امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

روزی که امیر گریه کرد

#1
کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید .

امیر پنج ساله یک روز اردی بهشت ماه وقتی آب نو به حوض فیروزه ای انداخته بودند ، خلاف سنت اهل این خانه لباس هایش را درآورد و پرید وسط آب . آن روز پنج شنبه بود و ساعت دوزاده ظهر و هنوز خواهر برادرهای بزرگ تر از مدرسه برنگشته بودند . توی خانه امیر بود و ماماجانش و دو تا خواهر کوچک ترش .

سمانه و سمیرا که دو قلو بودند و سه سالگی شان تازه تمام شده بود .

ماماجان امیر که آمد توی حیاط دید که پسر توی آب حوض است و خواهر های دوقلو هم جیغ و داد می کنند . هر چه به امیر گفت که حالا وقت آب تنی نیست باید صبر کند تابستان بشود و الان هنوز هوا گرم نشده و اصلا با این کاری که امیر می کند برادرهایش بدعادت می شوند و آن ها درس دارند ، گوش نکرد .

برادرهای امیر - محسن و صمد می رفتند دنبال عاطفه و او را از مدرسه می آوردند . آن روز وقتی هر سه نفر با هم از مدرسه برگشتند ، دیدند امیر توی آب است و انگار کسی هم جلویش را نگرفته و خوششان آمد و برادرهای هم کیف های مدرسه را کنار حوض ول دادند و لباس کندند و پریدند توی آب.

پدرشان برای ناهار می آمد خانه . دکان آهنگری را می بست و می آمد ناهارش را می خورد و چرتی می زد و دوباره برمی گشت دکان را باز می کرد و تا غروب کار می کرد .

آن روز اردی بهشت ماه وقتی دید که رسم آب تنی را به هم زدند شاکی شد و کتک مفصلی به هر سه یشان زد . امیر را هم حبس کرد توی انباری و درش را قفل کرد و رفت . ناهار هم نماند . ماماجان بیچاره هر چند وقت می رفت و امیرجانش را صدا می کرد . خیالش راحت می شد و بر می گشت به کارها می رسید . غروب شد و شب شد و پدر بر نگشت . ماماجان دم در انباری نشسته بود و بچه ها هم کنارش بودند که پدر آمد . از دم غروب به این طرف ماماجان هر چه امیر را صدا کرده بود جوابی نشنید و همین بود که بسط نشسته بود کنار انباری و بچه ها یکی آمده بودند ور دل ماماجانشان .

در را باز کرد و همه دیدند که امیر آرام خوابیده است . پدر امیر را بغل کرد و آورد توی رخت خوابش دراز کرد . امیر ناهار نخورده بود و شام هم نخورد .

هیچ کس جرئت نکرد چیزی به پدر بگوید و هر کس به دم پختک از ناهار مانده نوک نوکی کرد و رفتند که بخوابند .

از آن روز به بعد امیر از خواب بیدار نشد که نشد . هر چند وقت یک بار دکتر می آوردند بالای سر امیر و دکتر می گفت که این حال حال آدم بیهوش نیست . حال آدم توی اغما و به اصطلاح پزشکی توی کما رفته نیست . این فقط یک خواب طولانی است .

کسی یادش نمی آید از آن به بعد ماماجان و پدر بیشتر از چند کلمه با هم حرف زده باشند . بیا غذا بخور . سمانه سرما خورده . فامیل از شهرستان فردا می آیند و پول را گذاشتم روی پیش بخاری و از همین حرف ها .

سی سال گذشت و همه ی بچه ها رفتند سر خانه و زندگی شان و ماماجان مانده بود و امیر و پدرش.

امیر حالا یک پسر سی و پنج ساله بود و حالا چند تار موی سفید هم روی شقیقه اش آمده بود . پدر پیر شده بود و ناتوان و هر روز می آمد توی اتاق امیر و فقط نگاهش می کرد.

تا این که یک روز خبر آوردند که سکته کرده توی همان دکان آهنگری . چند روزی بیمارستان بود و بعد آمد خانه و توی رخت خواب اسیر شد و از زبان افتاد تا این که پیمانه اش تمام شد .

چهل روز بعد امیر بیدار شد . ماماجان و امیر باهم کلی حرف زدند . رفتار امیر مثل یک مرد سی و پنج ساله بود . همه چیز را بلد و بود می فهمید . انگار نه انگار که از سی سال پیش به این طرف خواب بوده .

ماماجانش لباس های عیدی که هر سال برای امیر می خریده را نشانش داد . لباس هایی که امیر همه را پوشیده بود .

امیر لباس ها را جمع کرد و آورد وسط حیاط . به حوض نگاهی کرد . دلش آب تنی می خواست . همه ی لباس ها را ریخ وسط حوض . لباس ها خیس می شدند و سنگین می شدند و یکی یکی می رفتند ته آب . امیر غصه دار پدرش بود که خیال می کرده امیر او را نبخشیده . لباس پنج سالگی اش آخرین لباسی بود که رفت ته آب . امیر توی این سی سال گریه نکرده بود . حالا می خواست یک دل سیر به حال خیلی ها به غیر از خودش گریه کند .

منبع:tebyan.net
پاسخ
 سپاس شده توسط نگین15 ، shawkila ، parisa16 ، dj erfan ، -Edgar ، ✖ƇRAzƳ ƤRιƝƇƐSѕ✖ ، ...melika ، محمد2000 ، ♣yas♣ ، mahru ، hidden ninja ، samira malik ، نیلوفر جوووووووووون ، ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘ ، حقوقدان انجمن ، ღpretty girlღ ، zahra HA ، Archangelg!le
آگهی
#2
crying
روزی که امیر گریه کرد 1روزی که امیر گریه کرد 1

مرجآن و نگین _
پاسخ
 سپاس شده توسط Navisa. ، ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
#3
:hlp::hlp::hlp::hlp::hlp::hlp:
ببین عزیزم اگه ی اشتباه کنی که ناراحت بشم
من مث تتلو نیستم وسط خیابون جیغ و داد کنم
من دقیقا مث آرمینم زنده به گورت میکنم
پاسخ
 سپاس شده توسط Navisa. ، ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
#4
خیلی قشنگ بود...مر30
+سپاس
پاسخ
 سپاس شده توسط Navisa. ، ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
#5
p336
پاسخ
 سپاس شده توسط Navisa. ، ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
#6
خیلی گریه دار بود crying
ممنون .
روزی که امیر گریه کرد 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Navisa. ، ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
آگهی
#7
cryingcryingcrying
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
[/url]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
روزی که امیر گریه کرد 1 [url=http://8pic.ir/]
پاسخ
 سپاس شده توسط ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
#8
ممنونcrying
عشق است آبیHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘
#9
فوق العاده بود
مرسی
پاسخ
 سپاس شده توسط ɱɪɾʌʛє ، ✘PETER✘


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  ‌تعمیرات شبانه روزی وایت هاوس
  وقتی یه دختر گریه میکنه ..
  ضایع ترین کاری که تو بچگیت کردی و الان بهش فکر میکنی میخوای گریه کنی چیه؟
Tongue چ ماهی و چ روزی ب دنیا اومدی؟+ی تست باحال
  معنی اسم امیر(اسم پسر)
  تو هم روزی در فلش خور خاطره خواهی شد !
  دختری که سنگ گریه می کند!!+ عکس
  چرا زنان گریه می‌کنند؟
  چالش انفجار تتلیتی(من هم یک زیر زمینی هستم)تتلیتیا واس خاطر امیر بیاید
  اگر می خواهی گریه کنی تا اخر بخوان

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان