امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نیمه ترسناک خیلی قشنگه جونه تو بیا تو ناز نکن

#1
سلام بچه ها میخوام براتون یه رمان نیمه ترسناک بزارم امیدوارم خوشتون بیاد حتما نظر بدین که بازم رمان بزارم ولی سری بعد شاید عاشقانه گذاشتم..

راستی خودمم دارم یه رمان مینویسم بعدا اگه شد اونم براتون میزارم ولی اینی که الان میزارم و خودم ننوشتم ولی ده دفعه کم کمش خوندم. برای این که خسته نشین هر دفعه چند صفحه بیشتر نمیزارم.TongueTongue راستی اسم رمانش نفرین یک جسده.
نویسندشم دل آرا دشت بهشتهTongueTongueTongueTongue

دوستتون دارم . نظر بدین.Big GrinBig Grin




فصل اول:
اگه زورم میرسید دست می انداختم گردن استاد وخفه اش میکردم.ساعت سه بعد از ظهر به
خاطر این کچل،موندم دانشگاه ودارم شُر شر عرق میریزم.مابقی کلاسها از هفته پیش تموم شده
بود اما این آقا میخواست نونش حلال باشه وبه زور بره تو بهشت.ترانه با آرنج به بازوم زد.با حرص
نگاهش کردم:دستمو شکوندی! چته؟
انگشت اشاره اشو جلوی صورتش چرخوند:همه چیم میزونه؟
آره خبر مرگت
ترانه یه دختر لاغر 19 ساله یعنی همسن خودم.سفید پوست با چشمهای سبز ودرشت وموهای
فر)البته موقت(خرمایی.فوق العاده شیک پوش وخوش آرایش.با اینکه قدش از من بلندتر بود وبه
یک متر وهفتاد میرسید بازم همیشه کفش های پاشنه بلند میپوشیدو با این کارش قدش از من
که همیشه اسپورت پام میکردم یه سروگردن میزد بالا. با 05 % پسرهای دانشگاه رفیق بود.البته
دله نبودا !! بر اساس منفعتش رفیق میشد.من نمیدونم وقتی استاد یه مرد کچل وخپله.دانشجوها
هم همه دخترن واسه چی هر دقیقه از من میپرسه میزونه یا نه!
با دلخوری گفت: مگه نگفتی میزونم!
از فکر بیرون اومدم:چرا گفتم.چطور؟
با لبخند لوسی گفت: پس واسه چی زوم کردی روم؟
چشمهامو خمار کردم وبا عشوه گفتم: میخوام بخورمت هلو
خودشو بیشتر لوس کرد وبا لحن حاوی اعتمادبه نفس گفت:از همون اولش هم معلوم بود بهم نظر
داری..
ابروهامو تو هم کردم:خفه شو بابا. نِی قلیون.
خودم خنده ام گرفت با این لفظ حسابی زدم تو بُرجَکش.احساس کردم کلاس ساکت شده به
استاد نگاه کردم که با غضب به ما دوتا زُل زده بود.تا دید دارم نگاهش میکنم گفت: ان شاء الله تموم شد دیگه؟!
همه دخترا به سمت ما برگشتن.بدون حرفی فقط نگاه کردم.ترانه پیش دستی کرد:ببخشید استاد ادامه بدید.
سری از روی تاسف تکون داد ودوباره شروع کرد به سخنرانی.
بالاخره یه ربع به پنج از بس التماس کردیم رضایت داد که بریم.به محض خروج راهمو به سمت
راه پله کج کردم،ترانه دستمو گرفت:کجا عطیقه؟
عطیقه خودتی.یعنی چی کجا،خب بریم دیگه!
دستشو به سمت صورتش گرفت وگفت:با این قیافه؟
منظورش این بود که بریم سرویس بهداشتی تا خانوم تجدید آرایش کنن.با خواهش گفتم:به خدا
خوشکلی ترانه.همه چیت خوبه.
چشماشو که مثل چشای گربه بود نازک کرد:خواهش مهناز جونم.قول میدم یکی دودقیقه بیشتر
طول نکشه.
ودستمو گرفت وبه سمت سرویس بهداشتی کشوند.من هم با غرغر گفتم:آره جون عمه ات!کمتر
از یه ساعت شد اسممو عوض میکنم.
دروباز کرد ودوتایی با هم وارد شدیم.ماشالله مثل اینکه یه وعده کلاس هم اینجا برگزار
میشد.انگار همه بچه ها به خاطر اومدن به اینجا داشتن یه ساعت التماس استادو میکردن. ترانه
خندید وگفت:حالا میخوای اسمتو چی بذاری؟
چی؟ -
کیفشو به دستم داد:حواست کجاست؟میگم اگه زودتر از یه ساعت آماده بشم اسمتو چی
میذاری؟!
درحالی که نگاهم به دخترهای دیگه بود:میزارم سپهر رسولی.
با صدای بلند خندید وگفت:خیلی باحال میشه معلومه بهش فکرمیکنیا نه!
قیافه امو ترش میکنم واُغ میزنم.باز میخنده وکیف لوازم آرایشش رو درمیاره.
سپهر رسولی ... بی خیال ارزش توضیح دادن هم نداره. پَد پنککم رو در میارم وفقط زیر چشامو
میکشم و رژم رو تجدید میکنم. میشینم روی نیمکت ومنتظر عروس خانوم میشم.ابتدا دور
چشمشو تمیز کرد وبعد مشغول کشیدن خط چشم ومداد مشکی ونقره ای و همه مُخَلفاتِ ممکن
که به چشم مربوطه.چه اعصابی داره این! حالا واجب بود حرف هم بزنه: کیوان میگه رنگ روشن
بهم نمیاد.راست میگه؟
دستمو روی صورتم گذاشته بودم واز بین انگشت شصت واشاره ام نگاهش میکردم.با علامت سر
حرف کیوانِ دیلاق رو تایید کردم.نگاهشو ازم گرفت:هردوتون غلط کردین.حسودیتون میشه
پسرها به من نگاه کنن.
پشت چشمشو کشید وبعد نوبت دنباله اش بود.ادامه داد: میگم به نظر تو با فرشید برم مهمونی
کلاسم بیشتر حفظ میشه یا کیوان؟
با اینکه فرشید خوش تیپ تر بود اما از لج ترانه گفتم: کیوان.
خاک تو سر سلیقه ات مهناز. حیف فرشید نیس؟ -
یهو جیغ کشید.کُفری گفتم:چی شد؟
با لوس بازی دستمالی برداشت: یکی نشدن.تابه تا شد.)روشو به طرفم کرد(نه؟!
تابلو دنباله های خط چشمش تابه تا بود اما حوصله ام سررفته بود گفتم:نه خوبه.
چشماشو گرد کرد یه نگاه به آینه انداخت ودوباره به من: مگه چشمای تو کجه دختر؟! به این
ضایعی!
وشروع کرد به پاک کردن.با کلافگی گفتم:ترانه من ساعت هفت بلیط دارم.توروخدا زود تر.
اوووه.حالا کو تا هفت؟ -
باید برم خوابگاه وسایلامو جمع کنم یا نه؟ -
امروز تو چته؟ بی حوصله ایا! -
سرمو به طرف راست خم کردمو دستمو تکیه گاهش: اصلاً دوست ندارم تنها سوار اتوبوس
شم.وقتی نسرین هم باشه بیشتر حال میده.
روشو به سمتم کرد:خوب شد؟
آره بابا خوبه. -
جواب داد: بی خیال.نشستی بلوتوثتو روشن کن تا خونه حالشو ببر.
خم شد ورژ گونه اش رو برداشت.جواب دادم:که فیلمهای مبتذل بگیرم!
چشماشو تنگ کرد:آخ بمیرم که تو چقدر هم از این دست فیلمها بدت میاد!!
دوتایی باهم خندیدیم.
پرسیدم: راستی مهمونی کجا قراره بری؟!
لبخند زد وگوشه چشمی نگاه کرد:دیدم نپرسیدی شک کردم.آخه مهناز وبی تفاوتی!!!
ادامه داد: شاهین پسرخاله ام از لندن اومده.میخواد مهمونی بده اونم فقط به دوستاش من رو هم
دعوت کرده وگفته با "بوی فِرندَم" برم)زیر لب گفت( بد بخت خارج ندیده.
این بچه اصلاً واسش فرقی نمیکرد،حتی غیبت فک وفامیلاشم میگفت.جواب دادم: چشمتون
روشن! تو ترم تابستون برمیداری؟
فوراً جواب داد: نه بابا حوصله داری! تو این وحش گرما کی اعصاب درس وکلاس داره!
حالا نوبت موهاش بود که مرتبشون کنه.پرسید:توچی؟
بذار ببینم این ترم چه میکنم.ترم پیشو که گند زدم. -
ساعت پنج وربع شده بود یعنی ما نیم ساعت بود که اینجا بودیم.دستشویی هی پر وخالی می شد
اما ترانه همچنان پای ثابت آینه بود.با عصبانیت گفتم:ترانه بس کن دیگه!
دویید به سمت کیفش: ببخشد ببخشید.رژمو بزنم بریم.
رژ لبش رو هم زد ودوتایی خارج شدیم.کیفشو رو دستش جابجا کرد: خب خانوم رسولی برنامه
چیه؟
با عصبانیت گفتم:رسولی وزهرمار! بار آخرت باشه ها.
با صدای بلند خندید. کامیار که از بچه های ترم بالایی بود وبرحسب اتفاق ترانه جان با ایشون هم
رفاقت کوتاه مدتی رو پشت سر گذاشته بودن. با صدای کشداری رو به ترانه گفت:جوووون!
بدون اینکه بهش توجهی کنیم از کنارش رد شدیم.با کنایه گفتم:چی شد!!! سرد برخورد کردی؟


خب بچه ها امشب تا اینجا بسه بقیش برای فردا.Big GrinBig GrinBig Grin
نظر یادتون نره هاااااااااااااا
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamB ، یاسمن144 ، rezaak ، یه دختر ، ♪♥raha♥♪ ، saba3 ، شکوفه2 ، L²evi ، اگوری پگوری ، سایه22 ، *ARTEMIS * ، Roxanna ، ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛ ، عاغامحمدپارسا:الکی ، آویـــســا ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، R@H@ joon
آگهی
#2
خب اینم از ادامش:



قیافه حق به جانبی گرفت وکمی مقنعه اش رو مرتب کرد وبا صدای کلفت گفت: اون دیگه یه
مهره سوخته است.واسم نفعی نداره
این بار من خندیدم.سرویس واحد دانشگاه داشت از جایگاه خارج میشد که هیجان زده به
سمتش دوییدم وپریدم بالا.اما ترانه با طمانینه وکلاس تمام سوار شد وکنارم نشست: خاک
توسرت مهناز که مایه آبروریزی خجالت نمیکشی میدویی.خب این نشد با سرویس بعدی
میرفتیم!
خودم هم از این حرکت سبُکم خنده ام گرفت.خب جو گیر شده بودم دیگه..بعد از اینکه از
سراشیبی خارج و وارد جاده هراز شدیم رو بهم گفت:حالا چه اصراری هست بری خونتون؟ همه
اش دو هفته دیگه تا امتحانا مونده.
با تعجب گفتم: دو هفته کمه؟
خب بیا خونه ما با هم درس بخونیم -
نیشخندی زدم:حتماً هم ما با هم میتونیم درس بخونیم! نه عزیز برم خونه شرایط بهتری
دارم.)توی دلم به این حرفم خندیدم(
میدون قائم پیاده شدم وهمدیگه رو بوسیدیم.داخل خیابون خوابگاه که شدم با مهران داداشم که
یک سال از من کوچکتر بود تماس گرفتم بعداز 8 7 تا بوق در حالی که نفس نفس میزد جواب -
داد: بله؟
سلام.خوبی؟ کجایی؟ -
سلام.سالن -
داری چیکار میکنی؟ -
صدای نفسش واسه ثانیه ای قطع شد: داریم تمرینِ یه قل دو قل میکنیم واسه فردا مسابقه داریم.
خندیدم:چته چرا عصبانی هستی؟
هیچی.کی میای؟
ساعت هفت بلیط دارم.چطور؟ -
همینطوری.نزدیک بودی بگو بیام دنبالت. -
باشه.اتفاق خاصی که نیفتاده؟ -
صداش حالت خشکی گرفت:اگه جداییشونو فاکتور بگیریم.نه اتفاق خاصی نیفتاده.
با این که توقع طلاق بابا ومامان رو داشتم اما دلم ریخت.فقط همینو کم داشتم تا بیشتر گوشه گیر
شم. پرسیدم: الان پیش کی هستی؟
الان که تو سالنم.ولی کلاً خونه خودمون با مامان. -
با تعجب گفتم: بابا چی ؟
باباهم هست.زندگی خوب وخوشی داریم. -
همه رو برق میگیره ما رو ... ننه ادیسون.
این هم دور از انتظار نبود.مامان جایی رونداره بره خونه هم که به اسم باباس.کلافه گفتم: من
نمیدونم چرا شارژمو واسه صحبت با تو هدر میدم.کاری نداری؟
از اولش هم نداشتیم.خدافظ -
و منتظر جواب من نشد.پشت در رسیدم زنگ رو زدم.صدای خانم نعمتی)سرپرست(اومد: بله؟
باز کن.مهناز ناصری ام. -
خوابگاه ما...در واقع پانسیون ما متشکل از هشت تا اتاق بود که اتاق ما طبقه اول از بالا انتهای
راهرو ، رو به خیابون که درب خوابگاه توش قرار داشت بود.یه سوییت دو خوابه هم سر دیگه
حیاط بود.جمعاً تو هر اتاقی 4 الی 8 نفر میشدیم که بسته به اندازه اتاق متغیر بود.اتاق ما 6 نفره
بود.سه تخت خواب دوطبقه.که تخت خواب من والمیرا که من طبقه بالایی بودم نه روبروی در - -
بود نه پنجره،کلاً تو نقطه کور اتاق بودیم.
الهه توی اتاق بود.بقیه رفته بودن.سلام کردمو خودمو انداختم روی تخت المیرا.جواب سلامم رو
داد وپرسید: ساعت چند میری؟
شیش ونیم. -
پس زودتر پاشو وسایلتو جمع کن.با هم بریم.من میرم میدون وامیستم. -
از جام بلند شدم.ساکم رو قبل از کلاس جمع کرده بودم.فقط باید آرایشم رو تمدید
میکردم.جلوی آینه قدی ایستادم،آرایشم خوب بود فقط باید چشمامو مشکی تر میکردم.در کمد
دیواری رو بازکردم و نگاهی به مانتوهام انداختم رو به الهه:کدومو بپوشم که بیشتر بهم بیاد؟
از جاش بلند شد ودر حالی که نگاهش به مانتو ها بود گفت: دوست داری چطور به نظر بیای؟
خندیدم وگفتم:پسرکُش؟
باصدای بلند خندید وبهم نگاه کرد:مهناز تو هم؟
ادای گریه در آورد ودستشو جلوی دهنش گذاشت:کی تورو خرابت کرد؟!
زدم پشتش: بگو کدومو بپوشم؟
قیافه جدی گرفت ودستشو تکون داد:متاسفم شما با این لباسها عمراً پسر کش بشی.
بعد پاشو گذاشت لبه کمد ورفت بالا واز آخرین ردیف مانتوی سفید تترون نسرین رو برداشت وبه
سمتم گرفت: این خوبه.نه تنها پسرکش میشی دختر کش هم میشی .خودت هم کشته میشی.
خندیدم ومانتو رو ازش گرفتم.این تنها مانتوی نسرین بود که اندازه ام میشد.آخه این از بقیه اش
گشاد تر بود.البته من زیاد چاق نبودما!نسرین زیادی لاغر بود.لباسامو عوض کردم وبا الهه رفتیم
اتاق سرپرستی. بعد از دقایقی سرویس آژانس اومد ودوتایی به طرف میدون هزارسنگر به راه
افتادیم.
الهه میدون پیاده شد ومن رفتم ترمینال.ساعت از هفت گذشته بود که سوار اتوبوس شدم وبه
سمت خونه راهی شدم..
پدرم مکانیک بود وبا من 98 سال اختلاف سنی داشت مادرم هم ازم 96 سال بزرگتر بود.فکرکنم با
این توضیح مختصر دلیل بچه بازی پدرومادرم تا حدی روشن شده باشه. قدم 965 وزنم هم بالای
شصت البته آخرین بار که خودمو وزن کرده بودم عید بود که قاعدتاً الان کمتر شده بود چون به
ظاهر لاغر تر شده بودم.سبزه چشم وابرو مشکی مهران هم کپی من.البته اون لاغر وقد
بلندتره.یه دانشجوی نسبتاً تنبلم که ترم قبل یعنی ترم اول مشروط شده بودم.البته از لحاظ
ذهنی خنگ نبودم به خودم زحمت خوندن نمیدادم.در این مورد هم مهران کپی من.جدا از اون
هیچ وقت شرایط خونه مساعد نبوده .چون از 560 روز سال مامان وبابا 565 روز باهم قهر
بودن.اون پنج روزش رو هم احتمالاً یادشون میرفته که زن وشوهرن.الان هم که طلاق گرفتن...ما
هیچ فامیلی نداریم چون مامان وبابا به خاطر اینکه با هم فرار کرده بودن از جانب خونواده هاشون
طرد شده بودن.
بیا دخترم نون وپنیر -
از فکر بیرون اومدم.پیرزنی که کنارم نشسته بود داشت بهم نون وپنیر تعارف میکرد: مرسی
نمیخورم
دستهام تمیزه ها! -
لبخند زدم : عادت ندارم توی ماشین چیزی بخورم.
قبل از اینکه دوباره تعارف بزنه هندزفریمو گذاشتم توی گوشمو به بیرون زل زدم.طبق معمول به
یکی از آهنگهای گوگوش گوش میدادم.نه اینکه از گوگوش خوشم بیاد بیشتر از خود متن آهنگ
خوشم می اومد. ساعت از یازده شب گذشته بود که اتوبوس برای صرف شام جلوی یک رستوران
بین راهی توقف کرد.عادت نداشتم چیزی بخورم البته پولی هم دیگه ته کیفم نمونده بود.یه رانی
هلو خریدمو رفتم نمازخونه. آینه جیبیمو درآوردم،نگاهی به صورتم انداختم همه چی به قول
ترانه میزون بود.شالمو مرتب کردمو رژ لبم رو هم پررنگ تر.بیست دقیقه ای گذشت اومدم بیرون
بند کفشهامو بستم وکنار اتوبوس منتظر ایستادم.جوونی که از مسافرهای اتوبوس بود به سمتم
اومد وکنار ورودی ایستاد وزل زد بهم.زیر این مدل نگاه ها معذبم مخصوصا وقتی تنهام.باز حالا
اگه طرف قیافه داشته باشه یه چیزی!یارو سیاه تاس معلوم هم بود سربازه.با صدای نخراشیده ای
رو بهم گفت:دانشجویی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادمو قبل از اینکه ادامه بده از اتوبوس فاصله گرفتم.احساس کردم
کسی پشت سرم داره میاد.گوشه چشمی نگاه کردم خودش بود.پرسید:بچه کجایی؟
یهو با غیظ نگاهش کردم.خودش حساب کاردستش اومد چون ازم فاصله گرفت.نمیدونم چرا یکی
مثل ترانه این همه پیشنهاد از پسرهای خوش تیپ داشت ومن...البته چیز عجیب ودور از انتظاری
نبود.خب ترانه از همه لحاظ از من سر بود.قیافه، تیپ،ثروت وسرزبون و... من چی!؟ یه دختر چاق
و تنبل وگوشه گیر و از لحاظ خونواده هم که بی ثبات.احساس میکردم اگه بچه ها پی به شرایط
خانوادگیم ببرن سوژه میشم. صدای شاگرد راننده که انگار هنجره اش لوله بخاری بود توی
محوطه پیچید. سریع رفتم وسرجام نشستم. به گوشی مهران اس دادم: نیم ساعت دیگه میرسم.
از جام بلند شدم وکنار صندلی راننده ایستادم: آخر کمربندی پیاده میشم.
پیاده شدم وچشم چرخوندم مهران در حالی که به موتورش تکیه داده بود دستهاشو به دو طرفش
باز کرد و بلند فریاد زد: هم وطن خوش آمدی.
نزدیکم شدو محکم زد پشتم: چطوری مزمز؟
شاکی گفتم: دردم گرفت مهران چه خبرته؟
به هم دست دادیم وبه سمت موتورش براه افتادیم.
...
دورکمرشو محکم چسبیدم :مهران جون مامان یواش تر برو.شالم از سرم افتاد!
اما گوشش بدهکار نبود هر دقیقه تک چرخ هم میزد با وجود ساکی که بینمون بود به سختی
خودمو خم کرده بودم به سمتش تا نیفتم.به خونه که رسیدیم در حالی که پیاده میشدم محکم
زدم پشت گردنش و گفتم: هر وقت از زندگی سیر شدم دوباره سوار موتورت میشم.
نیشخندی زد:یعنی هنوز زندگی رو دوست داری؟
حالم گرفته شد.راست میگفت ما خیلی پوست کلفت بودیم که هنوز به زندگی ادامه میدادیم.
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamB ، saba3 ، اگوری پگوری ، سایه22 ، *ARTEMIS * ، Roxanna ، عاغامحمدپارسا:الکی ، آویـــســا ، R@H@ joon
#3
لامپها خاموش بود.از مهران تشکر کردمو به اتاقم اومدم.با دیدن منظره روبروم اومدم
بیرون.مهران هنوز توی هال بود انگار توقع داشت که برگردم.با تعجب گفتم: چرا مامان تو اتاق
منه؟
خندید: مثل اینکه طلاق گرفته ها!! توقع که نداری هنوز اتاقهاشون یکی باشه.
این حرفو زد وبه اتاق خودش رفت.بله من با مادرم هم اتاقی شده بودم.یه تخت دیگه هم روبه
روی تخت من سمت دیگه اتاق بود ومادرم اونجا خوابیده بود.من نمیدونم این دیگه چه مسخره
بازیه!!
فقط مانتومو درآوردم وخزیدم زیر پتو وخوابم برد.
[
فصل دوم:
شیشه رو پایین دادم وهوای مطبوع صبحگاهی تابستونی رو داخل ریه هام کردم.آقا کسرا با
خشکی تمام گفت: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین!
درهمون حالت با لبخند گفتم: هوای به این گرمی سرما کجا بوده!
انگار گوشهاش کر بود چون دوباره حرفشو با همون لحن تکرار کرد مثل نواری که به عقب برگشته
باشه: شیشه رو بدین بالا سرما میخورین!
انگار حرف زدن با این تانکر بی فایده بود.شیشه رو دادم بالا وتکیه دادم.تو این یکساله که
دانشجو بودم تابحال بابلسر نیومده بودم.این اولین بار بود زیاد به محله ها آشنایی
نداشتم.کنجکاوی هم به خرج نمیدادم که اسم خیابون وکوچه حفظ کنم.اصراری هم به دونستن
بیشتر نیست هر وقت خواستم برم بیرون با زهرا تماس میگیرم.
رو به کسرا پرسیدم: شما با خانوم شریفی نسبتی دارین؟
جوابی نشنیدم.با خودم گفتم نکنه کره یاگوشهاش سنگینه!.شونه هامو بالا انداختم وبه بیرون
خیره شدم. به گوشی زهرا پیام دادم: این یارو کَره؟
جواب داد: کسرا رومیگی؟ نه بابا کلاً کم حرف میزنه.
وارد یه کوچه شدیم که اون ته مَها سبزی چشم نواز دریا دیده میشد.کوچه سنگ وخاکی بود
وباریک ، احساس میکردم اگه کسرا واسه یه لحظه تعادلش رو از دست بده آینه بغل های ماشین
اسقاطیش به دیوار میخورن وکنده میشن.تقریباً وسطهای کوچه کمی گشادتر میشد هنوز تا ته
کوچه کلی راه بود.توی همین قسمت گشادتر یه دربزرگ وسنگین شبیه در قلعه بود آدم از دیدن
بیرونش وحشت میکرد خدا داخلشو ختم به خیر کنه.کسرا تندی از ماشین پرید پایین
ودروبازکرد.سرمو همون داخل ماشین خم کردمو از شیشه جلو سعی کردم داخلو دید بزنم اما
زیاد موفق نشدم.چند دقیقه ای گذشت وکسرا سروکله اش پیدا شد نشست پشت فرمون
وآهسته داخل حیاط شدیم.استرسی که میشم ته دلم خالی میشه وپیچ میخوره.با دیدن منظره
باغ روی صندلی عقب ماشین یخ میزنم.یه باغ خیلی بزرگ زیبا ولی وهم انگیز مثلاً تابستونه اما
کلی برگ خشک شده روی زمینه انگار سالها پاییزو بهار با هم مخلوط شده بودن وکسی دست به
سر وروی باغ نکشیده بود. درِ سمت من توسط کسرا باز شد: بفرمایین خانوم ناصری.
به خودم اومدم واز جام کنده شدم بدون اینکه به کسرا نگاه کنم در حالی که چشم میچرخوندم تا
زیبایی باغ رو توی یه نگاه تجزیه وتحلیل کنم گفتم: ممنون .
یه استخر خیلی بزرگ درست وسط حیاط بود که توش لجن بسته بود وروش کلی برگ بود یه
عمارت بزرگ وقدیمی سر دیگه باغ بود که با جایی که من ایستاده بودم فاصله زیادی داشت.ویه
ساختمون نسبتاً نوساز وکوچکتر هم همین ابتدا وجود داشت به غیر از محوطه کوچکی جلوی هر
ساختمون و اطراف استخر سرتاسر باغ پر بود از درختان کاج.احساس کردم کسی پشت پنجره
اتاق زیر شیروانی عمارت قدیمی ایستاده وقتی متوجه نگاه من شد از پنجره فاصله گرفت.رو به
کسرا گفتم: کسی اونجا زندگی میکنه؟
کسرا با سردی جواب داد: نه.
وقبل از اینکه ادامه حرفمو بزنم با تحکم گفت: لطفاً در مسائلی که به شما مربوط نیست دخالت
نکنین.
خیلی بهم برخورد تصمیم گرفتم اصلاً با این مرد خشن همکلام نشم.جلوجلو به سمت ساختمون
نوساز راه میرفت.سرمو به سمت تراس گرفتم.پیرزنی خوش استایل عصا به دست با مَنِشی شاهانه
ونگاهی مغرور به من زل زده بود بی اخیار در حین راه رفتن سرمو به نشونه سلام تکون دادم و از
زیر تراس رد شدیم ودیگه ندیدم جواب سلاممو داد یا نه!
البته ساختمون نوساز که میگم همچین تازه ونو نبود! نسبت به عمارت ته باغ تازه بود واِلا این هم
دست کم از زیرخاکی نداشت.
**********
فصل سوم:
دستهامو محکم روی گوشم گذاشتم.خیر سرم اومده بودم خونه درس بخونم اما از روزی که اومدم
همه اش شاهد متلک های مامان وبابا به هم بودم این دو هفته بهم زهر شده بود خداروشکرکه
فرداش قرار بود برگردم.دستهامو که همچین حجاب خوبی برای نشنیدن صداها نبود رو ازروی
گوشهام برداشتم احساس کردم صدای یکیشون قطع شده.از اتاقم اومدم بیرون.مامان روی
راحتی جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت گریه میکرد.به سمت آشپزخونه رفتم واز یخچال
لیوان آبی برداشتم.لیوان آب رو به دستش دادم ازم گرفت: مرسی مهناز جون.
روی مبل کناری نشستم: بازم دعوا !! خسته نشدین؟
لیوان رو روی میز گذاشت وبا انگشت های ظریفش شروع کرد به مالیدن شقیقه هاش:خجالت هم
نمیکشه!
پرسیدم: مگه بابا چی میگفت؟
قیافه حق به جانبی گرفت: به من میگه بیا بریم خونه دوستم مهمونی!
طوری نگاهم کرد که انگار منتظر بود طرفشو بگیرم اما من با خونسردی گفتم: خب باهاش برو.
چشمهاشو گرد کرد:هیچ معلوم هس چی میگی؟ مثلاً ما ازهم طلاق گرفتیما!!!
از کوره در رفتم: طلاق !! کو؟ من که جدایی نمیبینم!خجالت هم خوب چیزیه
از جام بلند شدم ودرحالیکه از عصبانیت پامو به زمین میکوبیدم به سمت اتاقم اومدم ودر
روبستم.
از توی اتاق داد زدم:این دفعه برم دیگه برنمیگردم تا شما دوتا بچه تکلیفتونو روشن کنید.
به نظرم از مامان من پررو تر تو عالم وجود نداشت.طلاق گرفته بود اما همچنان داشت تو خونه
پدرم زندگی میکرد.از پول بابام که خرج میکرد هیچ!، مهریه اش رو هم میخواست.واز پدرم هم
بدبخت تر وجود نداشت که اول زنشو طلاق داده بعد داره مهریه اش رو میده.
به گوشی نسرین پیام دادم: بلیط واسه ساعت چنده؟
جواب داد: ساعت هشت صبح.کاش قبول میکردی امروز میرفتیم.
من هم از خدا خواسته جواب دادم:باشه.زنگ بزن تعاونی اگه داره امروز میریم
یه ربع بعد به گوشیم اس داد: ساعت هشت امشب حرکت.
به ساعت نگاه کردم ساعت سه بود. وسایلهامو جمع کردم ولباسهامو از روبند برداشتم.به گوشی
مهران پیام دادم: از بابا واسم پول بگیر.امشب میرم
فوراً زنگ زد.جواب دادم:جانم؟
سلام.چی شد؟مگه فردا نمیخواستی بری؟ -
چرا.اما به دلیل صمیمیت خانواده امشب میرم که دلم بیشتر تنگ شه. -
لوس نکن خودتو!! چیزی شده باز؟ -
همون شرایط همیشگی.حالا واسم پول میگیری یانه؟ -
چقدر میخوای؟ -
زیاد بگیر تابستون هم میمونم -
با صدای بلند خندید: بابا هم داد!!
وبعد ادامه داد: بعد از دانشگاه میرم گاراژ هر موقع خواستی بری بگو خودم میام میبرمت.
...
نتونسته بود زیاد واسم پول بیاره.همون قدر هم که کنده بود خودش کلی بود.البته بابا آدم
خسیسی نبود،این چند وقته یه خورده دستش تنگ بود. چند دقیقه ای منتظر موندیم تا نسرین
هم برسه بعد از مهران خداحافظی کردمو سوار اتوبوس شدیم.
نسرین با خنده گفت: چه تیپی زدی!!
زدم به پیشونیم:آخ دیدی چی شد؟
طفلک با ترس گفت:چی شد؟
مانتوتو جا گذاشتم. -
با یه حالت خنده داری نگاهم کرد: مانتوی من دست تو چیکار میکرد؟!
میخواستم بیام اینجا پوشیدم. -
کدومو؟ -
سفیده. -
ای درد ! گذاشته بودم هوا گرمی بپوشمش. -
بعد با محبت گفت:اشکال نداره حالا همه اش سه هفته میخوایم بمونیم اونجا.
با خونسردی گفتم:واسه تو نگفتم که!خودم میخوام تابستون اونجا بپوشم
با تعجب گفت: مگه ترم تابستون برمیداری؟
اوهوم -
پول ریختی به حساب دانشگاه؟ -
با تعجب گفتم:پولِ چی؟
-یه مقدار باید پول بریزی تا تابستون سایت انتخاب واحد واست باز بشه که دیگه فرصتش تموم
شده.
تو صندلیم فرو رفتم: وای...
حالا باید چیکار میکردم؟ ابداً دوست نداشتم سه ماه تابستونو برگردم به خونه...
فصل چهارم:
کسرا ساکم رو گذاشت پشت در.چند ثانیه بعد خانومی حدوداً 40 45 ساله اومد نزدیک وساکم -
رو برداشت. سلام کردم.جوابی زیر لب گفت وبا دستش هدایتم کرد که داخل بشم.با دو دستم
کیف دستی کوچکم رو جلوی شکمم گرفته بودم.یه سالن نسبتاً بزرگ که پر بود از تابلو ها واشیاء
با طرح های قجری. مبل های سلطنتی .پرده های ضخیم وقهوه ای سوخته با کتیبه های
هخامنشی.طرح کلی خونه قهوه ای بود. بیشترش هم تیره.)کلاً دکور ناشیانه بود،انگار هدف فقط
گذاشتن اشیاء گرون قیمت بوده وفخر فروشی( حال وهوای خونه بوی مرگ میداد.حتی پرده ها
رو هم جمع نکرده بودن که لااقل نور بیرون فضای خونه رو زنده کنه.یکی نیست به من بگه تو
حرف نزنی میمیری! رو به اون خانوم گفتم: چرا پرده ها رو جمع نمیکنی؟ اینجا خیلی تاریکه!
جواب داد: خانوم نمیذارن
پرسیدم: چرا!! آخه روشنتر باشه قشنگیه خونه بیشتر به چشم میاد که!
یهو صدای خش داری از پشت سرم گفت: اون پرده ها هیچ وقت کنار نمیرن.
یا حضرت فیل! از نزدیک خیلی وحشتناک تره.شبیه مومیاییه.نفسم توی سینه ام حبس
شد.همون پیرزنه روی تراس بود.چند تا پله پایین اومد وهمونجا روی راه پله ایستاد.همینطوریش
که از من بالاتر ایستاده بود سرش رو هم بالا گرفت وبه سختی به من نگاه کرد: اسمت چیه؟
به جون خودم اسممو یادم رفت.همینطوری نگاه کردم.خانومه به پهلوم زد:خانوم با شماست.
به خودم اومدم:مهناز
دوباره با همون حالت پرسید: چند سالته؟
نوزده -
خیلی جوون نیستی برای کار کردن! -
سرمو پایین انداختم ودر دلم خونواده ام رو سرزنش کردم .جواب دادم: به پولش احتیاج دارم.
سرشو تکون داد ودر حالی که دوباره به سمت اتاق های بالایی میرفت با صدای بلند گفت: زری
اتاقو به مهناز نشون بده.
زری خم شد وساکم رو از روی زمین برداشت گفت:به دنبالم بیاین
فصل پنجم :
مهناز یه چیزی! -
هدفونو از گوشم درآوردم: چیزی گفتی؟
نسرین: من تابحال این موقع شب تو راه نبودم.حالا ماشین از کجا گیر بیاریم؟
)نسرین یک سال از من جلو تر بود اما به دلیل اینکه تو اکثر درسهاش در جا زده بود میشد گفت
فقط 91 95 واحد جلو بود.( -
راست میگفت ما همیشه طوری حرکت میکردیم که هوا روشنی اینور میرسیدیم اما ایندفعه
ساعت 91 یک شب میشد.ساری رو که رد کردیم فکری به سرم زد.سریع با ترانه تماس -
گرفتم.کلی بوق خورد بعد زمانی برداشت که فکر کردم خوابه ومیخواستم قطع کنم.در حالی که
مثل همیشه اول صدای قهقهه اش اومد جواب داد:جونم عشقم؟
مرگ! سلام -
سلام خوبی؟ -
مرسی.ترانه جون زیاد شارژ ندارم.کجایی؟ -
صدای بوق اشغال اومد.تاخواستم فحش بدم گوشیم زنگ خورد.ترانه بود،فوری جواب دادم: دربدر
چرا قطع میکنی؟
خودشو لوس کرد: خب،خودت گفتی شارژ نداری دیگه!!
خنده ام گرفت:قربونت جیجر.حالا بگو کجایی؟
با یه حالت کشدار وبا منظوری گفت: با شاهینم.چطور؟
به یادم اومد که شاهین پسرخاله اشه.بی تفاوت گفتم: یعنی نمیتونی بیای دنبالم؟
با نگرانی گفت: کجایی؟
توراهم تا 15 مین دیگه میرسم. -
باشه میام.اتفاقاً ما هم بیرونیم. -
مرسی ناناز.پس میدون هزارسنگر منتظرم باش. -
با خنده گفت:به روی چشم.منتظر هستیم..
رومو به سمت نسرین کردم.شبیه گاوهای وحشی شده بود انگار داشت منو پارچه قرمز میدید
ومیخواست شاخم بزنه.ناخوداگاه لبخند زدم.یهو قاطی گفت: واسه چی زنگ زدی به اون لک
لک!مگه خودمون اینجوری ایم؟
ومچ دستشو کج کرد. از لفظش خنده ام گرفت: راست میگیا! ترانه خیلی شبیه لک لکه.
وبا صدای بلند خندیدم.
نسرین با عصبانیت: کوفت.زنگ بزن بگو نمیخواد بیاد
با خنده از جام بلند شدم: حالا که زنگ زدم.
کمی خودمو به سمتش خم کردم: خاک تو سرت داره با پسرخاله اش میاد.بذار ببینیم چه شکلیه!
لبهاشو غنچه کرد.کمی فکر کرد وبعد با حالتی که انگار به نتیجه رسیده باشه گفت: وای بحالت
اگه پسره زشت باشه!
اون هم از جاش بلند شد.سرعت اتوبوس کم شد.شاگرد راننده داد زد:هزار سنگر..
ودوباره تکرار کرد.به اتفاق نسرین پیاده شدیم.با فاصله کمی از ما 156 آلبالویی ترانه پارک شده
بود.به محض اینکه شاگرد راننده ساکم رو از بغل ماشین درآورد.ترانه وشاهین هم از ماشین پیاده
شدند.نگاه گذرایی به شاهین انداختم وبه سمت ترانه دویدم.همدیگه رو بغل کردیم.بعد از تو
بغلش دراومدم ورو به شاهین سلام کردم.نسرین هم با هردوی اونها سلام کرد.شاهین یه جوون
نسبتاً قد بلند،حدوداً 8 17 ساله سفید پوست چشمهای قهوه ای روشن با موهای خرمایی -
مجعد.تقریباً شبیه به ترانه بود.وقدش با ترانه که کفش پاشنه ده سانتی پاش کرده بود برابری
میکرد.شاهین پشت فرمون نشست وترانه هم کنارش من ونسرین هم پشت نشستیم.در حالت
عادی که بی ریخت بودم،با گذشت چند ساعت توی اتوبوس قشنگ آرایشم ماست شده بود
وصورتم کپک زده بود.من مونده بودم شاهین به چیِ من هر دقیقه از آینه ماشین زل
میزنه.احتمالاً داشت توی دلش دختر خاله خوشکلشو به خاطر دوستی با من سرزنش میکرد.
با صدای ترانه به خودم اومدم: مهنازی! بریم خونه ما؟
فوراً جواب دادم:نه عزیز.تا همینجاش هم مزاحم شدم بسه.
قیافه اش رو لوس کرد: چه مزاحمتی؟نکنه دوست نداری بیای؟
مهربون نگاش کردم: نه دیوونه! باید برم خوابگاه.ناسلامتی فردا اولین امتحانه.ایشالله یه شب
دیگه.
هرچند به ظاهرش میخورد راضی نشده باشه اما گفت: قول دادیا!
بهش لبخند زدم.جای تعجب داشت که شاهین اصلاً حرف نمیزد.اگه موقع سلام کردن صداشو
نشنیده بودم.مطمئن میشدم که لاله.رو به ترانه گفت: کدوم طرف برم؟
ترانه هم بهش آدرس خوابگاه رو داد.
ابتدا نسرین پیاده شد.درحالی که داشتم پیاده میشدم رو به ترانه گفتم:بازم شرمنده که مزاحم
شدم.
ترانه مشکوک نگاهم کرد: چی شده تو جوجه مودب شدی هی تعارف تیکه پاره میکنی؟!!!
با دست زدم پشت سرش: گمشو لوسسس
شاهین هم خنده اش گرفت.رو به اون هم تشکر کردم، با طمانینه جواب داد: خواهش میکنم
وظیفه بود.
از ماشین پیاده شدم.خنده ام گرفته بود.چه وظیفه ای؟
نسرین زنگ خوابگاهو زد.پس از دقیقه ای در باز شد به گوشی ترانه اس دادم: میذاشتی این
طفلک پاش به ایران باز بشه بعد تورش میکردی!
جواب داد:گول نخور هنوز موفق نشدم.
.....
تو آلاچیق نشسته بودمو سرم رو روی میز گذاشته بودم.گرما اَمونم رو بریده بود.با صدای زهرا
سرم رو بلند کردم.چشمهامو به زور باز کردم: دیدی؟
کتابشو روی میز گذاشت با قیافه ناراحت گفت:آره.
از قیافه اش میشد فهمید چند شدم.دوباره سرمو روی میز گذاشتم.زهرا تو دیدم بود،گفتم :
افتادم.نه؟
با دلخوری گفت: چرا درس نمیخونی مهناز.با 1 افتادی.یکم میخوندی قبول بودی.
ابروهامو بالا انداختم: دلت خوشه ها!! واقعاً فکر میکنی برگه ها رو تصحیح میکنن؟
ابروهاش تو هم رفت: نه پس به هرکی با توجه به چشم وابروش نمره میدن!!
با حالت خواهرانه ای ادامه داد: دیوونه.تا الان سه تا درس رو نمره اشو زدن.دوتا رو با ده پاس
کردی. یکیش رو هم که افتادی. با این وضع پیش بری این ترم هم مشروطیا! حد اقل این آخریو
بخون.
واسم اصلاً مهم نبود حتی اگه اخراج میشدم.بی تفاوت گفتم: واسه اون قضیه چیکار کردی؟
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamB ، saba 3 ، اگوری پگوری ، سایه22 ، Roxanna ، _ʀᴇᴠᴇʀsᴇ sᴇɴsᴇ_ ، R@H@ joon
#4
ادامه::::::::






اون که بی تفاوتی من رو دید بیخیال شد وگفت: به بابا ومحمد داداشم سپردم، یه چند مورد پیدا
شد.یکیش حقوقش کم بود یکی ساعت کاریش بد بود، خلاصه هر کدوم یه عیبی داشت.ترانه
چیکار کرد؟
با کلافگی گفتم: وای خدا گفتی ترانه..دیوونم کرده.هر چی مورد کاری پیدا کرده یا منشی بوده یا
مسئول فروش یا هر چیزی که احتیاج به بَرورو داشته.شغل های اون به درد تیپ خودش میخورن
نه منِ پَخمه.
توی فکر فرو رفت: یه مورد دیگه هم هست اگه جور بشه اون خوبه.
بعد رو به من:اشکالی نداره اگه طرفهای ما باشه که!)منظورش بابلسر بود(
سرمو بلند کردم: نه فرقی نمیکنه. حالا چی هس؟
پرستاری. -
فوری گفتم: من کهنه مُهنه نمیشورما! اعصاب بچه هم ندارم.
خندید: حالا کی گفت بچه اس؟
پس چی؟ -
طرف یه پیرزنه .از اون تر وتمیزها.البته هنوز اوکی نشده.اون ماموریت مامانه.هروقت راضی شد -
تو اولین گزینه ای.اگه درست بشه بیشتر نقش همدم داری تا پرستار.
میشد گفت مورد خوبی بود.حداقل مجبور نبودم تو محیط عمومی کار کنم.
فصل ششم:
اتاق مربعی شکلی بود بهش میخورد 10 متری باشه.یه قسمت از دیوار نیم متری به شکل
مستطیل داخل تَر بودو یه میله هم به فاصله یک و نیم متری از زمین، از دوطرف مستطیل رد
شده بود بهش میخورد جای آویز لباس باشه.یه دست رخت خواب هم گوشه اتاق بود. یه پنجره
بزرگ رو به دریا داشت. البته فقط جهتش به دریا بود، دریایی دیده نمیشد.چون یه عالمه درخت
توی باغ بود ودر انتها یه دیوار خیلی بلند. جلوی پنجره ایستادم وبی توجه به حضور زری گفتم:
چه آدمهای عجیبی!
چیزی گفتین؟ -
سرمو به سمتش برگردوندم.خداروشکر حرف بدی نزده بودم ولی دستپاچه گفتم: چرا ته باغ
دیواره؟این طوری که دریا دیده نمیشه!
چند ثانیه ای نگام کرد.انگار دوست داشت باهام حرف بزنه اما هنوز بهم اعتماد نداشت.سرشو
انداخت پایین ودر حالی که از اتاق خارج میشد گفت: کاری داشتین صِدام کنین.دستشویی،
حموم هم بین اتاق شما وخانومه.
واتاق رو ترک کرد.یاد حرف زهرا افتادم که میگفت خانوم شریفی آدم عجیبیه وبا کسی رفت
وآمد نداره.میگفت بعد از مرگ دخترش دیگه از خونه بیرون نیومده.از بخت خودم خنده ام
میگیره: مثلاً از خونه خودمون میخواستم فرار کنم که سه ماه تابستون تشنج اعصاب نداشته
باشم اما حالا...
از ساکم وسایل هامو درآوردم. 0 4 دست بیشر لباس نیاورده بودم با دوتا مانتو که یکیش کتان -
کاغذی کرم رنگ بود واون یکیش هم مشکی.خداروشکر مانتو هامو با آویزش آورده بودم.اون
دوتا رو آویزون کردم.مابقی لباسهام رو هم تا کردمو گذاشتم زیر جالباسی رو زمین.آینه ام که
سایز متوسطی داشت رو از کیفم درآوردم گذاشتم لبه پنجره.لوازم آرایش هام رو هم جلوش
چیدم.تنها کتابی که با خودم آورده بودم کتابی بود که استاد فارسی عمومی به عنوان منبع ترم
یک بهمون معرفی کرده بود.چون شعرهاش قشنگ بود به کسی نبخشیده بودمش. نگاهی به اتاق
انداختم: عجب منظره ی باشکوهی!!
روی فرش چهارزانو نشستم.من مونده بودم زهرا از چی ثروت اینا تعریف میکرد.یعنی نداشتن یه
تخت واسه من بگیرن بذارن تو اتاق که من رو زمین نخوابم!!!!
با صدای زنگ موبایلم از فکر کردن به این اتاق رویایی بیرون اومدم.شماره ترانه بود.اصلاً اعصاب
حرف زدن با این دختره پرچونه رو نداشتم.سایلنت کردم وبعد از قطع شدنش خاموش کردم.حوله
ام رو برداشتم واز اتاق اومدم بیرون.در اتاق خانوم شریفی باز بود.کمی سرمو خم کردم ، روی یک
صندلی چوبی نشسته بود واز پنجره روبه تراس به بیرون زل زده بود.رد نگاهشو دنبال کردم
داشت به همون خونه قدیمیه نگاه میکرد.با صدای زری نگاهمو از خانوم گرفتم: میخواین برین
حموم؟
بله -
با قیافه ای عبوس گفت: آب گرمه میتونین تشریف ببرین
یه بچه 0 ساله هم میتونست از لحن زری تشخیص بده که منظورش اینه که فضولی ممنوع!!
سری تکون دادم.زری به سمت آشپزخونه رفت.دوباره به اتاق نگاه کردم تا ببینم عکس العمل
خانوم شریفی نسبت به فضولی من چی بوده.اما اثری از اون نبود.صندلی هنوز همونجا بود.مگه
چند ثانیه حرف زدن من با زری طول کشید!تو دلم گفتم: پیرزن جِرقی عجب واکنش سریعی
داشت!!!
حموم که چه عرض کنم! تاریکخونه.یه رختکن یه متری داشت که به وسیله یه در نازک آهنی زنگ زده
5 متری از حموم جدا شده بود.لابد خونوادگی میومدن حموم که اینقدر بزرگ ساخته بودنش . همه ابعادش هم با کاشی های قهوه ای تیره پوشیده شده بود.کلید لامپ درست
پشت در اولی بود.لامپش از این زرد پُرمصرفهای قلمبه کم نور بود که من از بچگی از این لامپها
بدم میومد یه جورایی غصه ام میگرفت. با دیدن دوش آب خنده ام گرفت.انگار اول لوله اش رو
جویده بودن بعد به شیر آب وصل کردن.یه سردوش آهنی زنگ زده هم به سرش وصل بود درست
روبه روی شیر آب یه آینه بدون قاب به دیوار بست داده شده بود.من هنوز در حیرتم که ثروتی
که زهرا ازش حرف میزد کجاست!!!!
شیر آب سرد رو تاآخر باز کردم.با پام لگن وکاسه ای که زیر شیر بود رو کنار زدم وزیر لب گفتم:
این حجری ها هنوز از تشت ولگن استفاده میکنن!
وشیر مخصوص دوش رو باز کردم ابتدا چند قطره آب چکید وبعد با ضربه مهیبی که به سرم وارد
شد علت استفاده از لگنشون رو فهمیدم.سرم رو چسبیدم وسردوشی رو که کنده شده بود رو از
روی زمین برداشتم وبه گوشه ای گذاشتم. خدا رو شکر فاصله ام با دوش زیاد نبود واِلا حتماً سرم
میشکست.آروم وبی صدا مثل بچه آدم لگن رو کشیدم زیر شیر آب و شیرِدوش رو بستم.به شامپوهای توی رختکن نگاهی انداختم. جالب بود که شامپو بچه هم بینشون بود،با خودم گفتم
حتماً مال نوه اشه.شامپو بچه رو برداشتم ابتدا سرم رو خیس کردمو بعد طبق عادت رو به آینه
ایستادم، چشمهامو بستم وشروع کردم به کف مالی کردن سرم.احساس کردم باد خنکی به بدنم
خورد به سرعت چشمهامو باز کردم از نَدیدن تصویر خودم توی آینه جاخوردم.سریع چشمهامو
آب زدم ودوباره نگاه کردم اما من توی آینه بودم.نفسمو بیرون دادم.چند بار سوره ناس رو خوندم
قلبم به شدت میزد.زود خودمو آب کشیدم ایندفعه با چشمهای باز.فقط حوله ام رو از زیر بغلم تا
نزدیک زانو هام به دورم پیچیدم ولباسهام رو زدم زیر بغلم ودویدم از حموم بیرون.به محض
خروجم جوونی که رو مبل نشسته بود در حالی که سرشو به سمت بالا میگرفت گفت: بالاخره
بیدارشدی مادر!
اما با دیدن من سریع سرشو پایین انداخت وبا عصبانیت گفت: این چه وضعیه خانوم؟
از شدت دستپاچگی میخواستم برگردم توی حموم اما با یادآوری اون اتفاق پشیمون شدم وبه
سمت اتاقم دویدم.پشت در نشستم.چند ثانیه طول کشید تا تنفسم به حالت عادی برگرده.عجب
حمومی بود!!! چهره پسره اصلاً شبیه به مادرش نبود.سبزه، موهای مشکی نسبتاً بلند ولخَت که
اون هارو به عقب زده بود.اندام نسبتاً درشتی داشت با اینکه جوون بود اما تیپ مردونه ای زده
بود.با خودم گفتم حتماً به شوهره رفته. هرچی که بود تا اینجا در اولین برخوردهام با اعضای
خانواده گند زده بودم.خدا رو شکر حوله ام بزرگ بود!از جام بلند شدم ولباسهامو پوشیدم.
فصل هفتم:
زهرا به زور خودشو از لابلای جمعیت بیرون کشید وکاغذی به سمتم گرفت: بیا این شماره
صندلیت،کلاس 151 با ترانه دوتا صندلی فاصله داری.تویه کلاسین
کاغذو از دستش گرفتم.ترانه لبخند زنان به سمتمون اومد: خب تنبل خانوم امروز قسم تقلب
نَکردنتو بشکن.میخوام یه حال اساسی بهت بدم.
منظورش من بودم.البته من قسم نخورده بودم که تقلب نکنم.دوست نداشتم.ترانه وزهرا برنامه
ریخته بودن به هر نحوی که شده آخرین امتحانم رو نمره بالا بگیرم.ترانه دستمو کشید وبا هم
وارد ساختمون انسانی شدیم.توی کلاس 151 هشت نفراز بچه ها امتحانمون یکی بود که به
صورت ضربدری باهم یکی میشدیم.ترانه هماهنگی های لازم رو با بچه ها کرد.البته فقط یکی دو
نفرشون زرنگ بودن:فرشید وبهروز
که هردو با ترانه صمیمی بودن.امتحان که شروع شد بچه ها از در ودیوار بهم رسوندن.برگه ام رو
پُرِ پر کردم واز جام بلند شدم.زهرا کلاس بغلی بود که همزمان با هم از سالن خارج شدیم.
زهرا:چطور بود؟
لبه باغچه نشستم: اگه غلط نرسونده باشن.همه رو نوشتم
کنارم نشست در حالی که لبخند شیطونی روی لبش بود: مهناز اون مورد پرستاری رو که گفتم
یادته؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.ادامه داد:مامان موفق شد که راضیش کنه که پرستار بگیره.
با حالتی که انگار از موافقت من مطمئنه گفت: کی میری خونشون؟
با تعجب گفتم: من که هنوز قبول نکردم.باید بیشتر در موردش بدونم.
لبخند زد: چشم.تا جایی که میدونم ومامان بهم گفته برات تعریف میکنم.
وشروع کرد به توضیح دادن: خانوم شریفی یه پیرزن 65 ساله اس.که شوهرش نظامی بوده.
دخترش حدوداً 7 سال پیش توی دریا با نامزدش که رفته بودن قایق سواری غرق میشن.یه پسر
حدوداً 6 10 ساله هم داره که چند سال پیش رشت ازدواج کرد)صداشو پایین آورد( زنش با -
خونواده شریفی اصلاً رفت وآمد نداره یعنی خانوم شریفی رو قبول نداره، میگه دیوونَس..
بعد آروم خندید.با تعجب پرسیدم: چرا میخندی؟ نکنه دیوونَس؟!!
چشمکی زد: کم هم نه! میگه روح دخترم توی باغه.تازه شوهرش هم چند وقت بعد از فوت
دخترش ناپدید شد. تنها کسی رو که توخونه اش راه میده مامان منه.
صدامو کلفت کردم: بابا بی خیال ما رو راهی دیوونه خونه نکن.!!
زد پشتم: خاک تو سرت دیوونه.طرف خرپوله.حقوق خوبی میده
نیش خندی زدم: اتفاقاً بعضی پولدارها خدا هرچی بیشتر بهشون میده دلشون تنگ تر میشه.
اما این از اون دست پولدارها نیست.پول واسش ارزشی نداره. -
سرمو پایین انداختم.شونه ام رو تکون داد: چی میگی؟قبوله؟
جواب دادم: نمیدونم.باید ببینم خونواده ام)منظورم فقط مهران بود(چی میگن.حالا چند ساعت
در روزه؟
چند ساعت چیه! کل روز.شب هم اونجا میخوابی. 14 ساعت. -
چی میگی!! میخوای کامل دیوونه بشم؟ -
توفکر کردی واسه چی پرستار میخواد.اون خودش کلفت داره.یکیو میخواد که شبها پیشش -
باشه چون کلفته خونه اش اونجا نیست.یعنی دوست نداره خانومه شبها توی خونه اش بخوابه.
یعنی شبها فقط من وپیرزنه تو باغ تنهاییم! -
سرشو به معنی آره تکون داد ودنباله اش با لبخند ادامه داد: تنهای تنها که نه.ارواح محترمه هم
تشریف دارن.
دلم لرزید اخم کردمو زدم به بازوش ودوتایی خندیدیم
ترانه از سالن خارج شد،با چشم به دنبال ما میگشت دستمو تکون دادم که مارو دید وبا سرعت به
سمتمون اومد.چند قدم مونده بود به ما برسه پاش برگشت وشکستن پاشنه همانا وپخش شدن
ترانه روی زمین همانا..به زور خندمو نگه داشتم.فوراً با زهرا ترانه رو بلند کردیم.ترانه در حالی که
چشمهاش پر از اشک شده بود به اطراف نگاه کرد.خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود.همونهایی هم که
بودن به خاطر عکس العمل سریع ما متوجه نشده بودن.ترانه وقتی دید کسی متوجه افتادنش
نشده شروع کرد با صدای بلند خندیدن. من وزهرا هم که تا اون لحظه خودمون رو نگه داشته
بودیم با دیدن خنده ترانه از خنده ترکیدیم.
ترانه: حالا چیکار کنم؟.قابل جا انداختن هم نیست!
زهرا: بزن اون یکی رو هم بشکن.
ترانه خم شد لبه باغچه وشروع کرد به کوبیدن پاشنه کفش سالمش تا این یکی رو هم جدا
کنه.در همین حین فرشید از سالن خارج شد.با پام به ترانه زدم:پاشو پاشو فرشید داره میاد.
سریع کفشش رو پاش کرد وکنار ما ایستاد.رنگش پریده بود: حالا این سیریشو چیکار کنم!
فرشید نزدیکمون شد وبه زهرا سلام کرد بعد رو به من گفت: چطور بود خانوم ناصری؟
لبخندی زدمو گفتم: ممنونم
ایشالله که نمره بالایی بگیرین)بعد زیر چشمی به ترانه نگاهی کرد( واِلا سرمونو میکنه) انگشت -
اشاره اشو روی گردنش کشید( پِخ پخ.
هر چهار تایی خندیدیم.بعد رو به ترانه گفت: عزیزم.ماشین که نیاوردی؟
ترانه به نشونه نه سرشو تکون داد.فرشید ادامه داد: پس من میرسونمت.
ترانه فوراً جواب داد:نه مرسی فرشید جون.نمیخواد.
فرشید جواب داد: بیا میخوام جایی ببرمت.
ترانه: آخه..آخه
من پیش دستی کردم: آخه میخواد بیاد پیش من.
فرشید روشو به سمت من کرد: حالا نمیشه امروزو به من قرض بدینش؟
لبخندی زدم: شرمنده ها! ولی ما قبلاً نوبت گرفتیم
خندید.سرشو تکون داد وکش دار گفت :باشه..
رو به سمت ترانه: از دست دادیش ترانه خانوم
سوپرایزتو.
ترانه که معلوم بود داره از فضولی میمیره که بدونه فرشید کجا میخواسته ببرتش با دلخوری گفت:
خب فرشید جون فردا بریم!!
فرشید چشمکی زد: حالا تا فردا ببینم چی پیش میاد.
پاسخ
 سپاس شده توسط maryamB ، saba 3 ، اگوری پگوری ، سایه22 ، Roxanna ، ملیکا۷۹ ، R@H@ joon
#5
 اینم از ادامش با اینکه نظرا و سپاسا کم بود ولی به خواطر مریم جون میزارم.




میگفت زهرا قابل اطمینان تره.



گفتم: خبرشو بهت میدم.



خم ابروهامو باز کردم: تا چی باشه!)آخه من که از شاهین بدم نمی اومد(


اِ...لوس.خیلی دلت هم بخواد.




خلاصه به هر طریقی بود مهران راضیم کرد که بیخیال ترانه وپسرخاله اش بشم وپرستاری رو


واز سرویس پیاده شدم.مطمئناً جوابم نه بود آخه من وچه به هم صحبتی با یه پیرزن دیوونه! تو


لبخندی زد: شاهین داره یه شرکت میزنه احتیاج به منشی داره


قبول کنم. من هم با زهرا تماس گرفتم وموافقتم رو اعلام کردم.زهرا هم گفت که وسایلهامو جمع



ذهنم واسه یه لحظه صورت شاهین رو تصور کردم.آخه از چی من خوشش اومده بود که



جواب دادم: باز منشی؟ مگه نگفتم دوست ندارم منشی بشم؟



کنم وهر وقت آمادگیشو داشتم باهاش تماس بگیرم. من هم چیزهایی رو که لازم داشتم تو یک



میخواست منشیش بشم! شونه هامو بالا انداختم وبا خودم گفتم:شاید منو انتخاب کرده که تو



یهو از کوره در رفت: آخه نه که مدرک فوق لیسانس داری!.چطوره بذارنت مدیر عامل؟


دلم نمیخواد.کار نمیخوام.اصلاً کاری که تو پیدا کنی نمیخوام!



ساک سر وتهش رو هم آوردم.فردا صبحش با زهرا تماس گرفتم وگفتم که آماده ام.ساعتی بعد


محیط کاریش حواسش پرت نشه.


زهرا از خنده دولا شد.خودم هم خنده ام گرفت.توقع عصبانیت ترانه رو نداشتم.ناخن انگشت




زهرا به من زنگ زد که برم سر خیابون وایستم راننده خانوم شریفی
_آقا کسرا_ میاد دنبالم.

شب با مهران صحبت کردم وهردو مورد روبراش توضیح دادم.هرچند اون کاملاً با موندنم مخالف


شصتم رو به دندون گرفتم ومثل بچه ها گفتم: حالا چرا دعوام میکنی؟!

-

چشماشو تنگ کرد: حتی اگه پیشنهاد شاهین باشه!!!




-



....


بود اما بعد از کلی خواهش قبول کرده بود حالا هم که ازش نظرخواهی میکردم.به نظر مهران مورد


لبخندی زد ودوباره تو همون غالب ترانه همیشگی ادامه داد: شاهین خیلی تو انتخاب آدمای دور

 





نفس زنون خودمو سر خیابون رسوندم.ساک سنگینم رو لبه جوب گذاشتم وچند تانفس عمیق


پرستاری بهتر بود چون هم شبها مجبور نبودم تو خوابگاه تنها بمونم)آخه واسش توضیح داده


وبرَش حساسه.)تنه ای بهم زد( خوب جا وا کردیا شیطون!


دلم میخواست ترانه رو له کنم.جواب دادم : چرا فکر میکنی اگه پیشنهاد کاری از شاهین باشه من


کشیدم. لحظاتی بعد اتوموبیل بی اِم وِ مدل قدیمی جلوی پام ترمز کرد.سرمو خم کردم: آقا



بودم که فقط یکی دو نفر میمونن که اونها هم رفت وآمد میکنن( هم میگفت محیطش بهتره چون



سه تایی سوار شدیم.میدون قائم که میخواستم پیاده شم تو آخرین لحظات زهرا رو به من گفت:



با سر قبول میکنم!







کسرا؟


فقط منم ویک پیرزن.جدا از این مزیت ها،از اونجایی که مهران، هم ترانه رو دیده بود هم زهرا رو،


به مامان چی بگم مهناز؟


ترانه با نگاه مشکوک پرسید:یعنی تو قبول نمیکنی؟!


ودر حالی که لبخند روی لبش بود از ما فاصله گرفت.سه تایی به سمت واحد دانشگاه حرکت

کردیم.

ترانه که لنگان لنگان راه میومد رو بهم گفت: مهناز جون یه مورد کاری خوب پیدا کردم

سریع جواب دادم: من نخوام تو واسه من کار پیدا کنی کیو باید ببینم؟
مرد چاق ومُسنی پشت فرمون بود.چَپَکی نگاهم کرد: خانوم ناصری؟







از تصور قیافه ای که از اسم کسرا توذهنم داشتم خنده ام گرفت.از ماشینش پیاده شد ودر عقب
اتوموبیل رو واسم باز کرد.تشکری کردمو نشستم.ساکم رو صندوق عقب گذاشت وبه سمت بابلسر
حرکت کرد.
صدای زری میومد که داشت در مورد من توضیحاتی به پسر خانوم شریفی میداد: ژاله خانوم
معرفیشون کردن.
منظور از ژاله خانوم مامان زهرا بود.صدای پسره رو واضح نمیشنیدم.تلاشم هم بی فایده بود.فقط
زمانی صداش واضح مشد که خطاب به بچه اش با صدای بلند حرف میزد،پویان نکن، بشین،دست
نزن واز همین تذکرهای معمولی.اون قدر سریع دوییده بودم تو اتاق که اصلاً بچه ای ندیده
بودم.دقایقی گذشت وصدای احوال پرسیش با مادرش یعنی خانوم شریفی اومد. انگار زهرا راست
میگفت.پسره زنش همراهش نبود.
تقه ای به در خورد وصدای زری اومد: مهناز خانوم؟
جواب دادم: بله؟
بیاین پایین لطفاً
-چشم ،تا چند دقیقه دیگه میام.
-صدای پای زری به گوشم خورد که داشت دور میشد.موهامو دُم اسبی بستم وشال سفیدم رو هم
سَرَم کردم.جلوی آینه ایستادم وبرای آخرین بار نگاهی به خودم انداختم.خداروشکر تنها حُسنی
که ایام امتحانات برای من داشت این بود که چون زورمون میومد غذا درست کنیم کم میخوردم
ولاغر شده بودم واثری از چری های زائد دور پهلوم نبود.یه تونیک زرشکی ریون تنم بود با شلوار
قد 15 سفید که لبه پاچه اش پاکتی بود.با اینکه آرایش نداشتم اما به نظرم همه چیم خوب بود.از
اتاق خارج شدم.خانوم شریفی که اصلاً به من نگاه نکرد.پسرش هم زیر چشمی وبا اخم تمام
نگاهم کردمیتونستم حدس بزنم که اخمش به خاطر چیه!
از پله ها پایین اومدم وکنار مبل خانوم شریفی ایستادم و رو به پسرش سلام دادم.
با حرکت سر جواب سلامم رو داد و دستش رو از زیر چونه اش درآورد: بنشینید لطفاً.
کنار خانوم شریفی نشستم.پامو روی هم انداختم وبه میوه خوری روی میز چشم دوختم. خطاب
به من پرسید: دانشجویی؟
سرمو بالا آوردم.نگاهمون روی هم سُر خورد.اون بی مهابا به چشم های من زُل زده بود اما من از
نگاه کردن مستقیم به چشمهای مردها واهمه داشتم.به همین خاطر سرمو پایین انداختم: بله
چه رشته ای؟
-مدیریت صنعتی
-قلبم تو دهنم بود.نمیدونم چرا استرس داشتم.دستش رو به سمتم دراز کرد: سهیل هستم
اونقدر بدم میاد از آدمهای جو زده ای که اینجا رو با اروپا اشتباه میگرین؛به دستش نگاهی نکردم
که مثلاً بگم دستتو ندیدم،با نگاه به چشمهاش گفتم: مهناز ناصری
نگاه سردی به دستش انداخت وآروم به سمت خودش برد.
خانم شریفی با صدای بلند گفت: به اون گلها دست نزن.
من وپسرش سرمون رو به جهت نگاهش چرخوندیم.پسر سهیل،پویان که بهش میخورد حدوداً
یکی دو سالش باشه میخواست از توی گلدون بزرگ کنار در گل دربیاره.
دوباره خانوم شریفی با تحکم گفت: مگه نمیگم به اونا دست نزن بچه؟
سهیل با عصبانیت سر پویان داد زد: پویان بذار سر جاش!
پویان تکانی خورد.لبهاشو غنچه کرد.یهو دهنش باز شد وشروع کرد به نعره کشیدن.اشکهاش
مثل فواره میومدن.خانوم شریفی دستشو به نشونه کلافگی روی پیشونیش گذاشت.سهیل که
ژِست مادرش رو دید با صدای بلندتری رو به پویان گفت: ببند دهنتو پویان
باز جَو منو گرفت،از جام بلند شدم وبه طرف بچه رفتم بغلش کردمو از خونه خارج شدم.روی
نیمکت روبه روی در نشستم.پویان که انگار تازه یک تکیه گاه پیدا کرده بود با صدای بلندتری
گریه میکرد انگار میخواست با زبون بی زبونی با من حرف بزنه.چند دقیقه ای به همین منوال
گذشت تا کم کم صداش کم شد وساکت شد.روی نیمکت دراز کشید وسرشو روی پای من
گذاشته بود
تقریباً نیم ساعت بعد،در خونه باز شد وسهیل با شتاب خارج شد رو به داخل با صدای بلند داد زد:
از اولش هم نظرتونو تحمیل کردین.
وبه سمت من اومد.خم شد که پویان رو بگیره.خانوم شریفی خودش رو به جلوی در رسوند: از این
به بعد هم خواستی بیای این وروجکو)وعصاشو به سمت پویان گرفت(میذاری پیش مادرش
وخودت تنها میای
سهیل هم با عصبانیت گفت: ناراحتی خودم هم دیگه نمیام.
بچه رو از روی پام بغل کرد.طفلک پویان بی صدا ومتعجب به پدرش ومادر بزرگش چشم دوخته
بود. خانوم شریفی هم جواب داد: به جهنم!
وعصاشو محکم به زمین کوبیدوبه داخل خونه رفت ودرو محکم بست.دستهای سهیل به وضوح
میلرزیدن. دندونهاشو به هم فشار داد.جرات نظر دادن نداشتم.بعد از چند ثانیه در حالی که سعی
داشت عصبانیتش رو مهار کنه رو به من گفت: مواظبش باشید
چند قدمی ازم دور شد ودوباره رو بهم گفت: بابت این فسقلی هم ممنون.
به زور لبهامو باز کردم: خواهش میکنم.من که کاری نکردم.
سرشو تکون داد وازحیاط خارج شد دقیقه ای بعد هم صدای روشن شدن اتوموبیلش اومد واز
اونجا دور شد.دلم گرفته بود.ناخواسته سرمو به عقب برگردوندم وبه عمارت قدیمی نگاه کردم،
انگار یه گورستان قدیمی بود.ترسیدم بیشتر نگاهش کنم چون حس میکردم که الانه یه صحنه
وحشتناک میبینم.چشمامو بستمو رومو برگردوندم.به تراس ساختمون نوساز نگاه کردم خانوم
شریفی پشت نرده ها ایستاده بود وبه من نگاه میکرد.هیچ چیز از نگاهش خونده نمیشد،به خودم
نهیب زدم: آخه دختر تو چی از پرستاری از یه پیرزن میدونی؟
زری درو باز کرد:بیاین تو مهناز خانوم.ناهار آماده اس.
نگاهمو از خانوم شریفی گرفتمو به داخل اومدم.ساعت تازه از دوازده گذشته بود،رو به زری گفتم:
چرا اینقدر زود غذا میخورین؟
به داخل مطبخ رفت از همونجا باصدای آرومی جواب داد: همیشه همینطور بوده.
روبروی در مطبخ داخل آشپزخونه ایستادم:بگین چیارو ببرم
در حالی که داخل دیس توی دستش برنج میکشید بدون اینکه نگاهم کنه گفت:ظرفا رو گذاشتم
روی کابینت کنار ظرفشویی.ببر روی میز توی سالن بچین
رومو به سمتی که گفته بود کردم وبا تعجب گفتم: چرا دوتا دوتا!
کمرشو راست کرد: شما وخانوم
ودوباره مشغول شد.منم دیگه سوال نپرسیدم ومشغول چیدن میز شدم.واقعاً صحنه خنده داری
خلق شده بود.یه میز دراز وبزرگ که یه گوشه اش برای دونفر چیده شده.داشتم با لبخند به میز
نگاه میکردم که صدای نکره خانوم شریفی از پشت سرم منو سه متر هوا پروند: مجبور نبودی
اینقدر نزدیک من بشینی که حالا بهش بخندی
ناخودآگاه لبهام از هم فاصله گرفتن ودهنم وا موند.یعنی فهمید من به چی فکر میکردم!!! با
طمانینه رفت وصدر میز نشست.بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا کی میخوای نگاه کنی؟ بیا
بشین
با پاهای لرزون رفتم وکنارش نشستم.تا پایان ناهار دیگه حرفی بینمون رد وبدل نشد.بعدش هم
زری خانوم کاغذی رو بهم داد که توش ساعت داروهای خانوم شریفی نوشته شده بود.بعد از ظهر
از شدت بیکاری گرفتم خوابیدم... با تاریک شدن هوا کم کم داشت ترس برم میداشت.تازه
فهمیدم چه غلطی کردم، هوای اتاقی که توش بودم داشت مثل خوره منو میخورد از اتاق اومدم
بیرون تا حداقل برم رو اعصاب زری خانوم اما در کمال ناباوری دیدم مانتو پوشیده و داره کیفشو
روی دستش مرتب میکنه،با دیدن من بدون تغییری توی عضلات صورتش گفت: من دارم
میرم،شامتون رو گذاشتم روی گاز،فقط گرمش کن.خانوم خودش داروهاشو میخوره،شما سر
همون ساعت هایی که بعد از ظهر بهت دادم به دستش یه لیوان آب بده.
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: شمارا دارین میرین؟!
ابروهاشو توهم کشید وگفت: وا دختر! یه ساعت دارم چی میگم؟
با بی میلی گفتم: متوجه شدم ولی،امشب رو هم نمیتونین بمونین؟ آخه من شب اولیه که...
اومد میون کلامم : نه نمیشه،خداحافظ
منتظر جواب من نشد وخونه رو ترک کرد.زیر لب تکرار کردم: مهناز قرار نیست اتفاقی بیفته
ترس تو بی مورده. چند بار این جمله رو تکرار کردم وبه اتاقم رفتم
،گوشیمو که تا الان خاموش بود روشن کردم،کلی پیام از جانب ترانه بود که همه اش هم الفاظ
قشنگ و دوست داشتنی به کار برده بود.نفسمو بیرون فرستادم وگفتم: چه میشه کرد! خوبی
ترانه اینه که هیچ وقت هزینه ی تماسها براش مهم نیست وبه قول زهرا شارژ گوشی ترانه به
شهرداری وصله.گوشی توی دستم لرزید وعکس بزَک کرده ی ترانه افتاد روی گوشیم،جواب
دادم: جانم؟
با حرص گفت: جانم ومرض.جانم ودرد، من چی به تو بگم؟ میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ حالا
گوشیتو واسه من خاموش میکنی؟
بوق..بوق ..بوق
من همینطور هاج و واج مونده بودم،وا! این چرا گوشیشو قطع کرد؟ شروع کردم به تماس گرفتن
اما از شانس مرده ی من گوشیشو خاموش کرده بود،وای نه ترانه الان وقت قهر کردن نبود.اشک
تو چشمام جمع شده بود،ترانه تورو بخدا روشن کن من ازت معذرت خواهی میکنم؛اما این کارا بی
فایده بود.
به در ضربه ای خورد،جواب دادم: کیه؟
صدای زن جوانی اومد: باز کن
لحنش نه تحکمی بود ونه دوستانه،به سمت در رفتم ودررو باز کردم...خدای من هیچ کس پشت
در نیست!!!
توی چهار چوب در وایستادم وبدون حرکت دادن سرم چشمم رو توی فضای خونه
چرخوندم.ناخودآگاه به سمت اتاق خانوم کشیده شدم،باز هم روی همون صندلی راحتیش نشسته
بود وبه بیرون زل زده بود،من نمیدونم آخه یه باغ کثیف وشلوغ چقدر میتونه آدم رو جذب کنه
که این مادر فولاد زره از نگاه کردنش سیر نمیشه!
توی چهارچوب در ایستادم،گلومو صاف کردم تا متوجه من بشه،سرش رو به طرف من برگردوند:
تو هم متوجه شدی؟
چشمامو تنگ کردم وبه حالت سوالی بهش نگاه کردم،آروم زیر لب گفت: اون توی این باغه...
بی اختیار به پشت سرم نگاه کردم و دوباره به خانوم واین کار احمقانه رو چند بار تکرار
کردم؛خدایا غلط کردم حاضرم برم با مامانم روی یه تخت بخوابم اما یه لحظه تو این باغ نمونم،به
سمت اتاق رفتم،من امشب اینجا نمیمونم،من بمیرم هم اینجا نمی مونم.وارد اتاق شدم نگاهم به
فضای بیرون خورد،هوا حالت گرگ ومیش بود. وسایلی که صبح با پهن کردنشون خودمو سرگرم
کرده بودم وریختم توی کیفم،یه بار چِک کردم،کتاب فارسیم نبود ،نگاهمو توی اتاق
چرخوندم،مطمئنم روی تاقچه بود! چند تا نفس عمیق کشیدم تا اعصابم بیاد سرجاش تا بتونم
تمرکز کنم ببینم کتابو کجا گذاشتم؛من که اصلاً امروز فرصت نکردم بخونمش!به صورت اتفاقی
دیدم روی رخت خوابمه،اصلاً دلم نمیخوست حتی حدس بزنم که کتاب چجوری رفته اونجا. کتابو
برداشتم وگذاشتم توی کیف،مانتو وشلوارم رو پوشیدم،شالم کو پس؟ آخه این اتاق که جای گم
کردن نداره! بی خیال مقنعه میپوشم،وای مقنعه ام رو ته ساک گذاشته بودم،با بی میلی ساکو
خالی کردم ومقنعه ام رو برداشتم وسرم کردم ودوباره وسایلو توی ساک برگردوندم.از شدت گرما
عرق کرده بودم اما چون استرس باعث سرمای درونیم میشه عرقم سرد شده بود. تو جام ایستادم
واز خودم پرسیدم: همه چیمو برداشتم؟ گوشیم. دستمو بردم توجیب مانتوم،من که مانتو رو تازه
تنم کردم! قبلش کجا گذاشتم؟ دورو برم رو نگاه کردم،گریه ام گرفته بود؛با خودم مرور کردم،من
با گوشیم زنگ زدم به ترانه وبعد صدای در اومد،چشمهامو بستم تا تصور کنم که آیا گوشی رو با
خودم از اتاق بیرون بردم یا نه! با باز کردن چشمهام از ته دل جیغ زدم،خانوم دقیقاً دماغ تو دماغ من ایستاده بود،ابروهاشو تو هم کشید وگفت: موبایلت رو روی تاقچه اتاق من جا گذاشتی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم، من که توی اتاق نرفتم!،یهو لبخند مهربونی زد وگفت:
علت ترست رو نمیفهمم! یعنی من اینقدر ترسناکم که داری از اینجا میری؟
آب دهنمو قورت دادم که باعث شد لبخندش پررنگ تر بشه،با صدای آرومی گفت: تو که جوونی
اوضاعت اینه! پس من چی بگم که این همه مدت تو این خونه تک وتنهام،
موبایل رو توی دستم جا دادو در حالی که از اتاق خارج میشد گفت: اگه اصرار ژاله خانوم نبود،من
قبول نمیکردم که به اینجا بیای،
توی چهارچوب در ایستاد وبه سمتم چرخید: موندن یا نموندنت میل خودت،اما اینو بدون وقتی
اینجایی خطری تهدیدت نمیکنه.
و از اتاق خارج شد.نمیدونم چرا ولی انگار حرفهاش آبی بود روی آتش.حرفشو کاملاً باور
کردم.جلوی در اتاقم ایستادم،و رفتنش رو به اتاقش نگاه کردم،با خودم فکرکردم: من الان کجا
برم؟ خوابگاه؟ یا برگردم به شهرم؟ من آدم ترسویی نیستم، این ترس بی سابقه هم به خاطر
تعریف های زهرا بود؛گوشی توی دستم ویبره رفت،مهران بود جواب داد: سلام
مهران: سلام مهناز خوبی؟ چه خبر؟
برگشتم داخل اتاق وگفتم: خوبم،خبر خاصی نیست.اونجا چه خبر؟
صدای مهران بی نهایت کسل بود: اینجا هم هیچی،همون اوضاع همیشگی،امروز کلی با بابا
صحبت کردم
نشستم لبه تاقچه: در چه مورد؟
مهران: در مورد این که باید مامانو ادب کنه،بندازش از خونه بیرون،ودیگه مهریه اش رو نده
با تایید حرفش گفتم: کار خوبی کردی،خب نتیجه؟
نفسشو فوت کرد: بابای ما زن ذلیل تر از این حرفاس،به من گفت تو کارهاش دخالت نکنم
پوزخندی زدم: خسته نباشی
چند ثانیه سکوت بینمون بود،مهران سکوتو شکست: پول لازم نداری؟
جواب دادم: فعلاً که نه
با لحن دلگرم کننده ای گفت: هر موقع شب بیدار شدی،ترسیدی یا خواب بد دیدی روت نشد
پیرزنه رو بیدار کنی به من زنگ بزن،من گوش به زنگم.
لبخندی روی لبم نشستم: قربون داداشم برم،چشم
مهران که انگار از چشم گفتن سریع من خوشش اومده بود لحنش از اون حالت سرد در اومد: خب
مهناز جان کاری نداری؟
جواب دادم: نه،ولی بازم تلاشتو راجع به مامان وبابا بکن،باید یه تصمیم جدی گرفت.
باشه.فعلاً
-خداحافظ
-گوشی رو قطع کردم واز همونجایی که نشسته بودم به پشت سرم یعنی فضای باغ نگاه کردم،اما
زیاد نخواستم که دقت کنم،از جام بلند شدم وپرده رو کشیدم.
مطمئناً نمیتونستم اینقدر زود بخوابم،با بی میلی مانتوم رو از تنم درآوردم واز پله ها پایین
رفتم،میتونستم خودمو با آشپزخونه سرگرم کنم،همچین دختر فعالی نبودم ولی از این بیکاری
بیش از حد هم عصبانی بودم،دوتا قابلمه روی گاز بود،به داخلش سرک کشیدم،یکیش سوپ بود
واون یکی غذای ظهر بود.زیر هردو رو روشن کردم،الکی در کابینت ها رو بازمیکردم وتوشونو نگاه
میکردم،زیاد ظرف نبود، از هر چیز نهایتاً دودست میدونستم که خونه اصلیشون تهرانه واز وقتی
اومدن اینجا با کسی رفت وآمد ندارن.هر چند دقیقه هم به بالای راه پله نگاه میکردم تا باز یهو......
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، سایه22 ، Roxanna ، maryamB
#6
صبا جون من این رو خودم ننوشتم این نویسندش دلارا دشت بهشته.
 من خودم دارم یه رمان دیگه می نویسم ولی کامل نیس اگه دوست داری میتونم اون رو برات بفرستم بخونی.
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، maryamB ، عاغامحمدپارسا:الکی
آگهی
#7
 نفرین یک جسد
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، maryamB
#8
اداااااااااااامه:::::::::





نیاد غافلگیرم کنه،یه خورده که به همه چی وررفتم به گوشی ترانه اس فرستادم: ترانه جونم
ببخشید،بیا آشتی
اما پیام تحویلش نیومد،واین یعنی هنوز گوشیش خاموشه،جای تعجب داشت که چطور ترانه
طاقت آورد گوشیشو خاموش نگه داره!
همه ی لامپهای سالن رو روشن کرده بودم،اگه بابا اینجا بود بهم میگفت: مگه عروسی پدرته؟
آهی کشیدم: طفلک بابام.این طور که بوش میاد اگه مامان با کس دیگه هم عروسی کنه باز بابا به
پاش میشینه،خدایا چی میشه یکی مثل پدرمون نصیب ما کنی؟ قول میدم من مثل مامانم بی
جنبه نباشم.
صدای خانوم من رو از فکار پراکنده ام بیرون کشید: میخوای بمونی؟
به ابتدای پله ها یعنی همونجایی که ایستاده بود نگاه کردم وبا تکون دادن سرم گفتم: بله
دوباره رفته بود تو همون جلد خشکش ،از پله ها پایین اومد ودر همون حال هم حرف میزد: زری
هم اوایل میترسید، ولی الان فهمیده که چیزی برای ترسیدن نیست.
اگه نمی پرسیدم دق میکردم: پس منظورتون از اینکه گفتین اون تو باغه،چی بود؟
آخرین پله رو هم طی کرد،همونجا ایستاد وبدون اینکه چیزی بگه چندثانیه ای نگاهم کرد وبعد
آروم گفت: تو به روح اعتقاد داری؟!!
خیلی خودمو نگه داشتم نخندم،آخه این تکیه کلام مهران بود وقتی که عصبانی میشد،مثلاً اگه
میگفتم آره یعنی واقعاً جوابی که مهران همیشه میده رو میخواد بهم بده؟
وقتی سکوتم طولانی شد ،به این منظور گرفت که اعتقاد ندارم؛ادامه داد: پس حرفم در تو اثر
نمیکنه
با هول گفتم: نه،اعتقاد دارم؛منتها یه خورده باورش برام سخته
لبخندی زد: من حس میکنم دخترم اینجاست.یه چیزی میخواد بهم بگه.
در حالی که یکی از صندلی ها رو عقب میکشیدم گفتم: مرگ عزیزان چیزی نیست که به این
راحتی بشه باورش کرد،به شما حق میدم
صندلی رو اشاره کردم وگفتم: بفرمایید تا شام رو بیارم.
در حالی که نزدیک میز میشد گفت: شاید حق با تو باشه
ودیگه هیچی نگفت؛ولی کاش یه چیزی میگفت،با این حرکت شَکم رو به یقین تبدیل کرد که اون
واقعاً با روح ارتباط داره.انگار خودش از این که این موضوع رو با من مطرح کرده باشه پشیمون
شده وبه همین خاطر زود کوتاه اومد وحرف من رو تایید کرد.
بعد از اینکه شامش رو خورد به سمت اتاقش رفت والبته قبل از اینکه کامل بره داخل اتاقش
گفت: راستی،نمیخواد نیمه شب من رو بابت قرصم بیدار کنی،من خودم عادت دارم بیدار میشم.
با لبخند گیجی نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم،عادت داره!! یعنی باید احتمال این رو بدم که با
راه رفتن نیمه شبش زهره ترک بشم.
بعد از شستن ظرفها به اتاق برگشتم واولین کاری که کردم این بود که با گوشیم با صدای بلند به
آهنگ گوش بدم. جام رو پهن کردم وکتاب فارسیم رو هم برداشتم،حالا که با خواب بی موقع بعد
از ظهرم خواب شب رو از چشمام گرفتم باید خودم رو با یه چیزی سرگرم میکردم.
در حال خوندن کتاب بودم که صدای تک بوق پیام تحویل گوشیم بلند بود،پیامم به ترانه رسیده
بود.سریع گوشی رو برداشتم که باهاش تماس بگیرم،بعد از خوردن دوسه تا بوق رد تماس داد
وپشت بندش پیام داد: الان نمیتونم صحبت کنم،خودم فردا باهات تماس میگیرم.
منم دیگه بی خیال شدم.ساعت نزدیک دوبود که بالاخره چشمام سنگین شد،اونقدر گردنم رو
چرخونده بودم که رگ به رگ شده بود...
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم،زهرا بود،جواب دادم: بله؟
زهرا: ای وای خواب بودی؟!
گلومو صاف کردم: دیگه باید بیدار میشدم،علیک سلام!
خندید: سلام خانومی. من پول به حساب دانشگاه واریز کردم بابت ترم تابستون،امروز نوبت
انتخاب واحده،هر کاری میکنم سایت باز نمیشه،میخوام برم دانشگاه باهام میای؟
توجام نشستم: اشکالی نداره وسط روز بیام بیرون!
زهرا: نه بابا،اصلاً زنه همون شب هم به تو احتیاج نداره،پاشو آماده شو،نیم ساعت دیگه میام
دنبالت
باشه، -
خداحافظی کردم واز جام بلند شدم...
زری توی آشپزخونه مشغول بود،رو بهش صبح به خیر گفتم؛با دستش سینی صبحونه رو اشاره
کرد: میخواستم الان برات بیارم،حالا که اومدی خودت بخور.
در حین خوردن صبحانه ازش پرسیدم: اگه بخوام برم بیرون اشکالی نداره؟
زری با لبخندی جواب داد: نه،فقط قبل از اذان مغرب برگرد،چون میخوام برم خونه
سرمو تکون دادم.
....مقنعه ام رو روی سرم مرتب کردم وبرای بار آخر صورتم رو توی آینه چک کردم وکرم جمع
شده گوشه چشمم رو تمیز کردم.باید یه فکری هم به حال ابروهای چنگیزیم میکردم،صورتم که
بیش از حد معمولی بود هیچ! بدبختی اینجا بود که آرایش کردن هم بلد نبودم که حداقل خط
چشم بکشم یا درست درمون رژ گونه بزنم...سرمو با تاسف برای خودم تکون دادم وکیفم رو
برداشتم واز اتاق بیرون اومدم؛ رفتم جلوی در اتاق خانوم تا ازش خداحافظی کنم که صدای زری
تو جام متوقفم کرد: خانوم توی اتاقش نیست
به سمتش برگشتم،زری ادامه داد: رفته توی باغ قدم بزنه
از پله ها پایین اومدم ورفتم بیرون،کسری داشت ماشین رو تمیز میکرد،بی اختیار گفتم: کاش
بجای رسیدن به ماشینی که خودش تمیزه یه دستی هم به سروگوش باغ میکشیدین
کسری متعجب نگاهم کرد،خودم هم به خاطر اینکه باهاش همکلام شدم پشیمون شدم ولی سعی
کردم اقتدارم رو حفظ کنم،آهسته به سمت در قدم برداشتم،با صدای آرومی گفت: قشنگی این
باغ به کثیف بودنشه
با تعجب نگاهش کردم وگفتم: جدی!!!! دارم میبینم
وآب کثیف استخر رو اشاره کردم و دیگه منتظر نموندم تا جوابمو بده،در رو باز کردم واومدم
بیرون،وقتی توی کوچه تنگ وباریک ایستادم نگاهی به ته کوچه انداختم وبا خودم گفتم: یادم
باشه بعداً برم دریا رو ببینم،حیفه که اینقدر نزدیکش باشم وبه دیدنش نرم
به سمت سر کوچه راه افتادم.چند دقیقه ای منتظر بودم که زهرا وداداشش رسیدن،سلامی کردم
ونشستم.
محمد با خنده گفت: مهناز خانوم سالمی؟
با لبخند گفتم: فعلاً که آره
زهرا به سمت عقب برگشت: با خانوم شریفی حرف هم زدی؟
سرمو تکون دادم،زهرا با هیجان گفت: خب؟
ناخودآگاه یاد حرف دیشبش افتادم وگفتم: به من گفت به روح اعتقاد داری؟
محمد با صدای بلند زد زیر خنده.زهرا هم خنده اش گرفت وفکر کرد من دارم شوخی
میکنم،گفت: خیلی بیشعوری مهناز
دیگه بحثو ادامه ندادم،پرسیدم: به ترانه هم گفتی بیاد؟
زهرا: آره،
محمد رو به زهرا گفت: بیخود. چه دلیلی داره وقتی کارنداره با شما بیاد؟
زهرا با اخم به محمد نگاه کرد وگفت: محمد!
محمد از توی آینه به من نگاه کرد: بد میگم مهناز خانوم؟
پوزخندی زدم وگفتم: خب من هم کاری ندارم!
محمد خواست حرفشو جمع کنه: منظورم شما نبودید. آخه ترانه..
زهرا گفت: بسه دیگه محمد،رانندگیتو بکن
دیگه تا خود دانشگاه حرف نزدیم....
.....روی میز نشسته بودم وپاهامو آویزون کرده بودم وهی تکون میدادم،ترانه با گوشیش به زهرا
زنگ زد: زهرا توروخدا بیا،این بچه آبرومو برد
گوشی رو قطع کرد: مهناز بیا بشین رو نیمکت،همه دارن نگامون میکنن
سرمو چرخوندم،جز سه چهار تا دختر تو آلاچیق بغلی هیچ کس نبود.اونها هم سرشون به کار
خودشون گرم بود.رو به ترانه گفتم: یعنی چهارتا دختر اینقدر برات مهمن!
ترانه اخماشو تو هم کشید: حتماً باید یکی ببینه تا تو بیای پایین؟
بعد روشو به سمت دیگه ای کرد،با بغل پام به پاش ضربه ای زدم: هنوز قهری خانوم خوشکله؟
گوشه چشم نگام کرد وجواب داد: مگه بچه ام؟
ابرومو بالا بردم: آهان..معلومه اصلاً قهر نیستی!
ترانه گوشیشو درآورد ودر همون حالت که سرش پایین بود گفت: میگم قهر نیستم،
پرسیدم: پس چرا گوشیتو خاموش کردی؟
ترانه: باید ادب میشدی تا دیگه گوشیتو واسه من خاموش نکنی
حالا چیکارم داشتی؟ -
میخواستم بپرسم واقعاً نمیری پیش شاهین؟ -
نفسمو فوت کردم وگفتم: نه
سرشو بالا آورد و در حالی که نگاهش به پشت سرمن بود گفت: آقای رسولی
با حرص گفتم: آقای رسولی وکوفت،مگه نگفتم اسم اینو جلوی من نیار
صدای رسولی که از پشت سرم میومد من رو سه متر هوا پروند: یعنی اینقدر از من بدتون میاد؟
سریع پریدم از روی میز پایین وبه سمتش برگشتم.دست پیشو گرفتم که پس نیفتم: منو
ترسوندین
سپهر رسولی: معذرت میخوام،ترم تابستون برداشتین؟
دست ترانه پهلومو سوراخ کرده بود.جواب دادم: نه
یه ابروشو بالابرد: چرا اینجایین پس؟!
اخم کردم وگفتم: باید به شما جواب بدم؟
نگاهش بین من وترانه چرخش کرد ورو به من گفت: نه....ببخشید مزاحم شدم.خداحافظ
وراهشو گرفت ورفت،به محض دور شدنش ترانه آهی کشید وگفت: دل بچمو شکستی
با حرص نگاهش کردم،خودشو عقب کشید: نخوری منو!
روی نیمکت نشستم: پسره ی بیشعور واسه من غیرتی میشه!
ترانه قهقهه ای زد: ولی قیافه ی اخموش بد جذابه ها!!!
چپ چپ نگاش کردم که شدت خنده اش بیشتر شد: از نظر هیکل هم خیلی به هم میاین،هم
طولی هم عرضی
دست به سینه نشسته بودم وفقط نگاهش میکردم،اونقدر خندید که اشکش دراومد،زهرا هم اومد
با تعجب گفت: چته ترانه دانشگاه رو گذاشتی رو سرت؟
ترانه بریده بریده گفت: نبودی...نبودی زهرا
زهرا با حالت سوالی به من نگاه کرد،کلافه گفتم: سپهر رسولی اومده به من میگه اگه کاری نداری
واسه چی اومدی دانشگاه
زهرا لبخندی زد ونشست: آخرهم همین میاد میگیرت
رو به زهرا با دلخوری گفتم: زهرا!!!
ترانه چند تا نفس عمیق کشید وگفت: دل منو شاد کرد خدا دلشو شاد کنه
بعد رو به من وزهرا گفت: کیوان میگه رسولی والیبالیسته
زهرا با هیجان گفت: جدی؟ بهش هم میاد،خب قدِ بلند اون فقط به درد اینطور رشته ها میخوره
ترانه گفت: آره،کیوان میگفت بازیش هم خوبه
زهرا تا خواست حرفی بزنه،ترانه درحالی که به زهرا نگاه میکرد گفت: زهرا بدون اینکه ضایع بازی
در بیاری به سمت راستت نگاه کن،قیافه ی جوون عاشق رو ببین
زهرا هم گفت باشه،بعدش هم خیلی ضایع برگشت سمت راستشو نگاه کرد وزد به شونه ام: گناه
داره مهناز،ببین چجوری داره اینجا رو نگاه میکنه!
از جام بلند شدم وکیفم رو از روی میز برداشتم: آدم دوتا رفیق مثل شما داشته باشه دیگه
احتیاجی به دشمن نداره که!
واز آلاچیق بیرون اومدم وبه سمت ایستگاه سرویس رفتم،حتی پشت سرم رو نگاه نکردم که
ببینم میان یا نه؛ از جلوی سپهر رسولی که رد میشدم نگاه دلخوری بهش انداختم که اخمش
برطرف شد ونگاهش حالت تعجب گرفت.
من موندم پیش خودش چی فکر کرده که از ترم اول گیر داده به من! من واون هیچ وجه تشابهی
نداشتیم. من قدم به زور به 965 میرسید واون شاید 1 متر هم میشد.من پوستم سبزه روشن بود
واون به سیاهی میزد. من هیکل توپری داشتم ولی اون خیلی لاغر بود. خدایا چی میشد یه
خورده صفات من ورسولی رو تقسیم میکردی تا هردومون به حالت نرمال برسیم!!!!!!
کمی مونده بود به سرویس برسم سرویس از جایگاه در اومد،پریدم وسوار شدم،صدای ترانه رو
شنیدم که صدام کرد؛از شیشه نگاهم به رسولی افتاد،بچه شیراز بود،خیلی هم درسخون.ترم اول
همه ی کلاسهامون یکی بود اما ترم پیش به خاطر عقب افتادن من فقط یک درسمون یکی بود.
گوشیم زنگ خورد،زهرا بود،جواب دادم: چیه؟
خیلی .... -
خیلی چی؟ -
اولین ایستگاه مثل بچه آدم پیاده شو -
و تماس رو قطع کرد،اولین ایستگاه پیاده شدم وسوار ماشین ترانه شدم؛اولش یه خورده سنگین
بودیم،بعد اونقدر ترانه مسخره بازی درآورد که یَخم باز شد،تا بعد از ظهر باهم بودیم ونزدیکهای
اذون بود که ترانه من و زهرا رو رسوند،اول زهرا رو پیاده کرد بعد وقتی من داشتم پیاده میشدم
گفت: مهناز تو که روزا بیکاری،کار شاهین هم اونقدر سنگین نیست،چرا قبول نمیکنی بری
پیشش؟
پیاده شدم وگفتم: فکرامو میکنم وخبر میدم
در رو بستم وبه سمت کوچه راه افتادم.هوا داشت کم کم تاریک میشد و این ترسی که از صبح
خبری ازش نبود داشت باز هم به سراغم میومد،جلوی در خونه ایستادم ونگاهی به ته کوچه
انداختم؛دستم رو که به سمت زنگ برده بودم رو پس کشیدم وقدمی به سمت ته کوچه
برداشتم،یه حس شدیدی من رو به سمت دریا میکشید.هنوز قدم دومم رو برنداشته بودم که
درباغ باز شد وصدای کسری من رو توی جام متوقف کرد: اومدی؟
باچندتا نفس کوتاه تپش قلبم رو به حالت طبیعی برگردوندم ورو بهش سلام کردم وبدون اینکه
بروی خودم بیارم چرا از در فاصله داشتم رفتم داخل باغ وراه ساختمون رو در پیش گرفتم،کسری
گفت: خوب بود به جای حرفهای صُبحِت یه نگاهی هم مینداختی!
به سمتش برگشتم وبا تعجب نگاهش کردم،استخر رو اشاره کرد،با نگاه به استخر منظورش رو
فهمیدم؛آبش تمیزِ تمیز شده بود،لبخندی زدم وروبهش گفتم: ماشالله سرعت عمل بالایی دارین
لبخند محوی زد ودوباره اخم کرد،صدای زری از پشت سرم اومد: اومدی مهناز جان؟
به سمتش چرخیدم وسلام کردم،ولحظاتی بعد در حالی که من هنوز کنار استخر ایستاده بودم
اونها رفتند.اثری از برگهای خشک شده که صبح اطراف استخر بودن نبود،لبه آب ایستادم
ونگاهی به سایه ی خودم انداختم،ناخواسته نگاهم به سمت عمارت قدیمی کشیده شد..من
مطمئنم که دیروز یه نفر اونجا بود...
به بالای سرم یعنی تراس اتاق خانوم شریفی نگاهی انداختم،خانوم باز هم عصا به دست ایستاده
بود،داشت به من نگاه میکرد،لبخند شادی زدم: استخر رو دیدین؟
خانوم سرش رو به آرامی تکان داد،استخر رو دور زدم وسمت دیگه اش یعنی روبروی خانوم
ایستادم وبا صدای بلندی گفتم: اونقدر تمیز شده که میتونم خودمو توی آب ببینم
ونگاهی به آب که حالا سایه ساختمان توی اون افتاده بود انداختم،پشت سر خانوم دختر جوانی
ایستاده بود،دستمو روی سینه ام گذاشتم وجیغ خفیف ودرونی کشیدم: هیع
مثل اینکه نفسم ایستاده باشه،دوباره به خانوم نگاهی انداختم که حالا نگاهش مضطرب شده بود:
چی شد؟!
باز نگاهی به آب انداختم اما خبری نبود.رو به خانوم با لبخند گیجی گفتم: فکر کنم گرما زده
شدم،حس کردم حیوونی توی آبه
خانوم سرش رو تکون داد ودر حالی که به اتاقش برمیگشت زیر لب گفت: حیوونمون کجا بوده!!
با رفتن خانوم دیگه جرات نمیکردم داخل آب رو نگاه کنم،با قدم های بلند وتند خودم رو به
داخل ساختمون رسوندم ویکراست رفتم توی اتاقم.با بستن در سعی کردم چهره ی اون دختر رو
تصور کنم.قد بلندی داشت؛ موهای بلند و پریشون،مشکی رنگ بود،معلوم بود موهاش
خیسه،لباس معمولی تنش بود،مثل لباس توی خونه،اما اون هم خیس و وارفته...با ویبره ی گوشیم
درجا پریدم ودستم رو روی قلبم گذاشتم،شماره ی المیرا بود،جواب دادم،چند دقیقه ای با اون
مشغول بودم؛یه سری حرفهای چرت وپرت رد وبدل کردیم ،به خاطر شدت گرمایی که امروز
تجربه کرده بودم به یه دوش طولانی احتیاج داشتم اما نه جراتشو داشتم که برم این موقع حموم
ونه اینکه حموم اینجا آدمو سرِحال میاورد!
لباسامو عوض کردم؛یه تاپ بنفش پوشیدم با شلوارک صورتی ،موهام رو هم با گیره جمع کردم
وچند دور دور گیره پیچیدم.گوشیمو گذاشتم تو جیب شلوارکم واز اتاق اومدم بیرون،یک راست
رفتم آشپزخونه وبساط شام رو آماده کردم،خدا خیرش بده زری خانومو که مجبور نیستم غذا
بپزم؛میز رو که چیدم خانوم رو صدا زدم،بازهم مثل دیشب بی هیچ حرفی شام رو خوردیم
وبعدش رفت توی اتاقش،ومن هم مشغول جمع کردن شدم؛رفتم توی اتاقم وتوی جام دراز
کشیدم؛آخه یه کتاب فارسی عمومی مگه چندتا شعر به درد بخور داره! من ده بار بیشتر این
کتابو دور کردم)اینجاست که آدم قدر نعمت رمان های نودهشتیا رو درک میکنه(؛خدا رو شکر
امروز زیاد خسته شده بودم وچشمهام داشت گرم میشد؛دیگه مطمئنم که اینبار من اون دختر رو
دیده بودم،یا واقعاً اینجا خبراییه! یا من دارم دیوونه میشم.شعر کیفر از حمد شاملو رو که خوندم
دیگه چشمام به هم قفل شد وبیت آخر رو بدون نگاه کردن به کتاب خوندم:
مرا گر خود نبود این بند،شاید بامدادی همچویادی دور ولغزان،می گذشتم از تراز خاک سرد
وپست...
جرم این است!
جرم این است!
......کسرا در حالیکه سرفه می کرد گفت: تو دختر تا مارو نکشی ولمون نمیکنی!
رو بهش گفتم: آقا کسرا قرار نشد دیگه غُر بزنیا!
زری آهسته خندید.صدای شکستن چیزی از عمارت قدیمی توجه هرسه مارو به اون سمت جلب
کرد.زری آهسته گفت: شنیدی کسرا؟ باز هم..
کسرا به زری توپید: چیزی نگو،
وبعد زیر لب گفت: بسم الله الرحمن الرحیم
آب دهنمو قورت دادم: آقا کسرا!!!؟
زری دستم رو توی دستهاش فشرد وگفت: تو هم فکر میکنی اون خونه...
این بار کسرا رو به هردو تشر زد: گفتم چیزی نگید
ومشغول تکان دادن موکت شد،شدت خاک اونقدر زیاد شده بود که دستمو جلوی دهنم
گرفتم؛آروم پشت سرم رو نگاه کردم،به عمارت قدیمی. با چشم هام نگاه عمیقی به تک تک
پنجره هاش انداختم،اما هیچ چیز گیرم نیومد.
رو به کسرا گفتم: شما یه مردی،عجیب نیست که به اینجور چیزا اعتقاد داری؟
کسرا پوزخندی زد: چه ربطی به مرد بودن داره!
بدجور پِت پِتهام گرفته بود)مور مورم میشد( که بدونم توی اون خونه چه خبره،اما کسرا آدم
محکمی بود که نه چیزی بروز میداد ونه میذاشت خودم بفهمم؛مطمئن بودم زری بوقه وچیزی
نمیدونه،اما کسرا زرنگ بود.توی این یه هفته اونقدر در طول روز از خودم کار میکشیدم که شب
سرم به بالش نرسیده بیهوش میشدم ودیگه فرصت فکر کردن به چیزهای عجیب وغریب رو
نداشتم،خودم که هیچ این دوتا بدبخت رو هم به کار گرفته بودم،دوبار تو این هفته حموم
رفتم،البته نه حموم اینجا هربار محمد میومد دنبالم ومیرفتم خونه اونها.باید یه فکری میکردم
مخصوصاً من که خیلی زود عرق میکردم،نمیشد سه ماه تابستون هی برم خونه اونها که!
امروز داشتیم انباری رو تمیز میکردیم کسرا مشغول آب پاشی موکت شد، من وزری شُت به
دست کمی عقب تر ایستاده بودیم تا موت که کاملاً خیس شد بیفتیم به جونش،به زری گفتم: چرا
ته باغ دیواره؟
زری نگاهی به دیوار که فاصله اش با ما خیلی زیاد بود انداخت وگفت: خانوم میخواد که نگاهش به
دریا نیفته،میگه قاتل دخترمه
با تعجب گفتم: خب چه کاریه! چرا برنمیگردن تهران،خونه خودشون؟
زری شونه هاشو بالا انداخت وبعد با خنده گفت: خدا دلش به حال نونِ ما سوخته لابُد!
من هم متقابلاً لبخندی زدم؛زری نزدیک گوشم آروم گفت: جنازه دخترش برگشت اما دامادش نه.
با تعجب بهش نگاه کردم: یعنی چی! مگه نمیگن دریا از هرجا که آدمو بگیره به همونجا
برمیگردونه؟
زری پوزخندی زد: شاید دریا اونها رو از لب ساحل نگرفته بوده!
با صدای کسرا هردومون تکانی خوردیم،کسرا با ابروهای درهم کشیده شده گفت: اگه قرار نیست
کاری کنید،این قدر حرف نزنید بالای سر من
پودر رو گرفت وروی موکت پاشید؛زری خم شد وشروع کرد به شُت کشیدن من هم مشغول
شدم،اما اونها همه اش منو مسخره میکردن چون بلد نبودم،من که قرار نبود فرش شستن یاد
بگیرم! فقط میخواستم خودمو خسته کنم.
...بعد از شام به اتاقم رفتم تا یه خواب راحت بکنم،بعد از خستگی خواب خیلی میچسبه،همین که
رخت خوابم رو پهن کردم گوشیم زنگ خورد،بابام بود! با خودم گفتم: چه عجب! بالاخره یادشون
اومد که من هم وجود خارجی دارم!
جواب دادم: سلام بابا
بابا: سلام دخترم خوبی؟
مرسی،شما چطوری؟ -
بابا: ما هم خوبیم،چه کار میکنی با درسها؟
خنده ام گرفت؛چه پدر باحالی دارم من! حتماً مهران نگفته که من ترم تابستون برنداشتم.
گفتم: میگذره،)آخر هم طاقت نیاوردم وگفتم( چه عجب یادی از ما کردی؟
بابا با کنایه گفت: نه که تو دم به ساعت زنگ میزنی حال پدرتو می پرسی!
راست میگفت. من هم کم بی معرفت نبودم! آهسته خندیدم وگفتم: شرمنده. از این به بعد زنگ
میزنم؛از مامان چه خبر؟ اون که پاک منو فراموش کرده.
بابا ساکت شد،اِی لال نمیری دختر! اصلاً یادم نبود بابا ومامان از هم جدا شدن.با صدای آرومی
گفتم: معذرت میخوام بابا،اصلاً یادم...
بابا گفت: نمیخواد چیزی بگی. راستش بابت همین موضوع زنگ زدم
گفتم: خب؟
بابا: این روزها مهران خیلی روی اعصابمه.خیلی باهام حرف زده. اما من واقعاً مادرتونو دوست دارم
نفسمو فوت کردم،شرمندگیم پر کشید وبه جاش عصبانیت اومد؛با توپ پُر گفتم: بابا بس کن. اگه
دوستش داشتی چرا تلاقش دادی؟
بابا جواب داد: آخه میخواستم بهش بفهمونم که حاضرم به خاطرش هرکاری بکنم.
باور نمیکنم بابا. یه مرد با اقتدارش جذابه؛تو باید نگهش میداشتی؛مردهایی مثل تو با همه ی -
عشقی که به زنشون دارن فقط واسه یک هفته قابل تحملن
ساکت شد،فهمیدم تند رفتم؛به لحنم حالت دلسوزانه ای دادم وگفتم: بابا هنوز هم دیر نشده،تا
مامان برای همیشه از خونه نرفته یه کاری کن،بهش بگو یا به عقدت در بیاد یا بذاره وبره
بابا با حالت نگرانی گفت: اگه گذاشت ورفت چی؟
با کلافگی گفتم: نمیره،اون جایی رو نداره که بخواد بره!
بابا با عصبانیت گفت: تو وبرادرت عقل تو سرتون نیست.اگه گذاشت رفت من چه خاکی توی سرم
بریزم؟
وتلفن رو قطع کرد؛من وبرادرم عقل تو سرمون نیست! کاش بهش میگفتم همین که تو وزنت عقل
دارین بسه!
به سمت پنجره اتاقم رفتم وبه باغ نگاه کردم،به دیوار خیره شدم وبا خودم گفتم: اگه دوست نداره
یاد مرگ دخترش بیفته پس چرا اینجا مونده؟ اگر هم توی این خونه مونده که خاطره دخترش
فراموش نشه پس چرا ته باغ رو دیوار کشیده! اگه دختر ودامادش توی دریا غرق شدن وکسی
مقصر نیست چرا شوهره ناپدید شده؟
یه چیزی لابلای درختها تکون خورد؛چشمهامو تنگ کردم تا دقیق ببینم،شروع کرد به دوییدن
خیلی سریع تا خواستم جیغ بزنم رفت توی دیوار بزرگ،آدم بود؟ یه آدم نمیتونه اینقدر سریع
بدوئه!!!!!!


 خب دیگه واسه این دفعه بسه
 خیلی زیاد گذاشتم
 یه وقت سپاسی نظری چیزی ندینا
 این پستارم برای اونایی میزارم که نظر و سپاس میدن
 مرسی از کسایی که نظر میدن
پاسخ
 سپاس شده توسط saba 3 ، سایه22 ، عاصی ، Roxanna ، پارمیداجوووووووون ، maryamB ، عاغامحمدپارسا:الکی ، مهدی قربانی هفشجانی ، 2ba ، _leιтo_
#9
پری جون عالیه 


لطفا همه ی کاربرا این مطلبو بخونن



دوستان گلم توجه توجه یه توجه بکنین چرا سپاس نمیزنین باید سپاس‏ ‏بزنیم‏ ‏میدونی‏ ‏سرهر پست رمان ادم پیر میشه من خودم تو انجمن رمان میذارم سر هرپست بدبخت میشم تایپ کردن رمان پدر ادمو در میارهماشاالله پری جون ما هم که کم نمیذاره هر سری کلی میذاره پس چرا سپاس نمیدین

بعدشم اگ اسپما زیاد بشن مدیرا این تایپیکو می بندن بعد دیگه پری جون نمی تونن ادا مه رو بذارن و شما هم از اخرش با خبر نمیشین

پس به جای نظر دادن و اسپ دادن لطف کنین اون سپاسو بزنین مرگ من دردسرش هم کمتره
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، سایه22 ، Roxanna ، پارمیداجوووووووون ، عاغامحمدپارسا:الکی
#10
(25-07-2014، 0:01)پری خانم نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
  مرسی صبا جونم از متن خوبی که نوشته بودیHeartHeartHeartHeart

  بچه ها اینطور که پیداست این رمان زیاد طرفدار نداره چون پستام هیچ سپاسی نداره جز سپاس هایی که صبا  جون بهم میده.
 نظرم که هیچی ماشالا

 پس حالا حالا ها از پست جدید خبری نیستDodgyDodgy
نه پری جونم این رمان طرفدار داره ولی طرفداراش تنبل هستن متاسفانه
از اون طرف فک می کنن سپاس ارث شونه میترسن بزنن بعد ارثشون کم شه یا نه فکر می کنن سپاساشون باید از اونا به کسی به ارث برسه بعد میترسن کم بیاد نمیزنن
بعله دیگه از این دو حال خارج نیس
بابت اون متنم خواهش می کنم قابل شما رو نداشت
شما هم خوب می کنی که دیگه نمیذاری بذار یه ذره تنبیه شن تا سپاس بزنن
پاسخ
 سپاس شده توسط پری خانم ، عاصی ، Roxanna


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان