اخطار‌های زیر رخ داد:
Warning [2] count(): Parameter must be an array or an object that implements Countable - Line: 865 - File: showthread.php PHP 7.4.33 (Linux)
File Line Function
/showthread.php 865 errorHandler->error




 


امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان من :پیشگو

#1
اینو خودم نوشتم...این فعلا دو سه صفحه ش هست.دوباره مینویسم..هنوز اسم انتخاب نکردم.
بخش اول:زیر زمین:
با تمام توانم جیغ میکشم.صدایم در ان فضای تاریک و پر از بوی نم و خاک ,بار ها و بار ها منعکس میشود.
در ان تاریکی مطلق و ان مکان زیر زمین مانند که تنها منبع روشنایی ان شمعی کوچک و در حال اب شدن است است,تنها چیزی که میبینم صورت های شرور و رنگ پریده ای است که با صدای خفه ای با یکدیگر حرف میزنند.صورتم از وحشت هم رنگ انها شده و چشم های از وحشت گشاد ده ام,با ان چشم های قرمز و خون الود,تفاوت چندانی ندارد.بوی شدید نم و خاک مانع تنفسم میشود .دیگر قادر به نفس کشیدن نیستم .در حال خفگی و مرگم.از وحشت!از بوی نم و خاک!از تعجب و حیرت ترسناکی که همه ی وجودم را در بر گرفته!نمیدانم!
خدای من!اینجا دیگر چه خبر است؟من کجایم؟ زمزمه های ترسناک!نمیفهمم چه میگویند!
نگاهی به اطرافم می اندازم.نفسم بند می اید!دست های لاغر ,رنگ پریده و اسکلت مانندی مرا کشان کشان میبرند.
نه تنها قدرت نفس گشیدن,که دیگر قدرت فکر کردن هم ندارم.
اما نه!نه!مسلما من دیوانه شده ام.اگر هم نشده ام به زودی خواهم شد.بله .یا دیوانه شده ام و یا خوابم!
محکم دستم را فشار میدهم.ناخن هایم را در دستم فرو میکنم.ارزو میکنم خواب باشم و این ها همه جزیک کابوس محض چیزی نباشند...مسلما دارم خواب میبینم!قطعا تا چند لحظه ی دیگر با صدای زنگ ساعت یا کوبیدن در بیدار میشوم و مثل روز های عادی دیگر به مدرسه میروم.
به خودم می ایم.نه!من خواب نمیبینم!نهع خوابم و نه دیوانه شده ام!اگر با این همه وحشت,الان عقل از سرم نپریده باشد.......اما مطمئنم که این صحنه ها حقیقی اند,...نه خواب و نه جنون!حقیقت!حقیقت محض!
افکارم,افکار رویایی ام,که واقعا دوست دارم حقیقی باشند را از سرم بیرون میکنم.میدانم که دارم به خودم دروغ میگویم!و میدانم که فایده ای ندارد!
دوباره وحشت سراسر وجودم را در بر میگیرد.چشم هایم تار میبینند. صورت های رنگ پریده,چشم های قرمز,اجسام قهوه ای و خاکستری,نور مات شمع, و همه و همه چیز را تنها به صورت خط .های سفید و سیاه میبینم.دست هایم از فشاری که ان انگشتان اسکلت مانند به ان وارد میکنند ,درد میگیرد


اشکالی داشتم بگین
پاسخ
 سپاس شده توسط pink devil ، ...Sara SHZ... ، serpico ، ps3000 ، Armina ، mina77 ، خانوم گل ، *elahe* ، mohammadreza... ، dorsa jojo ، sadaf3 ، naghmeh.dorani ، Snow-Girl
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
داستان من :پیشگو - یونی سوان - 10-04-2012، 14:53
RE: داستان........... - ps3000 - 11-04-2012، 16:34
RE: داستان........... - ps3000 - 11-04-2012، 21:59
RE: داستان........... - ~SoLTaN~ - 17-04-2012، 20:14
RE: داستان........... - mina77 - 17-04-2012، 20:18
RE: داستان........... - ~SoLTaN~ - 17-04-2012، 20:24
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 21:23
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:06
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:28
RE: داستان........... - ps3000 - 17-04-2012، 22:45
RE: داستان........... - ps3000 - 18-04-2012، 14:16

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان