امتیاز موضوع:
  • 21 رأی - میانگین امتیازات: 4.48
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم

#33
خیل خوب دیگه چون Honi گفت قسمت های امروز رو هم می زارم ، نظر یادتون نره ها

گوشه ی لبم بالا رفت و یه لبخند کجکی زدم ، سرم رو تکون دادم ، دختره هم با نگرانی نگام می کرد ، توانایی حرف زدن نداشتم ، همه ی بچه ها مات نگام می کردن ، بالاخره خودش آروم گفت:
- پس صدای تو بود ، گوشام اشتباه نکرده بودن.
نگاهم پر از نفرت شد ، به تندی گفتم:
- منم زندگیمو مدیون گوشامم.
- آتریسا...
محکم زدم تو گوشش ، جلوی همه ، صدای مسئول ترن که می گفت تخلیه کنیم اثری روم نداشت ، دستش رو رو گوشش گذاشت ، بار دیگه با خشم نگاش کردم ، بار دیگه آروم تر گفت:
- چی کار کردی؟
- لیاقت دستامو نداشتی ، اشتباه کردم ، لعنت به دستام که به صورت تو خورد.
با چشمای پر از خشم و نفرتم به دختره هم نگاه کردم ، می خواستم برم ، پاهام رو تکون میدادم اما تکون نمی خوردم ، صدای دختره مثل یه پتک به سرم خورد:
- بریم رضا.
اما اونم حرکت نمی کرد ، یهو یکی از پشت شونم رو کشید و منو با خودش همراه کرد ، نفهمیدم کیه ولی مطمئنم تا آخر عمرم بهش مدیون میشم ، باهاش هم قدم شدم ، شونم رو ول کرد و دستام رو گرفت ، گرمی دستاش باعث گرم شدن دستای سردم شد ، فکر کنم بقیه هم پشت سرمون اومدن ، این اشکای لعنتی از کجا سرچشمه گرفتن دیگه؟ وا؟ چرا دارم گریه می کنم ، نوشیکای احمق قرار نبود برا هیچ چیز و هیچ کس گریه نکنی؟ نمی تونم گریه نکنم ، دستام رو فشار میداد ، منو آروم رو یه صندلی تو قسمت تاریک شهربازی نشوند ، صورتش رو دیدم ، آرتیمان بود ، اون بود که منو از اونجا بیرون بود ، خیلی ازش ممنون بودم ، از رو صندلی بلند شدم ، اختیار کارام دست خودم نبود ، یه دفعه محکم بغلش کردم ، مثله وقتی که آدرین از بیرون اومد و بغلش کردم ، منو از خودش جدا کرد ، آروم گفتم:
- ممنونم.
لبخند سردی زد ، همه رسیدن ، کنارمون ، داشتم گریه می کردم ، ناهید آروم گفت:
- چی شده؟
آدرین چپ چپ بهش نگاه کرد ، گفتم:
- معذرت می خوام ، بابا چیه؟ بریم چرخ و فلک دیگه.
نزدیک چرخ و فلک ده تایی وایستاده بودیم ، من جلو تر از همه بودم ، آدرین رو به آرتیمان کرد و مثلا آروم گفت ولی من شنیدم:
- بذار من باهاش سوار شم حرف بزنم باهاش.
- نه اگه بذاری خودم باهاش حرف می زنم ، فکر کنم فهمیدم چرا اونطوری شد.
- هرطور صلاحه.
بالاخره یه چرخ و فلک رسید ، سوار شدم ، آرتیمان هم نشست ، دیگه کسی نیومد ، رو به بقیه کردم و گفتم:
- پس چرا سوار نمیشید؟
سپهر- به همون علت که شما منو امیرعلی رو تو ترن تنها گذاشتید.
- یعنی چی؟
چیستا- آقا اینو ولش کن ببند درو به ما هم برسه.
در چرخ و فلک رو بست و به بالا رفتیم ، نمی دونم چی شد که ، دوباره زدم زیر گریه ، دستام رو زیر لبم گذاشتم و به بیرون از پنجره نگاه کردم ، آرتیمان رو به روم بود ، با پرخاش گفتم:
- مثلا اومدی با من حرف بزنی؟
- آره.
- نیازی ندارم.
- ولی به زور این کارو می کنم.
- حوصله جروبحث ندارم.
- مگه تو این کارو نکردی؟
داد زدم:
- آرتیمان من روانشناسم.
- تا حالا رشته ی تحصیلی منو پرسیدی؟
- رشتت؟
- فوق لیسانس روان پزشکی.
- یعنی من دیوونم؟
- مگه من دیوونه بودم؟
- هه هه چه جالب.
- راست گفتم.
- من حرفی نزدم ، فقط الان می خوام کسی باهام حرف نزنه.
چرخ و فلک وایستاد ، اشکام رو صورتم خشک شد ، گفت:
- کی بود اون؟
- به تو چه؟
- به من ربط داره.
- خواهش می کنم.
صداش بالا رفت:
- پرسیدم کی بود؟
- نامزد سابقم ، که چی؟ حال من بده تو باز از اون سوال می پرسی.
دوباره حرکت کرد ، آرتیمان با آرامش گفت:
- دوسش داشتی؟
حرصم گرفته بود ، گفتم:
- آره خیلی ، خیلی زیاد ، عشقم بود ولی الان دیگه مرده.
- پس چرا دروغ گفتی که چیزی از عشق نمی دونی؟
- اونو دروغ نگفتم ، الان دروغ گفتم.
با خنده گفت: چرا؟
- خوب حرصم گرفت.
- اگه دوست داری تعریف کن.
- وقتی هجده سالم شد ، تک و توک خواستگارام پیدا شدن ، تو بیست سالگی تقریبا خیلی خواستگار داشتم ، رضا هم یکی از اونا بود ، دلیلی که باعث شد ازش خوشم بیاد رشتش بود ، اون موقع بیست و شش سالش بود ، روانشناس بود ، یکی دیگه از دلیلاشم این بود که همیشه می خواستم یکی که فاصله سنیش باهام از چهار سال به بالائه باهام ازدواج کنه ، با اینکه مامانم نبود ولی قبول کردم ، خیلی مهربون بود ، بابا هم خیلی قبولش داشت و من از اینکه آدم مطمئنیه خیالم راحت بود چون بابا اونو می شناخت ، خانوادش تو کانادا زندگی می کردن ، برا خواستگاری مامانش و خواهر کوچکترش اومده بودن ایران ، بالاخره نامزد کردیم ولی به خواسته ی خودم عقد نکردیم ، نمی دونم چرا ولی دوست نداشتم عقد شیم ، یعنی خدایی بود ، پنج ماه از عقدمون گذشت که یه روز رفتم دفترش ، مثه سورپرایز ، صدای خنده ی یه دختره رو شنیدم ، همین که باهاش بود ، نجمه ، یکی از بچه های دانشکده اش بود ، صدای دختره رو شنیدم که می گفت: رضا یا من یا اون. رضا هم گفت: صبر کن ، پیشی ملوسم گناه داره ، آخه خیلی دوسم داره. بعد دوتایی خندیدن منم سریع رفتم تو یهو رضا منو دید ، می خواست آرومم کنه ولی من حلقه ام رو دراوردم و پرت کردم رو میزش ، از اون روز به بعدم ندیدمش تا الان هرچی هم واسطه فرستاد ، نه من نه بابام قبول نکردیم ، هیچ وقت عاشقش نبودم ، فقط ازش خوشم میومد. الانم که دیدی هنوز با همن.
- برات مهمه؟
- چی؟
- اینکه اونا هنوز با همن؟
- آرتیمان چی رو می خوای بفهمی؟
- جواب بده.
- نه برام ارزش نداره ، فقط یه خورده عصبی شدم.
- من تو رو درک می کنم.
- حالا بیخیال چقدر من مهم شدم ، همش راجب من حرف می زنی.
- کلات کج شده.
خندم گرفت ، خندیدم و کلام رو صاف کردم ، تا آخرش که دور بزنیم ، کلی خندیدیم ، برا همین دیگه یادم رفت ، رضا رو دیدم ، پیاده شدیم به بالا نگاه کردیم ، اونا هنوز بالای بالا بودن ، رو به آرتیمان کردم و گفتم:
- بستنی می خری بخوریم؟ تا اینا بیان پایین پیر میشیم.
- باشه.
رفتیم سمت کافی شاپش ، یهو به موضوعی که تو فکرم بود بلند بلند خندیدم ، آرتیمان گفت:
- چی شده دیوونه؟
- ولش کن.
- چی شده بگو خوب؟
- اگه بگم ، قول میدی بعدش چیزی نگی؟
- بگو.
- چقدر ما شبیه دوست دختر ، دوست پسراییم.
و دوباره خندیدم ، اونم خندید ، بعد آروم گفت:
- چه اشکالی داره؟
جوابش رو ندادم ، مثلا نشنیدم ، نشستم رو یه میز تا اون بره بستنی بخره ، بعد از رفتن اون ، نمی دونم از کجا دوباره این پسره ی نحص اومد و نشست رو به روم

با عصبانیت گفتم:
- به چه حقی میای می شینی کنارم؟
- بذار حرف بزنیم ، تو نمی دونی چه اتفاقی افتاده.
- اگه نمی دونستمم الان کامل برام روشن شد.
- به خدا مجبور شدم...
داد زدم:
- آرتیمان ، آرتیمان کجایی؟
- اون پسره بی اِفت بود؟
- به تو مربوط نیست ، آرتیمان.
سریع خودش رو رسوند و گفت:
- چی شده نوشیکا؟
- ایشون مزاحمن.
به سمت رضا رفت ، وایییییی ، چه غلطی کردم اینو صدا کردم ، الان دعوا راه می ندازه ، نوشیکا جان نه که تو تحفه ای ، سر تو دعوا می کنن ، نه این شعور داره ، روان پزشکه ، دعوا نمی کنه. از رو صندلی بلندش کرد ، تقریبا با دست هولش داد و گفت:
- دیگه نبینم طرف زن من بیای.
اینو گفت و ولش کرد ، بعد اومد طرفم ، دستم رو گرفت و با هم رفتیم سمت چرخ و فلک با تعجب نگاش کردم ، یهو گفت:
- هان؟
- چه غیرتی.
- ول کن حالا من یه چیزی گفتم.
- رو پیشنهادت فکر کردم ، جوابمم مثبته.
وایستاد ، یعنی در واقع خشک شد سرجاش ، رو به من گفت:
- بگو جون آرتیمان ، تو رو خدا بگو راست میگی.
- دروغم چیه دیوونه؟
- یعنی تو کس دیگه ای رو دوست نداری؟
- مثلا کی؟
- ولش کن ، چقدر زود ، مگه نگفتی می خوای فکر کنی؟
- حالا این که گفتمو فراموش کن بذار برم فکر کنم ، دوباره جواب میدم.
- نوشیکا شرایطم رو بهت گفته بودما ، خواهش می کنم شوخی نکن.
- اِ بس کن دیگه.
- منظورم اینه که مطمئن باشم از عشقت؟
- بچه ها اومدنا.
از قصد بهش جواب ندادم ، زوده حالا بهش بگم دوست دارم ، اییییییییی ، رفتیم پیش بچه ها ، سپهر گفت:
- خوب بریم شام بخوریم؟
ناهید با حالت مظلومی گفت: بچه ها؟
- چیه؟
- ماشین سوار نشدیم.
آدرین- آخ راست میگه ، چقدر دلم برات سوخت ناهید.
امیرعلی- بیچاره از وقتی اومدیم نشسته رو صندلی.
چیستا- خاک تو سر بی عرضت کنن ، ترسو.
خندیدیم ، رفتیم سوار ماشین برقی شدیم و بعد هم همونجا پیتزا خوردیم ، برگشتیم خونه ، همه گرفتیم خوابیدیم.
چقدر زود سیزده روز گذشت ، تمام شد دیگه داریم بر می گردیم ، رفتیم بازار کلی خرید کردیم ، خیلی خوش گذشت بهم ، یکی از بهترین عید های زندگیم بود ، ظهر حرکت می کردیم ، قراره تو راه واسه نهار وایستیم و سیزدرم به در کنیم ، خلاصه همه ی وسایل رو جمع و جور کردیم ، فقط واسه نهار یازده تا ساندویچ کالباس خریدیم ، همه تو سالن بودن و من تو اتاق داشتم به خودم نگاه می کردم. هیچ وقت رنگ موهام رو دوست نداشتم ، اجازه ی رنگ کردنش هم نداشتم ، تازه تا قبل از اینکه نامزد کنم بابا اجازه نداده بود ابرو هام رو بر دارم ، از اون به بعد ابرو هام رو تمیز می کنم ، بیشتر کسایی که رنگ موهام رو می دیدن خوششون میومد ولی من دوسشون نداشتم ، البته نه اینکه بدم بیادا فقط ترجیح میدادم چشم و ابرو مشکی باشم مثه همه ی دخترایی که اطرافم هستن ، به موهام تل زده بودم ، کرم پودر و ریمل زدم و یه رژلب نارنجی رنگ ، شال مشکی ، مانتوی آبی نفتی و شلوار لی مشکی ، صندل های مشکی رنگ رو پام کرده بودم ،کیف مشکی رنگ رو کج انداختم و با اتاق خداحافظی کردم ، وسایلم رو آدرین برده بود تو ماشین ، تو کل ویلا چرخ زدم ، رفتم پایین ، همه سوار ماشین شده بودن ، آدرین پشت فرمان ماشین آرتیمان نشسته بود و آرتیمان هم کنارش ، ناهید پیش ستایش و آرشام بود ، آدرین در ماشین رو باز کرد و گفت:
- نوشیکا بیا پیش ما.
به سمت ماشین رفتم ، کنار در آدرین وایستاده بودم و گفتم:
- شماها برسین خسته اید ، نمی تونید منو برسونید.
- نمیای خونه ی ما؟
- نه باید برم خونه پیش بابا ، مرسی.
آرتیمان- بیا بشین می رسونیمت ، فقط باید دنبال بابا هم بریم ، اشکال نداره؟
- نه ، مهم نیست.
رفتم نشستم پشت ، یکم که گذشت خوابم برد ، با تکون های ماشین چشم باز کردم ، خواب آلود به آدرین گفتم:
- کجاییم آدرین؟
- نزدیک پارک جنگلی ، پنج دقیقه دیگه می رسیم.
صاف نشستم و شالم رو درست کردم ، از پشت به آدرین و آرتیمان نگاه کردم ، چقدر این دو نفر تو زندگیم نقش های مهمی دارن ، مخصوصا آدرین ، چقدر من تو زندگیشون نقش دارم ، چقدر خوب که به طور کاملا تصادفی با آدرین آشنا شدم ، آرتیمان رو دوست دارم و آدرین مثل حامیمه ، مثل داداش نداشتم می مونه ، خیلی دوسش دارم ، همیشه ازش ممنونم ، رسیدیم به پارک جنگلی ، زیر انداز رو توی یک آلاچیق پهن کردیم و شروع به خوردن نهار کردیم ، بعد هم چمن های همونجا رو گره زدیم و آرزو کردیم ، سبزمونم دیروز انداختیم تو دریا ، دوباره نشستیم تا خستگی در کنیم.
ناهید- وای پدرمون درومد تو این ترافیک ، بیچاره راننده ها.
- مگه ترافیک بود؟
هیلدا- وا ، نوشیکا ، خوبی؟
آدرین- آخه نوشیکا جان خواب تشریف داشتن.
هیلدا- آها.
- بچه سوم اردیبهشت تولدمه ، بهتون زنگ می زنم ولی گفته باشم از الان جای دیگه ای نرید ، پنجشنبه هم میوفته ، همتونم باید بیاین.
امیرعلی- الان لای منگنه قرارمون دادی دیگه.
خندیدیم و بیست دقیقه بعدش ، از هم خدافظی کردیم چون ممکن بود تا تهران همدیگه رو گم کنیم ، سوار ماشین شدیم ، رفتیم دنبال آقای بزرگ مهر ، با یک چمدان سوار ماشین شد و رفت جلو نشست ، آرتیمان هم نشست کنار من ، به محض ورود پدر جون گفتم:
- سلام آقای بزرگ مهر خوب هستین؟
- ممنون ، تو خوبی دخترم؟
- مچکر ، ببخشید مزاحم شدم.
- نه عزیزم این چه حرفیه؟
- عذر می خوام.
رسیدیم تهران ، دم خونه پیاده شدم و ازشون خدافظی کردم و قول گرفتم که برا تولدم پدر جون هم حتما بیان ، رفتم تو خونه ، داد زدم:
- بابا؟ بابا؟
تو سالن نشسته بود ، رفتم پیشش.
- سلام بابا.
- سلام خوبی؟
- ممنون.
ماچش کردم ، اونم همین طور ، رفتم تو اتاقم لباسام رو عوض کردم و همه ی لباسام رو مرتب کردم بعد رفتم پایین پیش بابام نشستم و گفتم:
- بابا؟
- بله؟
- می خوام امسال یه تولد بزرگ بگیرم ، تو خونه ی خودمون شماهم باید باشین. باشه؟
- کِی؟
- روز تولدم ، تولدم کِیه؟
- فکر کردی نمی دونم؟ سه اردیبهشت.
- چه خوب که یادتونه ، فکر کردم مثله سالگردای ازدواجتون با مامان یادتون رفته باشه. راستی شما نمی خوای دوباره ازدواج کنی؟ مامان که رفت.
- چرا یه نامادری میارم برات از خودت سرتق تر.
- آدمش می کنم.
- تو خودت اول ازدواج کن...
- راستی می دونین کیا رو دیدم؟
- کیا؟
- آقای شمسی و نامزدشون نجمه خانم.
- پسره ی آشغال ، اگه نبود که الان تو اینطوری نبودی.
- بابا.
- آتریسا یه خواستگار برات پیدا شده ، اسمش پوریا سعیدیه ، مهندسی عمران خونده ، خودش شرکت داره ، ماشینش سانتافس ، خونه هم داره ، نزدیکای خودنه ی خودمونه ، 120 متر ، تک فرزنده ، باباشم قبلا با شرکتمون کار می کرده ، تحقیقم کردم ، خیلی پسر خوبیه ، بگم بیان ببینی؟
- نمی دونم.
- می دونم اگه مامانت بود راحت تر بودی و می تونستی باهاش حرف بزنی اما دخترم پای کس دیگه ای در میونه؟ با کسی دوستی که می خوای باهاش ازدواج کنی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- نه ، اصلا اینجوری نیست ، فقط بعد اون قضیه به یکم وقت احتیاج دارم ، بذارید یکم بگذره ، به این یکی هم جواب منفی بدید ولی قول میدم راجب خواستگار بعدی فکر کنم.
- هرطور خودت می دونی.
روی تخت نشسته بودم و فکر می کردم ، بعد از دانشگاه همیشه خسته میومدم و می خوابیدم ولی امروز اصلا خسته نیستم ، انگار منتظر یه اتفاقم ، تو همین فکر پرسه می زدم که گوشیم زنگ خورد ، شماره ی آرتیمان بود از بعد مسافرت نه با آرتیمان و نه با آدرین حرف زده بودم ، جواب دادم:

- بله؟
- سلام ، آرتیمانم.
- خودم شناختم ، چیکار داری؟
- هنوزم سر حرفت هستی؟
- کدوم حرف؟
- همون که تو پارک گفتی.
- خوب... معلومه.
- بریم بیرون برا نهار؟
- ساعت یک بیا جلوی خونمون ، منتظرتم.
- خدافظ.
قطع کردم ، به ساعت پاتختی نگاه کردم ، دوازده و نیم بود ، اصلا حواسم به ساعت نبود ، مثه جت پریدم تو حموم تا بوی عرق ندم ، وقتی اومدم بیرون بیست دقیقه به یک بود ، اول موهام رو خشک کردم و دمب اسبی بستم ، بعد مانتوی سفید رنگم رو با شلوار لوله تفنگی مشکی پوشیدم ، نشستم جلوی آینه اول پنکک زدم ، بعد رژگونه سرخ آبی ، خط چشم کشیدم و رژلب صورتی زدم ، شال سفید رنگم رو سر کردم ، چون دیر شده بود یه تل زدم و به سرعت کفش های سفید رنگ پاشنه ده سانتیم رو پوشیدم ، کیف رو بیخیال شدم ، عینک آفتابی و موبایلم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم ، بابا خونه نبود ، بیرون رفتم ، ساعت یک و ده دقیقه بود ، ماشین آرتیمان رو جلوی خونه دیدم ، حواسش نبود سریع رفتم و سوار شدم:
- سلام.
ترسید ، برگشت و نگام کرد ، با دیدنم لبخند زد و گفت:
- سلام ، دختر بد قول.
در ماشین رو بستم و حرکت کرد ، یکم که گذشت رسیدیم به یه رستوران خیلی شیک ، رفتیم تو ، سفارش جوجه کباب دادم ، آرتیمانم چنجه سفارش داد ، تا قبل از آوردن وسایل غذا هیچ کدوم هیچی نمی گفتیم ، از صبح فقط یه لیوان چایی خوردم دارم ضعف می رم ، وقتی داشتن ، ماست و سالاد و نوشابه و غذاهارو روی میز می چیدن ، مردم ، دوست داشتم لیمو رو روی جوجه کبابم بریزم ، ولی زورشو نداشتم ، به آرتیمان گفتم:
- آرتیمان ، لیمومو می ریزی رو جو جه ام؟
- باشه.
شروع به خوردن کردیم ، آرتیمان صحبت رو شروع کرد:
- می تونم یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
- قول میدی ناراحت نشی؟
- بگو.
- تو آدرین رو دوست داری؟
غذا پرید تو گلوم و به سرفه افتادم ، بیشعور این دیگه چه سوال بی ربطیه؟ نوشابه رو باز کرد و برام ریخت تو لیوان ، چند قلپ نوشابه خوردم و گفتم:
- آدرین خیلی مهربونه ، مثل حامیم می مونه ، مثل برادرم ولی فکر نمی کنم اتفاقی افتاده باشه که باعث شه همچین فکری بکنی.
- آخه آدرین به خاطر تو ، پگاهان رو ول کرد ، می دونی خب تو همیشه خیلی با آدرین خوبی ، خیلی نگرانشی ، اونم همین طور.
- اون به خاطر من با پگاهان به هم نزد ، به خاطر خودش این کارو کرد.
- اگه بهت بگم منو انتخاب کن یا آدرین رو کدوم رو انتخاب می کنی؟
یه لحظه ساکت شدم ، مطمئن نبودم از فکری که می کردم ، چند دقیقه توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- برا چی؟ اصلا یعنی چی؟
- اگه آدرین بهت بگه دوست دارم ، باهاش میری؟
دوباره خیره نگاهش کردم ، چه داستان عجیبی شد ، می خواستم با آدرین ازدواج سوری کنم ، ولی عاشق برادرش شدم ، به هیچ وجه حاضر به شکستن دل آدرین نیستم ، چون دوسش دارم ولی عاشقش نیستم ، مطمئنم که آدرین اینو نمیگه برا همینه که انقدر قاطعانه عاشق برادرش شدم و به برادرش جواب مثبت دادم ، اما اگه یه روزی آدرین دوسم داشته باشه ، داخل یه منجلاب بزرگ میشم ، مطمئنم ، اما این اتفاق نمیوفته ، آدرین بهترین دوستمه ، با صدای آرومی گفتم:
- نمی دونم.
- من برادرم رو بیشتر از خودم دوست دارم...
- خواهش می کنم ادامه نده ، الان مخم می ترکه.
- باز یه لحظه فکر کردم میشایی.
- این عکس میشا رو نداری به من نشون بدی؟
- چرا دارم.
- واقعا؟
کیف کوچکش رو که مدارک ماشینش توش بود باز کرد و یه عکس بزرگ از توش دراورد ، گذاشت رو به روم ، چند لحظه به عکسه نگاه کردم ، بعد برش داشتم و از نزدیک دیدمش ، با تعجب به عکس نگاه می کردم ، رو به آرتیمان گفتم:
- اینکه منم ، چیکار می کنی؟ میشا رو نشونم بده ، اصلا این عکس رو از کجا آوردی؟
- حالا بهم حق میدی با میشا اشتبات بگیرم؟
- یعنی این واقعا میشائه؟
- خوب آره.
- چطوری دوتا آدم انقدر شبیه هم میشن؟
چیزی نگفت ، عکس رو پس دادم ، گفت:
- نوشیکا به هم می رسیم نه؟
- اگه تو بخوای.
- واقعا دوسم داری؟
با مکث گفتم:
- خوب آره ، انگار بهش می گن عشق.
- من عاشقتم.
خندیدم ، بعد گفت:
- کِی بیایم خواستگاری؟
- واقعا میای؟ همش احساس می کنم داری باهام شوخی می کنی.
- شوخی چیه؟ دیوونه؟
صداش رو بالا برد طوری که همه بشنون گفت:
- من عاشقتم ، این نمی فهمه ، یکی بهش بگه دوسش دارم.
همه با تعجب نگامون می کردن ، با تشر گفتم:
- آبرومون رفت آرتیمان ساکت شو.
این مردم بیشعورم شروع کردن به دست زدن ، داشتم آب می شدم ، برا همین پاشدم و از رستوران بیرون رفتم ، کنار ماشین وایستادم ، چند دقیقه بعد آرتیمان اومد ، در ماشین رو باز کرد و نشستیم ، رو به من کرد و گفت:
- چرا غذاتو نخوردی؟
- سیر شدم.
- ببخشید.
- اون چه کاری بود؟
- خوب راستشو گفتم.
- کِی؟
- چی کِی؟
- کی عاشقم شدی؟
- اونشب بود ادای مستارو دراورده بودم ، اون حرفارو بهم زدی ، همون موقع.
- آرتیمان واقعا می خوای زنت بشم؟ پشیمون می شیا.
- چرا؟
- چون من آشپزی بلد نیستم ، خونه داری بلد نیستم ، دارم درس می خونم ، بعدشم می خوام برم سرکار ، مادر ندارم ، خواهر ندارم ، خانواده ام طوری که خیلی صمیمی باشیم باهم ندارم.
- دوسم که داری؟
- آره خوب.
- همین کافیه. بعدشم خودم کمکت می کنم دکتراتو بگیری ، بعدشم دوتا مطب بغل هم می زنیم ، فقط قول بده با چشات مریضامو ندزدی.
- تو هم نباید خانما رو ویزیت کنی.
بلند بلند خندید ، من هم خندیدم ، بعد گفتم:
- راست گفتی که روان پزشکی؟
- دروغم کجا بود؟
- چه خوب.
- مامانتم پیدا می کنم ، قول میدم.
- ممنون.
یکم ناراحت شدم ، با یادآوری مامان ، آرتیمان گفت:
- آهو کوچولو ناراحت شده؟
- آرتیمان.
- بله؟
- تو معنی اسمم رو از کجا می دونی؟
- میشا بهم گفته بود.
- آخه من تا حالا اسم خودم رو جایی نشنیده بودم ، بعد تو چه جوری معنیش هم می دونی؟
- ببخشید... نوشیکا تو از چه حیوونی خوشت میاد؟
- این دیگه چه سوالیه؟
- بگو دیگه.
- آهو ، عاشق آهوام.
- بچه آهو درسته؟
- بچه آهو ، آفرین.
- به خاطر اسمت یا چشمای آهوییت؟
- هیچ کدوم ، به خاطر پاهای تند و تیزی که داره ، توچی؟
- من عقاب رو دوست دارم.
- با چشمات نمی تونی منو بگیری.
- با قلبم که می تونم.
- من از عقابم تیز ترم.
- اولین بار که دیدمت فکر کردم یه پیشی کوچولو رو به رومه.
- به خاطر چی؟
- به خاطر چشمات ، برق می زدن.
- تو که قبلا میشا رو دیده بودی.
- چشماش ، جذابیت چشمای تو رو نداشت.
لبخند زدم ، منو به خونه رسوند و به بالا رفتم.
بالاخره روز تولدم رسید ، بابا سه تا کارگر آورد تا خونه رو مرتب کنن و غذا درست کنن ، کیک هم سفارش داده بودیم ، بیستا هم بادکنک باد کرده بودن گذاشته بودن تو سالن ، نشستم جلوی میز آرایش اول پنکک زدم ، بعد که یکم روشن تر شدم ، رژگونه صورتی زدم ، خط چشم مشکی کشیدم ، خط چشم جذابیت چشمام رو زیاد می کرد ، چشمام همیشه برق می زدن ، درست مثل گربه ، اما حالت آهویی داشتن ، رنگ چشمام سبز تیله ای خیلی عجیبیه ، چشمام باعث زیباییم میشه ، همیشه همه عاشق چشمام میشن ، موهام قهوه ای رنگه اما نه یه قهوه ایه عادی بلکه قهوه ای خیلی روشن ، یه کوچولو به نارنجی می خورن ، نمی دونم رنگ موهام و چشمام به کی رفته چون مامان و بابام هردو مشکی اند ، بینیم به صورتم میاد ، حالت عمل کرده نداره اما تقریبا قشنگه ، لب های باریک و بلند که وقتی لبخند می زنم تمام صورتم رو می گیرد ، لب هام کپ مامانم بود ، ریمل زدم و بعد یه رژلب تقریبا بنفش رنگ ، از سایه خوشم نمیاد پس نمی زنم ، بلند شدم ، تاپ لیم رو پوشیدم ، شلوار لی مشکی جذب و بعدش هم کت کوتاه آستین سه رپ ست شلوارم رو تنم کردم ، موهام رو صبح شینیون کرده بودم ، از اتاق بیرون رفتم ، از پله ها پایین رفتم ، بابا یه ارکستر کوچولو چهار نفره آورده بود ، سرپرست گروهشون اومد پیشم و گفت:
- چه آهنگ هایی رو دوست دارید که بزنید؟
- اوممممم ، آهنگ ای جونم سامی بیگی ، غیر معمولی چاوشی ، مجنون معین ، چند تا آهنگ بگم؟
- تا ساعت چنده تولدتون؟
- یک نیم ، دو.
- فکر کنم حدالقل بیستا آهنگ بشه.
- من چندتا می گم شما خودتون بقیه اش رو انتخاب کنید ، اومممم ، ناری ، حنا ، چه احساس قشنگی ، دی جی ، چندتا تولد ، این حس قشنگو مدیون تو هستم ، اون آهنگه که میگه می خوام باور کنی چقدر دوست دارم ، با همه چی آرومه ، بقیه شم خودتون انتخاب کنید ، فقط چندتا تولد هم توش باشه ، ممنون.
- خواهش می کنم.
- فقط آهنگ غیر معمولی رو هروقت گفتم بزنید.
- چشم.
- مرسی.
بابا روی مبل نشسته بود ، کت و شلوار مشکی رنگ ، یه مرد 45 ساله جذاب ، مثل همیشه ، کسی که تمام جوونیش رو کار کرده و هنوز هم از کار کردن خسته نشده ، بابام همیشه جوون ترین پدر نسبت به بقیه بوده ، من و بابام فقط 21 سال اختلاف سنی داریم ، با مامانم هم 20 سال اختلاف دارم ، همیشه فکر می کردم اگه فاصله سنی بچه با پدر مادرش کم باشه ، رابطه شونم بهتره اما بابا بهم نشون داد که فکرم کاملا غلطه ، انقدر اختلاف داشتن که بعد من دیگه بچه دار نشدن ، فقط هم مامان همیشه باهام صمیمی بود ، رفتم کنارش نشستم ، رو بهش گفتم:
پاسخ
 سپاس شده توسط [ niki ] ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، s1368 ، kh.h ، kamiyar35629 ، gisoo.6 ، پری خانم ، فاطی کرجی ، maryamam ، Berserk ، SOGOL.NM


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 07-08-2013، 9:30

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان