امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ

#1
Star 
سوز سردي مي وزيد و برف همه جا را سفيد پوش كرده بود. شنلي كه به دوش داشتم را سخت به دور خود جمع كردم. جوراب به پا نداشتم و نوك انگشتانم مورمور مي شد. پنجه پاهايم را در دمپائي پلاستيكي كه به پا داشتم جمع كردم. و به اولين نيمكتي كه رسيدم برف ها را كنار زدم و نشستم .
چند كلاغ و گشنجشك لابه لاي برف ها در حال پيدا كردن دانه بودند بيسكوئيتي كه داخل جيبم داشتم را از جيب خارج كردم و ميان مشتم خرد كردم و ريختم روي برف ها، مدتي نگذشت كه تمام گنجشك ها دور بيسكويتيت ها حلقه زدند . نگاهي به نماي ساختمان بيمارستان انداختم و به پنجره اتاقم خيره شدم.
حال و هواي نگاهم باراني شد و بعد نگاهم معطوف در خروجي بيمارستان شد لرزشي در وجودم بر اثر سرما به وجود آمد. سردم بود ولي دلم نمي خواست يه داخل بخش برگردم بعد از مدت ها اجازه گرفته بودم تا دقايقي را بيرون از بخش و در محوطه ي سبز بيرون بگذرانم. آهي كشيدم چقدر دلم ميخواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و از جو خسته كننده و ملال آور بيمارستان خلاص شوم. چند دقيقه بعد صداي گام هائي مردانه را روي سنگ فرش پوشيده از برف را شنيدم و بعد صداي آشنا و نوازشي بر گونه ام.
-
شقايق خانم زده بيرون

به عقب برگشتم و چهره ي علي را ديدم كه با شاخه گلي مريم گونه ام را نوازش مي داد. لبخندي زدم و با بغض گفتم:

بالاخره آمدي؟ دلم حسابي هوايت رو كرده بود.

علي خنديد و ابروان سياه و پرپشتش را به بالا داد و گفت : نوچ!
-
باور نمي كني ؟

آمد و كنارم روي نيمكت نشست و گفت: نه گريه كن تا باور كنم
بي اختيار و نه از اجبار اشك پهناي صورتم را گرفت علي با صداي بلند خنديد و گفت :

لوس نشو،شوخي كردم. امروز حالت چطور؟
خوبم مثل هميشه تو چطور؟ دانشگاه چه خبر؟

منم خوبم . دانشگاه هم امن و امان ، چي شده زدي بيرون؟

با شيطنت انگشت سبابه دست راستم را بالا گرفتم و گفتم : اجازه گرفتم
علي زد زير خنده و گفت:
اين دكتر احمدي هم عقلش پاره سنگ بر ميداره ،توي اين برف و هواي سرد گذاشته تو بياي بيرون؟
چشم غره اي بهش رفتم و با اخم گفتم : علي خواهش مي كنم تو ديگه شروع نكن
علي دو دستش را بالا برد و گفت : خوب تسليم من فقط مي ترسم سرما بخوري .

تو نمي خواد نگران من باشي . من رفتني هستم چه سرما بخورم چه نخورم.

علي اخم كرد و گفت : اين حرف رو نزن من همين يك شقايق خانم رو كه بيشتر ندارم .

نه تو رو خدا داشته باش،اول من را دفن كن بعد به فكر يكي ديگه باش.

علي حالتي جدي به خود داد و گفت : از شوخي گذشته پاشو بريم داخل هوا خيلي سرده سرما ميخوري .
از روي نيمكت برخاستيم دستم را دور بازوي علي حلقه كردم و باهم وارد بخش شديم. علي پسرعموي من بود زيبائي چنداني نداشت ، داراي قامتي بلند و اندامي نحيف و صورتي كشيده و استخواني ،با چشماني قهوه اي تيره و با ابرواني سياه و پرپشت و پوستي سبزه و موهائي كاملا فر و حالت دار. ولي در عوض با شخصيت و مودب بود خون گرم و دوست داشتني . توي يك دانشگاه درس مي خوانديم منتهي علي دو سال جلوتر از من بود و در رشته ي كامپيوتر تحصيل مي كرد و من در رشته ي نقشه كشي ساختمان . از همان دوران كودكي به هم علاقه داشتيم و حالا اين علاقه چند برابر شده بود. با توجه به بيماري ام خانواده عمو هادي با ازدواج ما دونفر مخالف بودند هرچند من خودم قرباني يك ازدواج فاميلي بودم . بيست و يكسال پيش در يك خانواده از قشر متوسط جامعه به دنيا آمده بودم. كه بر اثر ازدواج فاميلي پدر و مادرم از بدو تولد با عارضه ي قلبي شدم و به قول مادر لاي پنبه بزرگ شدم . ولي حالا بيماري ام قابل كنترل نبود و فقط عمل پيوند قلب من را از مرگ حتمي نجات مي داد.

يك ماهي مي شد كه بيماري ام حاد شده بود و از رفتن به دانشگاه بازماندم . آن روز علي تا نزديك هاي ساعت ملاقات كنارم بود . و بعد به بهانه ي دانشگاه از بيمارستان رفت مي دانستم كه فقط بهانه مي آورد چون از روبه رو شدن با پدر ابا داشت علي تازه رفته بود كه دكتر احمدي پزشك معالجم وارد اتاق شد . دكتر خيلي شوخ و با روحيه بود و هميشه لبخند به لب داشت . سلام كردم و با همان لحن شيرين و مهربانش گفت:
-
سلام خانم مهندس ما چطورند؟
-
خوبم دكتر از ديروز بهترم

دكتر پرونده ام را از جلو تخت برداشت و كنارم ايستاد و گفت:
-
براي معاينه آماده اي ؟
-
بله دكتر فقط زود مرخصم كنيد

دكتر اخمي كرد و گفت: عجله نكن دختر خوب ، حالاحالاها ميهمان ما هستي .
-
خواهش مي كنم دكتر بايد به دانشگاه بروم يك ماه كه كلاسهايم را تعطيل كردم .
دكتر در حال معاينه گفت : فعلا امكان نداره بايد يك مرخصي يكساله بگيري تا حالت كاملا خوب بشه .
سه سال تمام در ليست انتظار قلبم بودم ولي فايده اي نداشت گوئي هيچ قلبي براي تپيدن در سينه من نبود . و انگار قلب هم در اين روزگار مانند كالا فروشي بود. هر كه پول بيشتري مي داد زنده مي موند. موقعي هم كه خانواده اهدا كننده خيرخواهانه و بدون پول رضايت مي دادند گروه خوني و آزمايش هاي ديگر به من نمي خورد .
دلم براي پدر مي سوخت به هرجائي سر مي زد به بيمارستان ها و انجمن هاي اهداءاعضاءولي فايده نداشت . تا از جائي باخبر مي شد شخصي دچار مرگ مغزي شده به سرعت مي رفت و با خانواده مصدوم صحبت مي كرد ولي انگار هيچ قلبي براي تپيدن در سينه دختر دردانه اش نبود. دكتر بعد از معاينه ام رفت و يك ساعت بعد وقت ملاقات شروع شد. پدرم عليرغم دست تنگش هميشه سعي داشت از بهترين بيمارستان ها و دكترهاي قلب براي سلامتي من كمك بگيرد و هميشه در بيمارستان ها و دكترهاي قلب براي سلامتي من كمك بگيرد و هميشه در بيمارستان برايم يك اتاق خصوصي مي گرفت هرچند هزينه اش گزاف بود پدرم وكيل پايه يك دادگستري بود. درآمد بالائي داشت ولي همه درآمدش صرف بيماري و مخارج بيمارستان من مي شد.
مدتي نگذشت كه مادرم با دستي پر وارد اتاق شد يك دستش شيريني و گل بود و در دست ديگرش بوم نقاشي . سلام كردم با خوشروئي جوابم را داد . بوم را روي سه پايه قرارداد و سبد گل را روي ميز كنار تختم گذاشت. جلو آمد بوسه اي بر گونه ام نواخت و گفت:
-
حالت چطوره دخترم؟
-
خوبم مامان ،پدر كجاست؟

مادر حعبه شيريني را باز كرد و جلويم گرفت و گفت:
-
نگران نباش با هم بوديم سوپروايزر بخش كارش داشت رفت دفترش

-
خبري شده مامان ؟

مامان لبخند كمرنگي زد و گفت : نمي دونم بايد صبر كنيم تا پدرت بياد
چند دقيقه بعد پدر وارد اتاق شد . لبخند رضايتي بر لب داشت كه چهره مهربان و دلسوزش را چند برابر زيباتر ساخته بود. به سمتم آمد و طبق معمول بوسه اي بر پيشانيم نواخت و جوياي حالم شد و بعد روبه مادر كرد و گفت:
-
خانم شما بماني كنار شقايق . من بايد برم بيمارستان دي يك مورد مغزي پيدا شده كه همه مواردش مطابق شقايقه . اگر خدا بخواهد مشكلمان حل مي شده

پدرم خيلي زود رفت . مادر دست رو به بالا كرد و شكر خدا را گفت و بعد رو به من كرد و گفت :
-
ببين دخترم خدا چقدر بزرگه مارو فراموش نكرده

نااميدانه گفتم:
-
خدا كه خيلي بزرگه ولي مامان بي خودي ذوق نكن تا حالا از اين قلب ها زياد شده .

مادر اخم قشنگي كرد و گفت: نا اميد نباش دخترم من دلم روشنه فقط كمي صبر داشته باش .
هروقت يك اهدا كننده پيدا مي شد پدر و مادرم كلي اميدوار ميشدند ولي طولي نمي كشيد كه دست از پا درازتر بر مي گشتند اين وسط فقط من بي چاره بودم كه با كلي اضطراب و دلنگراني مي جنگيدم . پايان ساعت ملاقات رسيد و خبري از پدر نشد. مادرم عزم رفتن كرد و با دلخوري گفتم:
-
مامان مي خواهي بروي ؟پدر كه گفت پيش من بماني
-
مي دونم دخترم ولي شايان تنهاست . پدر صلواتي رفته برف بازي حسابي سرما خورده . من بايد برگردم خانه . نگران نباش پدرت هرجا باشه ديگه بر مي گرده

مادر رفت و باز تنها شدم . مدتي نگذشته بود كه پدر با چهره اي غمگين وارد شد بوسه اي بر پيشاني ام زد و گفت:
-
شقايق عزيزم نشد .

حدس زدم بارها از اين اتفاقها افتاده بود ، نااميدانه گفتم آخه چرا؟
پدر چنگي ميان موهاي سفيدش كشيد و گفت :
-
خانواده اش هنوز قبول نكرده اند كه دخترشان مرگ مغزي شده ،برادرش به هيچ وجه قبول نمي كنه كه اعضاي بدن خواهرش رو اهدا كنه

بغضي سنگين راه گلوم رو بست و با آهنگي گرفته گفتم:
-
فايده نداره پدر اگرم راضي مي شد حتما مبلغ زيادي مي خواستند .

-
نه دخترم خيلي پولدار هستند . كاش راضي مي شدند . هيچ آرزوئي جز سلامتي تو ندارم و

سرم را به سينه پدر چسباندم و اشك ريختم . رنج و عذاي وجدان را به خوبي در چهره پدر مي ديدم . پدر هنوز پنجاه سال بيشتر نداشت ولي تمام موهاي سرش سفيد شده بود و چهره اش شكسته شده بود . با ورود دكتر احمدي به اتاق از پدر جدا شدم . دكتر با پدرم دست داد و در حين حال و احوال گفت :

خوب آقاي كياني رفتي بيمارستان دي ؟

پدرم آهي كشيد و گفت :
-
بله دكتر متاسفانه رضايت ندادند . هنوز قبول نكردند كه مرگ مغزي شده .

دكتر احمدي لبخندي زد و گفت :
نگران نباشيد من فردا مي روم و با خانواده معيني صحبت مي كنم اميدوارم بتوانم رضايتشان را جلب كنم .
پدر با نااميدي گفت: دكتر فايده اي ندارد برادرش مرد لج بازي غير ممكن راضي بشه
دكتر با لبخندي گفت :آقاي كياني انقدر زود درباره ديگران قضاوت نكنيد .
صبح روز بعد آزمايش اكو داشتم . دردي در سينه ام پيچيده بود و امانم را بريده بود و لحظه اي آرامم نمي گذاشت و امر تنفس را برايم مشكل ساخته بود . بازهم ماسك اكسيژن و صداي گوشخراش كپسول دو دستگاه اكسيژن توي اتاق پيچيد تنها چيزي كه آرامم مي كرد نقاشي بود. قلم مو را به دست گرفتم روي تخت نشستم و مشغول نقاشي شدم . خيلي وقته كه به دكتر احمدي قول يك نقاشي را داده ام و اين منظره برفي و درختان پوشيده از برف بيمارستان بهترين سوژه بود. وقتي نقاشي مي كردم زمان و مكان را فراموش مي كردم . ساعت دو بعدازظهر بود كه تابلو به آخر رسيد و در حال اشكال گيري بودم كه دكتر احمدي با مردي جوان و شيك پوش وارد اتاقم شدند. دكتر لبخند زنان به تختم نزديك شد و گفت:
خوب شقايق خانم چطوره؟
سلام كردم و گفتم :خوبم دكتر فقط سينه ام از درد مي سوزد و نمي توانم راحت نفس بكشم.
دكتر با صداي بلند خنديد و گفت: پس چرا مي گوئي خوبم؟
اشاره اي به مرد جوان همراهش كرد و گفت: ايشان آقاي خسرو معيني يكي از دوستان بنده هستند.
نگاهي به مرد جوان انداختم كه با غرور خاصي وراندازم كرد. ماسكم را از روي صورت كنار زدم و به آرامي سلام كردم . او در جوابم با غرور خاصي لبخند زد و سلام كرد. نگاهم در نگاه مرد جوان گره خورد جذاب بود و زيبا ولي نگاهش عجيب بود و به طرز وقيحي نگاهم مي كرد. نمي دانم چرا از نگاهش ترسيدم . با ديدن او دلشوره غريبي بر وجودم حاكم شد . بي خبر از همه جا كه تمام آينده ام در دستان اين مرد هست. چند دقيقه بعد از رفتن دكتر پدر با خوشحالي وارد اتاق شد و با شور خاصي تمام چهره ام را بوسه باران كرد و گفت: شقايق عزيزم تمام شد رضايت داد فردا صبح عمل انجام مي شود.
در باورم نمي گنجيد احساس كردم خواب مي بينم با ناباوري گفتم: چي ؟ واقعا رضايت دادند؟
بله دخترم ديدي خدا ما رو فراموش نكرده
از خوشحالي گريه ام گرفت ولي نه ،يك حال عجيبي داشتم . هم خوشحال بودم و هم نگران . به پدر نگاه كردم ترديد و شك را در نگاه پدر ديدم . براي لحظه اي آرام شدم . لبخندي كه به لب داشتم محو شد و با نگراني گفتم: پول مي خواهند؟
پدر لبخند تلخي زد و گفت:نه دخترم حرف پول نيست فقط يك شرط گذاشته
دلم هري ريخت با صداي لرزان و بلند گفتم:چه شرطي ؟ كي شرط گذاشته؟
پدر بي مقدمه گفت:مردي را كه همراه دكتر بود ديدي؟
بله آقاي معيني ؟
پدر آه بلندي كشيد و گفت :آقاي معيني برادر آن دختر جواني است كه مي خواهد قلبش را به تو بدهند . به شرطي راضي شد كه تو بعد از عمل همسرش بشوي
" همسرش بشوي" اين جمله بارها در گوشم صداد داد با ناباوري گفتم: چي من با او ازدواج كنم؟چه مسخره!دنيا دور سرم چرخيد . با بغض گفتم:- نه پدر من حاضرم بميرم ولي با مردي كه هيچ نمي شناسمش ازدواج نكنم . پدر من علي را مي خواهم ،چطوري مي توانم با آن مرد ازدواج كنم؟
پدر دستم را در دستان قوي و نيرومندش گرفت و به گرمي فشرد و گفت:
- عاقلانه فكر كن دخترم همه ما آرزوي همچين روزي را داشتيم . من نمي توانم شاهد مرگ تو باشم . معيني مرد ثروت مندي است خودت كه ديدي زيبا و جذاب است . - اشك پهناي صورتم را گرفت و گفتم : پدر تو چت شده ؟علي رو فراموش كردي ؟
- شقايق چا واقعيت را قبول نمي كني ؟تو بيماري خانواده عمويت موافق نيستند چرا داري خودت را گول مي زني ؟
باز يكطرفه به قاضي رفتم احساس كردم زرق و برق ثروت معيني چشم پدر را گرفته و حالا جز سلامتي من به فكر تامين آينده دخترش افتاده و با اين كار تا ابد اسير دست مردي مي شدم كه شناختي ازش نداشتم . او را مردي متكبر و خودبين ديده بودم . هيچ باورم نمي شد در يك نگاه و در بابت قلب خواهرش توقع ازدواج با مرا داشته باشد. هيچ دلم نمي خواست از علي دل بكنم ،از عشق دوران كودكيم در حالي كه به شدت اشك ميريختم با فرياد گفتم:من قلب نمي خوام . من نمي تونم علي رو فراموش كنم و با مردي كه نمي شناسمش ازدواج كنم . پدر سعي داشت آرامم كند دستي به سرم كشيد و گفت: آروم باش دخترم . ما مجبوريم اين پيشنهاد را قبول كنيم نمي توانيم شاهد از دست رفتنت بشيم . اجازه نمي دم مخالفت بكني . من رضايتم را اعلام كردم و فردا صبح عمل مي شوي
دشت اشك هايم بيشتر شد . با التماس گفتم :پدر لااقل اجازه بده قبل از عملم علي رو ببينم بايد با علي صحبت كنم .
نه دخترم مي ترسم نتواني با ديدن علي تن به عمل بدهي . خدا را چه ديدي شايد بعد از عمل معيني از شرطش گذشت .
پدر از اتاق بيرون رفت. براي من دنيا به آخر رسيده بود "آخ علي الان كجائي هروقت به تو نياز دارم نيستي . درد قلبم بيشتر شد و نفسهايم به شماره افتاد . به سختي دست بلند كردم و زنگ خبر پرستار را كه بالاي تختم بود زدم و ديگر هيچ نفهميدم .

نيمه هاي شب بود وقتي چشم باز كردم اطرافم را دستگاههاي زيادي احاطه كرده بود . ماسك اكسيژني كه به دهان داشتم به من فهماند كه در خش مراقبت هاي ويژه هستم . لحظه اي از علي غافل نبودم . درستكه ثروت معيني و زيبايش را نداشت ولي مهربان بود و صادق. با اينكه خانواده هايمان مخالف ازدواج ما بودند اما خودمان پايبند عهد و پينمانمان بوديم . آرزو كردم زير عمل جراحي پيوند قلب جان سالم به در نبرم و زندگي را با تمام خوبي ها و بدي هايش پايان برسانم اما چه آرزوي احمقانه اي بود.
صبح زود به كمك پرستاران بخش روي برانكارد دراز كشيدم و از اتاق سي سي يو خارج شدم . بيرون اتاق همه اعضاءخانواده ام جمع بودند . پدر و مادر و شاهين و شايان برادرانم . احمقانه بود ولي از پدرم بدم مي آمد. ملافه را روي سرم كشيدم ،نمي خواستم هيچ كس را ببينم صداي پدرم گريه كنان مي آمد كه گفت: شقايق جان از من ناراحتي ؟ بخدا مجبور شدم بعدا مي فهمي كه من چه كردم . حالا ملافه را كنار بكش بگذار قبل از عمل روي ماهت را ببينم .
بي صدا زير ملافه گريه مي كردم . مادر جلو آمد ملافه را كنار كشيد به سوي چهره ام خم شد و بوسه اي بر گونه ام زد در حالي كه اشك مي ريخت گفت: به خانم فاطمه زهرا (س) سپردمت . نگران نباش توكلت بر خدا باشد.
شاهين به اجبار لبخندي زد و سعي نمود به من روحيه بدهد . او نيز چهره ام را بوسيد و گفت : آبجي خانم خوب حواست رو جمع كن رفتي عالم هپروت همه چيز رو خوب نگاه كن بعدا برايمان تعريف كن . چهره ي شايان رو نيز بوسيدم و بعد به سوي اتاق عمل توسط پرستار حركت داده شدم . مرد جواني ( خدايا نصيب ماهم از اين مردهاي جوان بنما)كنار در اتاق عمل به چشمم آشنا آمد كمي جلوترآمد بله او خسرو معيني بود غمگين و نگران به نظر مي رسيد با تمنا و خواهش نگاهش كردم شايد از خواسته اش دست بكشد ولي او در جوابم به تلخي زهر خنديد . با اين كه روي برانكارد دراز كشيده بودم ولي احساس مي كردم كه ديگر جان در بدن ندارم و بي حس شدم درها بسته شد و وارد اتاق عمل شدم . دكتر احمدي و تيم پزشكي جراحي را در لباس كاملا سبز ديدم . آماده براي سلاخي من. خانم مهندس آماده است؟
ترسيده بودم با تمام جرات و جسارتم گفتم : بل ... له آقاي دكتر
نمي ترسي كه ؟ اينبار محكمتر گفتم :نه دكتر
خانم ملكي پرستاري كه بيشتر مواقع كنارم بود . آيت الكرسي را در چهره ام خواند و فوت كرد و بعد از آن بيهوش بودم و در حالت كما يا به قول شاهين هپروت .
غروب روز بعد براي لحظه اي چشمان را باز كردم همه چيز تار بود . حوالي ظهر بود كه به طور كامل بهوش آمدم . به اطراف خوب نگاه كردم در هاله اي از اشك و درد ناشي از قفسه سينه ام علي را ديدم.كنارم ايستاده بود و اشك مي ريخت گوئي از همه چيز باخبر بود . به آرامي علي را صدا كردم . علي دستانم را فشرد و با مهرباني گفت:نمي خواهد حرفي بزني فقط سرت را تكون بده
اشكم سرازير شد. به آرامي گفتم :علي من رو ببخش
بار ديگر دستانم را فشرد و گفت:هيچي نگو من همه چي رو ميدونم مهم سلامتي توست.
بازم مي آي علي؟ نمي دونم هر چي خدا بخواد.
دو روز تمام در گيجي به سر بردم . بعد از يكهفته به بخش منتقل شدم . ترس از همراه شدن با مردي كه هيچ شناختي از او نداشتم تمام تنم را مي لرزاند ،بيشتر از هر چيز يك نوع تنفر در وجودم نسبت به او شكل مي گرفت . به شخصي فكر مي كردم كه قلبش درون سينه ام بود ، مهتاب،خواهر خسرو معيني،نمي ترسيدم اما احساس مي كردم نسبت به قلبي كه در سينه دارم احساس دين مي كنم . روز ترخيصم مصادف بود با آخرين روز سربازي شاهين . خانه غرق در شادي شد. پدر گوسفندي قرباني كرد و بار ديگر همه خانواده دور هم جمع شدند .
دو ماه تمام در اتاقم تحت مراقبت بودم . قولي كه پدر به معيني داده بود مث خوره به جانم افتاده بود .هر روز كه مي گذشت به روز موعود نزديك مي شدم و بايد خود را براي زندگي با او آماده مي كردم .
غروب يكي از روزهاي آغازين اسفندماه بود . خسته از خانه نشيني خودم را توي اتاقم زنداني كرده بود،گوشه اي از اتاقم كز كرده بودم كه صداي زنگ ورودي خانه به گوشم رسيد.
چند دقيقه بعد مادر سراسيمه وارد شد و گفت: شقايق بيا داخل پذيرائي مهمان داريم . با بي حوصلگي گفتم :حوصله ندارم مامان
- پاشو دختر. به خاطر تو آمدند. معيني با وكيلش هستند.
قلبم فروريخت گفتم : چي ؟معيني !
- آره شقايق جان – معيني مي خواهد با توصحبت كند. كمي بر خود مسلط شدم و گفتم :برو بگو شقايق نيست، خوابه ، بگو شقايق مرده چي از جانم ميخوايد . اي خدا كاش مرده بودم .
مادر دستش را جلوي دهانم گذاشت و گفت: ساكت دختر . اتفاقي نيفتاده كه آمده باهات صحبت كند. هرچي داري بهش بگو
با همان لحن و صدا گفتم : من حرفي ندارم. دست از سرم برداريد .
هيس تو چرا فرياد مي كشي؟ تو حرف حساب حاليت نمي شه . برو بهش حرف دلتو بزن . با ارامش . شايد از شرطش گذشت .
من بيرون نميام بگو بياد اينجا
دختر زشته . ايشان مهمان ما هستند.
پس بيخيال شو من بيرون بيا نيستم . مادر با چهره اي خشمگين گفت: دختره لجباز ببين آدم رو به چه كارائي وا مي داره . حداقل يكم به سرو وضعت برس
پوزخندي زدم و گفتم : بهتر شايد ريخت نحسم رو ببينه و گورش و گم كنه بره به درك
مادر با عصبانيت خارج شد. در حالي كه دانه هاي اشك را از روي صورتم پاك مي كردم ضربه اي به در خورد . با صدائي كه گوئي از اعماق چاه در مي آمد گفتم :بفرمائيد داخل
در باز شد و معيني در لباس شيك و مرتب و آراسته در آستانه در ظاهر شد و بوي عطر كه زده بود تمام اتاق رو پر كرد و به آرامي گفت: مي تونم بيام داخل ؟ سكوت كردم . به آرامي وارد اتاق شد و در رو بست روي صندلي كه پشت كامپيوترم ود نشيت . هر دو در سكوتي مبهم همديگر را ورنداز مي كرديم . معيني لبخند مرموزي به لب داشت و سعي داشت در قبال بي اعتنائي من خونسزد باشد. اخمي آشكار چهره ام را در برگرفته بود و ابروان سياه و كشيده ام در هم گره خورده بود معيني پيش قدم شد و سكوت رو شكست و گفت: خوشحالم كه سلامت هستيد.
بازهم سكوت كردم و ادامه داد و گفت :نمي خواهي از همسر آيندت بيشتر بدوني ؟عصباني شدم و نگاه تندي بهش كردم ولي او در كمال خونسردي لبخندي زد و ادامه داد :ترسيدم . به هيه اينجوري نگاه مي كني يا فقط به من ؟
چقدر در آن شرايط كنترل اعصابم سخت بود . ميله هاي تخت فرفورژه ام را كه به صورت نوك تيز بود به دست گرفتم و از خشم فشردم و با آهنگي لرزان گفتم :براي چي آمده ايد اينجا؟
خسرو لبخند زهرگيني نثارم كرد و گفت : براي ديدن نامزدم بايد اجازه مي گرفتم؟
من نامزد شما نيستم .
خسرو با صداي بلند و عصبي خنديد و گفت: نوچ اشتباه كرديد شما همسر بنده هستيد .
گريه ام گرفت . با صدائي لرزان و ملتمس گفتم : آقاي محترم دست از سر من برداريد من نمي توانم با شما ازدواج كنم من نامزد دارم .
- مي دانم
- اينبار فرياد زنان گفتم :پس لطفا از اين خانه برويد بيرون .
- خسرو ايستاد . به سمت من آمد . زل زد توي چشمان و وقيحانه گفت: لازم نيست تو بگي . چون خودم ميخواستم بروم . براي فردا آماده باش صبح زود مي رويم آزمايشگاه .
- مستاصل و پريشان خاطر فرياد زنان گفتم : ديوانه عقده اي چه از جان من مي خواهي ؟
- خسرو اعتنائي نكرد و لبخند زنان از اتاق خارج شد. روي تخت دراز كشيدم . و شروع به گريستن كردم . صداي مادرم را شنيدم كه داشت ار خسرو معذرت خواهي مي كرد.
- خسرو رفت و مادر با عصبانيت تمام وارد اتاقم شد و پشت سرش پدرم وارد اتاق شد.
- مادر فرياد زد:احمق بي شعور اين چه رفتاري بود؟ گفتم : حقش بود. پدرم روي تخت نشست و مرا هم با يك دست وادار به نشيتن كرد . تا حالا پدر را اينگونه خشمگين و رسمي نديده بودم . از فرط عصبانيت در چشمان سبزش خون هويدا بود. با صدائي شبيه فرياد گفت:شقايق زود باش چه توضيحي براي رفتار بدت داري؟
- حقش بود ازش متنفرم . چرا نمي خواهيد قبول كنيد ؟شما نمي توانيد به زور شوهرم بدهيد . ازتان شكايت مي كنم .
خشم پدرم به نهايت رسيد. كشيده اي محكم به صورتم نثار كرد و از روي تخت بلند شد و فرياد زنان گفت: دختره ي سركش تا حالا ملاحظه بيماريت رو مي كردم . فكر كردي اجازه مي دم دستي دستي خودت را بدبخت كني ؟ اگر رفتار امروزت رو تكرار كني ديگه دختر من نيستي . بابا خسته شدم از بس دنبال تو دويدم كمي هم به فكر ديگران باش.
هردو از اتاق خارج شدند . جلو آيينه ايستادم و به طرف راست صورتم كه از سيلي محكم پدر سرخ شده بود خيره شدم . شيشه عطرم را از روي ميز برداشتم و توي آينه كوباندم و با تمام توانم شروع به گريه كردم و هيچ نمي دانستم چه كنم . فقط اطاعت امر از دستورات پدر بود و بس .
صبح كه از خواب بيدار شدم جاي سيلي پدر روي گونه ام سرخ و كبود بود . نمي خواستم معيني مرا با اين صورت ببيند. جلو آينه شكسته نشستم و براي ماست مالي كردن كبودي روي گونه ام مقدار زيادي آرايش كردم تا جاي كبودي محو شود. نمي خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترين لباسم را پوشيدم و بهترين عطرم را زدم. دقايقي بعد كنار خسرو در اتومبيل مدل بالايش به سوي آرايشگاه مي رفتيم. هردو سكوت كرده بوديم من به خاطر غربي كه با او داشتم او نمي دانم ...
آن روز هيچ كلامي بغير از سلام و خدافظي بينمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس مانديم. عصر همان روز بهنوش يكي از همكلاسي هايم به ديدنم آمد. گاهي اوقات در بيمارستان هم بديدنم مي آمد . با خوشحالي همديگر را بغل كرديم و چهره بهنوش رو بوسيدم و بهنوش گفت:نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه كه حالت خوبه . كي بر مي گردي دانشگاه؟
نمي دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من كنارش . اشاره اي برقاب خالي آينه كرد و با شوخي گفت:چي ؟ دوباره كاراته زدي؟آينه ات شكست!
نگاهي به قاب خالي آينه كه صبح مادر تميز كرده بود انداختم و گفتم:ديروز شكست . اين رو ولش كن از دانشگاه چه خبر ؟
بهنوش شيطنتش گل كرد و گفت :از دانشگاه يا علي آقات؟
با شنيدن نام علي از سر دلتنگي بغض كردم و با آهنگي لرزان گفتم: از علي برام بگو . مي آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من مي پرسي؟ خيلي كم مي آد . نمي دونم يه جوري شده. شقايق تو واقعا از علي خبر نداري؟
نه باور كن كه خيلي وقته نديدمش . آقا جونش اجازه نمي ده بياد ديدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمي فشرد و با مهرباني گفت:بهشون حق بده شقايق. به خودت نگاه كن تو ثمره ي يك ازدواج فاميلي هستي. ثمره عشق تو و علي يه بچه اس مثل خودت . تو و علي از نظر ژنتيكي باهم مشكل داريد. اين ازدواج نباشه بهتره.
ما بچه نمي خوايم. تو ديگه چرا اين حرف رو مي زني ؟تو كه ميدوني ما چقدر بهم علاقه داريم؟
مي دونم عزيزم . ولي عقل چيزه خوبيه . يك مدت كه از زندگيتون گذشت مي بينيد 1 چيزي كم داريد كه اونم 1 بچه اس . خانم به اون موقع فكر كن .
ديدم دارم جلو بهنوش محكوم مي شوم . سر صحبت رو عوض كردم و گفتم:راستي از افشين خانت چه خبر؟
بهنوش خنديد و آهي كشيد و گفت:خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نيست.
شما ديگه چرا؟ شما كه نامزديدن؟
پول عزيزم . پول نداره چاره ي همه بدبختي ها .
به ياد خسرو افتادم كه توي پول غلت مي زد يعني همه چيز توي پول خلاصه مي شد. لبخند تلخي زدم و گفتم:پاشو بريم توي پذيرائي يه چاي بخوريم.
هردو از اتاق خارج شديم . مادر كه بعد از مدت ها مرا بيرون اتاقم مي ديد. لبخند رضايت بخشي زد و گفت :بهنوش جان كمي اين شقايق را نصيحت كن ،خيلي ما رو اذيت مي كند .
بهنوش گوشه چشمي نازك كرد و گفت: تقصير خودتان است خيلي لوس و از خود راضي بارش آورديد.
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه كردم؟
مادر در حالي كه ميوه را روي ميز مي گذاشت گفت:چه كار كردي؟ از كي داروهاتو نخوردي؟ نمي گي قلبت پس بيفته؟
بهتر. از اين زندگي كوفتي خلاص مي شم . بهنوش خنده كنان گفت:آخ جون حلوا مي خوريم .
همه خنديدند و من با صداي بلندتري خنديدم.
صفحه 33
روز موعود فرا رسيد . بايد امروز به عقد خسرو در مي آمدم . از علي هيچ خبري نبود . مثل اينكه او هم تسليم شده بود. و عشق پر حرارتش را فراموش كرده بود . ولي براي من خيلي سخت بود كه تسليم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس كردم: پدر من رو بكش ولي به اين ازدواج رضايت نده . من هيچ احساسي نسبت به خسرو ندارم.
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگين بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پيشانيم زد و گفت:سعي كن خيلي زود به همه چيز عادت كني.بيشتر از اين عذابم نده فكر كردي من خودم با اين ازدواج موافقم . معيني يك چك سفيد امضا از من گرفته نمي تونم بزنم زير قو ل و قرارمان
گوئي دنيا بر سرم خراب شد. دو دستي بر سرم كوبيدم و بي محابا اشك ريختم چاره اي ديگر نداشتم بايد تسليم مي شدم . مادر سعي داشت آرامم كن شروع به نوازشم كرد و گفت:دختر شگون نداره . اين قدر گريه نكن بالاخره بايد يك روزي مي رفتي خانه بخت چه كسي بهتر از آقاي معيني او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه يك همچين شوهري گيرشون بياد آنوقت تو نشستي و آبغوره مي گيري.
واي خداي من مامان چقدر كوتاه فكر بود. من نه زيبائي و نه ثروت خسرو رو مي خواستم من فقط علي رو مي خواستم صداقت علي ،نگاه مهربان و خالي از غرورش . نه خسرو هيچ وقت نمي خواست و نمي تونست مثل علي باشد. به اصرار مادر به حمام رفتم و يك لباس روشن پوشيدم كت و شلوار كرم رنگ با يك تاپ گوجه اي و آرايش ملايمي كردم و موهايم رو ساده به دورم ريختم.
ساعت ده صبح بود كه خسرو به همراه وكيلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش كجا بودند؟ چه عقد با شكوهي ؟چه ازدواج رويائي ؟بيشتر شبيه يك كابوس وحشتناك بود. چادر سفيد رنگ عقد مادر را به سر انداختم و كنار خسرو نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهايم بودند با وكيل خسرو. عاقد چند بار صيغه عقد را خواند بار آخر به آرامي گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتي كه از پدر شنيده بودم يك چك سفيد امضا به خسرو داده ازش دلگير بودم . جالب تر از همه مهريه ام بود كه خود خسرو معين كرده بود. يك باغ بزرگ توي چالوس و يك ويلا در شمال تهران. حتي اين مهريه سنگين هم خوشحالم نكرد . پدر باسليقه خودش براي خسرو يك حلقه برليان خريده بود و خسرو هم براي من همينطور. با دستاني لرزان حلقه را دست خسرو كردم و او نيز همينطور. شاد و پيروزمندانه و پر از غرور نگاهم مي كرد و نگاه من پر از بغض بود و شايد بغض حسرت .
بعد از اين كه دفتر را امضا كرديم . عاقد همراه وكيل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگي شد. مادر هم شروع به پذيرائي كرد . سرم هنوز پائين بود از همه دلگير و ناراحت بودم حتي از خودم . خسرو رو به پدر كرد و گفت: من دوست دارم تا جشن عروسي شقايق در منزل خودم زندگي كند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب.
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولي قرار ما اين نبود آقاي معين
برا من فرقي نمي كرد كجا زندگي كنم فقط مي خواستم هر طور كه شده براي مدتي از خانواده ام دور باشم . چون احساس مي كردم اگر بيشتر توي اين خانه بمانم تحملم تمام مي شود و به پدر و مادرم درشتي و بي احترامي مي كنم . سربلند كردم و با خجالت گفتم : پدر من هم اين طوري راحت ترم.
پدر مي دانست كه دارم فرار مي كنم از خودش از مادر و از علي و از اين خانه، لبخند تلخي زد و گفت : من حرفي ندارم هر جور كه خودت راحتي .
خسرو نگاه و لبخند رضايتمندي به لب داشت كه هزار معني مي داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسايلم شدم . چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگين وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت:شقايق با ما قهر ي؟
بغض كردم و سكوت نمودم پدر باز هم سوالش را تكرار كرد و بغشم شكست و اشك پهناي صورتم را گرفت. با صداي لرزان گفتم:
فكر كنيد مردم . من بايد برم .اين جا بمونم جز بي احترامي و سركشي كار ديگري نمي توانم بكنم.
پدر جلو آمد و سرم را به سينه اش چسباند و اشك ريزان گفت:
تو اشتباه مي كني خسرو مرد خوبيه من ناچار شدم اين كارو بكنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسيد چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شديم مادر با كلام قرآن بدرقه ام كرد ،كنار خسو داخل اتومبيلش نشستم و حركت كرد. در بين راه هردو سكوت كرده بوديم .كمي ترسيدم ،شقايق خسرو حالا ديگر همسرته از چي مي ترسي؟ خواب بودم يا بيدار؟
با صداي خسرو رشته افكارم پاره شد.
موافق ناهار رو بيرون بخوريم .
بازهم سكوت كردم و نگاهم را معطوف به خيابان كردم،خسرو لبخند تلخي زد و گفت: نمي خواي حرف بزني ؟اين قدر از من متنفري ؟
من با شما حرفي ندارم.
خسرو سكوت كرد مثل اين كه او هم از تحمل من خسته شده بود. نيم ساعت بعد جلو يك عمارت بزرگ در شمال تهران توقف كرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبيل جلو استخر بزرگي توقف كرد . از اتومبيل پياده شدم سعي مي كردم فقط جلوي پايم را نگاه كنم . همراه خسرو وارد خانه شديم . خانم ميانسالي با چهره اي گندمگون قدي بلند و لاغر و ظاهر منضبط و عينك به چشم جلو آمد و سلام كرد. جوابش و كوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره كرد و گفت:همسرم شقايق
بعد به آن خانم اشاره كرد و گفت:مدير خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم كرد از نگاهش فهميدم كه مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبريك گفت. از يك سالن كوتاه گذشتيم و وارد پذيرائي بزرگي شديم . خسرو كنار شومينه روي يك صندلي گهواره اي نشست درست روبرويش روي يك مبل بزرگ چرمي نشستم و به آتش شومينه خيره شدم. احساس غريبي مي كردم. بغض كرده بودم مثل يك بچه و هر لحظه ممكن بود زير گريه بزنم .دختر جواني حدود 15 16 ساله زيبا و ريزه با يك سيني قهوه وارد سالن شد. ب اشاره مهري روي ميز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حركاتش نگاه كردم خسرو قهوه تلخ مي خورد از من پرسيد با شير يا شكر . گفتم شكر . قهوه را كه خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلي نشسته بود و به جلو و عقب مي رفت و با نگاه وقيحش مرا مي پائيد. تكليف خود را نمي دانستم . سر درد داشتم و مي خواستم استراحت كنم . خسرو اين رو فهميد و به مهري گفت:
مهري اتاق شقايق رو بهش نشون بده . مثل اينكه مي خواد استراحت كنه.
مهري لبخندي زد و گفت:خانم همراه من تشريف بياوريد.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشين بود . بي اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه پله از چوب گردو بود . وقتي رسيديم بالا از آن بالا خوب به پذيرائي نگاه كردم همه چيز شيك و مجلل بود . به خود نهيب زدم شقايق تو اينجا چه مي كني ؟سالن بالا همه سرويسها ايتاليائي و محلل بود . يكي از اتاقها را بازكرد پشت سرش وارد شدم . يك سوئيت كامل بود . برعكس جاهاي ديگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. يك دست مبل چرم نارنجي با يك تخت فرفورژه با ميز توالت شبيه آن . پنجره اي كه رو به باغ باز مي شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در خانه پدر . يك حمام و دستشوئي و يك اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز كردن در اتاق چند سه پايه و بوم نقاشي و سايل كامل نقاشي و نقشه كشي رو ديدم. پس خسرو فكر همه جا رو كرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خيلي گرم بود. كتم رو درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شديدي داشتم ،يك قرص آرامبخش از داخل كيفم برداشتم واز آب معدني كه كنار تختم بود مقداري آب نوشيدم و سعي كردم كه بخوابم.
فصل سوم
صبح كه از خواب بيدار شدم جاي سيلي پدر روي گونه ام سرخ و كبود بود . نمي خواستم معيني مرا با اين صورت ببيند. جلو آينه شكسته نشستم و براي ماست مالي كردن كبودي روي گونه ام مقدار زيادي آرايش كردم تا جاي كبودي محو شود. نمي خواستم از خود ضعف نشان دهم . بهترين لباسم را پوشيدم و بهترين عطرم را زدم. دقايقي بعد كنار خسرو در اتومبيل مدل بالايش به سوي آرايشگاه مي رفتيم. هردو سكوت كرده بوديم من به خاطر غربي كه با او داشتم او نمي دانم ...
آن روز هيچ كلامي بغير از سلام و خدافظي بينمان رد و بدل نشد و همچنان براي هم ناشناس مانديم. عصر همان روز بهنوش يكي از همكلاسي هايم به ديدنم آمد. گاهي اوقات در بيمارستان هم بديدنم مي آمد . با خوشحالي همديگر را بغل كرديم و چهره بهنوش رو بوسيدم و بهنوش گفت:نمي دوني چقدر خوشحالم از اينكه كه حالت خوبه . كي بر مي گردي دانشگاه؟
نمي دونم فعلا اجازه ندارم
بهنوش روي تختم نشست و من كنارش . اشاره اي برقاب خالي آينه كرد و با شوخي گفت:چي ؟ دوباره كاراته زدي؟آينه ات شكست!
نگاهي به قاب خالي آينه كه صبح مادر تميز كرده بود انداختم و گفتم:ديروز شكست . اين رو ولش كن از دانشگاه چه خبر ؟
بهنوش شيطنتش گل كرد و گفت :از دانشگاه يا علي آقات؟
با شنيدن نام علي از سر دلتنگي بغض كردم و با آهنگي لرزان گفتم: از علي برام بگو . مي آد دانشگاه؟
پسرعموي توست از من مي پرسي؟ خيلي كم مي آد . نمي دونم يه جوري شده. شقايق تو واقعا از علي خبر نداري؟
نه باور كن كه خيلي وقته نديدمش . آقا جونش اجازه نمي ده بياد ديدنم . پدر منم بدتر از عموم
بهنوش دستم رو به گرمي فشرد و با مهرباني گفت:بهشون حق بده شقايق. به خودت نگاه كن تو ثمره ي يك ازدواج فاميلي هستي. ثمره عشق تو و علي يه بچه اس مثل خودت . تو و علي از نظر ژنتيكي باهم مشكل داريد. اين ازدواج نباشه بهتره.
ما بچه نمي خوايم. تو ديگه چرا اين حرف رو مي زني ؟تو كه ميدوني ما چقدر بهم علاقه داريم؟
مي دونم عزيزم . ولي عقل چيزه خوبيه . يك مدت كه از زندگيتون گذشت مي بينيد 1 چيزي كم داريد كه اونم 1 بچه اس . خانم به اون موقع فكر كن .
ديدم دارم جلو بهنوش محكوم مي شوم . سر صحبت رو عوض كردم و گفتم:راستي از افشين خانت چه خبر؟
بهنوش خنديد و آهي كشيد و گفت:خوبه سلام رسوند . وضع ما بهتر از شما نيست.
شما ديگه چرا؟ شما كه نامزديدن؟
پول عزيزم . پول نداره چاره ي همه بدبختي ها .
به ياد خسرو افتادم كه توي پول غلت مي زد يعني همه چيز توي پول خلاصه مي شد. لبخند تلخي زدم و گفتم:پاشو بريم توي پذيرائي يه چاي بخوريم.
هردو از اتاق خارج شديم . مادر كه بعد از مدت ها مرا بيرون اتاقم مي ديد. لبخند رضايت بخشي زد و گفت :بهنوش جان كمي اين شقايق را نصيحت كن ،خيلي ما رو اذيت مي كند .
بهنوش گوشه چشمي نازك كرد و گفت: تقصير خودتان است خيلي لوس و از خود راضي بارش آورديد.
چشم غره اي به بهنوش رفتم و با اعتراض گفتم: مامان مگه من چه كردم؟
مادر در حالي كه ميوه را روي ميز مي گذاشت گفت:چه كار كردي؟ از كي داروهاتو نخوردي؟ نمي گي قلبت پس بيفته؟
بهتر. از اين زندگي كوفتي خلاص مي شم . بهنوش خنده كنان گفت:آخ جون حلوا مي خوريم .
همه خنديدند و من با صداي بلندتري خنديدم.
صفحه 33
روز موعود فرا رسيد . بايد امروز به عقد خسرو در مي آمدم . از علي هيچ خبري نبود . مثل اينكه او هم تسليم شده بود. و عشق پر حرارتش را فراموش كرده بود . ولي براي من خيلي سخت بود كه تسليم شوم . به پاي پدر افتادم و التماس كردم: پدر من رو بكش ولي به اين ازدواج رضايت نده . من هيچ احساسي نسبت به خسرو ندارم.
پدرم تا آن روز هنوز با من سرسنگين بود عاجزانه بوسه اي بر موهاي پيشانيم زد و گفت:سعي كن خيلي زود به همه چيز عادت كني.بيشتر از اين عذابم نده فكر كردي من خودم با اين ازدواج موافقم . معيني يك چك سفيد امضا از من گرفته نمي تونم بزنم زير قو ل و قرارمان
گوئي دنيا بر سرم خراب شد. دو دستي بر سرم كوبيدم و بي محابا اشك ريختم چاره اي ديگر نداشتم بايد تسليم مي شدم . مادر سعي داشت آرامم كن شروع به نوازشم كرد و گفت:دختر شگون نداره . اين قدر گريه نكن بالاخره بايد يك روزي مي رفتي خانه بخت چه كسي بهتر از آقاي معيني او هم جوان است و هم ثروتمندو همه دخترها از خداشونه يك همچين شوهري گيرشون بياد آنوقت تو نشستي و آبغوره مي گيري.
واي خداي من مامان چقدر كوتاه فكر بود. من نه زيبائي و نه ثروت خسرو رو مي خواستم من فقط علي رو مي خواستم صداقت علي ،نگاه مهربان و خالي از غرورش . نه خسرو هيچ وقت نمي خواست و نمي تونست مثل علي باشد. به اصرار مادر به حمام رفتم و يك لباس روشن پوشيدم كت و شلوار كرم رنگ با يك تاپ گوجه اي و آرايش ملايمي كردم و موهايم رو ساده به دورم ريختم.
ساعت ده صبح بود كه خسرو به همراه وكيلش و عاقد به خانه مان آمدند. پس خانواده اش كجا بودند؟ چه عقد با شكوهي ؟چه ازدواج رويائي ؟بيشتر شبيه يك كابوس وحشتناك بود. چادر سفيد رنگ عقد مادر را به سر انداختم و كنار خسرو نشستم .آرام بود پر از غرور . شاهدان عقدمان پدر و مادر و برادرهايم بودند با وكيل خسرو. عاقد چند بار صيغه عقد را خواند بار آخر به آرامي گفتم . بله .
اجازه نگرفتم چون اجباري بود . از صبح وقتي كه از پدر شنيده بودم يك چك سفيد امضا به خسرو داده ازش دلگير بودم . جالب تر از همه مهريه ام بود كه خود خسرو معين كرده بود. يك باغ بزرگ توي چالوس و يك ويلا در شمال تهران. حتي اين مهريه سنگين هم خوشحالم نكرد . پدر باسليقه خودش براي خسرو يك حلقه برليان خريده بود و خسرو هم براي من همينطور. با دستاني لرزان حلقه را دست خسرو كردم و او نيز همينطور. شاد و پيروزمندانه و پر از غرور نگاهم مي كرد و نگاه من پر از بغض بود و شايد بغض حسرت .
بعد از اين كه دفتر را امضا كرديم . عاقد همراه وكيل خسرو از خان مان رفتند و جمع خانوادگي شد. مادر هم شروع به پذيرائي كرد . سرم هنوز پائين بود از همه دلگير و ناراحت بودم حتي از خودم . خسرو رو به پدر كرد و گفت: من دوست دارم تا جشن عروسي شقايق در منزل خودم زندگي كند البته تا مراسم سالگرد خواهرم مهتاب.
پدر از حرف خسرو جا خورد و با چهره اي در هم رفته گفت: ولي قرار ما اين نبود آقاي معين
برا من فرقي نمي كرد كجا زندگي كنم فقط مي خواستم هر طور كه شده براي مدتي از خانواده ام دور باشم . چون احساس مي كردم اگر بيشتر توي اين خانه بمانم تحملم تمام مي شود و به پدر و مادرم درشتي و بي احترامي مي كنم . سربلند كردم و با خجالت گفتم : پدر من هم اين طوري راحت ترم.
پدر مي دانست كه دارم فرار مي كنم از خودش از مادر و از علي و از اين خانه، لبخند تلخي زد و گفت : من حرفي ندارم هر جور كه خودت راحتي .
خسرو نگاه و لبخند رضايتمندي به لب داشت كه هزار معني مي داد . به اتاقم رفتم و مشغول جمع آوري وسايلم شدم . چند لحظه بعد پدر با چهره اي گرفته و غمگين وارد اتاقم شد روي تخت نشست و گفت:شقايق با ما قهر ي؟
بغض كردم و سكوت نمودم پدر باز هم سوالش را تكرار كرد و بغشم شكست و اشك پهناي صورتم را گرفت. با صداي لرزان گفتم:
فكر كنيد مردم . من بايد برم .اين جا بمونم جز بي احترامي و سركشي كار ديگري نمي توانم بكنم.
پدر جلو آمد و سرم را به سينه اش چسباند و اشك ريزان گفت:
تو اشتباه مي كني خسرو مرد خوبيه من ناچار شدم اين كارو بكنم چون جون تنها دخترم در خطر بود.
پدر چند بار صورتم را بوسيد چمدانم را برداشت و از اتاق خارج شديم مادر با كلام قرآن بدرقه ام كرد ،كنار خسو داخل اتومبيلش نشستم و حركت كرد. در بين راه هردو سكوت كرده بوديم .كمي ترسيدم ،شقايق خسرو حالا ديگر همسرته از چي مي ترسي؟ خواب بودم يا بيدار؟
با صداي خسرو رشته افكارم پاره شد.
موافق ناهار رو بيرون بخوريم .
بازهم سكوت كردم و نگاهم را معطوف به خيابان كردم،خسرو لبخند تلخي زد و گفت: نمي خواي حرف بزني ؟اين قدر از من متنفري ؟
من با شما حرفي ندارم.
خسرو سكوت كرد مثل اين كه او هم از تحمل من خسته شده بود. نيم ساعت بعد جلو يك عمارت بزرگ در شمال تهران توقف كرد چند متري از جلو تا در عمارت فاصله بود. اتومبيل جلو استخر بزرگي توقف كرد . از اتومبيل پياده شدم سعي مي كردم فقط جلوي پايم را نگاه كنم . همراه خسرو وارد خانه شديم . خانم ميانسالي با چهره اي گندمگون قدي بلند و لاغر و ظاهر منضبط و عينك به چشم جلو آمد و سلام كرد. جوابش و كوتاه و سرد دادم .
خسرو به من اشاره كرد و گفت:همسرم شقايق
بعد به آن خانم اشاره كرد و گفت:مدير خانه خانم مهري
مهري خوب ورندازم كرد از نگاهش فهميدم كه مورد پسند واقع شدم ، لبخندي زد و تبريك گفت. از يك سالن كوتاه گذشتيم و وارد پذيرائي بزرگي شديم . خسرو كنار شومينه روي يك صندلي گهواره اي نشست درست روبرويش روي يك مبل بزرگ چرمي نشستم و به آتش شومينه خيره شدم. احساس غريبي مي كردم. بغض كرده بودم مثل يك بچه و هر لحظه ممكن بود زير گريه بزنم .دختر جواني حدود 15 16 ساله زيبا و ريزه با يك سيني قهوه وارد سالن شد. ب اشاره مهري روي ميز گذاشت و از سالن خارج شد. مهري خودش مشغول سرو شد با دقت به حركاتش نگاه كردم خسرو قهوه تلخ مي خورد از من پرسيد با شير يا شكر . گفتم شكر . قهوه را كه خوردم قدر آرام شدم. خسرو هنوز روي صندلي نشسته بود و به جلو و عقب مي رفت و با نگاه وقيحش مرا مي پائيد. تكليف خود را نمي دانستم . سر درد داشتم و مي خواستم استراحت كنم . خسرو اين رو فهميد و به مهري گفت:
مهري اتاق شقايق رو بهش نشون بده . مثل اينكه مي خواد استراحت كنه.
مهري لبخندي زد و گفت:خانم همراه من تشريف بياوريد.
چمدانم هنوز داخل صندوق عقب ماشين بود . بي اعتنا پشت سرش به راه افتادم . مهري به سوي راه پله رفت. تمام راه پله از چوب گردو بود . وقتي رسيديم بالا از آن بالا خوب به پذيرائي نگاه كردم همه چيز شيك و مجلل بود . به خود نهيب زدم شقايق تو اينجا چه مي كني ؟سالن بالا همه سرويسها ايتاليائي و محلل بود . يكي از اتاقها را بازكرد پشت سرش وارد شدم . يك سوئيت كامل بود . برعكس جاهاي ديگر خانه خلوت بود و اسپرت مبله شده بود. يك دست مبل چرم نارنجي با يك تخت فرفورژه با ميز توالت شبيه آن . پنجره اي كه رو به باغ باز مي شد و پرده اي درست مانند پرده ي اتاق خودم در خانه پدر . يك حمام و دستشوئي و يك اتاق و بعد از خروج مهري ،با باز كردن در اتاق چند سه پايه و بوم نقاشي و سايل كامل نقاشي و نقشه كشي رو ديدم. پس خسرو فكر همه جا رو كرده بود . مانتو رو درآوردم . اتاق خيلي گرم بود. كتم رو درآوردم و روي تخت ولو شدم . سر درد شديدي داشتم ،يك قرص آرامبخش از داخل كيفم برداشتم واز آب معدني كه كنار تختم بود مقداري آب نوشيدم و سعي كردم كه بخوابم.
هنگام غروب بود كه بر اثر بوي نامطبوع سيگاري كه در اتاق پيچيده بود از خواب بيدار شدم وقتي چشم باز كردم به اطراف خوب نگاه كردم . خسرو روي يك صندلي راحتي كه رو به روي تختم بود نشسته و خيره به من سيگار مي كشيد. تاپ يقه بازي به تن داشتم خودم را جمع و جور كردم و ملافه را روي بدنم كشيدم . خسرو لبخندي زد و گفت:اي كاش منم مي تونستم با يه قرص انقدر راحت بخوابم .
نگاهم افتاد به جلد قرص كه رو عسلي كنار تختم بود و گفتم: قابل شما رو نداره مال شما
خسرو از روي صندلي بلند شد پنجره را باز كرد تا دود سيگار خارج شود روي تخت كنارم نشست با مهرباني گفت: خواهش مي كنم تحت هيچ شرايطي براي خواب از قرص استفاده نكن.
به آرامي ازش فاصله گرفتم و گوشه تخت كز كردم . پوزخندي زدم و گفتم:
نمي خواهيد بگيد كه نگران حال من هستيد؟
خسرو لبخند تلخي زد و گفت:
من دو ماهه كه نگران حال تو هستم . حالا چرا اينقدر فاصله مي گيري.
سكوت كردم . چون جوابي برايش نداشتم . از سكوت من بهره برد و گفت: مي دونم كه از من دل خوشي نداري و با ازدواج با من راضي نبودي و شايد هم بيشتر از علاقه و عشق از من كينه به دل داري درست فهميدم؟
در چهره اش دقيق شدم و با تمام جسارتم گفتم:
مي خواهيد حقيقت را بدانيد؟
بله اگر چه تلخ .
با خونسردي گفتم:
بله درست فهميديد من از شما متنفرم
خسرو با خشمي آشكار گفت:
چرا؟به چه دليل ؟
با تمام جراتم در چشمان سياه و نافذش خيره شدم و گفتم:
به دليل اين كه شما به قيمت يك قلب ، عشق من را همه زندگي ام را گرفتيد و تباه كرديد قلبي كه مال خود شما هم نبود.
خسرو خنده اي وحشتناك سر داد و گفت:
خيلي گستاخي ولي به همان اندازه خرد و شكننده
گفتم: شما هم خيلي خودبين و خودخواه هستيد
باز هم زهرخندي زد و گفت: همه همينو مي گن
خودتان چي فكر مي كنيد؟
با دست به خودش اشاره كرد و گفت:
من فكر مي كنم نه تنها خودخواه نيستم بلكه انساني منطقي و مهربان هستم و حالا هم به شما دستور مي دهم آماده شويد مي خواهم براي شام و خريد بيرون برويم.
از اين كه بهم دستور مي داد عصباني شدم و با خشم گفتم:
شما حق نداريد به من دستور بدهيد من كه جز خدمه و كارگرانتان نيستم .
با مهرباني شايدم با تمسخر گفت: نه خير شما خانم بنده و اين خانه هستيد . من پايين منتظرت هستم
- من علاقه اي به بيرون رفتن ندارم
با خشم جواب داد :خودت آماده شو بيا پائين وگرنه به اجبار اين كارو مي كنم .
خسرو از اتاق خارج شد حالا بيشتر از تنفر از نگاه و چشمان سياهش مي ترسيدم جلو آيينه نشستم رنگم به كلي پريده بود و چشمانم از هراس تنگ شده بود. به دستشوئي رفتم و آبي به صورتم زدم باز جلوي كشوي آيينه توالت نشستم ،ميز توالت را كه باز كردم پر بود از وسايل آرايش با مارك هاي خارجي معروف. آرايش ملايمي كردم و يك لحظه چشمم خورد به حلقه ام . تمام بدنم از خشم لرزيد حلقه را از دستم خارج كردم و انداختم داخل كشو . مانتو ام را پوشيدم و شالم را به سر كردم و از اتاق خارج شدم خسرو جلو راه پله ها در انتظار من ايستاده بود. مثل هميشه خوش لباس و مرتب . با ديدنم لبخند پيروزمندانه اي زد و پيش تر از من از سالن خارج شد . دنبالش رفتم . شخص ديگري پشت فرمان نشسته بود. خسرو در قسمت عقب نشسته بود سوار شدم و كنار خسرو نشستم . راننده همان مرد سرايدار بود كه بعدها فهميدم همسر مهري به نام آقاي حسين پور است.
هوا تاريك شده بود كه جلوي بوتيك شيك لباس توقف كرد خسرو رو به من كرد و گفت: لباس هاي اين بوتيك خيلي شيك و مد روز است .
لبانم براي گفتن مطلبي لرزيد ولي به اشاره خسرو سكوت كردم . داخل كه شديم واقعا لباسهايش شيك و مد روز بود اما من انگيزه اي براي انتخاب نداشت . خسرو فهميد و چند دست لباس به سليقه خودش انتخاب كرد و به دست من داد و من مثل يك مانكن توي اتاق پرو پوشيدم و الحق كه سليقه اش تك بود. مخصوصا در انتخاب لباس شب زيتوني رنگي كه درست شبيه چشمانم بود و خيلي بهم مي آمد اين را از نگاه مشتاق خسرو فهميدم . وقتي بيرون آمدم خسرو گفت: عزيزم چيز ديگري نياز نداري ؟
خنده ام گرفت و در دل گفتم : تو مگر جاي انتخابي هم گذاشته بودي
پوزخندي زدم و گفتم: نه چون شما با سليقه هستيد به نظر من احتياج نيست.
خسرو از رو نرفت و خنده بلندي سر داد و گفت:
اگر خوش سليقه نبودم كه آهوئي مثل تو رو صيد نمي كردم .
فروشنده كه خانمي هم سن و سالم بود با حسرت به ما نگاه مي كرد بيچاره از دل من خبر نداشت.
بعد از خريد لباس به فروشگاه كيف و كفش رفتيم و چند دست برايم انتخاب كرد الحق كه خوش سليقه بود.سپس وارد مغازه جواهر فروشي شديم . نمي دانم چرا مي خواست ثروتش را به رخم بكشد. بعد از آن سوار ماشين شديم و جلو يك رستوران شيك پياده شديم . خسرو از قبل ميز رزرو كرده بود .
گارسن جلو آمد و خسرو سفارش شام داد . خوراك بره با جوجه كباب و سوپ و مخلفات.
شاخه گلي از گلدان را جدا كردم و مشغول پرپر كردن گل شدم . خسرو خيره به انگشتم پرسيد.
حلقه ات كو؟ به اين زودي ازش خسته شدي؟
نگاهش كدم و سكوت كردم . خسرو سيگاري آتش زد . مدتي بعد ميز پر شد از غذاهاي رنگارنگ . با اين كه از قبل چيزي نخورده بودم اما آنقدر حرص خورده بودم كه ميلي به شام نداشتم . خسرو مشغول خوردن شد و من خودم را با سالاد مشغول كردم . خسرو با اعتراض گفت:چرا نمي خوري ؟
ميل ندارم . فقط سالاد مي خوردم .
خسرو دست از خوردن كشيد و مشغول سيگار كشيدن شد . وقتي ديد نمي خورم صورت حساب را پرداخت كرد و باهم بيرون آمديم . توي اين مدت دلم براي خانواده ام تنگشده بود . از پايان شب مي ترسيدم مخصوصا روبه رو شدن با خسرو.
وقتي رسيديم دوباره روي صندلي اش نشست و سيگاري روشن كرد فهميدم عصبي است . خواستم بروم بالا كه گفت :بنشين بايد باهم صحبت كنيم
رو به رويش نشستم و با كنايه گفتم:
چه قدر تظاهر به خوشبختي شيرينه
خسرو لبخند تلخي زد و گفت : چرا تظاهر ؟من و تو مي توانيم مثل هر زن و شوهري خوشبخت باشيم .
سرم را پايين انداختم و گفتم : همه از روي علاقه ازدواج مي كنند نه اجبار
توي چشمانم زل زد آتش خشم را به خوبي در ديدگانش مي ديدم كه شعله ور مي شد. پوست سفيدش از فرط عصبانيت قرمز شد و در حالي كه صدايش مي لرزيد گفت:
اجباري در كار نيست كاري بهت ندارم تا وقتي خودت بخواهي . يك سال فرصت داري تا به اين خوشبختي برسي وگرنه هركس راه خودش را مي رود.
به خودم جرات دادم و گفتم :يكسال وقت تلف كردنه ! ما نمي تونيم باهم باشيم بهتره الان تكليفمونو روشن كنيم .
با بي حوصلگي گفت: تكليف شما روشنه . هركاري من مي گم همان مي شود. حالا هم تنهام بذار
بدون آنكه شب بخير بگم راهي اتاقم شدم . وقتي وارد اتاقم شدم در را قفل كردم با اينكه گفته بود كاري باهام ندارن اما مي ترسيدم .
ادامه دارد.......Tongue
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط istanbul ، Magical Girl ، ستایش*** ، علی جوکر1 ، Apathetic ، ற!sS~saЋİ ، s1368
آگهی
#2
حوصله ی خوندن ندارم ولی بازم مرسی عزیزم زحمت کشیدیHeartHeartHeart
خوب میدانم که روزی دلت برایم تنگ میشود....برا خندیدنم...
اذیت کردنم...
حرف زدنم...
حتی گریه کردنم...و...
و خوب میدانم که ان روز هیچ چیز تکرار دوباره من نخواهد بود...
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥ ، s1368
#3
بعد از آن شب رفتار خسرو مثل يك غريبه شد و رنگ سردي به خود گرفت . جز سلام و خداحافظي حرفي بينمان نبود . حتي موقع غذا خوردن هم باهم نبوديم . خسو بيشتر وقت خودش را در كارخانه اش كه توليد ظروف چيني بهداشتي بود مي گذراند و فقط شب ها به خانه مي آمد . آن هم براي خواب و بيشتر در اتاق خودش بود و من تمام فكر و ذكرم بازگشت به دانشگاه بود . مادرم يك بار در طول يك هفته به ديدنم آمده بود آن هم مدت كوتاهي . هرچند با تلفن هر روز تماس داشتيم . يك بار هم بوسيله تلفن با مادر خسرو صحبت كردم .
شب پنج شنبه بود و يك هفته از حضورم در خانه خسرو مي گذشت . دلم به شدت هواي بيرون كرده بود ولي اجازه بيرون رفتن نداشتم. حتي از صحبت كردن با مستخدمين خانه هم محروم بودم.دلم گرفته بود مخصوصا براي پدر دلتنگ بودم . خسرو آن شب زود آمده بود خانه و داخل اتاقش بود . بعد از شام دل را به دريا زدم و به سمت اتاقش رفتم . ضربه اي به در زدم و اجازه ورود داد . به آرامي در را باز كردم و وارد اتاق شدم خسرو كنار پنجره ايستاده بود و با تلفن صحبت مي كرد . به عقب برگشت و مرا ديد با دست تعارف به نشستن كرد. روي يك مبل نشستم و خوب زواياي اتاقش را در نظر گرفتم . بزرگ تر از اتاق من بود و مجهزتر . يك تخت دو نفره بزرگ از چوب گردو وسط اتاق بود با پيتختي و آباژورهائي به طرح مجسمه گوزن . روتختي به رنگ پرده اتاقش گلبهي بود و يك نيم ست مبل راحتي سبز يشمي وسط اتاق بود. ميز تلويزيون مجهز به انواع وسايل صوتي از قبيل ضبط صوت و ويديو و ريسيور ،در كنار اتاق بود . از لحن و شيوه ي حرف زدن خسرو احساس كردم مخاطبش يك خانم است . گوشهايم را تيز كردم . خسرو هم با صداي بلند حرف مي زد تا من بشنوم به مخاطبش گفت:
فعلا كاري نداري عزيزم ؟مهمان دارم
نگاهي به من انداخت و گفت: بله مهمانم خيلي عزيزه حتي عزيزتر از تو
خداحافظي كرد و گوشي را روي دستگاه گذاشت به سمت من آمد روبه روي من روي كاناپه لم داد و گفت : كاري داشتي كه به اتاقم آمدي ؟
سرم رو به زير انداختم و گفتم: بله مي خواستم فردا بروم منزل پدرم . گفتم اطلاع داشته باشيد.
به اين زودي دلت براي خانواده ات تنگ شد؟ اگه قبول به رفتنت نكنم چه؟
با خونسردي گفتم ؟نمي روم
لبخند موذيانه اي زد و گفت :مي توني بري ولي قبل از ظهر منزل باش . من پنج شنبه ها ظهر بر مي گردم خانه
شما كه هميشه بعد از كار توي اتاقتان هستيد . چه لزومي دارد من ظهر به خانه برگردم ؟
اين يك اعتراض است يا بهانه براي بيشتر ماندن در خانه پدرت ؟
سكوت كردم چون از لحن خشن خسرو مي ترسيدم . او عصباني تر از قبل گفت: براي اين كه دوست دارم وقتي بر مي گردم همسرم توي خانه باشد. در ضمن فردا عصر جائي مي خواهم بروم كه دوست دارم تو هم باشي .
مثل يك دختر بچه بغض كردم و كم مانده بود كه بزنم زير گريه خسرو متوجه شد و با كلافگي گفت:
راننده ام فردا صبح مي بردت خانه پدرت و ساعت دوازده هم مي ياد دنبال متوجه شدي ؟
لحن سرد و رسمي و آميخته به خشم خسرو كلافه ام كرد از روي مبل برخاستم و به سمت در رفتم كه خسرو گفت:مي خواهي بروي ؟
- بله آقا خوابم مي آيد.
- تو چرا از من فرار مي كني ؟ چرا از بودن با من لذت نمي بري ؟
نمي دونم چرا لحن سرد و خشك خسرو روي من هم تائير گذاشت و مثل خودش جواب دادم :
چون به اجبار اين جا هستم
با صداي بلند و نگاهي تند گفت:پس بهتره حالا كه به اجبار اين جا هستي خودت را به اين شرايط وفق دهي .
احساس كردم اگر يك لحظه ديگر در اتاقش بمان بيشتر عصباني اش مي كنم به سمت در خروجي رفتم كه خسرو گفت :
اي كاش همين قدر كه سعي مي كني مغرور و حاضر جواب باشي ،سعي مي كردي براي يك لحظه هم كه شده مرا به سوي خودت جذب كني .
با آهنگي گرفته ازبغض گفتم : سعي نمي كنم چون كه سودي ندارد.
بي آنكه منتظر پاسخش باشم از اتاق خارج شدم . مستقيما به اتاق خوابم رفتم اما نتوانستم بخوابم ،فكرم متمركز خسرو بود به قول مادر راهي براي بازگشت نبود بايد خسرو را قبول مي كردم هرچند دلم در گرو مهر علي بود . به ياد مكالمه تلفني اش افتادم نمي دانم چرا احساس كردم مخاطبش يك خانم بود. براي يك لحظه حسادت كردم . مگر من خسرو را دوست داشتم؟ نمي دانم نام اين را چه بگذارم حسادت يا خود خواهي ؟
صبح وقتي آقاي حسين پور ،خسرو را به كارخانه رساند به خانه بازگشت . جلو آمد و گفت سلام خانم معيني در خدمتم . جوابش را دادم
سوار شدم و حركت كرد" خانم معيني " هيچ دلم نمي خواست با اين نام خوانده شوم . نيم ساعت بعد جلو منزل پدر متوقف شد و يك بسته اسكناس هزار توماني به سمتم گرفت و گفن:خانم معيني آقاي معيني دادن. مثل اينكه صبح خودشان فراموش كردند . به سمت در خانه حركت كردم و گفتم لازم نيست.
گفت: خانم معيني ساعت دوازده مي آيم دنبالتان
وقتي در باز شد اتومبيل حركت كرد،شايان تا مرا ديد فرياد زنان گفت : مامان شقايق آمده
مادر با ديدنم به سمتم آمد ،از خوشحالي فرياد كشيدم . مامان انگار يك غريبه برايش مهمان آمده هرچه داشت جلويم آورد و گفت:چقدر لاغر شدي بخور يكم جان بگيري
خنديدم و گفتم :مامان جان كجام لاغر شده !انگار از قحطي آمدم.
مامان گفت ناهار چه مي خوري ؟
ناهار نيستم ساعت دوازده راننده خسرو مي آد دنبالم .
حيف . كاش مي ماندي پدر و شاهين را هم مي ديدي. هردو ظهر بر مي گردند.
راستي مادر كار شاهين چه شد؟
دنبال پروانه وكالتشه . بعدش با كدام سرمايه كار كند؟
درست مي شه . شاهين كارشو بلده
يك فكري به سرم زد
مامان كارت دانشجوئي ام را مي دهي ؟
براي چي مي خواي ؟
دلم براي دوستانم تنگ شده يك سر مي روم و برمي گردم . مادر با نارضايتي كارتم را داد.
وقتي به دانشگاه رسيدم ساعت يازده بود و كلاسها تازه تمام شده بود نه از بهنوش خبري بود نه نامزدش افشين و نه علي . داشتم بر مي گشتم كه صداي آشنائي مرا از رفتن بازداشت . به عقب برگشتم و علي را ديدم .
بغضي از سر دلتنگي راه گلوم رو بست . علي هم حال مرا داشت . به سمت يك نيمكت رفتيم و سكوتي عميق بينمان برقرار شد تا اين كه علي گفت:
ص53
- آده بودي براي ثبت نام ؟
- با صدائي لرزان گفتم :آمده بودم تو رو ببينم .
نگاهش را به روي زمين دوخت و گفت:
براي چي ؟ ديگه ملاقات من و تو جايز نيست تو شوهر داري .
با صدائي لرزان گفتم :
ما فقط عقد كرديم ،ه هنوز هم دير نشده . اگر تو بخواهي ازش جدا مي شم.
نه شقايق بهتره برگردي و بچسبي به زندگيت من ديگر علاقه اي به تو ندارم . قبل از عملت مي خواستم اين موضوع را به تو بگم ولي دلم نيامد چون حالت خيلي بد بود حالا بهتر شد اين جوري تو هم راحت تر من رو فراموش مي كني .
در حالي كه اشك مي ريختم گفتم :
تو دروغ گوي خوبي نيستي ،مي دانم كه هنوزم دوستم داري.
دستمال از جيب خارج كرد و گفت:
اشكهايت را پاك كن و عاقل باش . سعي كن همه چي رو فراموش كني من و تو به درد هم نمي خوريم نامزدت همه چيز داره من چي دارم؟
علي من تو رو دوست دارم خسرو با تمام امتيازش برام جالب نيست .
علي لبخند تلخي زد و گفت :
روز اول كه ديدمش گوئي كوه غروره ،ظاهرا نگرانت بود. رفتم جلو و
فتم از زندگي ما چه مي خواهي. گفت دختر عموتو . خيلي باهم حرف زديم . شقايق اون به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشه . من هم ديگه علاقه اي به تو ندارم و به چشم دختر عمو نگاهت مي كنم .
و بعد از روي نيمكت برخاست و گفت:
بازهم بهت مي گم من تو رو فراموش كردم تو هم همين كار رو بكن .
و رفت .
در بين بازگشت به خانه فقط اشك ريختم . چطور مي توانستم فراموشش كنم ؟ وقتي رسيدم خانه اتومبيل خسرو جلو در خانه بود. نگاهي به داخل اتومبيل انداختم ، اثري از راننده نبود . كليد را داخل قفل چرخاندم . باناباوري ديدم كه خسرو كنار مادر روي تختي كه كنار باغچه بود نشسته و مادر در حال پذيرائي است . در جا ميخكوب شدم . و به آرامي سلام كردم . خسرو مثل هميشه لبخند رياكارانه اي زد و گفت:
سلام عزيزم خوبي؟
كمي به خود مسلط شدم و گفتم :
قرار بود آقاي حسين پور بياد دنبالم
خسرو لبخند مرموزي زد و گفت:
خوب عزيزم بدكاري كردم آمدم گفتم ناهار رو با خانواده ات باشم . حالا كجا رفته بودي؟
رفته بودم دانشگاه ملاقات يكي از دوستانم
ولي قرارمان اين بود كه بماني تا راننده بياد دنبالت .
نمي خواستم مادر شاهد جر و بحثمان باشد به آرامي گفتم :معذرت مي خواهم . نبايد مي رفتم
معطل نكردم و به بهانه ي عوض كردن لباس وارد خانه شدم . ابي به صورتم زدم و رفتم كمك مادر تا ميز رو بچينم. مادر به كنارم آمد و گفت:
تو به شوهرت نگفته بودي كه مي خواهي بروي دانشگاه؟
نه مامان يك دفعه زد به سرم بروم دانشگاه
مادر با عصبانيت گفت:
بد كاري كردي تو نبايد بدون اجازه شوهرت به دانشگاه مي رفتي .
مادر خواهش مي كنم ، شوهر كردم بردگي كه نكردم .
با داخل شدن خسرو به داخل آشپزخانه هر دو سكوت كرديم . بعد از ناهار شاهين و پدر هم وارد شدند و از ديدنمان خوشحال شدند. سردرد شديد داشتم غذا هم نتوانستم بخورم . به اتاق سابقم رفتم و به ياد حرفهاي علي افتادم . سرم را روي بالش گذاشتم و از ته دل گريستم . تا اينكه خوابم برد . نزديك هاي عصر بود كه با تكان هاي شايان از خواب بيدار شدم . بوسه اي بر گونه اش زدم و گفتم :
چيه داداشي چرا اينجوري تكانم ميدهي ؟
عمو خسرو مي گه پاشو بريد.
با بي حوصلگي آبي به صورتم زدم . وقتي پائين رفتم خسرو نگاهي به من انداخت و گفت: ساعت خواب خانمي
پدر زد زي خنده و گفت:
وقتي شقايق بخوابد توپ هم تكانش نمي دهد.
در جواب پدر لبخند سردي زدم و رو به خسرو گفتم :
من آماده ام برويم .
وقتي سوار ماشين شدم خودم را براي مواخذه خسرو آماده كردم
طولي نكشيد كه با لحن محكمي گفت:
نمي خواهي حرف بزني ؟
در حالي كه سرم را به پنجره اتومبيل تكيه داده بودم با بي حوصلگي گفتم : درباره چي ؟
نگاهي به چهره زردم انداخت و گفت:
براي چي رفته بودي دانشگاه ؟ قرارمان اين نبود ؟
گفتم كه رفته بودم ديدن يكي از دوستانم
سرعت اتومبيل را زياد كرد: ديدن دوستت علي آقا؟
ضربان قلبم بيشتر شد با اضطراب گفتم: بله
ديديش؟
بله
با خشمي آشكار گفت:
خوب نتيجه اش
براي اولين بار با نام كوچك صدايش زدم و گفتم :خسرو خواهش مي كنم راحتم بذار
با عصبانيت مشتب به فرمان كوبيد و با خشمي آشكار گفت:
راحتت بگذارم؟مي دوني امروز چه كردي ؟شقايق چند سالته؟
بيست و يك سال
شقايق بچه اي بخدا . تو حق نداري ديگه با علي حرف بزني . خانم محترم تو شوهر داري مي فهي احمق جان؟ديگه نبايد به كس ديگر فكر كني فهميدي .
در آن شرايط هرچه كردم نتوانستم جلو ريختن اشكهام را بگيرم با لرزشي محسوس در صدايم گفتم:
جدا از روز اول نمي دانستي داري با يك بچه ازدواج مي كني ؟ تو حق نداري من رو محدود كني .
پوزخندي زد و گفت:
كاري نداره بزرگت مي كنم . خانم مي شي . اعتمادي كه بهت داشتم صلب شد . فهميدي ؟
برام مهم نيست . گناه من چيه ؟اين قلب خواهر ناتني ات در سينه ام مي تپه ...
بغض مانع ادامه حرفم شدشيشه را پايين كشيدم و ادامه دادم :
براي اين كه فهميدم زن مردي شدم كه هيچ احساسي نسبت بهش ندارم جز نفرت . نمي توني منو درك كني . قلبت از سنگ است اصلا احساس نداري . مي دوني عاطفه چيه؟
با صداي وحشتناكي خنديد:
بگو خودت رو خالي كن ،اصلا ميدوني چيه . من از سنگ آفريده شدم . آهن سردم . عاطفه كيلو چند؟ ولي شقايق ضرر كردي بعدا مي فهمي چه ظلمي به خودت كردي .
زل زدم تو چشمش و گفتم :
برام مهم نيست ، وقتي قلبم رو درآوردند من ديگه مردم . فقط جسمم زندس . مرده متحركم . حالا هركاري مي خواي باهاش بكن ، تحقيرم كن ،كتكش بزن . بسوزون تيكه تيكه كن . ولي اينو بدون ازت متنفرم
به سرعت ترمز كرد . با نفرت سيلي محكمي برگونه ام نواخت. با شتاب به جلو پرت شدم و سرم خورد به گيره تيزه پنجره اتومبيل . بالاي ابروي راستم شكست و خون تمام صورتم رو پوشاند . سرم هنوز پائين بود كه خسرو گفت:
كي اين حرفا رو توي گوشت خونده ؟ديگه حق نداري پات رو از خونه بگذاري بيرون. حتي خانه پدرت
سردرد و سرگيجه داشتم بالاي ابروم به شدت مي سوخت . سرم رو بلند كردم به خسرو نگاه كردم با ديدن چهره پر از خونم وحشت كرد و گفت:
لعنت به تو شقايق ببين چه به روز خودت و من آوردي . خيلي دردت آمده؟
چه سوال مسخره اي معلوم بود كه درد داشت مخصوصا قلبم كه داشت مي سوخت . چند تا برگه دستمال كاغذي روي زخم بالاي ابروم گذاشت و گفت:
معذرت مي خوام . با حرف هاي صد من يك غازت ديوانه ام كردي الان مي ريم درمانگاه بايد زخمت رو دكتر ببينه .
مدتي نگذشت كه به درمانگاه رسيد و دكتر پس از معاينه مشغول بخيه زدن شد. وقتي به خانه رسييديم ساعت يازده شب بود . فقط همين را به ياد دارم تا رسيدم داخل پذيرائي روي مبل دراز كشيدم و همانجا خوابم برد
صبح وقتي بيدار شدم توي اتاق خودم روي تخت خوابيده بودم . شدت ضعف داشتم و سرم درد مي كرد. به سختي از روي تخت بلند شدم و جلو آينه ايستادم. قيافه ام حسابي خنده دار شده بود مخصوصا كبودي روي صورتم. از اين كه سرم شكسته بود ناراحت نبودم چون حرف دلم زا به خسرو زده بودم. به دستشوئي رفتم و آبي به صورتم زدم و به داخل اتاق كه برگشتم . مهري داشت ميز صبحانه را مي چيد سلام كرد و جواب دادم و گفتم:
مهري كي من را آورد بالا ؟ من توي پذيرائي خوابيده بودم.
مهري لبخندي زد و گفت:
آقا آوردتان بالا . لباس هاي شمارو هم من عوض كردم . صبحانه تان آماده است.
خسرو كجاست مگه امروز جمعه نيست. ؟
رفتند چالوس خانم . با چند تا از دوستانشان قرار داشتند.
حرصم گرفت . با اين كارها چي را مي خواست ثابت كند؟اين بلا رو او به سر من آورده بود و گذاشته بود و رفته بود گردش . مي دانستم كه مهري مامور گزارش كارها و حركت هاي من به خسرو بود. خنديدم شايد تظاهر به خوشحالي بود. پشت ميز نشستم و حسابي صبحانه خوردم . ناهار را همينطور . نمي خواسيتم خسرو احساس كند از نبودنش در كنارم ناراحتم. هرچند از درون از بي اعتنائي اش حرص مي خوردم. اين اولين باري بود كه توي اين خانه نقاشي مي كردم. بعد از مدت ها پشت بو نشستم و مشغول نقاشي كردن شدم. تصويري از استخر پشت ساختمان و تاب كنارش را كشيدم.
تابلو تازه تمام شده بود اتومبيل خسرو به داخل آمد. سريع پنجره را بستم . يك هفته تمام گذشت ولي خسرو به ديدنم نيامد. اواخر هفته بود كه دكتر واعظي آمد و بخيه هايم را كشيد. بعد از يك هفته به حمام رفتم . جاي 5 بخيه صورتم حسابي بي ريختم كرده بود.
شب عيد بود و بوي سبزي پلو با ماهي توران خانم تمام ساختمان را پر كرده بود. واي چقدر دلم براي مادر و دستپختش تنگ شده بود. توي اين فكر بودم كه مهري وارد شدو گفت:
خانم ، آقا مي خواهند شام را پايين بخوريد.
پوزخندي زدم و گفتم:چه عجب آقا يادشان آمد من هم توي اين خانه هستم .
مهري چيزي نگفت و از اتاق خارج شد . موهام رو برس كشيدم و آرايش ملايمي كردم .يكي از لباس هاي ساده ام را پوشيدم . به طبقه اول رفتم ميز چيده شده بود. خسرو سر ميز بود . بي اعتنا از كنارش گذشتم و انتهاي ميز درست روبرويش نشستم . توران مشغول سرو سوپ بود. سنگيني نگاه خسرو را حس مي كردم . بعد از اينكه توران رفت پرسيد:
زخم روي پيشاني ات چطور است؟
پوزخندي زدم و گفتم :
نمي دونم بايد از جناب عالي پرسيد . از لطف و رسيدگي شما.
خسرو با صداي بلند خنديد و گفت:
تو چاره ات نشد؟ نكنه آن طرف پيشاني ات هم پارگي مي خواهد.
خنديدم و گفتم:
بدم نمياد. چوب معلم گله . هركي نخوره خله. تا وقتي خانم و بزرگ نشم زياد از اين كتكها ميخورم.
خسرو ظرف سوپش را برداشت و كنارم نشست و به زخمم نگاه كرد و گفت:
نه مثل اينكه آن ضربه عقلت را سرجايش آورد . به آينده ات اميدوار شدم.
خسرو سر جنگ داشت هرچه من مي گفتم يك جواب حي و حاضر مي داد . ترسيدم و سرم را پايين انداختم و مشغول خوردن شدم . همه چيز سوت و كور بود مثلا شب عيد بود هيچ چيزش شبيه خانه پدرم نبود . بعد از شام خسرو كنار تلويزيون نشست و سيگار روشن كرد. حتماانتظار داشت كنارش بنشينم . هوا باراني بود و دلم ميخواست توي اين هوا قدم بزنم . به اتاقم برگشتم و لباس پوشيدم به باغچه پشت ساختمان رفتم و روي تاب نشستم و زل زدم به قطرات باران . بالاي تاب سايبان داشت و از گرند باران در امان بودم .
صداي خسرو را از پشت سرم شنيدم كه گفت:
چرا از من فرار مي كني ؟من دوست دارم چرا نمي خواهي قبول كني ؟من از بابت رفتار آن روز معذرت مي خواهم . اگر مي بيني كه يك هفته به ديدنت نيامدم چون تحمل سر باندپيچي شده ات را نداشتم .
اعتراف مي كنيد؟من كه اعتراضي ندارم، تنهام بگذاريد.
خسرو تكان محكمي به تاب داد و به داخل برگشت . بغضم شكست و اشك روي گونه هايم غلتيد و به سرعت به عقب و جلو مي رفت و باران تازيانه وار به چهره ام مي خورد.
صبح وقتي بيدار شدم كمي تب داشتم و حسابي سرماخورده بودم . سال تحويل ساعت يازده ظهر بود. حمام كردم . بهترين لباسم را پوشيدم . وقتي رفتم پائين خسرو داشت تلفني صحبت مي كرد. سلام كردم و با سر جواب داد. وقتي گوشي را گذاشت آمد كنارم و سرتا پايم را ورنداز كرد.
- مادرت بود براي ناهار دعوتمان كرده برويم منزلشان نظرت چيه؟دوست داري بريم؟
به روي خودم نياوردم ولي قند توي دلم آب شده . در جواب خسرو به لبخندي اكتفا كردم. خسرو امروز جذابتر شده بود . اين اولين بار بود با لباس سفيد مي ديدمش . اصلاح كرده و چشمانش مانند مرواريد مي درخشيد. نگاهش يك جوري بود تيز و مخوف و نافذ و ترسناك. ولي هرچه بود دلم را لرزاند. خداي اين مرد هيچ چيز كم نداشت . از سفره هفت سين به خاطر مهتاب خبري نبود. مي دانستم كه خواهر ناتني خسرو بوده است. رو به روي خسرو روي مبل نشستم گفت:
امروز با خانواده ات خداحافظي كن . عصر مي رويم آستارا نوعيد مهتاب است مادرم خواست اونجا باشيم.
دل به دريا زدم و گفتم:
دلم مي خواهد از مهتاب بيشتر بدانم . .
هاله اي از غم چهره اش را پوشاند . به آتش شومينه خيره شد و گفت:
زلزله رودبار يادته؟من فرانسه بودم . مهتاب 5 سال بيشتر نداشت زلزله كه شد همه خانواده اش را از دست داد. مهتاب دختر دوست پدرم بود. پدر وقتي فهميد سرپرستي اش را قبول كرد. وقتي پدر سرطان گرفت و مرد مادرم توي تهران تاب نياورد و همراه مهتاب به آستارا رفت.
من تازه برگشته بودم . مهتاب مثل باد بزرگ شد. تازه برايش اتومبيل خريده بودم كه براي رفتن به كلاس كنكور راهي تهران شد و در راه تصادف كرد. مهتاب دختر مهربوني بود و زيبا .ولي قلب مهربانش توي سينه توي مغروره ظالم مي تپه
يهو وسط حرفش دويدم و گفتم:
پس يه خاطر مهتاب دوستم داري ؟
اين جوري فكر مي كني ؟
لبخند تلخي زدم و گفتم :
ظاهرا كه اينطوره
اشتباه مي كني من خودت رو دوست دارم. حتي اگر مهتاب زنده بود و تو رو جاي ديگه ميديدم بازم باهات ازدواج مي كردم . حالا چه به اجبار و چه از سر دلخواه
نگاهي به ساعت انداختم چيزي به تحويل سال نمانده بود. چند دقيقه بعد گوينده اعلام كرد سال تحويل شد. خسرو قرآن را برداشت و چند آيه زمزمه كرد . قران را بوسيد و به سمت من آمد. بوسه اي بر پيشاني داغم نهاد و گفت: عيدت مبارك
جعبه اي از داخل كتش بيرون آورد و گرفت سمت و گفت:
قابل تو رو نداره
جعبه كوچكي كه شباهت جعبه طلا داشت . تشكر كردم و گفت:
مثل اينكه تب داري ديشب خودت رو سرما دادي
خنديدم و گفتم:
چيزي نيست فقط كمي داغم
مشغول باز كردن هديه خسرو شدم . واقعا با سليقه بود . يك دستبند ظريف طلاي زيبا بود. نگاهش كردم نگاهش جادويم كرد. و قلبم را تكان داد سعي كردم خونسرد باشم خودم دستبند را به دستم انداختم و براي رفتن به خانه پدر به اتاقم رفتم و آماده شدم.
مادر با ديدن من و خسرو اسپند دود كرد. خسرو خيلي قشنگ شده بود و به چشم مي آمد. همه دوستش داشتند مخصوصا پدر و مادر. خسرو براي همه هديه گرفته بود. براي مادر يك انگشتر فيروزه، براي پدر يك ساعت مچي طلا و براي شاهين و شايان هركدام يك كامپيوتر كيفي . پدر هم سنگ تمام گذاشته بود. براي خسرو يك زنجير طلا همراه با الله گرفته بود و براي من زنجير وان يكاد كه سنگين بودند. مادر براي ناهار جوبجه كباب و خوراك زبان گوساله درست كرده بود كه مورد پسند خسرو قرار گرفت.هنوز سر ميز غذا نشسته بوديم كه زنگ خانه به صدا آمد.خانواده عمو هادي آمده بودند . آرزو كردم علي همراهشان نباشد. از برخورد علي و خسرو مي ترسيدم. آرزوم جواب نداد علي آخرين نفري بود كه وارد شد. وقتي گلدان پر از بنفشه را روي ميز گذاشت چشمش خورد به من و خسرو . رنگ از رخسارش پريد و به ناچار جلو آمد و با پدر و شاهين دست داد وآخر با خسرو دست داد و روبوسي كرد. حال خسرو هم بهتر از علي نبود . پوست سفيدش از عصبانيت سرخ شده و به من خيره بود. رفتارم را مقابل علي زيرنظر گرفته بود. علي بعد از روبوسي با مادر به سمتم آمد و نگاهش را به زمن دوخت و سلام كرد و گفت:
سلام دخترعمو سال نو مبارك
با دستپاچگي و ترس گفتم: سال نو شما هم مبارك
به بهانه جمع كردن ميز از سالن خارج شدم . كه زن عمو و مهناز صدام كردند.به ناچار به سالن برگشتم و كنار خسرو نشستم . از عمو و زن عمو دلخور بودم ولي ديگر همه چيز تمام شده بود و من زن خسرو بودم . زن عمو لبخندي به پهناي صورتش زد و به من و خسرو از بابت ازدواجمان تبريك گفت. علي سر به زير بود و نگاهش به فرش. مادر و خسرو مشغول پذيرائي بودند. آب بيني ام راه افتاده بود . دستمالي از روي ميز برداشتم . مادر ديد و گفت:
چيه شقايق باز كه خودت رو سرما دادي
خسرو خنديد و گفت:
خانم ديشب هوس تاب بازي كرده بود خودشو سرما داد.
بعد سرش رو نزديك آورد و گفنت:
عزيزم مي خواي قبل سفر بريم دكتر
دلم نمي خواست جلوي علي با من اينجوري صحبت كنه . اخمي كردم و گفتم:
نه حالم خوبه
به بهانه آوردن چاي به داخل آشپزخانه رفتم و آبي به صورتم زدم . احساس مي كردم با ديدن علي حالم بدتر شده. نمي دانم درست باشد يا نه ولي باز هوائي شدم و عشق علي زد به سرم . و نگاه تند و آتشين خسرو را از ياد بردم. داشتم چاي مي ريختم كه خسرو داخل آمد. گرفته و عبوس بود. نگاه تندي به من انداخت و گفت:
لازم نكرده تو چاي ببري برو آماده شو بايد برويم.
مي دانستم اگر اطلاعت نكنم باز جنگ اعصاب مي شود. لبخند كمرنگي زدم و گفتم:
باشه الان آماده مي شم.
آماده شدم و به داخل پذيرائي آمدم . مادر تا مرا ديد با ناراحتي گفت:
شما كه تازه آمديد كجا مي رويد؟
خسرو گفت:«ممنون مادر بايد برويم آستارا هنوز شقايق وسايلش را جمع نكرده . از همه خداحافظي كرديم و خارج شديم.
در طي مسير خسرو سكوت كرده بود باز در عالم علي بودم . ساعت دو بعدازظهر بود كه ساك كوچكي بستم و به همراه خسرو راهي آستارا شديم . مسكن و آرامبخشي كه خورده بودم تمام طول سفر مرا به خواب برد. ساعت هشت بود كه به ويلاي مادر خسرو رسيديم. محيط بيرمن ويلا يك طرف دريا بود و طرف ديگر پر بود از درختان پرتغال و نارنج و كيوي و گلهاي بنفشه و هميشه بهار. تازه از اتومبيل پياده شده بودم كه مادر خسرو در لباس گيپور مشكي با ظاهري زيبا و آراسته به استقبالمان آمد . چندبار صورت تب دارم رابوسيد . سرش را روي سينه ام گذاشت و گفت:
اجازه بده صداي قلب نازنينت رو بشنوم . تو ياد مهتاب رو برام زنده مي كني
از اين كارش خوشم نيامد. من شقايق بودم . كسي كه به اجبار و احتياج همراه خسرو بود . در بدو ورودم احساس خوبي نسبت به مادر خسرو نداشتم . همگي وارد ويلا شديم. ويلاي شيك و تجملاتي بود . چند نفري از اقوام خسرو در پذيرائي نشسته بودند كه به احترام ما ايستادند. مادرجان كنارم آمد و گفت:
عروس خوشگلم شقايق عزيز
سلام دادم و با خانم ها دست دادم. خسرو هم همينطور . هواي آستارا سرد و باراني بود و من سردم شد . روي يك كاناپه نشستم و خسرو هم آمد و كنارم نشست .جالب بود آنقدر مهماني تشريفاتي و مجلل بود كه هيچ شباهتي به نوعيد مهتاب نداشت. خسرو خسته بود . مدتي نگذشت كه ميز شام آماده شد و همگي سرميز حاضر شدند . خسرو ميلي به شام نداشت از همه عذرخواهي كرد و به بالا رفت . حال من هم بهتر از خسرو نبود. مخصوصا تحمل نگاههاي مردهاي حاضر در جمع را نداشتم . انگار از كره ماه آمده بودم. كم كم ويلا خلوت شد . نگاه مادر جان پر از محبت بود و عشق برخلاف 2 ساعت قبل ازش خوشم آمد .
مادرجان گفت: تو رو بيمارستان ديدم اما نمي دونستم مي خواد باهات ازدواج كنه . آخه نمي خواست با كسي ازدواج كنه . اما حالا كه مي بينمت ،مي بينم حق داره . شقايق چشمات آدم رو جادو مي كنه .
در جوابش به لبخندي اكتفا كردم .وقتي خستگي و بيماريم رو ديد گفت بقيه حرفها براي بعد . دنبال من بيا
به طرف طبقه بالا راه افتاد .به اولين اتاق كه رسيد در را باز كرد . آه از نهادم برخاست . بايد با خسرو توي يك اتاق مي خوابيدم . خسرو روي تخت دراز كشيده بود و سيگار مي كشيد . با ديدن مادر فورا از روي تخت بلند شد . مادر جان رو به خسرو گفت:
خسرو جان چيزي نمي خواهي برات بياورم .
خسرو گفت: نه مادرجان . همه چيز هست. شما برو استراحت كن
مادر رفت. مستاصل بودم . خسرو فهميد و لبخند تلخي زد و گفت:
مجبوري چند شب من رو تحمل كني . مطمئن باش باهات كاري ندارم . من روي كاناپه مي خوابم .
با ترس و دلهره دراز كشيدم كه گفت:
شقايق
بله ؟
يك خواهش ازت دارم قبول مي كني ؟
دلم هري ريخت. با آهنگي لرزان گفتم
بگو چي مي خواي؟
نگاهش به سقف خيره بود و گفت:
توي اين مدت كه اينجاهستيم با من سردي نكن. حداقل پيش مادر. دلم نمي خواد فكر كنه مشكلي داريم . نمي خوام فكر كنه عروسش از تنها پسرش متنفره و با اجبار باهاش عروسي كرده
پوزخندي زدو و گفتم:
اين مشكل رو خودت درست كردي . باشه هرچي تو بگي
بغض راه گلوم رو بست
شقايق از چي مي ترسي ؟از خسرو كه شوهر قانوني توست؟ و بخاطر وظيفه شر عي ات سرش منت مي ذاري؟بلند شدم و به ديواره چوبي تخت تكيه دادم . خسرو خوابيده بود . هنوز مي ترسيدم . خنده دار بود از محرم خودم شوهر خودم مي ترسيدم . زير نور آباژوري كه بالاي سر خسرو بود خوب به چهره اش دقيق شدم هيچ عيبي نداشت سرم را روي زانو گذاشتم و يك دل سير گريه كردم . ميان اشك هايم بخواب رفتم . نيمه هاي ب بود كه احساس كردم چيزي روي بدنم سنگيني مي كند . جيغ بلندي كشيدم و با وحشت بلند شدم . خسرو روي تخت ايستاده بود و با دستپاچگي گفت:
آروم باش عزيزم . شومينه خاموش شده بود مي خواستم پتو بندازم روت . بخدا كاريت ندارم .
مي خواست قلبم از سينه بيرون بزنه . مادر جان ضربه اي به در زد و سراسيمه وارد شد
چي شده خسرو جان ؟شقايق چرا جيغ زد؟
چيزي نيست مادر كابوس ديده . لطفا يك ليوان آب قند بياوريد .
مادر جان از اتاق خارج شد و خسرو كليد بالاي تخت را زد و با درماندگي به من گفت:
حالت خوبه ؟معذرت مي خوام كه ترسوندمت
سكوت كردم و از خجالت سرم را به زير انداختم . مادر جان با ليواني آب قند وارد شد . و چشمش به كاناپه اي كه خسرو رويش خوابيده بود افتاد . لبخند كمرنگي زد و خارج شد . خسرو هم سيگارش را روشن كرد و روي كاناپه دراز كشيد و رويش را از من برگرداند . از خسرو خجالت مي كشيدم . احساس كردم شانه هايش مي لرزد . بلند شدم و به سمتش رفتم . روي زمين زانو زدم و خيلي آهسته گفت:
خسرو معذرت مي خوام . من فقط ترسيدم
خسرو با صداي گرفته گفت:
موردي براي ترس نبود . من كه گفتم كاري بهت ندارم. بعدشم من شوهرتم .
مي دونم من فقط به يك مدت زمان نياز دارم تا به همه چيز عادت كنم .
خسرو برگشت . پشت پرده اي از اشك خيره شد توي صورتم و گفت «:
من نمي خواهم هم عادت كني و نه به اجبار كنارم بماني فقط يك سال تحملم كن . بعد از آن اگر دلبستگي درونت به وجود نيامد خيلي راحت جدا مي شويم . حالا برو با خيال راحت استراحت كن .
بلند شدم و رفتم روي تخت دراز كشيدم . خسرو راست مي گفت شومينه خاموش و اتاق سرد بود . پتو را روي سرم كشيدم و سعي كردم بخوابم . ولي خواب ديگر با من قهر بود و مي دانستم كه خسرو هم بيدار است و به عاقبت زندگي مان مي انديشد.
روز بعد نزديك ظهر بود كه بيدار شدم. خسرو داخل اتاق نبود. كناره پنجره ايستادم هوا صاف و دريا آبي و آرام بود. خسرو روي يك تخته سنگ كنار دريا نشسته بود . نمي دانم به يكباره آن همه نفرت و بيزاري چطوري از وجودم رخت بسته بود . دوستش نداشتم ولي ديگر از او متنفر نبودم . به قول خودش نمي خواستم بهشش عادت كنم بايد بهش دل مي بستم . رفتم حمام حسابي سرحال شدم . حالم نسبت به روز قبل بهتر شده بود . آرايش ملايمي كردم شلوار جين آبي با يك پليور بهاره آبي پوشيدم درست رنگ دريا . موهام رو بالاي سرم بستم و پايين رفتم باز هم مهمان داشتند. خانواده خاله خسرو بودند مادرجان با افتخار گفت:
عروس نازم شقايق
بازهم با همه دست دادمو كنارش نشستم . بوسه اي بر صورتم زد و گفت:
دخترم ديشب حسابي نگرانت شدم . بهتري؟
خيلي خوبم .
پاشو برو صبحانه بخور . خسرو هم هنوز نخورده
صبر مي كنم با خسرو بخورم
خانواده خاله خسرو برخلاف مهمانهاي ديشب خونگرم و مهربان بودند. خسرو آمد و با ديدنم لبخندي زد و بالاي سرم ايستاد و گفت:
امروز چطوري؟ حالت بهتر شد؟
خوبم. بريم صبحانه بخوريم كه خيلي گشنه ام
مادرجان گفت:
خسرو شقايق خيلي دوستت داره چون هرچي گفتم برو صبحانه ات رو بخور گفت با خسرو مي روم .
خسرو لبخند معني داري زد و گفت:
پس بلند شو كه منم خيلي گرسنه ام
يك هفته تمام آستارا بوديم . خسرو اغلب رو يا نبود يا وقتي بود مشغول شنا و سواركاري بود . وقتي هم با هم بوديم همه رفتارش تظاهر و ريا بود . . خودش هم براي برقراري ارتباط با من تلاشي نمي كرد. فقط شب ها باهم زير يك سقف بوديم . من اين طف و خسرو آن طرف اتاق . خسرو تا صبح بيدار بود يا سيگار مي كشيد يا كتاب مي خواند به حدي كه تنفس براي من مشكل مي شد. اگر حضور مادرجان نبود ديوانه مي شدم . تفريح من شده بود دريا . و نقاشي و طراحي كنار دريا .
روز هفتم عيد بود و هوا گرم و عالي بود .خسرو يكي دو روز بود اصلا به ويلا نيامده بود . مادرجان حسابي كلافه بود. مشغول تماشاي تلويزيون بودم كه خسرو وارد سالن شد . من هم به ظاهر حواسم به تلويزيون بود . مادرجان هم مشغول تماشاي شام بود . .با ديدن خسرو فريادش بلند شد و گفت:
كجا بودي خسرو ؟خجالت نمي كشي ؟مثلا شقايق رو آوردي مسافرت . همه اش پي تفريح خودتي
خسرو با صداي بلند خنديد و گفت:
مادر شوهرم مادرشوهرهاي قديم معلومه اينجا چه خبره؟
آمد كنارم روي كاناپه نشست . دست انداخت روي شانه هايم با لحني مشمئز كننده گفت:
عزيزم حوصله ات سر رفته ؟
خسرو حالت معمولي نداشت . رفتارش غير عادي و جلف مي نمود. چشمانش سرخ و دهانش بوي بدي داشت . بي پروا چند بار جلوي مادرش صورتم را بوسيد . از خجالت سرخ شدم و سر به زير انداختم . مادر جان با خشمي آشكار گفت:
باز هم رفتي زهر ماري كوفت كردي ؟
تازه فهميدم كه آقا مست است . برگشتم و با تعجب نگاهش كردم . حالت او عادي نبود . سيب سرخي از داخل ظرف ميوه برداشت و با ولع مغول خوردن شد و گفت:
سخت نگير مادر زياد نخوردم در حد يك فنجان خوردم
به سمت من خيز برداشت . دستم را سخت در دستش گرفت و بلند شد و من را وادار به ايستادن كرد و گفت :
پاشو عزيزم مي خواهم بريم كمي كنار ساحل قدم بزنيم
با ترس به مادرجان نگاه كردم . لبخند آرامبخشي زد و اشاره كرد بروم . به طرف ساحل رفتيم . خسرو تلو تلو خوران مرا همراه خود مي كشيد. به ساحل كه رسيديم من روي يك تخته سنگ نشستم و خسرو با لباس داخل آب رفت . دريا آرام بود. كمي بعد از شنا كردن به ساحل برگشت و روي ماسه ها دراز كشيد و گفت:
شقايق فردا صبح مي رويم ويلاي خودم چالوس . برو وسايلت رو جمع كن و آماده باش
من كه دنبال يك راه فرار بودم خدا خواسته به طرف ويلا و مستقيم اتاقم رفتم و از ترس و ناراحتي زدم زير گريه . يكساعت بعد مادرجان براي شام صدايم كرد. خسرو با يك روبدشامبر قهوه اي رنگ روي زمين جلو شومينه خوابيده بود . مادرجان فهميد كه گريه كردم گفت:
نترس تا صبح حالش خوب مي شود . گفت مي خواهيد به چالوس برويد . اگر دوست نداري اينجا بمان
لبخند كمرنگي زدم و گفتم :
ممنون مادرجان بايد همراه خسرو بروم . من نمي ترسم بايد به اين وضع عادت كنم
آفرين دخترم اگر سخت نگيري درست مي شود. خسرو پسرم است خوب مي شناسمش لج باز و مغرور و كمي خودخواه ولي خيلي دوست داره و عشق كليده مشكلاته
بعد از شام ظرفها رو شستم و رفتم و سريع خوابيدم . صبح وقتي بيدار شدم خسرو توي اتاق خودمان روي كاناپه خوابيده بود . يك ساعت بعد از مادرجان خدافظي كرديم و به سمت چالوس حركت كرديم . برعكس روز قبل خسرو آرام بود و از تظاهر هم خبري نبود.
بعدازظهر رسيديم . ويلاي بزرگي بود كه كنار رودخانه كرج قرار داشت و اطرافش پر بود از درختان گيلاس . ويلا مجلل و بزرگ بود و چند اتاق خواب داشت و توسط مردي ميانسال با همسرش به عنوان سرايدار اداره مي شد. يكي از اتاقها كه رو به باغ بود را انتخاب كردم و وسايلم را آنجا گذاشتم . خبري از خسرو نبود. زن سرايدار مشغول تهيه غذا بود . از او سراغ خسرو را گرفتم . گفت رفته گچسر خريد . مهمان دارند. كنجكاو شدم و پرسيدم مهمان هاشان چه كساني هستند.
زن سرايدار لبخند معني داري زد و گفت:
چند نفر از دوستانشان . زياد اين جا مي آيند خان .
توجهي نكردم گرسنه بودم . به سراغ يخچال رفتم . سالاد الويه آماده بود . يك ساندويچ درست كردم و مشغول خوردن شدم . مهمان هاي خسرو همان شب رسيدند . هشت نفر بودند . چهار مرد و چهار زن . من توي اتاق خودم بودم كه آمدند . در را از پشت قفل كردم و بيزون نيامدم . چند ضربه به در اتاق خورد خسرو بود. وقتي ديد جواب نمي دهم صدايش درآمد و گفت:
شقايق در رو باز كن و گرنه قفل در رو مي شكونم .
از اين ديوانه هيچ بعيد نبود. در را باز كردم حسابي عصباني بود وارد اتاق شد و در را بست . با عصبانيت گفت:چرا در اتاق را قفل كردي ؟چرا نمي ياي با مهمانها آشنا بشي
تمايلي به آشنائي با مهمانهايت را ندارم
پوزخندي زد و گفت:
ساكت شو . ديگه داري حوصله ام رو سر مي بري . پاشو به زبون خوش بيا تا با كتك و اردنگي نبردمت
. بغض كردم و تمام بدنم لرزيد نمي دانم چرا مقابلش هميشه كوتاه مي آمدم . بيرون رفتم و خسرو معرفي ام كرد. و فقط گفت شقايق . آقايان همه مثل خسرو كارخانه دار بودند و خانمها با لباسهاي جلف دوستانشان . نمي دانم خسرو چرا نگفت من همسرشم . توي جمعشان من فقط غريبه بودم . خيلي راحت و بي بند و بار بودند . باورم نمي شد خسرو هم يكي از آنها باشد . و يا توقع داشته باشد منم مثل خودش رفتار كنم . من طور ديگري تربيت شده بودم . شام آماده شد. سوسن زن سرايدار علاوه بر غذائي كه خسرو از بيرون گرفته بود چند نوع خورشت محلي هم آماده كرده بود. زير نگاههاي حريص و هرزه دوستان خسرو نتوانستم شام بخورم . بعد از خوردن شام بساط ميگساري پهن شد. يكي از خانمها به نام آزيتا گيلاسي پر كرد و به سمت من آمد پس خسرو مي خواست من هم يكي از آنها باشم . لبخندي زدو و گيلاس را گرفتم و تشكر كردم عمدا به خسرو نگاه كردم و گيلاس را نزدك لبم بردم . خسرو سريع بلند شد آمد كنارم گيلاس را از دستم گرفت و از پنجره به بيرون پرتاب كرد. در جوابش فقط خنديدم . نگاه تندي به آزيتا انداخت و كنارم نشست . همه با تعجب به ما نگاه كردند. خسرو متوجه شد و گفت:
با عرض معذرت ما خسته ايم شما از خودتان پذيرائي كنيد اتاق ها براي خواب آماده هستند.
از جا برخاست و به من اشاره كرد همراهش بروم . با هم وارد اتاق خواب شديم و خسرو در را از پشت قفل كرد . نگاه تندي به من انداخت و با غضب گفت:
ديگه از اين غلطا نكني ها تو با اينا فرق داري
پوزخندي زدم و گفتم :
ولي فكر مي كردم تو دوست داري يكي از اينا باشم .
دستش را روي هوا چرخاند و كشيده اي محكم روي گونه ام نواخت و فرياد زنان گفت:
خفه شو! تو مي دوني اينا چيكاره ان ؟
با نفرت نگاهش كردم و با بغض گفتم:
جدا پس براي چي من رو آوردي اينجا؟چرا بهشون نگفتي همسرتم . ديونه ي عقده اي چي از جونم مي خواي . من كه نمي خواستم از اتاق بيام بيرون .
روي تخت دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم . خسرو كنارم دراز كشيد پتو را از روي سرم كنار زد و با لحني ملايم گفت:
معذرت مي خوام حق با تو بود ولي قبول كن كار تو هم اشتباه بود تو خانمي . دوست ندارم مثل اونا باشي
دستش را روي گونه ام كشيد و گفت:
خيلي دردت آمد ؟لعنت به اين دل كه عقل و منطق سرش نمي شه . معذرت مي خوام دست خودم نبود.
دستش رو پس زدم و رو برگردوندم و گفتم:
برو حوصله ات رو ندارم . تنهام بذار
خسرو خنده اي بلند سر داد و گفت:
لج نكن ديوانه ترم ميكني . اگر بداني چقدر دوست دارم اذيتم نمي كردي .
پتوئي از داخل كمد برداشت و جلو شومينه دراز كشيد . تا نيمه هاي شب صداي خنده هاي هرزه و بلند اجازه خواب به من نداد . ولي خسرو راحت خوابيده بود معلوم بود به اين جور برنامه ها عادت دارد.
صبح كه بيدار شدم خسرو داخل اتاق نبود . با عجله بلند شدم جلو آينه رفتم . خوشبختانه جاي سيلي اش كبود نشده بود و فقط كمي سرخ بود . در اتاق قفل نبود. در را از پشت قفل كردم و به حمام رفتم . روي دنده لج افتاده بودم.حسابي به خود رسيدم و آرايش كردم . بلوز و شلوار جين سفيد رنگي پوشيدم و موهام رو روي شانه ام ريختم و تل سفيد رنگي زدم . وقتي از اتاق خارج شدم همه دور ميز نشسته بودند و مشغول صرف صبحانه بودند . يك چهره تازه بين جمع بود كه از همه جوانتر بود . خسرو با ديدن من به مرد جوان كه كنارش نشسته بود اشاره كرد و گفت:
اشكان جان عشق من شقايق
خنده ام گرفت . حالا شده بودم عشقش . سلام كوتاهي كردم و كنار خسرو نشستم . برايم يك فنجان چاي ريخت و مشغول لقمه گرفتن براي من شد . مثل يك مادر كه به بچه اش صبحانه مي دهد. بعد از صبحانه به محوطه بيرون ويلا رفتند هوا صاف و آفتابي بود . كنار رودخانه نشستم و به جريان تند آب خيره شدم . زندگي من هم مثل اين رودخانه بود. به ياد رفتار شب گذشته خسرو افتادم ناخودآگاه بغض راه گلوم را گرفت . نه من اين زندگي رو نمي خواستم خسرو را نمي خواستم من از جنس اين ها نبودم . سردم شد و لرزم گرفت . به داخل برگشتم . وقت خوردن داروهايم بود . سوي شرت سرمه اي رنگم را پوشيدم و داروهايم را خوردم . دفتر طراحي ام را برداشتم و دوباره بيرون رفتم . آن طرف رودخانه پر بود از درختان گردو و گيلاس پل باريكي دو طرف رودخانه را بهم وصل مي كرد. به آرامي از روي پل رد شدم رفتم آن طرف روي تخته سنگي نشستم هركسي مشغول كاري بود . سرايدار اجاقي درست كرده بود و مشغول درست كردن كباب براي ناهار بود و بقيه دور يك ميز نشسته بودند و مشغول كارت بازي بودند. خسرو هم با مهمان جديدش كه اشكان نام داشت در حال قدم زدن بود . اشكان جواني بلند قد با اندامي ورزشي و چهره اي گندمگون و چشماني سبز و موهائي حالت دار و فر داشت . رفتاري متين و آرام داشت برخلاف بقيه دوستان خسرو
دفتر طراحي ام را گشودم و مشغول طراحي شدم . طراحي از كلبه چوبي سرايدار كه جلو در ويلا بود و از اين نقطه ديد خوبي داشت كشيدم . نمي دانم چه مدتي مشغول طراحي بودم كه حضور شخصي را كنارم احساس كردم.اشكان كنارم ايستاده بود و با لذت به نقاشي ام خيره شده بود.سلام كردم . با خوشروئي جوابم را داد و كنارم نشست . خوب طرح را ورنداز كرد و گفت:
نقاشي شما عالي است .
لبخند كمرنگي زدم و گفتم :
لطف داريد اين جورهام كه شما مي گوييد نيست.
اشكان خوب وراندازم كرد و گفت:
چرا تنها نشستيد و از جمع دوري ميكنيد؟
چون از اين جمع ها خوشم نمي ياد و به اجبار اينجام
به اطراف نگاه كردم . خبري از خسرو نبود و جز سرايدار و همسرش كسي بيرون نبود سراغشان را از اشكان گرفتم .
رفتند داخل ويلا ، خسرو خان هم همراه يكي از بچه ها رفت گچسر خريد.
مدتي مكث كرد و گفت:از كي نقاشي مي كنيد .
از ده سالگي بيشتر با رنگ و روغن كار مي كنم . طراحي ام زياد خوب نيست .
اشتباه مي كنيد كار شما عالي است . هرچند تابلوهاي رنگ روغنتان را نديدم . تحصيلاتتان چيه؟
دانشجوي سال سوم نقشه كشي بودم . يك ترم مرخصي گرفتم
براي چي؟
بيمار بودم . پيوند قلب داشتم .
با ناراحتي گفت:
جدا؟حالا چطورين؟
مي بينين كه فعلا زنده ام . شما ظاهرا با بقيه فرق داريد؟
اشكان خنديد و گفت:
چه فرقي ؟من هم پسر يكي از اين مفت خور ها هستم
از صداقت اشكان خوشم آمد . دلم مي خواست از طريق اشكان از خسرو بيشتر بدانم .
گفتم:
چطور مگه منظورتان از مفت خور ها چيست؟
ناراحت نباشيد . منظورم خسرو خان نيست . خسرو با همه اينها فرق دارد . پايش را از مرز قانون فراتر نمي گذارد و براي پولي كه در مي آورد زحمت مي كشد . ولي بقيه آقايان هركدام از يك راه خلاف كسب در آمد مي كنند.
خنديدم و گفتم:
و شما؟
من هيچ كاره ام،پزشك هستم . پدرم در يكي از كارخانه هايش با خسرو شريك است. مي توانم يك سوال خصوصي از شما بپرسم
بفرمائيد؟
زل زد توي چشمانم و گفت:
رابطه شما و خسرو از چه نوعيه؟
از طرز برخورد خسرو با خودم انتظار چنين سوالي را داشتم لبخند تلخي زدم و گفتم :
من نامزدشم، همسر عقديشم
اشكان به شدت جا خورد . مدتي زل زد به صورتم و گفت:
باور نمي كنم . شما از زمين تا آسمان باهم فرق داريد . هرچند گفتند علف بايد به دهن بزي شيرين بياد . ولي خسرو چرا اشاره اي به موضوع نكرد؟
از صراحت كلامش جا خوردم . ديگر زيادي داشت كنجكاوي مي كرد. خسرو را ديدم كه روي پل بود و داشت مي آمد اين طرف . چهره اش گرفته و عبوس بود جلو آمد و لبخند كمرنگي زد و گفت :
اشكان جان پدر زنگ زدند و گفتند باهاشون تماس بگير
اشكان عذرخواهي كرد و رفت
خسرو كنارم نشست و گفت:
خوب باهم گرم گرفته ايد.
لحنش كنايه آميز و پر از تمسخر بود. در جوابش لبخند زدم و گفتم:
براي اين كه توي اين جمع آدم حسابي تره
خسرو با خشمي آشكار گفت:
جدا؟ حتي از من؟
از نگاه و لحن تهاجمش ترسيدم و سكوت كردم . مدتي مكث كرد و گفت:
برو آماده شو بر مي گرديم تهران . فردا وقت دكتر داري
خوشحال شدم چون هم دلم براي خانواده ام تنگ شده بود و هم توي خانه كمتر خسرو را مي ديدم. دستم را گرفت و بلند شدم و به طرف ميز غذا رفتيم . همراه خسرو به ديگران ملحق شديم كنار خسرو درست روبه روي اشكان نشستم و از ترس خسرو سرم رو بلند نكردم .
بعد از ناهار بساط مشروب به پا شد حوصله جمع را نداشتم . مخصوصا خسرو كه بعد از خوردن كنترل خودش را از دست مي داد. به اتاقم رفتم در را قفل كردم و قرص خوردم و خيلي زود خوابم برد. عصر بود كه با صداي ضربه اي به در بلند شدم . سراسيمه بلند شدم و در را باز كردم . خسرو بود . مست بود و حال درستي نداشت چشمانش دريده بود . خودش را انداخت داخل اتاق و در را بست. وحشت كرده بودم اينجا ديگر از مادرش خبري نبود. به ياد حرفهاي مادرش افتادم . بايد باهاش مدارا مي كردم . جلو آمد و دستم را گرفت روي تخت نشاندم كنارم نشست و با لحن چندش آوري گفت:
عزيزم حالت خوبه ؟ اومدم حالتو بپرسم . خوبي؟
با ترس و اضطراب گفتم:
آره خوبم نمي خواهي بريم تهران ،من آماده ام
سرش را جلو آورد . با ولع بوسه اي از لبهايم گرفت و گفت:
حالا چه عجله اي داري عزيزم ؟وقت زياده بالاخره مي ريم .
از بوي بد دهانش چندشم شد . و حالت تهوع بهم دست داد سريع به دستشوئي رفتم و هرچه خورده بودم بالا آوردم . كمي حالم بهتر شد . هواي پذيرائي هم بوي مشروب و عرق تندي مي داد هركس يك گوشه اي افتاده بود . به سرعت از ويلا خارج شدم و كنار رودخانه رفتم . اشكان كنار استخر نشسته و سيگار مي كشيد . از هرچي مرد متنفر بودم مخصوصا خسرو .
يك ساعت همان جا نشستم تا سروكله خسرو پيدا شد . حالش بهتر بود . لبخندي زد و گفت:
شقايق معذرت مي خوام حالم اصلا خوب نبود.
سكوت كردم ادامه داد و گفت:
برو آماده شو مي رويم تهران .
همه آماده رفتن شدن . ساكم را برداشتم .
اشكان كنارم آمد و گفت :
شقايق خانم خواهشي دارم.
گفتم: بفرمائيد.
گفت:آن طراحي كه صبح كرديد را مي خواهم . دفتر طراحي را بيرون آوردم و نقاشي مربوطه را از دفتر جدا كردم و به دستش دادم .
گفت:امضا لطفا
امضايش كردم و به دستش دادم .
خسرو جلو آمد و گفت:
آماده اي شقايق ؟ دستم را دراز كردم :
لطفا سوئيچ . نمي خواهي با اين حالت بنشيني پشت فرمان؟
اشكان موذيانه نگاهم كرد و خسرو گفت":
شوخي مي كني . مگر از جانم سير شده ام كه تو بنشيني
نه عزيزم من از جانم سير شده ام . مي داني كه تازه از مرگ فرار كردم . آن هم به قيمت گزافي
خسرو كلافه شد و سوئيچ را داد دستم . سوار شديم و ماشين را روشن كردم دست فرمان خيلي خوب بود . شش ماشين مدل بالا از ويلا خارج شدند تقريبا همه رانندگانش مست و مدهوش بودند.خسرو آرام نشسته بود و حركات مرا زير نظر داشت . نزديك سد كه از پليس راه عبور كرديم . دوستان خسرو جاده خطرناك چالوس ا به پيست اتوميبل راني تبديل كردند. جاده دو طرفه بود و جاي عرض اندام زياد.
حتي يكي دوتا از دوستان خسرو نزديك بود به دره پرت شوند . يكي از دوستان خسرو به نام باربد كه اين دو روزه با نگاه هيزش حرصم را درآورده بود وقتي ديد من پشت فرمانم مي خواست خودي نشان دهد و هي سبقت مي گرفت از من . به خسرو نگاه كردم نيشخندي روي لبش بود . حرصم گرفت و گفتم:
مرتيكه مزخرف خجالت نمي كشد . فكر مي كند مسابقات رالي است حالا نشانت مي دهم .
پا روي پدال گذاشتم و سرعتم را زياد كردم وقتي رسيدم به اتومبيل باربد جلويش ترمز كردم كه صداي وحشتناكي بلند شدو بوي اصطكاك لاستيك و آسفالت توي جاده پيچيد. با عصبانيت از اتومبيل پياده شدم و صداي فرياد خسرو را شنيدم :
چي كار مي كني شقايق ؟
توجهي نكردم . با عجله به سمت اتومبيل باربد رفتم . پياده شد و لبخند تمسخر آميزي به لب داشت كه خشمم را چند برابر كرد. دستم را به هوا بردم و كشيده اي با تمام قدرت و محكم به صورتش زدم . خودمم باورم نمي شد . سيلي ام آنقدر بلند بود كه باربد به اتومبيلش چسبيد . زن جواني كه همراهش بود پياده شد و گفت:
چيكار مي كني خانم از خود راضي ؟
خفه شو به تو ربطي ندارد.
بعد رو به باربد كردم و گفتم :
تا تو باشي جاده چالوس را با پيست رالي اشتباه نگيري و با جون مردم بازي نكني
خسرو جلو آمده بود و فقط تماشاچي بود .نگاه تحسين انگيز اشكان به رويم سنگيني مي كرد . باربد با عصبانيت رو به خسرو گفت:
خسرو بهش يه چيز بگو . دوست نداشتم دست روي يه زن بلند كنم
خسرو عصباني يقه باربد را گرفت و گفت:
مثلا چه غلطي مي كني ؟
نمي دانم چرا همه از خسرو حساب مي بردند . رنگ از چهره باربد پريد و من من كنان گفت:
آخه حيف تو نيست با اين خانم كه جز جلوي دماغش هيچ جا رو نمي بينه ؟
خشمم به نهايت رسيد . حال خسرو هم بهتر از من نبود گفت:
خفه شو من مثل تو نيستم كه با يك زن هرزه كثيف مسافرت كنم . شقايق همسر منه ،شيرفهم شد.
دهان همه از تعجب باز ماند. معني اين تعجب را نمي دانستم . چرا همه فكر مي كردند خسرو نبايد ازدواج كند. هزاران سوال در مغزم جا گرفت. به اشاره خسرو به سمت اتومبيل رفتيم . بعد از اين كه حركت كردم خسرو سرش را به پنجره تكيه داد و با ناراحتي گفت :
خه شقايق من با تو چه كنم ؟ببين چطور همه را به جان هم انداختي
پوزخندي زدم و گفتم:
حقشان بود تا اين ها باشند مست نكنند بيفتند توي جاده و مسابقه بگذارند. مگر مردم جانهايشان را از سر راه آوردند؟
خسرو كه ديد حريف من نمي شود چشمانش را بست و خيلي زود به خواب رفت . يك ساعت و نيم بعد جلو خانه رسيديم.
صبح روز بعد به همراه خسرو رفتم به مطب دكتر احمدي . از روند بهبودم راضي بود . تازه به خانه رسيده بوديم كه خانواده ام براي عيد ديدني آمدند. اين اولين بار بود كه پدر مي آمد خانه خسرو . الحق هم كه خسرو براي خانواده ام احترام خاصي قائل بود. باز هم مجبور بوديم جلوي آنها تظاهر به خوشبختي كنيم چيزي كه اصلا بهش اعتقاد نداشتم . به اصرار خسرو خانواده ام براي ناهار ماندند. با مادرم رفتيم باغچه پشت ساختمان و روي صندلي كنار استخر نشستيم . راست مي گفتندمادر فرزندش را بهتر از هركسي مي شناسد مادر به چهره ام خوب دقيق شد و گفت:
شقايق جان از زندگي ات راضي هستي ؟
خنديدم و گفتم:
چرا كه ن؟ خسرو مرد خوبيه . خيلي بهم توجه داره
مادر اشاره اي به بخيه هاي پيشاني ام كردو گفت:
پيشاني ات چي شده ؟روز عيد ديدم ولي به رويت نياوردم . راستش رو بگو . كار خسرو است ؟
با بي حوصلگي گفتم:
مامان جان تصادف كرديم . سرم خورد به داشبورد
مادر با خشمي آشكار گفت:
دروغ نگو شقايق من تو رو بزرگ كردم .
پوزخندي زدم و گفتم :
ميگي چي كار كنم ؟خود كرده را تدبير نيست . شما كه خيلي سنگ خسرو را به سينه مي زديد. حالا هم حمايتش كنيد .
مادر سكوت كرد و خيره شد به سطح آب استخر كه با وزش باد موج مي زد.
فصل ششم
دو ماه از تعطيلات گذشته بود. كمتر خسرو را مي ديدم. ديگري كاري نمي توانستم انجام دهم چون منوع الخروج بودم . هفته اي يكبار با خسرو به ديدن خانواده ام مي رفتم و باهم بر مي گشتيم . رابطه من و خسرو سرد و رسمي بود تنها وقتي كه پدر و مادر پيشمان بودند در ظاهر خوب بوديم .
صبح بود بي حوصله و عصبي بودم . سراغ تلفن رفتم و به بهنوش كه مثل خواهرم بود و 3 ماه بود كه نديده بودمش زنگ زدم . با شنيدن صدام به وجد آمد و گفت:
معلومه كجائي؟همه بچه ها سراغت رو مي گيرند. مادرتم گفت رفتي مسافرت
خنديدم و گفتم:
همه جا و هيچ جا
يعني چي شقايق چرا اينقدر مرموز شدي
دلم برات تنگ شده مي ياي ديدنم بهنوش؟
معلومه . كجائي خونه خودتون
نه . اگه مي توني الان بيا اينجائي كه آدرس مي دم .
آدرس رو دادم و تلفن رو قطع كردم
مهري را صدا زدم . مهري خانم مهمان دارم وقتي آمد صدايم كن
به اتاقم رفتم و بي صبرانه منتظرش بودم . سه ربعي طول كشيد تا مهري خانم در اتاقم را زد و گفت:
خانم مهمانتان تشريف آوردند .
از اتاق خارج شدم و به سرعت از پله ها پايين رفتم . بهنوش گيج و منگ به اطراف نگاه مي كرد . با هيجان همديگر را بوسيديم .
شقايق اينجا كجاست ؟تو اينجا چه مي كني ؟
خنديدم و با صداي بلند گفتم:
اين جا زندان اوين بند زنان . من هم يك قاتل حرفه اي محكوم به حبس ابد شايدم قصاص
بهنوش خوب سرتاپايم را برانداز كرد و گفت:
مثل اينكه خل شدي . راستش رو بگو اينجا چه مي كني ؟
صداي خسرو از پشت سرم آمد كه گفت:
عزيزم نمي خواي دوستت رو به من معرفي كني
از ترس خشكم زد و لال شدم . برگشتم و خسرو را كنار اتاق كارش ديدم . رنگ از رخسارم پريد. سعي كردم خونسرد باشم به بهنوش اشاره كردم و گفتم:
همسرم خسرو معيني
بعد به بهنوش اشاره كردم و گفتم :دوستم بهنوش صداقت
بهنوش گل از گلش شكفت و گفت:
واي شقايق ازدواج كردي ؟اي بد جنس چه بي خبر
به جاي من خسرو گفت:
ازدواج كه نه نامزديم . بفرمائيد بنشينيد خانم
همگي وارد پذيرائي شديم . خسرو كنارم نشست و به آرامي گفتم:
مثل اينكه آنتن ها خوب كار مي كند
خسرو به آرامي جواب داد.
اشتباه نكن عزيزم يك سري مدارك از گاوصندوق مي خواستم كه آمدم خانه
جدا؟ديرت نشه!
نه عزيزم تو غصه من رو نخور حالا كه آمدم توهم ميهمان داري بعد از ناهار مي روم .
حرصم گرفت . به اصرار خسرو بهنوش براي ناهار ماند . بعد از ناهار بهنوش امتحانش را بهانه كرد و رفت .
جلوي در بهنوش گفت:
پس جريان مسافرتي كه مادرت مي گفت ازدواجش بود. ولي خودمانيم ها علي انگشت كوچيكه خسرو هم نمي شه .
لبخند تلخي زدم و گفتم:
كاش من هم مثل تو فكر مي كردم .
احمق نش شقايق . زندگي به اين خوبي ديگر چه مي خواهي
هيچي فقط مرگ فقط مرگ
خسرو نزديك تر شد و هردو سكوت كرديم . بهنوش خداحافظي كرد و گفت:ترم جديد مي بينمت
به خسرو نگاه كردم و گفتم :اميدوارم
بهنوش رفت . حوصله خسرو را نداشتم . سريع به اتاق برگشتم . خسرو وارد شد و روي تخت نشست و با كنايه گفت:
كار خوبي كردي كه دوستت رو دعوت كردي . خوشحالم ملاقاتي داشتي
خسرو با كنايه مي خواست به من بفهماند كه حرفهايمان را شنيده . طاقتم تمام شد و با صداي بلند گفتم: چرا راحتم نمي گذاري . تموم كن اين بازي مسخره رو
خنديد و گفت:
كدوم بازي ؟من شروع نكردم كه تمامش كنم در ضمن خودت گفتي محكومي به حبس ابد
بغض گلويم را گرفت و با صداي لرزاني گفتم :
برو بيرون تو ديوانه اي ديوانه مي فهمي ؟
به طرز وحشتناكي خنديد و گفت:
خيلي خوب خوشگله مي رم بيرون . فقط گريه نكن كه زشت مي شي . براي فردا شب مهماني دعوت دارم كه دوست دارم تو هم همراهم باشي .
من جائي نمي روم .
زل زد به چشمانم و با نگاهي تند گفت:
تو هركجا كه من بگويم مي آئي . به مهري گفتم براي فردا آماده ات كند.
بعد به طرف در خروجي رفت ولي هنوز بيرون نرفته بود كه برگشت و گفت:
دلم ميخواد همه آهوئي را كه شكار كرده ام و توي دامم اسيراست را ببينند.
با خشم توي چشمان سياه و نافذش خيره شدم و گفتم:
برات متاسفم . چون اين آهو بالاخره از دامت فرار مي كنه . مطمئن باش خسرو من شكارت نمي شم .
با حرص جلو آمد و يقه لباسم را گرفت و با يك حركت پرتم كرد روي تخت روي سينه ا م نيم خيز شد و به حدي كه گرماي نفس هايش رو حس مي كردم با چشماني به خون نشسته زل زد توي چشمان پراز ترسم و گفت:
هي دختر خانم كاري نكن قانون جنگل رو برات پياده كنم و به زور به زندگي پايبندت كنم . پس آروم بگير و دختر خوبي باش وگرنه مجبورم كاري كنم كه دلم نمي خواهد انجام بدم.
از روي سينه ام بلند شد در حاي كه از خشم و عصبانيت مي خنديد از اتاق خارج شد . از حال خودم چي بگم كه تا صبح لرزيدم از ترس .
ضربه اي به در نواخته شد و در باز شد . مهري وارد اتاق شد و پشت سرش يك خانم جوان با يك ساك آرايش وارد اتاق شد. هردو سلام كردند . مهري گفت:
خانم آقا گفتند شما رو براي مهماني شب آماده كنند.
بدون هيچ مقاومتي روي يكي از صندليها نشستم و گفتم:
من آماده ام معطل چي هستيد؟
زن جوان خوب وراندازم كرد و رنگ لباسم را پرسيد يك ساعت بعد كارش تمام شد . لبخند رضايت بخشي زد و گفت:
حالا مي تونيد خودتون رو توي آينه ببينيد و اگر اشكالي باشد بگوئيد.
جلو آينه ايستادم باورم نمي شد آن رنگ زرد و بي روح تبديل شده به لوند ترين و زيباترين چهره اي كه ديده بودم . آنقدر زيبا شده بودم كه خودم از ديدن چهره ام سير نمي شدم . الحق كه آرايشگر ماهري بود.
بعد از رفتن آرايشگر به سمت لباس هايم رفتم . پيراهن زيتوني رنگم را پوشيدم كه خسرو شب اول برايم خريده بود . سرويس جواهرم را انداختم . يكي از عطرهايم را زدم و يك كفش پاشنه بلند به رنگ لباسم پوشيدم . شنل حريرم را برداشتم با شال سياه رنگش و از اتاق خارج شدم . از بالاي نرده ها خسرو را ديدم كه با ظاهري آراسته و كت و شلواري سرمه اي رنگ به من خيره شده بود.به سختي جلوي خنده ام را گرفتم . چشمانش از برق مي درخشيد. لب به تحسين گشود و گفت:
OH MY GOD ،آهوي من امروز چقدر خوشگل شده . مهري اسفند دود كن . به پله اول رسيدم كه خسرو نزديك تر شد و دستانش را براي در آغوش كشيدنم باز كرد به ياد رفتار ديشبش خود را كنار كشيدم . به روي خودش نياورد و خود را از جلو پله كنار كشاند و گفت:
مي رم اتومبيل رو آماده كنم . بيرون منتظرم
شنلم را پوشيدم و شال را به سر كردم و از پذيرائي خارج شدم. خسرو كنار اتومبيل بود.
مهماني در باغي در حومه لواسان بود . وقتي اتومبيل جلو باغ توقف كرد . خسرو گفت:
ببين شقايق اين مهماني به مناسبت يكي از مديرانم برگزار شده . همه اينجا منتظر همسر منند . امشب را با من مدارا كن . خواهش مي كنم . ديگه هيچ توقعي ازت ندارم و هرچي بخواي قبول مي كنم
پوزخندي زدم و گفتم:
حتي اگه ادامه تحصيل باشه؟
قبول مي توني ادامه تحصيل بدي . حالا اخمات رو باز كن و بخند . لبخندي ساختگي زدم و گفت:خيلي برات سخته كه از ته دل بخندي .
سكوت كردم . خسرو با خشم پا روي پدال گذاشت و به سرعت داخل شد .
وارد باغ شد و جلوي درب ورودي نگه داشت . صداي موزيك تمام ساختمان را پر كرده بود . درباني كه جلوي در ساختمان ايستاده بود با احترام در را باز كرد و پياده شدم. خسرو سوئيچ اتومبيل را به دربان داد . لبخند معني داري زد و به بازويش اشاره كرد. خنديدم و دستم را دور بازوي چپش حلقه كردم و وارد سالن شديم . خسرو غرق در غرور و افتخار بود . اكثر مدعوين خسرو را مي شناختند به احترام از جا بلند مي شدند و گاهي جلويش تعظيمي كوتاه مي كردند و خسرو با افتخار مرا معرفي مي كرد .بعضي از مدعوين را مي شناختم. همانهائي كه كه در شمال ديده بودم. وقتي مرا ديدند ،كنار همسرانشان رنگ باختند و رنگ از رخسارشان پريد. مخصوصا باربد كه همسري زيبا و جوا داشت . جالب تر از همه ديدارم با اشكان بود كه محو تماشاي من شده بود . با خسرو به سمت جايگاه عروس و داماد رفتيم ، خسرو مرا معرفي كرد و به آقاي داماد اشاره كرد و گفت:
آقاي اميد اسكوئي مدير داخلي كارخانه و همسرشان ناديا ظفر
آقاي اسكوئي بعد از دست دادن با خسرو گفت:
از ديدارتان خوشوقتم . تعريفتان را ازآقاي معيني زياد شنيده ام . شما زيباتر از آن هستيد كه توصيفتان را شنيده ام.
لبخند كمرنگي زدم و به خسرو نگاه كردم و بعد به آقاي اسكوئي گفتم:
شرمنده مي كنيد ماشالله عروس خانم خيلي از من زيباترند.
لبخندي زد و رو به خسرو گفت: تبريك عرض مي كنم آقاي معني همسر متواضعي داريد.
برق شادي را در نگاه عاشقانه اي به من انداخت و به طرف يك ميز خالي رفتيم و نشستيم . براي لحظه اي چشمم افتاد به اشكان.بلند شد و آمد با خسرو دست داد. لبخندي زد و گفت:
خوشحالم كه اينجا ميبينمتان. مي تونم اينجا بشينم ؟
من حرفي نزدم و خسرو عليرغم ميلش لبخندي زد و گفت:
بفرمائيد دكتر جان
اشكان كنار خسرو نشست . باربد خسرو را صدا كرد. اشكان از فرصت استفاده كرد و گفت:
شما چه طور جرات كرديد بعد از برنامه چالوس قدم به اينجا بگذاريد
لبخندي زدم و گفتم: من هركجا كه بروم اجباري است نه اختياري و از سر دلخواه . شما چه مي كنيد.
هيچي زندگي ، دارم براي كنكور دكترا آماده مي شوم.
تبريك عرض مي كنم . اميدوارم موفق باشيد.
ممنون . شما به دانشگاه بر نمي گرديد؟
نمي دونم. شايد اگر ...
حرفم را به آخر نرساندم و سكوت اختيار كردم مي خواستم بگويم اگر از زندان و بندي كه خسرو به پايم بسته آزاد شوم حتما ادامه تحصيل مي دهم . اشكان به طرز خاصي نگاهم مي كرد . شايد بتوانم به جرات بگويم با عشق و علاقه . خسرو كنارم آمد خنديد و گفت:
شقايق تو چقدر بلائي ؟باربد مي گفت براي چه زنت رو آوردي مي خواهي پته همه رو به آب بده.
لبخند شيطنت آميزي زدم و گفتم:خيلي دلم مي خواد اين كار رو بكنم . حيف كه مي ترسم جشن بهم بريزه.
تا موقع شام اشكان كنار ما بود . بعد از شام خسرو به بهانه قدم زدن و خلاص شدن از شر اشكان مر ا كشاند داخل باغ . دور تا دور باغ تخت چيده بودند و عده اي روي آها نشسته بودند يكي از تخت هاي خالي را انتخاب كرديم و نشستيم. خسرو سيگاري روشن كرد و گفت:
شقايق هيچ مي دوني امشب توي اين مهموني مثل يك نگين درخشيدي ؟
برام اهميت نداره
خسرو لبخندي زد و گفت:
واقعا دوست نداري سوگلي باشي ؟ براي تو اهميت نداره ولي من امشب از اين كه با من بودي حسابي لذت بردم و اعتراف مي كنم صيد و شكار من محشر بود.
آقا و خانمي جلو آمدند و جلو تختي كه ما نشسته بوديم ايستادند كه براي خسرو آشنا بودند . خسرو ايستاد و با مرد جوان دست داد و با همسرش همين طور شروع به احوالپرسي نمود. به احترامشان ايستادم . خسرو گفت:
عزيزم آقا و خانم منصوري از سهام داران بورس هستند . و بعد اشاره اي به من كرد و گفت:
همسرم شقايق كياني
مرد جوان با دقت زيادي نگاهم كرد و يك لبخند زشت زد. همسرش زن زيبائي بود با لباسي باز و برهنه لبخندي به پهناس صورتش زد و گفت:
خوش وقتم ليدا فريمان هستم.
روي تخت كنارم نشست . خسرو به همراه آقاي منصوري قدم زنان رفتند. ليدا پشت چشمي نازك كرد و گفت:
شنيده بودم خسرو خان ازدواج كرده ولي باورم نمي شد كه شما اينقدر زيبا و خواستني باشيد براي اينهمه زيبائي بهتون تبريك مي گم
ولي زيباتر از من هم توي اين جشن زياده
ليدا با صداي بلند خنديد و گفت:
هيچ مي دونستيد نصفي بيشتر از اين دخترها كه توي اين جشن هستند آرزو دارند لحظه اي همسر خسرو باشند.
چرا؟
با تعجب گفت:
چرا؟شوهر من و خسرو از نوجواني با هم رقابت داشتند چه تو انتخاب كار و تحصيل و اندازه ثروتشان . باور مي كني سر همسرانشان هم باهم شرط بندي كرده اند . من اعتراف مي كنم خسرو هميشه برنده است . مخصوصا در انتخاب همسر . امشب وقتي شما رو ديدم به نادر گفتم كه شرط رو باختي
با شنيدن اين حرف ها غم سنگيني به قلبم چنگ انداخت . با آهنگي لرزان گفتم :
باور نمي كنم واقعا اينا سر همسراشونم شرط بندي مي كنند .
ليدا بازهم خنديد و گفت:
سر نيمي از سهام كارخانه
يخ كردم . كمي بعد خسرو و نادر رسيدند و ليدا خداحافظي كرد و از كنار ما دور شدند. خسرو نگاهي به چهره گرفته من انداخت و گفت: شقايق اتفاق افتاده؟ چرا انقدر تو خودتي ؟
چيزي نيست فقط زود برگرديم خانه . كمي سردرد دارم
خسرو با نگراني گفت:
ليدا چيزي گفت:
كلافه شدم و گفتم :
خسرو مي ريم يا تنها برم
خسرو تسليم شد و گفت:
خيلي خوب بريم داخل خدافظي كنيم . بعد بريم
وقتي سوار اتومبيل شديم و از باغ خارج شديم خسرو دستم را گرفت و با مهرباني گفت :
حالا بگو از چي ناراحتي ؟
چيزي نيست . گفتم كه سردرد دارم
باور نمي كنم !تو حالت خوب بود تا وقتي كه اين ليداي مارموك نيامده بود. چي توي گوشت خوند كه انقدر منقلب شدي ؟
خيره شدم توي صورتش و با زهر خند گفتم :
برد شيريني بود؟ مگه نه ؟
برد چي ؟از چي حرف مي زني ؟
نمي داني ؟ از شرط بندي كه با منصوري انجام دادي مي ارزيد نصف سهام يك كارخانه كم نيست . به قيمت بدبخت كردن من واقعا مي ارزيد
مشتش را با خشم به شدت روي فرمان كوبيد . ترمز گرفت و گوشه اي از جاده توقف كرد و با خشم گفت:
مي دانستم هرچي شده زير اين زنيكه ليداست . هرچي گفته مزخرفي بيش نبوده
بغضي كه در گلو داشتم را رها ساختم و شروع كردم به گريه كردن :
توقع نداشتم سر زندگي و آينده من شرط بندي كني . شما پولدارها عاطفه سرتون نمي شه . سر ناموستونم شرط بندي مي كنيد. به شما هم مي گن مرد . حالم از هرچي مرده بهم مي خوره .
خسرو از فرط ناراحتي سرخ شده بود و پي در پي پنجه هايش را داخل موهاي لختش مي برد.و حرف هاي من عصبي ترش مي كرد
ادامه دارد...
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Bahador1 ، s1368
#4
نخوندمش گریم میگیره تا میخوام یه متن این جوری رو بخونم
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥
#5
خسرو از فرط ناراحتي سرخ شده بود و پي در پي پنجه هايش را لاي موهاي لختش مي برد و حرف هاي من عصبي ترش مي كرد تا اينكه فرياد زنان گفت:
بس كن شقايق تو حرف هاي شوهرت رو قبول نداري اونوقت حرف هاي اون زنيكه ديوانه رو قبول داري؟
وسط حرفش پريدم و گفتم:
شوهر؟تو اسم خودت رو گذاشتي شوهر . خسرو تظاهر و ريا تا كي ؟بازي تلخي بود. ديگه خسته شدم . تو هم برنده شدي . اين همه زن قشنگ . چرا من رو انتخاب كردي چرا؟
گريه ام شدت بيشتري به خودت گرفت . فورا از اتومبيل پياده شدم . خسرو هم پياده شد. و كنارم ايستاد و گفت:
قبول دارم خودخواهم. تو اين شرط بندي هم برنده شدم ولي همه در حد حرف بود . باور كن دوست دارم . مخصوصا امشب وقتي از پله ها داشتي مي آمدي پائين واقعا ديوانه ات شدم . باور كن شقايق دوست دارم . بدون تو هيچم
از خودم بيشتر بدم آمد. چطور راضي شدم مثل يه عروسك خودم رو درست كنم و توي بازي كثيف تو شركت كنم . من همسرت نيستم يك سوگلي و معشوقه ام .
بي هدف شروع به قدم زدن كنار جاده كردم. ساعت از يازده شب گذشته بود و اتومبيل ها به سرع از كنار جاده عبور مي كردند . مخصوصا كه جاده كوهستاني و باريك بود. خسرو فرياد زد و گفت:
صبركن شقايق كجا مي روي ؟خطرناكه !ديوانه شدي ؟
با شنيدن صداي خسرو دويدم . هر چه خسرو فرياد مي زد تندتر مي دويدم . تا اين كه اتومبيلش جلويم ترمز كرد و به روي زمين پرتاب شدم. خسرو پياده شد و مشتي به شانه سمت راستم زد و با شتاب به داخل اتومبيل هدايتم كرد و به سرعت حركت كرد.
فصل ششم
بعد از آن شب زندگي برايم جهنم شد . ديگر حتي حاضر نبودم يك لحظه ام كه شده خسرو را ببينم . خسرو هم تمايلي به ديدن من نشان نمي داد. يك ماه تمام خود را حبس كردم . مادر چند بار به ديدنم آمد به خوب يدرك كرده بود بين من و خسرو شكر آب شده . و رابطه خوبي باهم نداريم . ولي به روي من نمي آورد . اكثرا صبح كه خسرو خانه نبود مي آمد ديدنم . تا نزديكي هاي برگشتن خسرو به خانه اش مي رفت .
حالا ديگر تنها سرگرميم نقاشي بود. و از انجائي كه به بوم و رنگ روغن نياز داشتم دلم نمي خواست به خسرو رو بزنم . بيشتر روي كاغذ طرح مي زدم تو اين مدت هم طراحيم عالي شده بود. يك روز صبح كه توي سالن در حال طراحي بودم چشمم خورد به قاب عكس خسرو كه روي ميز كنسولي كه كنار پله ها بود خودنمائي مي كرد . كمي جلوتر رفتم يكي از بهترين عكسهايش بود.
خوب به چهره اش نگاه كردم زيبائي خاصي داشت . مخصوصا چشمهايش كه هم سياه بود و هم خمر ولي نمي دانم چرا هميشه سرد و خشن نشان مي داد . براي يك لحظه دلم برايش تنگ شد . خيلي وقت بود كه نديده بودمش به دلم رجوع كردم دلم مي خواست با تمام وجود اين احساس جديد را قبول كنم . عشق به خسرو را ولي برايم خيلي غريب بود . غريب غريب . بي اختيار روي جلد سفيد رننگ دفتر خاطراتم چهره خسرو را با آن غرور و زيبائي چشمانش كشيدم . يك حسي مرا از ابراز علاقه به خسرو وا مي داشت ولي نبايد اين علاقه و احساس جديد را درونم سركوب مي كردم .
يك روز صبح كه مادر آمد دينم گفت كه شاهين يك كار خوب پيدا كرده كه مربوط به رشته تحصيلي اش مي شود . خواستم برام توضيح بيشتري بدهد. مادر نفس عميقي كشيد و گفت:
وكيل خسرو خودش را بازنشسته كرده و رفته خارج از كشور پيش خانواده اش . خسرو از شاهين خواسته به طور موقت وكالت خسرو را به عهده بگيرد. شاهين اول قبول نكرده ولي بعد با اصرار زياد خسرو قبول كرده بود.
از اين كارشان خوشم نيامد دوست نداشتم خانواده ام زير دين خسرو باشند مامان فهيد و گفت:
ناراحت نباش شقايق . شاهين كار مي كند . كارش را هم خيلي خوب بلده . حتي بهتر از وكيل قبلي خسرو . شاهين حواسش هست كار را با رابطه فاميلي قاطي نكند.
مادر راست مي گفت . اين وسط هم فقط من بودم كه فراموش شده بودم . حوصله هيچ كاري نداشتم حتي نقاشي . خواب با چشمانم قهر كرده بود . بارها آرزوي مرگ مي كردم . تصميم گرفتم بي خبر از خسرو به دانشگاه بروم و براي ترم جديد ثبت نام كنم . اواسط مرداد ماه بود . صبح بود خسرو تازه رفته بود كه به سرعت لباس پوشيدم و خارج شدم . آيدا يكي از دوستان و همكلاسي ام را ديدم و مشغول صحبت شديم كه صداي آشنا از پشت سر آيدا را به نام خواند . هر دو به عقب برگشتم و علي را ديدم . سعي كردم خونسرد باشم و به خود حالت عادي دادم . رو به آيدا كردم و گفتم :
شما ها با هم آشنا هستيد؟
آيدا با تن ناز ي گفت:
دو ماهه كه باهم نامزد شديم .
علي جلو آمد . رنگ به رو نداشت . هر دو به اجبار لبخند زديم و به آيدا گفتم:
اميدوارم خوش بخت بشيد.
براي اين كه آيدا متوجه عشق و علاقه ما نشود رو به علي گفتم:
عمو و زن عمو چطورن؟خيلي وقته نديدمشان
علي لبخند كمرنگي زد و گفت:
خوبند ، شما از وقتي ازدواج كرديد ببي معرفت شديد وگرنه جوياي حال شما هستند.
تاب ايستادن نداشتم . بعد از مدت كوتاهي ازشان خدافظي كردم . صورتم را ميان دستانم گرفتم و دل سير گريه كردم . علي چه زود فراموشم كرده بود. سنگيني دستي را حس كردم . برگشتم و ديدم بهنوش است با صداي لرزاني سر را به سينه اش چسباندم و گفتم:
اگر بداني چقدر بهت احتياج داشتم
بهنوش گفت:
براي همين اينجام . علي بهم گفت براي ثبت نام اومدي درسته ؟
آره براي ترم پائيز ثبت نام كردم
كار خوبي كردي ديگر تنها نيستم . حالا واسه چي گريه مي كردي ؟
همراه علي را ديدي ؟
با صداي بلند خنديد و گفت :
ديوانه واسه اينه ، خسرو به اون خوبي ، بازم به علي فكر مي كني ؟
نمي دونم چرا امروز با ديدن آيدا اينجور شدم . من خيلي بدبختم
گونه سردم رو بوسيد و گفت :
نمي دونم من توي زندگي خسرو نيستم ولي آرزوم بود افشين هم مثل خسرو بود. شقايق تو از زندگيت چي مي خواي ؟
نمي دونم به خدا نمي دونم
بگذريم حالا چي شد آمدي ثبت نام ؟ يادمه گفته بودي خسرو راضي به ادامه تحصيل نيست ؟
لبخند تلخي زدم و گفتم :
الانم نمي دونه اومدم ولي قبلا قول داده بود بذاره بيام
با بهنوش رفتيم و بستني خورديم . قضيه بي پولسي افشين را گفت و من هم قضيه باغ و ليدا رو .
پنج شنبه بود و خسرو زود به خانه بر مي گشت . نگاهي به ساعتم انداختم . نزديك يك بعدازظهر بود . رو به بهنوش گفتم :من ديگه برم ديرم شده . وقت كردي بيا پيشم خوشحال مي شم .
پول بستني را حساب كرديم و خارج شديم . من با يك تاكسي دربست به خانه برگشتم . وقتي وارد خانه شدم . اتومبيل خسرو را ديدم كه پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم .
اتومبيل خسرو را ديدم كه پارك شده بود . به طرف خانه رفتم و از راهرو گذشتم و داخل شدم . خسرو روي صندلي راحتي اش لميده بود. دو ماهي بود كه اصلا همديگر را نديده بوديم . جلو رفتم به ارامي سلام كردم و برخلاف تصورم خسرو لبخندي زد و گفت :
سلام عزيزم بيرون بودي ؟
سرم را به زير انداختم و گفتم :
بله رفته بودم دانشگاه ثبت نام
خوب ثبت نام كردي ؟
بله
حالا از كي شروع مي شه ؟
اواخر مهر و دو ماه ديگه
كار خوبي كردي . حالا چرا مي ري بالا . ناهار رو نمي خواي باهم بخوريم ؟
لبخندي زدم و گفتم :
چرا لباس عوض كنم
استرسي كه داشتم از بين رفت . شكم برد . زيرا حتما با اين رفتار عالي درخواستي داشت كه داد و بيداد نكرد . پائين رفتم . خسرو صندلي كنار خودش را كشيد و به ناچار آنجا نشستم . نگاه خسرو مهربان تر از هميشه بود شكم به يقين تبديل شد .
بعد از تمام شدن غذا سيگاري روشن كردو گفت:
كلاسهات رو كه فشرده بر نداشتي ؟
هنوز انتخاب واحد نكردم
لبخندي زد و گفت:
عصر مهمان دارم.شب باهم مي ريم خريد. حتما براي دانشگاه وسايل نياز داري . كيف و كفش و لباس
ممنون حالا زوده
حوصله خسرو را نداشتم . از روي صندلي بلند شدم و گفتم :
من خسته ام مي رم استراحت كنم .
خسرو چيزي نگفت . بعد از يك دوش آب ولرم بلافاصله به خواب عميقي رفتم .
124
فصل هفتم
نزديك غروب وبد كه با صداي در اتاق بيدار شدم. مهري بود وارد اتاق شد و گفت:
خانم ، آقا مهمان دارند مي فرمايند شما هم برويد پايين .
مي تونم بپرسم مهمانشان كيه ؟
آقا و خانم منصوري
تازه دليل همه مهرباني و گرمي رفتار خسرو را فهميدم . لبخندي زدم و گفتم :
باشه برو. من چند دقيقه ديگر مي آيم
مهري رفت. بلند شدم و جلو آينه ايستادم . اين مدت حسابي زرد و لاغر شده بودم . آبي به صورتم زدم و موهام رو برس كشيدم و آرايش ملايمي كردم بلوز و دامن سبز رنگي پوشيدم و شالي به همان رنگ سر كردم و از اتاق خارج شدم و از پله ها سرازير شدم وقتي وارد سالن شدم ليدا را ديدم كه كنار نادر نشسته بود . باز لباس بازي به تن داشت يك تاپ قرمز رنگ آستين حلقه اي با يك شلوار جين كوتاه و آرايشي غليظ . خسرو طبق معمول روي صندلي راحتي اش نشسته بود و سيگار مي كشيد . با دين من لبخندي از رضايت زد و از روي صندلي بلند شد و آمد سمتم و دست راستش را دور كمرم حلقه كرد و به سمت كاناپه اي كه درست رو به روي ليدا و نادر بود هدايتم كرد . و خود كنارم نشست . سلام كوتاهي كردم و خوش آمد گفتم . ليدا با عشوه اي خاص جوابم را داد و نادر با ولعي سيري ناپذير نگاهم كرد . سرم را به زير انداختم چون از نگاهش بدم آمد . او مردي بلند قد با اندامي درشت و ورزشي چهره اي گندمگون با چشماني قهوه اي رنگ درشت ولي نافذ و جذاب و موهاي لخت و بلند كه از پشت سر با كشي بسته بود.
خنده بلندي كرد و گفت :
خوشحالم كه دوباره زيارتتون مي كنم
ممنون منم همينطور
متوجه كربه پشمالوئي كه زير پاهاي ليدا بود شدم . ليدا متوجه شد و با عشوه اي تمام گربه را بغل كرد. من از بچگي از گربه مي ترسيدم. تمام بدن گربه از موهاي سياه پوشيده و پاپيوني قرمز به رنگ چشمانش به دور گردنش داشت. ترسم بيشتر شد بي اختيار به خسرو نزديك شدم و دستش را گرفتم . خسرو با تعجب به چهره ام نگاه كرد . متوجه شد و لبخني زد و به ليدا گفت:
مي تونم از شما خواهش كنم اين گربه رو از سالن خارج كنيد . شقايق من به حيوانات آلرژي داره مخصوصا گربه .
ليدا با عشوه و ناز لبخندي زد و به طرز چندشي بوسه اي بر گربه زد و گفت:
بلكي عزيزم برو بيرون پيش هوشي
بعدها فهميدم منظورش از هوشي ف هوشنگ راننده نادر بود. گربه جيغ بنفشي كشيد و به سرعت از پذيرائي خارج شد . خسرو دست ديگرش را دور شانه ام حلقه كرد و به گرمي فشرد و گفت:
عزيزم حالت خوبه
به علامت تصديق سر تكان دادم نادر با صداي بلندي خنديد و گفت:
پس نادر به همين خاطره كه سگت رو رد كردي . مرد حسابي مي گفتي من مي خريدمش
خسرو تبسمي كرد و گفت:
نفروختمش . فرستادم ويلاي چالوس آن جا بيشتر بدرد مي خورد .
باورم نمي شه تو به سكت خيلي علاقه داشتي ؟
خسرو بحث را عوض كرد . ليدا سيگاري روشن كرد و با ولعي تمام مشغول كشيدن سيگار شد . به پيشنهاد ليدا براي قدم زدن به باغچه پشت ساختمان رفتيم . از اينكه از نگاه هاي هرزه نادر راحت شده بودم خوشحال بودم ولي مصاحبت با ليدا را دوست نداشتم احساس مي كردم صحبت هايش همه با منظر است . ليدا روي يكي از صندلي هاي كنار استخر خزيد و من روبه رويش نشستم . اشاره اي به استخر كرد و با ناز گفت:
به شنا علاقه داري ؟
با صداقتي تمام گفتم:
نه تا حالا شنا نكردم
با تعجب گفت:
چرا اغلب خانم ها به شنا علاقه مندند.
علاقه دارم ولي معافي پزشكي دارم
جدا؟ بهتان نمي ياد بيمار باشيد
پشت چشمي نازك كرد و گفت:
شما زندگي يكنواختي داريد . نه حيوانات . نه ورزشي نه سرگرمي . سفر چي ؟ به سفر كردن علاقه داريد؟
داخل ايران زياد سفر كرده ام اما خارج از كشور نه
چرا ؟ پولش را نداشتيد يا فرصتش رو ؟
كلافه شدم و گفتم:
تا حالا كه درس مي خوندم براي همين فرصت سفر را نداشتم .
ولي از من مي شنويد يك سفر به اروپا بكنيد . ديدتان عوض مي شود.
لبخند تمسخر آميزي زدم و گفتم:
ولي من از نحوه زندگي ام راضي هستم . در ضمن پايبند سنت و آداب ايراني هستم
ليدا با خشمي آشكار گفت:
ولي ديدگاه خسرو خان از زندگي طور ديگري است. خسرو خيلي راحت زندگي كرده و از زندگيش لذت برده مي فهمي كه چي مي گم؟ شما دو نفر مثل روز و شب مي مانيد . اين مسئله روي زندگيتان تاثير نذاشته ؟
با لحني محكم گفتم :
نه ما زندگي خوبي داريم و سعي مي كنيم به علايق هم احترام بگذاريم و هر كدام هر جور كه دوست داريم زندگي مي كنيم .
از جا برخاستم و گفت:
بهتره برگرديم داخل . آقايان زود حوصله اشان سر مي رود.
ليدا با بي ميلي برخاست و به داخل رفتيم . بعد از پذيرائي از جا برخاستند و عزم رفتن كردند . خوشحال شدم . ناخواسته لبخندي روي لبهايم نقش بست كه از يدد حريص نادر پنهان نماند . نادر رم به خسرو كرد و گفت:
خسرو من به حسن سليقه ات در مورد همسرت تبريك مي گويم . ايشان در عين سادگي زيبائي خاصي دارند .
خسرو دستم را در دست گرفت و بوسيد و گفت:
من بهترين را انتخاب كردم و هيچ وقت پشيمان نمي وشم .
شيطنتم گل كرد ،برق حسادت را در چشمان كشيده و سياه ليدا ديدم . تبسمي به خسرو كردم و دستش را به نرمي فشردم و گفتم :
من هم همينطور . ولي من لايق اينهمه تعريف نيستم
خسرو مي دانست براي كم كردن روي خسرو اينكار را كردم ولي باز خشنود شد و گفت:
تعريف نمي كنم عين واقعيت بود .
بعد رو به نادر كرد و گفت:
دوست داشتيم شام در خدمتتان بوديم
نادر نپذيرفت و گفت:
لطف داري خسرو جان ولي شام منزل پدر ليدا دعوت داريم نوبت شما و خانمه كه مفتخر كنيد .
و بعد دست زير بغل ليدا انداخت و خارج شدند . خسرو تا دم در خروجي مشايعتشان كرد
روي كاناپه نشسته بودم به حرف هاي ليدا فكر مي كردم و به دنبال هدفش بودم . كه دستان خسرو دور گردنم حلقه شد و بوسه اي بر موهاي پريشانم نواخت و با مهرباني گفت:
دوست داري بريم پياده روي
بي ميل نبودم پذيرفتم و به اتاقم برگشتم لباس پوشيدم و همراه هم از خانه خارج شديم . جلو در خانه يك اپل امگا نوك مدادي پارك شده بود و هنوز نمره موقت بود. خسرو لبخندي زد و دست در جيب برد و دسته كليدي خارج كرد كه مجهز به كنترل و دزدگير بود . به سمت من گرفت و گفت:
زحمت مي كشيد بنده را به يك رستوران شيك ببريد تا تولدان را جشن بگيريم؟
خنده ام گرفت:
مرا غافل گير كردي
نگاه عميقي به چهر ام انداخت . چشمان سياه و نافذش برق خاصي را داشت . گفت:
تولدت مبارك . قابل شما رو نداره
خسرو دكمه را زد و درها باز شد . اتومبيل مورد علاقه ام بود . پشت فرمان نشستم . خسرو آمد كنارم نشست و سوئيچ را به سمتم گرفت و گفت:
معطل نكن دست شما را مي بوسد.
سوئيچ را گرفتم و اومبيل را روشن كردم و گفتم:
من نمي دونم چي بگم . فقط تشكر مي كنم
خسرو در جوابم فقط خنديد و حركت كردم به سمت رستوراني كه خسرو داد رفتيم . همان رستوراني بود كه شب اول رفتيم . خسرو يك ميز دو نفره گوشه دنجي از رستوران را رزرو كرده بود . مدتي نگذشت كه گارسون با يك كيك كوچك آمد . روي كيك بيست و دو شمع كوچك بود . باورم نمي شد . اين كيك تولد من بود!
اصلا روز تولدم را از ياد برده بودم . خسرو به شمع هاي روي كيك خيره شد . خوب برندازش كردم . آرام بود و بدون غرور و مهربان تر از هميشه . سرم را پايين آوردم و بي خبر شمع ها را فوت كردم . خسرو خنديد و شروع كرد به كف زدن . و گفت:
تولدت مبارك عزيزم . الهي صد ساله بشي .
چند نفري كه داخل رستوران بودند تبريك گفتند . تكه اي بزرگ از كيك برداشتم و روي پيش دستي گذاشتم .و گفتم :
كاش ليدا و نادر را هم دعوت مي كرديم .
خسرو خنديد و گفت:
ولش كن بابا . تولد دو نفري مزه مي ده
چنگالي از روي ميز برداشت و داخل كيك كرد و تيكه اي برداشت و به سمت دهانم گرفت و گفت:
شيرين كام باشيد. كيك را خوردم و گفتم :
راستي تولد تو كي بود؟
لبخند كمرنگي زد و گفت:
گذشت ماه قبل بود
خجالت كشيدم و گفتم :
من نمي دانستم وگرنه ...
خسرو به ميان حرفم آمد و كفت:
ولش كن براي مرد گنده كه تولد نمي گيرن . تو فقط از من متنفر نباش بزرگ ترين هديه است . راستي شقايق هيچ فهميدي ليدا و نادر براي چه آمده بودند؟
بله مي خواستند بدانند ما واقعا باهم ازدواج كرديم يا نه ؟ چرا؟
پوزخند زد و گفت:
اين مرتيكه فكر مي كنه همه مثل خودش هستند كه هزار تا معشوقه داشته باشه .
با شيطنت نگاهش كردم و گفت:
تو نداري؟خودم بارها ديدمت با تلفن باهاشون صحبت مي كني . حتما دليلي براي اين جور فكرها داشته .
اخم كرد و گفت:
باز اين ليداي مارمولك چيزي توي گوشت خونده ؟ولي مي خواهم يك اعتراف بكنم . گوش مي دي ؟
آره بگو
من تا آن شب مهماني مديرم با خيلي ها رابطه داشتم . البته گاه گداري تا الانم راحت زندگي كرده ام و اعتراف مي كنم گناههاي زيادي كردم ولي قسم مي خورم از آن شب به بعد با هيچ زني رابطه نداشتم حتي تلفني و لب به مشروب هم نزدم . مي دانم برات مهم نيستم و هر جور كه باشم ازم متنفري ولي هر كاري كه كردم براي اين بود كه دوست دارم . امروز توي اون لباس ساده و شالي كه به سر داشتي از هميشه زيباتر بودي حتي از آن شب مهماني
سربلند كردم و گفتم :
امروز بهنوش رو توي دانشگاه ديدم از من سوالي كرد. چرا از خسرو متنفري ؟
مي دوني جوابش رو چي دادم ؟قبلا بودم ولي جالا نه شايد دوست نداشته باشم اما ديگه ازت متنفر نيستم
لبخند تلخي زد و گفت:
من امشب يك هديه ديگه برات دارم . دوست داري بدوني چيه؟
آره بگو
دست كرد در جيب بالاي كتش برگه كوچكي خارج كرد و به دستم داد . يك چك سفيد امضا بود كه امضاي پدرم رويش بود . با تعجب به خسرو نگاه كردم و گفتم :
اين چيه ؟
چك تضميني كه از پدرت گرفتم . ديگر لازمش ندارم از امشب آزادي وقت محضر گرفتم فردا عصر از هم جدا مي شويم .
شوكه شدم . با ناباوري به خسرو نگاه كردم و گفتم :
چرا ؟
اشك توي چشمان سياه خسرو حلقه زد و با آهنگي گرفته گفت:
من توي اين دوماه خيلي فكر كردم به اين نتيجه رسيدم كه تو رو نه به اجبار مي تونم تصاحب كنم و نه با پول . فقط توي اين مدت تور و با خودم رو عذاب دادم . پس بهتره هردو از اين عذاب خلاص بشيم
بغض كردم به سختي جلو ريختن اشكهام رو گرفتم . هيچ وقت به جدائي فكر نكرده بودم . تازه متوجه شدم چه قدر خسرو را دوست دارم و بهش وابسته هستم . من توي اين مدت چقدر عذابش داده بودم . زل زدم توي چشمانش ، نه من همان خسرو مغرور و لج باز را مي خواستم . با لحني لرزان گفتم:
من تا حالا به جدائي فكر نكردم . روز اول گفتي يك سال فرصت دارم تا معني خوشبختي را پيدا كنم . من هنوز هفت ماه فرصت دارم . من اين فرصت رو مي خوام . مگر اينكه تو از من خسته شدي
خسرو به تلخي خنديد و گفت:
من خسته شدم ؟ من بدون تو مي ميرم . مطمئن هستي مي خواي ادامه بدي
براي اولين بار داوطلبانه دستش را گرفتم و گفتم
اگر تو بخواي آره مي خوام تا آخر سال ادامه بدم . هرچي خدا بخواد همونه .
دستم را گرفت و چند بار بوسيد و گفت :
خيلي دوست دارم شقايق . خيلي بيشتر از آن چه فكر مي كني
بعد از شام از رستوران خارج شديم و به طرف خانه حركت كرديم . پخش اتومبيل را كه مجهز به سيستم ucp بود روشن كردم و از شانس خوبم يك سي دي ملايم بدون كلام پخش شد .
گفتم: مثل اينكه ليدا خوب مي شناسدت
به پشتي صندلي اش لم داد و گفت :
مي دونستي پدرم قبل از فوتش با پدرش قرار ازدواج ما دو نفر رو گذاشته بود . مثلا نامزد بوديم . نادر هم پسر يكي از دوستان پدرم بود . از جواني با هم رقابت داشتند و يك جوري كه اين حس رقابت بين من و نادر هم به وجود آمد . وقتي به فرانسه رفتم خواست يه جوري به من ضربه بزنه . با ليدا ازدواج كرد. بي چاره نمي دانست با اين كارش چه كمك بزرگي به من كرده
يعني تو به ليدا علاقه نداشتي ؟قضيه شرط بندي سر همسرانتان چي بود؟
خسرو لبخندي زد و گفت:
نه ازش متنفر بودم ولي نمي خواستم روي حرف پدر حرف يزنم . توي همه چيز رقابت داشتمي ولي نادر بيشتر تا دست روي هر چيز مي گذاشتم مي خواست تصاحبش كندو تا اينكه رسيد به انتخاب همسرمان . فكر مي كرد ليدا رو گرفته خوشبخت مي شه و يه تو دهاني به من مي زنه ولي نادر حيف بود كه افتاد گير اين جادوگر حالا هم از دستش خسته شده ولي نمي خواد كم بياره
با شيطنت تگاهش كردم و گفتم :
يعني من از ليدا بهترم
نيشگوني از گونه ام گرفت و گفت:
آره شيطون تو ماهي
شقايق دوست داري قبل از درسات بريم يه سفر
مثلا كجا ؟
من پس فردا كي خوام برم دبي . دوست داشتي بيا
لبخندي زدم و گفتم:
خيلي دوست دارم بيام ولي بهتره درسهاي اين سه سالو مرور كنم
باشه من اصراري نداريم هرجور كه صلاح مي دوني
وقتي رسيديم و پارك كردم هر كدام سمت اتاق خودمان رفتيم و من به خواب عميق و شيرين رفتم .
فصل نهم
دو روز بعد خسرو رفت دبي تو اين دو روز آن قدر مهربان شده بود كه باور نمي كردم . روزجمعه از صبح با هم رفتيم كوه و عصر هم رفتيم سينما . شنبه هم وقتي غروب برگشت مجبورم كرد همراهش بروم و كلي برام لباس ،وسايل آرايش كيف و كفش خريد و شام را با هم خورديم و من را رساند و خودش به فرودگاه رفت . آن قدر آن دو روز بهم توجه كرد كه وقتي رفت جاي خالي اش را به خوبي احساس مي كردم و خيلي زود بغضي از سر دلتنگي راه گلويم را بست .
خنده دار بود من و اون پنج ماه بود از هم دور بوديم وقتي باهم بوديم رابطه مان بد و ستيزه جويانه بود و در حال جنگ بوديم و حال به يك باره اين گونه مهربان و عزيز شده بودم . خسرو هم براي من همينطور . عاشقش نبودم ولي دوستش داشتم چون همسرم بود .
بايد خود را براي ورود به دانشگاه آماده مي كردم. متاسفانه اين عمل پيوند و داروهائي كه مصرف كرده بودم روي حافظه ام به شدت تائير گذاشته يود . حافظه ام به شدت ضعيف شده بود و درك مطالب برايم سخت . صبح روز بعد از رفتنش مشغول مطالعه شدم . بيشتر كتب و جزوه هايم خانه پدرم بود . تصميم گرفتم بروم منزل پدرم ،لباس پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و چشمم افتاد به سوئيچ اتومبيل كه روي ميز توالت بود . با ترديد سوئيچ را برداشتم و به طرف منزل پدر حركت كردم . در اتومبيل با ترافيك شديدي روبه رو شدم . كمي جلوتر تصادف شديدي شده بود و تمام سطح خيابان پر بود از شيشه خورده . با احتياط از كنارش گذشتم و دور شدم كه از شانس بدم كمي جلوتر بنزين تمام كردم . حسابي كلافه شدم و نگاهي به درجه انداختم زير صفر بود و باك خالي خالي بود . هيچ فكر اينجايش را نكرده بودم . غرورم اجازه نمي داد از كسي بنزين بگيرم چند نفر هم بوق زنان از كنارم گذشتند اعتنائي نكردم تا اين كه اتومبيل مدل بالائي كمي جلوتر توقف كرد . راننده مرد جواني بود كه از اتومبيل پياده شد از دور كمي آشنا آمد وقتي نزديك شد شناختمش . اشكان دوست خسرو بود. با ديدنم لبخندي زد و گفت:
سلام خانم شقايق حالتون چطوره ؟
لبخند كمرنگي زدم و سلام كردم . اين بار برعكس گذشته دوست داشتم من را با نام فاميل همسرم صدا كند و از اين كه توسط مردي جوان با نام كوچك صدا زده شدم احساس ناخشنودي بهم دست داد و اشكان جلو آمد و گفت:
مثل اينكه به مشكل برخورديد ؟
بله متاسفانه بنزين تمام كردم شما اين جا چه مي كنيد ؟اشكان نگاه عميقي به چهره ام انداخت و گفت:
براي كاري مي رفتم مركز شهر . اجازه مي دهيد كمكتان كنم .
باعث زحمتتان مي شوم .
شما لطفا داخل ماشين بنشينيد تا از باك اتومبيلم برايتان بنزين بكشم
با مهارتي تمام مقداري بنزين از باك اتومبيلش كشيد . كناري ايستادم تا كار اشكان تمام شد و به سمت من آمد و گفت:
كارم تمام شد اميدوارم ديگر به مشكلي نخوريد
تشكر شما لطف بزرگي كرديد .
خواهش مي كنم كاري نكدم . فقط مي تونم چند دقيقه وقتتون رو بگيرم ؟
متوجه منظورتان نمي شم . در چه موردي ؟
اشكان لبخند معني داري زد و گفت:
يك عرض خصوصي داشتم زياد وقتتان را نمي گيرم .
من عجله دارم . بعدشم فكر نمي كنم ديدار امروز ما اتفاقي باشه
شما راست مي گيد من چند وقته مي خواهم با شما ملاقات داشته باشم ولي فرصت نشد .
دست داخل جيبش برد و كارتي خارج كرد و به سمتم گرفت و گفت:
اين شماره تماس منه . خواهش مي كنم در اسرع وقت با من تماس بگيريد.
كارت را گرفتم و خدافظي كردم و سوار شدم . اشكان به اتومبيلش تكيه داده بود و دور شدن مرا مي نگريست. گيج شده بودم با من چه حرفي داست . باورم نمي شد كه امروز مرا تعقيب كرده .
نيم ساعت بعد در خانه پدرم بودم . مادر هم خوشحال بود و هم متعجب . شاهين و پدر بيرون بودند و شايان خودش را با اتومبيل سرگرم كرده بود.
روي تخت زير درخت بهار نارنج نشسته بودم كه مادر با ظرف هندوانه وارد حياط شد . كنارم روي تخت نشست . يك برش هندوانه داخل زيردستي گذاشت و گفت
چه عجب خسرو گذاشته تنها بيائي خونه پدرت
خسرو تهران نيست رفته دبي يك هفته ديگه بر مي گرده تهران
مادر لبخند معني دار زد و گفت :
مي دانم زنگ زد و گفت مي روم دبي . در واقع مي خواست خداحافظي كند. شام كه اينجائي ؟
نه مامان آمدم يك سري از كتابهايم را ببرم آخه ترم جديد دانشگاه ثبت نام كردم .
مادر با خوشحالي گفت:
عاليه شقايق . چي شده يك دفعه اين قدر آزاد شدي ؟
خنديد م و گفتم :
نمي دانم مامان يك دفعه خسرو از اين رو به آن رو شده . خود من هم باورم نمي شود خسرو انقدر مهربان و متحول شده . من هيچ جوري نمي توانم بشناسمش .
مادر دستي به سرم كشيد گفت :
نگران نباش عزيزم ،من هم با پدرت همين مشكل را داشتم ولي بعد از يكسال او را بهتر از خودم شناختمش . تو هم شوهرت را مي شناسي بهتر از خودت
مقداري هندوانه خوردم و به ياد علي و آيدا افتادم و گفتم:
مامان چرا نگفتي علي نامزد كرده ؟
مادر با تعجب و عجله گفت:
تو از كجا فهميدي؟
چند روز پيش علي را با يكي از همكلاسيهايم ديدم. گفتند نامزد كرديم . چرا به من نگفتي ؟
نمي خواستم ناراحتت كنم دو ماهي مي شه . ماهم توي جشنشان بوديم . دختر خوبيه ولي ظاهرا علي زياد خوشحال نيست
چرا؟ مگر خودش انتخابش نكرده ؟
نمي دونم مادر زن عموت مي گفت كه بدجوري عاشق دختره شده حالا براي سوزاندن من مي گفت يا نه خدا مي دونه ولي علي رو زياد مشتاق نديدم . تو كه ناراحت نشدي ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا ناراحت باشم: من كه ديگر شوهر دارم خسرو رو هم دوست دارم
به اتاق سابقم رفتم و كتاب ها و جزواتم را در جعبه گذاشتم و داخل صندوق قرار دادم و بعد از خدافظي با مادر و شايان به طرف خانه رفتم . يكي دو روزي را سرگرم مطالعه بودم . عصر بود و تازه از مطالعه يكي از جزوات درسي ام فارغ شده بودم كه مهري در اتاقم را زد و داخل شد . گوشي تلفن دستش بود و جلو آمد و گفت:
خانم با شما كار دارند .
گوشي را گرفتم و تشكر كردم . مهري از اتاق خارج شد . صداي آشنائي داخل گوشي پيچيد .
الو خانم شقايق سلام ، اشكان هستم .
با بي ميلي سلام كردم و عصر به خير گفتم اشكان با صداي ملايمي گفت:
تماس نگرفتيد گفتم خودم تماس بگيرم و يك قرار خصوصي از شما بگيرم .
با صدايي آميخته با خشم گفتم :
ولي من حرف خصوصي با شما ندارم . كاري داريد مي توانيد با خسرو تماس بگيريد هرچند الان در سفر هستند .
ولي من با شما مي خواهم صحبت كنم با خسرو خان كاري ندارم . خواهش مي كنم مطلب مهميه كه شما حتما بايد بدونيد
كلافه شدم و با بي حوصلگي گفتم .
هرچي هست همين الان بگيد من نمي تونم شما رو ببينم
نمي توانم بايد شما رو خصوصي ببينم خواهش مي كنم مخالفت نكنيد .
به ناچار گفتم:
كجا بايد شما رو ببينم ؟
آدرس مطب من روي همون كارتي كه بهتان دادم . جنب ساختمان مطب يك كافي شاپه . يك ساعت ديگر منتظر شما هستم .
نگاهي به ساعت انداختم و گفتم :
بسيار خوب ساعت هفت توي كافي شاپ مي بينمتان تا آن موقع خدانگهدار
منتظر جواب اشكان نشدم و قطع كردم . در دور راهي گير كرده بودم از يك طرف از خسرو و واكنشش مي ترسيدم و از طرفي هم دلم مي خواست اشكان را ببينم و حرف هايش را بشنوم . دل را به دريا زدم و لباس پوشيدم . بهانه خريد را كردم و از خانه خارج شدم . مطب اشكان بالاي شهر و نزديك خانه خودمان بود . اتومبيل را پارك كردم و وارد كافي شاپ شدم . او مرا ديد و لبخندي زد و ايستاد . به سمت ميز رفتم و صندلي را كنار كشيدم و روبه روي او نشستم سلام كردم و جواب دادم اشكان گفت:
خيلي خوشحالم كرديد كه آمديد اميدي نداشتم كه حتما بيايد . حالتان كه خوبه؟
توجهي نكردم و گفتم :
بريد سر اصل مطلب
اشكان گراسون را صدا زد و گفت:
چي ميل داريد سفارش بدهم ؟
ممنون چيزي ميل ندارم
گارسون سر ميز حاضر شد و اشكان سفارش بستني و آبميوه داد و بعد از دور شدن گارسون گفت:
من در اين چند برخوردي كه با شما و خسرو خان داشتم احساس كردم شما از زندگيتان با خسرو خان راضي نيستيد و بالاجبار با او ازدواج كرديد....
به ميان حرفش رفتم و با خشمي آشكار گفتم:
ولي اين مسائل مربوط به شما نمي شود.
اشكان كمي سرخ شد و سريع گفت:
حمل بر كنجكاوي من بگذاريد . ولي بذاريد ادامه بدم . خسرو لياقت شما رو نداره . من مي دونم كه شما به خاطر عمل پيوندتان با خسرو ازدواج كرديد و قلب مهتاب در سينه شماست و خيلي چيزهاي ديگر ...
خواهش مي كنم ادامه نديد. شما توي زندگي همه اين قدر كنجكاويد؟
اشكان زل زد توي چشمانم و گفت:
همه نه فقط اونائي كه بهشان علاقمندم
حدسم درست بود به تلخي زهر خنديدم و گفتم :
توي كدوم قابوس نامه نوشته كه به يه زن شوهر دار مي شه علاقه داشت؟
لبخند معني داري زد و گفت:
ولي عشق منطق و عقل سرش نمي شه . من انروز كه براي كار پدر به ويلاي خسرو آمدم به شما علاقمند شدم . وقتي شنيدم كه خسرو متاهل شده به شدت جاخوردم . خسرو اهل تاهل و اين حرفا نبود . خسرو با زن هاي زيادي رابطه داره ولي تا به حال با هيچ كدام ازدواج نكرده جز شما. اعتراف مي كنم حق داره شما تك هستيد . به قول معروف سوگلي هستيد .
خشمم به نهايت رسيد و با صداي بلندي گفتم:
شما متوجه هستيد چي مي گيد؟به چه حقي اين مطالب را مي گيد .
خواهش مي كنم خشمگين نشويد. من حقيقت را گفتم . خسرو آدم بي بند و باريه و شما را براي مدت زمان كوتاهي شما رو مي خواهد . اگر حرف هاي من رو باور نداريد مي تونيد تحقيق كنيد . تا حالا دختران زيبا مثل شما را بدبخت كرده . نمونه اش تارا بود كه خودكشي كرد . تارا نامزد خسرو بود و خودش را سوزاند .
شوكه شدم انگار يك سطل آب يخ ريختند روي سرم . با ناباوري گفتم :
دروغه تارائي وجود نداره
اشكان لبخند تلخي زد و گفت:
باور كنيد حرف هاي من عين حقيقته . من صلاح شما رو مي خوام چون دوستون دارم . مي دونم خسرو رو به اجبار تحمل مي كنيد .
پوزخندي زدم و گفتم:
اشتاه مي كنيد من شايد عاشق خسرو نباشك ولي به عنوان همسرم دوستش دارم و حرف هاي شما هيچ تائيري روي علاقه من به خسرو نمي ذارد. من خوب مي دونم شوهرم چه جور آدميه .
گارسون بستني ها رو گذاشت و رفت . اشكان با بي قراري گفت:
عجل نكنيد من شما رو تا حد جان دوست دارم . خوب به حرفام فكر كنيد . من حقيقت رو مي گم . من ...
شما چي؟ شما چي از زندگي من ميدونيد؟
با معني نگاهم كرد و گفت:
شما مي دونيد نبايد مادر شويد. يعني اجازه بچه دار شدن نداريد. من از اين خواسته مي گذرم . چون شما رو مي خواهم . به حرفام فكر كنيد . من منتظر جوابتونم
مستاصل از جا برخواستم و با صداي لرزان گفتم :
دروغه . همه حرف هاي شما دروغه محضه من ديگر با شما حرفي ندارم خواهش مي كنم مزاحم نشيد.
به سرعت از كافي شاپ خارج شدم . گيج و منگ بودم . به راستي من از شوهرم چي مي دونستم ؟ هيچ
وقتي رسيدم خونه ساعت نه شب بود . داشتم لباس عوض مي كردم كه مهري گوشي به دست وارد شد و گفت:
خانم آقا پشت خط هستند . چند بار تماس گرفتند نبوديد. روي تخت دراز كشيدم و گفتم:
سلام
صداي گرم خسرو را شنيدم كه گفت:
سلام شقايق كجا بودي ؟
رفته بودم خريد يك نرم افزار گامپيوتر ولي گير نياوردم .
حال چطوره ؟
خوبم شما چطوري ؟سفر خوش مي گذره ؟
عاليه شقايق جاي شما هم حسابي خاليه . روزها خيلي گرمه ولي شب ها خوبه مخصوصا براي اسكي روي آب
پس زيادم جاي من خالي نيست . خوشحالم بهت خوش مي گذره . لحن صدام كنايه وار بود . خسرو متوجه شد و گفت:
بي انصافي نكن . توي اين دو روز دلم خيلي تنگه واست
احساس كردم دلخور شد. از حيله هاي زنانه استفاده كردم و گفتم:
خسرو كي بر مي گردي . دلم برات تنگ شده
خسرو خنديد و گفت:
جدا ؟ پس از اين به بعد بيشتر مي رم سفر تا بيشتر توي دل خانم جا باز كنم
صبح ساعت ده بود كه براي صرف صبحانه به طبقه اول رفتم تازه سر ميز نشسته بودم كه تلفن زنگ زد چون نزديك بودم خودم گوشي را برداشتم .
الو شقايق خانم ، اشكان هستم سلام حالتون چطوره
با بي حوصلگي گفتم :
سلام مگر شما حالي هم مي ذاريد من به شما گفته بودم ديگر مايل نيستم با شما صحبت كنم .
مي دانم خانم ولي هرچه كردم نتوانستم خودم را متقاعد كنم و از شما بگذرم . حتي يك لحظه ام از ياد شما غافل نمي شوم . چرا نمي خواهيد با كسي باشيد كه از ته دل و جان دوست دارد؟ خسرو لايق شما نيست . او با شما بيگانه است.
با خشمي آشكار گفتم :
بس كنيد آقا من نمي دانم شما چه عداوتي با خسرو داريد كه اين گونه تيشه به زيشه اش مي زنيد؟من حرف آخرم را مي زنم . من خسرو را با همه اشتباهاتش دوست دارم . پس ادامه ندهيد.
گوشي را روي دستگاه كوباندم و از سر اضطراب و خشم سرم را روي ميز گذاشتم و يك دل سير اشك ريختم . خدايا راه درست را بهم نشان بده . با ياد خدا دلم آرام شد.
تمام طول هفته را به مطالعه دروس دانشگاهي گذراندم و كمتر به مزاحمت هاي اشكان و حرفهايش فكر كردم . مادر يك بار به ديدنم آمد. ولي طبق معمولي زود رفت چند باري هم با تلفن با بهنوش و مادر خسرو صحبت كردم تا اين كه خسرو از دبي برگشت غروب بود توي اتاقم سرگرم مطالعه بودم كه در اتاق باز شد بي خبر اندام بلند و كشيده اش در آستانه در ظاهر شد .
چشمانش بي قرار و شيدا بود و من دلتنگ و خسته از يك هفته دست و پا زدن در دنياي شك و ترديد . بغض دلتنگي راه گلوم را بست براي يك لحظه مي خواستم در آغوش گرمش غوطه ور شوم ولي غرورم اجازه نداد و حرف هاي اشكان مانند يك موج بلند از جلو ديدگانم گذشت . خسرو لبخند زنان جلو آمد . از روي صندلي بلند شدم و با بغض سلام كردم .نه اين بغض دلتنگي نبود بغض گله و شكايت بود از آن همه بي وفائي و بي صداقتي . سرم را به سينه اش چسباند و چند بار به موهاي پريشانم بوسه زد و گفت:
چه استقبال گرمي از شوهرت كردي . اين جوري دلت برام تنگ شده بود؟
اشك گرم و درشت روي گونه هايم غلتيد خسرو متوجه شد و گفت:
بهم بگو اين اشك دلتنگيه . شقايق بگو ديگه
سرم را به زير انداختم و گفتم :
خوش آمدي به خانه ،دلم برات تنگ شده بود
خسرو خنده مستانه اي سر داد و گفت:
خستگي اين چند ماه رو با اين حرفت از تنم بيرون كردي شقايق واي كه چقدر دوست دارم .
لبخندي سردي زدم و گفتم با خود كه آيا حرف هاش درسته يا همه اش ريا و تظاهره؟خدايا اين ترديد و شك را از من دور كن .خدايا كمكم كن
چند دقيقه بعد خسرو گفت:
شقايق من مي رم يه دوش بگيرم يه ساعت ديگه بيا توي اتاقم ببين چي واست آوردم .
از اتاق خارج شد و تنها شدم . باز شك و ترديد بر عقل و منطق پيروز گشت . لباس مرتبي پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و بعد از يك ساعت به اتاق خسرو رفتم . تازه از حمام بيرون آمده بود و روبدشامبر حمام به تن داشت. جلو ميز توالت نشسته بود و در حال سشوار كشيدن به موهايش بود . يكي از صندلي هاي چرمي را انتخاب كردم و نشستم و خيره شدم به خسرو . پوست سفيدش برنزه شده بود كه جذابترش مي نمود و موهاي لختش زير باد سشوار مي رقصيد كه دل هر بيننده اي را به ضعف وا مي داشت . سشوار را خاموش كرد و به طرفم برگشت و لبخندي زد و گفت:
چه عجب مفتخرم كردي
در جوابش فقط خنديدم . روي دسته صندلي نشست و دستش را ميان موهايم فرو كرد. سرش را نزديك گوشم برد و نجوا كرد.
مي داني چقدر دلم برايت تنگ شده بود؟
با شيطنت گفتم :
براي همين دو روز زودتر برگشتي ؟
تمام نگاهش را به صورتم پاشيد و با لحن ملايمي گفت:
چه كار كنم اين دل لامذهب طاقت نياورد.
نگاهي به چهره اش انداختم و گفتم:
مثل اينكه موج سواري خيلي لذت بخش بوده ها. حسابي برنزه شدي .
جات خالي . خيلي خوش گذشت . با درس ها چه مي كني ؟
كمي مطالعه كردم خيلي عقبم ولي خوب جبران مي شود.
بعد از فارغ التحصيلي دوست داري چه كني ؟
تدريس رو خيلي دوست دارم . يك آموزشگاه مي زنم و تدريس مي كنم
آفرين... شاگرد نمي خواي؟
خنديدم و گفت:
در خدمتم ولي حق الزحمه من بالاست
خنده مستانه اي كرد و گفت :
اي شيطون مي ارزه شاگردتون شدن. اگر همسري من را قبول نداري شايد شاگرد خوبي برات شدم . حالا بگو ببينم شهريه ات چقدره ؟
پسر خوبي باشي شهريه ات نصف مي شه
از روي دسته مبل بلند شد و رو به رويم زانو زد و دست هايش رو روي زانوهام گذاشت و خيلي جدي گفت:
براي اين كه همسر خوبي باشم بايد چيكار منم ؟
شرمي دخترانه تمام وجودم را در برگرفت سر به زير انداختم و گفتم :
خودت بهتر مي داني .
نگاهي به چهره سرخ از شرمم انداخت و گفت:
من فداي آن شرم و حياي تو بشوم . نمي خواي بداني چي واست سوغات آوردم ؟
بلند شد و به طرف چمدان هايش كه روي تخت بود رفت يكي از چمدان هايش را برداشت و روي ميز جلويم باز كرد و گفت:
همه اين چمدان مال توه . ببين مي پسندي ؟
خوب محتويات چمدان را وارسي كردم . يك جعبه وسايل آرايش با مارك هاي معروفرياليك دست لباس مشكي رنگ شب ،و عطر زنانه و دو تا شلوار جين قهوه اي و آبي دو عدد بلوز يك دست لباس خواب شيك و دست آخر يك سرويس مرواريد خيلي زيبا . جعبه مرواريد را خودش باز كرد و گردنبند را باز كرد و به دور گردنم انداخت و گفت:
پسند كردي ؟ من يك خورده بد سليقه ام
نمي دانم چه شد كه گستاخانه گفتم:
شرمنده ام كردي ولي مثل اين كه بقيه را فراموش كردي
با آهنگي سوالي گفت:
منظورت چيه؟
منظورم اينه كه من يه سوگلي ام پس بقيه معشوقه هات چي ؟فراموش كردي ؟
پوزخندي زد و گفت:
نه سرت تو حسابه .
و بعد با خشمي آشكار چهره اش را در برگرفت و با غضب نگاهم كرد و گفت:
چند بار بگم كس ديگري جز تو توي زندگيم نيست . چرا خوشي ام را زايل مي كني ؟
بلافاصله گفتم :
معذرت مي خواهم مثل اينكه دلخور شدي
از كنار ميز فاصله گرفت و جلوي پنجره ايستاد و گفت:
مهم نيست من به كم لطفي تو عادت كردم مي توني بري اتاقت الهه عذاب من
از روي مبل برخاستم و با گام هاي سست به طرف در رفتم . بايد از دلش در مي آوردم به طرفش برگشتم و گفتم:
من منظور خاصي نداشتم
چرا نمي خواي باور كني دوست دارم؟من از بقيه مردها چي كم دارم؟ شقايق ديگه خسته شدم از اين وضعيت با همه مهرباني جز من . چرا؟
تو اشتباه مي كني خسرو . اين منم كه بايد گله كنم . تو بدبيني خسرو
خنده اي عصبي كرد و پنجه هايش را لاي موهاي نرم و لختش فرو كرد و گفت:
ديوانه شدم . خودخواه شده . بدبين شدم ديگه چي ؟ بگو ناراحت نمي شم تا كي مي خواي بهانه بياري ؟چرا بازيم مي دي. يه روز خوبي و عاشق . يه لحظه بعد نامهربان و كينه اي . من بايد چي بگم؟
اين بحث فايده نداره من هرچي بگم تو يه جور ديگه تعبير مي كني
. به سرعت از اتاق خارج شدم و به اتاق خود پناه بردم . تمام مشكلات را من درست مي كردم . من اشتباه مي كردم . خسرو عوض شده بود. نبايد اذيتش مي كردم . آن شب حتي براي شام هم خارج نشدم .
صبح روز بعد جمعه بود حمام كردم و لباس مناسبي پوشيدم و به طبقه پائين رفتم . خسرو داخل پذيرائي داشت صبحانه مي خورد . سلام كردم به سردي جواب داد. حتي نگاهم نكرد. بي اعتنا روبه رويش نشستم با اينكه به شدت ضعف داشتم ولي ميلي به خوردن صبحانه نداشتم و يك چاي تلخ خوردم . خسرو مشغول بود نبايد از خود ضعف نشان مي دادم به آرامي گفتم :
خسرو ما بايد باهم صحبت كنيم
براي لحظه اي نگاهم كرد و به سردي گفت:
فايده اي هم داره؟خودت ديشب گفتي بدبينم . پس ديگه جاي حرف نيست. من حرفي ندارم.
لب به دندان گرفتم تحمل آن جو را نداشتم به سرعت به اتاقم رفتم و با صدايي بلند گريستم . تنها چيزي كه آرامم مي كرد نقاشي و بوم بود ماسك زدم و مشغول نقاشي شدم . چيزي جز خزان آرزوهايم نداشتم كه بكشم .ديوانه شدم. بوم نقاشي را از عصبانيت پاره كردم مثل ديوانه ها افتادم به نقاشي هام هر چه دم دستم بود شكاندم به ديوار كوبوندم نقشه هايي كه زحمت زيادي كشيده بود برايشان را پاره كردم وقتي به خودم آمدم اتاقم را به جهنمي تبديل كرده بودم . در را از پشت سر قفل كردم خسته و گرسنه روي تخت دراز كشيدم.
تمام اتاق بهم ريخته بود و هيچ چيزي سالم نمانده بود. تا عصر بي صدا و بي حركت روي تخت دراز كشيدم و وانمود كردم كه خوابم . از بوي عطرش فهميدم كه خسرو وارد اتاق شد و سايه اش را بالاي سرم حس كردم چند دقيقه همين طور گذشت تا اينكه به سرعت ملافه را از روي سرم كنار كشيد و كشيده اي محكم به صورتم زد . باز هم توجهي نكردم عليرغم اين كه گونه ام از سيلي اش مي سوخت به طرف ديوار برگشتم و بي صدا شروع به گريه كردم كنارم نشست و با صدائي كه بيشتر به فرياد شباهت داشت گفت:
ديوانه شدي؟بلند شو آماده شو مي خواهم بروم تولد ليدا دوست دارم تو هم همراهم باشي . امشب بايد چيزهاي زيادي ببيني تا اين كه ديگر از اين ديوانه بازيها در نياوري
با يك دست و حركت من را وادار به نشستن كردن و بعد مهري را صدا زد مهري سراسيمه وارد اتاق شد خسرو خيلي محكم گفت:
براش غذا بيار و بعد براي شب آماده اش كن مثل قبل .
از روي تخت بلند شد و خارج شد. صبرم تمام شده بود . ديگر نمي خواستم مقاومت كنم . احساس ضعف داشتم و معده ام مي سوخت. تمام غذايم را با ولع خوردم . بلند شدم آبي به صورتم زدم و باز هم روي تخت دراز كشيدم . چند دقيقه بعد همان خانم آرايشگر آمد . صورتم را گريم كرد تا ورم و جاي سيلي مشخص نباشد. موهايم را پيچيد و آرايش ملايمي روص صورتم انجام داد. به سراغ لباسهايم رفتم و كت و شلوار مشكي ام را پوشيدم . مانتوي كوتاهي تن كردم و شال زيتوني ام را سر كردم. خسرو كنار نرده ها ايستاده بود . خوب براندازم كرد . نگاهش خريدارانه بود فهميدم از ظاهرم راضيه . بي هيچ حرفي با هم از خانه خارج شديم . بعد از طي يك مسافت كوتاهي جلو يك خانه ويلائي شيك كه شباهت زيادي به خانه خسرو داشت توقف كرد . صداي موزيك تمام فضاي بيرون ويلا را در بر گرفته بود. صداي موزيك اركستر تمام فضاي بيرون ويلا را در بر گرفته بود . مثل جسدي متحرك بازوي خسرو را گرفم . خوب به اطراف نگاه كردم در سالن پر بود از دختران جوان و پسران با ظاهري عجيب و فريبنده . ليدا در لباس قرمز برهنه با عشوه با ما احوالپرسي كرد و ما را راهنمائي كرد به سمت يكي از ميزها. چند لحظه بعد نادر به سمتان آمد و پس از دست دادن با خسرو به طرز وقيحانه اي مرا ورانداز كرد . چيزي نگذشت كه تنها شدم . همه مشغول رقص و پايكوبي بودند . تنها كسي كه نشسته بود و تماشا مي كرد من بودم . تازه معني حرف هاي خسرو را مي فهميدم . خسرو در جمع چند زن زيبا و نيمه برهنه در حال رقص بود و از حركات غير ارادي اش فهميدم كه مشروب نوشيده . با ورود شخصي به سالن جا خوردم ضربان قلبم شدت بيشتري گرفت و لرزشي محسوس تمام اندامم را پر كرد .اشكان به همراه ليدا به طرف من آمدند.با آن كت و شلوار خوش دوخت ،شيك پوش ترين فرد مهماني بود. نزديك تر شدند . لبخند پرمعني روي لب هاي اشكان نقش بسته بود . ليدا با خنده هاي عشوه اي اشكان را نشانه گرفت و گفت:
شقايق جان معرفي مي كنم پسرخاله ام دكتر اشكان توكلي
به شدت جا خوردم . يعني ليدا و اشكان با هم نسبت فاميلي داشتند؟ سعي كردم خونسرد باشم دست اشكان كه به سويم دراز بود فشردم و گفتم :
قبلا زيارتشان كرده ام حالتون چطوره ؟
سلام ممنونم شما چطوريد ؟
مي بينيد كه خوبم
بعد از رفتن ليدا اشكان گفت:
تنها نشسته ايد پس خسرو خان كجا هستند ؟
اشاره اي به خسرو كردم و گفتم :
آن جا هستند دارند مي رقصند.
اشكان پوزخندي زد و گفت:
شما چرا نشسته و نمي رقصيد ؟
من علاقه اي به رقص ندارم
ولي انگار همسرتان برعكس شما علاقه دارند آن هم از نوع تانگوش
باز هم نگاهم به خسرو معطوف شد . خيلي راحت و ريلكس در حال رقص بود . يك دستش دور كمر زني جوان بود و دست ديگرش دور شانه هايش و آن زن با عشوه اي خاص براي خسرو دلبري مي كرد . بغض راه گلوم را بست و اشك در چشمانم جمع شد. اشكان با تاسف گفت:
متاسفم خسرو لياقت شما را ندارد . لياقتش همان زنهاي هرزه اند.
بغضم تركيد . اشكان با ديدن اشكهايم گفت:
متاسفم براي مردي ارزش قائلي كه ذره اي براش اهميت نداري . حالا حرفام ثابت شد
تمام بدنم از حقارت لرزيد و گوئي قلبم هر لحظه مي خواست از سينه بيرون بريزد . دندان هايم را از خشم بهم سائيدم و تمام جراتم را به خرج دادم و كشيده اي محكم بر گونه نرم اصلاح شده اشكان نواختم و با صدائي آميخته به خشم و نفرت گفتم:
خفه شو احمق رذل
اشكان به لبخندي اكتفا كرد و گفت:
آخه دخترتو چقدر خود دار و مغروري خوش به حال خسرو كه فرشته اي مثل تو داره . حيف تو كه به دست خسرو افتادي.
و بعد به جمع پيوست . حتي ثانيه اي تحمل آن جو را نداشتم به حياط رفتم و گريه كردم . دليل اينهمه لجاجت خسرو را نمي دانستم . باز هم شده بود همان خسرو لج باز و مغرور قبل . سنگيني دستي را روي شانه هايم احساس كردم . قلبم به شدت لرزيد چشمانم را باز كردم و به آرامي به عقب برگشتم و چهره ي خسرو را در هاله اي از لبخند پيروزمندانه ديدم .
لب به سخن گشود و گفت:
چرا اومدي بيرون بهت خوش نمي گذره ؟
بغضم شكست و با صدائي لرزان گفتم :
براي چي من رو آوردي اينجا؟مي خواستي معشوقه هايت را به رخم بكشي . موفق شدي . همه شان لوند و زيبا هستند. حالا اجازه بده من برم .
شانه هايم را به سختي فشرد تا حدي كه صداي ناله ام در فضا پيچيد . نيشخندي زد و گفت:
كجا ؟تازه سر شبه. سناريو من هنوز تموم نشده
او مي خواست عجز و ناتواني ام را ببيند و از ضعف من لذت ببرد . زبان گشودم و گفتم :
خسرو خواهش مي كنم من حالم خوب نيست اجازه بده برم خانه
به خوبي شادي و غروري كه از درماندگي من در چشمانش برق مي زد را ديدم . كمي بعد حالت چهره اش برگشت و خشمي آشكار در چشمانش كه مست و خمار بود هويدا شد. سوئيچ اتومبيل را داد و گفت:
مي توني بروي . من امشب اينجام
سريع رفتم و از آن منطقه دور شدم. ساعتي داخل شهر گشتم و اشك ريختم . ساعت از ده گذشته بود كه به خانه رسيدم . همه جا تاريك بود و در سكوت فرو رفته بود . به اتاقم رفتم تمام اتاق خالي بود به اتاق مهري رفتم در زدم . مهري با لباس خواب جلو در ظاهر شد. با ديدن من گفت:
سلام خانم زود برگشتيد . الان لباس عوض مي كنم
خشمم را مهار كردم و گفتم:
لازم نكرده فقط بگو وسايلم كجاست .
مهري با شرم گفت:
من بي تقصيرم . آقاي معيني گفتند اتاقتان را خلوت كنم .
صبح با صداي گوش خراش جاروبرقي بيدار شدم . هنوز لباس مهماني به تن داشتم . به سمت دستشوئي رفتم . سرم را به زير آب گرفتم . چشمانم گود افتاده بود. لباسم را عوض كردم و سوئيچ را برداشتم و به قصد خانه بهنوش بيرون رفتم . وقتي به خانه بهنوش رسيدم زنگ زدم . صداي بهنوش از آيفون آمد و گفت:كيه
سلام بهنوش جان شقايقم
سلام خانم خانم ها اين طرفا
لوس نشو بيا كارت دارم
بيا بالا كسي نيست
خواهش مي كنم زياد وقت ندارم بيا بيرون
چند دقيقه بعد آمد. همديگر را بوسيدم بهنوش با ديدن ماشينم گفت:
به به عجب ماشيني . منم سوار كن
كلافه گفتم:
ديوانه براي كار ديگري آمده ام
چيه بازم پكري . چي شده ياد من كردي ؟
آمدم كتاب هاي ترم قبل را امانت بگيرم
با تعجب گفت:
تو كه آنها را داري، با هم خريديم
مي دانم . الان ندارم مي دي يا برم بخرم
چشم غره اي رفت و با غضب گفت:
اين حرفا چيه . توي انباره بيا تو تا درشان بيارم .
مرسي . بايد برگردم . خسرو براي ناهار مي ياد كتاب ها را بگذار فردا ميام مي برم .
بابا خانم متاهل .
چه متاهلي – و بغضم تركيد و همه قضايا ديشب را به بهنوش گفتم . بهنوش دوست صميمي و مثل خواهرم بود. حالم بد شد . ضعف كردم
بهنوش عصباني شد و با خشم گفت:
من جاي تو بودم خفه اش مي كردم مرتيكه خجالت نمي كشه . شقايق چرا ازش جدا نمي شي
لرزه به جانم افتاد بهنوش هميشه مي گفت صبر و تحمل اما الان مي گفت جدا شو
اما من دوستش داشتم و خيلي وقت بود كه خسرو را به عنوان همسرم و تنها شريك زندگي ام پذيرفتم . نه بهنوش مگر لباس تنه كه هروز عوض كنم . . با عجله بلند شدم و بهنوش را بوسيدم و گفتم :
برم تا خسرو جنجال به پا نكرد
بهنوش با ديدن حالم گفت :
كجا با اين حال بد كجا مي ري ؟چطور مي خواي رانندگي كني ؟
خوبم . فعلا خوبم . خدافظ
از اينكه با كسي درد و دل كردم احساس سبكي كردم . وقتي به خانه رسيدم ميز غذا آماده بود . مهري و توران خانم در حال بيرون رفتن بودند. مهري با ديدن من جلو آمد و گفت:
اي واي خانم جان كجا بوديد؟چرا بي خبر رفتيد بيرون ؟
احساس خوبي به مهري نداشتم . انگار او خانم خانه بود و من يكي از زير دستانش
اخم كردم و گفتم:
بيرون بودم . آقا هنوز نيامده اند؟
نيم ساعتي هست آمدند. رفتند حمام . با اجازتون من و توران خانم رو يكي از دوستان مشتركمان دعوت كرده . بي زحمت سرو غذا با خودتان . تا عصر خدانگهدار
طرز نگاه و چهر درهم توران حكايت چيز ديگر داشت . دلشوره داشتم از اينكه با خسرو تنها بودم . در اتاقم را بستم و لباس راحتي ليموئي رنگي پوشيدم . رنگم پريده بود و چشمانم گود رفته بود . از اتاق خارج شدم . ديشب تصميم گرفته بودم .نبايد صحنه را خالي كنم . از بالاي پله ها خسرو را ديدم كه جلو تلويزيون سيگار مي كشيد. با صداي قدم هايم به عقب برگشت به آرامي سلام كردم و به سردي جوابم را داد . يك راست به آشپزخانه رفتم . غذاي آن روز قورمه سبزي بود كه مورد علاقه خسرو بود . بعد از اينكه غذا را سرو كردم به خسرو گفتم :
غذا آماده است .
بدون اينكه منتظرش بشوم پشت ميز نشستم و كمي سالاد كشيدم . چند لحظه بعد خسرو هم پشت ميز نشست درست رو به روي من. ضعف داشتم ولي زير نگاههاي خسرو گوئي سنگ مي خوردم . از اين سكوت مي ترسيدم . بعد از غذا خواستم ميز را جمع كنم كه با لحني محكم گفت:
بذار باشه مهري خودش جمع مي كنه . من مي رم اتاقم . لطف كن يه قهوه بيار
يك فنجان قهوه تلخ آماده كردم . با ترس و دلهره به سمت اتاقش رفتم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاق شدم . روي تخت دراز كشيده بود و به سقف خيره ود. قهوه را روي ميز وسط اتاق گذاشتم و گفتم :
قهوه تان آماده است .
خواستم از اتاق خارج شوم كه اين بار با ملايمت گفت
بنشين باهات حرف دارم
ناخواسته روي يكي از راحتي ها نشستم . دقيقه اي بعد از روي تخت بلند شد و روبه رويم نشست و به چهره ام دقيق شد و گفت :
از دكوراسيون اتاقت خوشت آمد ؟
سعي كردم خونسرد باشم و لبخند بزنم . گفتم :
بله كار خوبي كرديد خيلي وقت بود كه مي خواستم وسايل اضافي ام را بيرون بريزم. شما كار من را سبك كرديد.
خوب به چهره ام دقيق شد. بازهم دقايقي در سكوت گذشت . سيگاري روشن كرد و در سكوت مشغول كشيدن شد . دلم مي خواست به اتاقم بروم . كمي بعد كنار پنجره ايستاد و گفت:
صبح كجا بودي ؟
خانه بهنوش دوستم
با اجازه كي ؟
فهميدم خسرو اعلان جنگ كرده و از اين سوالش شروع كرده . باز هم با خونسردي گفتم :
نمي دونستم بايد اجازه بگيرم
به عقب برگشت . با خشم نگاهم كرد و پوزخندي زد و گفت:
خيلي خودسر شدي. شنيدم اين چند روز كه من نبودم هم زياد بيرون رفتي
نگفته بودي بنشينم خونه و در و ديوار رو بشمارم
به طرف ميز كنار تختش رفت و چند ورقه از داخل كيفش خارج كرد و روي ميز جلو من قرار داد و گفت:
خوب نگاهشان كن . چه توضيحي داري ؟
برگه ها را از روي ميز برداشتم . پرينت مخابرات بود شماره هائي كه با خانه تماس داشتند . شماره تماس اشكان هم در آن بود .
كه دورش با خودكار قرمز خط كشيده بود. به ياد آوردم يك بار هم با او تماس داشتم ولي حرف نزده بودم و قطع كردم . خسرو دوباره روبه رويم نشست و با صدائي كه بيشتر به فرياد شبيه بود گفت:
چه توضيحي داري ؟زود باش صبرم داره تموم مي شه .
سرم را بالا گرفتم و توي چشمانش خيره شدم و گفتم:
توضيحي ندارم. اين پرينت به من مربوط نمي شده كه درباره اش توضيح بدم
واقعا ؟شماره اي كه خط كشيدم چي ؟
يك مزاحم
جدا؟ چه مزاحمي كه تو هم باهاش تماس داشتي
مي خواستم بدونم كيه
باز هم مثل صبح شدم . ضعف كردم و اتاق دور سرم مي چرخيد. يك باره تمام بدنم شروع به لرزيدن كرد . سر به زير انداختم . تحمل ديدن چهره غضبناك خسرو را نداشتم جلوتر آمد و چانه ام را بالا گرفت و با غضب گفت:
چرا از اعتماد سو استفاده كدي ؟
بغض كرده بودم و لبهايم مي لرزيد . به خاطر كاري كه نكرده بودم مواخذه مي شدم . با آهنگي لرزان گفتم :
من كاري نكردم كه مواخذه بشم . بازهم مي گم او فقط يك مزاحم بود.
بي توجه به حال بدم كشيده اي محكم روي گونه ام نواخت و فرياد زنان گفت:
دروغ مي گي ؟خر گير آوردي ؟
از روي مبل برخاستم و به طرف در رفتم . تحمل آن همه تحقير شدن را نداشتم . بايد يك جوري جوابش را مي دادم . در حالي كه بغض داشتم گفتم:
راست مي گي دروغ مي گم ،ولي هر كاري كردم بدتر از كار ديشب تو نبود كه با معشوقه ام جلو همسرم تانگو برقصم ،مشروب بخورم و شب هم به خانه نيام . كثافت كاري هاي خودت را مي خواي بندازي گردن من ، خيلي پستي خسرو
خشمش به نهايت رسيد . جهشي زد و رو به رويم استاد و صورتم شد آماج سيلي هاي خسرو . به ديوار تكيه دادم و دم نزدم . خوني كه از بيني ام بيرون مي جهيد تمام لباسم را پوشاند. كم كم كشيده هايش به مشت و لگد تبديل شد و با ناسزا از دهانش خارج مي شد . بر اثر ضعف و سرگيجه و درد ناشي از كتكي كه از خسرو مي خوردم نقش بر زمين شدم و ديگر چيزي نفهميدم.
وقتي به هوش آمدم چشمم افتاد به لوله سفيد رنگ سرم كه به دستم وصل بود. نگاهي به اطراف انداختم. توي اتاق خسرو بودو روي تختش دراز كشيده بودم لباسم عوض شده بود و لباس سفيد رنگي به تن داشتم . خسرو روي صندلي كنار تخت نشسته بود و وقتي ديد به هوش آمدم نزديك تر شد. دستم را گرفت و فشرد و با لحني تاسف بار گفت:
متاسفم من زياده روي كردم
تحمل ديدنش را نداشتم سرم را به طرف پنجره برگرداندم . و بي صدا گريستم . توي آن لحظه جز تنفر و انزجار حس ديگري به خسرو نداشتم . وقتي سرم تمام شد بدون كمك ديگران سرم را از دستم كشيدم و به زحمت روي پاهايم ايستادم و جلو ديدگان حيرت زده خسرو از اتاق خارج شدم و مستقيم به اتاق خودم رفتم . وقتي جلو آينه رفتم خود را نشناختم . تمام صورتم كبود بود و جاي انگشتان خسرو روي صورتم كاملا هويدا بود . جراحتم دردي نداشت بيشتر از سوز دل شاكي بودم . از تهمت هاي نارواي خسرو ،اگر بي وفائي كرده بودم خود را مستحق مرگ مي دانستم ولي حالا كوچك ترين كشيده اي كه از طرف خسرو حواله ام مي شد را ناروا مي دانستم.
خسرو بدبين و شكاك شده بود و به كوچك ترين حركاتم توجه خاصي داشت . دوباره ممنوع الخروج شده بودم. خود من هم تمايلي به بيرون رفتن نداشتم حتي از اتاقم كه چون قفسي تنگ و تاريك برايم شده بود تمايلي براي غذا خوردن نداشتم و از تمام علائقم دل كنده بودم. و كارم شده بود شبانه روز گريه. از خسرو مي ترسيدم و سعي مي كردم كمتر از اتاقم بيرون بروم. وقتي كه او براي سركشي وارد اتاقم مي شد بي توجه خودم را مشغول كار مي كردم و او بعد از دقايقي مي ديد كمتر توجهي بهش ندارم از اتاق خارج مي شد و تنهام مي گذاشت.
مادر و پدرم گاهي تلفني از حالم خارج مي شدند و از اين خوشحال بودم كه زياد به ديدنم نمي آمدند. هيچ دلم نمي خواست توي آن شرايط و با آن چهره رنگ پريده و كبود ببينمشان .
غروب روز جمعه بود و دلم بدجوري گرفته بود. بعد از يك هفته دلم مي خواست از اتاق خارج شوم . از قبل از توران شنيده بودم كه خسرو رفته چالوس و خانه نيست. با خيال راحت وارد باغچه پشت ساختمان شدم و كنار استخر نشستم و پاهام را داخل آب كردم و شروع به بازي با آب كردم . شاخه گلي كه از باغچه چيده بودم را بي هدف داخل استخر پرپر كردم و به روزهاي جواني عمرم كه داخل خانه خسرو بي ثمر مي رفت فكر مي كردم كه صداي داخل شدن اتومبيل خسرو به داخل باغ را شنيدم . از كنار استخر بلند شدم و تاي شلوارم را باز كردم و روي صندلي كنار استخر نشستم . نمي خواستم خسرو من را توي آن وضعيت ببيند. چند دقيقه بعد خسرو سراسيمه و با عصبانيت وارد حياط شد و بسته اي را روي ميز پرت كرد و با غضب گفت:
شقايق مي كشمت باز هم بگو مزاحم بود، اشتباه گرفته بود . چرا با من اين كار را كردي ؟اين قدر از من متنفر بودي ؟ باز هم بگو ببينم ،شكاكم؟احمقم
نگاهم به روي پاكت روي ميز خشكيده بود و صداي خسرو چون پتكي در سرم صدا مي كرد. بار ديگر فرياد زنان گفت:
ده آخه لعنتي بازش كن مدرك كثافت كاريهات رو ببين
با دستاني لرزان پاكت را از روي ميز برداشتم و باز كردم . محتويات داخل پاكت باعث حيرتم شد . شوكه شده بودم گوئي يك سطل آب جوش ريخته باشند. از جا برخاستم و با تعجب به عكسها خيره شدم چند عكس از من و اشكان بود كه توي كافي شاپ از ما گرفته شده بود.
سرم را بلند كردم و به خسرو كه از خشم و عصبانيت سرخ شده بود و با كينه و تنفر نگاهم مي كرد خيره شدم . اشك ريزان گفتم:
خسرو تو اشتباه مي كني اينا همش واسه اينه كه منو پيش تو خراب كنند.
جلو آمد كشيده اي محكم بر صورتم نواخت و بدترين كار را در حقم كرد . با تمام وقاحت آب دهانش را بر صورتم پاشيد و گفت:
خفه شو هرزه كثافت ! از خانه من برو بيرون زود جلو پلاست رو جمع كن و برو خانه آن باباي بي همه چيزت وگرنه مي كشمت
جائي براي ماندن نبود آنقدر عصباني بود كه اگر خدا هم گواهي مي كرد بر بي گناهي من او باور نمي كرد. نفرت و كينه از تمام وجودش سرازير بود و من بهت زده و مغلوب در قبال رفتار خسرو راه اتاقم را پيش گرفتم . خودم را روي تخت انداختم و به شدت گريستم و ضجه زدم. هيچ كس حرفم را باور نمي كرد. خسرو مدرك داشت پرينت تلفني ، عكسها من و اشكان واي خدايا اين چه باز ي وحشتناكي و چه بازي كثيفي براي من چيده بود و در حال انجام بود؟
وقتي آرام شدم سرم روي بدنم مثل يك كوه سنگيني مي كرد. بايد مي رفتم . نمي توانستم بمانم و بيشتر از اين به خودم و خانواده ام اهانت بشود. مانتويم را پوشيدم و شالي به سرم انداختم كيفم را از روي جالباسي برداشتم و از اتاق خارج شدم . وقتي رسيدم طبقه اول خسرو با ظاهري آشفته در حال قدم زدن بود مقابلش ايستادم و با لحني لرزان گفتم:
تو اشتباه كردي فقط خواهش مي كنم قبل از اين كه تهمت بزني تحقيق كن. واقعا برات متاسفم
سرم را زير انداختم و از خانه خارج شدم . وقتي به خيابان رسيدم تاكسي گرفتم و آدر خانه پدرم را دادم در بين راه اشك ريختم و ناله كردم. ساعت از هشت شب گذشته بود كه تاكسي جلو در خانه پدرم توقف مرد. براي يك لحظه از رفتن به خانه پدرم تمام تهمت هاي ناروائي كه خسرو بهم لقب داده بود را قبول كرده بود. به راننده دستور حركت دادم.
ساعتي بعد اتومبيل در ترمينال مسافربري آرژانتين متوقف شد . خوشبختانه به اندازه كافي داخل كيفم پول داشتم. بليطي به مقصد آستارا خريدم و يك ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا مي رفتم.
ساعتي بعد اتومبيل در ترمينال مسافربري آرژانتين متوقف شد. خوشبختانه به اندازه كافي داخل كيفم پول بود . بليطي به مقصد آستارا خريدم و يك ساعت بعد داخل اتوبوس به مقصد آستارا مي رفتم .
خورشيد تازه سر زده بود كه اتوبوس پياده شدم. ترمينال پر بود از مسافران خسته و خواب زده ولي هركدام فدفي و مكاني داشتند. براي رفع خستگي و خواب من چه مي كردم ؟كجا بايد مي رفتم ؟ اگر مادر خسرو هم حرفهايم را باور نمي كرد چي ؟شقايق تو اينجا چه مي كني ؟
بي هدف از ترمينال خارج شدم . باران شديدي در حال بارش بود و زمين پر از گل و آب بود. به طرف تلفن همگاني كه كنار پياده رو بود رفتم و شماره ويلاي مادر خسرو را گرفتم. بعد از چند بوق متوالي صداي مهربان و دلنشين مادرجان توي گوشي پيچيد.
بفرمائيد.
دل را به دريا زدم و گفتم :
سلام مادر جان شقايق هستم
سلام خانمي چي شده صبح به اين زودي ياد مادر شوهرت افتادي ؟
شرمنده مادر جان الان رسيدم . آستارا . تنها هستم آدرس ندارم
راست مي گي دخترم چرا تنها ؟
نمي توانم الان توضيح بدم خواهش مي كنم به خسرو هم خبر ندهيد كه من اين جا هستم لطف كنيد آدرس بديد. مزاحم مي شوم برايتان توضيح مي دم .
باشه دخترم . كجائي بيام دنبالت
ترمينال اتوبس جلوي تلفن همگاني
خيلي خوب من تا بيست دقيقه ديگر آنجا هستم . همان جا باش
به باجه تلفن تكيه دادم و چند نفس عميق كشيدم و بوي نم باران حاكم بر فضا را به داخل ريه ام كشاندم . نگاهي به اطراف انداختم همه جا سبز و زيبا بود و زمين خيس از باران . هنوز هم بغض داشتم و در شگفت بودم كه چرا راهي آستارا شدم و به زني پناه بردم كه مادر خسرو بود. نمي دانستم چه طور دليل حضورم را بدون خسرو برايش توضيح بدم.
بيست دقيقه بعد پاترول سفيد رنگي جلو كيوسك تلفن متوقف شد . مادر جان از اتومبيل خارج شد و با شتاب به سمتم آمد . سرم را به زير انداختم تا كبودي ام مشخص نشود . بوسه اي بر سرم نواخت . به اجبار سرم را بالا گرفتم بوسه اي بر گونه اش نواختم . نگاهي به چهره كبودم و بادمجاني كه زير چشمانم سبز شده بود انداخت و با ناباوري گفت:
عروس خوشگلم صورتت چي شده .
سرم را روي شونه هاش گذاشتم و گريستم . خدايابين اين پسر و مادر چقدر تفاوت بود. دستي به سرم كشيد و گفت:
چي شده؟چرا تنهائي ؟با خسرو حرفت شده؟
سكوت كرده بود. نمي توانستم حرف بزنم اشك مي ريختم و مي لرزيدم . سر تا پا خيس بودم . دستم را گرفت و سوار ماشين شديم و به سمت ويلا حركت كرديم . وارد ويلا كه شديم به حمام رفتم و لباسهايي كه مادر جان داد تن كردم . بعدها فهميدم مال مهتاب بوده . ميز صبحانه را چيده بود . كنارش نشستم چاي ريخت و با مهرباني گفت:
بخور عزيزم حتما گرسنه اي
گرسنه بودم ولي با بغضي كه داشتم نمي توانستم چيزي بخورم .
نمي خواهي حرف بزني . من مي دانستم كه با هم مشكل داريد ولي نمي خواستم دخالت كنم . خسرو مي داند آمدي آستارا؟
نه هيچ كس نمي داند. خسرو بيرونم كرد صلاح نديدم با اين فرم خانه پدر بروم . اگر دوست نداريد برم تهران
اخم قشنگي كرد و گفت:
اين حرفا چيه . تو دختر مني نه عروس . مي فهمي ؟بشكند آن دستي كه تو رو به اين روز در آورده . تو اگر زن خسرو هم نبودي چون قلب مهتاب عزيزم توي سينه ات مي زند باز هم براي من عزيز بودي
حالا اگر دلت مي خواد برام تعريف كن چي شده؟
تمام وقايع را برايش تعريف كردم. وقتي سكوت كردم خشمش به نهايت رسيد و گفت:
خسرو حق نداشت با تو اين رفتار را بكند حتي اگر گناهكار بودي . مي توني تا هروقت دلت خواست اينجا بموني
شما كه نمي خوايد به خسرو بگيد من اينجام
نه و به هيچ وجه بايد بفهمه با تو چه كرده و چه فرشته اي را از دست داده . ولي به پدر و مادرت بايد خبر بدي
به ياد پدر و مادر افتادم كه چگونه مرا به ازدواج با خسرو اجبار كردند. مرگ بهتر از زندگي با خسرو بود.
با بغض گفتم:
نه مادر جان بهم قول بديد به هيچ كس نگيد.
مادرجان دستم را گرفت و گفت:
قول مي دهم . اما مي دانم كه پسرم بالاخره به اشتباهش پي مي برد.
ولي زمان مي برد نمي خواهم فكر كند كه خيانت كردم
آرام باش دخترم . شماره اشكان را كه داري ؟
بله فكر كنم كارت ويزيتش را داشته باشم
مادر جان بلافاصله شماره اشكان را گرفت و بعد از چند بوق جواب داد. مادر جان روي ايفون گذاشت و گفت:
سلام من مادر خسرو هستم
سلام خانم معيني حالتان چطوره
مادر جان با خشمي آشكار گفت:
مطمئنا حال شما بهتره كه زندگي پسرم را بهم ريختيد و زنش را آواره كرديد.
منظورتان چيه؟
براي چي پيله كردي به زندگي پسر من؟ مي دوني چه آتيشي ريختي به زندگيشان؟ مي دانيد خسرو چه بلائي سر شقايق آورده
چه اتفاقي سر شقايق خانم آمده شما مرا نگران كرديد
مادر جان پوزخندي زد و گفت:
شما نگفتيد خسرو ممكن است بلائي سر شقايق بياره؟
من شقايق را دوست دارم كاري نمي كنم كه باعث ناراحتي ايشان باشد.
آخه مرد حسابي كجاي دنيا عاشق يك زن شوهر دار مي شوند . مي دانيد چه قدر گناه كرديد؟
پسر شما لياقت شقايق را نداره . شما چه مي دانيد عروستان چه عذابي از دست پر خودخواهتان مي كشه؟
با عصبانيت گوشي را از دست مادر جان گرفتم و گفتم:
به شما مربوط نيست آقا . كار خودتان را كرديد. آن عكس ها چه بود فرستاديد براي خسرو
من عكسي نفرستادم . از چي حرف مي زنيد؟
خودتان را به آن راه نزنيد ديروز يك سري عكس از من و شما براي خسرو فرستاده شده . شما عكس العمل خسرو را نديدي چه كرد؟
باور كنيد بي اطلاعم مي روم با خسرو حرف مي زنم . خسرو حق ندارد فرشته اي چون شما را آزاردهد . حالا خواهش مي كنم گوشي را بدهيد به مادر شوهرتان.
گوشي را دادم و گفت:
بفرمائي ديگر چه مي خواهيد
مي خواستم بدانيد عروستان با تمام اصرار من لحظه اي به پسرتان خيانت نكرد. شقايق پاك و علاقمند به پسرتان است ولي خسرو لياقت اين فرشته را ندارد.
مادرجان گفت:
با خسرو صحبت كنيد ولي نگوئيد كه شقايق پيش من است . بايد مدتي از اين جهنمي كه شما و خسرو برايش درست كرديد دور باشد. فعلا خدانگهدار
خدانگهدار
مادر جان گوشي را روي دستگاه گذاشت . دستي به سرم كشيد و گفت:
نگران نباش عزيزم همه چيز درست مي شود حالا برو استراحت كن . من هم بايد بروم شاليزار
ادامه دارد....
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368
#6
اقامتم در آستارا يك ماه طول كشيد . رفتار مادرجان روحيه از دست رفته ام را تقويت كرد او زني ستودني و خاكي بود. زني كه در يك لحظه همانند ملكه هاي سلطنتي آراسته و زيبا بود و در يك لحظه شباهت به يك روستائي پاك و ساده مي داد.
روزها با مادرجان به شاليزار مي رفتيم كه متعلق به خانواده خسرو بود. اواخر شاليكاري بود و همه از زن و مرد و بچه و پير و جوان چكمه به پا فعاليت مي كردند .
مادر جان به كلبه ي چوبي رفت و درحالي كه چادر به كمر بسته بود با چمه پلاستيكي بيرون آمد وقتي مرا ديد و تعجبم را ،كنارم آمد و گفت:
بچه ها دست تنها هستند من بايد كمكشان كنم هرقوت خسته شدي برگرد ويلا
باورم نمي شد زني كه دقايق پيش با لباس شيك و آرايش كامل و مرتب بود حالا در لباس روستايي مادر خسرو باشد.
هواي آستارا و آرامش بكر آنجا و دريا روحيه ي خوبي به من داده بود.
خسرو هرچند روز يك بار با ويلا تماس داشت و هروقت مادر جان به ظاهر از من سوال مي كرد او جوابي در آستينش داشت و عنوان مي كرد كه شقايق حالش خوب است. زمانهائي كه با مادرجان به مزار مهتاب مي رفتيم ناخودآگاه ضربان قلبم شدت مي گرفت و اضطراب تمام وجودم را مي گرفت.
بعد از يك ماه يك روز مادرجان آمد و گفت : شقايق دخترم تو يك ماهه كه اينجائي و از حرف زدن خسرو پيداست كه ادب شده . قصد نداري بفهمد كه اينجائي ؟
نمي دانم مادر جان از خسرو مي ترسم ،از من كينه به دل داره
نه تو اشتباه مي كني من مطمئن هستم تا حالا به اشتباهش پي برده اين تو هستي كه از خسرو ناراحتي
در گفتن حرف هاي دلم چيزي كه عذابم مي داد لحظه اي ترديد كرم ولي وقتي به چشمان مشتاق و بي قرار مادر شوهرم نگاه كردم احساس كردم با تمام وجود خواستار شنيدنه . با لحني سنگين و گرفته از بغض گفتم :
اوايل كارها و رفتارهاي خسرو برام اهميتي نداشت چون باهاش به اجبار ازدواج كردم . مشروب مي خورد و با زنهاي بيگانه رابطه داشت ولي يك مدتي كه حساس شدم موردهائي كه ديدم و حرفهائي كه شنيدم شكاكم كرد. تارا كيه مادر؟
مادر جان لبخند تلخي زد و گفت:
پس اين تو رو ناراحت كرده. تارا دخترخاله خسرو است . خيلي به او علاقه داشت و عاشق خسرو بود ولي خسرو هيچ تمايلي نسبت به تارا نداشت . پدر خسرو هم با ازدواج تارا و خسرو مخالف بود براي همين خسرو هم زياد به تارا روي خوش نشون نداد تا اينكه خسرو براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت و تارا هم مريض شد . و يك بيماري رواني حاد و كارش به خودكشي رسيد و خودش را سوزاند ولي زنده ماند. دو سال بعد خسرو كه به ايران آمد تارا را ديد وحشت كرد. خسرو خودش را مسبب اين جريان مي دانست از هزينه خودش تارا را فرستاد فرانسه روي صورتش عمل جراحي پلاستيك انجام شد و دوباره زيبايش را بدست آورد و بعد تارا همانجا ماندگار شد و با يك ايراني اهل فرانسه ازدواج كرد.
ولي من غير از اين شنيدم . به من گفتند خسرو با تارا نامزد بود و خسرو بعد از سو استفاده از تارا تركش كرده و بعد تارا خودكشي كرده و مرد.
اشتباه شنيدي عزيزم. خسرو هيچ تمايلي به تارا نداشت . مي توني با مادر تارا صحبت كني و از سوتفاهم در بيائي . حالا هم شك و ترديد به خودت راه نده دوباره با خسرو زندگيت را شروع كن .
بين من و خسرو خيلي فاصله است . ازدواج ما از اول هم اشتباه بود. ما هيچ وقت با هم خوب نمي شيم .
لبخند تلخي زد و گفت:
تو بايد صبوري مي كردي . شما دو نفر بدون هيچ مقدمه اي دوران نامزدي زندگيتان را شروع كرديد . هيچ شناختي از هم نداشتيد . خسرو خيلي دوست داره . تو هم اگر كمي تحمل داشته باشي مي تواني كنار خسرو خوشبخت باشي
با بي صبري گفتم:
چه كار كنم مادر جان ؟
تو دختر عاقلي هستي . اين مدت خيلي تحمل كردي و مي تواني خسرو را خوشبخت كني . فقط بايد كمي صبر داشته باشي . من مطمئن هستم راه خودت را پيدا مي كني .
بعد از شام ظرفها را مي شستم كه صداي تلفن آمد مادرجان جواب داد و بعد از چند دقيقه سراسيمه وارد آشپزخانه شد و گفت:
شقايق زود باش برو بالا خسرو آمده بود آستارا از نزديكي ويلا زنگ مي زد.
از ترس و هيجان بشقاب چيني كه به دست داشتم نقش زمين شد و شكست ضربان قلبم به شدت بالا رفت و با ترس گفتم:
يعني مادر فهميده من پيش شما هستم ؟
نمي دونم عزيزم. فعلا برو بالا تا ببينم چي مي شه
دستهام رو شستم و به بالا رفتم . آرام و قرار نداشتم و مي لرزيدم . چند دقيقه بعد صداي اتومبيلش آمد . به آرامي از اتاق خارج شدم و كنار نرده ها ايستادم به طوري كه از پائين ديده نشوم . در سالن باز شد و قامت خيرو در چارچوب در ظاهر شد. مادر جان به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت . ظاهرش مثل هميشه مرتب بود ولي چهره اش گرفته و خسته به نظر مي رسيد . ساكش را روي زمين گذاشت و روي مبل نشست و مادر جان گفت:
چه خبر؟شقايق چطوره؟
سلامتي شقايق هم خوب بود و سلام رساند.
چرا شقايق را با خودت نياوردي ؟
آمدم به شما سر بزنم شقايق هم كلاس هاش توي دانشگاه شروع شده بود نتوانست بياد.
لجم گرفت چرا مي خواست نبودن من را كنارش پنهان كند . برعكس من مادرجان خيلي آرام و خونسرد بود . خسرو از روي مبل برخاست كمي اطراف را وارسي كرد و خيره شد به سه پايه و تابلوي روش كه كنار در ورودي بود از مادر جان پرسيد :
اينها مال كيست؟
مادرجان مشغول درست كردن قهوه گفت:
مال دختر آقاي شاهرودي . باران گرفت آورد گذاشت اينجا
خسرو مضطرب و بي قرار بود . مادرجان گفت:
خسرو اتفاقي افتاده ؟خيلي خسته اي ؟براي شقايق اتفاقي افتاده
بعد از مدت كوتاهي سرش را به طرفين تكان داد و با صداي لرزان گفت:
مادر شقايق يك ماهه كه غيبش زده . حتي پدر و مادرشم ازش بي خبر هستند .
چرا؟چه اتفاقي افتاده ؟
ديوانه شدم و از خانه بيرونش كردم ولي نمي دانم به كجت . يك ماه دنبالشم . زندگي ام حسابي بهم ريخته . نه خواب دارم و نه خوراك
چرا اين كار را كردي ؟مگر ديوانه شده بودي؟
خسرو با خشمي آشكار مشغول قدم زدن شد و گفت:
آره مادر ديوانه شده بودم . پدر و مادرش هم همين را گفتند . ولي هيچ كس از من نپرسيد چرا زنت رو محدود كردي ؟چرا انقدر آزارش دادي ؟مگر ديوانه بودي ؟هركس جاي من بود ديوانه مي شد . از همان روز اول خودش را از من دور مي كرد . جدا مي خورد و جدا مي خوابيد . مي گفت دوست ندارم . ازت متنفرم . شما بوديد چكار مي كرديد ؟
مادر جان خسرو را به نشستن دعوت كرد و خودش هم كنارش نشست و گفت:
خسرو تو با شقايق به زور ازدواج كردي . فاصله سني و طبقاتي زيادي بين شما بود بايد بهش فرصت مي دادي
خسرو چنگي ميان موهايش زد و گفت:
بس كن مادر تو هم شدي مدافع شقايق . ولي هيچ كس به اندازه من دوستش نداره . اگر سخت گرفتم و عامل فرارش شدم فقط به خاطر علاقه بود و بس . همه اش از سر لجبازي بود . جواب آن همه سردي و بي اعتنائي . آخه مادر من چم بود؟چي كم داشتم ؟ثروت نداشتم ؟زيبائي نداشتم ؟ تحصيلات نداشتم؟كه دوستم نداشت
مادر جان با خشم گفت:
شما دو نفر عقل نداريد . همديگر را دوست داريد ولي راه ابراز كردنش را بلد نيستيد . شايد هم غرور ريادي داريد كه باعث اين همه اختلاف شده.
خسرو پوزخندي زد و گفت"
شما از شقايق چه مي دانيد ؟هيچ. يك ماهه كه زندگي و كارم را ول كردم و دنبالشم . درسته كه بيرونش كردم ولي او چرا رفت؟چرا نرفت خانه پدرش ؟لج بازي هم حدي دارد
مادر با بي حوصلگي گفت :
كافيه خسرو سرم رفت آن قدر از خودت دفاع كردي شام مي خوري ؟
نه مادر خسته ام مي خوابم
روي همان كاناپه دراز كشيد . به اتاقم برگشتم و لامپ را خاموش كردم . در ذهنم جوابي براي حرفهايش نداشتم ولي يك نوع رضايت از حرف هاي خسرو در دلم شكل گرفت به فردا فكر نكردم و سعي كردم بخوابم .
از وقتي آمدم آستارا صبح ها زود بيدار مي شدم . كنار پنجره ايستادم و به چشم انداز زيباي شاليزار نگاه كردم به درياي آرام . نفس عميقي كشيدم . احساس آرامش دشتم . هرچند هنوز نمي دانستم از جرم هائي كه بهم نسبت داده بود تبرئه شده ام يا نه . جلو آينه نشستم و به چهره ام لبخندي زدم و اين جمل را تكرار كردم { تو مي تواني صاحب هر چيزي باشي حتي خسرو} لباس مرتبي پوشيدم و آرايش كردم به طبقه اول رفتم . مادر جان در حال آماده كردن چاي بود و خبري از خسرو نبود . صداي دوش آب از حمام مي آمد . پس حمام بود . مادر با ديدن من لبخندي زد و گفت:
صبح بخير دخترم خوبي؟
سلام مادر جان صبح شما هم بخير
سبدي كه هروز مي برد شاليزار را برداشت و به سمت در خروجي رفت از تصور تنها شدن با خسرو قلبم يهو ريخت با لحني لرزان گفتم:
شما كه نمي خواهيد من را تنها بگذاريد؟
با شيطنتي كه اصلا با سن و سالش نداشت گفت:
چرا عزيزم . مي روم شاليزار . البته امروز تنها !
و بعد با لبخندي معنا دار گفت:
نمي خواي براي مهمانت صبحانه آماده كني ؟
مادر من را تنها نگذاريد . اجازه بدهيد همراهتان بيايم .
پشت چشمي نازك كرد و با اخم گفت:
نه تو بايد با شوهرت باشي . امروز روز آخره كه مي رم شاليزار زود برگرد . به آرامي خارج شد . به ناچار به آشپزخانه رفتم و مشغول شدم هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه از حمام آمد و صدايش آمد كه مادرش را صدا مي كرد . به عقب بر گشتم و منتظر ورودش به آشپزخانه شدم . حوله روي سرش بود . وقتي حوله را از روي سرش برداشت با من چند قدمي فاصله نداشت با ديدن من خشكش زد و مثل برق گرفته ها خيره شد به چشمانم و من فقط مي لرزيدم و سرم را به زير انداخخان و به يخچال پشت سرم تكيه دادم . بعد از چند لحظه به خودش آمد و به ناگه كشيده اي محكم حواله صورتم كرد و گفت:
بي انصاف مي داني چقدر دنبالت گشتم . حالا من به جهنم خانواده ات چي ؟
دستي به گونه ام كشيدم و با لحني لرزان گفتم:
براي چي دنبالم مي گشتي ؟تو خودت من را بيرون كردي ؟
مي خواسم برگردي خانه
پوزخندي زدم و گفتم:
چرا؟يك زن هرزه و كثافت به چه دردت مي خورد ؟
وقتي سر بلند كردم تمام صورتش از اشك خيس شده بود و مي لرزيد . باور نمي كردم اين همان خسرو يك ماهه پيش باشد . چقدر لاغر و نحيف شده بود و چقدر شكست ناپذيز . تحمل ديدنش را در آن شرايط نداشتم . به سرعت از ويلا خارج شدم و راه دريا را پيش گرفتم .
باران تازه بند آمده بود و زمين گل بود وقتي كنار ساحل رسيدم روي تخته سنگي نشستم و گريه سر دادم و تمام وقايع اين چند ماه گذشته مثل پرده سينما از جلو ديدگانم گذشت . سنگيني دستانش را روي شانه هايم احساس مي كردم كنارم نشست و گفت:
از من فرار مي كني ؟تا كي ؟
تنهام بگذار خسرو . تازه دارم گذشته را فراموش مي كنم
نمي تونم يك ماه در به در هي دنبالت گشتم. چرا نگفتي كه آمدي آستارا؟ مادر هم خوب نقش بازي مي كرد . من چقر احمق بودم كه نفهميدم تو آمدي آستارا . شقايق من را مي بخشي ؟
باز پوزخندي زدم و گفتم :
براي چي بايد ببخشمت ؟
مي دانم اين اواخر خيلي عذابت دادم ولي كمي به من حق بده . تو بايد جريان اشكان و مزاحمت هاشو براي من از همان اول مي گفتي
مگر تو فرصت حرف زدن به من دادي ؟
به دور دست ها خيره شد و گفت :
صبح روز بعد كه رفتي اشكان آمد دفترم تو كارخانه . حوصله كار نداشتم ولي براي امضاي قراردادي بايد مي رفتم . وقتي اشكان را ديدم خونم به جوش آمد و عقده هايم را سرش خالي كردم و با هم گلاويز شديم . وقتي آرام شدم اشكان همه چيز را برايم تعريف كرد بهم گفت تو تحت هيچ شرايطي از من دست نكشيدي و پيشنهادش را قبول نكردي . حقيقتش اول باور نكردم و حرف هاي مهري كه صحبت هاي تو با اشكان را شنيده بود بي گناهي تو را ثابت كرد . رفتم خانه پدرت دنبالت ولي آنجا هم نبودي با شاهين همه جا را سر زديم خانه دوستانت دانشكده حتي اقوام و فاميل ولي هيچ جا خبري ازت نبود . ديگر نااميد شدم و براي سر زدن به مادر آمدم آستارا . ديشب وقتي بوم و سه پايه نقاشي را ديدم شكم برد ولي مادر ماهرانه شكم را از بين برد . عكس ها را هم ليدا از تو و اشكان گرفته و براي من پست كرده بود.
چرا من ؟
اشكان احمق به ليدا گفته كه به تو علاقه داره . ليدا هم مشوق اصلي اشكان بوده . وقتي اشكان با تو قرار مي گذاره ليدا هم مطلع مي شه و آن عكس ها را ازت مي گيره و براي من پست مي كنه . ليدا از همان دوران گذشته از من كينه به دل داشت و اين جوري تلافي كرد . شقايق اين حرف ها را نزدم كه برگردي خانه ديگر نمي خواهم به اجبار تحملم كني . من شب بر مي گردم هر تصميمي كه تو بگيري من هم موافقم . با خانواده ات تماس بگير خيلي نگرانتن . مخصوصا مادرت
بي صدا از روي تخته سنگ بلند شد و آرام از كنار ساحل دور شد. به غقب برگشتم و شاهد دور شدنش شدم . خسته و بي حوصله به نظر مي رسيد و هنوز هم سعي داشت مغرور و استوار باشد ولي چشمانش چيز ديگري مي گفت . تب دار بود . بي قراري و حالت خموري ديدگانش چداب ترش كرده بود.
ساعتي بعد به ويلا برگشتم خبري از خسرو نبود . نه خودش و نه اتومبيلش . به داخل آشپزخانه رفتم و مشغول آماده كردن غذا شدم . توي اين مدت آشپزيم خوب شده بود . براي ناهار شامي كباب درست كردم و با قارچ و زيتون تزئينش كردم . مادرجان براي ناهار برگشت ويلا . ميز غذا را تازه چيده بودم كه خسرو هم سر رسيد . همگي دور ميز نشستيم خسرو ميلي به غذا نداشت و با غذاش بازي مي كرد . مادرجان نگاهي به من انداخت و به خسرو گفت«:
چرا انقدر با غذات بازي مي كني . بخور دست پخت شقايقه
هم زمان به هم نگاه كرديم . لبخندي زد و گفت:
خيلي خوشمزه است ولي ميل ندارم .
كمي نوشابه خورد و از روي صندلي بلند شد و گفت:
مادر من مي رم بخوابم خيلي خسته ام لطف كن تا غروب بيدارم نكن . بايد شب برگردم تهران
رو به من كرد و گفت:
تشكر خيلي خوشمزه بود
به آرامي بالا رفت . كمي بعد مادرجان گفت:
حرف زديد ؟ قانع ات كرد؟
نمي دانم مادرجان . نمي دانم چه كنم
لبخندي زد و دستم را فشار داد و گفت:
مي دانم عزيزم تو دختر عاقلي هستي . خودت بايد تصميم بگيري . مي دانم كه سر كردن با خسرو خيلي سخت است چون مثل پدرش قد و لج بازه . راهت را خودت بايد انتخاب كني ولي عاقلانه
با هم ميز را جمع كرديم بعد از شستن ظرفها براي خوب فكر كردن از ويلا خارج شدم . قطرات باران زمين را لكه دار كرده بود. به روزگار فكر مي كردم . مي ترسيدم از زندگي دوباره با خسرو . مي ترسيدم بازهم زنداني شوم . با اينكه هشت ماه بود همسر خسرو بودم اما هيچ شناختي از او نداشتم . تو اين چند ماهه خيلي كم باهم بوديم. به ياد پدر و مادرم افتادم چقدر دلم برايشان تنگ شده بود براي شاهين و شايان و بهنوش از هفته بعد ترم شروع مي شد بايد برمي گشتم تهران
به كلبه چوبي كنار شاليزار رفتم باران تندتر شد. لباس زيادي به تن نداشتم و تا ويلا راه زيادي بود . به داخل كلبه رفتم تا باران قطع شود . روي تخت چوبي كنار پنجره نشستم و به قطرات باران خيره شدم . دراز كشيدم صداي شر شر باران مثل لالايي توي گوشم مرا به خواب شيرين برد.
خواب پدر و مادر را ديدم غمزده و گريان بودند. با آشفتگي از خواب پريدم هوا تاريك شده بود و همچنان باران مي باريد . اين باران شمال هم تمامي نداشت . به يك باره به ياد خسرو افتادم قرار بود شب برگردد تهران . به سرعت از كلبه خارج شدم . باران به شدت مي باريد . وقتي وارد ويلا شدم اتومبيل خسرو هنوز جلوي ساختمان بود . سرتاپايم خيس شده بود وارد سالن شدم مادرجان با ديدن سر و وضعم با نگراني جلو آمد و گفت:
كجا بودي دخترم ؟ مي داني چقدر نگرانت شديم ؟بيچاره خسرو توي اين باران رفته دنبالت
از لرز و سرما دندانهايم به هم ساييده مي شد و صدا مي داد . آب از روي موهايم روان بود . مادر رفت برام حوله و لباس آورد لباسم را عوض كردم و موهايم را خشك كردم . مادرجان رويم پتو انداخت و گفت:
مي روم برايت قهوه گرم بياورم
مادرجان به عقب برگشت در همين موقع در ورودي باز شد و خسرو خيس به داخل آمد از خجالت سرم را به زير انداختم و به گل هاي قالي زير پام خيره شدم . خسرو چيزي نگفت و به طرف اتاقش رفت و چند دقيقه بعد آمد . لباسش را عوض كرده بود و موهاي خيسش را رو به بالا شانه كرده بود ساك و كيف سامسونتش همراهش بود . به سمتم آمد و گفت:
من دارم بر مي گردم تهران . با خانه پدرت تماس گرفتي ؟
هنوز نه
بعد از مكث كوتاهي گفتم :
توي اين باران خطرناكه . صبر كن باران بند بياد بعد برو
مهم نيست ممكن است حالا حالا ها باران بند نياد
چيزي نمي خواي ؟
سرم را بلند كردم و به چشمان خسته اش خيره شدم و گفتم :
نه فقط اگر فردا برگردي تهران منم همرات مي يام
نگاهي به مادرجان كه جلو تلويزيون بود كردم .لخند تحسين آميزي به لب داشت . خسرو رو به روم زانو زدو و دستهام را گرفت و فشرد . برق خاصي توي چشمانش ديدم كه تا حالا نديده بودم با بي قراري گفت:
فردا مي روم تهران . فقط بهم بگو براي چي مي خواي برگردي تهران ؟
برمي گردم تهران اما نه به خانه تو
حالت چهره اش برگشت و گفت:
چرا؟
مي خواهم يك مدت كوتاهي از هم جدا باشيم . مثل دوران نامزدي . ما هيچ شناختي از هم نداريم . اينجوري بهتره
ولي ما هشت ماهه كه باهميم .
درسته ولي براي همديگه كاملا شناخته نشديم . باور كن اگر الان دوباره شروع كنيم دچار اختلاف مي شيم . يك مدت نامزد باشيم . مثل همه دختر و پسرها
چشمان سياه و نافذش در هاله اي از اشك درخشيد و زيباتر شد و به آرامي گفت:«
توي اين مدت كه نبودي خيلي بهم سخت گذشت توي خلوت و تنهايي ام حق را به تو دادم هرچي تو بگي چون نمي خوام ناراحتت كنم
پس به اجبار قبول كردي ؟
نه عزيزم . تو درست مي گي . حالا برنامه ات را بگو
مي خواهم برگردم دانشگاه و درسم را تمام كنم و تا تمام شدن درسم توي خانه پدرم زندگي كنم
خسرو لبخند تلخي زد و گفت :
هرجور تو بخواي . فقط اميدوارم آخر اين بازي كه تو شروع كردي به جدائي ختم نشه
با ناراحتي گفتم
نگفتم تو به اجبار داري پيشنهاد من رو قبول مي كني
لبخندي زد و گفت :
عصباني نشو عزيزم من كه گفتم هرچي تو بگي همان كار را مي كنم فعلا ملكه توئي من يك سربازم كه حاضرم جانم را براي ملكه ام فدا كنم
خنده ام گرفت و گفتم:نمي خوام جان فدا كني فقط صبر كن و بدبين نباش
به طرز شيريني توي چشمانم زل زد و با ملايمت گفت :
عروسك نازم من اگر قرار باشد تا آخر دنيا صبر كنم صبر مي كنم ولي فقط به يك اميد
به چه اميدي؟
به اين اميد كه يك روز از ته دل بهم بگي دوستم داري
لبخند زدم و گفتم :
اگر مشكل تو با اين جمله حل مي شه مي تونم همين الا ن بهت بگم دوست دارم
در حالي كه آشكارا اشك مي ريخت گفت :
بعد از اين مدت شنيدن اين اعتراف از زبان تو برام خيلي شيرينه
و بعد بوسه اي بر دستانم زد . دستانم را روي گونه هاش گذاشت و گفت:
نمي داني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
برام باور كردني نبود خسرو با آن همه لجاجت و سردي آنقدر آرام و مهربان شده باشد.

صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حركت كرديم . مادرجان در حالي كه از رفتنم غمگين بود بوسه اي بر گونه هايم نواخت و با مهرباني گفت:
نگفتم راه حل مناسب را خودت پيدا مي كني ؟ولي سعي كن زياد طولش ندهي
در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحني گرفته گفتم:
نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. فقط مي دانم مثل مادرم دوستتان دارم.
لبخند شيريني زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به ميان آمد و گفت:
جيگرم كباب شد، چه قدر جدائي شما دو نفر دردناكه شقايق جان زود باش سوار شو
در حالي كه سوار مي شدم با لبخند گفتم:
حسود نبود دنيا گلستان مي شد.
در بين راه سكوت كرده بوديم و من مناظر اطراف جاده را تماشا مي كردم . بعد خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد خواننده دكلمه اي زيبا مي خواند و خسرو به آرامي زمزمه مي كرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگين شدم از غصه توست. يك دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رميدي بس كه چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو نديدي ، دل نبود توي دلم تو رو گرگ ها نبينند،اونا با دندون تيز به كمينت نشينند ،الهي من فداي تو چيكار كنم براي تو ،اگر تو اين بيابونا خاري بره به پاي تو ، يه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شكستي ،پر زدي تو آسمون ها رفتي اون دورها نشستي ، دل نبود توي دلم گم نشي تو كوچه باغ ها ،غروبا كه تاريكه نريزند سرت كلاغ ها نخوره سنگي به بالت پرت نشه فكر و خيالت ....<o></o>[/JUSTIFY]
موقع زمزمه كردن دكلمه بارها به من نگاه مي كرد گوئي خواننده براي من مي خواند و خسرو هم براي من دكلمه مي كرد بعد از اين كه دكلمه تمام شد پخش را خاموش كرد و گفت:
چطور بود ؟
خيلي قشنگ مي خواند. متنشم زيبا بود
به آرامي با بغض گفت:
درست احساس من رو بيان كرد شقايق ؟
بله؟
من نمي تونم بي تو زندگي كنم برگرد خونه
خسرو ما با هم حرف زديم . نمي خواهي كه بزني زير حرفات ؟
لبخند تلخي زد و گفت:
اين فقط يك خواهش بود شقايق . تو كه نمي خواي ازم جدا شي ؟
خنديدم و گفتم:
نه هيچ وقت مگر اين كه مرگ ما را از هم جدا كنه
وقتي به تهران رسيديدم خسرو كمي مقدمه چيني كرد و گفت:
شقايق نمي خواهي ببرمت خانه وسايلت را جمع كني ؟
احساس كردم خسرو دنبال راه فرار است شايد مي خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم:
فعلا لباس و وسايل به اندازه كافي دارم. هروقت لازم شد مي گويم برام بياري
نيم ساعت بعد اتومبيل جلو منزل پدرم توقف كرد . دستانش را روي فرمان اتومبيل قرار داد و سرش را روي دستانش . چند دقيقه اي كه گذشت حوصله ام سر رفت و گفت:
خسرو نمي خواي پياده بشي؟
چيزي نگفت و به ناچار از اتومبيل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل كردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز كن وسايلم را بردارم
به آرامي سرش را از روي فرمان بلند كرد و گفت:
شقايق قول بده زود برگردي خانه ، جات خيلي خاليه
صبح روز بعد با بدرقه مادرجان به طرف تهران حركت كرديم . مادرجان در حالي كه از رفتنم غمگين بود بوسه اي بر گونه هايم نواخت و با مهرباني گفت:
نگفتم راه حل مناسب را خودت پيدا مي كني ؟ولي سعي كن زياد طولش ندهي
در حالي كه بغض گلويم را مي فشرد خودم را در آغوشش انداختم و با لحني گرفته گفتم:
نمي دانم با چه زباني از شما تشكر كنم. فقط مي دانم مثل مادرم دوستتان دارم.
لبخند شيريني زد و گفت:
مواظب خودت و خسرو باش .
خسرو به ميان آمد و گفت:
جيگرم كباب شد، چه قدر جدائي شما دو نفر دردناكه شقايق جان زود باش سوار شو
در حالي كه سوار مي شدم با لبخند گفتم:
حسود نبود دنيا گلستان مي شد.
در بين راه سكوت كرده بوديم و من مناظر اطراف جاده را تماشا مي كردم . بعد خسرو پخش اتومبيل را روشن كرد خواننده دكلمه اي زيبا مي خواند و خسرو به آرامي زمزمه مي كرد. " من تمام قصه هام قصه ي توست اگر غمگين شدم از غصه توست. يك دفعه مثل آهو شدي تو صحرا رميدي بس كه چشم تو قشنگ بود گله گرگ رو نديدي ، دل نبود توي دلم تو رو گرگ ها نبينند،اونا با دندون تيز به كمينت نشينند ،الهي من فداي تو چيكار كنم براي تو ،اگر تو اين بيابونا خاري بره به پاي تو ، يه دفه مثل پرنده قفس عشق رو شكستي ،پر زدي تو آسمون ها رفتي اون دورها نشستي ، دل نبود توي دلم گم نشي تو كوچه باغ ها ،غروبا كه تاريكه نريزند سرت كلاغ ها نخوره سنگي به بالت پرت نشه فكر و خيالت ....
موقع زمزمه كردن دكلمه بارها به من نگاه مي كرد گوئي خواننده براي من مي خواند و خسرو هم براي من دكلمه مي كرد بعد از اين كه دكلمه تمام شد پخش را خاموش كرد و گفت:
چطور بود ؟
خيلي قشنگ مي خواند. متنشم زيبا بود
به آرامي با بغض گفت:
درست احساس من رو بيان كرد شقايق ؟
بله؟
من نمي تونم بي تو زندگي كنم برگرد خونه
خسرو ما با هم حرف زديم . نمي خواهي كه بزني زير حرفات ؟
لبخند تلخي زد و گفت:
اين فقط يك خواهش بود شقايق . تو كه نمي خواي ازم جدا شي ؟
خنديدم و گفتم:
نه هيچ وقت مگر اين كه مرگ ما را از هم جدا كنه
وقتي به تهران رسيديدم خسرو كمي مقدمه چيني كرد و گفت:
شقايق نمي خواهي ببرمت خانه وسايلت را جمع كني ؟
احساس كردم خسرو دنبال راه فرار است شايد مي خواست من را در منگنه قرار بدهد تا توي خانه اش بمانم
جواب دادم:
فعلا لباس و وسايل به اندازه كافي دارم. هروقت لازم شد مي گويم برام بياري
نيم ساعت بعد اتومبيل جلو منزل پدرم توقف كرد . دستانش را روي فرمان اتومبيل قرار داد و سرش را روي دستانش . چند دقيقه اي كه گذشت حوصله ام سر رفت و گفت:
خسرو نمي خواي پياده بشي ؟
چيزي نگفت و به ناچار از اتومبيل خارج شدم . سرم را از پنجره داخل كردم و گفتم :
لااقل در صندوق عقب رو باز كن وسايلم را بردارم
به آرامي سرش را از روي فرمان بلند كرد و گفت:
شقايق قول بده زود برگردي خانه ، جات خيلي خاليه
دانه هاي اشك به آرامي روي گونه هاش غلتيد و چقدر دوست داشتني شده بود . لبخندي زدم و گفتم :
داري گريه مي كني ؟خانه تو امن ترين جاي دنياست براي من . ولي خسرو قبول كن اين فاصله لازمه تا من و تو بيشتر قدر هم را بدانيم .
از اتومبيل خارج شد و زنگ خانه پدرم را فشرد . نزذيك غروب بود . از من خواست خودم را پنهان كنم . خود پدر در را باز كرد و بعد از اين كه با خسرو دست داد و روبوسي كرد گفت:
كجا بودي پسرم از شقايق خبري نشد؟
ديگر طاقتم تمام شد از خجالت و شرم سرم را به زير انداختم و ظاهر شدم. به خوبي مي توانستم واكنش پدر را تصور كنم . جلو آمدم سرم را به آرامي بلند كردم . دست راستش را براي زدن كشيده اي جانانه بلند كرد و تا نزديكي صورتم آورد . به سرعت دستش را گرفتم و بوسيدم . پدر هم معطل نكرد و مرا سخت در آغوش فشرد و چه قدر گرم و دلپذير بود آغوشش . در حالي كه اشك مي ريخت با بغض گفت:«
مينا جان بيا دخترمان برگشته
مادر هم حالش بهتر از پدرم نبود. شاهين و شايان هم در خانه بودند و در كل شب خوبي بود . همه جريان را خسرو برايشان شرح داد . بعد از شام خسرو به خانه خودش رفت كه باعث تعجب پدرم و مادرم شد.به آنها گفتم كه چه قراري گذاشتيم . مادر به ميان آمد و گفت:
دختر تو چت شده ؟بعد از هشت ماه مي خواهيد جدا زندگي كنيد ؟جواب حرف مفت مردم را چه مي دي ؟
خنديدم و گفتم :
خودتون مي گيد حرف مفت مردم. اگر مزاحمتونم مي رم پانسيون مي شم .
مادر با عصبانيت خواست چيزي بگه كه پدر مانع شد .
هرجور خودت بخواي . اينجا خانه توست هميشه . ولي مواظب باش شوهرت رو از خودت نرنجوني . خسرو مرد خوبيه بايد قرش رو بدوني
در حالي كه به طرف اتاق سابقم مي رفتم گفتم :
سعي مي كنم آقاي كياني ، پدر
هفته بعد كلاسهام شروع شد و بعد از مدت ها دوري از جو دانشگاه با شوري وصف ناپذير سر كلاس حاضر شدم . تقريبا تمام دوستان و هم كلاسي هايم به ترم بعد رفته بودند و من در جمع كلاس نا آشنا بودم تنها چهره اي كه برايم آشنا بود آيدا نامزد علي بود و بس و از اقبال بدم تمام كلاس هايم با او بود. آيدا مرا به ياد علي مي انداخت و گذشته اي كه مدت ها بود سعي داشتم ازش فرار كنم و فراموشش كنم
يك ساعت از كلاس گذشته بود و من چون شاگردي كودن تمام درسهاي گذشته را از ياد برده بودم و راه سختي را تاپايان ترم داشتم . ساعت ده صبح بود كلاس دوم شروع شد باز هم آيدا. لجم گرفت . "يعني اين دختر احمق هيچ كدوم از درسهاش را پاس نكرده؟ علي رو بگو با چه كودني ازدواج كرده " پايان كلاس كلاسورم را بدستم گرفتم و از كلاس خارج شدم . وقتي وارد سالن شدم آيدا با صداي بلند گفت:
شقايق صبر كن .
به اجبار ايستادم و به سختي لبخندي زدم و گفتم:
كار داري آيدا؟
جلو آمد و گفت:
فكر مي كنم هم مسير هستيم گفتم با هم بريم
باجبار با هم قدم زنان از سالن دانشگاه خارج شديم . دلم براي بهنوش خيلي تنگ شده بود. از صبح هرچه گشتم نديده بودمش . آيدا وراجي مي كرد و من بي توجه به اطراف نگاه مي كردم تا اين كه گفت:
شقايق دنبال كسي مي گردي ؟
آره بهنوش رو نديدي ؟فكر مي كنم امروز كلاس داشت .
سلام شقايق خانم فراري
به عقب برگشتم و چهره شاد و ناز بهنوش را ديدم . همديگر را در آغوش فشرديم و بوسيدم . گفتم :
چه حلال زاده داشتم سراغت رو از آيدا مي گرفتم . كجايي دختر از صبح دنبالتم
بهنوش پشت چشمي نازك كرد و گفت :
همان جا كه خانم يه ماهه گم و گور شدن . مامانت گفت رفتي مسافرت خوش گذشت؟
جاي شما خالي . بد نبود . كلاس نداري ؟
چرا البته بعد از ناهار
چه خوب پس ناهار باهم بخوريم
بهنوش قبول كرد و هر سه نفر به طرف در خروحي رفتيم . آيدا از شيريني زندگيش مي گفت و من و بهنوش گوش مي داديم تا اين كه بهنوش با كنايه گفت :
آيدا من تعجب مي كنم تو كه انقدر شوهرت خوبه پس چرا واحدهاتو پاس نكردي ؟بعد از يه ترم هنوز هم با شقايقي
آيدا سمج تر بود و گفت «
چهار ماهه كه نامزد بوديم همش دنبال گردش بعدشم كه مراسم عروسي و ماه عسل و مهماني فاميل . طفلك علي هم يك ترم عقب ماند.
گفتم:
خدا از دهنت بشنوه . مداني مخارج زندگيمونو پدرم و پدر علي ميدن. اميدوارم زود فارغ التحصيل بشه و بره سركار
بهنوش كوتاه نيامد و گفت:
هركي خربزه مي خوره پاي لرزشم مي شينه . مي خواستيد تا بعد از تحصيلاتتان ازدواج نكنيد .
باز هم آيدا با سماجت ستودني گفت:
به سختيش مي ارزيد . علي خيلي خوبه نمي داني چه زندگي شيريني داريم.
از دانشگاه خارج شديم كه آيدا علي را از دور ديد و خداحافظي كرد و به سمت علي رفت . بهنوش نفس عميقي كشيد و گفت :
خدا اين علي را از غيب فرستائ چقدر پرحرفي مي كرد
ولي دختر خوبيه .
بدبخت مي خواست دل تو رو بسوزونه
ولي من ديگه علي رو فراموش كردم.
به يك باره بهنوش به آن طرف خيابان اشاره كرد و گفت:
بهتره دنبال رستوران نگردي كه بايد برم دنبال نخود سياه
به روبه رو نگاه كردم و خسرو را ديدم . براش دست تكان دادم و به بهنوش گفتم :
چرا بري بيا باهم بريم ناهار تو كه با خسرو خوبي
هرچه اصرار كردم فايده اي نداشت . از هم خداحافظي كرديم و به آن طرف خيابان رفتم .
خسرو جلو آمد . كمي عصباني بود و چيني بر پيشاني اش داشت . با همديگر دست داديم و سلام كرديم و در جوابم گفت:
سلام تو خجالت نمي كشي ؟
منظورش را فهميدم و با خنده گفتم :
چرا مگر نمي بيني چقدر كوچولو شدم
و در حالي كه سوار اتومبيلم مي شدم گفتم :
چرا زحمت كشيدي خودم مي آمدم مي آوردمش
اخمهايش باز شد و لبخندي زد و روي صندلي راننده نشست و گفت:
زحمتي نبود وسايل شخصي ات را هم گذاشتم صندوق عقب اتومبيل
حركت كرد و بعد از مدت كوتاهي سكوت با دلخوري گفت:
پاك من فلك زده را فراموش كردي . حداقل تلفن كه مي تونستي بزني
باور كن خسرو داشتم درسهام را مرور مي كردم اگر بداني چقدر عقبم دلت به حالم مي سوزه
پوزخندي و گفت :
دلم به حال خودم مي سوزه كه افتادم گير توي شيطون و ظالم
زدم زير خنده و گفتم :«
حالا از كجا فهميدي من دانشگاه هستم
زنگ زدم خانه پدرت . مادرت گفت رفتي دانشگاه ساعت دوازده كلاسهات تمام مي شود گفتم ناهار با هم باشيم. حالا آن دختره كي بود؟
بهنوش بود ديگر مگر نمي شناسيش ؟
بهنوش نه ، آن قبلي
به ياد آيدا افتادم كه كنار دانشگاه از ما جدا شده بود و گفتم :آيدا را مي گي ؟هم كلاسيم در ضمن همسر علي
با تعجب گفت:
علي مگه ازدواج كرده ؟
بله خيلي وقته تو نمي دوني ؟
نه . مرتيكه بي معرفت
بي اختيار گفتم:
چي گفتي خسرو؟
نگاهي كه هزار معني مي داد به چهره ام انداخت و گفت:
شقايق مي داني من اگر جاي علي بودم چه مي كردم؟
بي تفاوت گفتم :
نه نمي دونم
نزديك صورتم شد و به حدي كه گرماي نفس هايش را روي گونهام مي خورد و گفت:
من اگر جاي علي بودم صبر مي كردم تا خسرو معيني به درك واصل بشه بعد دوباره عشقم را صاحب مي شدم . شقايق من برات متاسفم همان بهتر كه نذاشتم با علي ازدواج كني
با كمي دلخوري گفتم:
تو خيلي خودخواهي
با صدائي بلند خنديد و گفت:
اينو قبلا بهم گفتي . ولي اين بار قبول دارم كه خودخواهم چون دوست دارم تو فقط مال خودم باشي . با صداقت مي گم از اين كه علي ازدواج كرده خيلي خوشحالم
با خشمي آشكار گفتم :
خسرو تو ديوانه هستي !يك ديوانه كامل
باز هم با صداي بلند خنديد و گفت:
نگو ديوانه . مجنون بهتره تو هم ليلي من
نگاهي به چهره اش انداختم ديدگانش از خوشحالي مي درخشيد . از حس رقابتي كه خسرو با علي داشت احساس غرور مي كردم ولي از طرفي هم از حساسيت بالاي خسرو نسبت به خودم بيزار بودم شايد گاهي مي ترسيدم كه دوباره مثل قبل عمل كند . سكوت كرده بودم تا اين كه متوجه شدم خسرو مسير شمال شهر را در پيش گرفته . با ترس گفتم :
خسرو ما داريم كجا مي ريم ؟
نگاهي به چهره ام انداخت وگفت:
نترس هرجائي به غير از خانه من
به مامانم گفتي مي ريم بيرون
بله خانم كوچولو
راستي تنهائي خوش مي گذره
لبخند تلخي زد و گفت:
بله به لطف شما
ناهار را در همان رستوارن هميشگي خورديم . بعد از ناهار خسرو را جلو دفتر كارش پياده كردم و به طرف خانه حركت كردم . نزديك خانه رسيده بودم كه صداي ملودي زيبائي سكوت اتومبيل را درهم شكست . پخش اتومبيل خاموش بود . خوب كه توجه كردم صدا از داخل داشبورد اتومبيل مي آمد. داشبورد را باز كردم جعبه اي با بسته بندي زيبا ديدم. كنار خيابان پارك كردم و زرورق را باز كردم . داخل جعبه ميان پوشال هاي زرد و نارنجي گوشي تلفن همراه بود گوشي را خارج كردم . جلد گوشي را باز كردم و به گوش نزديك كردم و گفتم :
بگو ديونه
با صداي بلند خنديد و گفت :
ديونه نه مجنون . خوشت اومد ؟
بله سورپريز جالبي بود . حالا واقعا هديه است ؟
شك داري ؟
يه كمي
براي چي ؟
احساس مي كنم وسيله ايه واسه پاييدن من
لحن صدايش محزون شد و گفت:
مثل اين كه هيچ چيز نمي تواند تو را خوشحال كند و هنوز هم به من شك داري
بعد ارتباط قطع شد . براي اولين بار به حرفي كه خسرو زده بودم خودم را سرزنش كردم . وقتي به خانه رسيدم يك راست به اتاقم رفتم . تا غروب يكسره خوابيدم و با صداي مادرم بيدار شدم . مادر بوسه اي بر گونه ام زد و گفت:
دانشگاه چطور بود ؟
خيلي خوب بود خيلي
سرم را روي زانوانش گذاشتم و گفتم:
مامان چقدر خوشحالم كه دوباره برگشتم پيشت
مادر بار ديگر مرا بوسيد و گفت :
من هم همينطور ولي دوست دارم تو به صورت مهمان بيائي خانه پدرت . نه اينكه لنگر بندازي
آخر صحبتش با خشم بود گفتم:
مامان واقعا دوست نداري بمان؟
مادر با لحني جدي گفت:
نه چون شوهرت بيشتر به تو احتياج داره . اين چه قراري شما با هم گذاشتيد تو اين جا ، خسرو آن جا تو خانه اش تنها ،شماها چه جور زن و شوهري هستيد ؟
مامان اينجوري واسه هردومون بهتره
بعد از شام مشغول دروس دانشگاهي ام بودم تلفن همراهم زنگ زد . گوشي را برداشتم و جواب دادم
صداي گرفته خسرو را شنيدم كه گفت:
سلام خوبي ؟
سلام خوبم تو چطوري ؟
مگر تو براي آدم حالي هم مي گذاري ؟
من بابت بعدازظهر متاسفم
جدا؟ پشت گوشي شجاع شدي
با بي حوصلگي گفتم:
دوباره شروع نكن
باشه حالا چيكار مي كردي ؟حتما داشتي درس مي خوندي ؟
احنش تمسخر آميز بود . خيلي خشك و جدي گفتم :
خودت مي داني . براي چي سوال مي كني ؟خسرو تو چت شده؟
بعد از سكوت كوتاهي گفت:
خيلي خسته و تنهام . حالم اصلا خوب نيست ؟
چرا ؟مي خواي بيا اينجا
اين موقع شب زده به سرت ؟صداي تو را شنيدم حالم خوب شد . شقايق هيچ وقت گوشي ات را خاموش نكن
قبول ولي مواظب باش همه ثروتت را براي پول تلفن همراه من ندي
مهم نيست براي ليلي بايد جان فدا كرد
با صداي بلند خنديدم و گفتم:
ديوانه من رو با ليلي مقايسه مي كني ؟
عروسكم براي من بالاترين عشق روي زميني خدا را چه ديدي شايد يك روز اسم ما هم رفت جر عشاق توي كتاب ها . خسرو و شقايق
خسرو تو قوه تخيلت خيلي قويه ،مي دوني اين دوري ما هم بي ضرر نبود
چطور مگه ؟
هيچي باعث شد مغرورترين مرد زمين به مكنوات قلبي اش اعتراف كند
با صداي بلند گفت:
شيطون حالا كه اعتراف كردم برگرد خانه
خيلي زرنگي . اگر برگردم ديگر از اين اعترافات شيرين خبري نيست
خنده مرموزي كرد و گفت:
خانم به ظاهر زرنگ هر كاري دلت مي خواهد بكن . من ديگر اعتراف نمي كنم . تا برگردي خانه
قبول ولي باور كن من هم صبرم زياده
مي دانم هشت ماه باهات زندگي كردم . حالا ديگر بچسب به درسهات چون نمي خوام مشروط بشي . مي دانم براي برنگشتن به خانه دنبال بهانه مي گردي
پس بهانه خوبي بهم دادي . قول مي دم شش ماه بشود شش سال
با آهنگي محزون گفت:
آن قدر از برگشتن بيزاري ؟
و مثل عصر تلفن قطع شد و يك دنيا ندامت و پشيماني از حرف هائي كه بهش زده بودم برام گذاشت . شايد هنوز باور نكرده بودم كه خسرو عوض شده و آن كوه يخ در حال ذوب شدن است و آن همه محدوديت و حصاري كه به دورم كشيده بود به اين زودي به آزادي بي حد و مرزي تبديل گشته و همه پروايم از اين بود كه اگر به خانه اش برگردم دوباره محدود مي شوم و از رفتن به دانشگاه باز مي مانم .
خرداد ماه بود و زمان امتحانات . روز آخري بود كه در دانشگاه كلاس داشتيم و يك مرخصي پانزده روزه داشتيم تا خودمان را براي امتحانات آماده كنيم . بهمراه چند تا از دوستانم و آيدا و بهنوش از دانشگاه خارج شديم . اتومبيلم خراب بود و تعميرگاه گذاشته بودم . وقتي از دانشكده خارج شدم چشمم افتاد به خسرو كه منتظرم تكيه به اتومبيلش بود . از بچه ها عذرخواهي كردم و گفتم :
بچه ها مثل اينكه من نمي توانم همراهتان بيايم . خسرو آمد دنبالم . مرجان يكي از دوستانم با حسادت گفت:
معلومه هركسي جاي تو بود با ما نمي اومد. شقايق چطور خسرو رو قاپ زدي ؟
بهنوش كه هميشه از من دفاع مي كرد با لحن تندي گفت:
مرجان جان اين ديگر سوال نداره . شقايق خوشگله تو هم برو جراحي پلاستيك از خسرو بهتر پيدا مي كني
مرجان با دلخوري گفت:
بهنوش تو شدي زبان شقايق . بعدشم شقايق فقط رنگ چشاش خوشگله و خسرو رو مجذوب كرده وگرنه من از او خوشگلترم
براي اينكه بحث را تمام كنم خنديدم و گفتم :
بس كنيد بچه ها من حاضرم چهره ام را با هركدامتون كه دوست دارين عوض كنم . حالا راضي شديد
اين بار آيدا به ميان آمد و پشت چشمي نازك كرد و گفت:
تو اگر چهره ات را عوض كني كه ديگر خسرو محلت نمي ذاره
جمله آخر را با لحني زشت و غضب ادا كرد. لبخند تلخي زدم و با تمام جسارتم گفتم :
اگر اين طوره چطوره چهره ام را با تو عوض كنم آيدا جان . تمام وقت علي حسابي تحويلت مي گيره
بهنوش چشم غره اي به آيدا رفت و من را به كنار كشيد و گفت :
ناراحت نشو شقايق اينا حسادت مي كنن . براي خودت اسفند دود كن
تقصير اينا نيست . تقصير اون خسرو بي شعوره كه مي ياد دنبالم تا اين حرفاي خاله زنكي رو بشنوم . خدافظ
بي اينكه به پشت سرم نگاه كنم به سمت اتومبيل خسرو رفتم . خسرو جلو آمد و دستش را به سويم دراز كرد و گفت:
سلام خانم خسته نباشي
جوابي ندادم و به سردي دستش را فشردم و سوار شدم . خسرو هم كنارم نشست و از آينه نگاهي به دوستانم كرد و گفت:
شقايق اتفاقي افتاده؟
سكوت كردم و جواب ندادم . با نگراني گفت:
نمي خواي بگي كه عصباني نيستي
خسرو حركت كن به حد كافي مضحكه بچه ها هستم
به آرامي از پارك درآمد و از دانكده دور شد. دستم را در دست گرفت و به نرمي فشرد و با مهرباني گفت:
نمي خواي بگي چي شده ؟
نه گفتم چيزي نيست
مطمئن باشم ؟
بله – خسرو مي شه ازت خواهش كنم ؟
تبسمي كرد و گفت:
ده تا خواهش كن
ديگر نيا دنبالم
سرعتش را زياد كرد و گفت:
چرا ؟مربوط مي شه به دوستانت ؟
بله
با صداي بلند خنديد و گفت:
چيه بهت حسادت مي كنند من مي يام دنبالت؟خوب از فردا آن ها را هم مي رسانم
خسمي آشكار چهره ام را فرا گرفت و با لحني عصبي گفتم :
هر جور كه راحتي برام اهميت نداره
خنده اي با صداي بلند كرد و گفت:
هيچ مي دوني وقتي عصبي مي شوي دوست داشتني تر مي شوي ؟
سرم را به طرف خيابان برگرداندم و سعي كردم خونسرد باشم . سكوتي سنگين بينمان برقرار شد تا اين كه خسرو گفت:
شقايق من دارم مي رم آلمان يك سري جنس براي كارخانه بيارم . دوست داري با من باشي ؟
چند روزه مي ري ؟
يك ماهه ،دوست دارم تو هم بياي
نه خسرو خودم خيلي دوست دارم همرات باشم .ولي الان فقط امتحانات پايان ترم برام مهمه . تازه بايد به فكر پايان نامه ام باشم
پوست سفيدش از فرط عصبانيت سرخ شد و با حرص گفت:
همچين مي گي تحصيلات و پايان نامه ام انگار پايان نامه دكتراي فيزك اتمي مي خواي تحويل بدي
مسخره ام مي كني ؟
نه جدي حرف مي زنم . تو فقط به اين ليسانس بدرد نخورت فكر مي كني .شقايق محض رضاي خدا كمي هم به فكر من باش . تا كي مي خواي بلاتكليف بمونم
چطوري مي تونست بمن توهين كنه . هرچه كردم نتوانستم خشمم را مهار كنم و با صداي بلند و گرفته گفتم:
خفه شو . نگهدار مي خوام پياده شم
خسرو هم كه كمتر از من عصباني نبود كنار اتوبان توقف كرد و گفت:
برو به جهنم . فكر كردي تا كي نازت را مي كشم؟ پدرم را درآوردي ديوانه ام كردي
ديگر هيچي نمي شنيدم . بغضي كه در گلو داشتم رها ساختم و اجازه دادم اشكهايم پهناي صورتم را بگيرند و به سرعت از اتومبيل خارج شدم و شروع به دويدن در طول اتوبان كردم . وقتي به ايستگاه اتوبوس رسيدم سوار اتوبوسي شدم كه حركت مي كرد . بدون اينكه مقصد را بدانم سوار شدم . وقتي از پنجره به اتوبان خيره شدم خبري از خسرو نبود . نفس راحتي كشيدم و با پشت دست اشكهام را پاك كردم . صداي تلفن همراهم فضاي اتوبوس را پر كرد مي دانستم خسرو است . گوشي را باز كردم و به گوشم نزديك كردم با لحن آرامي گفت:
معذرت مي خوام زياده روي كردم .
هميشه اينطور حرف مي زد . سكوت كردم و جوابي ندادم با همان لحن گفت:
خيلي خوب حالا كجا مي روي ؟
با لحن تندي گفتم :
جهنم
پياده شو باهم بريم
خيلي خونسرد گفتم :
نه تو حيفي بري جهنم به كلاست نمي خوره . تو بهتره بري آلمان و بعد گوشي را خاموش كردم .
از آخرين ديدارم با خسرو يك هفته گذشته بود و ما ديگر با هم تماس نداشتيم حتي به وسيله تلفن . از يك طرف خوشحال بودم چون عدم وجود خسرو بهم آرامش مي داد تا بهتر به درسهايم برسم و از طرف ديگر سخت دلتنگش بودم و از اعماق وجودم خواستارش بودم. سخت تشنه ديدارش . چند بار خواستم با تلفن از حالش با خبر شوم ولي غروروم اجازه نداد و چون خسر هم تماس نگرفته بود فكر مي كردم بي خدافظي رفته آلمان . غيبت خسرو به حدي آشكار بود كه پدر و مادر را هم نگران كرده بود .
آشفته و حيران بودم از شاهين شنيدم كه هنوز آلمان نرفته . به سمت تلفن رفتم و شماره اش را گرفتم 00 مشترك مورد نظر خاموش مي باشد )) گوشي را كوبيدم و بغضم را شكستم . روي تخت دراز كشيدم و بالشت را روي سرم گذاشتم و با تمام توانم اشك ريختم . نمي دانم چه مدتي گذشت تا اين كه احساس كردم روي سرم سبك شد به رو برگشتم و متعجب خسرو را كنارم ديدم . به سرعت چشمانم را پاك كردم و با تعجب گفتم:
تو اينجا چه مي كني ؟
با صداي بلند خنديد و گفت:
دير رسيده بودم خفه شده بودي . دختر چيكار مي كني ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
چي شده ياد فقير و فقرا كردي ؟
بد كاري كردم اومدم ديدنت بي معرفت ؟ نمي آمدم كه اصلا عين خيالت نبود حالا براي چي گريه مي متي ؟
همين جوري دلم گرفته بود
براي كي ؟ براي من ؟
تو اينجوري فكر كن . حالا براي چي سفرت را نرفتي ؟
نيشخندي زد و گفت:
امشب مي رم . اومدم خدافظي
دستي به ميان موهاي پريشانم كشيد و گفت:
نمي خواي تا فرودگاه همراهم كني ؟
از اين كه دستم پيشش رو شده بد دلخور بودم مگر غير از اين بود كه دلم برايش تنگ شده بود و از دوريش دلتنگ بودم ؟به آرامي گفتم:
باشه ولي چه جوري برگردم ؟ديروقته
اتومبيلت را از تعميرگاه گرفتم الان دم در است . خوب حالا بنده را مي رساني فرودگاه ؟
صبر كن آماده شوم
در حالي كه برق خاصي در چشمانش داشت به طرف چهره ام خم شد و بوسه اي بر پيشاني ام نواخت و گفت:
اي بدجنس مي داني چه قدر دلم برايت تنگ شده بود ؟
براي همين هروز مي آمدي ديدنم
ابروان سياه و كماني اش را با حالتي زيبا به طرف بالا انداخت و لبخند مليحي زد و گفت :
پاشو شيطون ديرم شده
خسرو از اتاق خارج شد. سريع آماده شدم . وقتي بيرون آمدم خسرو داشت با شاهين صحبت مي كرد. مادر لبخند مليحي زد و گفت:
پاشو شيطون ديرم شده
خسرو با بدرقه پدر و مادر از خانه خارج شد . سوار ماشين شديم . پا را روي پدال گاز فشردم و حركت كردم . با ولعي سيري ناپذير به چهره ام خيره شده بود . گوئي از ديدنم سير نمي شد .صبرم لبريز شد و با كنجكاوي گفتم:
چرا اين طوري نگاهم مي كني ؟
خنده مستانه اي سر داد و گفت:
مي خواهم از ديدنت سير بشوم .
با شيطنت گفتم:
ديوانه نكنه مي خواهي ديگر برنگردي تهران ؟
بر مي گردم . ولي تنها نه . شايد با يك خانم ناز آلماني برگشتم
با خونسردي گفتم:
هرچند از تو بعيد نيست ولي بهتر از شرت خلاص مي شوم
بي انصاف از شوخي گذشته برايم سخت است يك ماه ازت دور باشم
براي منم همينطور
باور كنم ؟
دستش را كه توي دستم بود به نرمي فشردم و گفتم :
مطمئن باش
############3
روزي كه خسرو از سفر برگشت يك راست آمد دانشگاه . آنروز امتحان سختي را داده بودم و بي ميل نبودم با خسرو باشم . با هم رفتيم ويلاي چالوس . بعد از ناهار كلي توي باغ قدم زديم و براي آينده نقشه كشيديم . بازهم خسرو از تنهايي گله داشت . و من وعده آينده دادم . خسرو نگران بود من به عهدم وفا نكنم و به عمد به خانه بر نمي گردم ولي ترس داشتم . حسي كه مرا به آينده بدبين مي كرد .
شب برگشتيم تهران طبق معمول يك چمدان سوغاتي آورده بود . خانواده ام را نيز فراموش نكرده بود . اخر شب بود كه از هم جدا شديم . ازش قول گرفتم تا پايان امتحانات به ديدنم نيايد .
اوايل تيرماه بود و من يك امتحان بيشتر نداشتم و يك هفته بود تلفني هم از خسرو خبري نداشتم . شاهين وقتي از كارخانه آمد يكراست آمد به اتاقم .و گفت :
راستي شقايق از خسرو خبر داري ؟
نه بي خبرم چطور مگه ؟
خسرو امروز سه روزه كه نيامده دفترش منشي اش مي گفت ناخوشه . نمي ري ديدنش ؟
دلشوره اي بزرگ افتاد به جانم ولي جلوي شاهين سعي كردم خونسرد باشم. وقتي شاهين از اتاقم بيرون رفت بلافاصله شماره همراهش را گرغتم . خاموش بود. خانه را گرفتم و مهري حرفهاي شاهين را تائيد كرد.
بعد از تلفن هرچه كردم نتوانستم مطالعه كنم لباس پوشيدم و جزوات درسي ام را داخل كوله ام گذاشتم و به مادر اطلاع دادم . با كليدي كه داشتم پس از 9 ماه بي صدا وارد خانه شدم .
خانه ساكت بود و هيچ تغييري نكرده بود . صداي مهري از آشپزخانه مي آمد با ديدن من با خوشحالي به سمتم آمد و گفت:
چه عجب خان قدم روي چشمان ما گذاشتيد؟
سلام مهري خانم . حالتان چطوره ؟خسرو چطور ؟
خوبم خانم . ولي آقا خيلي بدحال هستند پيش پاي شما داشتم برايشان سوپ مي بردم
لبخندي زدم و گفتم:
مي شه بديد من ببرم ؟
مهري با خوشحالي به سمت آشپزخانه رفت. مانتويم را در آورديم . سيني را از مهري گرفتم و به طرف اتاق خسرو رفتم . چند ضربه به در زدم ولي صدائي نشنيدم . بي معطلي در را باز كردم و صدايم را مثل مهري دورگه و كلفت كردم و گفتم:
آق سوپتان آماده است
خسرو كه زير پتو بود رويش يه سمت پنجره با صدائي گرفته و خشن گفت:
نمي خورم . گفتم مزاحمم نشويد .
خنده ام گرفت جلوتر رفتم و سيني را روي ميز گذاشتم روي تخت نشستم و صورتم را نزديكش بدم و گفتم :
اگر بداني چه كسي برايت سوپ آورده حتما مي خوري
به سرعت به طرفم برگشت و هاج و واج نگاهم كرد . چند بار با دست چشمانش را ماليد و با حيرت گفت:
شقايق تو هستي ؟كي آمدي شيطون ؟
سلام . آره خودمم . مطمئن باش خواب نمي بيني . حالت چطور ؟
چشمانش تب دار و صورتش از حرارت گل انداخته بود و موهاي لخت سياهش عرق كرده و به پيشاني چسبيده بود . با دست موهاي سياهش را عقب زدم . دستم را پس زد و گفت:
ولم كن . حالا آمدي ديدنم ؟خيلي بي رحمي حتما بايد رو به قبله باشم كه يادت بيفته شوهر داري ؟
دوباره سمت پنجره برگشت و پتو را روي سرش كسيد . با شيطنت گفتم:
او.............. حالا بيا ناز بكش . اگر ناراحتي برگردم . من را بگو با اين كه فردا امتحان دارم آمدم ديدن آقا
براي اذيت كردنش به سمت در رفتم در را باز كردم و آرام بستم ولي از اتاق خارج نشدم و پشت در ايستادم . بلافاصله پتو را از روي صورتش كنار زد و به طرفم برگشت . با صدائي بلند زدم زير خنده . حالا ديگر خودش هم مي خنديد به آرامي نشست و اشاره كرد بروم كنارش رفتم كنارش روي تخت نشستم . سرم را روي سينه اش چسباند و چند بار پيشاني ام را بوسيد . نفسش گرم بود دستهايش را كه دور گردنم حلقه بود از تب مي سوخت . با صدائي گرفته و خمار گفت:
شيطون حالا ديگر سر به سرم مي گذاري ؟ملاحظه حال بدم را نمي كني ؟
نگاهش كردم . با اين كه بيمار بود و پريشان و صورتش اصلاح نشده و ته ريش داشت و چشمانش تبدار بود نشان مي داد كه از هميشه جذابتر و زيباتر است . مثل اينكه چيزي به ياد آورده باشد يهو مرا از خودش جدا كرد و گفت:
خداي من فراموش كردم سرماخورده ام . بهتره كمي از من فاصله بگيري
زدم زي خنده و گفتم:
اِ تازه يادت آمد سرما خوردي ؟مز حسابي با اين ابراز محبتي كه كردي سرما خوردگي هيچي تا الان اگر ايدز نگرفته باشم خوبه
مثل بمب منفجر شد و زد زير خنده .
ظرف سوپ را برداشتم و قاشق قاشق به دهانش گذاشتم ظرف به نيمه رسيده بود كه گفت:
ممنون سير شدم خانم پرستار . چرا اين قدر دير به ياد مريضت افتادي ؟
كمي جدي شدم و گفتم :
نمي دانستم شاهين گفت
جمعه با چند تا از دوستانم رفتم اسكي روي آب سد كرج . خوب خودم رو خشك نكردم .
اكال نداره عزيزم اين از عواقب خوشگذارني بيش از اندازه است
راست مي گي شقايق خيلي خوش گذشت كاش تو هم بودي
قيافه اي گرفتم و گفتم :
خواهش مي كنم . من حوصله سرماخوردن را آن هم وسط امتحاناتم ندارم از اين آرزوها براي من نكن
چهره اي مظلوم به خودش گرفت و با عجز گفت :
شقايق امشب پهلويم مي ماني ؟
به چشمانش خيره شدم . با تمنا نگاهم مي كرد و منتظر بود . لبخندي زدم و گفتم :
از قبلم مي خواستم بمانم ولي فردا امتحان دارم زياد نمي توانم توي اتاقت بمانم
مهم نيست همين كه اينجائي كافيه
براي اولين بار ترديد را كنار گذاشتم و پيشاني داغش را بوسيدم و گفت:
بهتره استراحت كني . من هم مي روم پذيرائي كارم داشتي صدام كن
سيني را برداشتم به آرامي صدايم كرد و گفت
شقايق
جانم
خيلي دوست دارم
منم خيلي دوست دارم
خنديد از ته دل
به آشپزخانه رفتم و با توران خانم روبوسي كردم . دلم براي اتاق سابقم تنگ شده بود به اتاقم رفتم و مشغول مطالعه شدم . شام را با مهري و توران خوردم . خسرو خواب بود . به اتاق رفتم و دستم را روي پيشاني اش گذاشتم تبش پاين آمده بود. روي صندلي نشستم و مشغول مطالعه شدم ساعت از دوازده گذشته بود كه چشمانم گرم شد و به خواب رفتم
نيمه هاي شب بود كه احساس كردم چيزي رويم سنگيني مي كند با ترس چشمانم را باز كردم ديدم خسرو روي صندلي نشسته و سيگار مي كشد و پتوش روي من بود با بي قراري نگاهم مي كرد . لبخندي زدم و گفتم :
حالت خوبه ؟
خيلي خوبم . بوسه تو شفابخش بود
خجالت كشيدم و سرم را به زير انداختم . سيگارش را خاموش كرد و كنارم نشست دستش را روي شانه هايم گذاشت گفت:
شقايق من ديگر از اين وضعيت خسته شدم نمي خواي برگردي . اين مسخره بازي ا تمام كن
منظورت را نمي فهمم
لحن صدايش كمي خشن شد و گفت:
بس كن خوبم مي فهمي از چي حرف مي زنم . شقايق برگرد خانه . من ديگه داره تحملم تمام مي شده . ببين به چه روي افتادم
خود منم از اين وضعيت خسته شده بودم و دوست داشتم هرچه زودتر برگردم ولي مي ترسيدم مانع ادامه تحصيلم شود.
ولي من هنوز يك ترم از درسم مانده تو به من قول دادي
لحن صدايش آرم تر شد و شروع به نوازش موهايم شد و گفت
باور كن مانع نمي شم . برگرد خانه خواهش مي كنم
باشه هروقت تو بگي من آماده ام . راستي جمعه عروسي بهنوش شمل هم دعوت داريد
جدا ؟تبريك مي گم پس عروسي ماهم بعد از آنها . حالا نامزدش كجا كار مي كنه
تدريس مي كنه . ولي از كارش راضي نيست
خدمت رفته ؟شايد بتونم توي كارخانه كاري بهش بدم
آره . اگر بهنوش بفهمه سكته مي كنه
تا نزديكيهاي صبح با هم حرف زديم . صبح بعد از خوردن صبحانه براي دادن آخرين امتحان به دانشگاه رفتم . بعد از امتحان بهننوش و افشين را داخل بوفه ديدم و پيشنهاد خسرو را به افشين گفتم و او هم پذيرفت. و خيلي زود به عنوان مسئول اتاق كامپيوتر كارخانه استخدام شد و قرار شد بعد از عروسي مشغول به كار شود.
ادامه دارد......Tongue
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ 1
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368
آگهی
#7
همشو خودت نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟Undecided
plαy wιтн тнe вιɢ ɢυɴѕ
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥
#8
(04-07-2012، 13:01)Magical Girl نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
همشو خودت نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟Undecided
نه اینو خودم تایپ نکردم انتقام شیرینو خودم تایپ کردم!این خیلی زیاده!
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ 1
پاسخ
#9
مردم تا خوندمششششششششششششش خیلی قشنگ بودش ندا ولی یه چیزی یه جور حالت تکرار توش هستش هی دعوا طرف میاد اشتی میکنه باهاش هی میرن مهمونی همش تمام زندگیشون یا قرص خوردن خوابیدن یا سر ناهار بودن ی جور همش یه چیز توش تکرار شده که ادمو خسته میکنه
به هرحال جای پیشرفت داره ولی داستنش صرف سرگرم کردن هیچ چیز اموزشی نداره و تکراری هم هست
ولی ممنونم Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥گل یخ ♥
#10
Blushمن حالوحوصله ی زل زدن به مانیتورو ندارم ولی یه ته نگاهایی بهش کردم فک کنم قشنگ باشه ممنون
ترجيح ميدهم با كفشهايم در خيابان راه بروم و به خدا فكركنم
تا اين كه در مسجد بشينم و به كفشهايم فكر كنم
دکتر شريعتي

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان دوباره عشق (22 قسمت)ღ¸.•*` `*•.¸ ღ 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان