امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#25
وای وای وای Blush تو رو خدا ببخشید منو به خدا تقصیر من نبود ، نتونستم براتون بذارم ، آخه خواهرم مریض شده بود ، از صبح تا حالا بیمارستان بودیم ، ولی برای اینکه جبران کنم غیر از قسمت های جمعه و شنبه یه قسمت دیگه هم می زارم ، واقعا ببخشید.
خدا و دیگر هیچ...

ساعتنه بود که از خواب بیدار شدم ، سریع یه شلوار لی با یه بلوز خوشکل قرمز پوشیدم و از پله ها پایین رفتم ، دلم داشت ضعف می رفت ، سریع دویدم سمت میز نهارخوری که با دیدن اونا پشت میز سرعتم کم شد ، پگاهان و آدرین و آرتیمان ، وای چه صحنه ی بدیه ، رفتم جلو و سلام کردم:
-       
سلام.
آدرین-سلام ، صبحت بخیر.
-       
صبح توهم بخیر.
پگاهان-
سلام.
-       
سلام ، خوشحال شدم.
-       
منم از دیدن دوبارتخوشحالم.
آرتیمان-
سلام.
انقدرآروم گفت که به زور شنیدم چی میگه ، کلا بهش محل نذاشتم و صبحانه خوردم ، امروز کلاسم ندارم جیم شم زودتر برم از اینجا ، کلا نسبت به این دختره حس بدی دارم ، دست خودمم نیست ، خودم بهش میگم تنفر ، همه رفتیم تو پذیرایی ، یکم که گذشت آدرین بلند شد و گفت:
-       
خوب دیگه بریم پگاهان.
ایندهن بگم چی شده ی من یهو باز شد و تند گفت: کجا؟
-       
پگاهان رو برسونم خونشون.
-       
آها.
پگاهان-بریم ، خدافظ نوشیکا جان ، می بینمت ، حالا.
-       
به امید دیدار ، خداحافظ.
-       
خدافظ
رفتن، آرتیمان رفت تو اتاقش منم نشستم پای تلویزیون ، حواسم به فیلم از بوسه تا عشق بود که آدرین اومد ، نشست کنارم:
-       
سلام.
-       
چه سلامی؟ دیشب تا حالا کجابودی؟ هان؟ نمی دونی من چقدر نگران شدم.
-       
من که گفتم بهت بگن نگراننشی.
-       
خوب اونا بگن تو نباید خودتیه خبر بدی؟
-       
هرچی زنگ زدم نمی گرفت ، اسام اسم نمی رسید بهت ، مجبور شدم ، وگرنه من بدون خبر تو که جایی نمیرم ، بعدشم من دیشب برگشتم ولی شما خواب بودی.
-       
کجا بودی حالا؟
-       
مهمونی.
-       
هوم؟
-       
یکی از فامیلامون دعوت کردهبود.
-       
آرتیمانم اونجا بود؟
-       
آره ، به زور راضی شد بیاد، زودم پاشد رفت ، اولین بار بود که اومد تو جمع ، بهت امیدوار شدم نوشیکا.
-       
آدرین اونجا مشروب خوردین؟
-       
نه ، ما نمی خوریم ، مگهآرتیمان مست بود دیشب؟ من حواسم بهش بود.
-       
نه بابا همین طوری سوالکردم.
پس اونبوی الکل چی بود؟ ببینید دوتا احتمال وجود داره ، یکی اینکه من الکی توهم زده باشم ، یکی اینکه آرتیمان یواشکی مشروب خورده باشه که البته به اولی احتمال بیشتری میدم ، چون من اصولا فیلم زیاد میبینم ، تحت تاثیر چنار قرار گرفتم ، وقتی عصبانی میشه قلپ قلپ مشروب می خوره.

بهآدرین گفتم:
-       
نمیری شرکت؟
-       
نه امروز نمیرم.
-       
پگاهانم مهمونی بود؟
-       
چرا می پرسی؟
-       
بود؟
-       
آره...
-       
دیشبم اومد اینجا؟
-       
نوشیکا ما باهم عقد نکردیمهنوز.
-       
چرا به من میگی اینو؟
-       
خواستم بدونی.
-       
من می دونم ، تو رو میشناسم ، البته شاید اندازه پگاهان نشناسمت...
-       
انقدر رو اعصاب من رژه نرو.
-       
خودت بهم یاد دادی.
-       
این کاراتم دوست دارم.
-       
فکر نمی کنی خیلی لوس میشم؟
-       
خوب بشی.
-       
آدرین ، خیلی اخلاقات رودوست دارم.
لبخندزد ، نهار خوردیم و دوباره نشستیم حرف زدیم ، آدرین گفت:
-       
خوش گذشت دیشب؟
-       
آره خیلی ، جات خالی بود.
-       
پس چرا نگفتی بیام؟
-       
چون نمیای.
-       
از کجا می دونی؟
-       
حدس زدم ، بعدشم شما خودتبا خانواده مهمونی بودی.
-       
اگه تو میگفتی میومدم.
-       
بریم بیرون.
-       
چی؟
-       
همین الان بریم بیرون.
-       
الان نه ، فردا جمعس بریمکوه.
-       
با کیا؟
-       
با دوستامون.
-       
منم می تونم دوستامو بیارم؟
-       
خوب معلومه.
-       
آرتیمانم میاد؟
-       
اگه تو بخوای.
-       
چرا نخوام؟
-       
هرطور راحتی.
-       
به خواهرت و پگاهانم میگی؟
-       
به خواهرم آره.
-       
به پگاهان چرا نمیگی؟
-       
نوشیکا.
-       
باشه باشه ، شوخی کردم.
رفتمبالا و یه کوله پشتی آماده کردم برا فردا صبح ، به کسایی که می خواستم خبر دادم ، بعدشم سریع شام خوردم ، تا صبح به زور مشت و لگد بیدار نشم ، می خواستم بخوابم  یاد آرتیمان افتادم ، حرکاتشو گذاشتم به حسابمریض بودنش ، رفتم در اتاقش و در زدم ، بدون اجازه وارد شدم ، کلا من اینو تو همین یه حالت دیدم ، نشسته بود رو تختش ، گیتارشم کنارش بود ، بهش گفتم:
-       
سلام.
-       
سلام.
-       
اومدم که بهت یه چیزی روبگم.
-       
گوش میدم.
-       
تو رو خدا نده.
-       
چی؟
-       
خواستم بگم فردا داریممیریم کوه ، تو هم میای.
-       
من نمیام.
-       
تو میای چون من می خوام.
-       
باز شروع نکن.
-       
اصلا حوصله دعوا کردنباهاتو ندارم ، ولی بهتره بیای ، خیلی خوش می گذره.
-       
من نمیام.
-       
صبح میام صدات می کنم.
از دربیرون رفتم ، می تونم قسم بخورم اونشب بهترین خواب عمرم رو کردم.

صبحبا صدای مزخرف گوشیم از خواب بلند شدم ، چون ذوق کوه داشتم خواب یادم رفت ، سریع رفتم دستشویی ، بعدش هم نشستم آرایش کردم ، ریمل و خط چشم ، کرم برنزه و ضد آفتاب ، رژگونه و رژلب قرمز ، شلوار لی مشکی لوله تفنگی ، مانتوی قرمز و شال مشکی ، کفش های کتونی قرمز و مشکی پوشیدم ، یه چرخ جلوی آینه زدم و بعد هم دل کندم ، کوله پشتیم رو به دوش انداختم و به سمت اتاق آرتیمان رفتم ، در زدم ، جواب نداد ، دوباره در زدم ، بازم جواب نداد ، درو باز کردم ، دیدم هیشکی تو اتاق نیست ، سریع از پله ها پایین رفتم ، دیدم آدرین و آرتیمان و آرتونیس و سامان و سارینا جلوی درن ، آدرین گفت:
-       
بالاخره اومدی؟
-       
سلام ، من خیلی وقته حاضرم.
-       
پس بریم دیگه.
بعداز سلام و این جور چیزا ، سوار ماشین هامون شدیم ، نمی دونستم آرتیمان ماکسیما داره ، خوب به من چه هرچی که داره. آدرین اومد سمت ماشینم و گفت:
-       
نوشیکا دوستات چند نفرن؟
-       
شش تا.
-       
بگو ماشین نیارن تو ماشینهای خودمون جا میشن.
-       
شما چند نفرین؟
-       
دوستای منم چهار نفرن توماشین خودم جا میشن.
-       
آرتیمان ناراحت نمیشه؟
-       
نه.
-       
باشه بهشون میگم.
زنگزدم به بچه ها و گفتم داریم راه میوفتیم ، بعدشم گفتم ماشین نیارن ، آدرین رفت دنبال دوستاش ، آرتونیس و سامانم رفتن دنبال آدرین ، آرتیمان هم دنبال ماشین من اومد تا دوستام رو سوار کنه ، اول رفتم دم خونه ی نها و سوارش کردم ، بعدش هم رفتم دنبال چیستا ، بعدش هم دنبال ناهید ، ماشینم که پر شد ، رفتم دم خونه امیرعلی ، سوار ماشین آرتیمان شد ، بعد هم ستایش و آرشام رو سوار کرد ، دوتایی رفتیم سر قرار ، یعنی جایی که قرار بود آدرین اینا رو ببینیم ، دوستام رو به هم معرفی کردم ، ناهید یکی از بچه های دبیرستانم بود ، یکم که پایین کوه تو اون تاریکی قدم زدیم ، اونا هم رسیدن ، ماشین آدرین پر بود ، دوتا دختر ، دوتا پسر ، این دخترا کین این سوار کرده؟ دافا رو نگاه ، پیاده شدن ، اول آدرین منو به اونها و اونها رو به من معرفی کرد ، هیلدا ، مهدی ، رضا ، سمین ، اون هیلدائه خوب بود ولی سمین داغون بود قیافش ، فهمیدم که هیلدا و مهدی زن و شوهرن ، من هم دوستام رو به همه معرفی کردم ، بعدش شانزده نفری از کوه بالا رفتیم ، تا به بالای کوه رسیدیم هوا هم روشن شد ، صبحانه خوردیم ، خیلی خوش گذشت بهمون 

آرشامگیتار آورده بود ، کلا هرکی اطراف منه هنرمنده ، همه هم فقط بلدن گیتار بزنن ، یه چندتا ساز با کلاسم بلد نیستن ، شروع کرد به خوندن:
دل دیوونم از تو ، تنهانشونم از تو
یه عکس یادگاری ، که خودتمنداری
شده رفیق شب هام ، وقتی کهخیلی تنهام
می گیرمش رو به روم ، بازممیشی آرزوم
وقتی تو رو ندارم ، وقتی کهبی قرارم
چشامو باز می بندم ، شایدبیای کنارم
دل دیوونم از تو ، تنهانشونم از تو
یه عکس یادگاری ، که خودتمنداری
شده رفیق شب هام ، وقتی کهخیلی تنهام
می گیرمش رو به روم ، بازممیشی آرزوم
دارهبارون می باره ، اما چه فایده داره
وقتی تورو ندارم ، که بشینیکنارم
چشامو باز می بندم ، بهگریه هام می خندم
تورو صدا می زنم ، شایدبیای دیدنم
یه عکس یادگاری ، شده رفیقشب هام
می گیرمش رو به روم ، وقتیکه خیلی تنهام
چشامو باز می بندم ، بهگریه هام می خندم
رفیق خستگی هام ، باز به تودل می بندم
همهدست زدیم ، یهو زد به سرم ، فکرم رو بلند گفتم:
-       
آرتیمان تو برامون بخون.
آدرین-
نوشیکا...
-       
نه آدرین ، می خوام آرتیمانبخونه صداش خیلی قشنگه. می خونی؟
یهوهمه ی دوستای پایه ی من ، عشقام ، با هم داد زدن:
-       
آرتیمان ، آرتیمان ،آرتیمان.
هیاسمش رو صدا زدن ، آرتیمان با خشم به من نگاه کرد ، بعد هم بلند شد ، گیتار رو گرفت و نشست رو به روی من ، اول چشماش رو بست ، آهنگ رو شروع کرد و شروع به خوندن کرد:
ازاین تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگوبا من از این خواستن که حسرت همدمم بوده
چیمی فهمی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من
نبودیتو پناه من ، نبودی تکیه گاه من
تواین تصمیم بیهوده ، نشو تکرار دلشوره
اگهحتی نگاه تو ، منو می خواد و مجبوره
فراموشمشده روزی ، که بودم به تو وابسته
تویحرفام غم دنیاس ، چقدر دلگیرم و خسته
توخواهش می کنی اما ، نمی تونم که برگردم
مناز دست رفتم و انگار ، نمی بینی پر از دردم
کجایگریه های من ، رسیدی تو به داد من
نبودیتو پناه من ، نبودی تو به یاد من
نبودیتو پناه من ، نبودیی تکیه گاه من
ازاین تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده
نگوبا من از این خواستن که حسرت همدمم بوده
چیمی فهمی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من
نبودیتو پناه من ، نبودی تکیه گاه من

چشماشرو آروم باز کرد ، به چشم های من نگاه کرد ، شاید هیچ کس معنی شعرش رو نفهمید اما من درکش کردم ، نمی دونم چرا اما درکش کردم ، آفرین آرتیمان منم همین رو می خواستم ، که فراموشش کنی ، که اونو از یاد ببری ، تا بفهمی که بهش وابسته نیستی ، که بفهمی ارزش خودتو و زندگیت خیلی بیشتر از یه دختره ، همه دست می زدند ، اما من نمی تونستم دست بزنم ، فقط داشتم به چشم های آرتیمان نگاه می کنم ، احساس می کنم هیچ غمی تو چشماش وجود نداره ، البته اگه درست فکر کرده باشم ، یه لبخند زدم ، شروع کردم به دست زدن ، اونم یه لبخند کوچک زد ، اولین بار بود که از این پسره بدم نیومد ، سوار تله کابین شدیم ، من و نها و امیر علی و ناهید تو یه تله کابین ، آدرین و آرتونیس و سامان و سارینا تو یه تله کابین ، چیستا و آرشام و ستایش و آرتیمان تو یه تله و هیلدا و مهدی و رضا و سمین هم تو یه تله کابین نشستن ، خیلی خوش گذشت بهم ، بالاخره بعد از نهار برگشتیم ، ما رفتیم خونه.

امروزحوا پرواز داره ، خیلی ناراحتم واقعا ، خوب دوستمه ها ، من و نها و امیرعلی رفتیم فرودگاه ، بعد از کلی گشتن حوا و بهاره رو پیدا کردیم ، امیرعلی دوید به سمت حوا و گفت:
-       
حوا ، نرو ، تورو خدا نرو ،برگرد باهم باشیم.
-       
امیرعلی... دیر اومدی ، مندارم میرم.
-       
حوا نشکن دلمو ، بمون باهمازدواج کنیم ، برگرد خونتون ، خودتو بدبخت نکن.
-       
من بدبخت نمیشم امیرعلی ،اگه الانم دارم میرم تو یه مملکت غریب به خاطر توئه ، تو باعث شدی ، هیچ وقت نمی بخشمت.
-       
بذار جبران کنم.
-       
امیرعلی بس کن ، حوصلتوندارم ، خدافظ بچه ها.
نها-خدافظ حوا ، همیشه با ما در تماس باش باشه؟
حوا-
حتما.
-       
مراقب خودت باش. رسیدیاونجا به نهال بگو به ما زنگ بزنه.
-       
باشه. از همتون ممنونم.مرسی نها ، مرسی نوشیکا ، مرسی بهاره.
بهاره-مراقب خودت باش.
تکتکمون رو بغل کرد ، وقتی داشت میرفت ، رو به امیر علی کرد و گفت:
-       
خدافظ.
-       
امیدوارم خوش بخت شی.
-       
تو هم همین طور.
-       
حوا ولی بدون که من واقعاعاشقتم.
-       
می دونم ولی نمی تونم بمونم، خدافظ.
-       
خدافظ.
همهگریه می کردیم ، بالاخره حوا رفت ، بمیرم واسه امیرعلی ، نتونستم براش کاری بکنم ، کل راه رو گریه کرد ، شب به خونه ی آدرین رفتم و خوابیدم.
سههفته گذشت ، بابا داره برا خونم وسایل می بره ، خونه ام رو نزدیک خونه ی خودش گرفته ، دو هفته دیگه میرم خونه ی خودم ، آرتیمان خیلی خوب شده ، واقعا اون دختره رو فراموش کرده ، دارم به هدفم نزدیک میشم ، فقط یه چیزی رو می خوام اونم صحبت با دریائه ، به هیچ وجه حاضر نمیشه به من شماره دریا رو بده ، روز جمعه اس ، ساعت نه صبح ، با آدرین نشسته بودیم و حرف می زدیم ، آدرین گفت:
-       
نوشیکا تو یه معجزه ای ، تومعرکه ای ، زندگیمونو تغییر دادی ، می بینی چقدر آرتیمان خوب شده؟ میبینی حالش رو؟
-       
آره اما اون شماره دریا روبه من نمیده.
-       
شماره ی دریا رو؟
-       
خیلی دوست دارم باهاش حرفبزنم.
-       
من شمارش رو دارم.
-       
واقعا؟
-       
دروغ که نمیگم.
-       
آدرین یه ماهه من دنبال اینشمارم بعد تو داشتی؟
-       
من که نمی دونستم تو شمارشرو می خوای.
-       
بهم بده ، همین الان.
شمارهرو داد  ، تصمیم گرفتم همین الان بهش زنگبزنم ، شمارش رو گرفتم ، بعد از شش تا بوق جواب داد ، یه صدای آروم تو گوشم پیچید:
-       
بفرمایید؟
-       
خانم دریا امیدی؟
-       
شما؟
-       
می تونم ببینمتون؟
-       
شما؟
-       
منو نمی شناسی ولی قول میدمکه وقتت رو نگیرم ، خواهش می کنم ، واقعا به دیدنت نیاز دارم.
-       
لطفا دیگه تماس نگیرید.
-       
من مزاحم نیستم ، خواهش میکنم.
-       
چرا باید به حرفتون گوشبدم؟
-       
لطفا.
-       
باشه ، کجا؟
-       
هرجا تو بگی.
-       
برای من فرقی نداره.
-       
آدرس یه کافی شاپ رو براتاس ام اس میکنم ، ساعت یک ، خواهش می کنم بیا.
-       
خداحافظ.
-       
خدافظ.
قطعکرد ، سریع آدرس رو براش اس کردم ، ساعت دوازده و نیم شد ، نهار خوردم ، بعد هم حاضر شدم ، کیفم رو برداشتم ، از پله ها پایین رفتم و از آدرین خدافظی کردم ، پنج دقیقه به یک رسیدم به کافی شاپ ، دختر جوون تنهایی رو ندیدم ، برا همین رو یه میز نشستم ، گارسون به سمتم اومد:
-       
چی میل دارین؟
-       
منتظر کسی ام ، صبر می کنم.
رفت

چنددقیقه گذشت ، یه دختر جوون از در کافی شاپ وارد شد ، شلوار لی مشکی ، یه مانتوی گل گلی قرمز خیلی قشنگ که پایینش پوف داشت و کوتاه بود با شال قرمز ، دقیقا شبیه تو عکسش بود اما خیلی چهرش شکسته بود ، براش دست تکون دادم به سمتم اومد:
-       
من با شما قرار داشتم؟
-       
مرسی که اومدی.
-       
خواهش می کنم ، ولی زودباید برم.
-       
بشین لطفا.
بیشتربهش دقیق شدم ، وای این دیگه چه قیافه ی داغونیه؟ چه شکسته اس ، چقدر چشاش کوچولوئه ، معلومه از بس گریه کرده این شکلی شده ، زیر چشاش پف کرده بود ، نشست ، دوباره گارسون اومد سمتممون تا سفارش بگیره ، گفت چی میل دارین؟ به دریا نگاه کردم ، گفت:
-       
لطفا یه قهوه ی تلخ.
-       
منم همینطور.
نوشیکاتو قهوه ی تلخ دوست داری زر می زنی؟ هردو ساکت بودیم ، نمی دونستم چجوری شروع کنم ، سفارش رو آوردن ، به من گفت:
-       
برای چی می خواستین با منحرف بزنید؟
-       
من نوشیکام.
-       
من رو می شناسید درسته؟
-       
خیلی کم... من دوستآرتیمانم.
-       
آرتیمان؟
-       
می شناسیش؟
-       
چه... یعنی... با... با منچیکار داری؟
-       
نه نه ، فقط می خوام ازتچندتا سوال بپرسم.
-       
لطفا سریع تر.
-       
می دونستی که آرتیمان بعداز جواب تو افسردگی گرفت؟
-       
اون بخاطر میشا اونجوری شد.
-       
اما نشد ، بخاطر رفتن تواون شکلی شد ، من دیدم برای عکس تو آهنگ می خوند.
-       
خیلی ناراحتش کردم؟ خیلیافسرده شده؟
-       
کمکش کردم که فراموشت کنه ،اما فقط می خوام یه چیزی رو بدونم ، چرا جوابت منفی بود؟ چرا شکستیش؟ اونکه از ته قلبش دوست داشت.
-       
آرتیمان رو دوست داری؟
-       
چی؟
-       
پرسیدم دوسش داری؟
-       
نه... اشتباه فکر می کنی ،من کمکش کردم ، من روانشناسشم.
-       
من عاشق بودم اون موقع ،عاشق یه پسر واقعا خوب ، عاشق یکی به اسم پارسا ، آرتیمانم می شناستش ، رئیسم بود ، اولش... نمی دونم شایدم از اولش دوسش داشتم ، خیلی دیوانه وار عاشقش بودم ، حس اونم همین طور بود ، اما من نمی دونستم ، فکر می کردم من و آرتیمان دوستیم ، هیچ وقت نمی فهمیدم ممکنه عاشقم بشه ، من قلب آرتیمان رو شکستم اما صد برابر بدترش سر خودم اومد ، به خاطر، از رو احساس تصمیم گرفتنم عشقم رو از دست دادم ، یه حرف الکی زدم و الان پشیمونم ، می دونی چی شد؟ پارسا رو یه مدت ندیدم وقتی دیدم زن داشت ، اون قلب منو شکست بلایی هزار برابر بدتر از آرتیمان سر من اومده ، قیافم رو می بینی؟ به خاطر تنهایی های اون موقمه ، اما بعدا فهمیدم دروغ گفته بهم ، الان خوشبختم با عشقم ، من گناهکار نبودم که آرتیمان عاشقم شد ، بودم؟ حالا تو به سوالم جواب میدی؟ آرتیمان رو دوست داری؟
-       
نمی دونم... من می خوامکمکش کنم ، خیلی موفق شدم تا الان اما ، خیلی راجبت قبل از این بد فکر می کردم.
-       
نظرت عوض شد؟
-       
آره.
-       
بابت قهوه ممنون.
بلندشد و رفت ،  من هم پول رو پرداخت کردم وبلند شدم تا برگردم. سوالش خیلی منو درگیر کرد ، چه ربطی داره آخه؟ یعنی چی دوسش داری؟ مگه باید داشته باشم؟ ازش خدافظی کردم ، به خونه رفتم. تمام راه رو فکر کردم بعد به نتیجه رسیدم که سوال چرتی پرسیده.
ماه هاگذشتن ، پنج ماه گذشته ، رفتم خونه ی خودم اما در عرض دوماه متوجه سختی های تنهایی شدم ، همون هایی که آدرین می گفت و من نمی فهمیدم ، برا همین رفتم خونه ی خودمون و فقط بعضی وقت ها به خونه ی خودم سر می زدم ، واقعا دلم برای خونه ی خودمون تنگ شده بود ، بابا هم ازم معذرت خواهی کرد اما رابطه ی ما مثل قبل بود ، آرتیمان خوبه خوب شده ، خیلی خوب شده ، خیلی خشکه ولی با هم میریم بیرون ، با دوستامون ، خیلی خوش می گذره ، در کنارش حس آرامش دارم ، نمی دونم علتش چیه اما این من بودم که باعث بهبودیش شدم ، من بودم که باعث تغییرش شدم ، اون به من مدیونه ، من باعث شدم اون دختر رو فراموش کنه ، من باعث شدم مرگ میشا رو فراموش کنه ، مرگ مادرش رو فراموش کنه ، این من بودم که... اِ نوشیکا شعورش رو دراوردیا ، هی من بودم ، من بودم ، خودت خواستی ، تو خونه ی خودم تنهای تنهام ، چقدر حوصله ام سر رفتم ، میگم نظرتون چیه برم پیش آدرین؟ 

سریعآماده شدم بدون خبر راه افتادم رفتم خونشون ، در زدم ، سپیده در رو باز کرد ، رفتم بالا ، به سپیده سلام کردم و سراغ آدرین رو پرسیدم گفت میاد خونه ، رفتم طبقه بالا ، آخه یادش بخیر من اینجا می خوابیدم ، ولی از اتاق میشا دل کندم و به اتاق آرتیمان رفتم ، در زدم و وارد شدم ، رو تخت نشسته بود ، رفتم جلو:
-       
سلام.
-       
سلام.
-       
خوبی؟
-       
آره.
-       
آدرین کجاس؟
-       
خبر ندارم.
-       
باشه ، من میرم پایین.
-       
سر شام می بینمت.
-       
فعلا.
بیرونرفتم ، به طبقه ی پایین رفتم ، نشستم جلوی تلویزیون ، یک ساعت گذشت ، صدای خوردن محکم در اومد ، ترسیدم ، به سمت در خونه رفتم ، دیدم آدرینه ، خیلی عصبانی بود ، چشماش قرمز بود ، هروقت عصبانی میشد ، اینطوری میشد ، با ترس گفتم:
-       
چی شده آدرین؟
-       
تمام شد.
-       
چی؟ چی تمام شد؟
-       
از پگاهان جدا شدم ، دیگهنامزد نیستیم.
خیلیخوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم ، گفتم:
-       
الان ناراحتی؟
-       
چرا این سوال رو می پرسی؟
-       
از قیافت مشخصه ناراحتی ،تو پگاهان رو دوست داری ، درسته؟
-       
نه نه نه ، خیلی وقت پیشبهم گفتی ، گفتم نه.
-       
خیل خوب باشه ، من اشتباهفکر کردم ، ببخشید.
رفتتو اتاقش ، عجب شبی شد امشب ، اَه بد من میگم بدشانسم ، همه میگن نــه. خدارو شکر وقت شام رسید ، نشستم سر میز ، آرتیمان هم اومد اما آدرین نیومد ، رفتم دم در اتاقش و در زدم ، جواب نداد ، رفتم تو ، پایین تختش نشسته بود و فکر می کرد ، گفتم:
-       
آدرین خوبی؟
-       
آره.
-       
می تونم یه سوال بپرسم؟
-       
اوهوم.
-       
چطوری جدا شدین؟
-       
مثل همیشه دعوامون شد...
-       
سر چی؟
-       
هرچی...
-       
سر من ، درسته؟
-       
نوشیکا این اصلا مهم نیست ،دعوامون شد ، گفت من خسته شدم ، منم گفتم پس بیا همه چیزو تمام کنیم ، اونم قبول کرد.
-       
دلم براش می سوزه ، من باعثاینا شدم ، تو به خاطر من مجبور شدی ، خودت نمی خواستی...
-       
نوشیکا ، دیگه تمام شد.
-       
بابات میدونه؟
-       
آره.
-       
شام می خوری؟
-       
نه گشنم نیست ، می خوابم.
-       
پس خدافظ ، دیگه نمی بینمت.
-       
شب نمی مونی؟
-       
نه میرم پیش بابام ، خدافظ.
-       
خدافظ.
رفتمپایین رو به روی آرتیمان نشستم ، گفت:
-       
نیومد؟
-       
نه ، گفت می خوابه.
-       
از پگاهان جدا شد؟
-       
آره.
-       
واسه ی چی؟
-       
هان؟
-       
تو نمی دونی برای چی ، برایکی از هم جدا شدن؟
-       
من از کجا بدونم؟
-       
هیچی ، بخور.
کلاتو سکوت غذا خوردیم ، بعدشم من خدافظی کردم و رفتم ، من به یه نتیجه ای رسیدم ، چشمای این پسره خیلی قشنگه ، رنگ چشای دختر حاجی صادقیه ، راستی خیلی وقته ندیدمشون ، حاجی از دوستای بابام بود ، سه تا دختر داشت ، عسل بیشتر از همه سنش به من نزدیک بود ، رفتم خونه ، بعد از سلام کردن به بابا ، رفتم تو اتاقم و خوابیدم.
واااااااایچقدر من مسافرت دوست دارم ، یک هفته مونده تا عید ، قراره دو روز زودتر بریم که سال تحویل اونجا باشیم ، داریم میریم رامسر ، با آدرین و آرتیمان و هیلدا و مهدی و آرشام و ستایش و چیستا و امیرعلی و سپهر و ناهید ، خیلی خوش می گذره من می دونم. خیلی دوست داشتم بقیه هم میومدن ولی همه با خانواده هاشون بودن ، آرتونیس هم با فامیل شوهرش می خواست بره ، من از بابام اجازه گرفتم و بعد هم چمدانم رو بستم ، قرار شد ، امیرعلی و آرتیمان و آرشام و مهدی ماشین بیارن ، ما بشینیم تو ماشینای اونا 
پاسخ
 سپاس شده توسط aida 2 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، elnaz-s ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، عاغامحمدپارسا:الکی ، Nafas sam ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 02-08-2013، 23:38

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان