09-08-2020، 16:53
رمان اسطوره
#پارت 51
شاداب:
دیگر آن شرکت را دوست نداشتم.برخلاف همیشه پاهایم سنگین بود…مثل گوسفندی که به سلاخ خانه برده می شد…!بی خیال آسانسور، پله ها را یکی یکی و بی عجله طی کردم..هنوز خیلی زود بود اما من بعد از تشری که به خاطر تاخیرم خورده بودم حتی قبل از آبدارچی خودم را به شرکت می رساندم.در آینه آخرین پاگرد خودم را نگاه کردم.امروز از همیشه رنگم کمرنگ تر و دخترانگی ام بی رنگ تر می نمود.مقنعه سیاه درست همرنگ هاله دور چشمم بود…دلم می خواست مجبور نبودم آن دستگیره را فشار دهم و با مردی رو به رو شوم که می دانست دوستش دارم و آگاهانه دوستم نداشت…دلم می خواست گوشه همان خانه دود گرفته می ماندم اما در عوض احساس امنیت می کردم…امنیت برای غرورم..شخصیتم..احساسم…!اما مهر نزدیک بود…شادی با خوشحالی گفته بود که امسال با لباس و کیف و کفش نو به مدرسه می رود…کفش نو..مانتو و شلوار نو…پول می خواست…!تازه برای ثبت نام هم پول می گرفتند..به اسم کمک به مدرسه…می گفتیم مگر اینجا دولتی نیست؟؟؟در جواب فقط پوزخند می زدند…!مادر هم به اعتبار من کمتر سفارش می گرفت…چطور می توانستم باز به او فشار بیاورم؟؟؟تریاک پدر هم بود…مادر می گفت کاش به چیز دیگری اعتیاد داشت…هرگز نپرسیدم چرا…اما تازگی ها فهمیده بودم…”تریاک خیلی گران است”…!
کلید انداختم که در را باز کنم…اما قفل نبود…ترسیدم…”نکند دیروز یادم رفته در را قفل کنم؟”سریع داخل رفتم…میز من مرتب بود…به سمت اتاق دیاکو رفتم…صدایش را شنیدم…خیالم راحت شد…زودتر از من آمده…خواستم عقبگرد کنم اما صدای دانیار مانع شد.برای اولین بار حسی را در صدایش تشخیص دادم…خشم..!
-یعنی دیشب تا صبح رو سر اون دختره بودی؟
حس صدای دیاکو را هم تشخیص دادم…کلافه…!
-می گم من سرشو شکستم…انتظار داشتی بیام خونه بخوابم؟
دانیار:نخیر…انتظار داشتم کلا تو این اتاق راهش ندی…!
دیاکو: من نمی تونم مثل تو بی ادب و بی ملاحظه باشم…!
دانیار:جداً؟؟یعنی فقط به خاطر ادب و ملاحظه تو دختره تا تو حلقت جلو اومده؟
دیاکو:اه دانیار…بسه…چی می گی اول صبحی؟
دانیار: میگم حواست نیست…این دختره می خواد دوباره گند بزنه تو زندگیت…استارتشم زده…!
دیاکو:تو نگران نباش…خودم مواظبم…!
دانیار: متاسفانه نگرانم…چون آدم شناسیت صفره…به یه دختر عاقل و با شعوری مثل شاداب می گی بچه و می افتی دنبال سر یه عفریته ای مثل کیمیا…!
دیاکو صدایش را بالاتر برد.
-پای شاداب رو وسط نکش…اون قضیه ش فرق داره.
دانیار:چه فرقی داره؟زن می خوای یا بلای جون؟مرد زنو واسه آرامشش می خواد..کیمیا چی داره که شاداب بهترش رو نداشته باشه؟
دیاکو:من نمی دونم تو چرا اینقدر سنگ شاداب رو به سینه می زنی؟
دانیار:من سنگ اونو به سینه نمی زنم چون اصلا واسم مهم نیست…من سنگ تو رو به سینه می زنم که اون اخلاقای عهد شاه وزوزکت رو فقط یکی مثل شاداب می تونه تحمل کنه…!
دیاکو:مرسی از نگرانیت..اما شاداب واسه من خیلی کوچیکه…یه مردی همسن تو بیشتر واسش مناسبه…زندگی که خاله بازی نیست.
در زانوانم زلزله برپا شده بود….از نوع خانمان برافکنش..!
دانیار:دقیقا حرف منم همینه…زندگی خاله بازی نیست…که امروز یکی رو نخوای و ولش کنی…فردا دوباره برگردی سراغش…! من اصراری رو شاداب ندارم…هرکسی به جز کیمیا..هرکسی که اون دختر رو ازت دور کنه…!هرکسی که بیشتر از این باعث بدبختی و عذابمون نشه.
دیاکو:عزیز من..برادر من..کی گفته قراره بازم با کیمیا باشم؟کیمیا تموم شد و رفت.تو هم لازم نیست اینقدر حرص بخوری…می دونم ازش خوشت نمیاد…می دونم دل خوشی ازش نداری…ولی باور کن حال منم بهتر از تو نیست.
دانیار اوف بلندی گفت…دستم را روی دیوار مشت کردم.
دانیار:باورم نمیشه…اما من حرفامو زدم..بیشتر از کوپنمم حرف زدم…فکر می کنم نه تنها وظیفه م رو به عنوان یه برادر انجام دادم..بلکه کم کاری چهار سال پیش رو هم جبران کردم.دیگه بقیه ش با خودته.به هر حال بازم پیشنهاد می کنم به شاداب فکر کن…اون همونیه که تو می خوای.
صدای خنده کوتاه دیاکو را شنیدم.
-اگه اینقدر به دلت نشسته چرا خودت بهش فکر نمی کنی؟
صدای پوزخند دانیار را شنیدم.
-من واسه انتخاب زن معیارهای دیگه ای دارم.
پاهایم مثل دندان سرما دیده…بهم می خوردند…!چه تلاشی می کردم برای حفظ تعادلم…!
-من می رم کرج…تو هم برو خونه…با این ریخت و قیافه مثل پشه کش برقی مشتریات رو می پرونی…!
دیاکو باز هم خندید…من بازهم لرزیدم…در باز شد…من همانجا پشت در بودم.لررزش..مثل سرطان به تک تک اندامهایم ریشه دوانده بود…دستم می لرزید..پلکم می لرزید..قلبم می لرزید..مغزم می لرزید…عضلات زیر پوستم می لرزیدند.
-شاداب؟تو اینجا چکار می کنی؟
دیاکو بود یا دانیار؟
-شاداب خوبی؟
این یکی را مطمئنم دیاکو بود.
-شاداب؟؟؟
این شاداب هزار بار در سالن پیچید و اکو شد.زبانم هم می لرزید.دستی بازویم را گرفت..چشمانم صورتش را تشخیص نمی دادند..اما از گرمای پیچیده در نسوجم فهمیدم که این انگشتان متعلق به دیاکو هستند.دستم را کشیدم…خدا را به مدد خواستم و دستم را کشیدم.چشمانم را مالیدم…محکم..می خواستم این دیواری که جلوی دیدم را گرفته بشکنم…!
-شاداب چی شده؟
چه شده بود؟؟هیچی…فقط دو برادر مرا به حراج گذاشته بودند…!
زانوهایم هنوز در اختیارم نبودند…دندانهایم را روی هم کلید کردم و به زور به سمت میز رفتم.یکی یکی کشو ها را باز کردم و هر چه که در آن شرکت لعنتی داشتم توی کولی ام ریختم…دیوار لعنتی نمی شکست…چشمم را می مالیدم تا کمی از ضخامتش کم شود..نمی خواستم چیزی جا بگذارم که مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم.
-شاداب…چرا نمی گی چی شده؟
سرم را به شدت تکان دادم…مثل دیوانه ها…!
-شاداب..عزیزم…چرا حرف نمی زنی؟
چقدر احمق بودم که نفهمیدم این “عزیزم” تکیه کلامش است و حتی برای یک مرد سبیل کلفت هم کاربرد دارد..!
چیزی نبود…چیزی نمانده بود…هیچ اثری از شاداب در این اتاق نمانده بود…دستان بی رمقم را دور کولی سنگین شده حلقه کردم و رفتم..باز گفت شاداب…با همان الف کشیده…!تاب نیاوردم..چرخیدم..باید حرفم را می زدم..وگرنه بی شک امروز می مردم.
دو برادر در کنار هم ایستاده بودند…یکی با چهره متحیر و دیگری با ابروهای گره خورده…!نتوانستم وزن کولی را تحمل کنم…از میان دستانم سر خورد و روی زمین افتاد..سریع خم شدم و برش داشتم..نمی خواستم هیچ تکه ای از شاداب روی زمین و زمین خورده باشد…!
دهانم خشک بود..اما چند بار بزاق نداشته ام را فرو دادم…دعا کردم که ای کاش سرطانِ لرزش، به صدایم متاستاز نداده باشد…اما دعایم نگرفت.
به دانیار نگاه کردم…اخموتر از همیشه…به دیاکو نگاه کردم…جدی تر از همیشه…!زبانم را روی لبم کشیدم..لعنت به این سرطان لرزش…!
-برادرتون هرچی گفته راست گفته…منم دروغگو نیستم..راستش رو می گم…!
گفتن راستش از ملاقات عزرائیل سخت تر بود.
-درسته..من به شما علاقه داشتم…از خیلی وقت قبل از اینکه بیام تو این شرکت…
سمت چپ سینه ام تیر می کشید..نکند سکته کنم؟؟جلوی چشم اینها…!جلوی چشمان مستاصل دیاکو…
-ولی هیچ وقت به شما نگفتم…
دانیار دستش را در جیبش کرده بود..انگار به سن تئاتر نگاه می کرد.
-چون من گدا نیستم…واسه هرچیزی که دارم… جنگیدم…گدایی نکردم…!
کاش قلبم تاب بیاورد.
-روی هرچیزی هم که نداشتم چشم بستم…سخته…اما بلدم…
کاش بغضم نترکد.
-روی شما هم چشم می بندم…!
قورتش دادم.
-سخته…اما می بندم…چون من گدایی نمی کنم…نه پول رو…نه عشق رو…!
کولی باز سر خورد…محکمتر گرفتمش…! قلبم هم سر خورد و در چاه عمیق و بی انتهایی گم شد…
-ممنون که اینقدر راحت منو به همدیگه پیشکش کردین…ممنون که اینقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین..
نفسم به شماره افتاد.
-اما من اسباب بازی نیستم…حتی اگه بچه باشم…حتی اگه کم باشم..حتی اگه عاشق باشم…بازم اسباب بازی دست شما نیستم…!
دیاکو جلو آمد..دستش را دراز کرد…چشمم روی سینه پهنش چرخید…تا آغوشش چند قدم فاصله داشتم..اما رویم را برگرداندم و فرار کردم…و همزمان به اشک فروخورده ام اجازه خودنمایی دادم…!
#پارت 51
شاداب:
دیگر آن شرکت را دوست نداشتم.برخلاف همیشه پاهایم سنگین بود…مثل گوسفندی که به سلاخ خانه برده می شد…!بی خیال آسانسور، پله ها را یکی یکی و بی عجله طی کردم..هنوز خیلی زود بود اما من بعد از تشری که به خاطر تاخیرم خورده بودم حتی قبل از آبدارچی خودم را به شرکت می رساندم.در آینه آخرین پاگرد خودم را نگاه کردم.امروز از همیشه رنگم کمرنگ تر و دخترانگی ام بی رنگ تر می نمود.مقنعه سیاه درست همرنگ هاله دور چشمم بود…دلم می خواست مجبور نبودم آن دستگیره را فشار دهم و با مردی رو به رو شوم که می دانست دوستش دارم و آگاهانه دوستم نداشت…دلم می خواست گوشه همان خانه دود گرفته می ماندم اما در عوض احساس امنیت می کردم…امنیت برای غرورم..شخصیتم..احساسم…!اما مهر نزدیک بود…شادی با خوشحالی گفته بود که امسال با لباس و کیف و کفش نو به مدرسه می رود…کفش نو..مانتو و شلوار نو…پول می خواست…!تازه برای ثبت نام هم پول می گرفتند..به اسم کمک به مدرسه…می گفتیم مگر اینجا دولتی نیست؟؟؟در جواب فقط پوزخند می زدند…!مادر هم به اعتبار من کمتر سفارش می گرفت…چطور می توانستم باز به او فشار بیاورم؟؟؟تریاک پدر هم بود…مادر می گفت کاش به چیز دیگری اعتیاد داشت…هرگز نپرسیدم چرا…اما تازگی ها فهمیده بودم…”تریاک خیلی گران است”…!
کلید انداختم که در را باز کنم…اما قفل نبود…ترسیدم…”نکند دیروز یادم رفته در را قفل کنم؟”سریع داخل رفتم…میز من مرتب بود…به سمت اتاق دیاکو رفتم…صدایش را شنیدم…خیالم راحت شد…زودتر از من آمده…خواستم عقبگرد کنم اما صدای دانیار مانع شد.برای اولین بار حسی را در صدایش تشخیص دادم…خشم..!
-یعنی دیشب تا صبح رو سر اون دختره بودی؟
حس صدای دیاکو را هم تشخیص دادم…کلافه…!
-می گم من سرشو شکستم…انتظار داشتی بیام خونه بخوابم؟
دانیار:نخیر…انتظار داشتم کلا تو این اتاق راهش ندی…!
دیاکو: من نمی تونم مثل تو بی ادب و بی ملاحظه باشم…!
دانیار:جداً؟؟یعنی فقط به خاطر ادب و ملاحظه تو دختره تا تو حلقت جلو اومده؟
دیاکو:اه دانیار…بسه…چی می گی اول صبحی؟
دانیار: میگم حواست نیست…این دختره می خواد دوباره گند بزنه تو زندگیت…استارتشم زده…!
دیاکو:تو نگران نباش…خودم مواظبم…!
دانیار: متاسفانه نگرانم…چون آدم شناسیت صفره…به یه دختر عاقل و با شعوری مثل شاداب می گی بچه و می افتی دنبال سر یه عفریته ای مثل کیمیا…!
دیاکو صدایش را بالاتر برد.
-پای شاداب رو وسط نکش…اون قضیه ش فرق داره.
دانیار:چه فرقی داره؟زن می خوای یا بلای جون؟مرد زنو واسه آرامشش می خواد..کیمیا چی داره که شاداب بهترش رو نداشته باشه؟
دیاکو:من نمی دونم تو چرا اینقدر سنگ شاداب رو به سینه می زنی؟
دانیار:من سنگ اونو به سینه نمی زنم چون اصلا واسم مهم نیست…من سنگ تو رو به سینه می زنم که اون اخلاقای عهد شاه وزوزکت رو فقط یکی مثل شاداب می تونه تحمل کنه…!
دیاکو:مرسی از نگرانیت..اما شاداب واسه من خیلی کوچیکه…یه مردی همسن تو بیشتر واسش مناسبه…زندگی که خاله بازی نیست.
در زانوانم زلزله برپا شده بود….از نوع خانمان برافکنش..!
دانیار:دقیقا حرف منم همینه…زندگی خاله بازی نیست…که امروز یکی رو نخوای و ولش کنی…فردا دوباره برگردی سراغش…! من اصراری رو شاداب ندارم…هرکسی به جز کیمیا..هرکسی که اون دختر رو ازت دور کنه…!هرکسی که بیشتر از این باعث بدبختی و عذابمون نشه.
دیاکو:عزیز من..برادر من..کی گفته قراره بازم با کیمیا باشم؟کیمیا تموم شد و رفت.تو هم لازم نیست اینقدر حرص بخوری…می دونم ازش خوشت نمیاد…می دونم دل خوشی ازش نداری…ولی باور کن حال منم بهتر از تو نیست.
دانیار اوف بلندی گفت…دستم را روی دیوار مشت کردم.
دانیار:باورم نمیشه…اما من حرفامو زدم..بیشتر از کوپنمم حرف زدم…فکر می کنم نه تنها وظیفه م رو به عنوان یه برادر انجام دادم..بلکه کم کاری چهار سال پیش رو هم جبران کردم.دیگه بقیه ش با خودته.به هر حال بازم پیشنهاد می کنم به شاداب فکر کن…اون همونیه که تو می خوای.
صدای خنده کوتاه دیاکو را شنیدم.
-اگه اینقدر به دلت نشسته چرا خودت بهش فکر نمی کنی؟
صدای پوزخند دانیار را شنیدم.
-من واسه انتخاب زن معیارهای دیگه ای دارم.
پاهایم مثل دندان سرما دیده…بهم می خوردند…!چه تلاشی می کردم برای حفظ تعادلم…!
-من می رم کرج…تو هم برو خونه…با این ریخت و قیافه مثل پشه کش برقی مشتریات رو می پرونی…!
دیاکو باز هم خندید…من بازهم لرزیدم…در باز شد…من همانجا پشت در بودم.لررزش..مثل سرطان به تک تک اندامهایم ریشه دوانده بود…دستم می لرزید..پلکم می لرزید..قلبم می لرزید..مغزم می لرزید…عضلات زیر پوستم می لرزیدند.
-شاداب؟تو اینجا چکار می کنی؟
دیاکو بود یا دانیار؟
-شاداب خوبی؟
این یکی را مطمئنم دیاکو بود.
-شاداب؟؟؟
این شاداب هزار بار در سالن پیچید و اکو شد.زبانم هم می لرزید.دستی بازویم را گرفت..چشمانم صورتش را تشخیص نمی دادند..اما از گرمای پیچیده در نسوجم فهمیدم که این انگشتان متعلق به دیاکو هستند.دستم را کشیدم…خدا را به مدد خواستم و دستم را کشیدم.چشمانم را مالیدم…محکم..می خواستم این دیواری که جلوی دیدم را گرفته بشکنم…!
-شاداب چی شده؟
چه شده بود؟؟هیچی…فقط دو برادر مرا به حراج گذاشته بودند…!
زانوهایم هنوز در اختیارم نبودند…دندانهایم را روی هم کلید کردم و به زور به سمت میز رفتم.یکی یکی کشو ها را باز کردم و هر چه که در آن شرکت لعنتی داشتم توی کولی ام ریختم…دیوار لعنتی نمی شکست…چشمم را می مالیدم تا کمی از ضخامتش کم شود..نمی خواستم چیزی جا بگذارم که مجبورم کند دوباره به اینجا برگردم.
-شاداب…چرا نمی گی چی شده؟
سرم را به شدت تکان دادم…مثل دیوانه ها…!
-شاداب..عزیزم…چرا حرف نمی زنی؟
چقدر احمق بودم که نفهمیدم این “عزیزم” تکیه کلامش است و حتی برای یک مرد سبیل کلفت هم کاربرد دارد..!
چیزی نبود…چیزی نمانده بود…هیچ اثری از شاداب در این اتاق نمانده بود…دستان بی رمقم را دور کولی سنگین شده حلقه کردم و رفتم..باز گفت شاداب…با همان الف کشیده…!تاب نیاوردم..چرخیدم..باید حرفم را می زدم..وگرنه بی شک امروز می مردم.
دو برادر در کنار هم ایستاده بودند…یکی با چهره متحیر و دیگری با ابروهای گره خورده…!نتوانستم وزن کولی را تحمل کنم…از میان دستانم سر خورد و روی زمین افتاد..سریع خم شدم و برش داشتم..نمی خواستم هیچ تکه ای از شاداب روی زمین و زمین خورده باشد…!
دهانم خشک بود..اما چند بار بزاق نداشته ام را فرو دادم…دعا کردم که ای کاش سرطانِ لرزش، به صدایم متاستاز نداده باشد…اما دعایم نگرفت.
به دانیار نگاه کردم…اخموتر از همیشه…به دیاکو نگاه کردم…جدی تر از همیشه…!زبانم را روی لبم کشیدم..لعنت به این سرطان لرزش…!
-برادرتون هرچی گفته راست گفته…منم دروغگو نیستم..راستش رو می گم…!
گفتن راستش از ملاقات عزرائیل سخت تر بود.
-درسته..من به شما علاقه داشتم…از خیلی وقت قبل از اینکه بیام تو این شرکت…
سمت چپ سینه ام تیر می کشید..نکند سکته کنم؟؟جلوی چشم اینها…!جلوی چشمان مستاصل دیاکو…
-ولی هیچ وقت به شما نگفتم…
دانیار دستش را در جیبش کرده بود..انگار به سن تئاتر نگاه می کرد.
-چون من گدا نیستم…واسه هرچیزی که دارم… جنگیدم…گدایی نکردم…!
کاش قلبم تاب بیاورد.
-روی هرچیزی هم که نداشتم چشم بستم…سخته…اما بلدم…
کاش بغضم نترکد.
-روی شما هم چشم می بندم…!
قورتش دادم.
-سخته…اما می بندم…چون من گدایی نمی کنم…نه پول رو…نه عشق رو…!
کولی باز سر خورد…محکمتر گرفتمش…! قلبم هم سر خورد و در چاه عمیق و بی انتهایی گم شد…
-ممنون که اینقدر راحت منو به همدیگه پیشکش کردین…ممنون که اینقدر راحت با احساس و عاطفه من تفریح کردین..
نفسم به شماره افتاد.
-اما من اسباب بازی نیستم…حتی اگه بچه باشم…حتی اگه کم باشم..حتی اگه عاشق باشم…بازم اسباب بازی دست شما نیستم…!
دیاکو جلو آمد..دستش را دراز کرد…چشمم روی سینه پهنش چرخید…تا آغوشش چند قدم فاصله داشتم..اما رویم را برگرداندم و فرار کردم…و همزمان به اشک فروخورده ام اجازه خودنمایی دادم…!