امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان فداکاری یک دختر(حتما بخونید)

#1
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود….
ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
بشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا شک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
داستان فداکاری یک دختر(حتما بخونید) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط |мιѕѕ мєняαѕα| ، lady snow white ، AmItiSe ، Kamila❤ ، mohammadreza... ، benyamin ، னιSs~டεனσή ، ستایش*** ، Lordlas ، andrew711 ، sina.a1 ، pouya12 ، 1939 ، FARID.SHOMPET ، Z!P ، بهنام0241 ، сÜтε Đévìł ツ ، MINA JOON ، soltan616 ، Ayria ، ♫♪M.J.X♪♫ ، Snow-Girl ، kamiR ، farhad74 ، banikarim ، پيشي ي ملوس ، عارفه ، هاشم1 ، crazy_alone_boy ، naghmeh.dorani ، kame ، ..WonDerfull.. ، azary ، mehrzad.s ، غروب ، مهدی1359193 ، برکه ، Nazanin501 ، L.A.78 ، Atoosa2012 ، r10000 ، بهاره 1377 ، ♥TARANNOM♥ ، sasa. ، Yasmin30 ، SHERMION ، ○○ باران○○ ، mohamad amin1377 ، ... R.m ... ، mohamad4688 ، علی جوکر ، گل پری ، parmida.a ، farnosh ، namikaze ، zayn ، arooos ، محمد2000 ، bela vampire ، رهــ ـ ــا ، parisa16 ، aivdhv9 ، سایه 72 ، Elpadrino ، ♥bahar♥ ، ^gĥàŻáĽ^ ، گریس ، Sieiry ، AALLI ، kamiyar35629 ، miranoosh ، jinger ، پری خانم
آگهی
#2
می خوام گریه کنم خیلی قشنگ و پرمحتوا بود...........................
cof cof
پاسخ
 سپاس شده توسط lady snow white ، aCrimoniouSs ، sina.a1 ، پيشي ي ملوس ، sasa. ، arooos ، Sieiry
#3
هه اینجا چقدر روحیش فرق داره تا تو خونواده...SadSadSad
مر30.تاپ بود
به هرکی Sدادم دوست دارم...
توجوابش گفت:
Lotfan ba man tamas begirid...
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، sasa. ، arooos ، Sieiry
#4
فداکاریه خوبی بود من که درس بزرگی گرفتم:crying:
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، arooos ، Sieiry
#5
عالی بوووووووووووووووود . این یعنی عشق cryingcryingcryingcrying
آدما مثل عکسا هستند .
زیادی که بزرگشون کنی
کیفیتشون میاد پایین HeartHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط lady snow white ، aCrimoniouSs ، arooos ، Sieiry
#6
دخترا مگه فداکاری هم بلدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!Dodgy
بهتون پیشنهاد میکنم :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=89483
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، Sieiry
آگهی
#7
(24-11-2012، 17:39)farhad74 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
دخترا مگه فداکاری هم بلدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!Dodgy

پ نه پ...فقط شماها بلدین...واقعا خوشم نیومد..
اصلا قهرم..
داستان فداکاری یک دختر(حتما بخونید) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Sieiry
#8
دخترهاهمیشه اینن مر۳۰HeartExclamation
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، Sieiry
#9
یعنی هنوزهم ادم اینجوری پیدا میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اهههههههههههههه خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا
چه حماقتی که (می رانیم)وباز احمقانه میخوامت........
چه غروربی غیرتی دارم منHuhHuh
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، Sieiry
#10
خودمم اولش موندخ بودم ولی آخرش دیگه داشت اشکم در میومدcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcryingcrying
داستان فداکاری یک دختر(حتما بخونید) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط aCrimoniouSs ، Sieiry


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان