امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

افسانه ی بو مادران.درد ناک

#1
روزی دختری با مادرش به کوه رفتند بچه کوچک بود ومادرش او را به پشتش می بست.مادر داشت گوسفندان را می چراند که گرگی به گله زد.مادر اورا روی سنگ گذاشت ودنبال گرگ دوید ومادر دیگر بچه را ندید زیرا تا او به ان جا برسد کسی او را برده بود وفکر کرده بود سر راهی است.
دختر وقتی بزرگ شدبه کوه رفت و دید از رد پای مادرش گلهایی نارنجی روییده است.آن هارا چید و به طبیب ها داد وآن ها به بیماران دادن و بیماران شفا یافتند.طبیبی از دختر پرسید نام این ها چیست و دختر با کمی اندیشه و به یاد اوردن ماجرا گفت بومادرانcryingcrying

نظرHeart
پیر شدیم ولی بزرگ؟نه!
پاسخ
 سپاس شده توسط lackyguy
آگهی
#2
آخیییییییییییییییییییییcrying
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
افسانه ی بو مادران.درد ناک 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان