امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#29
ببخشید من چون دیروز نذاشتم صبح اومدم بذارم ولی یهو اینترنتم قطع شد ، برا همین یدونه گذاشتم بعدشم که باید می رفتم مدرسه الان اومدم ، هم دو قسمت دیروزو بذارو هم سه تا قسمت امروز

- من می خوام برم ساحل.
- چی؟
- حوصلم سر رفت اینجا ، توهم هیچی نمیگی.
- منم میام.
- پس بریم.
شلوار ورزشی پام بود ، مانتوم رو پوشیدم و شال مشکی سرم کردم ، با آرتیمان بیرون می رفتیم که یهو گفتم:
- آرتیمان؟
- بله؟
- میشه گیتارتو بیاری؟
- چرا؟
- خوب اونجا هم اگه تو حرف نزنی حوصلمون سر میره دیگه.
- باشه.
بیرون رفتیم ، از صندوق عقب گیتارش رو دراورد با هم پیاده به سمت ساحل رفتیم. تو ساحل رفتم جلو و نشستم رو یه صخره ، چقدر صدای دریا به من آرامش میده ، چقدر زود میگذره ، انگار دیروز بود ، نمی دونستم آرتیمان کجاست ، فقط محو دریا بودم ، نمی دونستم کجاست ولی داشتم باهاش حرف می زدم:
- می دونی آخرین بار کِی دریا رو دیدم؟
- .....
- چهارسال پیش بود ، با مامانم و بابام رفتیم دریا.
- آخرین بار دو سال پیش دریا رو دیدم.
- تو گوش میدی؟
- آره میشنیدم.
- بعد اون دیگه فرصت نشد سه تایی جایی بریم ، خیلی خوب بود.
- خیلی سخته؟
- می دونی چی سخته؟ اینکه نمی دونم مامانم کجاس ، نمی دونم زندس یا زبونم لال... هیچی ، نمی خوام راجبش حرف بزنم.
- اگه می خوای بگو.
- نه ، دوست ندارم.
- تو کمکم کردی ، دوست دارم کمکت کنم ، اگه بتونم.
- ممنون ، الان ، فقط یه آهنگ آروم می خوام ، یه چیزی که به دریا بخوره ، می خونی؟
قبل از اینکه جوابش رو بشنوم صدای گیتار رو شنیدم ، یه آهنگ آروم ، خیلی آروم ، خیلی قشنگ ، همونی که می خواستم ، تو آهنگ سیر می کردم که صداش اومد:
تو هستی تو رویام / تو هستی تو قلبم
ولی رفتی و ندیدی حال خرابم
توی این دنیا توی این عالم/ زندگی بی تو برام معنا نداره
همه ی اون عشق و محبت/حس این دل پاک من
چرا زیر سایه ی یک شب/عشقمون از یادت رفت
گله دارم از تو خدایا/چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوریش بسوزم
تن من دیگه نایی نداره/با زندگی کاری نداره
من با اشک شب و روز واسه برگشتنت دست به دامن خدام
میبینم من که انگار/توی قلبت نیست احساس
نمیخوای که برگردی پیشم
همه ی اون عشق و محبت/حس این دل پاک من
چرا زیر سایه ی یک شب/عشقمون از یادت رفت
گله دارم از تو خدایا/چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوریش بسوزم
رپ:چرا باید الان باشی تو  تو خاطره ها/چرا سهممون ازعشق فقط فاصله هاست
همه پیش عشقشونن من چی هان؟/باید از عشق بخونم و سختیاش؟
وقت رفتنت گفتم باشی بدون من/کاش دروغه که نگم زندگیم بدون جنگ شد
اشتباهه جداییمون  اینو منم دارم میگم/باید فهمیده باشی که قصد کلماتم چیه
شاید مه زده که من وتو گم شدیم
شاید فاصله زیاده و تو دور شدی
باید اینو بدونی که هنوزم عشقم تویی
تو به سادگی رفتی ولی من امشب طوری تو رویام که فردا برمیگردی
اگه نیای شاید باید رگ بدم تیغ
پس برگرد که هنوزم در به درتم/میخوام مثل قدیما بذاریم سر به سر هم
همه ی اون عشق و محبت/حس این دل پاک من
چرا زیر سایه ی یک شب/عشقمون از یادت رفت
گله دارم از تو خدایا/چرا شد عشق از ما جدا
شب و روز از دوریش بسوزم 
تمام شد ، دارم اشک میریزم ، چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا هروقت می خونه من اینطوری میشم؟ اینبار آهنگش فرق داشت ، خیلی قشنگ بود ، انگار از ته دلش خوند ، می دونم واسه دل خودش خوند ، واسه دریا خوند ، اشکام رو پاک کردم:
- مرسی ، قشنگ بود.
- خواهش می کنم.
یه سنگ برداشتم و پرت کردم تو آب ، درسته این حرکت رو تو همه ی فیلم ها انجام میدن اما این کار واقعا به من آرامش میده ، واقعا واقعا. فکر کنم نیم ساعت من سنگ پرت کردم ، آرتیمانم نگاه کرد ، بعد که از سنگ پرت کردن خسته شدم و آروم نشستم ، گفتم:
- بریم دیگه ، فکر کنم همه بیدار شدن ، دنبال ما می گردن.
- من نمیام تو برو.
- اما...
- برو.
- باشه.
اما نرفتم عقب تر رفتم و پشت یه تخته سنگ قایم شدم ، اونم که اصلا حواسش نبود ، تو حال خودش بود ، یکم که گذشت احساس کردم داره گریه می کنه و با دستاش تارهای گیتار رو نوازش کرد و مدتی بعد ریتم گیتار بالا رفت و صداش...

باز هم ، آمدی تو بر سر راهم
آی عشق ، می کنی دوباره گمراهم
در راه ، من جوانی را بر سر کردم
تنها ، از دیار خود سفر کردم
دیریســت ، قلب من از عاشقی سیر است
خسته ازصدای زنجیر است
خسته ازصدای زنجیر است
دریا ، اولین عشق مرا بردی
دنیا ، دم به دم مرا تو آزردی
دریا ، سرنوشتم را به یاد آور
دنیا ، سرگذشتم را مکن باور
من غریبی ، قصه پردازم
چون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشون و بی هم آوازم
می روم شب ها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته ی دریا
می نویسم ، اوج غم هارا
می نویسم ، اوج غم هارا
دریا ، اولین عشق مرا بردی
دنیا ، دم به دم مرا تو آزردی
دریا ، سرنوشتم را به یاد آور
دنیا ، سرگذشتم را مکن باور
من غریبی ، قصه پردازم
چون غریقی غرق در رازم
گم شدم در غربت دریا
بی نشون و بی هم آوازم
می روم شب ها به ساحل ها
تا بیابم خلوت دل را
روی موج خسته ی دریا
می نویسم ، اوج غم هارا
می نویسم ، اوج غم هارا
بی اختیار بهش نزدیک شدم ، متوجه حضورم شد ، با تشر گیتار رو به سمتی پرت کرد که خدایی بود که نشکست ، گفت:
- تو اینجا بودی؟
- ببخشید.
- چی رو ببخشم؟
- معذرت می خوام می خواستم برم ولی گیتارت باعث شد بمونم.
- کار خوبی نبود.
- به خدا از قصد نبود.
بلند شد ، به سمت ویلا رفتیم ، در ویلا رو باز کردم ، دیدم همشون نشستن دارن چایی و کاکائو می خورن ، داد زدم:
- شماها یه وقت نگران ما نشین.
چیستا- نترس ، بادمجان بم ، آفت نداره.
- خفه شو ، متاسفم براتون.
هیلدا- خوب یخچال پر بود ، شما هم کفشاتون نبود ، احتمال دادیم رفتین بیرون.
ناهید- حالا کجا بودین؟
آرتیمان- حوصلمون سر رفته بود ، رفتیم ساحل.
آدرین- آهان.
- آدریــن ، سلام نکنیـا.
- سلام.
- سلام.
به همه سلام کردیم ، بعد هم لباس هامون رو عوض کردیم و پیش بقیه نشستیم ، گفتم:
- بچه ها یه حرکتی بکنید دیگه ، حوصلم سر رفت.
آرشام- خوبه همین الان از بیرون اومدیا.
- خوب بازم حوصلم سر رفته.
سپهر- راست میگه ، همتون جمع شدین دارین می لومبونید.
ستایش- آخی سپهر هیچی نخورده بچه ها.
هیلدا- پاشین بریم حیاط والیبال بازی کنیم. ما تور آوردیم.
- ایول.
یازده نفر بودیم ، نمی تونستیم دوتا گروه شیم ، برا همین یه گروه بیشتر شد ، قرار شد من و مهدی بکشیم. من شروع کردم و اون نفر بعدی رو گفت ، اول از همه کسی که از والیبالش مطمئن بودم رو انتخاب کردم:
- ستایش.
- آدرین.
- چیستا.
- ناهید.
- امیرعلی.
- هیلدا.
- آرتیمان.
- سپهر.
- آرشام هم مال شما ، می خوام ستایش و آرشام مقابل هم بازی کنن.
- باشه.
رو به گروهم کردم یعنی: ستایش و چیستا و امیرعلی و آرتیمان و گفتم: من پاسورم ، بچه ها ببریما. توپ دست من بود ، شروع کردم:
- تعیین.
هووووووو مال ما شد ، این خنگا شش تایی هم حریف ما نیستن ، بازی کردیم و بردیم ، دوباره بازی کردیم اونا بردن ، دوباره بازی کردیم ما بردیم ، پدرمون که درومد ، رضایت دادیم بریم نهار بخوریم ، گفتم:
- ماهی رو هستین هیلدا برامون درست کنه؟
هیلدا- چرا من؟
- چون تو فقط شوهر داری ، آشپزی بلدی.
- پس تو هم دستیارم شو.
- من همه جوره پایم تو همه چی.
من و هیلدا رفتیم تو آشپزخانه و غذا درست کردیم ، موقع نهار ، ماهی هارو با برنج و مخلفات روی میز چیدیم ، دوتا شمعم تفننی روشن کردم ، بعد همه رو صدا زدیم تا بیان غذاشونو کوفت کنن ، همه نشستن ، گفتم:
- گفته باشم ، من تا آخرِ آخرش که برگردیم دیگه کار نمی کنم.
غذا رو با شوخی های آرشام و ناهید خوردیم ، بعد هم دوباره همه مثله جسد افتادیم زمین ، ساعت شش و نیم ، این طورا بود که هممون بیدار شدیم. قرار شد آماده شیم بریم لب ساحل ، شام هم همونجا بخوریم ، همه آماده شدیم ، منقل هم برای جوجه برداشتیم و راه افتادیم ، با خواهش بچه ها آرتیمان گیتارش رو آورد ، هممون دور یه آتیش بزرگ نشستیم ، یکم که گذشت ، اول قرار شد سپهر بخونه ، بعد آرشام خوند ، بعد هم نوبت آرتیمان رسید ، کلا این هروقت بخواد آهنگ بخونه رو به روی منه ، شروع کرد ، به زدن و خوندن ، ازش خواستیم یه آهنگ شاد بخونه ، شروع کرد:

نمی تونم دیگه عاشق نباشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
بی تو یک لحظه نمیشه زنده باشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
نگرانم که نگات لرزیده باشه
اشتباهی دلتو بخشیده باشه
یادت رفته باشه عشقت مال من بود
یکی مهربون تر از من با تو باشه
نمی تونم دیگه عاشق نباشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
بی تو یک لحظه نمیشه زنده باشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
نگرانم که نگات لرزیده باشه
اشتباهی دلتو بخشیده باشه
یادت رفته باشه عشقت مال من بود
یکی مهربون تر از من با تو باشه
گاهی وقتا میگم این خواب و خیاله
نمی خواستی شاید اینجوری پیش اومد
نمی دونی سر من بی تو چی اومد
خیلی تنهام ، چجوری دلت اومد؟
نگرانم که نگات لرزیده باشه
اشتباهی دلتو بخشیده باشه
یادت رفته باشه عشقت مال من بود
یکی مهربون تر از من با تو باشه
نمی تونم دیگه عاشق نباشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
بی تو یک لحظه نمیشه زنده باشم ، بیا
نمی تونم....... نمی تونم
همه دست زدیم ، تازه بلند شدیم رقصیدیم ، بعدشم من یهو کرمم گرفت آدرین رو انداختم تو آب ، این چیستا ی بیشعور هم منو انداخت تو آب ، ستایشم چیستا رو ، آرشام ستایش رو ، امیرعلی آرشام رو و... در عرض چند ثانیه هممون توی دریا بودیم ، به سمت همدیگه آب پرت می کردیم ، اصلا متوجه اطرافمون نبودیم ، وقتی کلی خندیدیم و خیس شدیم و دیوونه بازی دراوردیم ، بازیمون که تمام شد از آب بیرون اومدیم ، بیچاره امیرعلی و آدرین برامون جوجه کباب درست کردن ، لباسامونم عوض نکردیم ، همونطوری نشستیم اونجا جوجه کباب خوردیم ، بعد برگشتیم ، همه دونه دونه رفتیم حموم بعد هم موهامونو مثل کوچولو ها خشک کردیم ، نشستیم تو سالن کنار هم ، تلویزیون رو روشن کردیم ، داشت فیلم ترستاک نشون میداد ، من و آدرین کنار هم نشسته بودیم ، وای از ترس مردما ، این دستای آدرینم فکر کنم له شد از بس فشارشون دادم ، ولی بالاخره تمام شد. خیلی زود هممون خوابمون برد ، من به یه چیزی یقین دارم ، اونم اینه که فردا هممون سرما خوردیم. فعلا شب بخیر. نمی دونم چرا هوای اینجا یه جوریه آدم صبح زود از خواب بیدار میشه بعد دیگه نمی تونه بخوابه ، نمی دونم چرا اینطوریه ، اوه اوه چه گلو دردی دارم من. بلند شدم ، پتوم رو تا کردم و رفتم بیرون از اتاق ، دیدم چیستا و ستایش و آرشام و مهدی و آرتیمان از خواب بلند شده بودن و صبحانه می خورن ، منم بهشون ملحق شدم ، یه چایی برا خودم ریختم و نشستم پیششون:
- صبح بخیر.
همشون با هم مثل گروه سرود گفتند: صبح بخیر.
یکم که گذشت ، آدرین و ناهید و سپهر هم اومدن و بعد هم هیلدا و امیرعلی که از همه خوش خواب ترن ، صبحانه رو خوردیم ، سریع به محض تمام شدن صبحانه گفتم:
- بچه ها امروز بریم یه طرفی دیگه.
چیستا- کجا؟
- جنگل ، چطوره؟
ناهید- تاب هم می بندیم ، خوب؟
آدرین- باشه.
مهدی- پس زود آماده شین.
سریع حاضر شدیم ، هممون یه دست لباس اضافه هم آوردیم که مثل دیروز نشه ، راستی همه هم مثل من گلوشون درد میکنه قرار گذاشتیم اول بریم یه درمانگاه آمپول بزنیم بعد بریم جنگل ، بعد از اینکه همه پینیسیلین زدیم و سوراخ شدیم ، خواستیم بریم که رو به آرتیمان کردم:
- میشه من بشینم پشت فرمان؟
- چرا؟
- از رانندگی تو راضی نبودم ، خوب می خوام یکم رانندگی کنم دیگه دلیل نداره.
- باشه.
داشتم می شستم که ناهید گفت:
- نوشی من با آرشام اینا میام.
- اوکِی.
من نشستم پشت فرمان ، آرتیمان نشست کنارم ، آدرینم نشست تو ماشین ما ، تا حرکت کردم ، آدرین شروع کرد به حرف زدن:
- بهت خوش میگذره؟
- خیلی خوبه ، مرسی آدرین ، تو خودت بهت خوش می گذره؟
- خوبه ، کنار تو خوبه.
آرتیمان هیچی نمی گفت ، تا رسیدیم جنگل ، به محض پیاده شدن و چادر زدن ، من مثله کوچولو ها پاچه های شلوارم رو دادم بالا و دویدم تو جنگل ، دویدما ، مثل چی ، وای چه بوی خوبی داره جنگل من عاشق این بوام ، بوی طراوت ، بوی زندگی ، بوی هم بستگی ، خیلی قشنگه ، متوجه نشدم چقدر دویدم اما راه رو گم کردم ، وایییییی بچه ها کجان؟ داد زدم:
- آدرین؟ چیستا؟ ناهید؟ امیر علی؟ سپهر؟ کجایید؟ بچه ها؟
هیشکی جواب نمی داد ، خدایا یعنی قشنگ زدی تو حالما ، الان باید تا نهار دنبال بچه ها بگردم ، خدایااااا خواهش می کنم یکی رو پیدا کنم ، گم نشم ، باشه؟ یه صدا اومد ، آی قربون خدای خودم برم ، یکی از پشت سرم گفت:
- تو نمی دونی نباید بدون بزرگترت جایی بری؟
برگشتم ، دیدم آرتیمانه:
- ببخشید اجازه نگرفتم ، دیگه تکرار نمیشه.
- نباید بشه.
- هــِـی ، داری با من حرف می زنی نه با یه غریبه.
- تو مگه کی هستی؟
- چرا انقدر سعی داری از این سوالا بپرسی؟ خوب اگر من نقشی تو زندگیه تو ندارم چرا انقدر دوست داری اینو به زبان بیاری؟ خود تو ، فکر کردی خیلی مهمی واسه من؟ واسه زندگیه من؟ فکر می کنی نقشی توش داری؟ نه نداری ، اما من مثله تو نیستم به روی خودم نمیارم ، چرا چیزی که مهم نیست رو باید به زبون بیارم؟ هان؟
- یعنی هیچی؟
- چی؟
- مهم نیست...
- چرا مهمه ، چرا حرفای گنگ می زنی و بعد انقدر سریع میگی که مهم نیست؟ آرتیمان باید حرفتو بگی ، حرف بزن ، نذار تو سکوت از بین بری.
- به زودی بهت میگم ، فقط صبر کن.
- چی رو میگی؟
- خواهش می کنم صبر کن ، اول باید فراموش کنم.
- من آدم مورد اعتمادیم.
- یعنی چی؟
- منظورم اینه که هرچی که می خوای به من بگو.
هیچی نگفت ، حرکت کرد منم پشت سرش مثه جوجه هایی که پشت مامانشون راه می رن ، راه افتادم به بچه ها رسیدیم ، رفتم تو چادر و یه آب پرتغال خوردم ، بعد رو به آدرین گفتم:
- آدرین.
- جانم؟
- تاب می بندی واسم؟
- تاب؟
- آره خوب ، خواهش می کنم.
- باشه.
- کِی؟
- الان.
دستامو بهم کوبیدم و گفتم: آخ جون. هممون بلند شدیم و رفتیم سراغ یه درخت ، تاب بستیم ، اول از همه من پریدم رو تاب ، با پام به تاب شتاب دادم ، داد زدم:
- هووووووو ، یـــوهوووووو.
بعد از یه ربع بازی پیاده شدم تا ناهید بشینه ، بعدشم چیستا نشست ، بعد ستایش و بعد هم هیلدا ، دوباره نوبت من شد ، رو به همه کردم و با صدای بلند گفتم:
- با همتونم ، بیاین اینجا می خوام شیرینکاری کنم.
آرشام- باز خل نشی نوشیکا.
- اتفاقا الان اون رگم اوت کرده ، می خوام بترکونم.
چیستا- نوشیکا می خوای چی کار کنی؟
- پرش.
آدرین- خطرناکه نوشیکا.
- مگه من بچه دو سالم؟
چیستا- راست میگه نوشیکا ، می افتی میمیریا.
- نچ نچ ، همینه که هست.

به فاصله ی یک متر و نیم عقب رفتم و بعد ، خودم رو آزاد کردم ، ویژژژژژ ، رفتم هوا ، هــــو ، چه حالی میده ، آرتیمان رو به روم با فاصله ی زیادی وایستاده بود ، برم با پام بزنم تو صورتش یکم بخندیم ، تاب بیشتر شتاب گرفت دیگه همه نگران بودن ، داد زدم:
- حالا آماده ، یک ، دو ، سه.
تاب تو بالاترین نقطه اش قرار داشت که پریدم پایین ، رفتم جلو ، وایییییییی چرا وای نمیستم؟ این پسره رو به روی من چیکار می کنه؟ دارم میرم تو بغلش ، گومپ ، آیییییی ، صورتم درد می کنه ، بدنم درد می کنه ، تمام جونم درد گرفت ، نمی خواستم بچه ها روزشون به خاطر من خراب شه ، آروم بلند شدم ، وای زمین پر خونه ، پسره ی بیشعور جاخالی داد واسه من ، منم صاف افتادم رو زمین ، همه ساکت بودن ، از دماغم شرشر خون می ریخت ، آدرین رو به آرتیمان کرد:
- چرا رفتی کنار؟ ببین چی شد.
آرتیمان- به اینا باید قبل از انجام شیرینکاریش فکر می کرد.
آدرین- آرتیمان...
- آدرین ، آرتیمان راست میگه ، من اشتباه کردم ، اون چه حقی به گردن من داره؟ اصلا مگه من کیم که بخواد کمکم کنه؟ هان؟ ببخشید بچه ها ، حالا یه دستمال میدین بهم؟
هیلدا سریع از تو کیفش یه دستمال بهم داد ، بعد از یک ربع خون بینیم قطع شد ، یکم که گذشت ، جو دوباره نرمال شد ، فقط آرتیمان هی تو فکر بود ، منم به روی خودم نیاوردم ، به سر تاپای خودم نگاه کردم ، شلوارم پاره شده بود ، مانتوم پر خاک و گل بود ، زانو و آرنجم پاره شده بود ، صورتم هم کلی زخم شده بود و خیلی هم می سوخت ، با چیستا رفتیم پشت یه درخت تا من مانتو شلوارم رو عوض کنم ، وقتی کارم تمام شد ، شالم رو از پشت بستم و رفتیم پیش بقیه ، نشستم رو تنه ی درختی که نزدیک زیر اندازمون بود. گوشیم زنگ خورد ، شماره رو دیدم ده تا بیشتر رقم داشت ، با شک جواب دادم:
- بله؟
- نوشیکا؟
- حوا... تویی عزیزم؟
- آره.
- خوبی؟ چه خبر؟ همه چی خوبه؟
- خوبه ، کجایی الان؟
- ما شمالیم ، آخه فردا عیده.
- می دونم ، خر که نیستم ، نها هم هست؟
- نه ، بچه های دبیرستان و پیش دانشگاهی ایم ، با آدرین و آرتیمان و دوستاشون.
- امیرعلی هم هست؟
- آره.
- هنوز با کسی دوست نشده؟
- نه ، تنهاس.
- بهش بگو ازدواج کنه چون منم دارم می کنم.
- چی؟ داری ازدواج می کنی؟
- آره.
- با کی؟
- با رادین ، شاید برگردم ایران.
- درست توضیح بده ببینم ، رادین کیه؟
- ایرانیه ، اینجا شرکت داره ، با داداشش دوتایی شریکن ، دوتا شرکت زدن ، اون تو ایرانه ، رادینم اینجا ، من پیشش کار می کردم ، یکم که گذشت ازم خواستگاری کرد ، اول قبول نکردم ولی بعد که بیشتر شناختمش قبول کردم ، دوسش دارم ، قراره بیایم ایران و ازدواج کنیم ، با مامانم حرف زدم.
- حوا پس امیرعلی چی؟
- خوب تقصیر من چیه؟ منم بخوام خانوادم دیگه نمی ذارن باهاش ازدواج کنم.
- با مامانت چجوری حرف زدی؟ چی گفت؟
- برای رادین کل ماجرای خانوادم و این حرفا رو تعریف کردم ، اونم گفت با پدرم حرف می زنه ، زنگ زد به بابا ، کلی باهاش حرف زد ، گفت من خیلی دختر نجیبی ام و به خاطر همین عاشقم شده ، بعد اجازه گرفت ، بیایم ایران و بعد رادین بیاد خواستگاری. با مامان بابا هم تلفنی آشتی کردم ، بعد کلی التماس و خواهش.
- خدا رو شکر که آشتی کردی ، خدا رو شکر که بر می گردی. راستی دوست دارم این آقای خوش بخت رو ببینم ، چه کنیم؟
- امشب می ذارم تو فیس بوک.
- نه ، ما که اینجا اینترنت نداریم. برگشتم بذار.
- باشه.
- حالا کِی میای؟
- شاید دو ماه دیگه.
- پس می بینمت. دوست دارم خدافظ.
- من بیشتر.
قطع کرد ، دختره ی بیشعور ، خیلی جلو خودمو گرفتم بهش بد و بیراه نگم ، رفته اونور عاشق شده ، یادش رفته برا امیرعلی چیکار می کرد ، خوب کرده که کرده شاید قسمت اینطوری بوده ، به امیرعلی چه جوری بگم؟ واییییییی ، همیشه کارای سخت رو به من میگن ، متوجه اطرافم نبودم ولی یهو فهمیدم امیرعلی کنارمه ، همینو کم داشتم ، آدرین گفت:
- کی بود؟
با یه لبخند کج گفتم: حوا.
امیرعلی- خوب بود؟
- آره ، سلام رسوند.
- داره بر می گرده؟
- امیرعلی یه چیزی بهت میگم ولی اگه شنیدی حق نداری عیدمون رو خراب کنی ، خوب؟
- بگو.
- قول دادیا.
- باشه.
- حوا می خواد ازدواج کنه ، خانوادشم راضین.
یه لبخند تلخ زد ، من مطمئن بودم که امیرعلی ، حوا رو دوست داره ولی دیگه چیکار می تونست بکنه؟ آروم گفت:
- ایشالا خوش بخت شه.
- تو هم همین طور.
- امیدوارم.
درد زانوهام کم شده بود ، بلند شدم دوباره رفتم سمت تاب ، گوشیم رو دادم دست ناهید و رفتم رو تاب نشستم ، آرتیمان از روی تاسف نگام کرد و سرش رو تکون داد ، توجه نکردم ، آروم تاب خوردم ، چقدر این نسیم رو دوست دارم ، وقتی که تاب می خورم ، یه نسیم ملایم به گونه هام می خوره ، داره میگه بهار داره میاد ، اصلا برای عید ذوق ندارم... چرا؟ چرا من عوض نمی شم؟ چرا نرفتم لباس نو بخرم؟ مثله هرسال ، مامان کجایی؟ کجایی دخترت رو ببری خرید ، کجایی که با هم بریم مسافرت؟ من می خوام پیش تو باشم ، یه تار موی تو رو به تمام این دوستام نمی بخشم. کاش بیای... کاش بیای و بگی که چرا رفتی ، اعصابم خورد شده ، نمی خوام اینجا باشم ، دلیل هایی که با خودم میارم منطقی نیست. گریم گرفته بود ، نمی تونستم جلوی همه گریه کنم ، هیشکی حواسش نبود ، آروم بلند شدم و دوباره تو جنگل سرگردان شدم ، متوجه شدم که راه رو گم کردم اما برام مهم نبود ، احساس می کردم ، آرتیمان دوباره کمکم می کنه ، آروم راه می رفتم و با صدای بلند گریه می کردم ، من همیشه آدم شادی ام اما ، شادم تا غمم رو مخفی کنم ، گاهی خوبم ، گاهی بد ، اشک ها و لبخند ها تحت فرمان منن ، من نوشیکام ، من یه آهوی کوچیک نیستم ، من آهوی دشتم ، با پاهای قوی ، با چشم هایی تیز تر از عقاب ، هیچ کس نمی تونه منو اذیت کنه ، هیچ چیزی ارزش اشکام رو نداره ، مامانم اینو بهم گفته ، روی یه درخت بریده شده نشستم ، دیگه صدای بچه ها رو هم نمی شنیدم ، به آسمان نگاه کردم ، از لا به لای برگ های درختان بلند خیلی جالب بود ، احساس کردم خدا داره نگام می کنه ، برای یه لحظه حس کردم فقط و فقط داره صدای منو می شنوه ، بریده بریده اما بلند و محکم داد زدم:
- خدایــا ، کمکم کن ، یه دلیل واسه بودنم بیار ، نمی خوام نباشم ، اما اگه حدالقل یکی باشه که به امیدش زندگی کنم برام کافیه ، خدایا مامانم رو برگردون ، بهش بگو گناه دارم ، بگو من تنهام ، من می خوام دیگه تنها نباشم ، خدایا می خوام یکی کنارم باشه ، میشه؟میشه؟میشه؟
اشکام شدت گرفت ، پس حرفای دو دقیقه پیشم چی؟ نوشیکا خودت گفتی هیچی ارزش اشکات رو نداره ، نگام رو از آسمون گرفتم ، چشمام رو بستم ، صدا ، صدای گیتاره ، این مدل زدن رو فقط آرتیمان بلده ، مدلی که تمام غم های آدم رو به رخش می کشه ، حالا می فهمم چرا هروقت می زد من گریم می گرفت ، به خاطر صدای گیتارش ، به خاطر صداشه ، صداش اومد:
مواظب خودت باش
گریه نکن ارومم بگیر به فکر زندگی باش
غصم می شه اگه بفهمم داری غصه می خوری
شکایت از کسی نکن با این که خیلی دلخوری
دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون
دلم گرفته می دونی می دونی از هم جدا کردنمون
دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش
بازم منو بخاطر تموم خوبیات ببخش
اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی
اینجوری خیلی بهتره فکر کن منو نداشتی
برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری
اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری
دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون
دلم گرفته می دونی می دونی از هم جدا کردنمون
این ، این خلاصه ی قصه ی من و مامانم بود ، این آهنگ هارو از کجا بلده؟ از کجا همیشه هرچی که می خوام رو می تونه بزنه؟ چشمام رو آروم باز کردم ، آرتیمان رو به روم نشسته بود ، نگاش کردم ، هیچی نگفت ، گفتم:
- چرا همیشه ناراحتم می کنی؟ چرا می خونی؟ چرا با صدات مشکلاتم رو به یادم میاری؟ چرا باعث ناراحتیم میشی؟

یعنی چی نوشیکا؟ به این چه ربطی داره خوب؟ همینه که هست ، یه بار دیگه بهم بگی کارام اشتباهه می کشمت ، شنغل من که خودتم ، هرکی می خوای باش. صدای آرتیمان اومد:
- معذرت می خوام.
با تعجب بهش خیره شدم ، آرتیمان معذرت خواهی کرد؟ اونم از من؟ اونم به خاطر یه چیز بی مورد و الکی؟ چرا باهام بحث نمیکنه ، آروم گفتم:
- تو؟... تو از من معذرت خواهی کردی؟
- نوشیکا ناراحت نباش ، باشه؟
- ........
- ببخشید اگه باعث ناراحتیت میشم اما ، لطفا ناراحت نباش ، من میرم.
- نه آرتیمان ، نرو ، خیلی وقته دارم با خودم کلنجار میرم.
- چیزی هست که باید بگی؟
- نه اونو تو باید بگی.
نوشیکا احمق نشو ، نوشیکا اونا توهماتته ، نه من دارم چهار ماه با خودم بحث می کنم ، حتی یه بارم به زبون نیاوردمش ، پیش هیشکی ، حتی پیش خودم ، یک بارم با صدای بلند این حرفو به خودم نزدم ، چون میترسم ، از نتیجش ، از شروعش ، از پایانش ، به خاطر خودم می ترسم ، به خاطر اون ، تا حالا نگفتم اما باید بگم ، نمی تونم ، من توانایی اش رو ندارم ، نه من نباید بگم ، دلیل ناراحتیام چیه؟ مادرم؟ من که قبلا باهاش کنار اومده بودم ، چرا پس هِی یادش میوفتم؟پس چرا الان ناراحتم؟ کسی که می خوام امید موندنم باشه کیه؟ مامانم؟ یعنی به این حس عجیب چی میگن؟ صدای آرتیمان رو شنیدم:
- چی می خوای بشنوی از زبونم؟
- هرچی... نه نه ، هیچی ، هیچی نگو ، من نمی تونم اینجا بمونم.
- نوشیکا ، خیلی پاکی ، خیلی خوبی ، خودت متوجه نمیشی اما تو بهترینی.
- اگه بمونم ، کنترل حرفایی که می زنم دست خودم نیست.
- چی رو می خوای متوجه شی؟
- فقط خیالاتمه ، فراموش کن.
- گفتم صبر کن ، ازت خواستم تا صبر کنی بعد بهت بگم.
- آرتیمان تو متوجه من نیستی ، تو نمی فهمی من چی میگم ، فکر من با تو خیلی فاصله داره.
- نوشیکا ، می خوام مهم ترین راز زندگیم رو بهت بگم ، فقط صبر کن.
با ناراحتی نگاش کردم ، دیگه آب غوره بسته ، به خودت بیا ، فردا عیده نوشیکا ، به قرآن ، عیدو به خودت زهرمار کنی من می دونم با تو ، لبخند زدم ، بلند شدم اشکام رو پاک کردم ، چرخ زدم دور خودم ، نمی دونستم از کدوم طرف برم ، آرتیمان گفت:
- باز تو بدون بزرگترت راه افتادی برا خودت رفتی؟
- باز تو ، تو کارایی که بهت ربطی نداره دخالت کردی؟
- از این ور ، کمترم حرف بزن.
- تو باز این شکلی صحبت کردی؟ برا یه دقیقه فکر کردم آدم شدی.
- آخه اون موقع ناراحت بودی ، بعدشم نمی تونستی جوابم رو بدی.
- باهام بحث می کنی تا جوابت رو بدم؟
- بریم دیگه ، زیاد حرف زدیم.
این حرفش مثه فراموش کناش بود ، اعصاب آدم رو می ریخت بهم ، می خواستم کلا اون صحنه هارو فراموش کنم ، رو به آرتیمان کردم و گفتم:
- اون حرفام ، کارام... می خوام همه رو از یاد ببری ، چون همون طور که می دونی من ناراحت بودم ، دلم واسه مامانم تنگ شده بود. باشه؟
- نگران نباش ، مشغله های مهم تری از فکر کردن به تو دارم.
- مثلا دریا.
- نوشیکا؟
- هرچی عوض داره ، گله نداره.
دیگه راه رو پیدا کردم ، فهمیدم از کدوم ور باید برم ، بدون اینکه بذارم جواب بده دویدم سمت بچه ها ، بعدشم رفتم نشستم تو چادر ، کنار سپهر و چیستا و ستایش و مهدی ، بقیه بیرون چادر بودن ، بلند ، طورری که همه بشنون گفتم:
- هــــِــــی ، من گشنمه ها ، زود باشین نهار درست کنید ، مردم از گشنگی.
امیرعلی- داشتیم آمادش می کردیم.
- به خدا اگه دستای کثیفتون رو بزنید به اون گوشتا کشتمتون ، همتون دست کش دست کنید ، هیلدا جونم آورده.
هیلدا- آره راست میگه ، اگه کثیف کاری کنید ما میریم خودمون کباب سفارش میدیم.
آرشام- خیل خوب بابا ، فکر کردن چه خبره.
ستایش- چه خبره آرشام؟
آرشام- منظورم اینه که چقدر خوب که به پاکیزگی اهمیت میدین.
مهدی- خاک تو سر زن ذلیلت کنن.
هیلدا تقریبا جیغ کشید: مهدی.
مهدی- بخشید عزیزم شوخی کردم.
سپهر- خاک تو سر هر دوتاتون بکنن ، آبروی هرچی مرده بردین.
- اوهو اوهو ، مردو نگا ، اصلا سیبیلات درومده هنوز جوجه؟
- نوشیکا بحث نکن با من که... آییییییی
جونم ناهید ، از پشت لنگه کفششو پرت کرد رو سر سپهر ، آخه سپهر جلوی در چادر ، رو به توی چادر نشسته بود و پشتش باز بود ، دلم خنک شد ، پسرا بلند شدن نهار درست کنن ، من و چیستا و ناهید و ستایش و هیلدا هم تصمیم گرفتیم دبنا بازی کنیم ، داشتیم کارت هارو پخش می کردیم که آدرین گفت:
- پس ما چی؟
ستایش- ما داریم همین جوری برای اینکه حوصلمون سر نره بازی می کنیم ، فعلا پولی نیست ، اونو دست جمعی ، همه با هم بازی می کنیم.
شروع کردیم به بازی کردم ، اصلا نتونستم ببرم ، بازیمون که تمام شد کباب رو هم آوردن و خوردیم ، بعدشم همه نشستیم دبنا بازی کردیم ، من بیست تومان پول بردم ، کم کم داشت شب می شد ، وسایل رو جمع کردیم ، داشتیم می رفتیم که هیلدا به آدرین گفت:
- آدرین میای تو ماشین ما؟ کارت دارم.
آدرین- باشه.
اگه این هیلدائه مجرد بود حالشو می گرفتم ، که به آدرین میگه بیا تو ماشینم ، نوشیکا خانم بسته ، آن چنانم تیریپ غیرت برداشته که انگار چه خبره. نشستم تو ماشین ، آرتیمان هم اومد ، وای نــــه ، من و این تنهاییم الان ، ناهید بیشعورم رفته پیش آرشام اینا ، من با این تنهام ، خدایا آخر عاقبتم رو به خیر بگذرون. همه حرکت کردن و ما پشت سر همه به راه افتادیم ، سرعتش یکم کم بود ، گفتم:
- آرتیمان تند تر برو داریم عقب می مونیم.
- نوشیکا می خوام بهت بگم.
- هان؟
- گفتم صبر کن اما الان کافیه ، داره به یقین تبدیل میشه ، می شکنم اگه بازم اون اتفاق تکرار بشه.
- آرتیمان چی شده؟
- نوشیکا می دونی چرا بعد دریا و میشا داغون شدم؟
- .......
- دریا عشق اولم بود ، اما میشا عشق همیشگیم بود ، من عاشق میشا بودم ، میشا رو خیلی فراتر از خواهرم دوست داشتم ، اگه خواهرم نبود صدبار نه هزار بار عاشقش می شدم ، صد بار جونمو براش میدادم ، ولی میشا خودکشی کرد...
- این ناراحتیت واسه دریائه یا میشا؟
- میشا ، میشا ، چهارتا خواهر برادر بودیم ، رو میشا همیشه حساس بودم ، همیشه حس می کردم باید ازش خیلی مراقبت کنم ، علتش رو نمی فهمیدم ، نسبت بهش حس یه برادر رو نداشتم ، انگار امانتی بود تو دستم ، می دونستم داره یه کارهایی می کنه ، اما متوجه نمی شدم ، تا برگه سونوگرافی رو تو اتاقش دیدم ، خودم و خودش بودیم ، پرسیدم چی شده؟ هیچی نگفت ، فقط نگام کرد ، از چشماش خون میومد ، از ته قلبش گریه می کرد ، انگار یه دردی داشت که خیلی سنگینه ، کلی باهاش حرف زدم تا بهم قضیه رو گفت ، خیلی عصبانی شدم اما اون ناراحت و پشیمون بود ، میشا اعتماد الکی کرد ، خیلی اذیت شد ، افسردگی گرفته بود ، نمی خواستم براش مثله همه باشم ، نمی خواستم سرزنشش کنم ، می خواستم کمکش کنم ، می خواستم بفهمه که من همیشه حامیشم ، قول دادم ، بهش گفتم خودم آبروت رو نگه می دارم ، بهش گفتم قبل از هرچیز باید بچه رو بندازه ، گفت بچم سه ماهشه ، نمی تونم ازش دل بکنم ، گفتم میشا ، شکمت میاد بالا دو روز دیگه ، می خوای جلو مامان بابا چی کار کنی؟ هیچی نمی گفت فقط اشک می ریخت ، بهش گفتم این بچه حروم زادس ، گفت ولی بچمه ، کلی حرف زدم باهاش گفت نمی تونم بچم رو تنها بفرستم اون دنیا ، نمی تونم خودم قاتلش باشم ، راضی نشد ، راضی نشد ، دختره احمق راضی نشد ، گفتم اگرم می خوای این بچه رو دنیا بیاری ، خودم کمکت می کنم قایمت می کنم ، خودم می فرستمت یه کشور دیگه ، یا خودم باهات میام ، نمی ذارم کسی متوجه شه ، نمی ذارم آبروت بره ، بازم گریه کرد ، دوباره پرسیدم می خوای چیکار کنی میشا؟ گفت یه راه حل سراغ دارم ، اون موقع نفمیدم راه حلش چیه ، اما وقتی جنازش پیدا شد متوجه شدم ، هم خودش رو هم بچش رو کشت ، راه حلش مرگ دوتاییشون بود ، منه احمق نفهمیدم منظورش چیه ، نفهمیدم کی از خونه بیرون رفت... خودش رو از بالای کوه پرت کرد پایین ، یه طوری که هیچ راهی واسه زنده موندن هیچ کدومشون نباشه ، کیسه آبش پاره شد ، بچش پرت شده بود بیرون ، به قولم اما من عمل کردم ، آبروش رو نگه داشتم ، اولین کسی که فهمید خودم بودم ، بعد منم هیشکی نفهمید ، پایین کوه که مرده بود خودم پیشش بودم ، دور تا دورش خون بود ، خیلی آروم خوابیده بود ، یه موجود کوچولو با فاصله ازش رو زمین بود اونم غرق خون ، دوتاشون رفتن... میشا هم رفت.
- خدایا ، باورم نمیشه ، این چند سال این راز رو نگه می داشتی؟ واسه این داغون شدی ، نه؟
- به خاطر میشا ، نمی خواستم بره.
- ولی باید فراموش کرد.
- میشا خواهرم بود ، اگه خواهر تو بود شاید اینطوری فکر نمی کردی ، اون خیلی سختی کشید ، از خودش بدش میومد ، نمی فهمم چرا به اون مهمانی رفت ، اگه نمی رفت الان خواهرم کنارم بود ، میشا فراموش شدنی نیست.
- اگه جای میشا بودم... همون کاری رو می کردم که اون کرد.
نگاش رو از جلوش گرفت و به من نگاه کرد ، با چشم های اشکی که سعی بر بزرگ کردنشون داشت ، گفت:
- نه ، اون ضعیف بود ، اما تو نیستی ، تو نباش.
- آرتیمان ، میشا می ترسید...
- از چی؟ من که کنارش بودم.
- رو به روتو ببین آرتیمان.
چشم به جاده دوخت ، دیگه حتی رنگ چراغ های ماشین بچه ها رو هم نمی شد دید ، خیلی فاصله گرفته بودیم ، آرتیمان گفت:
- میشا عزیز دلم بود ، بهترین بود تو دنیا ، مهربون ، خوشکل ، خوشکل ترین دختری که تو دنیا دیدم میشا بود ، اما میشا رفت ، رفت ، اون رفت ولی بعد تو اومدی ، تو خود میشا بودی ، همه چیزت شبیه میشا بود ، فقط رنگ چشماتون فرق داشت...
- آدرین می گفت چشمامون شبیه همه.
- نه... چشمای میشا روشن تر بود ، نوشیکا بار اولی که دیدمت فکر کردم میشائی... یه لحظه یادم رفت میشا مرده ، فکر کردم مثل همیشه اومده در اتاقم رو زده و بی اجازه وارد شده ، نوشیکا تمام حرکاتت مثله میشائه اما... تو یه فرق مهم با اون داری ، یه فرق خیلی مهم ، نوشیکا تو پاکی ، معصومی ، اما اون نبود ، تو دختر خوبی هستی ، یادته به خاطر حرفی که بهت زدم زدی تو گوشم؟ یا اون شب تو صورتم تف کردی؟ اینا عصبانیم نمی کرد ، خوشحالم می کرد ، داشتم بودن یه میشای پاک رو تجربه می کردم ، نوشیکا خودت رو آلوده نکن ، میشا زندگی من بود ، نوشیکا بعد اون تو بودی فقط ، بازم علاقم فراتر شد ، عشق اول نه ، اون عشقی که قوی تره ، موندگار میشه و اون تویی نوشیکا.
پاسخ
 سپاس شده توسط ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، zolale qasemi ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، پایدارتاپای دار ، Nafas sam ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 05-08-2013، 12:21

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان