ارسالها: 1,037
موضوعها: 546
تاریخ عضویت: Oct 2020
سپاس ها 11982
سپاس شده 12016 بار در 7233 ارسال
حالت من:
08-01-2021، 20:44
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-01-2021، 22:54، توسط THEDARKNESS.)
دوستان بیاین اینجا یه خاطره خنده دار تعریف کنید تا همه فیض ببرن.
یه بار کلاس نهم تو محرم بچه ها میرفتن برای مداحی بعد یکی از بچه های کلاس هفتمی رفت و شروع کرد به مداحی بنده خدا صدای خوبیم نداشت و همه داشتن زیر زیرکی میخندیدن تا اینکه یه دفعه شیشه یکی از کلاسا بوم صدا داد و شکست دیگه هیچ کس نتونست جلو خندشو بگیره و همه زدن زیر خنده کلا صف و مدرسه رفت رو هوا.
سپاس بدید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا
ثبت نام کنید یا
وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
ارسالها: 655
موضوعها: 45
تاریخ عضویت: Dec 2020
سپاس ها 17948
سپاس شده 15149 بار در 8914 ارسال
حالت من: هیچ کدام
کلاس هشتم بودم...دبیر زبانمون خیلی ساده بود و اذیتش میکردیم
بعد تازه موس بی سیم اورده بودن برا کامپیوتر کلاس ...
بعد موس رو دادم به یکی از بچه ها ته کلاس...
بعد خودم رفتم جلو دیتاشو و به دبیر زبانمون گفتم
من یه چیزی اختراع کردم وصل میکنی به کیس کامپیوتر بعد دیگه موس نمیخواد
هرچی بگی کامپیوتر انجان میده D:
بعد فاز گرفته بود حرف میزد مثلا مای کامپیوتر رو بازکن..
بعد رفیقم از ته کلا باز میکرد D:
یه بیستم بم داد D:
یعنی من با خنده باش حرف میزدم...
خلاصه یه چند وقت ایسگاه بود تا اینکه فهمید و....
خودتون تاتهش برید دیگه =|
ارسالها: 11
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: Jan 2021
سپاس ها 1
سپاس شده 2 بار در 2 ارسال
حالت من:
یکی از خاطرات خنده دارم:کلاس پنجم بودیم بعد از کلاس من و هستیو زهرا یه چن نفر دیگه وایستاده بودیم تو کلاس یکوچولو صحبت کنیم زهرا هنش یه کیف شنگین میاورو اونروز کیف شنگین رو پشتش بود روی میز اول نشسته بود مشغول صحبت شدیم یهو دیدیم زهرا نیس نگو یهو کیفش گیر کرده لای میز و نیمکت
لبخند بزن? ، نشون بده که قویتر از دیروزی??
ارسالها: 655
موضوعها: 45
تاریخ عضویت: Dec 2020
سپاس ها 17948
سپاس شده 15149 بار در 8914 ارسال
حالت من: هیچ کدام
کلاس شیشم بودم فکر کنم...خیلی تو فاز اجنه و اینا بودم...بعد یه حموم عمومی قدیمی تو روستامونه میگن توش جنه
با دوستام هماهنگ کردیم رفتیم اونجا احضار جن =|
بعد یکی از دوستام فندک باباشو اورده بود..میگفت اوردم از خومون دفاع کنیم .__. منم خر گفتم قبول
اقا شروع کردم به خوندن یه سری چرت و پرت که صداها زیاد شد D:
بعد یه دفعه یه چیزی به طرفم پرت شد از ترس داشتیم میمردیم دویدیم بیرون دیدم علی و محمد که قرار بود بیان وایستادن دم در دارن مارو میترسونن._.
بعد رفتیم توی زمین که پره علف خشک بود...
رفیقم با فندکش یه تیکشو روشن کرد گفت عوعوعو مثلا ماشین اتیش نشانیه =|
اره ماشین اتش نشانی کل زمینو اتیش زد =|
مهدی خاطره خاک برسریم دارم بگم؟ D: