم منو به وجد آورده بود ..اونقدر که این مرد خوب بود ..جذاب بود ..به کل، کل حواسمو ازم گرفتهبود ..جوري که فقط و فقط صورت و چشماي این مرد بود که میدیدم ..دیگه چیزي نمیخواستم از خدا ..همین که منو به عشقمرسوند ..همین که مردیو بهم هدیه کرد که صداقت داشت ..که هرز نمیپرید ..که درکم میکرد ..که منو به هیچ چیز ترجیحنمیداد ..که توجهش به جز من به هیچ کس دیگه معطوف نمیشد ..همین که فقط منو میدید ..همین که دستاش فقط وفقط من و نوازش میکرد ..همین که وجودش منو میتلبید..برام دنیا بود ..وارد اتاق شدیم ..منو گذاشت روي تخت ..یه لحظه حواسم به تخت رفت که به حالت قلب مانند با گل رز سفید و سرختزئین شده بود ..دیگه به چیزي توجه نکردم ..نگامو از تخت گرفتم با عشق زل زدم به مرد رو به روم ..اونم همینطور ..هیچی نمیگفتیم ..هیچی فقط همو نگاه میکردیم ..چشمامون براي گفتن همه چی کافی بود ..دیگه نیازيبه حرف زدن نبود ..کتشو با یه حرکت در آورد و اومد سمتم ..دستمو گرفت و بلندم کرد ..منو کشید سمت خودش و لباشو چسپوند به گوشم..تنم لرزید ..از گرمایی که نفسش به تک تک سلولاي بدنم هدیه میکرد ..صداش و شنیدم ..هر چند خیلی آروم میگفت..ساشا _ عزیزم ..نمیخواي لباساتو عوض کنی ..بعد سرشو دور کرد و با شیطنت خاصی زل زد بهم ..کمی سرخ شدم ..ولی خب سعی کردم به روي خودم نیارم ..هر چند قبل از هر کاري باید یه سري اعتراف ازش میگرفتم.._ نه ..ساشا _ ولی من دوست دارم بهت کمک کنم ..ابروهاشو تند تند مینداخت بالا و با لبخند مرموزي نگام میکرد .._ من به کمکت نیاز ندارم آقا ..پشتمو کردم بهش و به سمت آینه رفتم ..سعی کردم توري که به موهام وصل بود و باز کنم ولی جدا که کار مشکلی بود..وقتی تقلاي منو براي باز کردن تور دید خنده ي بلندي کرد و اومد سمتم ..از پشت منو به خودش چسپوند و دستاموگرفت ..ساشا _ ول کن موهاتو کندي ..خب وقتی نمیتونی چرا نمیزاري کمکت کنم ..زبونم در آوردم و از آینه بهش نگاه کردم .._ ممم دلم میخواد ، دوست دارم ..تور و از سرم جدا کرد و دستش رفت سمت زیپ لباسم ..ساشا _ که دوست داري ؟ بزار الان دوست داشتن و بهت نشون میدم ..زیپو تا نیمه باز کرد که سریع برگشتم و دستامو حلقه کردم دور گردنش ..قیافمو مظلوم کردم و لبامو جمع کردم ..کمی به قیافم نگاه کرد و بعد با خنده شروع به حرف زدن کرد ..ساشا _ چی شده که جوجوي من این جوري داره بهم نگاه میکنه ؟با ناز اسمشو صدا کردم .._ ساشا !ساشا _ جانم عزیزم نمیگی اینطوري منو صدا میکنی قلبم واي میسته ؟بوسه ي سریعی روي لبام گذاشت که خودمو دور کردم .._ چیزي یادت نرفته ..؟کمی با تعجب و گیجی نگام کرد ..ساشا _ مم فکر نکم نه ..چطور ؟ابروهامو خبیس دادم بالا .._ امم یه سري توضیحات به من بدهکاري آقا وگرنه امشب و تو یه اتاق دیگه سپري میکنی..کمی بهم نگاه کرد ..ساشا _ جدي که نمیگی ؟کاملا ازش جدا شدم و روي تخت نشستم ..البته با دست لباسمم گرفته بودم تا نیفته .._ نه جدیه جدیم ..من حقمه که بدونم ..کلافه دستی تو موهاش کشید و با عجز نگام کرد ..ساشا _ عزیزم بزار براي فردا ..ولی من نمیتونستم ..باید میفهمیدم .._ نه ..دستی بین موهاش کشید و اومد نسشت کنارم ..ساشا _ چی میخواي بدونی ؟میدونستم که کلافگیش از چیه ..هر چی باشه ..هر چقدرم که خود دار باشه بازم اون یه مرده و من حقش ..ولی بایدمیفهمیدم که چه اتفاقاتی افتاده .._ همشو ..خودشو کمی بهم نزدیک کرد و دستشو انداخت دور کمرم ..منو کشید تو بغلش ..ساشا _ باشه پس گوش کن ..سرمو تکون دادم و اون شروع کرد ..همه چی رو گفت ..ساشا _ اون موقع ها تازه تخصصم و گرفته بودم و بیمارستانی که زیر دست پدرم بود و اداره میکردم ..یه روز که اتفاقیداشتم به مریض ها سر میزدم ..به یه دختر برخورد کردم ..یه دختر تخص و شیطون ..که از شیطنت زیاد زده بود پاشوشکونده بود .. از همون جا بود که دل باختم ..ولی یه چیزي بد آزارم میداد و اونم این بود که اون خانم کوچولو اصلا منونمیدید ..جذابیت هاي مردانمو نمیدید ..کلا بیخیال بود و همش به فکر شیطنت ..گذشت اون روزا تا اینکه روز مرخصیشبا پدرش برخورد کردم ..شکه شده بودم و خوشحال ..اینکه پدر اون دختري که تونسته بود دل منو ببره ..یکی از دوستايقدیمیه پدرم بود که خیلی وقت بود از هم خبري نداشتن ..خلاصه این شد شروع ملاقات هایی که پدرم با پدرت داشت..البته بیرون و گاهی هم خونتون ...( پریدم وسط حرفش ..پس چطور من شما رو ندیده بودم ؟ لبخندي زد و جواب داد )واسه اینکه خانم خیلی شیطون تشریف داشتن همیشه با پسر خالشون بیرون بودن ..و هی منو حرص میدادن ..خب ..چونما معمولا آخر هفته ها میومدیم تو یا خونه خالت بودي یا با دوستات بیرون و این باعث میشد همو نبینیم ..گذشت یکسال از این دید و بازدید ها گذشت تا که خانم بزرگتر شد ..خانم تر شد و اون موقع بود که دل من دیوونه تر میشد .و تاجایی که بیشتر وقتا از کارم میزدم و کشیک خاننم و میدادم ..خوشحال بودم که به کسی محل نمیده و کسی تو زندگیشنیست ..قصد نزدیک شدن بهش و داشتم ..و تصمیمم براي شریک شدن با پدرت قطعی بود ..ولی یه اشتباه باعث تباهشدن زندگیم شد .._ چی ؟ساشا _ بزار دارم میگم .._ خب ..ساشا _ اینکه اون دختر و که تو باشی نشون یکی از دوستام دادم ..دوستی که فکر میکردم رفیقه هوامو داره ولی نبود..روزها میگذشت و من بازم کار هر روزم و تکرار میکرد م تا اینکه از طرف بیمارستان براي یه سري مدارك و یه سريتحقیقات مجبور به سفر یک ماهه به آلمان شدم ..سفري که کاش نمیرفتم ..سپردم اون دختر و دست رفیقم ..فرزاد همونرفیقی که نامردي کرد ..با رفتن من ..اون جامو گرفت ...به عشقم نزدیک شد .. حتی تا خواستگاري پیش رفت .ولی بابرگشت من کل نقشه هاش به هم ریخت ..اون همون زمانی بود که تو با من آشنا شدي ..همون زمانی که تو فکرمیکردي کل برخوردامون کاملا اتفاقیه ..ولی همش نقشه اي بود براي نزدیکتر شدن من به تو ..تا اینکه موفق شدم وتونستم دلتو به دست بیارم ..تونستم اون دختر تخص و شیطون و براي همیشه مال خودم کنم ..تونستم توجهشو جلبکنم ..( نگاهی بهم انداخت و دستشو برد بین موهام ) همون زمانی بود که براي هر دومون خاطره شد ..ولی نمیدونستمکه این وسط یه نفر بد داره میسوزه ..بعد از برگشتمون از سفري که با هم رفتیم ..یه روز تو دفترم بودم که فرزاد اومدپیشم ..تهدیدم کرد ..گفت از علاقش به تو ..از اینکه تو رو دوست داره و نمیزاره من بهت برسم ..دعوامون شد ..ازم کتکخورد ..تهدیدشو جدي نگرفتم ..ولی بعدا همون جدي نگرفتن کار دستم داد .با یه سري عکس فوتوشاپ شده.کاري کردکه پدرت به من بدبین بشه ..و اون دلیل مخالفت پدرت با ازدواجمون بود ..و پشت سرش اتفاقاي دیگه اي که افتاد..روزي که تو رو دیدم تو رستوران با پسر خالت .قبلش یه ناشناس بهم پیام داده بود ..از خیانتت گفت .عصبی بودم و بادیدنت تو اون وضع کل معادلاتم به هم ریخته بود ..رفتم خونم تا آرامش بگیرم ..تا بعدا در این مورد باهات حرف بزنم..ولی تو اومدي دنبالم ..اون حرفارو تو خونه بهت زدم چون ازت دلگیر بودم ..با اون وضع از خونه خارج شدم و بهتاهمیت ندادم چون بد عصبی بودم ..ولی متوجه ماشینی که منتظر این لحظه بود نبودم ..سریع از اونجا دور شدم و متوجهتصادف عشقم نشدم ...کمی نفس گرفت و بعد از مدتی دوباره شروع کردساشا _ اون یک سالی که تو فراموشی گرفته بودي .خدا میدونه که چی بهم گذشت ..فکر اینکه منو ردد کردي و فکرخیانتت باعث شد که به فکر اتقام بیوفتم ..پس دوباره تلاش کردم بهت نزدیک بشم که این بار زنگ خطري بود برايفرزاد و مریم که فکر میکرد عشقشو داري ازش جدا میکنی ..غرق تو بودم و از خواهرم دور شده بودم .این دوري باعثشد که فرزاد به خواهرم نزدیک بشه .خامش کنه و با فرار خواهرم غیرتمو نشونه گرفت ..بازم شکستم ..من پدرم ..از بیآبرویی از خیلی چیزا ..این شد که مقصر و تقصیر کار و تو میدونستم ..براي همین از صفته هایی که پدرت داده بود برايآزادي سعیدي ؛استفاده کردم ....شرط گذاشتم در مقابل صفته ها ..میدونستم که راه دیگه اي ندارین و موفقم شدم ..دوبارهبهت نزدیک شدم ..و اتفاقایی که خودت بعدشو میدونی ..این وسط با اینکه دوست داشتم ولی وقتی بهت میرسیدم یادخیانتت و خواهر م میوفتادم این بود که نمیتونستم خودم و کنترل کنم ..با فرار سعیدي دیگه به کل نا امید شدم ..در بهدر دنبال خواهرم گشتم ولی پیداش نکردم ..تا اینکه دوباره بینمون به هم خورد و تو رفتی کیش ..اون مدتی که رفتیاون لحظه اي که اون مدارك و برام گذاشتی و من فهمیدم که عشقم این همه مدت بیگناه بود داغون شدم ..( با چشاییلرزون بهم نگاه کرد ..چشماي منم داشت کم کم پر میشد ..چی سر این مرد اومده بود ..یه دستمو گذاشتم رو سینه اشو اون یکی دستمو فرو کردم بین موهاش آروم شروع کردم به نوازش کردن ..چشماشو بست و دوباره شروع کرد ) خدامیدونه که کل تهرانو براي پیدا کردنت زیر و رو کردم ..ولی هر بار نا امبدتر از دفعه ي قبل سرمو رو بالشت میزاشتم..دوستت وقتی منو تو این وضعیت دید دلش به حالم سوخت و آدرستو بهم داد ..تو اون مدتی که تو اونجا بودي من اومدمکیش اومدم تا خونت ولی اس ام اس هاي که از یه فرد ناشناس برام میومد داشت منو داغون میکرد ..( چشماشو بستو یه نفس عمیق کشید ، منو سفت گرفت تو بغلش انگار که یه شی با ارزشی هستم و میخوان ازش بگیرن ) روزي کهتو اون لباس دیدمت ، روزي که بهم گفتن عروسیته سخترین روز عمرم بود ..درست همون روزي که تصادف کردم..نمیدونی چی کشیدم ..وقتی فهمیدم قضیه چیه هم خوشحال شدم و هم عصبی ..عصبی به خاطر اینکه فرزاد و مریممنو تو رو بازیچه ي دستشون کرده بودند و خوشحال براي اینکه عشقمو از دست ندادم ..و بقیش که خودت میدونی ..یه نفس عمیقا کشید و آروم بوسه اي روي موهام کاشت ..چشمام خیس شده بود و من الان میفهمیدم که این مرد چیکشیده ..ساشا با لحنشیطونی منو صدا کردساشا _ رزا!!! خانمم ؟ چرا چشمات خیس شده ..؟با بغض آشکاري نگاش کردم_ واسه اینکه نمیدونستم اینقدر سختی کشیدي که باهات اون رفتارا رو داشتم ..یه طرز خاصی نگام کرد و هولم داد به عقب ، باعث شد پرت شم رو تخت ..فیگوري گرفت و نگام کرد ..ساشا _ خانم مگه نمیدونی من ارباب توام ..؟؟؟ هان ؟ خب اگه میفهمیدي که اینطوریه اونوقت دلت به حالم میسوختکیو دیدي که بهاربابش حس ترحم داشته باشه هان ؟؟؟همونطور که حرف میزد و منو به خنده انداخته بود لباساشم یکی یکی در میاورد و به سمتی پرت میکرد ..ساشا _ اونوقت این همه جذبه رو کجا میریختم هان ؟؟ ( خودشو پرت کرد روم که باعث شد یه جیغ خفیف بکشم )هیسسپیشونیشو چسپوند به پیشونیم ..ساشا _ تو عزیز دل منی ..اگه من روت غیرت دارم ، اگه بیش از حد تعصبی ام ، اگه دوست ندارم به کسی نگاه کنی ،اگه همه چیزتو براي خودم میخواد ، این نشونه ي این نیست که ازت بدم میاد ، این به این معنیه ي که دیوونه وار دوستدارم ..که چیزي که تو خونه ي منه و مال منه ، فقط و فقط براي منه .من ارباب توام نه از نظر برتري نه ..بلکه تو از منخیلی بالاتري . از نظر داشتنت ..از نظر مالکیت وجودت ..نذاشتم دیگه ادامه بده ..این مرد همه جوره خودشو به من ثابت کرده بود ..دیگه نیازي نبود ..الان این من بودم که بایدبا ارزش ترین چیزمو به مرد زندگیم هدیه میکردم ..پس با یه لبخند فاصله ي بینمون و تموم کردم ..فاصله ي که بابرداشتنش ما رو به هم نزدیکتر کرد ..هدیه کردم با ارزشترین دارائیمو ..دارایی که وجودش در برابر این مرد هیچ بود ..............صبح چشمامو باز کردم ..با باز کردن چشمام تمام لحظات دیشب یادم اومد ..باعث شد کمی سرخ بشم ..نگاهی به بغلدستم انداختم و با دیدن جاي خالیه ي ساشا یهو دلم ریخت ..ولی هنوز چیزي نگذشته بود که با صداي آب متوجه شدمکه حمومه .کمی از استرسم کم شد ..کمی تو جام تکون خوردم و همین که اومدم بلند شم کمرم و زیر دلم تیر کشید از دردش یه جیغ خفیف کشیدم ..همینجیغ کافی بود تا در حمام باز بشه و ساشا با سري آغشته به شامپو و بدنی خیس بیاد بیرون ..هل اومد سمتمو و شونمو گرفتساشا _ چی شد عزیزم ؟ درد داري ؟ بلند شو بریم دکتر ؟ بزار کمکت کنم ..ببخش عزیزم همش تقصیر من بود ..بیابریم دکتر ..از پشیمونی که تو چشماش بود و ناراحتی که داشت دلم به حالش سوخت ..دستمو گذاشتم رو شونه ي برهنه اش و به خاطر خیس بودن و شامپویی که داشت لیز شده بود ..کمی تکونش دادم ._ برو اول دوشتو بگیر ..من خوبم عزیزم ..برورومو به سمت دیگه اي برگردونده بودم ..راستش کمی خجالت میکشیدم ..از بعد از اتفاق دیشب کمی خجالتی شده بودمبکمی سکوت شده بود و اونم چیزي نمیگفت اما یه دفعه از رو تخت کنده شدم ..ساشا _ با هم میریم عزیزم ..لپات چرا سرخه ؟ از من خجالت میکشی ؟اشاره ي به ملحفه اي که دورم بود کرد ..ساشا _ من که دیگه همه چیتو دیدم این چیه دیگه ؟ ( اشاره اي به خودش کرد ) مثل من باش عزیزم .بی ریا و بیحیا..بعد بلند زد زیر خنده ..با مشت کوبیدم به سینه اش ولی انگار نه انگار ..اونم با یه حرکت لباشو قفل لبام کرد و وارد حموم شد ........................5 ماه از زندگیه ي مشترك من و ساشا میگذشت ..سخت در حال خوندن براي کنکور بودم و یه هفته ي دیگه کنکورداشتم ..الانم آزمایشگاه بود ..چون تو این مدت حالت تهوع و .... زیاد داشتم و به چیزایی مشکوك بود م . با صداي پرستار کهاسممو صدا میکرد از رو صندلی بلند شدم و با استرس رفتم سمتش ..پرستار _ بفرمائید خانم اینم جواب آزمایشتون ..تبریک میگم مثبته ..واقعا خوشحال شده بودم ..کلی جیغ و داد کردم و کلی انرژي سوزوندم ..تصمیم گرفتم برم بیمارستان و این خبر و بهساشا بدم ..کلی استرس داشتم و خوشحال بودم ..بعد از مدتی رسیدم به بیمارستان و وارد شدم ..با کلی استرس خودمو رسوندم به دفتر ساشا رو به روي میز منشی ایستادم..داشت با تلفن حرف میزد اما به محض دیدن من بلند شد ایستاد و تلفن و قطع کرد ..خندم گرفته بود ..یادم اومد به اوندفعه که اومده بودمو این خانم به خاطر بی محلیش و راه ندادن من به اتاق ساشا کلی توبیخ شد ..حقشه ..منشی _ سلام خانم آریامنش ..خوب هستید ؟ بزارید اومدنتون رو اطلاع بدم ..تا دستش رفت سمت تلفن مانعش شدم .._ نه لازم نیست ..فقط بگو کسی تو اتاقشه ؟با دستم به دفتر ساشا اشاره کردم ..منشی _ نه نیست ولی ..نذاشتم ادامه بده_ باشه بشین ..بیتوجه بهش به سمت دفتر رفتم و درو یه دفعه باز کردم ..با وارد شدن یه دفعه اي من ساشا که سخت مشغول خوندنبرگه اي بود شکهسرشو بلند کرد و با تعجب زل زد به من .با قدمائی بلند به سمتش رفتم و صندلیشو چرخوندم سمت خودم ..هنوز از شک خارج نشده بود ..چند بار دستمو جلوشتکون دادم ولی انگار نه انگار ..آخر سر شروع کردم به غر زدن .._ مارو باش با کی مزدوج شدیم مثلا این پدر آینده اس تا ..اینطوري داره زنشو نگاه میکنی ..وقتی این اینطوري پسرشچطوریه پس ..میخواستم ادامه بدم که با صداي شکه ي ساشا ساکت شدم ..ساشا _ خانمم چی گفتی ؟ منو مسخره کردي ؟ این جا چیکار میکنی ؟ منظورت چیه ؟دیدم نه طرف هنگه اگه همینطوري ادامه بدمم بیچاره سکته میکنه .پس برگه رو از تو کیفم در آوردم و دادم دستش ..با گیجی برگه رو گرفتساشا _ این چیه دیگه ..همونطور که برگه دستش بود با پروئییی تمام نشستم رو پاش و دستشو به صورتش نزدیکترکردم .._ بخون تا بفهمیبا هر خطی که میخوند نیشش باز تر میشد ..وقتی کامل برگه رو خوند ..با کمال خونسردي برگه رو گذاشت رو میز و منواز رو پاش بلند کرد..کمی تعجب کردم این چرا اینطوري کرد ..به سمت در بیرون رفت و از اتاق خارج شد ..بعد از 5 مین دوباره برگشت و دراتاقو قفل کرد ..من که از کاراش گیج شده بودم داشتم با دهن باز نگاش میکرد م..یهو به سمتم دوئید و منم از ترس اینکه الان منو میکشه و شاید اینکه از این خبر ناراحت شده شروع کردم به فرار کردناونم دنبالم میدوئید و حرف میزد ..ساشا _ وایسا مامان خانم ..که پسرش ..پسر نیست و دختر باباس ..وایسا میگمت .الان دخترم خسته میشه ..وایسا باشنیدن دختر یهو استادم و دست به کمر برگشتم سمتش .._ چی دختر ؟ نخیرم پسره ..پسر ..همونطور که به سمتم میومد ابروشو با نیش باز مینداخت بالا ..بهم رسید و منو از زمین بلند کرد ..منو انداخت رو مبل وخودش هم با اون هیکلش انداخت روم ..ساشا _ نه دختر ناز باباست .اومدم اعتراض کنم که با لباش مانع شد.. اولش خواستم مقاومت کنم ولی طولی نکشید که دستاي منم قفل شد دورگردنش ..................خب اهورا پاشو دیگه اینم از داستان زندگیه من و پدرت ..برو بخواب که فردا باید بري اداره ..اهورا _ چه داستانی داشتید مامان ..مثل یه رمان میمونه ..ساشا_ بسه دیگه پدر سوخته 25 سال سن داره اومده درباره ي زندگیه ي من و زنم تحقیق میکنه ..گمشو برو تو اتاقتدیگه مردك ..اهورا _ باشه پدر من ..یهو بگو برو گمشو که مزاحمی دیگه این حرفا چیه ؟ساشا روفرشیشو از پاش در آورد و پرت کرد سمت اهورا ..اونم با خنده چا خالی داد و به سمت اتاقش رفت .سال از زندگیه من و ساشا میگذره .. 27 با لذت به پسر و مرد زندگیم نگاه میکردم ..همونطور که قول داده بود بهم بهترین زندگیو ساخت برام ..با اینکه سنش زیاد بود ولی جوون مونده بود به به 40 میزد..من واقعا هزاران بار خدا رو شکر کردم براي دادن مردي که زندگیم بود و پسري که شیرینیه ي زندگیم بود ..اهورابرعکس من و پدرش به پلیس ي علاقه داشت و رسید .. با همین سن کمش درجات و افتخارات زیادي گرفته بود ..گرچههر بار که از خونه خارج میشد ..دل من هزار راه میرفت ..ساشا _ بسته خانم چقدر فکر مکنی ؟ مگه نمیدونی من اربات توام پاشو یه چایی بیار مردم از خستگی //با لبخند نگاش کردم ..
_ چشم ارباب من ..

اونم چشمکی زد و من به سمت آشپزخونه رفتم ..

پایان
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمـان *مــ ــن اربــاب تــوام!!! - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 23-07-2018، 9:45


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان