امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دلم براي باغچه ميسوزد (فروغ فرخزاد)

#1
دلم براي باغچه ميسوزد (فروغ فرخزاد) 1


دلم براي باغچه ميسوزد
کسي به فکر گلها نيست
کسي به فکرماهيها نيست
کسي نميخواهد
باور کند که باغچه دارد ميميرد
که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
و حس باغچه انگار
چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.

حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما
در انتظار بارش يک ابر ناشناس
خميازه ميکشد
و حوض خانه ي ما خاليست
ستاره هاي کوچک بي تجربه
از ارتفاع درختان به خاک ميافتند
و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
شب ها صداي سرفه ميآيد
حياط خانه ي ما تنهاست .
پدر ميگويد:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
يا شاهنامه ميخواند
يا ناسخ التواريخ

پدر به مادر ميگويد:
" لعنت به هرچي ماهي و هرچه مرغ
وقتي که من بميرم ديگر
چه فرق ميکند که باغچه باشد
يا باغچه نباشد
براي من حقوق تقاعد کافيست."
مادر تمام زندگيش
سجاده ايست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر هميشه در ته هر چيزي
دنبال جاي پاي معصيتي ميگردد
و فکر ميکند که باغچه را کفر يک گياه
آلوده کرده است .

مادر تمام روز دعا ميخواند
مادر گناهکار طبيعيست
و فوت ميکند به تمام گلها
و فوت ميکند به تمام ماهيها
و فوت ميکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششي که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه ميگويد قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها ميخندد
و از جنازه هاي ماهيها
که زير پوست بيمار آب
به ذره هاي فاسد تبديل ميشوند
شماره بر ميدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفاي باغچه را
در انهدام باغچه ميداند.

او مست ميکند
و مشت ميزند به در و ديوار
و سعي ميکند که بگويد
بسيار دردمند و خسته و مأيوس است
او نااميديش را هم
مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار ميبرد
و نااميديش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام ميکده گم ميشود .
و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي که مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساکت آنها ميبرد
و گاهگاه خانواده ي ماهيها را
به آفتاب و شيريني مهمان ميکرد...

او خانه اش در آنسوي شهر است
او در ميان خانه ي مصنوعيش
و در پناه عشق همسر مصنوعيش
و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي
آوازهاي مصنوعي ميخواند
و بچه هاي طبيعي ميزايد
او
هر وقت که به ديدن ما ميآيد
و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده ميشود
حمام ادکلن ميگيرد
او
هر وقت که به ديدن ما ميآيد
آبستن است.


حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صداي تکه تکه شدن ميآيد
و منفجر شدن
همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان بجاي گل
خمپاره و مسلسل ميکارند
همسايه هاي ما همه بر روي حوضهاي کاشيشان
سرپوش ميگذارند
و حوضهاي کاشي
بي آنکه خود بخواهند
انبارهاي مخفي باروتند
و بچه هاي کوچه ي ما کيفهاي مدرسه شان را
از بمبهاي کوچک پر کردهاند .
حياط خانه ي ما گيج است.

من از زماني که قلب خود را گم کرده است ميترسم
من از تصوير بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزي
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم

و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي ميشود

منبع:dashmili-5.blogfa.com
پاسخ
 سپاس شده توسط مهربان ترین دختر دنیا ، MS.angel
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  شعر نماز از فروغ فرخزاد
  احمد شاملو | فروغ فرخزاد
  پادکست! (فروغ-شاملو-حسین پناهی و...)
  یادداشت حمید فروغ بر رمان یک نفر که عضو پینک فلوید نبود
Big Grin گفت‌وگوی دانشجویی درباره آثار فروغ فرخزاد در شبکه سه
  شعر زیبای فروغ فرخزاد درباره ی خدا *حتما بیا*
  آب را براي گريستن نوشيده‌ايم!
  بهترين مکان براي نوشتن رمان!
  نگاهی به شعر و اندیشه فروغ فرخزاد و امیلی دیکنسون
  ردپای کودکی در اشعار پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان