07-06-2014، 23:46
زن بيچاره ، مشك آب را بدوش كشيده بود ، و نفس نفس زنان به سوی خانهاش میرفت . مردی ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش بدوش كشيد . كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند . در خانه باز شد . كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمد ، و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد : " خوب معلوم است كه مردی نداری كه خودت آبكشی میكنی ، چطور شده كه بيكس ماندهای ؟ "
- " شوهرم سرباز بود . علی بن ابيطالب او را به يكی از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال " .
مرد ناشناس بيش از اين حرفی نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظی كرد و رفت ، ولی در آن روز آنی از فكر آن زن و بچههايش بيرون نمیرفت . شب را نتوانست راحت بخوابد . صبح زود زنبيلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزی رفت و در زد . "
كيستی ؟ "
- " همان بنده خدای ديروزی هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداری غذا برای بچهها آوردهام " .
- " خدا از تو راضی شود ، و بين ما و علی بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند " .
" در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : " دلم میخواهد ثوابی كرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداری اطفال را من به عهده بگيرم " .
- " بسيار خوب ، ولی من بهتر میتوانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچهها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم " .
- " شوهرم سرباز بود . علی بن ابيطالب او را به يكی از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد . اكنون منم و چند طفل خردسال " .
مرد ناشناس بيش از اين حرفی نزد . سر را به زير انداخت و خداحافظی كرد و رفت ، ولی در آن روز آنی از فكر آن زن و بچههايش بيرون نمیرفت . شب را نتوانست راحت بخوابد . صبح زود زنبيلی ، برداشت و مقداری آذوقه از گوشت و آرد و خرما ، در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزی رفت و در زد . "
كيستی ؟ "
- " همان بنده خدای ديروزی هستم كه ، مشك آب را آوردم ، حالا مقداری غذا برای بچهها آوردهام " .
- " خدا از تو راضی شود ، و بين ما و علی بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند " .
" در بازگشت و مردناشناس داخل خانه شد بعد گفت : " دلم میخواهد ثوابی كرده باشم ، اگر اجازه بدهی ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهداری اطفال را من به عهده بگيرم " .
- " بسيار خوب ، ولی من بهتر میتوانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچهها را نگاه دار ، تا من از پختن نان فارغ شوم " .