امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دآستآن تنهآیی...بیآ بخوون قشنگه

#1
در طول بیست و هفت سال زندگی، تنهاترین دختری كه دیده بود، تصویر خودش توی آینه بود. در دورترین خاطراتی که به یاد می‌آورد تنها با عروسك‌های بی‌شمارش بازی كرده بود که اتاقش را چون باغ وحش کوچکی پر می‌کردند. بعد از آن هر صبح كه مادر او را با رنوی سفید به مدرسه می‌رساند، برایش داستان‌های وحشتناكی از ناپدید شدن بچه‌ها و بیماران منحرفی كه دختران را فریب می‌دهند، تعریف می‌كرد. بهترین دوستش در دوران دبستان دختری نود كیلویی با صورت كك‌مكی بود که در مدرسه به او شیربرنج می‌گفتند و كنجكاوترین آدم‌ها ده دقیقه بعد از حرف زدن با او خوابشان می‌گرفت. برای امتحانات آخر سال کلاس چهارم شیربرنج را به خانه‌ دعوت كرد تا ریاضی تمرین كنند. بعد از ظهر وقتی رفته بود برای عصرانه از آشپزخانه كیك پرتغالی و شیر بیاورد، دید دختر یواشكی انگشتش را توی دماغش می‌كند، چیزهایی در می‌آورد و در دهانش می‌گذارد. از آن روز به بعد دیگر كسی را به خانه دعوت نكرد. در دبیرستان از این كه دخترها عاشق پسر‌بچه‌هایی جلف با صورت‌های پر از جوش می‌شوند، تعجب می‌‌كرد. همان زمان بود که دریافت از همه‌ی دخترها متنفر است. دختر‌هایی که بزرگ‌ترین دست‌آورد زندگی‌شان دوست شدن با پسری دماغ دراز یا خرید شلوار جین مارک‌دار بود. در تمام طول دانشگاه آن‌قدر غرق درس خواندن بود كه فرصتی برای تلف كردن وقتش با پسر‌های علاف نداشت، پسرهای مغرور و دردسرسازی كه كاری جز بحث‌های سیاسی و راه افتادن دنبال این و آن نداشتند.
مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش نامه‌ی عاشقانه‌ای بود كه نظافت‌چی سلف‌سرویس دانشگاه یک روز آخر وقت روی میزش گذاشت. دختر پشت میر پلاستیكی كه مثل همیشه تنها  آن جا می‌نشست كاغذ تا شده را باز کرد و خواند، نامه‌ای پر از حرف‌های احمقانه‌ و رمانتیك كه با خط نستعلیق خوبی نوشته شده بود. هیچ وقت مطمئن نشد این نامه را نظافت‌چی خودش برای او نوشته یا امانت دانشجوی ساده لوحی است كه اشتباهی روی میز او گذاشته است. اما تا آخرین روزی كه از پایان نامه‌اش دفاع كرد لبخند‌های پنهان و نگاه‌ معنی دار مرد تی به دست را می‌دید و از خود می‌پرسید چه طور هر بار به دانشگاه می‌آید مرد خندان با آن تی خیس سر راهش سبز می‌شود. دختر شانس خوبی برای استخدام در شرکتی شیک و تمیز و بزرگ به دست آورد. در محل كارش دو نفر از همكاران عاشق او شدند، اما هر دو زن داشتند. او از مدت‌ها پیش می‌دانست بدترین شوهران كسانی هستند كه در محل كارت با آن‌ها آشنا می‌شوی.
اولین بار كه تنهایی عمیق بیست و هفت ساله‌ی خود را توی آینه كشف كرد در غروب روزی بود كه از مراسم خاكسپاری مادر به خانه برگشتند. مادرش بعد از یك سال و نیم مبارزه با غده‌ای سرطانی كه توی مغزش رشد می‌كرد، مُرد. دختر دریافت دگرگونی عمیقی در زندگی‌اش رخ داده است، انگار ناگهان از خوابی طولانی بیدار شوی و ببینی همه‌ی لباس‌هایت ناپدید شده‌اند و لخت وسط چهار راهی شلوغ ایستاده‌ای. دختر درست سی و هفت روز بعد از آن واقعه با مردی آشنا شد كه چشمان خسته و مهربانی داشت و پوست برنزه و صدای دو رگه‌اش دل دختر را می‌لرزاند. همسر مرد یك سال پیش او را ترك كرده بود. وقتی در جایی دنج با هم قهوه می‌خوردند دختر دریافت زندگی‌اش در برابر تجربه‌های هیجان انگیز مرد مثل لطیفه‌ای تكراری و بی‌مزه است، اما در بیست و هفت سال زندگی آن قدر آموخته بود كه بداند چنین برهوت ملال آور و بی‌پایانی پرشور‌ترین مردان را نیز فراری خواهد داد. دختر درحالیکه به انگشتان بی‌قرار مرد كنار فنجان قهوه‌اش خیره شده بود، بزرگ‌ترین حقیقت زندگی خود را كشف كرد. او می‌توانست زندگی خود را دوباره اختراع کند. کافی بود کمی حافظه‌اش را به كار اندازد و تصاویری را كه در بیست و هفت سال تنهایی تصور كرده بود به خاطر آورد و جرأت گفتن آن‌ها را به یك آدم واقعی داشته باشد. دقایقی بعد دختر داشت ماجرای تلخ و تكان دهنده‌ی عشقی را تعریف می‌كرد كه زندگی‌اش را زیر و رو كرده بود. داستان جوان نیمه دیوانه‌ای با چشمان وحشی كه از هفده سالگی بی‌رحمانه عاشق او بوده است. تعریف کرد که چگونه جوان شب‌های زیادی پنهانی روی پشت‌بام خانه‌شان که پناهگاهی مرتفع و امن بوده می‌آمده و چگونه زیر نور مهتاب و چشم‌انداز گسترده‌ی شهر، لذات سوزان زندگی‌ را با هم تجربه كرده‌اند. دختر درحالیکه صدایش از شرمی آمیخته به لذت می‌لرزید و جرأت نگاه کردن به چشمان مرد را نداشت، اعتراف کرد این عشق وحشیانه و درد لذت‌بار همه‌ی زندگی‌اش را تباه کرده است. زیرا دیگر هیچ لذتی با آن شب‌های بی‌انتها قابل مقایسه نیست و هیچ مردی نمی‌تواند برایش جذاب باشد. مرد با چشمانی كه از هیجان و حسادت برق می‌زدند، قهوه‌ی دیگری سفارش داد، به داستان دختر گوش كرد و از او خواهش کرد سعی کند فقط برای یک بار دیگر درهای زندگی و لذت را به روی خود بگشاید، شاید کسانی دیگری هم باشند که بتوانند چنین لذتی را به او بچشانند. دختر آخرین جرعه‌ی قهوه‌اش را سر‌كشید و تنش از قدرت لذت‌بخشی مور مور شد. انگار خود را دوباره كشف كرده است. هرگز فكر نمی‌كرد چنین مهارتی در روایت باور پذیر خیال‌هایش داشته باشد. احساس كرد حالا می‌تواند همه‌ خواب‌هایی را كه دیده و ماجراهایی را كه شنیده یا تصور كرده است، حقیقی‌تر از واقعیت بیان كند.
 سه هفته بعد، در غروب پنج شنبه‌ای كه دختر به اداره برگشته بود تا وسایل جامانده‌اش را بردارد، با معاون جوان و مغرور شركت كه اتفاقی تا آن موقع در اداره مانده بود، برخورد كرد. دكتری با چشمان عسلی که كت و شلوار توسی و ساعت طلایش اندازه‌ی یك بنز می‌ارزید و هر بیست و هفت دختر شركت معتقد بودند شبیه لئوناردو دی‌كاپریو است، و هر بیست و هفت نفر نیز اصرار داشتند، هرگز عاشق او نخواهند شد. دختر ایستاده كنار میز كارش، با صدایی رنج کشیده و پشیمان داستان عشق ویرانگر زندگی‌اش را برای دكتر چشم عسلی تعریف كرد و او را درحالیكه پره‌های بینی‌اش با نفس‌هایی عمیق باز و بسته می‌شد، كنار قفسه‌ی بایگانی پرونده‌ها از پای درآورد.
شش ماه بعد دختر به روشنی دریافته بود مردها مثل آبناب‌هایی هستند با طعم‌هایی مختلف كه همه‌شان شبیه هم اند، و راه یكسانی برای آب كردن همه‌شان وجود دارد. او ماجراهای لذت‌بخش و تأسف‌بار تازه‌ای در كوهستان، جنگل‌های شمال و تله‌كابین به داستان شورانگیز عاشقانه‌اش اضافه كرد و عاشق خیالی خود را تا مرز جنون پیش برد. شاید هم بد نبود آن جوان زیبا با صد و نود سانت قد و نگاه دیوانه کننده‌اش اوردوز کند و مدتی بستری شود. این می‌توانست دلیل مناسبی برای ناکامی تأثر انگیز دختر باشد. بعد دریافت كمی شكنجه‌ی جسمانی در داستانش می‌تواند مردان سخت‌تری را از پای در آورد. دختری که شکنجه‌های عاشق خود را برای لذت بخشیدن به او تاب آورده، مردان را دیوانه می‌کرد. سیلی، مشت و گاهی تیغ! اینك عاشق دیوانه‌‌ فقط با زخمی كردن او آرام می‌گرفت. این می‌توانست خشن‌ترین مردان را چون گربه‌ای دست آموز، رام و مهربان كند و خسیس‌ترین‌ها را برانگیزد تا دست و دل‌بازانه گران‌ترین هدیه‌ها را برای تولدش بخرند.  
یكی از عجیب‌ترین مردانی كه در زندگی‌اش با او رو‌به‌رو شد، فیزیكدان تاسی بود كه روزی دو بسته سیگار می‌كشید و دیوانه‌ی بازی تخته نرد، حل جدول، قصه‌های خیلی كوتاه و دید زدن آدم‌ها توی جاهای شلوغ بود. هفت‌ بار ازدواج كرده بود و هیچ داستان عاشقانه‌ و شکنجه‌ی لذت‌بخشی هیجان‌زده‌اش نمی‌كرد.
عجیب‌ترین ماجراها را در قالب فرمول ساده‌ای می‌ریخت و به دختر همچون احمقی كه ابله‌ترین آدم‌ها می‌توانند فریبش دهند نگاه می‌كرد. دختر بعد از سومین ملاقاتش با فیزیكدان لجوج در سینما كه فیلمی جنایی نشان می‌داد، به خانه برگشت و توی رختخوابش گریه كرد. حتا اولین شب مرگ مادرش به این تلخی نبود. تا صبح كابوس دید و سر كارش آن قدر دمغ بود كه دخترها فكر كردند عاشق شده است. بعد از ظهر كه به خانه برمی‌گشت دریافت تنها راه زنده ماندنش آن است كه قصه‌‌ی خود را به شكلی واقعی‌ و زنده‌تر كامل كند. در ملاقات بعدی به فیزیکدان بی‌مو که نگاه جذاب و عمیقی داشت گفت ماجرای او هنوز تمام نشده است، مثل زخمی تازه و زنده که هنوز از آن خون می‌چکد! گفت روز گذشته به ملاقات جوان در بیمارستان رفته، جوان با دستی که شیلنگ سرم از آن آویزان بوده سرش را می‌گیرد و می‌بوسد، آن قدر محکم که نزدیک بوده گردنش بشکند. گونه‌های مرد تاس از شوق و لذت سرخ شدند. می‌خواست به هر قیمت شده جوان را ببیند، با او دوست شود و مثلثی عاشقانه‌ بسازد. ظاهراً فقط رقیبی زنده که کنارش روی تختخواب دراز کشیده باشد می‌توانست مرد را به شوق آورد. دختر حتا از فکر کردن به چنین مثلثی موهای تنش سیخ می‌شد. دو روز بعد ناچار شد عاشق دیرینه‌ی داستان خود را با سکته‌ی قلبی بکشد و با فیزیکدان تاس قطع رابطه کند.
برای اولین بار بود که می‌دید پایان همه‌ی داستان‌ها در اختیار او نیست، زیرا داستان‌ها گاه خود پایانی برای تو انتخاب می‌کنند. این دریافت تازه چنان مأیوس کننده بود که تمام امیال ماجراجویانه‌اش را به یک‌باره فرونشاند و تصمیم گرفت با یکی از خواستگاران محجوب‌اش ازدواج کند. کسانی که هیچ وقت برای‌شان داستانی تعریف نکرده بود. همه‌چیز آنقدر سریع و آسان پیش ‌رفت که وقتی در اولین شب زندگی مشترک توی آینه‌ به صورت خود می‌نگریست، به نظرش رسید همین دیروز بود که مادرش مرد و او را دفن کردند. شوهرش موهای خرمایی نرمی داشت که هر روز صبح با دقت آن‌ها را به یک طرف سرش شانه می‌کرد. کارمند دقیق و وظیفه شناسی بود که احتمال داشت در آینده ترقی کند. تنها مشکل این بود که دهانش گاه کمی بوی شلغم می‌داد و تمام افکارش به سادگی خوانده می‌شد، مثل وقتی که دختر زیبایی توی مهمانی می‌دید و صورتش از خجالت سرخ می‌شد. معمولاً نکته غافلگیر کننده‌ای نداشت و بیش‌تر شب‌های هفته روی کاناپه در حال تماشا کردن سریال، خوابش می‌برد. اما دختر می‌دانست در نهایت روشی مؤثری برای آب کردن تمامی آبنبات‌ها وجود دارد. آن شب هر دو روی تخت دراز کشیده بودند. نور چراغ خیابان که از پشت پرده‌ی اتاق می‌تابید، دایره‌های روشنی روی دیوار ساخته بود. او پیش از آن که شوهرش شب به خیر بگوید داستان عشق دردناک روزگار جوانیش را تعریف کرد. ماجرای پشت بام، شکنجه‌های لذت بخش و مرگی تلخ بر اثر ایست قلبی. مرد با وجود آنکه باید ساعت شش صبح بیدار می‌شد، چراغ کنار تخت را روشن کرد، سرجایش نشست و در حالیکه ملافه را لای انگشتانش می‌پیچاند به زن خیره ماند. تنها تفاوت در این روایت تازه داستان آن بود که زمان‌اش چند سال به عقب می‌رفت، اما همان تأثیر داشت. در شب‌های بعد مرد ترجیح می‌داد به جای تماشای سریال، همسرش را در آغوش بگیرد و با خشمی آمیخته به لذت و درد، ماجراهایی را که بر او رفته بود دوباره بشنود. تجسم رنج و لذت جسم آسیب پذیری که حالا می‌توانست به تنهایی آن را در آغوش بگیرد و تصاحب کند، باعث می‌شد از احساس قدرت خویش لذت ببرد.
زن صبح روز بعد توی حمام با دست عرق روی آینه را پاک کرد و به صورت خود نگریست. خیره شدن به چشمان تنها‌ترین زنی که در زندگی‌اش دیده بود آزارش می‌داد. تیغ ریش‌تراشی كهنه‌ای را كه در قفسه‌ی حمام مانده بود، برداشت. به پوست بدن خود دست کشید. چرخید و پشت خود را در آینه نگاه کرد. بعد تیغ را در پوست پشت ران خود فرو برد و آن را بالا کشید. سوزش از هم باز شدن پوست در تنش پیچید و باعث شد برای لحظاتی تنهایی خود را فراموش کند. حالا فقط باید تلاش می‌کرد شوهرش تا چند هفته این زخم پشت ران را نبیند، در این صورت می‌توانست وقتی از زخم‌اش فقط خطی باقی مانده بود، آن را به شوهرش نشان دهد و داستان شب هولناک و باشکوهی را که این زخم از آن به یادگار مانده بود، تعریف کند. تیغ را سرجایش گذاشت و دید خون از پشت رانش پایین لغزیده و راه که می‌رود ردپای سرخش روی سرامیک‌های سفید برجای می‌ماند. ■
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان بغض کهنه" خیلی قشنگه"
  وب ناول *نفرین زیبا*عاشقانه و طنز(ترجمه خودم)خیلی قشنگه از دستش ندید/
  رمان راز (خیلی قشنگه)
  رمان دانشگاه دیوونه ها(یه رمان طنز وعاشقانه خیلی قشنگه)
  رمان نیمه ترسناک خیلی قشنگه جونه تو بیا تو ناز نکن
Smile رمان (حس مادری) به قلم خودم .....قشنگه ..غمگین،خنده دار،عشقولانه
  رمـــــــان خیـــانت (خیلی قشنگه)
  تیمارستان(خیلی قشنگه نخونی ضرر می کنی)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان