امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بغض قلم ❥ ..

یِع وَقتاییع بٰایَد قَبول کُنی کِع دیٖگٍعـ بِهِشـ نِمیرسیع
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00
آگهی
به نظرم دلتنگی شکل سیم خارداره، میپیچه دورت، هر چی بیشتر میگذره، هر چی بیشتر تلاش میکنی که ازش رها شی، فقط بیشتر آسیب میبینی... یه وقتایی انقد فرو میره تو گلوت که نفس کشیدنتم مشکل میشه :')
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00
اگه نمیخواستی بمونی...
چرا منو عاشق خودت کردی؟؟؟؟؟?????
دوست داشتن به تعداد دفعات گفتن نیست!
حسی است
که باید بی کلام هم لمس شود.
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00
دوستان اینجا عکس نوشته نزارید !



+


با بوسیدن توست که مهربان میشوم ؛
من به تمام آدم‌هایِ مهربانِ دنیا مشکوکم..!
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ ، sama00
برای به یاد آوردن یه نفر، ‌یه بهانه‌ی کوچیک کافیه، اما کی می‌دونه برای فراموش کردن، چند سال باید بگذره؟ از کجا معلوم که با مرگ، همه‌ی خاطرات فراموش می‌شن؟ کاش آدم آرزوهاش رو توی دنیا بذاره، خاطراتش رو به گور ببره.
توی قدیمی‌ترین عکسها، همیشه یه نفر هست، که هیچ‌وقت لبخندش کهنه نمی‌شه.
یه روز همه‌ی آدما، می‌رن سراغ یه عکس قدیمی، کنار یه عشق قدیمی، زل می‌زنن به یه بغض قدیمی و می‌گن؛ «خیلی ممنون، که یه روز با تمام وجود دوستم داشتی»
پویا_جمشیدی
 سپاس شده توسط sama00
دیر و زودش مهم نیس!
مهم اینه خواسته هات بشه داشته هااااات (:
آمین!
 سپاس شده توسط sama00
میگفت دلم میخواست پسر باشم …!
نه برای اینکه از دختر بودن و لاک و رژ صورتی یا کفش بلند و دامن چین دار بدم
می آمد…فقط برای اینکه میخواستم بعضی محدودیت ها را نداشته باشم!
میگفت این فکر از پنج شش سالگی توی سرم افتاده بود درست از همان تابستانی که برادرهایم ساعت های زیادی توی کوچه با دوستانشان بازی میکردند و من در خانه با عروسک هایم …و گاهی آنقدر حوصله ام سر میرفت که دلم میخواست گریه کنم … دوست داشتم مثل آنها درآن روزهای بلند چند ساعتی را بیرون از خانه باشم
اما نمی شد چون برای دختر زشت بود در کوچه بازی کند!
میگفت بزرگتر که شدیم از مدرسه
که برمی گشتیم آنها کیفشان را گوشه ای
می انداختند و دنبال بازی شان می رفتند و من تمام روزم پای دفتر و کتابهایم میگذشت چون برای دختر زشت بود درس نخواند!
دانشگاه که رسید آنها رشته های
مورد علاقه شان را در شهرهای دیگر گذراندند و من از رشته مورد علاقه ام گذشتم تا در شهر خودمان درس بخوانم چون برای دختر زشت بود دور از خانه بماند!
درس که تمام شد آنها سر کار رفتند و من خانه نشین شدم چون حداقل در خانه ما زشت بود دختر سر کار برود!
زمان ازدواج که رسید برادرهایم ابراز عشق کردند و با کسی که دوست داشتند ازدواج کردند ولی من نه …چون برای دختر زشت بود از دوست داشتن بگوید!
او می گفت و من در تمام مدت به این فکر میکردم تا زمانی که معمولی ترین کارها برای خیلی از دخترها زشت باشد و دخترها طوری بار بیایند که بشود به جایشان برایشان تصمیم گرفت باید هم درصد زیادی از دخترها آرزوی پسر بودن داشته باشند!!!
 سپاس شده توسط _ƇRAƵƳ_ ، ❤nila❤
اندازه یه سر چوب کبریت دوست دارم!!!!!
کوچیکه ولی دنیارو به اتیش میکشه
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00
راز موفقیت در این اجتماع این است که یقین داشته باشیم همه تقریبا به یک اندازه بی شعورند اما جوری وانمود کنیم که انگار هرکدام از آنها بیشتر از دیگری می فهمد!
وودی آلن
 سپاس شده توسط sama00
حضورت بهانه ایست
برای ادامه ی مهال بودن ناباوری هایمان
 سپاس شده توسط sama00


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان